🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۳
بعد با دست چپ شال افراز را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تفنگ را به دست افراز داد و گفت: «بیا، اگر قصد کشتن مرا داری؛ اگر فکر میکنی من نامردی کردم و حق من مردن است؛ بیا، این تفنگ را بگیر. ولی باید از پشت مرا بزنی.» و بعد روی پرتگاهی که از آن بالا آمده بود نشست و زانوانش را در بغل گرفت و به اعماق زیر پایش خیره شد.
افراز که گیجی ناشی از ضربه به پیشانیاش کمتر میشد، درد دیگری در قلبش شدت مییافت. این دردِ شرم و خجالت بود. خود را سرزنش میکرد که چرا درباره بهترین دوست دوران جوانی و نوجوانیاش، بد قضاوت کرده است. آمد کنار جهانگیر نشست و مثل جهانگیر، نگاهش به اعماق دره غلطید. هر دو مدتی به اعماق مینگریستند و در حال مرور خاطرات گذشته خود بودند؛ ایام خوش گذشته که با شلاق سرنوشت به شب نفرت و کینه تبدیل شده بود. هر کدام از این دو یار قدیمی یک سینه سخن داشتند و صدها سئوال در ذهن. آنها در همان مکان آنقدر با هم صحبت کردند که متوجه غروب خورشید نشدند. تا صدای یکی از همراهان افراز آمد که میگفت: «شام حاضر است.»
وقتی که جهانگیر به حضور جمع همراهان افراز رسید و به تکتک آنها معرفی شد، متوجه دو موضوع شد: یکی قدرت مالی افراز و دیگری وضعیت خاص افرادی که به عنوان تفنگچی در خدمت افراز بودند. به جز پسران جابر که از اطراف ارد و فداغ بودند، پنج مرد دیگر، مردانی بودند با چشمانی عجیب و غریب و نگاه شرورانه که به جانیان فراری بیشتر شبیه بودند تا تفنگچی. همگی آنها بهترین لباسها را پوشیده بودند و ملکیهای گرانقیمت به پا داشتند. و همچنین بهترین تفنگها را حمل میکردند. هر پنج نفر کمحرف و زیرک بودند. جهانگیر حس میکرد که این افراد توانایی خاصی دارند و مثل تفنگچیهای معمولی نیستند. او به رفتار خانمنشانه افراز توجه میکرد و توانایی و قدرت و موقعیتی را که به هم زده بود در دل تحسین میکرد.
پاسی از شب گذشته بود. تفنگچیها یک کشیک گذاشتند و بقیه برای خواب به چادرهای خود رفتند. جهانگیر و افراز در چادر بزرگ افراز نشسته بودند.
جهانگیر لب به سخن گشود: «شاید دوران جوانی دوران حماقت است. اصلاً فکر نمیکردم اینجوری بشود. خب، من وقتی راغب را زدم از آبادی زدم بیرون. فرار کردم. آنها باید دنبال من میگشتند. نمیدانم چرا تو را گرفتند. تازه من فکر میکردم که گلبست به تو میرسد. من برای تصاحب گلبست هیچ شانسی نداشتم. این را خواهرم لیلا به من گفته بود که گلبست خاطر افراز را بیشتر از تو میخواهد.»
افراز پرسید: «واقعاً تو چرا راغب را زدی وقتی میدانستی گلبست زن تو نمیشود؟»
جهانگیر پاسخ داد: «عشق. جنون. خاطرخواهی. نمیخواستم گلبست به راغب برسد. حتی فکرش هم مرا دیوانه میکرد.»
افراز گفت: «تو که میدانستی. من که به تو گفته بودم راغب را میزنم. چرا تو پیشدستی کردی؟»
جهانگیر جواب داد: «برای فرار بود. فکر میکردم این بهترین کار و بهترین بهانه است برای رفتن از آن آبادی. من باید از آنجا میرفتم چون گلبست زن تو میشد و این برای من ناجور بود. گلبست تمام دنیای من بود. من قصد داشتم برای همیشه از آبادی بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما گلبست برای چه خودکشی کرد؟»
افراز جواب داد: «قصهی درازی دارد. خلاصه بگویم که صدای تیر را که شنیدم، اصلاً فکر نمیکردم که کار تو باشد. مدتی که گذشت، ناغافل ریختند سرم. من از زبان آدمهای ارباب که آمده بودند مرا دستگیر کنند شنیدم که راغب را کشتند. مرا حبس کردند. پایم را در زنجیر گذاشتند. مادر راغب دیوانه شد. هر روز شیون و زاری میکرد. پدر راغب هر وقت ضجه زنش را میشنید او هم دیوانه میشد و تمام نفرت و عصبانیتش را با شلاق به من منتقل میکرد. نمیدانستم روز است یا شب. گیج و منگ بودم. چند سال این وضعیت ادامه داشت. تمام این مدت منتظر تو بودم که بیایی و مرا نجات بدهی. ناامید بودم و رنجور و ضعیف.
«تو نیامدی ولی گلبست آمد. یک سحرگاه در سیاهچال باز شد. گماردهی ارباب وارد شد و پشت سرش گلبست بود که لوله تفنگ را پشت گردنش گذاشته بود. گلبست به تفنگچی ارباب گفت که دست مرا باز کند....
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۳
بعد با دست چپ شال افراز را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تفنگ را به دست افراز داد و گفت: «بیا، اگر قصد کشتن مرا داری؛ اگر فکر میکنی من نامردی کردم و حق من مردن است؛ بیا، این تفنگ را بگیر. ولی باید از پشت مرا بزنی.» و بعد روی پرتگاهی که از آن بالا آمده بود نشست و زانوانش را در بغل گرفت و به اعماق زیر پایش خیره شد.
افراز که گیجی ناشی از ضربه به پیشانیاش کمتر میشد، درد دیگری در قلبش شدت مییافت. این دردِ شرم و خجالت بود. خود را سرزنش میکرد که چرا درباره بهترین دوست دوران جوانی و نوجوانیاش، بد قضاوت کرده است. آمد کنار جهانگیر نشست و مثل جهانگیر، نگاهش به اعماق دره غلطید. هر دو مدتی به اعماق مینگریستند و در حال مرور خاطرات گذشته خود بودند؛ ایام خوش گذشته که با شلاق سرنوشت به شب نفرت و کینه تبدیل شده بود. هر کدام از این دو یار قدیمی یک سینه سخن داشتند و صدها سئوال در ذهن. آنها در همان مکان آنقدر با هم صحبت کردند که متوجه غروب خورشید نشدند. تا صدای یکی از همراهان افراز آمد که میگفت: «شام حاضر است.»
وقتی که جهانگیر به حضور جمع همراهان افراز رسید و به تکتک آنها معرفی شد، متوجه دو موضوع شد: یکی قدرت مالی افراز و دیگری وضعیت خاص افرادی که به عنوان تفنگچی در خدمت افراز بودند. به جز پسران جابر که از اطراف ارد و فداغ بودند، پنج مرد دیگر، مردانی بودند با چشمانی عجیب و غریب و نگاه شرورانه که به جانیان فراری بیشتر شبیه بودند تا تفنگچی. همگی آنها بهترین لباسها را پوشیده بودند و ملکیهای گرانقیمت به پا داشتند. و همچنین بهترین تفنگها را حمل میکردند. هر پنج نفر کمحرف و زیرک بودند. جهانگیر حس میکرد که این افراد توانایی خاصی دارند و مثل تفنگچیهای معمولی نیستند. او به رفتار خانمنشانه افراز توجه میکرد و توانایی و قدرت و موقعیتی را که به هم زده بود در دل تحسین میکرد.
پاسی از شب گذشته بود. تفنگچیها یک کشیک گذاشتند و بقیه برای خواب به چادرهای خود رفتند. جهانگیر و افراز در چادر بزرگ افراز نشسته بودند.
جهانگیر لب به سخن گشود: «شاید دوران جوانی دوران حماقت است. اصلاً فکر نمیکردم اینجوری بشود. خب، من وقتی راغب را زدم از آبادی زدم بیرون. فرار کردم. آنها باید دنبال من میگشتند. نمیدانم چرا تو را گرفتند. تازه من فکر میکردم که گلبست به تو میرسد. من برای تصاحب گلبست هیچ شانسی نداشتم. این را خواهرم لیلا به من گفته بود که گلبست خاطر افراز را بیشتر از تو میخواهد.»
افراز پرسید: «واقعاً تو چرا راغب را زدی وقتی میدانستی گلبست زن تو نمیشود؟»
جهانگیر پاسخ داد: «عشق. جنون. خاطرخواهی. نمیخواستم گلبست به راغب برسد. حتی فکرش هم مرا دیوانه میکرد.»
افراز گفت: «تو که میدانستی. من که به تو گفته بودم راغب را میزنم. چرا تو پیشدستی کردی؟»
جهانگیر جواب داد: «برای فرار بود. فکر میکردم این بهترین کار و بهترین بهانه است برای رفتن از آن آبادی. من باید از آنجا میرفتم چون گلبست زن تو میشد و این برای من ناجور بود. گلبست تمام دنیای من بود. من قصد داشتم برای همیشه از آبادی بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما گلبست برای چه خودکشی کرد؟»
افراز جواب داد: «قصهی درازی دارد. خلاصه بگویم که صدای تیر را که شنیدم، اصلاً فکر نمیکردم که کار تو باشد. مدتی که گذشت، ناغافل ریختند سرم. من از زبان آدمهای ارباب که آمده بودند مرا دستگیر کنند شنیدم که راغب را کشتند. مرا حبس کردند. پایم را در زنجیر گذاشتند. مادر راغب دیوانه شد. هر روز شیون و زاری میکرد. پدر راغب هر وقت ضجه زنش را میشنید او هم دیوانه میشد و تمام نفرت و عصبانیتش را با شلاق به من منتقل میکرد. نمیدانستم روز است یا شب. گیج و منگ بودم. چند سال این وضعیت ادامه داشت. تمام این مدت منتظر تو بودم که بیایی و مرا نجات بدهی. ناامید بودم و رنجور و ضعیف.
«تو نیامدی ولی گلبست آمد. یک سحرگاه در سیاهچال باز شد. گماردهی ارباب وارد شد و پشت سرش گلبست بود که لوله تفنگ را پشت گردنش گذاشته بود. گلبست به تفنگچی ارباب گفت که دست مرا باز کند....
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۴
گلبست به تفنگچی ارباب گفت که دست مرا باز کند. وقتی آزاد شدم، به محض اینکه بلند شدم، به زمین افتادم. پاهای من خشک و بیجان شده بود. گلبست زیر بغلم را گرفت و تا بیرون از آبادی همراهی کرد. یک اسب با مقداری آذوقه تهیه کرده بود. در راه که میرفتیم، خیلی با هم حرف زدیم. یادم است به گلبست گفتم تو نباید این کار میکردی. پدرت تو را سخت تنبیه میکند. گلبست گفت مشکلی نیست، به تنبیه نمیرسد. گفتم من میخواهم سری به خانهام بزنم. چند سال است که پدر و مادر و خواهرانم را ندیدهام. گلبست گفت تو اینجا خانهای نداری. پدرت و پدر جهانگیر در خانه پدرم کشته شدند. پرسیدم چرا کشته شدند؟ به چه جرمی؟ گلبست با مکثی بلند گفت نمیدانم. نمیدانم. باز پرسیدم مادرم چه؟ خواهرانم؟ تو گفتی من اینجا خانهای ندارم. آنها چه؟ زندهاند؟ کجا هستند؟ گلبست گفت رفتند؛ فرار کردند؛ ترسیده بودند ولی مادرت...
«ولی صدای گریه بیاختیار گلبست بلند شد؛ گریهای سخت و حزنانگیز که با زبان حال شکوهها و گلایهها را فریاد میزد. گلبست مدتی ساکت ماند تا قدرت صحبت کردن پیدا کند. بعد ادامه داد: صدای نعرهی تو و جیغ زن عمویم، مادر راغب، را همه در این آبادی میشنیدند. از همه بیشتر مادرت میشنید. آرام و قرار نداشت. هیچ شب و هیچوقت چشمانش رنگ خواب را ندید. به پیر پنهون متوسل شد. از پدرت و گلاندام و گلروی خواست که یک شب او را ببرند تا دخیل ببندد و او را واسطه کند که از خدا بخواهد جان او را بگیرد و جان تو آزاد شود. همان شب خوابش برد و نزدیک نماز صبح متوجه میشود که کسی او را صدا میزند و میگوید وقت نماز است. خود پیر بود، پیر پنهون. به مادرت میگوید: من کمتر از آنم که بتوانم بین خدا و بنده وساطت کنم. ولی به خاطر تو ای مادر رنجور، من از خدا میخواهم که رنج و درد را پایان دهد. میگویند یک شب از سال شب قدر است و شب قدر هر دعایی مستجاب میشود. مادر تو هم دعا کن و دیگر به این مکان نیا. اگر میخواهی من را ببینی، بیا نزدیک درختهای گز نزدیک آبادی، بین گز سوم و چهارم.
