آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1173 موهامو فرستادم پشت گوشم و سری به نشونه مثبت تکون دادم. عجیب ترسیده بودم از اون شاهان نام و حس میکردم تا گیرم بیاره میفرستتم اون دنیا یا بلایی به مراتب بدتر از اون سرم میاره. حتی کل تنم می لرزید و هیستریک دندونهام بهم می خورد. لبم رو گاز…
#وارثدل_پارت1174
شوکه تند گفت
- عزیزم... بابات... بابات...
اخمام از من منش رفت توهم و دستامو از دستاش جدا کردم. هلش دادم و به صورت بهت زده و ترسیدهاش زل زدم چرا انقدر مکث می کرد؟ از چی می ترسید؟
چیو ازم مخفی می کرد؟
پوفی کشیدم و با صدای جیغ مانندی پرسیدم
- بابام چی؟
نگاه گنگشو بین چشمام چرخوند که پلکامو بستم و ضعیفترین احتمالی که اصلا دلم نمیخواست حتی فکرشو کنم به زبون آوردم:
- اون... اون رفته؟
امیدوار خیره شدم بهش تا بگه نه همچین چیزی نیست و بهم دلداری بده.
اما سرشو انداخت پایین و حس کردم قلبمو از جاش کندم.
بابام... مرده بود؟
جیغ بلندی کشیدم و چنگی به موهام زدم.
- نمرده نمرده! بابام نمرده ماهان... دروغ میگی زندست.
بغض کردم و اشکهام گلوله گلوله روی صورتم می ریختن با صدای بلندی جیغ زدم و سرم رو به تخت کوبیدم که صدای نالهام بلند شد.
با اون کار درد و سرگیجم بیشتر شد و حس میکردم سرم درحال انفجاره.
ماهان به زور آرومم کرد و خیمه زد روم.
- آروم باش لیندا! بابای تو... تقریبا دوسال و نیمه که فوت کرده.
نگاه ماتمرو دوختم به چشماش و زمزمه کردم:
- ولی من تازه فهمیدم.
گریهام شدیدتر شد و فقط اشک می ریختم حتی سرمم یه ضربه کوچک بهش خورده بود و این بخاطر برخورد با تخت بود خون رون شد و ماهان با دستمال و ضدعفونی مشغول تمیز کردن سرم شد و یه خاطره یادم اومد از مردی که با غرغر سرم رو پانسمان می کرد.
شوکه تند گفت
- عزیزم... بابات... بابات...
اخمام از من منش رفت توهم و دستامو از دستاش جدا کردم. هلش دادم و به صورت بهت زده و ترسیدهاش زل زدم چرا انقدر مکث می کرد؟ از چی می ترسید؟
چیو ازم مخفی می کرد؟
پوفی کشیدم و با صدای جیغ مانندی پرسیدم
- بابام چی؟
نگاه گنگشو بین چشمام چرخوند که پلکامو بستم و ضعیفترین احتمالی که اصلا دلم نمیخواست حتی فکرشو کنم به زبون آوردم:
- اون... اون رفته؟
امیدوار خیره شدم بهش تا بگه نه همچین چیزی نیست و بهم دلداری بده.
اما سرشو انداخت پایین و حس کردم قلبمو از جاش کندم.
بابام... مرده بود؟
جیغ بلندی کشیدم و چنگی به موهام زدم.
- نمرده نمرده! بابام نمرده ماهان... دروغ میگی زندست.
بغض کردم و اشکهام گلوله گلوله روی صورتم می ریختن با صدای بلندی جیغ زدم و سرم رو به تخت کوبیدم که صدای نالهام بلند شد.
با اون کار درد و سرگیجم بیشتر شد و حس میکردم سرم درحال انفجاره.
ماهان به زور آرومم کرد و خیمه زد روم.
- آروم باش لیندا! بابای تو... تقریبا دوسال و نیمه که فوت کرده.
نگاه ماتمرو دوختم به چشماش و زمزمه کردم:
- ولی من تازه فهمیدم.
گریهام شدیدتر شد و فقط اشک می ریختم حتی سرمم یه ضربه کوچک بهش خورده بود و این بخاطر برخورد با تخت بود خون رون شد و ماهان با دستمال و ضدعفونی مشغول تمیز کردن سرم شد و یه خاطره یادم اومد از مردی که با غرغر سرم رو پانسمان می کرد.