«گلبست گفت مادرم هر شب میرفت آنجا. هر شب، تا زمانی که پدرم زنده بود همراهیاش میکرد ولی بعد از کشتن پدرم، گلاندام و گلروی هر شب همراهیاش میکردند. هر شب. بهار، تابستان یا زمستان. یک سال گذشت. دو سه هفته دیگر او میرفت. یک روز بعد نماز صبح، به گلاندام و گلروی میگوید که عزیزانم، شما بروید خانه. من برای همیشه این جا میمانم. میخواهم هر شب دعا کنم. شاید سال ما اشتباه است. شاید سال خدا خیلی بیشتر باشد. و همان وقت سر نماز جان میسپارد.
«گلبست میگفت: بیچاره گلروی. بیچاره گلاندام. چه وضعیتی داشتند. هرچه بخت از آنها روی میگرداند، آنها بیشتر از من رویگردان میشدند. حق داشتند. برادر نازنینشان توی ملک پدر من زندانی بود و شلاق میخورد. پدرشان در خانه پدرم کشته شد و حالا آخرین تکیهگاه که دو دختر معصوم میتوانند داشته باشند، مادرشان، رفته بود. اگر میخواهی مادرت را ببینی، آنجاست. جایی که وصیت کردند دفن شد. آنجاست. بین گز سوم و چهارم. گز عالی عمر.»
افراز ساکت شد و به آرامی نگاهش را از دهانه ورودی چادر که پر از روشنایی مهتاب بود، به بدنه چادر که نور را جدا میساخت انداخت. دوباره نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت: «تف، تف بر این دنیای لاکردار. انگار همگی نفرین شدیم. بدشگونی و فطرت نحسِ راغب، زندگی خوب ما را نابود کرد. خیلی قربانی دادیم. میدانی، تو آخرین قربانی بودی. قسم خورده بودم که تو را بکشم.»
دو یار قدیمی چشمانشان را از تنها منبع نوری که از دهانه چادر به فضای تاریک چادر میپاشید گرفته بودند و به صورت همدیگر زل زده بودند. چشمان هر کدام در تاریکی فضای چادر مثل دو شبح دیر آشنا به هم دوخته شده بود.
مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمیزنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید میمردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامنگیر همه شد و همه چیز را نابود کرد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۴
گلبست به تفنگچی ارباب گفت که دست مرا باز کند. وقتی آزاد شدم، به محض اینکه بلند شدم، به زمین افتادم. پاهای من خشک و بیجان شده بود. گلبست زیر بغلم را گرفت و تا بیرون از آبادی همراهی کرد. یک اسب با مقداری آذوقه تهیه کرده بود. در راه که میرفتیم، خیلی با هم حرف زدیم. یادم است به گلبست گفتم تو نباید این کار میکردی. پدرت تو را سخت تنبیه میکند. گلبست گفت مشکلی نیست، به تنبیه نمیرسد. گفتم من میخواهم سری به خانهام بزنم. چند سال است که پدر و مادر و خواهرانم را ندیدهام. گلبست گفت تو اینجا خانهای نداری. پدرت و پدر جهانگیر در خانه پدرم کشته شدند. پرسیدم چرا کشته شدند؟ به چه جرمی؟ گلبست با مکثی بلند گفت نمیدانم. نمیدانم. باز پرسیدم مادرم چه؟ خواهرانم؟ تو گفتی من اینجا خانهای ندارم. آنها چه؟ زندهاند؟ کجا هستند؟ گلبست گفت رفتند؛ فرار کردند؛ ترسیده بودند ولی مادرت...
«ولی صدای گریه بیاختیار گلبست بلند شد؛ گریهای سخت و حزنانگیز که با زبان حال شکوهها و گلایهها را فریاد میزد. گلبست مدتی ساکت ماند تا قدرت صحبت کردن پیدا کند. بعد ادامه داد: صدای نعرهی تو و جیغ زن عمویم، مادر راغب، را همه در این آبادی میشنیدند. از همه بیشتر مادرت میشنید. آرام و قرار نداشت. هیچ شب و هیچوقت چشمانش رنگ خواب را ندید. به پیر پنهون متوسل شد. از پدرت و گلاندام و گلروی خواست که یک شب او را ببرند تا دخیل ببندد و او را واسطه کند که از خدا بخواهد جان او را بگیرد و جان تو آزاد شود. همان شب خوابش برد و نزدیک نماز صبح متوجه میشود که کسی او را صدا میزند و میگوید وقت نماز است. خود پیر بود، پیر پنهون. به مادرت میگوید: من کمتر از آنم که بتوانم بین خدا و بنده وساطت کنم. ولی به خاطر تو ای مادر رنجور، من از خدا میخواهم که رنج و درد را پایان دهد. میگویند یک شب از سال شب قدر است و شب قدر هر دعایی مستجاب میشود. مادر تو هم دعا کن و دیگر به این مکان نیا. اگر میخواهی من را ببینی، بیا نزدیک درختهای گز نزدیک آبادی، بین گز سوم و چهارم.
«گلبست گفت مادرم هر شب میرفت آنجا. هر شب، تا زمانی که پدرم زنده بود همراهیاش میکرد ولی بعد از کشتن پدرم، گلاندام و گلروی هر شب همراهیاش میکردند. هر شب. بهار، تابستان یا زمستان. یک سال گذشت. دو سه هفته دیگر او میرفت. یک روز بعد نماز صبح، به گلاندام و گلروی میگوید که عزیزانم، شما بروید خانه. من برای همیشه این جا میمانم. میخواهم هر شب دعا کنم. شاید سال ما اشتباه است. شاید سال خدا خیلی بیشتر باشد. و همان وقت سر نماز جان میسپارد.
«گلبست میگفت: بیچاره گلروی. بیچاره گلاندام. چه وضعیتی داشتند. هرچه بخت از آنها روی میگرداند، آنها بیشتر از من رویگردان میشدند. حق داشتند. برادر نازنینشان توی ملک پدر من زندانی بود و شلاق میخورد. پدرشان در خانه پدرم کشته شد و حالا آخرین تکیهگاه که دو دختر معصوم میتوانند داشته باشند، مادرشان، رفته بود. اگر میخواهی مادرت را ببینی، آنجاست. جایی که وصیت کردند دفن شد. آنجاست. بین گز سوم و چهارم. گز عالی عمر.»
افراز ساکت شد و به آرامی نگاهش را از دهانه ورودی چادر که پر از روشنایی مهتاب بود، به بدنه چادر که نور را جدا میساخت انداخت. دوباره نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت: «تف، تف بر این دنیای لاکردار. انگار همگی نفرین شدیم. بدشگونی و فطرت نحسِ راغب، زندگی خوب ما را نابود کرد. خیلی قربانی دادیم. میدانی، تو آخرین قربانی بودی. قسم خورده بودم که تو را بکشم.»
دو یار قدیمی چشمانشان را از تنها منبع نوری که از دهانه چادر به فضای تاریک چادر میپاشید گرفته بودند و به صورت همدیگر زل زده بودند. چشمان هر کدام در تاریکی فضای چادر مثل دو شبح دیر آشنا به هم دوخته شده بود.
مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمیزنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید میمردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامنگیر همه شد و همه چیز را نابود کرد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۵
مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمیزنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید میمردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامنگیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. عزیزانمان را از ما گرفت. حتی آن آبادی را. آن آبادی که من و تو در آن جان گرفتیم و بزرگ شدیم. اولین جایی که بعد از هشت سال به آن برگشتم، همان آبادی بود. دلم گرفت. چه فکر میکردم؟ چه انتظاری داشتم؟ کاش موفق به فرار نمیشدم. کاش در همان بندگی اسارت و بردگی میماندم. دلم به این خوش بود که... دلم به این خوش بود که...» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: «میدانی افراز، وقتی بعد از چندین سال اسارت پاهایم آبهای گرم خلیج فارس را حس کرد، رویای خوش دیدن خانواده و عزیزان و بوی وطن دوباره در وجودم شعلهور شد. نقشه داشتم که چطور وارد آبادی بشوم. بدون سر و صدا چند روزی بمانم. پودنه خواهرم محرم اسرار من بود. نقشه کشیده بودم که پودنه کمک کند که یک روز بچههای قد و نیمقد تو و گلبست را ببینم. ببینم که گلبست سرشار از شور زندگی است و تو داماد ارباب و همهکارهی آبادی شدهای. میخواستم مطمئن شوم که کاری که من انجام دادهام، درست بوده. ولی هیچوقت نمیتوانستم تو و گلبست را ببینم. از دیدار شما گریزان بودم ولی سعادت شما و خوشبختی تو و گلبست...»
افراز مدتی منتظر ادامه کلام جهانگیر ماند. بعد بیصدا به دنبال جهانگیر از چادر بیرون آمد و دید شانههای جهانگیر میلرزد. افراز دستش را روی شانه جهانگیر گذاشت و گفت: «راهش هم همین است. اگر گلبست به تو میرسید من هم همین احساس را داشتم. برای خوشبختی تو و گلبست خوشحال بودم ولی علاقهای به دیدار تو و گلبست نداشتم. چون غیر ممکن بود گلبست به هیچ کدام از ما نرسد. او به عقد گل و خاک در آمد.»
جهانگیر چیزی برای گفتن نداشت. به ماه خیره مانده بود. حس عجیبی داشت. تجربهای نو را حس میکرد که در آن گذشته و حال کاملا ادغام شده بود. حس خوب دیدار رفیق گمشده با حس تلخی روزگار ترکیب میشد و گاه غمگینش میکرد و گاه هیجانزده. برای لحظاتی در روشنایی گلبست را میدید و گاه خواهرش پودنه، گاهی مادر، گاهی پدر، و گاهی آهنبهرام و پنجعلی.
بعد از لحظاتی رو به افراز گفت: «گلبست...»
افراز مدتی منتظر ادامهی کلام جهانگیر بود. این اسم را که شنید، گفت: «گلبست چی؟»
جهانگیر بالاخره پرسید: «گلبست خودش خودش را کشت؟»
- آه، خودش این را میخواست.
- و گلبست خودش تو را آزاد کرد؟ خود گلبست بود؟ یعنی تو او را زنده دیدی؟
- بله.
- توی بیعرضه چرا گذاشتی خودش را بکشد؟
مدتی سکوت شد، تا دوباره افراز به سخن در آمد: «نامردی نکن رفیق. طعنه نزن. من نمیدانم چقدر خاطرخواه گلبست بودی. ولی من... ولی من آنقدر دوستش داشتم که اگر گلبست در همایوندژ افسانهای شما اسیر بود و تو و سیصد تفنگچی نگهبانش بودید، یکتنه میزدم به جنگ قلعه.»
دقایقی گذشت تا افراز به چادر خود برود و چپق خود را چاق کند و بگوید: «تو آخرین باری که گریه کردی یادت میآید؟»
جوابی نشنید. ادامه داد: «آن شب روی مزار مادرم که افتادم، بیاختیار گریه کردم. با صدای بلند زار میزدم. انگار تازه فهمیده بودم این مادر چقدر مهربان بود. گلبست هم سخت گریه میکرد. آرام که شدم به طرف گلبست رفتم. تازه متوجه رنگِ پریده و بدن ضعیف گلبست شدم. ولی چشمانش که تازه با اشک شسته شده بود، زیباتر و براقتر بود. گلبست گفت: افراز، تو باید هرچه زودتر از اینجا بروی. آنها میآیند دنبالت. تو برو خواهرانت را پیدا کن. من گفتم: با هم میرویم. من تو را با خود میبرم. گلبست بیتوجه به حرف من گفت: به لیلا و پودنه بگو خیلی دوستتان دارم. به آنها بگو که مادرت تنها کسی نبود که هر شب گریه میکرد. و اگر جهانگیر را دیدی از او برای رهایی من تشکر کن. من به گلبست اصرار کردم که الان با هم میرویم. با هم، همه را پیدا میکنیم. من میبرمت. اما گلبست دستهایش را بالا گرفت و گفت: دیگر خیلی دیر شده افراز. رگهایش را زده بود. من ناگزیر شاهد خاموش شدنش بودم. آه، آرزو میکردم تا آخر عمر در زندان میماندم و او زنده بود.»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۵
مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمیزنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید میمردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامنگیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. عزیزانمان را از ما گرفت. حتی آن آبادی را. آن آبادی که من و تو در آن جان گرفتیم و بزرگ شدیم. اولین جایی که بعد از هشت سال به آن برگشتم، همان آبادی بود. دلم گرفت. چه فکر میکردم؟ چه انتظاری داشتم؟ کاش موفق به فرار نمیشدم. کاش در همان بندگی اسارت و بردگی میماندم. دلم به این خوش بود که... دلم به این خوش بود که...» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: «میدانی افراز، وقتی بعد از چندین سال اسارت پاهایم آبهای گرم خلیج فارس را حس کرد، رویای خوش دیدن خانواده و عزیزان و بوی وطن دوباره در وجودم شعلهور شد. نقشه داشتم که چطور وارد آبادی بشوم. بدون سر و صدا چند روزی بمانم. پودنه خواهرم محرم اسرار من بود. نقشه کشیده بودم که پودنه کمک کند که یک روز بچههای قد و نیمقد تو و گلبست را ببینم. ببینم که گلبست سرشار از شور زندگی است و تو داماد ارباب و همهکارهی آبادی شدهای. میخواستم مطمئن شوم که کاری که من انجام دادهام، درست بوده. ولی هیچوقت نمیتوانستم تو و گلبست را ببینم. از دیدار شما گریزان بودم ولی سعادت شما و خوشبختی تو و گلبست...»
افراز مدتی منتظر ادامه کلام جهانگیر ماند. بعد بیصدا به دنبال جهانگیر از چادر بیرون آمد و دید شانههای جهانگیر میلرزد. افراز دستش را روی شانه جهانگیر گذاشت و گفت: «راهش هم همین است. اگر گلبست به تو میرسید من هم همین احساس را داشتم. برای خوشبختی تو و گلبست خوشحال بودم ولی علاقهای به دیدار تو و گلبست نداشتم. چون غیر ممکن بود گلبست به هیچ کدام از ما نرسد. او به عقد گل و خاک در آمد.»
جهانگیر چیزی برای گفتن نداشت. به ماه خیره مانده بود. حس عجیبی داشت. تجربهای نو را حس میکرد که در آن گذشته و حال کاملا ادغام شده بود. حس خوب دیدار رفیق گمشده با حس تلخی روزگار ترکیب میشد و گاه غمگینش میکرد و گاه هیجانزده. برای لحظاتی در روشنایی گلبست را میدید و گاه خواهرش پودنه، گاهی مادر، گاهی پدر، و گاهی آهنبهرام و پنجعلی.
بعد از لحظاتی رو به افراز گفت: «گلبست...»
افراز مدتی منتظر ادامهی کلام جهانگیر بود. این اسم را که شنید، گفت: «گلبست چی؟»
جهانگیر بالاخره پرسید: «گلبست خودش خودش را کشت؟»
- آه، خودش این را میخواست.
- و گلبست خودش تو را آزاد کرد؟ خود گلبست بود؟ یعنی تو او را زنده دیدی؟
- بله.
- توی بیعرضه چرا گذاشتی خودش را بکشد؟
مدتی سکوت شد، تا دوباره افراز به سخن در آمد: «نامردی نکن رفیق. طعنه نزن. من نمیدانم چقدر خاطرخواه گلبست بودی. ولی من... ولی من آنقدر دوستش داشتم که اگر گلبست در همایوندژ افسانهای شما اسیر بود و تو و سیصد تفنگچی نگهبانش بودید، یکتنه میزدم به جنگ قلعه.»
دقایقی گذشت تا افراز به چادر خود برود و چپق خود را چاق کند و بگوید: «تو آخرین باری که گریه کردی یادت میآید؟»
جوابی نشنید. ادامه داد: «آن شب روی مزار مادرم که افتادم، بیاختیار گریه کردم. با صدای بلند زار میزدم. انگار تازه فهمیده بودم این مادر چقدر مهربان بود. گلبست هم سخت گریه میکرد. آرام که شدم به طرف گلبست رفتم. تازه متوجه رنگِ پریده و بدن ضعیف گلبست شدم. ولی چشمانش که تازه با اشک شسته شده بود، زیباتر و براقتر بود. گلبست گفت: افراز، تو باید هرچه زودتر از اینجا بروی. آنها میآیند دنبالت. تو برو خواهرانت را پیدا کن. من گفتم: با هم میرویم. من تو را با خود میبرم. گلبست بیتوجه به حرف من گفت: به لیلا و پودنه بگو خیلی دوستتان دارم. به آنها بگو که مادرت تنها کسی نبود که هر شب گریه میکرد. و اگر جهانگیر را دیدی از او برای رهایی من تشکر کن. من به گلبست اصرار کردم که الان با هم میرویم. با هم، همه را پیدا میکنیم. من میبرمت. اما گلبست دستهایش را بالا گرفت و گفت: دیگر خیلی دیر شده افراز. رگهایش را زده بود. من ناگزیر شاهد خاموش شدنش بودم. آه، آرزو میکردم تا آخر عمر در زندان میماندم و او زنده بود.»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۶
سپیده دمیده بود ولی سیاهی غمانگیز مرگ گلبست بر مرد عاشق سایه افکنده بود. هر دو نگاهی به دوردستها داشتند. افراز به چادر خود رفت و بعد از اندکی بیرون آمد و جهانگیر را صدا زد. به محض اینکه جهانگیر رو برگرداند، افراز تفنگی را که در دست داشت به طرف او انداخت و گفت: «این حق توست.»
جهانگیر تفنگ را در هوا قاپید. تفنگ را مایل نگه داشت تا آن را ببیند. به محض اینکه تفنگ را شناخت منقلب شد. تفنگ را به سینه خود فشرد و بیاختیار اشک از چشمانش جاری شد. تفنگ را زیر بینی خود نگه داشت. هنوز بوی دستان گلبست را میداد. چشمش به قلمکاریهای ظریف لوح نقرهای که به دو طرف قنداق زده بودند افتاد، گویی آن استاد ماهر قلمکار میدانست این تفنگ معشوقهای است که روزگاری به عاشق خود میرسد.
افراز برای لحظاتی نمیتوانست چشم از جهانگیر بردارد. او چرخشهای تفنگ را در دست جهانگیر میدید. او شاهد تلفیق آهن و قلب بود. آهن سردی که از دستان گرم معشوق حکایتها داشت.
بعد تفنگش را برداشت و به سوی آسمان شلیک کرد و گفت: «بلند شوید تنبلها. حرکت میکنیم. چادرها را جمع کنید. یالله سریع.»
روز به نیمه رسیده بود. بانوی تابناک عالم هستی خرامانخرامان خودش را به بالای سر مردان جنگی کوهستان جنوب مرکزی ایران رسانده بود. مردان جنگی طاقت این نور پرفروغ را نداشتند و خسته و کوفته به زیر سایهی قطعه سنگی پناه بردند. بعد از مدتی استراحت، افراز داد زد: «ارغوان، ارغوان.»
- بله افراز.
- چقدر راه آمدهایم؟ کی میرسیم به قرارگاه؟
- اگر کوههای مجاور را دور بزنیم، دو روز دیگر. ولی اگر بزنیم به کوه و شب را اطراق کنیم، فردا عصر میرسیم به پایگاه. بعدش کجا میرویم؟ طرف شیراز یا قلعه مزیجان؟
- هیچکدام. اول باید برویم فیروزآباد تا بار و گاری را سبک کنیم. بعد میرویم قلعه مزیجون. بعد میرویم به اطراف شیراز.
شنیدن این سخنان، جهانگیر را ناراحت به فکر فرو برد. او از افراز خواسته بود که ابتدا سری به گراش بزند و جانشینی برای خود انتخاب کند و بعد از مدتی به افراز ملحق شود. ولی افراز مخالف بود. او به جهانگیر گفته بود که این خواستهی گلبست است. امانتی در نزد خود دارد که باید به او تحویل دهد.
فردای آن روز، هنگام عصر، وقتی به پایگاه رسیدند، جهانگیر از دیدن چند گاری سر پوشیده و سی چهل تفنگچی متعجب شد و هنگامی که به جمع اردوگاه پیوستند، مرد جوانی که لباسهای فاخر بر تن داشت، رو به افراز داد زد: «تو سیزده روز است که از اینجا رفتهای. ما طبق دستور باید هرچه زودتر این بارها را تحویل میدادیم. این فرمان فرمانفرما قوام است.»
افراز در جوابش گفت: «تو چرا تمرگیدی؟ چهل تا سوار در اختیار داری. میخواستی بروی.
مرد جوان گفت: «من این تاخیر طولانیمدت را به قوام گزارش میکنم.»
افراز هم گفت: «هر غلطی که خواستی بکن. من از قوام دستور نمیگیرم، از ارباب قوام دستور میگیرم.»
دو هفته طول کشید که این کاروان ابتدا به فیروزآباد برسد. آنها بستههایی را از گاریها به خوانین قشقایی تحویل دادند و بعد الباقی را نیز به قلعه مزیجون بردند. بلافاصله پس از آن، جهانگیر و افراز و پنج تفنگچی دیگر به تاخت به طرف شیراز راندند و بعد از چند روز به نزدیکی شیراز رسیدند. اما بر خلاف انتظار جهانگیر، وارد شیراز نشدند و به طرف شرق شیراز به سوی کوههای ارسنجان اسب تاختند. در تمامی سفر، این دو یار قدیمی در کنار هم بودند و فرصتی بود برای مطرح کردن هزاران سوال در مورد گذشته. اما جهانگیر سوالهای جدیدی هم در ذهن داشت. او در دل، موفقیتی را که افراز به آن رسیده بود، تحسین میکرد و هر بار کارهای افراز در نظرش مرموزتر میآمد.
تا این که روزی جهانگیر از افراز پرسید: «افراز، تو خیال نداری که به من بگویی این جاها چه خبر است؟ تو چکارهای که فرمانفرمای شیراز را به هیچ حساب نمیکنی؟»
افراز خندهای بلند از ته دل سر داد: «نه، نه. گفتنی نیست. خودت میبینی. باید صبور باشی.»
بعد برای اینکه ذهن جهانگیر را منحرف کند گفت: «حالا تو بگو. چرا سر از گراش درآوردی؟ از ده ما که خیلی دور بود.»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۶
سپیده دمیده بود ولی سیاهی غمانگیز مرگ گلبست بر مرد عاشق سایه افکنده بود. هر دو نگاهی به دوردستها داشتند. افراز به چادر خود رفت و بعد از اندکی بیرون آمد و جهانگیر را صدا زد. به محض اینکه جهانگیر رو برگرداند، افراز تفنگی را که در دست داشت به طرف او انداخت و گفت: «این حق توست.»
جهانگیر تفنگ را در هوا قاپید. تفنگ را مایل نگه داشت تا آن را ببیند. به محض اینکه تفنگ را شناخت منقلب شد. تفنگ را به سینه خود فشرد و بیاختیار اشک از چشمانش جاری شد. تفنگ را زیر بینی خود نگه داشت. هنوز بوی دستان گلبست را میداد. چشمش به قلمکاریهای ظریف لوح نقرهای که به دو طرف قنداق زده بودند افتاد، گویی آن استاد ماهر قلمکار میدانست این تفنگ معشوقهای است که روزگاری به عاشق خود میرسد.
افراز برای لحظاتی نمیتوانست چشم از جهانگیر بردارد. او چرخشهای تفنگ را در دست جهانگیر میدید. او شاهد تلفیق آهن و قلب بود. آهن سردی که از دستان گرم معشوق حکایتها داشت.
بعد تفنگش را برداشت و به سوی آسمان شلیک کرد و گفت: «بلند شوید تنبلها. حرکت میکنیم. چادرها را جمع کنید. یالله سریع.»
روز به نیمه رسیده بود. بانوی تابناک عالم هستی خرامانخرامان خودش را به بالای سر مردان جنگی کوهستان جنوب مرکزی ایران رسانده بود. مردان جنگی طاقت این نور پرفروغ را نداشتند و خسته و کوفته به زیر سایهی قطعه سنگی پناه بردند. بعد از مدتی استراحت، افراز داد زد: «ارغوان، ارغوان.»
- بله افراز.
- چقدر راه آمدهایم؟ کی میرسیم به قرارگاه؟
- اگر کوههای مجاور را دور بزنیم، دو روز دیگر. ولی اگر بزنیم به کوه و شب را اطراق کنیم، فردا عصر میرسیم به پایگاه. بعدش کجا میرویم؟ طرف شیراز یا قلعه مزیجان؟
- هیچکدام. اول باید برویم فیروزآباد تا بار و گاری را سبک کنیم. بعد میرویم قلعه مزیجون. بعد میرویم به اطراف شیراز.
شنیدن این سخنان، جهانگیر را ناراحت به فکر فرو برد. او از افراز خواسته بود که ابتدا سری به گراش بزند و جانشینی برای خود انتخاب کند و بعد از مدتی به افراز ملحق شود. ولی افراز مخالف بود. او به جهانگیر گفته بود که این خواستهی گلبست است. امانتی در نزد خود دارد که باید به او تحویل دهد.
فردای آن روز، هنگام عصر، وقتی به پایگاه رسیدند، جهانگیر از دیدن چند گاری سر پوشیده و سی چهل تفنگچی متعجب شد و هنگامی که به جمع اردوگاه پیوستند، مرد جوانی که لباسهای فاخر بر تن داشت، رو به افراز داد زد: «تو سیزده روز است که از اینجا رفتهای. ما طبق دستور باید هرچه زودتر این بارها را تحویل میدادیم. این فرمان فرمانفرما قوام است.»
افراز در جوابش گفت: «تو چرا تمرگیدی؟ چهل تا سوار در اختیار داری. میخواستی بروی.
مرد جوان گفت: «من این تاخیر طولانیمدت را به قوام گزارش میکنم.»
افراز هم گفت: «هر غلطی که خواستی بکن. من از قوام دستور نمیگیرم، از ارباب قوام دستور میگیرم.»
دو هفته طول کشید که این کاروان ابتدا به فیروزآباد برسد. آنها بستههایی را از گاریها به خوانین قشقایی تحویل دادند و بعد الباقی را نیز به قلعه مزیجون بردند. بلافاصله پس از آن، جهانگیر و افراز و پنج تفنگچی دیگر به تاخت به طرف شیراز راندند و بعد از چند روز به نزدیکی شیراز رسیدند. اما بر خلاف انتظار جهانگیر، وارد شیراز نشدند و به طرف شرق شیراز به سوی کوههای ارسنجان اسب تاختند. در تمامی سفر، این دو یار قدیمی در کنار هم بودند و فرصتی بود برای مطرح کردن هزاران سوال در مورد گذشته. اما جهانگیر سوالهای جدیدی هم در ذهن داشت. او در دل، موفقیتی را که افراز به آن رسیده بود، تحسین میکرد و هر بار کارهای افراز در نظرش مرموزتر میآمد.
تا این که روزی جهانگیر از افراز پرسید: «افراز، تو خیال نداری که به من بگویی این جاها چه خبر است؟ تو چکارهای که فرمانفرمای شیراز را به هیچ حساب نمیکنی؟»
افراز خندهای بلند از ته دل سر داد: «نه، نه. گفتنی نیست. خودت میبینی. باید صبور باشی.»
بعد برای اینکه ذهن جهانگیر را منحرف کند گفت: «حالا تو بگو. چرا سر از گراش درآوردی؟ از ده ما که خیلی دور بود.»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۷
جهانگیر در جواب گفت: «در خانواده ما دو اسم خیلی مهم بود: جهانگیر و نوذر. چند نسل از ما، اسم پدر نوذر است و اسم پسر اول جهانگیر. از پدربزرگم شنیدم که پدرش رییس تفنگچیان آن زمان گراش بوده است. اسمش نوذر جهانگیر بود. او مانع سوء نیت خان گراش بر یک خانواده ضعیف میشود. در نتیجه، او را میکشند و خانوادهاش فرار میکنند به جایی که امن بود. من گراشیالاصل هستم. برای همین، گراش تنها انتخاب من بود.»
آنها به طرف بلندیهای ارسنجان میرفتند. جهانگیر از هوای خنک مایل به سردی آن مکان در این فصل تابستان احساس لذت میکرد ولی نمیتوانست گراش و قلعه و اسد میر و صداقت پنجعلی را از یاد ببرد. او به خودش میگفت: «جهانگیر، اینقدر ذوق زده نباش. درست است که این چیزها را ما فقط در بهترین فصل داریم، یعنی فصل بهار، اما اگر این آدمها در بهشت هم باشند، هیچوقت قلعهای به عظمت قلعه گراش و تاریخ مردان دلاور و باغیرتش را نخواهند داشت.»
با این حال، جهانگیر نمیتوانست قدرت و مکنت رفیق و رقیب دیرینهاش افراز را انکار کند. او در این چند روز فرماندهی افراز را دیده بود؛ اطاعت محض زیردستانش و نظم و مقررات خاصی را که بین آنها حکمفرما بود هم دیده بود. این که افراز به جاهای دورافتادهای میرفت که پیامی برساند، بر مرموز بودن کارش میافزود. او غرق در افکار خود بود که متوجه شد همراهان افراز ناپدید شدند و صدای افراز را شنید که میگفت: «دیگر چیزی نمانده. به خانهی من خوش آمدی دوست عزیز.»
مدتی بعد، جهانگیر وارد باغ بزرگی شد که در چهارگوشه آن عمارت بزرگی بود و یکی از آنها مهمانخانه بود. فردای آن روز جهانگیر در سالن بزرگ مهمانخانه شال و قبا کرد و منتظر ورود افراز بود. در باز شد و دو زن از در بزرگ سالن وارد شدند. جهانگیر گیج و منگ چشمان آن دو زن را هدف کرد. لحظاتی گذشت. آن دو زن هم بیخبر از ماجرا، حالِ جهانگیر را داشتند. چشمان خواهر و برادر هیچوقت به هم دروغ نمیگوید. هر سه همزمان به طرف همدیگر رفتند و در آغوش همدیگر جا گرفتند. شوق دیدار جایش را به گریههای زار داد.
افراز دستور داده بود که تا وقت ناهار، هیچکس مزاحم آنها نشود. افراز به کمک خواهرش گلروی ترتیب ملاقات برادر و خواهرانش را که سالهای دراز از هم دور شده بودند، بدون مقدمه داده بود. نزدیکیهای ظهر بود که افراز در سالن مهمانخانه را زد و وارد سالن شد و رو به یازده دختر و پسر جوان و نوجوان و کودک که منتظر ورود به سالن بودند گفت: «این همان دایی جهانگیر شماست. همان جهانگیری که بارها از صداقت و شجاعتش برای شماها تعریف میکردم.»
کوچکترها به طرف جهانگیر دویدند. فریاد شادی و شوق دیدار بچهها بار دیگر جهانگیر را که تا همین امروز صبح فکر میکرد در این دنیا بیکس و تنها است، سخت غافلگیر کرد. چندی بعد، دو مرد که شوهران لیلی و پودنه بودند وارد شدند و پشت سر آنها گلروی و گلاندام با شوهرانشان و فرزندانشان وارد سالن شدند. حس شادی و امید به زندگی و شوق دیدار عزیزان فضای سالن را پر کرده بود. برای مرد جنگی همیشه تنها، شادترین و مهمترین روز زندگیاش بود. گاه بیاختیار دست شکر به صورت خود میکشید. روی سکهای که جهانگیر در اوج جوانیاش به هوا پرتاب کرده بود، به خاک سیاه نشسته بود. اما بعد از 26 سال، افراز برای او آن سکه را دوباره به هوا پرتاب کرده بود و این بار روی سکه به آسمان بخت و اقبال نشسته بود. سر از پا نمیشناخت. نمیدانست امروز چه روز و چه ماهی است. وقتی شب کنار آتش مینشست، خواهران و خواهرزادهایش با هیجان و تبسمی بر لب، گوش به دهان او دورش حلقه میزدند که بشنوند حکایتها و ماجراهایی که داستان هزار و یک شب از نظر میافتاد. او همه چیز را فراموش کرده بود، حتی گراش را؛ گراشی که او را متعلق به خود میدانست؛ گراشی که او از نوکریاش شروع کرده بود و تا بالاترین ردهی خانسالاری رسیده بود و خود را محافظ مردمانش و وجب به وجب دشت پهناورش میدانست؛ دشتی کلان که حس جبروت را به کاروانهایی که از کنار آن میگذشتند میداد. او آرزو داشت که بار دیگر نام نوذر جهانگیر را که به مردانگی و غیرت معروف بود زنده کند.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۷
جهانگیر در جواب گفت: «در خانواده ما دو اسم خیلی مهم بود: جهانگیر و نوذر. چند نسل از ما، اسم پدر نوذر است و اسم پسر اول جهانگیر. از پدربزرگم شنیدم که پدرش رییس تفنگچیان آن زمان گراش بوده است. اسمش نوذر جهانگیر بود. او مانع سوء نیت خان گراش بر یک خانواده ضعیف میشود. در نتیجه، او را میکشند و خانوادهاش فرار میکنند به جایی که امن بود. من گراشیالاصل هستم. برای همین، گراش تنها انتخاب من بود.»
آنها به طرف بلندیهای ارسنجان میرفتند. جهانگیر از هوای خنک مایل به سردی آن مکان در این فصل تابستان احساس لذت میکرد ولی نمیتوانست گراش و قلعه و اسد میر و صداقت پنجعلی را از یاد ببرد. او به خودش میگفت: «جهانگیر، اینقدر ذوق زده نباش. درست است که این چیزها را ما فقط در بهترین فصل داریم، یعنی فصل بهار، اما اگر این آدمها در بهشت هم باشند، هیچوقت قلعهای به عظمت قلعه گراش و تاریخ مردان دلاور و باغیرتش را نخواهند داشت.»
با این حال، جهانگیر نمیتوانست قدرت و مکنت رفیق و رقیب دیرینهاش افراز را انکار کند. او در این چند روز فرماندهی افراز را دیده بود؛ اطاعت محض زیردستانش و نظم و مقررات خاصی را که بین آنها حکمفرما بود هم دیده بود. این که افراز به جاهای دورافتادهای میرفت که پیامی برساند، بر مرموز بودن کارش میافزود. او غرق در افکار خود بود که متوجه شد همراهان افراز ناپدید شدند و صدای افراز را شنید که میگفت: «دیگر چیزی نمانده. به خانهی من خوش آمدی دوست عزیز.»
مدتی بعد، جهانگیر وارد باغ بزرگی شد که در چهارگوشه آن عمارت بزرگی بود و یکی از آنها مهمانخانه بود. فردای آن روز جهانگیر در سالن بزرگ مهمانخانه شال و قبا کرد و منتظر ورود افراز بود. در باز شد و دو زن از در بزرگ سالن وارد شدند. جهانگیر گیج و منگ چشمان آن دو زن را هدف کرد. لحظاتی گذشت. آن دو زن هم بیخبر از ماجرا، حالِ جهانگیر را داشتند. چشمان خواهر و برادر هیچوقت به هم دروغ نمیگوید. هر سه همزمان به طرف همدیگر رفتند و در آغوش همدیگر جا گرفتند. شوق دیدار جایش را به گریههای زار داد.
افراز دستور داده بود که تا وقت ناهار، هیچکس مزاحم آنها نشود. افراز به کمک خواهرش گلروی ترتیب ملاقات برادر و خواهرانش را که سالهای دراز از هم دور شده بودند، بدون مقدمه داده بود. نزدیکیهای ظهر بود که افراز در سالن مهمانخانه را زد و وارد سالن شد و رو به یازده دختر و پسر جوان و نوجوان و کودک که منتظر ورود به سالن بودند گفت: «این همان دایی جهانگیر شماست. همان جهانگیری که بارها از صداقت و شجاعتش برای شماها تعریف میکردم.»
کوچکترها به طرف جهانگیر دویدند. فریاد شادی و شوق دیدار بچهها بار دیگر جهانگیر را که تا همین امروز صبح فکر میکرد در این دنیا بیکس و تنها است، سخت غافلگیر کرد. چندی بعد، دو مرد که شوهران لیلی و پودنه بودند وارد شدند و پشت سر آنها گلروی و گلاندام با شوهرانشان و فرزندانشان وارد سالن شدند. حس شادی و امید به زندگی و شوق دیدار عزیزان فضای سالن را پر کرده بود. برای مرد جنگی همیشه تنها، شادترین و مهمترین روز زندگیاش بود. گاه بیاختیار دست شکر به صورت خود میکشید. روی سکهای که جهانگیر در اوج جوانیاش به هوا پرتاب کرده بود، به خاک سیاه نشسته بود. اما بعد از 26 سال، افراز برای او آن سکه را دوباره به هوا پرتاب کرده بود و این بار روی سکه به آسمان بخت و اقبال نشسته بود. سر از پا نمیشناخت. نمیدانست امروز چه روز و چه ماهی است. وقتی شب کنار آتش مینشست، خواهران و خواهرزادهایش با هیجان و تبسمی بر لب، گوش به دهان او دورش حلقه میزدند که بشنوند حکایتها و ماجراهایی که داستان هزار و یک شب از نظر میافتاد. او همه چیز را فراموش کرده بود، حتی گراش را؛ گراشی که او را متعلق به خود میدانست؛ گراشی که او از نوکریاش شروع کرده بود و تا بالاترین ردهی خانسالاری رسیده بود و خود را محافظ مردمانش و وجب به وجب دشت پهناورش میدانست؛ دشتی کلان که حس جبروت را به کاروانهایی که از کنار آن میگذشتند میداد. او آرزو داشت که بار دیگر نام نوذر جهانگیر را که به مردانگی و غیرت معروف بود زنده کند.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۸
یک شب که مثل اغلب شبها جهانگیر و خواهران و خواهرزادهایش و خواهران افراز و خواهرزادهایش دور جهانگیر و آتش حلقه زده بود، افراز وارد شد. چند کف بلند زد و گفت: «نمایش تمام شد. همه بروید خانههایتان. شما دارید این مرد جنگی را بیخاصیت میکنید!»
وقتی همه با اعتراض و احترام رفتند، افراز گفت: «جهانگیر، فردا کله سحر حرکت میکنیم.»
جهانگیر پرسید: «کجا؟»
افراز گفت: «جایی که خودم ساختم و به جز افراد خاص خودم، هیچ کس آن را ندیده است. تو اولین نفر خواهی بود.»
سحر فردا، دو یار غار آماده حرکت بودند. ملازمی صدا میزد: «افراز، افراز.» و وقتی ملازم به نزدیکی افراز رسید گفت: «افراز، نامه داری.»
افراز مهر و لاک نامه را برداشت. وقتی که آن را باز کرد، جهانگیر از دیدن کاغذ سفید که گوشهی آن فقط مهر و امضای قوام بود، تعجب کرد.
افراز از ملازم پرسید: «نامهرسان کجاست؟» و جواب شنید: «در باغ منتظر شما هستند.»
نامهرسان با تواضع و عرض ادب، متن نامه را که از طرف قوام بود، بازگو کرد. قوام از فراز خواسته بود که تا نُه روز دیگر، روز یکشنبه، در باغ شخصی قوام در اطراف شیراز با ارباب بزرگ ملاقات کند.
بعد از اینکه مسافت زیادی اسب تاختند، راهشان را به طرف بالای یک کوه کمارتفاع کج کردند. اسبها آرام آرام میرفتند ولی نفس نفس میزدند. جهانگیر گفت: «تا حالا سه نگهبانِ پنهان را شناسایی کردهام. حتماً بیشتر از سه نفرند. آن بالا چی پنهان کردی؟»
افراز گفت: «بله، گنج دارم! گنج آتشین. و تو اولین مهمانی هستی که این گنج را خواهد دید.»
افراز کارگاه باروتسازی خودش را در بالای آن کوه به جهانگیر نشان داد. جهانگیر بعد از اندکی فهمید که مواد اولیه باروت چیست و چطور درست میشود. آنها گوگرد و زغال و گل شورهای را در خمرههای بزرگ چوبی با هم ترکیب میکردند و بعد با تنه سنگین یک درخت صیقلیشده، آن را میکوبیدند.
جهانگیر از افراز پرسید: «رفیق، میشود که یکی از این خمرههای چوبی و تنهی درخت گردو را از شما قرض بگیرم؟»
افراز پرسید: «میخواهی چکار؟»
جهانگیر گفت: «میخواهم ببرم گراش تا دیگر منت باروتفروشهای پدرسوخته را که مدام امروز و فردا میکنند نکشم.»
افراز خندهای بلند سر داد و گفت: «چرا که نشود.» بعد چهرهاش در هم کشیده شد و ادامه داد: «اینجا همهاش مال توست رفیق. هر چه من اینجا سهم دارم، سهم چهار تا خواهر و دو جین بچه است. خدا تو را رساند. کاری که من در پیش گرفتهام، آخر و عاقبت خوبی ندارد. همیشه در معرض خطرم. جهانگیر، مشکل همینجاست. من هیچ دشمنی ندارم ولی آنهایی که به من پر و بال دادند، روزی دشمن من خواهند شد تا کلک مرا بکنند، چون چیزهایی میدانم که فاش شدن آن برای اربابان سم مهلک است.»
پس از لحظهای سکوت، افراز گفت: «امشب اینجا میمانیم. میخواهم تو را به شرکاء و رفیقهایم معرفی کنم. و بعد از آن من باید به چند مکان در اطراف شیراز سر بزنم. وسط راه، باروتسازی بزرگ قوام را نشانت میدهم و در مهمانی ارباب بزرگ شرکت میکنیم. خیلی دلم میخواهد ارباب بزرگ را ببینم.»
شبهنگام، پنج مرد وارد کارگاه باروتسازی افراز شدند. همان پنج مردی که جهانگیر در کوهها دیده بود. افراز آنها را معرفی کرد: «علینقی، ارغوان، مصطفی، مشکال، و صابر.» و بعد گفت: «این جهانگیر، برادر من، برادر لیلی و پودنه است. اگر برای من اتفاقی افتاد یاور همدیگر باشید.»
این هفت نفر تا پاسی از شب نشستند و صحبت کردند. کمکم جهانگیر با جهان مرموز افراز آشنا میشد و از اوضاع و احوال مرکز و همچنین شیراز که همیشه یک رکن اساسی پادشاهی ایرانی بود، باخبر میشد.
همان شب، افراز پیشنهاد کرد که یک کارگاه باروتسازی را در گراش افتتاح کنند و با خان گراش، محمدخانِ طالبخان شریک شوند. همهی یاران و شرکای افراز این را فرصتی دانستند که مدتها به دنبال آن بودند. آنها از عظمت همایوندژ و حصار گراش باخبر بودند.
جهانگیر چند روز دیگر افراز را همراهی کرد. به جاهای مختلف سر میزند. افراز با آدمهای مهمی دیدار میکرد که هر کدام سمتی داشتند. گاهی هم افراز به جاهای خلوتی سفر میکرد و ماموری را میدید و او را به ماموریتی میفرستاد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۸
یک شب که مثل اغلب شبها جهانگیر و خواهران و خواهرزادهایش و خواهران افراز و خواهرزادهایش دور جهانگیر و آتش حلقه زده بود، افراز وارد شد. چند کف بلند زد و گفت: «نمایش تمام شد. همه بروید خانههایتان. شما دارید این مرد جنگی را بیخاصیت میکنید!»
وقتی همه با اعتراض و احترام رفتند، افراز گفت: «جهانگیر، فردا کله سحر حرکت میکنیم.»
جهانگیر پرسید: «کجا؟»
افراز گفت: «جایی که خودم ساختم و به جز افراد خاص خودم، هیچ کس آن را ندیده است. تو اولین نفر خواهی بود.»
سحر فردا، دو یار غار آماده حرکت بودند. ملازمی صدا میزد: «افراز، افراز.» و وقتی ملازم به نزدیکی افراز رسید گفت: «افراز، نامه داری.»
افراز مهر و لاک نامه را برداشت. وقتی که آن را باز کرد، جهانگیر از دیدن کاغذ سفید که گوشهی آن فقط مهر و امضای قوام بود، تعجب کرد.
افراز از ملازم پرسید: «نامهرسان کجاست؟» و جواب شنید: «در باغ منتظر شما هستند.»
نامهرسان با تواضع و عرض ادب، متن نامه را که از طرف قوام بود، بازگو کرد. قوام از فراز خواسته بود که تا نُه روز دیگر، روز یکشنبه، در باغ شخصی قوام در اطراف شیراز با ارباب بزرگ ملاقات کند.
بعد از اینکه مسافت زیادی اسب تاختند، راهشان را به طرف بالای یک کوه کمارتفاع کج کردند. اسبها آرام آرام میرفتند ولی نفس نفس میزدند. جهانگیر گفت: «تا حالا سه نگهبانِ پنهان را شناسایی کردهام. حتماً بیشتر از سه نفرند. آن بالا چی پنهان کردی؟»
افراز گفت: «بله، گنج دارم! گنج آتشین. و تو اولین مهمانی هستی که این گنج را خواهد دید.»
افراز کارگاه باروتسازی خودش را در بالای آن کوه به جهانگیر نشان داد. جهانگیر بعد از اندکی فهمید که مواد اولیه باروت چیست و چطور درست میشود. آنها گوگرد و زغال و گل شورهای را در خمرههای بزرگ چوبی با هم ترکیب میکردند و بعد با تنه سنگین یک درخت صیقلیشده، آن را میکوبیدند.
جهانگیر از افراز پرسید: «رفیق، میشود که یکی از این خمرههای چوبی و تنهی درخت گردو را از شما قرض بگیرم؟»
افراز پرسید: «میخواهی چکار؟»
جهانگیر گفت: «میخواهم ببرم گراش تا دیگر منت باروتفروشهای پدرسوخته را که مدام امروز و فردا میکنند نکشم.»
افراز خندهای بلند سر داد و گفت: «چرا که نشود.» بعد چهرهاش در هم کشیده شد و ادامه داد: «اینجا همهاش مال توست رفیق. هر چه من اینجا سهم دارم، سهم چهار تا خواهر و دو جین بچه است. خدا تو را رساند. کاری که من در پیش گرفتهام، آخر و عاقبت خوبی ندارد. همیشه در معرض خطرم. جهانگیر، مشکل همینجاست. من هیچ دشمنی ندارم ولی آنهایی که به من پر و بال دادند، روزی دشمن من خواهند شد تا کلک مرا بکنند، چون چیزهایی میدانم که فاش شدن آن برای اربابان سم مهلک است.»
پس از لحظهای سکوت، افراز گفت: «امشب اینجا میمانیم. میخواهم تو را به شرکاء و رفیقهایم معرفی کنم. و بعد از آن من باید به چند مکان در اطراف شیراز سر بزنم. وسط راه، باروتسازی بزرگ قوام را نشانت میدهم و در مهمانی ارباب بزرگ شرکت میکنیم. خیلی دلم میخواهد ارباب بزرگ را ببینم.»
شبهنگام، پنج مرد وارد کارگاه باروتسازی افراز شدند. همان پنج مردی که جهانگیر در کوهها دیده بود. افراز آنها را معرفی کرد: «علینقی، ارغوان، مصطفی، مشکال، و صابر.» و بعد گفت: «این جهانگیر، برادر من، برادر لیلی و پودنه است. اگر برای من اتفاقی افتاد یاور همدیگر باشید.»
این هفت نفر تا پاسی از شب نشستند و صحبت کردند. کمکم جهانگیر با جهان مرموز افراز آشنا میشد و از اوضاع و احوال مرکز و همچنین شیراز که همیشه یک رکن اساسی پادشاهی ایرانی بود، باخبر میشد.
همان شب، افراز پیشنهاد کرد که یک کارگاه باروتسازی را در گراش افتتاح کنند و با خان گراش، محمدخانِ طالبخان شریک شوند. همهی یاران و شرکای افراز این را فرصتی دانستند که مدتها به دنبال آن بودند. آنها از عظمت همایوندژ و حصار گراش باخبر بودند.
جهانگیر چند روز دیگر افراز را همراهی کرد. به جاهای مختلف سر میزند. افراز با آدمهای مهمی دیدار میکرد که هر کدام سمتی داشتند. گاهی هم افراز به جاهای خلوتی سفر میکرد و ماموری را میدید و او را به ماموریتی میفرستاد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۹
تا روزی به کارگاه بزرگ باروتسازی قوام رسیدند. هنگام بازدید افراز گفت: «میبینی جهانگیر، میبینی چقدر آدم مشغول کار هستند؟ به زودی کارگاههای کوچک پراکنده تعطیل میشوند و ما کنترل و پخش باروت را در این منطقه وسیع در دست خواهیم گرفت.»
افراز به تمامی کارهایش رسیده بود و دو روز مانده به ضیافت مهم قوام به شیراز رسیدند. فرصتی بود که این دو یار قدیمی فارغ از کار و ماموریت در کنار هم باشند و گشتوگذاری در شیراز داشته باشند.
افراز و جهانگیر با لباسهای فاخری که بر تن داشتند، جلو دروازه بزرگ باغ شخصی قوام ایستاده بودند. نگهبان مانع از ورود جهانگیر به باغ شد. افراز صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه، تا صد میشمارم. بدو به قوامت بگو افراز بدون همراهش وارد باغ نمیشود.»
نگهبان در را بست و مدتی طول کشید تا دوباره دروازه را باز کند و چند بار از افراز عذرخواهی کرد. میز بزرگ و مستطیل شکلی در وسط درختان سرسبز که کنار آن باغچههای پر از گلهای رنگارنگ بود چیده شده بود. مرد مسنی در راس میز، و خانم مسنی که به ظاهر همسرش بود کنارش نشسته بود. کنار خانم مسن هم زوج جوانی نشسته بود با دو دختر چهار-پنجساله که ککومکهای صورت و دستهایشان از زیر پوست روشن نمایان بود. همگی به زبان خارجه حرف میزدند. در طرف دیگر میز، قوام کنار مرد مسن و دو افسر با لباس فرم نظامی نشسته بودند.
وقتی افراز به کنار میز رسید، مرد مسن از جای خود بلند شد و کفزنان به طرف افراز آمد و گفت: «افراز، افراز. آفرین. آفرین.» و بعد مترجم خود را که ترکتبار بود صدا کرد: «یاشار. یاشار.»
وقتی یاشار در کنار افراز و مرد مسن قرار گرفت، مطالبی با زبان بیگانه با او صحبت کرد و از او خواست که برای افراز بازگو کند. مترجم لب به سخن گشود: «من از شما سپاسگزاری میکنم که در ماموریتهایی که به عهده شما گذاشته شده بود، فراتر از حد انتظار ما عمل کردید. تمام خواستههای ما توسط شما بدون عیب و نقص انجام شده است.»
وقتی که مترجم ساکت شد، مرد مسن به یکی از افسرها اشاره کرد. مرد سلام نظامی داد و با یک جعبه مخمل قرمز به نزدیک افراز آمد و در جعبه را باز کرد. مرد مسن مدالی را از جعبه بیرون آورد و با سنجاقی به سینه افراز زد. سپس دست افراز را گرفت و به طرف جایی که نشسته بود رفت. تقاضای یک صندلی کرد و او بین آن مرد مسن و قوام نشست. قوام رو به یاشار گفت: «لطفاً ترجمه کن. به مهمانان گرامی بگو که غذای ایرانی باید تا گرم است صرف شود و اگر سرد شد تغییر مزه میدهد و از دهن میافتد.»
همه مشغول غذا خوردن شدند و صحبتهایی که میشد بیشتر بین یاشار و خانم جوانی که مادر دو تا دختر بچه بود و گویا نسبتی با مرد مسن داشت انجام میشد. پلوهای مختلف که با زعفران تزیین شده بود و خورشتهای رنگارنگ ایرانی و کبابهای مختلف، خانم جوان را هیجان زده کرده بود و تمام سوالهایی که از مترجم میپرسید، درباره نام این غذاها و ترکیبات آن و طرز درست کردن آنها بود. مترجم چون جواب درست را نمیدانست، از سرآشپز که کنار میز ایستاده بود میپرسید و بعد به زبان بیگانه ترجمه میکرد.
مدتی گذشت. مرد مسن رو به یکی از افرادش کرد و مطلبی به او گفت که اسم افراز در میان صحبتهایشان شنیده میشد. افسر کیف چرمی خود را باز کرد و ورقهای از آن بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. مطالبی که بعد از قرائت آن متن توسط مترجم ترک ترجمه شد، گزارشی بود از کارهای افراز و افرادش در راستای کنترل و توزیع و تولید باروت، عنصر اولیه جنگ و جنگافروزی و قلع و قمع کردن خوانین و حاکمان پراکنده در این منطقه و تثبیت قدرت مرکزی شیراز؛ و همچنین امنیت و کنترل جادهای که بنادر جنوب را به شیراز متصل میکرد.
مستخدمان جای ظرفهای غذا را با شیرینی و شربت و چای و قهوه عوض کردند. باز مرد مسن خارجی از افسر همراهش خواست تا ورقهای دیگر را قرائت کند. یاشار مترجم سرا پا گوش بود که مطلبی را که افسر خارجی میخواند به دقت بشنود و آن را برای حضار ترجمه کند.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۹
تا روزی به کارگاه بزرگ باروتسازی قوام رسیدند. هنگام بازدید افراز گفت: «میبینی جهانگیر، میبینی چقدر آدم مشغول کار هستند؟ به زودی کارگاههای کوچک پراکنده تعطیل میشوند و ما کنترل و پخش باروت را در این منطقه وسیع در دست خواهیم گرفت.»
افراز به تمامی کارهایش رسیده بود و دو روز مانده به ضیافت مهم قوام به شیراز رسیدند. فرصتی بود که این دو یار قدیمی فارغ از کار و ماموریت در کنار هم باشند و گشتوگذاری در شیراز داشته باشند.
افراز و جهانگیر با لباسهای فاخری که بر تن داشتند، جلو دروازه بزرگ باغ شخصی قوام ایستاده بودند. نگهبان مانع از ورود جهانگیر به باغ شد. افراز صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه، تا صد میشمارم. بدو به قوامت بگو افراز بدون همراهش وارد باغ نمیشود.»
نگهبان در را بست و مدتی طول کشید تا دوباره دروازه را باز کند و چند بار از افراز عذرخواهی کرد. میز بزرگ و مستطیل شکلی در وسط درختان سرسبز که کنار آن باغچههای پر از گلهای رنگارنگ بود چیده شده بود. مرد مسنی در راس میز، و خانم مسنی که به ظاهر همسرش بود کنارش نشسته بود. کنار خانم مسن هم زوج جوانی نشسته بود با دو دختر چهار-پنجساله که ککومکهای صورت و دستهایشان از زیر پوست روشن نمایان بود. همگی به زبان خارجه حرف میزدند. در طرف دیگر میز، قوام کنار مرد مسن و دو افسر با لباس فرم نظامی نشسته بودند.
وقتی افراز به کنار میز رسید، مرد مسن از جای خود بلند شد و کفزنان به طرف افراز آمد و گفت: «افراز، افراز. آفرین. آفرین.» و بعد مترجم خود را که ترکتبار بود صدا کرد: «یاشار. یاشار.»
وقتی یاشار در کنار افراز و مرد مسن قرار گرفت، مطالبی با زبان بیگانه با او صحبت کرد و از او خواست که برای افراز بازگو کند. مترجم لب به سخن گشود: «من از شما سپاسگزاری میکنم که در ماموریتهایی که به عهده شما گذاشته شده بود، فراتر از حد انتظار ما عمل کردید. تمام خواستههای ما توسط شما بدون عیب و نقص انجام شده است.»
وقتی که مترجم ساکت شد، مرد مسن به یکی از افسرها اشاره کرد. مرد سلام نظامی داد و با یک جعبه مخمل قرمز به نزدیک افراز آمد و در جعبه را باز کرد. مرد مسن مدالی را از جعبه بیرون آورد و با سنجاقی به سینه افراز زد. سپس دست افراز را گرفت و به طرف جایی که نشسته بود رفت. تقاضای یک صندلی کرد و او بین آن مرد مسن و قوام نشست. قوام رو به یاشار گفت: «لطفاً ترجمه کن. به مهمانان گرامی بگو که غذای ایرانی باید تا گرم است صرف شود و اگر سرد شد تغییر مزه میدهد و از دهن میافتد.»
همه مشغول غذا خوردن شدند و صحبتهایی که میشد بیشتر بین یاشار و خانم جوانی که مادر دو تا دختر بچه بود و گویا نسبتی با مرد مسن داشت انجام میشد. پلوهای مختلف که با زعفران تزیین شده بود و خورشتهای رنگارنگ ایرانی و کبابهای مختلف، خانم جوان را هیجان زده کرده بود و تمام سوالهایی که از مترجم میپرسید، درباره نام این غذاها و ترکیبات آن و طرز درست کردن آنها بود. مترجم چون جواب درست را نمیدانست، از سرآشپز که کنار میز ایستاده بود میپرسید و بعد به زبان بیگانه ترجمه میکرد.
مدتی گذشت. مرد مسن رو به یکی از افرادش کرد و مطلبی به او گفت که اسم افراز در میان صحبتهایشان شنیده میشد. افسر کیف چرمی خود را باز کرد و ورقهای از آن بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. مطالبی که بعد از قرائت آن متن توسط مترجم ترک ترجمه شد، گزارشی بود از کارهای افراز و افرادش در راستای کنترل و توزیع و تولید باروت، عنصر اولیه جنگ و جنگافروزی و قلع و قمع کردن خوانین و حاکمان پراکنده در این منطقه و تثبیت قدرت مرکزی شیراز؛ و همچنین امنیت و کنترل جادهای که بنادر جنوب را به شیراز متصل میکرد.
مستخدمان جای ظرفهای غذا را با شیرینی و شربت و چای و قهوه عوض کردند. باز مرد مسن خارجی از افسر همراهش خواست تا ورقهای دیگر را قرائت کند. یاشار مترجم سرا پا گوش بود که مطلبی را که افسر خارجی میخواند به دقت بشنود و آن را برای حضار ترجمه کند.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۰
افسر خارجی شروع به خواندن آن ورقه کرد: «از آنجایی که افراز در ماموریت قبلی خود موفق عمل کرده است و راه بنادر را که از حاجیآباد به شیراز است نسبتاً هموار ساخته است، ماموریت دیگری در همین راستا واگذار میشود: هموار ساختن و امن کردن راه بندرلنگه – لار – جهرم – شیراز به عهده او واگذار میشود. اهمیتی که این جاده دارد به دلیل کوتاهتر بودن و اتصال بندر مهم و پررونق لنگه به شیراز است. بنابراین باید با دقت و سرعت عمل کرد و خوانین و ضابطان و کلانتران را از میان برداشت و یک خان را که در راستای هدف ما قدم برمیدارد، جایگزین ساخت.»
یاشار آماده شد که آنچه را که شنیده، ترجمه کند. اما ناگهان صدای قهقههای شنیده شد. همه سرها به طرف جهانگیر معطوف شد. چهره قوام برافروخته شد. میخواست به جهانگیر چیزی بگوید که جهانگیر با همان زبان بیگانه رو به مرد مسن خارجی گفت: «شما موفق نخواهید شد. از لنگه تا جناح و بستک و لار و گراش و اوز تا فیشور و خنج و چندین و چند ولایت دیگر، اچمیزبانند. این جادهای که شما قصد کنترل آن را دارید، از مرکز اچمستان میگذرد. اچمیها مردمان آزادهای هستند که زیر بار ظلم و سلطه نخواهند رفت. و در مرکز این سرزمین پهناور، قلعه همایوندژ قرار دارد که تسخیرناشدنی است. افراز بهترین دوست من است. اگر او دشمن شود و با هزار سرباز و تفنگچی به گراش بیاید، بر همایوندژ چیره نخواهد شد. حداقل نه تا زمانی که من نگهبان آن دژ هستم و نه تا زمانی که محمدخان مشاوری باتدبیر چون اسد میر دارد و مردمانِ از جان گذشتهای چون اهالی گراش.»
همهی حاضرین دهانهایشان از تعجب بازمانده بود و بدون پلک زدن به جهانگیر خیره بودند. حتی مترجم ترکتبار. مدتی سکوت برقرار شد. حالت لبهای مرد مسن از تعجب به لبخند گرایید. از جای خود بلند شد و پشت سر هم میگفت: «آفرین. آفرین. براوو. براوو.» مرد خارجی چپقش را پر از توتونی که در جیب داشت به جهانگیر تعارف کرد و کبریت زد و توتون را آتش کرد. این باعث تعجب قوام شد. تا آنجایی که قوام این مرد پیر را میشناخت، برای کسی تره هم خرد نمیکرد و با شاه فالوده نمیخورد!
مرد پیر از اینکه جهانگیر میتواند مسلط با زبان آنها صحبت کند، اظهار خوشحالی کرد و از او تقاضا کرد که وقت بیشتری را با او بگذراند و سوالهایی را که در ذهن داشت جوابگو باشد. بعد گفت: «نگهبان بزرگ همایوندژ، ما قصد حمله یا تسخیر قلعهی شما را نداریم. ما دشمن شما نیستیم. هدف ما فقط تجارت است و دریا نزدیکترین راه ارتباطی کشور ما با اینجاست.» او به جهانگیر اطمینان میداد که قصد آنها تبادل کالا و تجارت است که منوط به امنیت راههای بنادر جنوب به مرکز و شمال مملکت است. ولی جهانگیر بدون هیچ کلام دیگری نیشخند زد. نیشخندی که حاکی از تجربهاش از دوران بردگی و اسارتش بود؛ تجربهی او و همبندیهایش از چپاول و غارت ممالک توسط همین خارجیها.
بعد از ضیافت باغ قوام، جهانگیر و افراز سوار بر مرکبهای خود به طرف شیراز میرفتند. افراز متکلم وحده بود و مدام سوالاتی را مطرح میکرد؛ ولی جهانگیر دمغ و بیحوصله بود. یا جواب نمیداد و یا به جوابهای کوتاه یککلمهای اکتفا میکرد. افراز که کلافه شده بود، نگاهی خیره به جهانگیر انداخت و گفت: «الاغ! چه مرگت است؟ چرا حرف نمیزنی؟»
جهانگیر گفت: «کره خر! تا آن مدال زشت و پلشت را به سینه داری، من با تو حرفی ندارم.»
افراز گفت: «آهان!»
او مدال را از سینه خود کند و گفت: «این را میگویی؟ حیف، حیف که فلز است و گرنه همراه با یک حبه قند به خورد اسبم میدادم!»
جهانگیر گفت: «نه، این کار را نکن. اگر این را به خورد اسبت بدهی، اسب تبدیل میشود به یک الاغ، درست مثل خودت!»
افراز گفت: «ای نامرد، حالا چی روی آن نوشته شده؟»
جهانگیر نگاهی به مدال انداخت و گفت: «نوشته: سگ باوفای من؛ افراز!»
افراز به یاد شور و شوق جوانی و شوخیهای خود با جهانگیر افتاده بود و از خنده روده بر شده بود. او مدال را پرت کرد و روی جاده افتاد. بعد پرسید: «ببینم، تو گفتی تو را اسیر کردند و به بردگی گرفتند. تو چطوری زبان خارجه را بلد شدی؟ آن مترجم ترک هم توی ترجمه تپق میزد، ولی تو اینقدر روان صحبت میکردی که انگار همسایهی دیوار به دیوار پیرمرد ارباب بودی! قضیه چی بود؟»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۰
افسر خارجی شروع به خواندن آن ورقه کرد: «از آنجایی که افراز در ماموریت قبلی خود موفق عمل کرده است و راه بنادر را که از حاجیآباد به شیراز است نسبتاً هموار ساخته است، ماموریت دیگری در همین راستا واگذار میشود: هموار ساختن و امن کردن راه بندرلنگه – لار – جهرم – شیراز به عهده او واگذار میشود. اهمیتی که این جاده دارد به دلیل کوتاهتر بودن و اتصال بندر مهم و پررونق لنگه به شیراز است. بنابراین باید با دقت و سرعت عمل کرد و خوانین و ضابطان و کلانتران را از میان برداشت و یک خان را که در راستای هدف ما قدم برمیدارد، جایگزین ساخت.»
یاشار آماده شد که آنچه را که شنیده، ترجمه کند. اما ناگهان صدای قهقههای شنیده شد. همه سرها به طرف جهانگیر معطوف شد. چهره قوام برافروخته شد. میخواست به جهانگیر چیزی بگوید که جهانگیر با همان زبان بیگانه رو به مرد مسن خارجی گفت: «شما موفق نخواهید شد. از لنگه تا جناح و بستک و لار و گراش و اوز تا فیشور و خنج و چندین و چند ولایت دیگر، اچمیزبانند. این جادهای که شما قصد کنترل آن را دارید، از مرکز اچمستان میگذرد. اچمیها مردمان آزادهای هستند که زیر بار ظلم و سلطه نخواهند رفت. و در مرکز این سرزمین پهناور، قلعه همایوندژ قرار دارد که تسخیرناشدنی است. افراز بهترین دوست من است. اگر او دشمن شود و با هزار سرباز و تفنگچی به گراش بیاید، بر همایوندژ چیره نخواهد شد. حداقل نه تا زمانی که من نگهبان آن دژ هستم و نه تا زمانی که محمدخان مشاوری باتدبیر چون اسد میر دارد و مردمانِ از جان گذشتهای چون اهالی گراش.»
همهی حاضرین دهانهایشان از تعجب بازمانده بود و بدون پلک زدن به جهانگیر خیره بودند. حتی مترجم ترکتبار. مدتی سکوت برقرار شد. حالت لبهای مرد مسن از تعجب به لبخند گرایید. از جای خود بلند شد و پشت سر هم میگفت: «آفرین. آفرین. براوو. براوو.» مرد خارجی چپقش را پر از توتونی که در جیب داشت به جهانگیر تعارف کرد و کبریت زد و توتون را آتش کرد. این باعث تعجب قوام شد. تا آنجایی که قوام این مرد پیر را میشناخت، برای کسی تره هم خرد نمیکرد و با شاه فالوده نمیخورد!
مرد پیر از اینکه جهانگیر میتواند مسلط با زبان آنها صحبت کند، اظهار خوشحالی کرد و از او تقاضا کرد که وقت بیشتری را با او بگذراند و سوالهایی را که در ذهن داشت جوابگو باشد. بعد گفت: «نگهبان بزرگ همایوندژ، ما قصد حمله یا تسخیر قلعهی شما را نداریم. ما دشمن شما نیستیم. هدف ما فقط تجارت است و دریا نزدیکترین راه ارتباطی کشور ما با اینجاست.» او به جهانگیر اطمینان میداد که قصد آنها تبادل کالا و تجارت است که منوط به امنیت راههای بنادر جنوب به مرکز و شمال مملکت است. ولی جهانگیر بدون هیچ کلام دیگری نیشخند زد. نیشخندی که حاکی از تجربهاش از دوران بردگی و اسارتش بود؛ تجربهی او و همبندیهایش از چپاول و غارت ممالک توسط همین خارجیها.
بعد از ضیافت باغ قوام، جهانگیر و افراز سوار بر مرکبهای خود به طرف شیراز میرفتند. افراز متکلم وحده بود و مدام سوالاتی را مطرح میکرد؛ ولی جهانگیر دمغ و بیحوصله بود. یا جواب نمیداد و یا به جوابهای کوتاه یککلمهای اکتفا میکرد. افراز که کلافه شده بود، نگاهی خیره به جهانگیر انداخت و گفت: «الاغ! چه مرگت است؟ چرا حرف نمیزنی؟»
جهانگیر گفت: «کره خر! تا آن مدال زشت و پلشت را به سینه داری، من با تو حرفی ندارم.»
افراز گفت: «آهان!»
او مدال را از سینه خود کند و گفت: «این را میگویی؟ حیف، حیف که فلز است و گرنه همراه با یک حبه قند به خورد اسبم میدادم!»
جهانگیر گفت: «نه، این کار را نکن. اگر این را به خورد اسبت بدهی، اسب تبدیل میشود به یک الاغ، درست مثل خودت!»
افراز گفت: «ای نامرد، حالا چی روی آن نوشته شده؟»
جهانگیر نگاهی به مدال انداخت و گفت: «نوشته: سگ باوفای من؛ افراز!»
افراز به یاد شور و شوق جوانی و شوخیهای خود با جهانگیر افتاده بود و از خنده روده بر شده بود. او مدال را پرت کرد و روی جاده افتاد. بعد پرسید: «ببینم، تو گفتی تو را اسیر کردند و به بردگی گرفتند. تو چطوری زبان خارجه را بلد شدی؟ آن مترجم ترک هم توی ترجمه تپق میزد، ولی تو اینقدر روان صحبت میکردی که انگار همسایهی دیوار به دیوار پیرمرد ارباب بودی! قضیه چی بود؟»
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۱
اینجا بود که جهانگیر داستان اسارت خود را برای افراز شرح داد. او و همراهانش را برای بیگاری به معدن سنگ بردند و عین بردگان، بدون هیچ مزد و مواجبی، با زور شلاق به حفاری و استخراج سنگ از معدن گماشتند. او از ظلم و جور و چپاول همزبانان و هموطنان مرد مسن خارجی حکایتها داشت.
وقتی افراز از او پرسید که آیا زبان خارجی را در معدن سنگ و هنگام بیگاری یاد گرفته است یا نه، جهانگیر ادامه داد: «ما بردهها از کشورهای مختلف بودیم و هر کدام زبان خودمان را داشتیم. از هندی و عرب و ترک و آفریقایی با هم کار میکردیم و با هم غذا میخوردیم. من جسته و گریخته با زبانهای مختلف آشنا شدم و تکلم میکردم. وقتی آنها استعداد من را در یادگیری زبان متوجه شدند، برایم معلم گذاشتند. بسیار شبانهروز را با معلم سپری کردم. او خواندن و نوشتن زبان خارجه را به من آموخت.»
افراز با تعجب پرسید: «چرا باید برای یک برده معلم بگذارند؟»
جهانگیر پاسخ داد: «میدانی افراز، با وجود این که از آنها متنفرم، ولی بعضی از کارها و روشهای آنها را تحسین میکنم. آنها بسیار تیزبین و ریزبین هستند. برای هر کاری برنامهریزی میکنند. دانش و علم آنها زیاد است. آنها برای اهداف خودشان زبان خارجی را به من آموختند. معدنهای سنگ از شهر بسیار دور بود. دیلماجی که آنها تعیین کرده بودند، بیشتر از اعیان و اشراف بودند و حاضر نبودند به این مکانها بیایند. آنها میخواستند یکی از جنس بردهها این زبان را یاد بگیرد تا از مشکلات معدنها و بردهها باخبر باشند. بعد از اینکه زبان را یاد گرفتم، مرا به چند معدن دیگر بردند تا برای آنها گزارش تهیه کنم. برایم حقوقی معین کردند و آزادانه به هر معدن سر میزدم و حتی بردهها را جابهجا میکردم. اعتماد خارجیها را به خود جلب کرده بودم. تا اینکه با دوستانی که با هم اسیر شده بودیم، موفق به فرار شدیم. استعداد یادگیری زبان، باعث آزادی من شد.»
سپس رو به افراز کرد و پرسید: «حالا تو بگو. تو را که اسیر نگرفتند. توی وطن خودت بودی. چگونه اسیر این نامردها شدی؟»
افراز آهی کشید و گفت: «امان از این دنیای لاکردار. وقتی گلبست مرا آزاد کرد و شمع عشق من جلو دیدگانم خاموش شد، به سرعت به طرف سرحد فرار کردم. پدر گلبست و برادرش خیلی کینهای بودند و با مرگ گلبست هر جا که میرفتم پیدایم میکردند. من میدانستم که در سرحدات زوری ندارند. به شیراز رسیدم. بیکس و بیپناه و گشنه و آواره. یا در مسجد میخوابیدم و یا در کاروانسرا. یک روز صبح در کاروانسرا داد میزدند: کسی کار میخواهد؟ اینجا کسی دنبال کار میگردد؟ حقوق خوبی میدهم. اینطور بود که سر از باروتسازی قوام درآوردم. البته آن زمان باروتسازی این شکلی که تو دیدی نبود. یک سال طول کشید که رییس شدم. چند وقت بعد با دارودستهی قوام آشنا شدم. کار کردم و لیاقت نشان دادم. با گروه پنج شرکاء آشنا شدم از همه آنها تیزتر و کاربلدتر بودم. شدم رییس آن پنج نفر. ماه به ماه و سال به سال ترقی میکردم و کارهای قوام را به نحو احسن انجام میدادم.»
جهانگیر گفت: «ولی تو گفتی که آنها به تو پر و بال دادند و باعث ترقی تو شدند.»
افراز گفت: «کاملا درست است. ولی سیاهدستان...»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «سیاهدستان؟»
افراز گفت: «بله، سیاهدستان نامی است که من و پنج شرکاء روی آنها گذاشتیم. دستهای بالای دست؛ مثل دست آن پیرمرد که چپق تو را آتش زد. دستهای سفیدی که نتیجهی کارشان برای ما تباهی و سیاهی است. آنها هر کسی را استخدام نمیکنند. آنها همیشه بهترینها را میخواهند. اگر قاتل میخواهند یا حمال یا چاپار، باید در نوع خود بینظیر باشد. سپس او را بلند میکنند، و به او قدرت و مکنت میدهند. جهانگیر، من الان احساس یک عقاب را دارم که قوی و پرقدرت است ولی متاسفانه هیچوقت نمیتوانم برای دل خودم پرواز کنم. آنها به من دستور میدهند که به کجا پرواز کنم و چقدر سرعت بگیرم. بعد از چند سال فهمیدم که سیاهدستان پر و بال حقیقی من را چیده و شکستهاند....
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۱
اینجا بود که جهانگیر داستان اسارت خود را برای افراز شرح داد. او و همراهانش را برای بیگاری به معدن سنگ بردند و عین بردگان، بدون هیچ مزد و مواجبی، با زور شلاق به حفاری و استخراج سنگ از معدن گماشتند. او از ظلم و جور و چپاول همزبانان و هموطنان مرد مسن خارجی حکایتها داشت.
وقتی افراز از او پرسید که آیا زبان خارجی را در معدن سنگ و هنگام بیگاری یاد گرفته است یا نه، جهانگیر ادامه داد: «ما بردهها از کشورهای مختلف بودیم و هر کدام زبان خودمان را داشتیم. از هندی و عرب و ترک و آفریقایی با هم کار میکردیم و با هم غذا میخوردیم. من جسته و گریخته با زبانهای مختلف آشنا شدم و تکلم میکردم. وقتی آنها استعداد من را در یادگیری زبان متوجه شدند، برایم معلم گذاشتند. بسیار شبانهروز را با معلم سپری کردم. او خواندن و نوشتن زبان خارجه را به من آموخت.»
افراز با تعجب پرسید: «چرا باید برای یک برده معلم بگذارند؟»
جهانگیر پاسخ داد: «میدانی افراز، با وجود این که از آنها متنفرم، ولی بعضی از کارها و روشهای آنها را تحسین میکنم. آنها بسیار تیزبین و ریزبین هستند. برای هر کاری برنامهریزی میکنند. دانش و علم آنها زیاد است. آنها برای اهداف خودشان زبان خارجی را به من آموختند. معدنهای سنگ از شهر بسیار دور بود. دیلماجی که آنها تعیین کرده بودند، بیشتر از اعیان و اشراف بودند و حاضر نبودند به این مکانها بیایند. آنها میخواستند یکی از جنس بردهها این زبان را یاد بگیرد تا از مشکلات معدنها و بردهها باخبر باشند. بعد از اینکه زبان را یاد گرفتم، مرا به چند معدن دیگر بردند تا برای آنها گزارش تهیه کنم. برایم حقوقی معین کردند و آزادانه به هر معدن سر میزدم و حتی بردهها را جابهجا میکردم. اعتماد خارجیها را به خود جلب کرده بودم. تا اینکه با دوستانی که با هم اسیر شده بودیم، موفق به فرار شدیم. استعداد یادگیری زبان، باعث آزادی من شد.»
سپس رو به افراز کرد و پرسید: «حالا تو بگو. تو را که اسیر نگرفتند. توی وطن خودت بودی. چگونه اسیر این نامردها شدی؟»
افراز آهی کشید و گفت: «امان از این دنیای لاکردار. وقتی گلبست مرا آزاد کرد و شمع عشق من جلو دیدگانم خاموش شد، به سرعت به طرف سرحد فرار کردم. پدر گلبست و برادرش خیلی کینهای بودند و با مرگ گلبست هر جا که میرفتم پیدایم میکردند. من میدانستم که در سرحدات زوری ندارند. به شیراز رسیدم. بیکس و بیپناه و گشنه و آواره. یا در مسجد میخوابیدم و یا در کاروانسرا. یک روز صبح در کاروانسرا داد میزدند: کسی کار میخواهد؟ اینجا کسی دنبال کار میگردد؟ حقوق خوبی میدهم. اینطور بود که سر از باروتسازی قوام درآوردم. البته آن زمان باروتسازی این شکلی که تو دیدی نبود. یک سال طول کشید که رییس شدم. چند وقت بعد با دارودستهی قوام آشنا شدم. کار کردم و لیاقت نشان دادم. با گروه پنج شرکاء آشنا شدم از همه آنها تیزتر و کاربلدتر بودم. شدم رییس آن پنج نفر. ماه به ماه و سال به سال ترقی میکردم و کارهای قوام را به نحو احسن انجام میدادم.»
جهانگیر گفت: «ولی تو گفتی که آنها به تو پر و بال دادند و باعث ترقی تو شدند.»
افراز گفت: «کاملا درست است. ولی سیاهدستان...»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «سیاهدستان؟»
افراز گفت: «بله، سیاهدستان نامی است که من و پنج شرکاء روی آنها گذاشتیم. دستهای بالای دست؛ مثل دست آن پیرمرد که چپق تو را آتش زد. دستهای سفیدی که نتیجهی کارشان برای ما تباهی و سیاهی است. آنها هر کسی را استخدام نمیکنند. آنها همیشه بهترینها را میخواهند. اگر قاتل میخواهند یا حمال یا چاپار، باید در نوع خود بینظیر باشد. سپس او را بلند میکنند، و به او قدرت و مکنت میدهند. جهانگیر، من الان احساس یک عقاب را دارم که قوی و پرقدرت است ولی متاسفانه هیچوقت نمیتوانم برای دل خودم پرواز کنم. آنها به من دستور میدهند که به کجا پرواز کنم و چقدر سرعت بگیرم. بعد از چند سال فهمیدم که سیاهدستان پر و بال حقیقی من را چیده و شکستهاند....
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایوندژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۲
افراز ادامه داد: «وقتی که وارد جرگهی آنها میشوی، زیر پایت فرشهای رنگارنگ پهن میکنند، ولی یکهو متوجه میشوی که وسط این فرشها باتلاقی است که تا در گردن در آن فرو رفتهای و راه بازگشتی نیست. تا وقتی که برای آنها پرواز میکنی از تو حمایت میکنند و وقتی پیر شدی و نای پریدن نداری، تو را میکشند و از صحنه روزگار محوت میکنند. چون تو زیاد میدانی. محرم اسرار سیاهدستان شدهای و درز کردن این اسرار برای آنها خطرناک است.»
پس از مکثی کوتاه، افراز ادامه داد: «جهانگیر، من میدانم چقدر از سیاهدستان نفرت داری. ولی خواهش میکنم کار را خراب نکن. با اضافه شدن تو به شرکا، ما جفت میشویم. آنها هر کدام اعجوبهای هستند که توسط سیاهدستان کشف شدهاند و به استخدام درآمدهاند. همه آنها از کار خود پشیمان هستند. آنها تصمیم داشتند قوام و تکتک مهرههای سیاهدستان را بزنند ولی من مانع شدم...»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «چرا؟ چرا مانع شدی؟»
افراز جواب داد: «زدن آنها فقط یک وقفه است. قوام را نابود کنی، یک قوام قویتر و با قوامتری میآورند سر کار. آن پیرمرد موذی را بزنی، یک رییس موذیتر میآید سر کار. من از آنها خواستم که با طرز تفکر سیاهدستان جلو برویم. فکر میکنی آن کارگاه باروتسازی شخصی ما برای چیست؟»
جهانگیر گفت: «فکر میکنم برای منافع مادی است.»
افراز گفت: «آن هم یک بخش از قضیه است. نقشه سیاهدستان نامردی است. آنها برای رسیدن به اهداف خود یک خان را تا دندان مسلح میکردند و خان دیگر را از باروت محروم میکردند. این با روحیه ما شرکاء سازگاری نداشت. مثل این است که به یک نفر شمشیر بدهی و به مبارز دیگر یک چوبدستی! ما داریم نقشهی آنها را خراب میکنیم و به هر وسیله که شده، باروت را به آن جایی که تحریم شده است میرسانیم.»
جهانگیر پرسید: «تو گفتی کار را خراب نکنم. منظورت چی بود؟»
افراز جواب داد: «امروز وقتی من و ارباب و مترجم از میز فاصله گرفتیم، ارباب به من گفت باید هرچه زودتر به هر قیمتی تو را استخدام کنم. او پیشنهاد داد اگر مایل باشی، مترجم خاص او باشی و به استانهای این مملکت سفر کنی و گزارش بدهی. آنها پیشنهادِ کردند که تو را خان گراش کنند. هرچه که بخواهی آنها حاضرند. تو را به قدرت و مکنت میرسانند.»
جهانگیر پرسید: «تو چه گفتی؟»
افراز جواب داد: «گفتم فرصت بدهید. ما تازه بعد از بیست و شش سال همدیگر را پیدا کردهایم. من تو را میشناسم. تو زیر بار خدا هم نمیروی! ولی نشان بده که مایل هستی.»
جهانگیر در حالی که میخندید گفت: «باشد، باشد. ولی به یک شرط: اجازه بده من فردا به گراش بروم.»
افراز گفت: «اجازه من هم دست شماست. ولی اگر تنهایی برگردم، جواب لیلی و پودنه را چه بدهم؟ آنها انتظارت را میکشند. یک عمر از هم جدا بودید.»
جهانگیر گفت: «بهشان بگو زود برمیگردم. من هم مسوولیتی دارم. بیخبر زدم بیرون. فکر گارگاه باروتسازی در گراش هم بد جوری ذهنم را مشغول کرده است.»
آن دو به سرعت تاختند تا به باغ افراز در حومه شیراز رسیدند. بعد از مدتی استراحت، جهانگیر که قصد داشت سحرگاه عازم گراش شود خوابید. ولی افراز علی بابا باغبان را صدا زد تا صندوقچهای را که گوشهی باغ مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون بیاورد. او چند کاغذ لولهشده را از صندوقچه بیرون آورد.
سحرگاه قبل از حرکت جهانگیر، افراز چند ورق کاغذ را به جهانگیر داد و گفت: «جهانگیر، این کاغذ یک وکالتنامه است. اگر اتفاقی برای من افتاد، تو وکیل و وصی من خواهی بود. تمام املاک من شامل خانهام در شیراز و این باغ و زمینهای کشاورزی و باغ بزرگ در نزدیکی سپیدان و دیگر داراییهای من که در اینجا قید شده، بفروش و خواهران و خواهرزادههایمان را به گراش منتقل کن. در این چند ورق کاغذ هم دستور تهیه باروت و چگونگی ساختن آون بزرگ، کوبه و اهرمهایی که لازم است نوشته شده است. دو ماده از سه ماده تشکیلدهندهی باروت در منطقه خودمان فراوان یافت میشود: زغال و گل شور. فقط میماند گوگرد که من برایت ارسال میکنم.»
جهانگیر کاغذها را برداشت و راه جنوب را در پیش گرفت.
📘 پایان فصل ششم
☑️ هفتبرکه: نویسنده این افسانه را به تدریج مینویسد. ادامه افسانه در هفتههای آینده تقدیم خوانندگان خواهد شد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
✍️ داستان تاریخی حسن تقیزاده
📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۲
افراز ادامه داد: «وقتی که وارد جرگهی آنها میشوی، زیر پایت فرشهای رنگارنگ پهن میکنند، ولی یکهو متوجه میشوی که وسط این فرشها باتلاقی است که تا در گردن در آن فرو رفتهای و راه بازگشتی نیست. تا وقتی که برای آنها پرواز میکنی از تو حمایت میکنند و وقتی پیر شدی و نای پریدن نداری، تو را میکشند و از صحنه روزگار محوت میکنند. چون تو زیاد میدانی. محرم اسرار سیاهدستان شدهای و درز کردن این اسرار برای آنها خطرناک است.»
پس از مکثی کوتاه، افراز ادامه داد: «جهانگیر، من میدانم چقدر از سیاهدستان نفرت داری. ولی خواهش میکنم کار را خراب نکن. با اضافه شدن تو به شرکا، ما جفت میشویم. آنها هر کدام اعجوبهای هستند که توسط سیاهدستان کشف شدهاند و به استخدام درآمدهاند. همه آنها از کار خود پشیمان هستند. آنها تصمیم داشتند قوام و تکتک مهرههای سیاهدستان را بزنند ولی من مانع شدم...»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «چرا؟ چرا مانع شدی؟»
افراز جواب داد: «زدن آنها فقط یک وقفه است. قوام را نابود کنی، یک قوام قویتر و با قوامتری میآورند سر کار. آن پیرمرد موذی را بزنی، یک رییس موذیتر میآید سر کار. من از آنها خواستم که با طرز تفکر سیاهدستان جلو برویم. فکر میکنی آن کارگاه باروتسازی شخصی ما برای چیست؟»
جهانگیر گفت: «فکر میکنم برای منافع مادی است.»
افراز گفت: «آن هم یک بخش از قضیه است. نقشه سیاهدستان نامردی است. آنها برای رسیدن به اهداف خود یک خان را تا دندان مسلح میکردند و خان دیگر را از باروت محروم میکردند. این با روحیه ما شرکاء سازگاری نداشت. مثل این است که به یک نفر شمشیر بدهی و به مبارز دیگر یک چوبدستی! ما داریم نقشهی آنها را خراب میکنیم و به هر وسیله که شده، باروت را به آن جایی که تحریم شده است میرسانیم.»
جهانگیر پرسید: «تو گفتی کار را خراب نکنم. منظورت چی بود؟»
افراز جواب داد: «امروز وقتی من و ارباب و مترجم از میز فاصله گرفتیم، ارباب به من گفت باید هرچه زودتر به هر قیمتی تو را استخدام کنم. او پیشنهاد داد اگر مایل باشی، مترجم خاص او باشی و به استانهای این مملکت سفر کنی و گزارش بدهی. آنها پیشنهادِ کردند که تو را خان گراش کنند. هرچه که بخواهی آنها حاضرند. تو را به قدرت و مکنت میرسانند.»
جهانگیر پرسید: «تو چه گفتی؟»
افراز جواب داد: «گفتم فرصت بدهید. ما تازه بعد از بیست و شش سال همدیگر را پیدا کردهایم. من تو را میشناسم. تو زیر بار خدا هم نمیروی! ولی نشان بده که مایل هستی.»
جهانگیر در حالی که میخندید گفت: «باشد، باشد. ولی به یک شرط: اجازه بده من فردا به گراش بروم.»
افراز گفت: «اجازه من هم دست شماست. ولی اگر تنهایی برگردم، جواب لیلی و پودنه را چه بدهم؟ آنها انتظارت را میکشند. یک عمر از هم جدا بودید.»
جهانگیر گفت: «بهشان بگو زود برمیگردم. من هم مسوولیتی دارم. بیخبر زدم بیرون. فکر گارگاه باروتسازی در گراش هم بد جوری ذهنم را مشغول کرده است.»
آن دو به سرعت تاختند تا به باغ افراز در حومه شیراز رسیدند. بعد از مدتی استراحت، جهانگیر که قصد داشت سحرگاه عازم گراش شود خوابید. ولی افراز علی بابا باغبان را صدا زد تا صندوقچهای را که گوشهی باغ مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون بیاورد. او چند کاغذ لولهشده را از صندوقچه بیرون آورد.
سحرگاه قبل از حرکت جهانگیر، افراز چند ورق کاغذ را به جهانگیر داد و گفت: «جهانگیر، این کاغذ یک وکالتنامه است. اگر اتفاقی برای من افتاد، تو وکیل و وصی من خواهی بود. تمام املاک من شامل خانهام در شیراز و این باغ و زمینهای کشاورزی و باغ بزرگ در نزدیکی سپیدان و دیگر داراییهای من که در اینجا قید شده، بفروش و خواهران و خواهرزادههایمان را به گراش منتقل کن. در این چند ورق کاغذ هم دستور تهیه باروت و چگونگی ساختن آون بزرگ، کوبه و اهرمهایی که لازم است نوشته شده است. دو ماده از سه ماده تشکیلدهندهی باروت در منطقه خودمان فراوان یافت میشود: زغال و گل شور. فقط میماند گوگرد که من برایت ارسال میکنم.»
جهانگیر کاغذها را برداشت و راه جنوب را در پیش گرفت.
📘 پایان فصل ششم
☑️ هفتبرکه: نویسنده این افسانه را به تدریج مینویسد. ادامه افسانه در هفتههای آینده تقدیم خوانندگان خواهد شد.
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه دنبال کنید.
🔻 قسمتهای پیشین به صورت هفتگی در سایت هفتبرکه منتشر میشود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671
▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh