هفت‌برکه گراش -گریشنا
2.56K subscribers
15.2K photos
1.29K videos
165 files
17.8K links
🔻هفت‌برکه : خبر و فرهنگ در گراش
‌‌‌
محصولی از موسسه فرهنگی هنری هفت برکه گراش

🔖 سایت: 7Berkeh.ir
🔖 نظرات شما: T.me/Gerash7
🔖 سردبیر: @MasoudGhafoori
🔖 سفارش آگهی: @Gerash
🔖 ارسال عکس: @Gerishna
Download Telegram
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۶۶

نایب به این گمان دهباشی لبخندی زد و گفت: «نه، اشتباه می‌کنید. زمانی نیاکان و پیشینیان شما هم با این زبان آشنا بودند و حتی شاید با این زبان حرف می‌زدند. شما انسان دانایی هستید و الان مدتی است که ساکن گراش هستید. باید تا حالا اینجا را خوب شناخته باشید، این سرزمین کوهستانی گرم و خشک و کم‌بارش و کم‌محصول را. تنها محصولی که ما داریم خرما است. به این نخلستان نگاه کن. چه می‌بینی؟ درختانی صبور و تشنه. مردمان اینجا صبوری و مقاومت را از نخل یاد گرفته‌اند. ببینید نخل‌هایی را که سر به آسمان کشیده‌اند. اجداد ما با مشقت درخت خرما می‌کاشتند و با دله از برکه‌ها آب می‌کشیدند به نخل‌ها می‌دادند. نخل تضمین بقای این مردمان است. فکر نمی‌کنم که هیچ غارتگر یا مهاجمی به این سرزمین چشم سوئی داشته باشد. در طول تاریخ، دشمنان و غارتگران زیادی به این مملکت حمله کردند و همه‌ی دستاوردهای ما را به یغما بردند، ولی این خطه و مردم و زبانش بیش از جاهای دیگر از این غارتگری‌ها و تغییرات در امان ماند. و این دلیل جدایی زبان ما و سرحدی‌ها شده است. شما زبان بیهوده‌ای یاد نمی‌گیرید، بلکه زبان ابا و اجدادی سرزمین ما و قوم دیرینه‌ی پارس را به دست‌نخورده‌ترین شکل ممکن یاد می‌گیرید. من بسیار خوشحالم که به دنبال یادگیری زبان ما هستید.»

نایب خان نگاهی به چهره‌ی تعجب‌زده‌ی دهباشی انداخت و خندید: «باورش برای شما سخت است که اقوام و اجداد این سرزمین پهناور روزگاری همزبان اجداد ما بوده‌اند و تقریبا زبان واحدی داشته‌اند.»

دهباشی گفت: «حرف شما را می‌پذیرم. اما دلیل این جداافتادگی چیست؟ چرا این زبان اینقدر تحلیل رفته است؟ شما حتی قادر به تکلم برخی حروف مثل ح و ق نیستید.»

نایب دوباره خندید و گفت: «تاریخ. تاریخ. میر بزرگ همیشه به من می‌گفت از دو چیز بترس: از خدا و از تاریخ. این حروفی که مردم من قادر به تلفظشان نیستند، زخم تاریخ است که بر پیکره‌ی زبان کنونی ما کهنه شده است. ایران همیشه صلح‌طلب بود. مردمان پاک‌ضمیرش کار و تلاش می‌کردند و صاحب ثروت و دارایی می‌شدند. غارتگران حمله می‌کردند و همه چیز را به تاراج می‌بردند و به جای آن، چند حرف از زبانشان را جا می‌گذاشتند. آقای دهباشی، اگر تاریخ را بخوانی، خواهی فهمید که بعضی از غارتگران، ایران را بهشت موعود خود دانستند و در این سرزمین ماندگار شدند و با زور شمشیر یا مکر و حیله مردم را مجبور کردند که به زبان بیگانه حرف بزنند.»

نایب کمی مکث کرد و ادامه داد: «اما جناب دهباشی، من اینجا نیامده‌ام که درباره زبان با شما حرف بزنم. برای امر خیری خدمت رسیده‌ام. اگر وقت دارید، به اتفاق الله‌قلی و خسرو، چند دقیقه مصدع اوقات شما بشوم.»

دهباشی جواب داد: «جناب نایب خان، شما نمی‌دانید که من چقدر از ملاقات شما خوشحال و خرسند می‌شوم و از مصاحبت با شما لذت می‌برم. شما مرجعی هستید برای سوالات من. خواهشی از شما دارم که مرا بیشتر از این خجالت ندهید و مرا جناب خطاب نکنید. با توجه به سن شما و دانش شما، من شاگردی بیش نیستم. لطف کنید و عنایت بفرمایید وقت بیشتری به ما بدهید تا درباره این مردم و این سرزمین بیشتر و بیشتر بدانم. من شیفته مردانگی و پاکی و غیرت این مردم شده‌ام. من حس خاصی به گراش دارم و حس می‌کنم سال‌های سال در اینجا بمانم.»

نایب خان در حضور دهباشی و خسرو و الله‌قلی، پیام خان را اعلام کرد؛ اینکه بانوان قلعه اصرار دارند که هر چه زودتر عقد شهباز و بلقیس را برپا کنند و بهتر است که اعزام گروه شش‌نفره به سرحد به بعد از مراسم عقد موکول شود. مدت زمانی از صحبت این چهار نفر گذشت تا از صحبت‌های نایب خان، نحوه‌ی مراسم طلبونی و عقد در گراش را فهمیدند. قرار شد خود نایب و همسرش کفیل شهباز شوند و تمامی بانوان و دختران قوم و خویش نایب در نقش طایفه داماد درآیند.

هماهنگی‌هایی از طرف اسد با محمدخان هم شده بود و قرار شد اول طبق رسم و رسوم گراش، بی‌بی کُرسیم را قاصد کنند تا خبر طلبونی آمدن را به زهرا همسر محمدخان بدهد. بی‌بی کرسیم را همه می‌شناختند و هر وقت درِ خانه‌ی کسی را می‌زد، یعنی خبر از عقد و عروسی داشت و پیام‌هایی که برای این و آن به عنوان قاصد می‌برد، جنبه‌ی رسمی پیدا می‌کرد.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۶۷

روزی که بی‌بی کرسیم از طرف ماه‌رخسار، همسر نایب خان، به قلعه آمد تا اجازه‌ی طلبونی آمدن شهباز برای بلقیس را بگیرد، خجسته، خواهر کوچک‌تر خان، با کِل و «آشبا»گویان به طرف اطاق بلقیس دوید. زهرا داد زد: «صبر کن، صبر کن دختر. شلوغش نکن. بگذار بی‌بی کرسیم حرف‌هایش را تمام کند، بعد.»

بیگم، همسر محمودخان، با زهرا موافق بود. او به دنبال خجسته دوید تا از خبر بردنش نزد بلقیس جلوگیری کند، چون همه بانوان می‌دانستند که بلقیس طبع لطیف و شکننده‌ای دارد و بعد از آخرین جلسه که زهرا با عصبانیت به مجلس زنانه برگشت، او ناراحت و غمگین و گرفته شده بود. اما بیگم نفس‌زنان برگشت و گفت: «نتوانستم جلوی این چشم‌دریده را بگیرم!»

زن‌ها با هم گفتند: «بهتر! بالاخره یکی می‌گفت. بگذار بشنود. خوشحال می‌شود.»
دیگری گفت: «بی‌بی کرسیم اینجاست دیگر. ردخور ندارد!»
زهرا از جا بلند شد و گفت: «بروم به خان خبر بدهم تا وقت آمدن آنها را تعیین کند.»

وقتی زهرا به حضور همسرش رسید تا خبر مراسم طلبونی را بدهد، محمدخان پیش‌دستی کرد و گفت: «حتماً می‌خواهند بیایند طلبونی بلقیس.»
زهرا که می‌دانست بی‌بی کرسیم تازه به قلعه وارد شده، با تعجب پرسید: «تو از کجا می‌دانی؟»
- ناسلامتی من خان هستم! هر کسی به قلعه بیاید یا از قلعه برود پایین، اولین نفری که خبر می‌شود منم. وقتش است که تو هم بدانی که کی می‌آید و کی می‌رود. تو چیزی از جاسوسی می‌دانستی؟
- شنیده بودم، ولی درست نمی‌دانم.
- خب، وقتی که دشمن می‌خواهد بداند که ما چند نفریم، چند تفنگ‌چی داریم، چقدر غلات و آذوقه و آب داریم، آنها یک مرد جنگی را نمی‌فرستند. طوری وارد قلعه می‌شوند که اصلاً قابل شک نیست. مثلا در لباس یک ماما یا فال‌گیر نودین وارد می‌شوند. تو از این به بعد باید حواست را بیشتر جمع کنی.

خان از جا بلند شد و به طرف طاقچه رفت و کتاب حافظ را برداشت و برگه یاداشتی را از لای آن بیرون کشید و گفت: «برو به بی‌بی کرسیم بگو آنها می‌توانند فرداشب بیایند طلبونی. و اگر موافقت شد، مراسم عقد را چهاردهم جمادی الاول می‌گذاریم.»
زهرا پرسید: «چهاردهم جمادی الاول؟»
محمدخان گفت: «درست شنیدی. چهاردهم جمادی الاول.»

زهرا هنگامی که از اطاق محمدخان خارج شد، زیر لب تکرار می‌کرد «چهاردهم جمادی الاول؛ چهاردهم جمادی الاول». و بعد متوجه بی‌بی می‌جوجوره شد که قلیان به دست وارد راهرو شد. از او پرسید: «قلیان برای کی می‌بری؟»
می‌جوجوره جواب داد: «می‌برم برای بی‌بی رقیه.»
زهرا گفت: «فعلا نبر. قلیان را بگذار توی اطاق من.»

هنوز می‌جوجوره قلیان را بر زمین نگذاشته بود که زهرا گفت: «می‌جوجوره، امروز چه روزی است؟»
- امروز پنج‌شنبه است.
- می‌دانم پنج‌شنبه است. امروز چندم ماه جمادی الاول است؟
- نمی‌دانم!
- باشد یک‌راست برو پیش سیاه‌کُلی. از او بپرس چهاردهم جمادی‌ الاول چه روزی است و برگرد اینجا.

زهرا به ندرت قلیان می‌کشید و خیلی آهسته و با فاصله پک می‌زد. او نمی‌خواست که پیش همسرش کم بیاورد و از محمدخان نپرسیده بود که چهاردهم ربیع الاول چه روزی است. در دل دعا می‌کرد که چند روزی فرصت داشته باشد که به همه‌ی کارها برسد و از قوم و خویشان خودش در لار دعوت بگیرد. این لحظه‌ی خلوت باعث شد او متوجه شود که قبل از هر اقدامی، به راهنمایی احتیاج دارد. او امروز کمی هیجان‌زده و مضطرب بود. و حرف‌های محمدخان که به او گوشزد کرده بود که حواسش به قلعه باشد، در کنار حوادث چند هفته اخیر، او را به فکر فرو برده بود. او محمدخان را می‌شناخت. خان در پشت حرف‌هایش از او خواسته بود به عنوان بانوی اول قلعه، نقش بیشتری ایفا کند.

غرق در این افکار بود که می‌جوجوره وارد شد و گفت: «زهراخانم، می‌شود پنج‌شنبه هفته آینده. یعنی شب جمعه.»

لبخندی حاکی از رضایت بر لبان زهرا نقش بست. او فرصت کافی پیدا می‌کرد تا به کارهایی که مد نظر داشت برسد. رو به می‌جوجوره گفت: «من این قلیان را می‌برم مجلس. تو برو یک قلیان دیگر چاق کن و بیاور.»

زهرا به محض وارد شدن به مجلس، دستش را جلو دهانش برد و کل کشید. دیگر زن‌هایی که آنجا حاضر بودند زهرا را با کِل و شَبا همراهی کردند.

زهرا با صدای بلند گفت: «مژده، مژده. محمدخان گفتند فرداشب بیایند طلبونی و شب جمعه دیگر، مراسم عقد.»


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۶۸

دوباره کل و شبای بانوان در میان دیوارهای سنگ و ساروجی قلعه همایون‌دژ پیچید. خبر موافقت خان برای عقد بلقیس و شهباز، شور و شعف و هیجان برانگیخته بود. همه خوشحال بودند به خاطر آن دختر دوست‌داشتنی و معصوم. وقت آن شده بود که این دختر بداقبال که گله‌مند بود از چرخ روزگار که والدینش را از او گرفته بود، دوران غم گذشته را پشت سر بگذارد و با جفت دلخواهش از نو زندگی تازه و پر از شور و نشاط آغاز کند. بانوان قلعه و افراد دور و نزدیک خان، از دخترخاله و زن عموها و دختر عموها و هر کسی که کوچکترین نسبتی با خان یا زهرا داشت، مراسم عقد را در ردیف مراسم عیش و عروسی می‌دانستند. مدت‌ها از آخرین عیش و عروسی هم گذشته بود و الان فرصت و بهانه‌ای بود که برای چند روز کارهای روزمره را فراموش کنند و همه لبخندزنان دور هم بنشینند و صحبت کنند. طبق رسم زنان گراشی، یکی از زن‌ها با کلمه «آشبا آشبا» توجه دیگر زنان را به خود جلب می‌کرد و بعد از شنیدن آشبای دوم، همه کل می‌کشیدند. باز یکی از زن‌ها با صدای بلند ترانه می‌خواند و آرام‌آرام زن‌های دیگر به او می‌پیوستند و هم‌آوازی آرام شروع می‌شد و با آمدن صدای دف، تمامی بانوان و دخترکان هم‌آواز می‌شدند و با صدای واحد به شادی می‌پرداختند.

ولی همسر خان به همه چیز توجه داشت به جز خوشی‌های مراسم عیش. فکر و ذکرش از یک طرف درگیر چگونگی برپا کردن این مراسم بود و از طرفی دیگر درگیر حرف‌های محمدخان.

زهرا مردم و رسوم گراش را می‌شناخت. زهرا یک خان‌زاده اهل لار بود که اصل و نصبش مثل همسرش محمدخان به نصیرای اول، بنیان‌گذار دیوان‌سالاری و حکومت‌سالاری در لار می‌رسید. او از معدود کسانی بود که هم لار را می‌شناخت و هم گراش را. با تحولات چند هفته اخیر، زهرا متحول شده بود و دیگر به خودنمایی و فخرفروشی نمی‌اندیشید. چشمش به حقیقت باز شده بود. حس مسئولیتش برای دوام و قوام حاکم گراش و ادامه حکومت پسرش در وجودش شعله کشیده بود. او برپا و مدیریت کردن مراسم زنانه‌ی عقد بلقیس را جدی گرفته بود و می‌خواست بدون کم و کاست اجرایش کند و انجام این مراسم را اولین کار جدی خود می‌دانست. می‌خواست علاوه بر عالم علاقه، جایی برای عقل در نظر بگیرد. فکر می‌کرد که از عهده آن بر خواهد آمد. او زن خان گراش بود و خدم و حشم در اختیار داشت و همه چیز برای او مهیّا بود. تنها دل‌نگرانی‌اش حرف‌و‌گفت زن‌های گراش بود. او نفرتی به دل نداشت. اهالی گراش را دوست می‌داشت. او در بین آنها زندگی کرده بود و می‌دانست که گراشی‌ها مردمان بی‌آلایش و زحمت‌کشی هستند و سرشان به کار خودشان گرم است و کاری به کار دیگران ندارند؛ ولی اگر دیگران کاری کنند که موجب نارضایتی آنها باشد، دیگر برنمی‌تابند. او از زبان و مثل‌های گراشی می‌ترسید؛ زبانی طنز که ماهیت طعنه داشت. او می‌دانست که بانوان گراش هر اشتباه یا خطای مضحکی را فوری تبدیل به ضرب‌المثل می‌کردند. او خود را نماینده لار هم می‌دانست و نمی‌خواست اشتباه او خطای لاری‌ها محسوب شود.

بعد از مدتی، مجلس را به بهانه‌ای ترک کرد و از می‌جوجوره خواست که بی‌بی رقیه و عمه ملکی را صدا کند تا به اطاق او بیایند. او می‌خواست از این بانوان سالخورده درخواست کند که به او مشاوره دهند تا این مراسم را به نحو احسن به مراتب برسانند تا در مقابل دیدگان تیزبین و کمال‌گرایانه‌ی بانوان گراش، خطا یا اشتباهی مرتکب نشوند.

▪️▪️▪️
📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۶۹

حسینعلی‌خان: چهاردهم جمادی الاول؟
سراج‌السلطنه: بله، چهاردهم جمادی الاول.
حسینعلی: تو خودت از دهان این کلاغ بدخبر، کرسیم شنیدی؟
سراج: کلاغ بدخبر چیست؟! خبر عقد و عروسی آورده، نه پرسه و عزا!
- چهاردهم جمادی الاول! آخر چرا چهاردهم جمادی الاول؟
- این هم یک روز است دیگر. شب جمعه هم هست.
- چرا به این زودی؟
- من چه می‌دانم! حتماً روز تولد یکی از بزرگان و امامان است. برای تو چه فرق می‌کند؟
- گوش کن سراج، احتمالاً مجلس زنانه است و ما را دعوت نمی‌کنند. می‌خواهم بروی مراسم عقد و آنجا خوب چشم و گوشت را باز کنی و ببینی این زن‌ها که تازه به گراش آمده‌اند، کی هستند و چند نفرند و چطور لباس می‌پوشند و با چه زبانی صحبت می‌کنند...
- زن‌های کی؟
- زن‌های همان شانزده تفنگ‌چی که محمدخان آنها را تازه استخدام کرده و حالا دو ماه نشده، می‌خواهد خواهرزاده‌ی عزیزش را به پسر یکی از این تفنگ‌چی‌ها بدهد!
- لا اله الا الله. صلوات محمدی بگذرد. حسینعلی، شیطان در دلت نشسته! تو حاکم و خان لاری! محمدخانِ طالب‌خان، عموزاده‌ی شماست. زن محمدخان دختر عموی من است. هر دو به یک جا می‌رسیم. چرا وسواس گرفتی؟ چرا به همه شک داری؟ شیطان را از دلت بیرون کن! محمدخان می‌خواهد خواهرزاده‌ی عزیزش را که رنگ پدر و مادر ندیده، شوهر بدهد. حالا تو می‌خواهی من جاسوسی دختر عمویم و عموزاده‌ی تو را بکنم؟ استغفرالله!

سراج‌السلطنه، همسر خان لار، با گفتن این جملات، بلند شد که از اطاق بیرون برود. هنوز به در نرسیده بود که حسینعلی‌خان داد زد: خیلی خب، نرو. نمی‌خواهم کاری بکنی. فقط صفر سیاه و صفیه سیاه را با خودت ببر.

سراج در جواب گفت: «من این دو تا کاکاسیاه را نمی‌خواهم. می‌گویند عقل سیاه تا پِشین است. این دو تا عقلشان تا اول صبح هم نیست! این دو تا خواهر و برادر به درد من نمی‌خورند. حواسشان به همه چیز هست به جز خواسته‌های من! این دو تا بی‌عقل هستند.» و از اطاق خارج شد.

حسینعلی زیر لب گفت: «آره ارواح ننه‌ات! عقل صفیه سیاه با تمامی زن‌های اینجا برابری می‌کند!» و بعد ملازمش را صدا کرد و به او گفت هر چه سریع‌تر برود به دنبال مشاورش، حسن کل شعبو.

مدتی گذشت و حسن کل شعبو به حضور خان لار رسید و سلام کرد.
- سلام و علیکم خان.
- سلام حسن. چه خبر؟ چه خبر از مالیات؟ آیا همه توابع گندم و جو یا هر چیز دیگری به عنوان مالیات و رسم و رسوم همیشگی آورده‌اند؟ الان خیلی وقت از موسم درو گذشته.
- جناب حسینعلی‌خان، از لطیفی و براک گرفته تا خور همه حسابشان پاک است. فقط خواجه ادریس، کلانتر اوز، مانده است؛ که او هم خبر داد به علت شکستگی استخوان پا، از ما فرصت می‌خواهد.

- خواجه ادریس! کاش گردنش می‌شکست مردیکه‌ی قرمساق! او به ما اطلاعات غلط داد. این نامرد می‌گفت محمدخان پسر طالب‌خان، یک خان عیاش است که سرش به قمار و شراب گرم است و هفده هجده تا تفنگ‌چی بیشتر ندارد که آنها هم در حالت رنجور قرار دارند. اما هنوز یک ماه از این حرف نگذشته بود که محمدخانِ طالب‌خان با پنجاه تفنگ‌چی با جلال و جبروت از مقابل خانه‌اش رد شدند. نکند این پدرسوخته به ما دروغ گفته و با محمدخان ساخت‌وپاخت کرده و ما خبر نداریم؟!


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل پنجم: علی صل علی
🔖 قسمت ۷۰

حسن کل‌شعبو در جواب سو ظن خان گفت: «نه جنابِ خان. من نمی‌توانم با نظر و ظن شما موافق باشم. خواجه ادریس مرد فهمیده‌ای است. سرد و گرم چشیده است. او آنقدر که به تجارت بین شما و خودشان اهمیت می‌دهد، کلانتر بودن برایش بهایی ندارد. هر دو به همدیگر نیاز دارید. هیچ کس نمی‌تواند اجناسی را از کشور هند خریداری کند و به بندر لنگه برساند؛ و هیچ کس هم نمی‌تواند مثل شما مسئول حفاظت بار و رساندن آنها به مشتری باشد. همین الان هم یازده تفنگ‌چی در راه لنگه هستند تا اجناس را به لار و سپس تا شیراز صحیح و سالم برسانیم. جناب خان، ما ثروت زیادی از شراکت ادریس به دست آورده‌ایم. ما سال‌هاست که با او کار می‌کنیم. او درست به اندازه ما مال‌اندوزی کرده و فکر نمی‌کنم که اینقدر احمق باشد که شما را دور بزند. هیچ تاجری، اگر بگوییم هیچ عاقلی، سنگ به روزی خود نمی‌زند. اگر ایشان اخبار دروغ آورده‌اند خدمت شما، حتماً سهواً بوده است نه عمداً. اگر می‌خواهید بدانید که چرا محمدخان چرا اینقدر خبرساز شده، من دلیلش را خوب می‌دانم.»

- می‌دانی؟ پس چرا معطلی؟ بگو!
- محمدخان، اسد میر را به خدمت گرفته و او را نایب خودش کرده و همه کارها را به او سپرده است. او برادرزاده‌ی میرزا معدلی، نایبِ طالب‌خان است. همین برادرزاده‌ی آن پیر داناست که باعث بزرگی محمدخان شده است.
- چند تا تفنگ‌چی را آماده کن تا بی‌خبر برسیم خدمت خواجه ادریس اوزی. باید ببینیم نظر او و کلانتر فیشور چیست.
- چشم. کی حرکت می‌کنیم؟
- نمی‌دانم، فردا یا پس‌فردا.

خان لار پس از لحظه‌ای درنگ، به مشاورش حسن کل شعبو گفت: «گوش کن، محمدخان برای خواهرزاده‌اش دختر غریب‌خان مراسم عقد در قلعه کلات گراش برگزار می‌کند. سراج‌السلطنه هم دعوت شده. هنگام حرکت آنها، حتماً باید صفر سیاه و صفیه سیاه همراهی‌شان کنند، هر چند خلاف نظر سراج باشد. وقتی تفنگ‌چی‌ها زن‌ها را به گراش می‌برند، هدایت را همراه خودشان ببرند. او باید به عنوان چاپار تا آخر مراسم عقد و اقامت زن‌ها در گراش، آنجا بماند.»

حسن کل شعبو گفت: «هدایت به درد چاپاری نمی‌خورد. او تا خودش را جمع و جور کند صبح از نیمه گذشته است. ما باشیِ بَگ‌میرزا را داریم که سریع‌ترین سوارکار است.»

خان لار با عصبانیت گفت: «حسن، زن‌ها که نمی‌روند به جنگ عدوان! می‌روند به مراسم عقد و عروسی! من که چاپار نمی‌خواهم، من هدایت را می‌خواهم که خبر از قلعه گراش بیاورد. او بلد است که چطور سر از کار محمدخان در بیاورد.»

حسن کل شعبو که تازه متوجه قصد خان شده بود، گفت: «بله خان. حالا متوجه شدم. مثل اینکه قلعه گراش خیلی ذهن شما را درگیر کرده است. ولی فکر نمی‌کنم جای تشویش یا نگرانی باشد. اگر هم فرض کنیم که محمدخان بخواهد به ما حمله کند، هم تفنگ‌چی‌های ما بیشتر است و هم تعداد تفنگ‌ها و اسلحه‎‌های ما. توانایی ما در اجیر کردن سرباز بیشتر است و همچنین از کمک و همیاری توابع خودمان مثل صحرای باغ و اوز و فیشور و چند جای دیگر برخورداریم. شما بیهوده نگران هستید.»

حاکم لار به مشاورش نگاهی خیره انداخت و گفت: «حسن کل شعبو، من نصیحتی از پدر دارم که می‌گفت: پسرجان، هیچ‌وقت دشمنت را دست کم نگیر. در این مورد خیلی‌ها قربانی کوته‌بینی خود شده‌اند. به هر حال، حواست را جمع کن و اطرافت را درست ببین. تو بگو، محمدخان پسر طالب‌خان، تنها یادگار خواهرش را به یک غریبه می‌دهد؟»

بعد از مدتی سکوت، حسن کل شعبو گفت: «حق با شماست، خان.»

خان لار به مشاورش دستور داد: «ترتیب مسافرت زن‌هایی را که برای مراسم عقد خواهرزاده محمدخان گراشی دعوت می‌شوند، بدهید. بیست تفنگ‌چی را برای همراهی کاروان زن‌ها به قلعه گراش در نظر بگیرید. مراسم عقد چهاردهم ربیع الاول است. زن‌ها سه چهار روز جلوتر می‌روند. حتماً باید صفیه و صفر همراه این کاروان باشند و هدایت به عنوان چاپار پیش آنها بماند. بعد از برگشتن تفنگ‌چی‌ها، خودمان راهی اوز می‌شویم تا خواجه ادریس را ملاقات کنیم.»

📘 پایان فصل پنج


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۱

آنچه گذشت: وقتی کاروان محمدخان گراشی در ارد اردو زده بود، خبر رسید که چند یاغی برای اردی‌ها مزاحمت ایجاد کرده‌اند. جهانگیر، رییس تفنگچیان خان، دریافت که این پیامی از طرف افراز است برای خود او. جهانگیر و افراز روزگاری رفیق شفیق بودند، و سپس به رقیب عشقی بدفرجام بدل شدند. جهانگیر از کاروان جدا شد تا به این قضیه فیصله بدهد.

▶️ حال ادامه داستان:

وقتی که نایب اسد از کنار جهانگیر بلند شد، جهانگیر مدتی دیگر روی تپه‌ی گل لم داد. انگار به دنیای دیگری پرتاب شده بود. تمام خاطرات خوش ایام جوانی‌اش با افراز و گل‌بست و گرمی خانواده و پدر و مادرش را به یاد می‌آورد. او تصمیم خود را گرفته بود. از جا بلند شد و دنبال آهن‌بهرام گشت. او را به خلوت کشید و گفت: «آهن، برو برای من یک مقدار غذا و آب در کوله‌پشتی بگذار. یک کارد بلند شکاری می‌خواهم و یک چوب‌دستی و پارچه‌ای سفید.»

وقتی آهن تمام لوازم مورد احتیاج را فراهم کرد، جهانگیر تنفنگش را به آهن داد و گفت: «هیچ‌کس نباید به دنبال من بگردد.»

آهن‌بهرام اصرار کرد که جهانگیر را همراهی کند اما جهانگیر نپذیرفت. هنگام خداحافظی، آهن گفت: «کی برمی‌گردی؟ من با کاروان به گراش نمی‌روم. همین‌جا در ارد می‌مانم تا برگردی.»

جهانگیر گفت: «منتظر من نباشید. هروقت وقتش شد برمی‌گردم و شاید هیچ‌وقت برنگردم. باید به همه بگویی که هیچکس نباید منتظر من شود. من شرمنده‌ام که بدون خداحافظی اینجا را ترک می‌کنم.»

او سپیده‌دم ارد را ترک کرد و به طرف فداغ رفت. از کنار فداغ رد شد و راه کوهستان را در پیش گرفت. پارچه‌ی سفید را به چوب‌دستی آویزان کرده بود و آن را روی کوله‌پشتی خود قرار داده بود. هر چندوقت یک‌بار می‌ایستاد و با دوربین چشمی‌اش اطراف را نگاه می‌کرد.

نزدیک غروب جای مناسبی را برای اطراق خود پیدا کرد و به جمع‌آوری هیزم پرداخت. او قصد داشت با درست کردن آتش بسیار بزرگ، توجه افراز و افرادش را به خود جلب کند تا آنها او را پیدا کنند. آتش بزرگی روشن کرد و در کنار آن نشست.

افراز از بلندی‌های کوه مجاور به شعله‌ای که از دوردست‌ها پیدا بود می‌نگریست. میسر به فراز گفت: «او یک نفر است. چرا آتشی به این بزرگی برپا کرده؟»
صفدر گفت: «حتماً می‌خواهد موقعیتش را به سربازانش علامت بدهد.»

افراز گفت: «نه، او می‌خواهد به ما علامت بدهد که من این‌جا هستم. بیچاره خبر ندارد که از وقتی که از ارد خارج شده تحت نظر است. خب، شما هم آتش بزرگی برپا کنید. او متوجه می‌شود و سپیده‌دم فردا به این طرف می‌آید. ما هم سپیده‌دم حرکت می‌کنیم. یادت باشد مقداری آب و غذا هم به جا بگذارید.»

میسر گفت: «ولی افراز، چرا باید این کار را بکنیم؟ فردا دو نفر می‌رویم و اگر دستور بدهی می‌کشیمش، وگرنه کَت‌بسته می‌آوریمش این‌جا.»

افراز گفت: «هیچکس حق ندارد کوچکترین آسیبی به او بزند. اگر به کشتن است، این حق من است که با همین دست‌هایم جان او را بگیرم. من او را زنده می‌خواهم. کاری می‌کنم که آرزوی مرگ بکند. باید همینطور با علامت او را بکشیم به کوه بهاش. جایی که بقیه افراد من آنجا اردو زدند.»

سحرگاه جهانگیر به سمت کوهی حرکت کرد که شب آن آتش را در آن دیده بود. وقتی که به بالای آن کوه رسید، با تعجب دید که مقداری گوشت شکار و نان و خرما جا گذاشته‌اند و خودشان رفته‌اند. بعد از صرف صبحانه، نظری به اطراف انداخت و متوجه دود سفیدرنگی شد. به سمت دود حرکت کرد. در آن روز دو بار دیگر علامت دود غلیظ را دید و به سمت آن حرکت کرد. وقتی به بالای کوه رسید، از دور بلندی‌های کوه بهاش، بلندترین قله آن منطقه، را شناخت. او چند بار دیگر به دنبال دود و آتش حرکت کرد تا به کوهپایه کوه بهاش رسید. حس کرد تا مقصد و دیدار افراز، دوست قدیمی‌اش که الان در جلوه‌ی دشمن ظاهر شده است، راهی نمانده است.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۲

جهانگیر به نزدیکی اردوگاه افراز رسیده بود و با چشم خود چند چادر کوچک را دید که در نزدیکی قله برپا شده بود. درست بالای یک شکاف درّه مانند که کافی بود از کنار شکاف بالا برود تا به مقصد برسد. دو طرف درّه را برانداز کرد و کناره صاف‌تر را که سمت راست بود انتخاب کرد تا به اردوگاه برسد. چند قدم که بالا رفت، صدای شلیک تفنگ در کوهستان پیچید و گلوله‌ای در چند قدمی او بر خاک نشست. مکثی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد. این بار صدای سه شلیک شنید. او مطمئن شد که اجازه بالا رفتن از این راه را ندارد. برگشت و از کنار دیگر شکاف بالا رفت و باز صدای چند شلیک آمد. مدتی ایستاد تا اینکه منظور تیراندازان را فهمید. او باید از توی شکافی که تقریباً صعب‌العبور بود، بالا می‌رفت.

با هر زحمتی که بود از شکاف بالا رفت. فقط یک تخته‌سنگ لبه‌دار مانده بود تا به اردوگاه افراز برسد. مدتی ایستاد تا نفس تازه کند. تا بالای کوه دو سه قدم بیشتر نمانده بود. فقط باید از تخته سنگ بالا می‌رفت. پای چپش را روی لبه سنگی محکم کرد و با پای راست روی لبه سنگ دیگری گذاشت و توانست آرنج و ساعد دست راستش را روی تیغه تخته سنگ بگذارد و خود را بالا بکشد. ولی ناگهان درد شدیدی در دست راستش حس کرد. سرش را بلند کرد تا ببیند علت درد چیست. افراز را دید که پایش را روی دست او گذاشته و لوله تفنگی را در یک وجبی چشمانش قرار داده بود.

افراز گفت: «چه چشمان گیرایی! می‌دانی چند سال منتظر نگاه این چشم‌ها بودم؟ می‌دانی در چند سال اسارت، چشم‌انتظار این نگاه و این صورت بودم که بیاید و صمیمی‌ترین دوستش را از بند اسارت و شکنجه خلاص کند؟ هر صدای که می‌آمد به خودم می‌گفتم این خودش است. این جهانگیر است که آمده نجاتم بدهد. تا آخرین روز اسارتم انتظار آمدن تو را داشتم و دیدن این نگاه را. ولی الان از این چشم‌ها متنفرم. حتی ارزش حرام کردن یک گلوله را هم ندارد.»

جهانگیر گفت: «افراز، امان بده. بگذار حرفم را بزنم. بعد مرا بکش. بگذار حرفم را بزنم.»
پای افراز از روی دست جهانگیر کنار رفت و جهانگیر به زحمت خودش را بالا کشید و در حالی که دست راستش را می‌مالید گفت: «افراز، خیلی خوشحالم که زنده‌ای. خیلی خوشحالم که تو را می‌بینم.»
افراز جواب داد: «ولی من متنفرم. نفرت دارم از این که به صورت یک رفیق نامرد نگاه کنم.»
جهانگیر گفت: «امان بده. فرصت بده. تو حق داری، ولی من گیر بودم. این‌جا نبودم. فرسنگ‌ها از این مملکت دور بودم. اسیرم کردند. مرا فروختند. هشت سال طول کشید که فرار کنم و برگردم اینجا.»

افراز نگاهش را از جهانگیر گرفت و به افق خیره شد. جهانگیر همچنان که دستش را می‌مالید، نگاهش را از صورت افراز برنمی‌داشت. افراز لبانش را می‌گزید و ناگهان تغییر چهره داد. ابروانش به هم گره خوردند. چشمانش گشاد و چهره‌اش برافروخته شد. با سه قدم بلند خود را به نزدیکی جهانگیر رساند. جهانگیر لوله تفنگ را زیر چانه‌اش حس کرد. آن دو به چشمان همدیگر خیره شده بودند.
لب‌های افراز از همدیگر باز شد: «راغب، تو راغب را کشتی؟»
جهانگیر سکوت کرد. این بار با صدای خشن‌تر گفت: «تو راغب را کشتی؟»
جهانگیر گفت: «بله، من کشتمش.»
افراز گفت: «نقشه خوبی کشیدی. با یک تیر، دو رقیب را از سر راه بر‌می‌داشتی و خیلی راحت به گل‌بست می‌رسیدی!»
جهانگیر گفت: «نه، نه. من راغب را با این نقشه نکشتم. به خاطر خود گل‌بست راغب را کشتم. او زن هر قاطرچی که می‌شد، بهتر از آن حرامزاده بدشکل بددهنِ نمامِ پست‌فطرت بود. کشتن راغب ربطی به تو نداشت.»
افراز لوله تفنگ را با شدت تمام به چانه جهانگیر فشار داد و گفت: «چرا باید این حرف را باور کنم؟»
جهانگیر با دست چپش لوله تفنگ را پایین کشید و گفت: «باور می‌کنی بکن؛ نمی‌کنی نکن. من حقیقتش را گفتم. تفنگ را بیار پایین، افراز. برای کشتن من وقت داری. جایی برای فرار ندارم. من بی‌اسلحه آمده‌ام اینجا.»

جهانگیر فرصت را مناسب دید. لوله را از زیر چانه‌اش خارج کرد و با یک ضربه‌ی سریع، سرش را به پیشانی افراز زد و او را هل داد. افراز روی زمین افتاد و جهانگیر لوله تفنگ را روی قلبش گذاشت. مدتی به چشمان افراز خیره شد و گفت: «من قصد کشتن تو را ندارم. من به عشق دیدار بهترین دوستم به اینجا آمدم، نه برای قتل او.»


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۳

بعد با دست چپ شال افراز را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تفنگ را به دست افراز داد و گفت: «بیا، اگر قصد کشتن مرا داری؛ اگر فکر می‌کنی من نامردی کردم و حق من مردن است؛ بیا، این تفنگ را بگیر. ولی باید از پشت مرا بزنی.» و بعد روی پرتگاهی که از آن بالا آمده بود نشست و زانوانش را در بغل گرفت و به اعماق زیر پایش خیره شد.

افراز که گیجی ناشی از ضربه به پیشانی‌اش کمتر می‌شد، درد دیگری در قلبش شدت می‌یافت. این دردِ شرم و خجالت بود. خود را سرزنش می‌کرد که چرا درباره بهترین دوست دوران جوانی و نوجوانی‌اش، بد قضاوت کرده است. آمد کنار جهانگیر نشست و مثل جهانگیر، نگاهش به اعماق دره غلطید. هر دو مدتی به اعماق می‌نگریستند و در حال مرور خاطرات گذشته خود بودند؛ ایام خوش گذشته که با شلاق سرنوشت به شب نفرت و کینه تبدیل شده بود. هر کدام از این دو یار قدیمی یک سینه سخن داشتند و صدها سئوال در ذهن. آنها در همان مکان آنقدر با هم صحبت کردند که متوجه غروب خورشید نشدند. تا صدای یکی از همراهان افراز آمد که می‌گفت: «شام حاضر است.»

وقتی که جهانگیر به حضور جمع همراهان افراز رسید و به تک‌تک آنها معرفی شد، متوجه دو موضوع شد: یکی قدرت مالی افراز و دیگری وضعیت خاص افرادی که به عنوان تفنگ‌چی در خدمت افراز بودند. به جز پسران جابر که از اطراف ارد و فداغ بودند، پنج مرد دیگر، مردانی بودند با چشمانی عجیب و غریب و نگاه شرورانه که به جانیان فراری بیشتر شبیه بودند تا تفنگ‌چی. همگی آنها بهترین لباس‌ها را پوشیده بودند و ملکی‌های گرانقیمت به پا داشتند. و همچنین بهترین تفنگ‌ها را حمل می‌کردند. هر پنج نفر کم‌حرف و زیرک بودند. جهانگیر حس می‌کرد که این افراد توانایی خاصی دارند و مثل تفنگ‌چی‌های معمولی نیستند. او به رفتار خان‌منشانه افراز توجه می‌کرد و توانایی و قدرت و موقعیتی را که به هم زده بود در دل تحسین می‌کرد.

پاسی از شب گذشته بود. تفنگ‌چی‌ها یک کشیک گذاشتند و بقیه برای خواب به چادرهای خود رفتند. جهانگیر و افراز در چادر بزرگ افراز نشسته بودند.

جهانگیر لب به سخن گشود: «شاید دوران جوانی دوران حماقت است. اصلاً فکر نمی‌کردم این‌جوری بشود. خب، من وقتی راغب را زدم از آبادی زدم بیرون. فرار کردم. آنها باید دنبال من می‌گشتند. نمی‌دانم چرا تو را گرفتند. تازه من فکر می‌کردم که گل‌بست به تو می‌رسد. من برای تصاحب گل‌بست هیچ شانسی نداشتم. این را خواهرم لیلا به من گفته بود که گل‌بست خاطر افراز را بیشتر از تو می‌خواهد.»

افراز پرسید: «واقعاً تو چرا راغب را زدی وقتی می‌دانستی گل‌بست زن تو نمی‌شود؟»
جهانگیر پاسخ داد: «عشق. جنون. خاطرخواهی. نمی‌خواستم گل‌بست به راغب برسد. حتی فکرش هم مرا دیوانه می‌کرد.»
افراز گفت: «تو که می‌دانستی. من که به تو گفته بودم راغب را می‌زنم. چرا تو پیش‌دستی کردی؟»
جهانگیر جواب داد: «برای فرار بود. فکر می‌کردم این بهترین کار و بهترین بهانه است برای رفتن از آن آبادی. من باید از آنجا می‌رفتم چون گل‌بست زن تو می‌شد و این برای من ناجور بود. گل‌بست تمام دنیای من بود. من قصد داشتم برای همیشه از آبادی بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما گل‌بست برای چه خودکشی کرد؟»

افراز جواب داد: «قصه‌ی درازی دارد. خلاصه بگویم که صدای تیر را که شنیدم، اصلاً فکر نمی‌کردم که کار تو باشد. مدتی که گذشت، ناغافل ریختند سرم. من از زبان آدم‌های ارباب که آمده بودند مرا دستگیر کنند شنیدم که راغب را کشتند. مرا حبس کردند. پایم را در زنجیر گذاشتند. مادر راغب دیوانه شد. هر روز شیون و زاری می‌کرد. پدر راغب هر وقت ضجه زنش را می‌شنید او هم دیوانه می‌شد و تمام نفرت و عصبانیتش را با شلاق به من منتقل می‌کرد. نمی‌دانستم روز است یا شب. گیج و منگ بودم. چند سال این وضعیت ادامه داشت. تمام این مدت منتظر تو بودم که بیایی و مرا نجات بدهی. ناامید بودم و رنجور و ضعیف.
«تو نیامدی ولی گل‌بست آمد. یک سحرگاه در سیاهچال باز شد. گمارده‌ی ارباب وارد شد و پشت سرش گل‌بست بود که لوله تفنگ را پشت گردنش گذاشته بود. گل‌بست به تفنگ‌چی ارباب گفت که دست مرا باز کند....


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۴

گل‌بست به تفنگ‌چی ارباب گفت که دست مرا باز کند. وقتی آزاد شدم، به محض اینکه بلند شدم، به زمین افتادم. پاهای من خشک و بی‌جان شده بود. گل‌بست زیر بغلم را گرفت و تا بیرون از آبادی همراهی کرد. یک اسب با مقداری آذوقه تهیه کرده بود. در راه که می‌رفتیم، خیلی با هم حرف زدیم. یادم است به گل‌بست گفتم تو نباید این کار می‌کردی. پدرت تو را سخت تنبیه می‌کند. گل‌بست گفت مشکلی نیست، به تنبیه نمی‌رسد. گفتم من می‌خواهم سری به خانه‌ام بزنم. چند سال است که پدر و مادر و خواهرانم را ندیده‌ام. گل‌بست گفت تو اینجا خانه‌ای نداری. پدرت و پدر جهانگیر در خانه پدرم کشته شدند. پرسیدم چرا کشته شدند؟ به چه جرمی؟ گل‌بست با مکثی بلند گفت نمی‌دانم. نمی‌دانم. باز پرسیدم مادرم چه؟ خواهرانم؟ تو گفتی من اینجا خانه‌ای ندارم. آنها چه؟ زنده‌اند؟ کجا هستند؟ گل‌بست گفت رفتند؛ فرار کردند؛ ترسیده بودند ولی مادرت...

«ولی صدای گریه‌ بی‌اختیار گل‌بست بلند شد؛ گریه‌ای سخت و حزن‌انگیز که با زبان حال شکوه‌ها و گلایه‌ها را فریاد می‌زد. گل‌بست مدتی ساکت ماند تا قدرت صحبت کردن پیدا کند. بعد ادامه داد: صدای نعره‌ی تو و جیغ زن عمویم، مادر راغب، را همه در این آبادی می‌شنیدند. از همه بیشتر مادرت می‌شنید. آرام و قرار نداشت. هیچ شب و هیچ‌وقت چشمانش رنگ خواب را ندید. به پیر پنهون متوسل شد. از پدرت و گل‌اندام و گل‌روی خواست که یک شب او را ببرند تا دخیل ببندد و او را واسطه کند که از خدا بخواهد جان او را بگیرد و جان تو آزاد شود. همان شب خوابش برد و نزدیک نماز صبح متوجه می‌شود که کسی او را صدا می‌زند و می‌گوید وقت نماز است. خود پیر بود، پیر پنهون. به مادرت می‌گوید: من کمتر از آنم که بتوانم بین خدا و بنده وساطت کنم. ولی به خاطر تو ای مادر رنجور، من از خدا می‌خواهم که رنج و درد را پایان دهد. می‌گویند یک شب از سال شب قدر است و شب قدر هر دعایی مستجاب می‌شود. مادر تو هم دعا کن و دیگر به این مکان نیا. اگر می‌خواهی من را ببینی، بیا نزدیک درخت‌های گز نزدیک آبادی، بین گز سوم و چهارم.

«گل‌بست گفت مادرم هر شب می‌رفت آنجا. هر شب، تا زمانی که پدرم زنده بود همراهی‌اش می‌کرد ولی بعد از کشتن پدرم، گل‌اندام و گل‌روی هر شب همراهی‌اش می‌کردند. هر شب. بهار، تابستان یا زمستان. یک سال گذشت. دو سه هفته دیگر او می‌رفت. یک روز بعد نماز صبح، به گل‌اندام و گل‌روی می‌گوید که عزیزانم، شما بروید خانه. من برای همیشه این جا می‌مانم. می‌خواهم هر شب دعا کنم. شاید سال ما اشتباه است. شاید سال خدا خیلی بیشتر باشد. و همان وقت سر نماز جان می‌سپارد.

«گل‌بست می‌گفت: بیچاره گل‌روی. بیچاره گل‌اندام. چه وضعیتی داشتند. هرچه بخت از آنها روی می‌گرداند، آنها بیشتر از من روی‌گردان می‌شدند. حق داشتند. برادر نازنینشان توی ملک پدر من زندانی بود و شلاق می‌خورد. پدرشان در خانه پدرم کشته شد و حالا آخرین تکیه‌گاه که دو دختر معصوم می‌توانند داشته باشند، مادرشان، رفته بود. اگر می‌خواهی مادرت را ببینی، آنجاست. جایی که وصیت کردند دفن شد. آنجاست. بین گز سوم و چهارم. گز عالی عمر.»

افراز ساکت شد و به آرامی نگاهش را از دهانه ورودی چادر که پر از روشنایی مهتاب بود، به بدنه چادر که نور را جدا می‌ساخت انداخت. دوباره نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت: «تف، تف بر این دنیای لاکردار. انگار همگی نفرین شدیم. بدشگونی و فطرت نحسِ راغب، زندگی خوب ما را نابود کرد. خیلی قربانی دادیم. می‌دانی، تو آخرین قربانی بودی. قسم خورده بودم که تو را بکشم.»

دو یار قدیمی چشمانشان را از تنها منبع نوری که از دهانه چادر به فضای تاریک چادر می‌پاشید گرفته بودند و به صورت همدیگر زل زده بودند. چشمان هر کدام در تاریکی فضای چادر مثل دو شبح دیر آشنا به هم دوخته شده بود.

مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۵

مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. عزیزانمان را از ما گرفت. حتی آن آبادی را. آن آبادی که من و تو در آن جان گرفتیم و بزرگ شدیم. اولین جایی که بعد از هشت سال به آن برگشتم، همان آبادی بود. دلم گرفت. چه فکر می‌کردم؟ چه انتظاری داشتم؟ کاش موفق به فرار نمی‌شدم. کاش در همان بندگی اسارت و بردگی می‌ماندم. دلم به این خوش بود که... دلم به این خوش بود که...» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: «می‌دانی افراز، وقتی بعد از چندین سال اسارت پاهایم آب‌های گرم خلیج فارس را حس کرد، رویای خوش دیدن خانواده و عزیزان و بوی وطن دوباره در وجودم شعله‌ور شد. نقشه داشتم که چطور وارد آبادی بشوم. بدون سر و صدا چند روزی بمانم. پودنه خواهرم محرم اسرار من بود. نقشه کشیده بودم که پودنه کمک کند که یک روز بچه‌های قد و نیم‌قد تو و گل‌بست را ببینم. ببینم که گل‌بست سرشار از شور زندگی است و تو داماد ارباب و همه‌کاره‌ی آبادی شده‌ای. می‌خواستم مطمئن شوم که کاری که من انجام داده‌ام، درست بوده. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم تو و گل‌بست را ببینم. از دیدار شما گریزان بودم ولی سعادت شما و خوشبختی تو و گل‌بست...»

افراز مدتی منتظر ادامه کلام جهانگیر ماند. بعد بی‌صدا به دنبال جهانگیر از چادر بیرون آمد و دید شانه‌های جهانگیر می‌لرزد. افراز دستش را روی شانه جهانگیر گذاشت و گفت: «راهش هم همین است. اگر گل‌بست به تو می‌رسید من هم همین احساس را داشتم. برای خوشبختی تو و گل‌بست خوشحال بودم ولی علاقه‌ای به دیدار تو و گل‌بست نداشتم. چون غیر ممکن بود گل‌بست به هیچ کدام از ما نرسد. او به عقد گل و خاک در آمد.»

جهانگیر چیزی برای گفتن نداشت. به ماه خیره مانده بود. حس عجیبی داشت. تجربه‌ای نو را حس می‌کرد که در آن گذشته و حال کاملا ادغام شده بود. حس خوب دیدار رفیق گمشده با حس تلخی روزگار ترکیب می‌شد و گاه غمگینش می‌کرد و گاه هیجان‌زده. برای لحظاتی در روشنایی گل‌بست را می‌دید و گاه خواهرش پودنه، گاهی مادر، گاهی پدر، و گاهی آهن‌بهرام و پنج‌علی.

بعد از لحظاتی رو به افراز گفت: «گل‌بست...»
افراز مدتی منتظر ادامه‌ی کلام جهانگیر بود. این اسم را که شنید، گفت: «گل‌بست چی؟»
جهانگیر بالاخره پرسید: «گل‌بست خودش خودش را کشت؟»
- آه، خودش این را می‌خواست.
- و گل‌بست خودش تو را آزاد کرد؟ خود گل‌بست بود؟ یعنی تو او را زنده دیدی؟
- بله.
- توی بی‌عرضه چرا گذاشتی خودش را بکشد؟

مدتی سکوت شد، تا دوباره افراز به سخن در آمد: «نامردی نکن رفیق. طعنه نزن. من نمی‌دانم چقدر خاطرخواه گل‌بست بودی. ولی من... ولی من آنقدر دوستش داشتم که اگر گل‌بست در همایون‌دژ افسانه‌ای شما اسیر بود و تو و سیصد تفنگ‌چی نگهبانش بودید، یک‌تنه می‌زدم به جنگ قلعه.»

دقایقی گذشت تا افراز به چادر خود برود و چپق خود را چاق کند و بگوید: «تو آخرین باری که گریه کردی یادت می‌آید؟»

جوابی نشنید. ادامه داد: «آن شب روی مزار مادرم که افتادم، بی‌اختیار گریه کردم. با صدای بلند زار می‌زدم. انگار تازه فهمیده بودم این مادر چقدر مهربان بود. گل‌بست هم سخت گریه می‌کرد. آرام که شدم به طرف گل‌بست رفتم. تازه متوجه رنگِ پریده و بدن ضعیف گل‌بست شدم. ولی چشمانش که تازه با اشک شسته شده بود، زیباتر و براق‌تر بود. گل‌بست گفت: افراز، تو باید هرچه زودتر از این‌جا بروی. آنها می‌آیند دنبالت. تو برو خواهرانت را پیدا کن. من گفتم: با هم می‌رویم. من تو را با خود می‌برم. گل‌بست بی‌توجه به حرف من گفت: به لیلا و پودنه بگو خیلی دوستتان دارم. به آنها بگو که مادرت تنها کسی نبود که هر شب گریه می‌کرد. و اگر جهانگیر را دیدی از او برای رهایی من تشکر کن. من به گل‌بست اصرار کردم که الان با هم می‌رویم. با هم، همه را پیدا می‌کنیم. من می‌برمت. اما گل‌بست دستهایش را بالا گرفت و گفت: دیگر خیلی دیر شده افراز. رگ‌هایش را زده بود. من ناگزیر شاهد خاموش شدنش بودم. آه، آرزو می‌کردم تا آخر عمر در زندان می‌ماندم و او زنده بود.»


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۶

سپیده دمیده بود ولی سیاهی غم‌انگیز مرگ گل‌بست بر مرد عاشق سایه افکنده بود. هر دو نگاهی به دوردست‌ها داشتند. افراز به چادر خود رفت و بعد از اندکی بیرون آمد و جهانگیر را صدا زد. به محض اینکه جهانگیر رو برگرداند، افراز تفنگی را که در دست داشت به طرف او انداخت و گفت: «این حق توست.»

جهانگیر تفنگ را در هوا قاپید. تفنگ را مایل نگه داشت تا آن را ببیند. به محض اینکه تفنگ را شناخت منقلب شد. تفنگ را به سینه خود فشرد و بی‌اختیار اشک از چشمانش جاری شد. تفنگ را زیر بینی خود نگه داشت. هنوز بوی دستان گل‌بست را می‌داد. چشمش به قلم‌کاری‌های ظریف لوح نقره‌ای که به دو طرف قنداق زده بودند افتاد، گویی آن استاد ماهر قلم‌کار می‌دانست این تفنگ معشوقه‌ای است که روزگاری به عاشق خود می‌رسد.

افراز برای لحظاتی نمی‌توانست چشم از جهانگیر بردارد. او چرخش‌های تفنگ را در دست جهانگیر می‌دید. او شاهد تلفیق آهن و قلب بود. آهن سردی که از دستان گرم معشوق حکایت‌ها داشت.

بعد تفنگش را برداشت و به سوی آسمان شلیک کرد و گفت: «بلند شوید تنبل‌ها. حرکت می‌کنیم. چادرها را جمع کنید. یالله سریع.»

روز به نیمه رسیده بود. بانوی تابناک عالم هستی خرامان‌خرامان خودش را به بالای سر مردان جنگی کوهستان جنوب مرکزی ایران رسانده بود. مردان جنگی طاقت این نور پرفروغ را نداشتند و خسته و کوفته به زیر سایه‌ی قطعه سنگی پناه بردند. بعد از مدتی استراحت، افراز داد زد: «ارغوان، ارغوان.»
- بله افراز.
- چقدر راه آمده‌ایم؟ کی می‌رسیم به قرارگاه؟
- اگر کوه‌های مجاور را دور بزنیم، دو روز دیگر. ولی اگر بزنیم به کوه و شب را اطراق کنیم، فردا عصر می‌رسیم به پایگاه. بعدش کجا می‌رویم؟ طرف شیراز یا قلعه مزیجان؟
- هیچکدام. اول باید برویم فیروزآباد تا بار و گاری را سبک کنیم. بعد می‌رویم قلعه مزیجون. بعد می‌رویم به اطراف شیراز.

شنیدن این سخنان، جهانگیر را ناراحت به فکر فرو برد. او از افراز خواسته بود که ابتدا سری به گراش بزند و جانشینی برای خود انتخاب کند و بعد از مدتی به افراز ملحق شود. ولی افراز مخالف بود. او به جهانگیر گفته بود که این خواسته‌ی گل‌بست است. امانتی در نزد خود دارد که باید به او تحویل دهد.

فردای آن روز، هنگام عصر، وقتی به پایگاه رسیدند، جهانگیر از دیدن چند گاری سر پوشیده و سی چهل تفنگ‌چی متعجب شد و هنگامی که به جمع اردوگاه پیوستند، مرد جوانی که لباس‌های فاخر بر تن داشت، رو به افراز داد زد: «تو سیزده روز است که از این‌جا رفته‌ای. ما طبق دستور باید هرچه زودتر این بارها را تحویل می‌دادیم. این فرمان فرمانفرما قوام است.»
افراز در جوابش گفت: «تو چرا تمرگیدی؟ چهل تا سوار در اختیار داری. می‌خواستی بروی.
مرد جوان گفت: «من این تاخیر طولانی‌مدت را به قوام گزارش می‌کنم.»
افراز هم گفت: «هر غلطی که خواستی بکن. من از قوام دستور نمی‌گیرم، از ارباب قوام دستور می‌گیرم.»

دو هفته طول کشید که این کاروان ابتدا به فیروزآباد برسد. آنها بسته‌هایی را از گاری‌ها به خوانین قشقایی تحویل دادند و بعد الباقی را نیز به قلعه مزیجون بردند. بلافاصله پس از آن، جهانگیر و افراز و پنج تفنگ‌چی دیگر به تاخت به طرف شیراز راندند و بعد از چند روز به نزدیکی شیراز رسیدند. اما بر خلاف انتظار جهانگیر، وارد شیراز نشدند و به طرف شرق شیراز به سوی کوه‌های ارسنجان اسب تاختند. در تمامی سفر، این دو یار قدیمی در کنار هم بودند و فرصتی بود برای مطرح کردن هزاران سوال در مورد گذشته. اما جهانگیر سوال‌های جدیدی هم در ذهن داشت. او در دل، موفقیتی را که افراز به آن رسیده بود، تحسین می‌کرد و هر بار کارهای افراز در نظرش مرموزتر می‌آمد.

تا این که روزی جهانگیر از افراز پرسید: «افراز، تو خیال نداری که به من بگویی این جاها چه خبر است؟ تو چکاره‌ای که فرمانفرمای شیراز را به هیچ حساب نمی‌کنی؟»
افراز خنده‌ای بلند از ته دل سر داد: «نه، نه. گفتنی نیست. خودت می‌بینی. باید صبور باشی.»
بعد برای اینکه ذهن جهانگیر را منحرف کند گفت: «حالا تو بگو. چرا سر از گراش درآوردی؟ از ده ما که خیلی دور بود.»


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۷

جهانگیر در جواب گفت: «در خانواده ما دو اسم خیلی مهم بود: جهانگیر و نوذر. چند نسل از ما، اسم پدر نوذر است و اسم پسر اول جهانگیر. از پدربزرگم شنیدم که پدرش رییس تفنگ‌چیان آن زمان گراش بوده است. اسمش نوذر جهانگیر بود. او مانع سوء ‌نیت خان گراش بر یک خانواده ضعیف می‌شود. در نتیجه، او را می‌کشند و خانواده‌اش فرار می‌کنند به جایی که امن بود. من گراشی‌الاصل هستم. برای همین، گراش تنها انتخاب من بود.»

آنها به طرف بلندی‌های ارسنجان می‌رفتند. جهانگیر از هوای خنک مایل به سردی آن مکان در این فصل تابستان احساس لذت می‌کرد ولی نمی‌توانست گراش و قلعه و اسد میر و صداقت پنج‌علی را از یاد ببرد. او به خودش می‌گفت: «جهانگیر، اینقدر ذوق زده نباش. درست است که این چیزها را ما فقط در بهترین فصل داریم، یعنی فصل بهار، اما اگر این‌ آدم‌ها در بهشت هم باشند، هیچ‌وقت قلعه‌ای به عظمت قلعه گراش و تاریخ مردان دلاور و باغیرتش را نخواهند داشت.»

با این حال، جهانگیر نمی‌توانست قدرت و مکنت رفیق و رقیب دیرینه‌اش افراز را انکار کند. او در این چند روز فرماندهی افراز را دیده بود؛ اطاعت محض زیردستانش و نظم و مقررات خاصی را که بین آنها حکمفرما بود هم دیده بود. این که افراز به جاهای دورافتاده‌ای می‌رفت که پیامی برساند، بر مرموز بودن کارش می‌افزود. او غرق در افکار خود بود که متوجه شد همراهان افراز ناپدید شدند و صدای افراز را شنید که می‌گفت: «دیگر چیزی نمانده. به خانه‌ی من خوش آمدی دوست عزیز.»

مدتی بعد، جهانگیر وارد باغ بزرگی شد که در چهارگوشه آن عمارت بزرگی بود و یکی از آنها مهمانخانه بود. فردای آن روز جهانگیر در سالن بزرگ مهمانخانه شال و قبا کرد و منتظر ورود افراز بود. در باز شد و دو زن از در بزرگ سالن وارد شدند. جهانگیر گیج و منگ چشمان آن دو زن را هدف کرد. لحظاتی گذشت. آن دو زن هم بی‌خبر از ماجرا، حالِ جهانگیر را داشتند. چشمان خواهر و برادر هیچ‌وقت به هم دروغ نمی‌گوید. هر سه همزمان به طرف همدیگر رفتند و در آغوش همدیگر جا گرفتند. شوق دیدار جایش را به گریه‌های زار داد.

افراز دستور داده بود که تا وقت ناهار، هیچکس مزاحم آنها نشود. افراز به کمک خواهرش گل‌روی ترتیب ملاقات برادر و خواهرانش را که سال‌های دراز از هم دور شده بودند، بدون مقدمه داده بود. نزدیکی‌های ظهر بود که افراز در سالن مهمانخانه را زد و وارد سالن شد و رو به یازده دختر و پسر جوان و نوجوان و کودک که منتظر ورود به سالن بودند گفت: «این همان دایی جهانگیر شماست. همان جهانگیری که بارها از صداقت و شجاعتش برای شماها تعریف می‌کردم.»

کوچکترها به طرف جهانگیر دویدند. فریاد شادی و شوق دیدار بچه‌ها بار دیگر جهانگیر را که تا همین امروز صبح فکر می‌کرد در این دنیا بی‌کس و تنها است، سخت غافلگیر کرد. چندی بعد، دو مرد که شوهران لیلی و پودنه بودند وارد شدند و پشت سر آنها گل‌روی و گل‌اندام با شوهرانشان و فرزندانشان وارد سالن شدند. حس شادی و امید به زندگی و شوق دیدار عزیزان فضای سالن را پر کرده بود. برای مرد جنگی همیشه تنها، شادترین و مهمترین روز زندگی‌اش بود. گاه بی‌اختیار دست شکر به صورت خود می‌کشید. روی سکه‌ای که جهانگیر در اوج جوانی‌اش به هوا پرتاب کرده بود، به خاک سیاه نشسته بود. اما بعد از 26 سال، افراز برای او آن سکه را دوباره به هوا پرتاب کرده بود و این بار روی سکه به آسمان بخت و اقبال نشسته بود. سر از پا نمی‌شناخت. نمی‌دانست امروز چه روز و چه ماهی است. وقتی شب کنار آتش می‌نشست، خواهران و خواهرزادهایش با هیجان و تبسمی بر لب، گوش به دهان او دورش حلقه می‌زدند که بشنوند حکایت‌ها و ماجراهایی که داستان هزار و یک شب از نظر می‌افتاد. او همه چیز را فراموش کرده بود، حتی گراش را؛ گراشی که او را متعلق به خود می‌دانست؛ گراشی که او از نوکری‌اش شروع کرده بود و تا بالاترین رده‌ی خان‌سالاری رسیده بود و خود را محافظ مردمانش و وجب‌ به وجب دشت پهناورش می‌دانست؛ دشتی کلان که حس جبروت را به کاروان‌هایی که از کنار آن می‌گذشتند می‌داد. او آرزو داشت که بار دیگر نام نوذر جهانگیر را که به مردانگی و غیرت معروف بود زنده کند.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۸

یک شب که مثل اغلب شب‌ها جهانگیر و خواهران و خواهرزادهایش و خواهران افراز و خواهرزادهایش دور جهانگیر و آتش حلقه زده بود، افراز وارد شد. چند کف بلند زد و گفت: «نمایش تمام شد. همه بروید خانه‌هایتان. شما دارید این مرد جنگی را بی‌خاصیت می‌کنید!»

وقتی همه با اعتراض و احترام رفتند، افراز گفت: «جهانگیر، فردا کله سحر حرکت می‌کنیم.»
جهانگیر پرسید: «کجا؟»
افراز گفت: «جایی که خودم ساختم و به جز افراد خاص خودم، هیچ کس آن را ندیده است. تو اولین نفر خواهی بود.»
سحر فردا، دو یار غار آماده حرکت بودند. ملازمی صدا می‌زد: «افراز، افراز.» و وقتی ملازم به نزدیکی افراز رسید گفت: «افراز، نامه داری.»

افراز مهر و لاک نامه را برداشت. وقتی که آن را باز کرد، جهانگیر از دیدن کاغذ سفید که گوشه‌ی آن فقط مهر و امضای قوام بود، تعجب کرد.
افراز از ملازم پرسید: «نامه‌رسان کجاست؟» و جواب شنید: «در باغ منتظر شما هستند.»

نامه‌رسان با تواضع و عرض ادب، متن نامه را که از طرف قوام بود، بازگو کرد. قوام از فراز خواسته بود که تا نُه روز دیگر، روز یکشنبه، در باغ شخصی قوام در اطراف شیراز با ارباب بزرگ ملاقات کند.

بعد از اینکه مسافت زیادی اسب تاختند، راهشان را به طرف بالای یک کوه کم‌ارتفاع کج کردند. اسب‌ها آرام آرام می‌رفتند ولی نفس نفس می‌زدند. جهانگیر گفت: «تا حالا سه نگهبانِ پنهان را شناسایی کرده‌ام. حتماً بیشتر از سه نفرند. آن بالا چی پنهان کردی؟»
افراز گفت: «بله، گنج دارم! گنج آتشین. و تو اولین مهمانی هستی که این گنج را خواهد دید.»

افراز کارگاه باروت‌سازی خودش را در بالای آن کوه به جهانگیر نشان داد. جهانگیر بعد از اندکی فهمید که مواد اولیه باروت چیست و چطور درست می‌شود. آنها گوگرد و زغال و گل شوره‌ای را در خمره‌های بزرگ چوبی با هم ترکیب می‌کردند و بعد با تنه سنگین یک درخت صیقلی‌شده، آن را می‌کوبیدند.

جهانگیر از افراز پرسید: «رفیق، می‌شود که یکی از این خمره‌های چوبی و تنه‌ی درخت گردو را از شما قرض بگیرم؟»
افراز پرسید: «می‌خواهی چکار؟»
جهانگیر گفت: «می‌خواهم ببرم گراش تا دیگر منت باروت‌فروش‌های پدرسوخته را که مدام امروز و فردا می‌کنند نکشم.»
افراز خنده‌ای بلند سر داد و گفت: «چرا که نشود.» بعد چهره‌اش در هم کشیده شد و ادامه داد: «اینجا همه‌اش مال توست رفیق. هر چه من اینجا سهم دارم، سهم چهار تا خواهر و دو جین بچه است. خدا تو را رساند. کاری که من در پیش گرفته‌ام، آخر و عاقبت خوبی ندارد. همیشه در معرض خطرم. جهانگیر، مشکل همین‌جاست. من هیچ دشمنی ندارم ولی آن‌هایی که به من پر و بال دادند، روزی دشمن من خواهند شد تا کلک مرا بکنند، چون چیزهایی می‌دانم که فاش شدن آن برای اربابان سم مهلک است.»

پس از لحظه‌ای سکوت، افراز گفت: «امشب این‌جا می‌مانیم. می‌خواهم تو را به شرکاء و رفیق‌هایم معرفی کنم. و بعد از آن من باید به چند مکان در اطراف شیراز سر بزنم. وسط راه، باروت‌سازی بزرگ قوام را نشانت می‌دهم و در مهمانی ارباب بزرگ شرکت می‌کنیم. خیلی دلم می‌خواهد ارباب بزرگ را ببینم.»

شب‌هنگام، پنج مرد وارد کارگاه باروت‌سازی افراز شدند. همان پنج مردی که جهانگیر در کوه‌ها دیده بود. افراز آنها را معرفی کرد: «علینقی، ارغوان، مصطفی، مشکال، و صابر.» و بعد گفت: «این جهانگیر، برادر من، برادر لیلی و پودنه است. اگر برای من اتفاقی افتاد یاور همدیگر باشید.»

این هفت نفر تا پاسی از شب نشستند و صحبت کردند. کم‌کم جهانگیر با جهان مرموز افراز آشنا می‌شد و از اوضاع و احوال مرکز و همچنین شیراز که همیشه یک رکن اساسی پادشاهی ایرانی بود، باخبر می‌شد.

همان شب، افراز پیشنهاد کرد که یک کارگاه باروت‌سازی را در گراش افتتاح کنند و با خان گراش، محمدخانِ طالب‌خان شریک شوند. همه‌ی یاران و شرکای افراز این را فرصتی دانستند که مدت‌ها به دنبال آن بودند. آنها از عظمت همایون‌دژ و حصار گراش باخبر بودند.

جهانگیر چند روز دیگر افراز را همراهی کرد. به جاهای مختلف سر می‌زند. افراز با آدم‌های مهمی دیدار می‌کرد که هر کدام سمتی داشتند. گاهی هم افراز به جاهای خلوتی سفر می‌کرد و ماموری را می‌دید و او را به ماموریتی می‌فرستاد.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۷۹

تا روزی به کارگاه بزرگ باروت‌سازی قوام رسیدند. هنگام بازدید افراز گفت: «می‌بینی جهانگیر، می‌بینی چقدر آدم مشغول کار هستند؟ به زودی کارگاه‌های کوچک پراکنده تعطیل می‌شوند و ما کنترل و پخش باروت را در این منطقه وسیع در دست خواهیم گرفت.»

افراز به تمامی کارهایش رسیده بود و دو روز مانده به ضیافت مهم قوام به شیراز رسیدند. فرصتی بود که این دو یار قدیمی فارغ از کار و ماموریت در کنار هم باشند و گشت‌وگذاری در شیراز داشته باشند.

افراز و جهانگیر با لباس‌های فاخری که بر تن داشتند، جلو دروازه بزرگ باغ شخصی قوام ایستاده بودند. نگهبان مانع از ورود جهانگیر به باغ شد. افراز صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه، تا صد می‌شمارم. بدو به قوامت بگو افراز بدون همراهش وارد باغ نمی‌شود.»

نگهبان در را بست و مدتی طول کشید تا دوباره دروازه را باز کند و چند بار از افراز عذرخواهی کرد. میز بزرگ و مستطیل شکلی در وسط درختان سرسبز که کنار آن باغچه‌های پر از گل‌های رنگارنگ بود چیده شده بود. مرد مسنی در راس میز، و خانم مسنی که به ظاهر همسرش بود کنارش نشسته بود. کنار خانم مسن هم زوج جوانی نشسته بود با دو دختر چهار-پنج‌ساله که کک‌ومک‌های صورت و دست‌هایشان از زیر پوست روشن نمایان بود. همگی به زبان خارجه حرف می‌زدند. در طرف دیگر میز، قوام کنار مرد مسن و دو افسر با لباس‌ فرم نظامی نشسته بودند.

وقتی افراز به کنار میز رسید، مرد مسن از جای خود بلند شد و کف‌زنان به طرف افراز آمد و گفت: «افراز، افراز. آفرین. آفرین.» و بعد مترجم خود را که ترک‌تبار بود صدا کرد: «یاشار. یاشار.»

وقتی یاشار در کنار افراز و مرد مسن قرار گرفت، مطالبی با زبان بیگانه با او صحبت کرد و از او خواست که برای افراز بازگو کند. مترجم لب به سخن گشود: «من از شما سپاسگزاری می‌کنم که در ماموریت‌هایی که به عهده شما گذاشته شده بود، فراتر از حد انتظار ما عمل کردید. تمام خواسته‌های ما توسط شما بدون عیب و نقص انجام شده است.»

وقتی که مترجم ساکت شد، مرد مسن به یکی از افسرها اشاره کرد. مرد سلام نظامی داد و با یک جعبه مخمل قرمز به نزدیک افراز آمد و در جعبه را باز کرد. مرد مسن مدالی را از جعبه بیرون آورد و با سنجاقی به سینه افراز زد. سپس دست افراز را گرفت و به طرف جایی که نشسته بود رفت. تقاضای یک صندلی کرد و او بین آن مرد مسن و قوام نشست. قوام رو به یاشار گفت: «لطفاً ترجمه کن. به مهمانان گرامی بگو که غذای ایرانی باید تا گرم است صرف شود و اگر سرد شد تغییر مزه می‌دهد و از دهن می‌افتد.»

همه مشغول غذا خوردن شدند و صحبت‌هایی که می‌شد بیشتر بین یاشار و خانم جوانی که مادر دو تا دختر بچه بود و گویا نسبتی با مرد مسن داشت انجام می‌شد. پلوهای مختلف که با زعفران تزیین شده بود و خورشت‌های رنگارنگ ایرانی و کباب‌های مختلف، خانم جوان را هیجان زده کرده بود و تمام سوال‌هایی که از مترجم می‌پرسید، درباره نام این غذاها و ترکیبات آن و طرز درست کردن آنها بود. مترجم چون جواب درست را نمی‌دانست، از سرآشپز که کنار میز ایستاده بود می‌پرسید و بعد به زبان بیگانه ترجمه می‌کرد.

مدتی گذشت. مرد مسن رو به یکی از افرادش کرد و مطلبی به او گفت که اسم افراز در میان صحبت‌هایشان شنیده می‌شد. افسر کیف چرمی خود را باز کرد و ورقه‌ای از آن بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. مطالبی که بعد از قرائت آن متن توسط مترجم ترک ترجمه شد، گزارشی بود از کارهای افراز و افرادش در راستای کنترل و توزیع و تولید باروت، عنصر اولیه جنگ و جنگ‌افروزی و قلع و قمع کردن خوانین و حاکمان پراکنده در این منطقه و تثبیت قدرت مرکزی شیراز؛ و همچنین امنیت و کنترل جاده‌ای که بنادر جنوب را به شیراز متصل می‌کرد.

مستخدمان جای ظرف‌های غذا را با شیرینی و شربت و چای و قهوه عوض کردند. باز مرد مسن خارجی از افسر همراهش خواست تا ورقه‌ای دیگر را قرائت کند. یاشار مترجم سرا پا گوش بود که مطلبی را که افسر خارجی می‌خواند به دقت بشنود و آن را برای حضار ترجمه کند.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۰

افسر خارجی شروع به خواندن آن ورقه کرد: «از آنجایی که افراز در ماموریت قبلی خود موفق عمل کرده است و راه بنادر را که از حاجی‌آباد به شیراز است نسبتاً هموار ساخته است، ماموریت دیگری در همین راستا واگذار می‌شود: هموار ساختن و امن کردن راه بندرلنگه – لار – جهرم – شیراز به عهده او واگذار می‌شود. اهمیتی که این جاده دارد به دلیل کوتاه‌تر بودن و اتصال بندر مهم و پررونق لنگه به شیراز است. بنابراین باید با دقت و سرعت عمل کرد و خوانین و ضابطان و کلانتران را از میان برداشت و یک خان را که در راستای هدف ما قدم برمی‌دارد، جایگزین ساخت.»

یاشار آماده شد که آنچه را که شنیده، ترجمه کند. اما ناگهان صدای قهقهه‌ای شنیده شد. همه سرها به طرف جهانگیر معطوف شد. چهره قوام برافروخته شد. می‌خواست به جهانگیر چیزی بگوید که جهانگیر با همان زبان بیگانه رو به مرد مسن خارجی گفت: «شما موفق نخواهید شد. از لنگه تا جناح و بستک و لار و گراش و اوز تا فیشور و خنج و چندین و چند ولایت دیگر، اچمی‌زبانند. این جاده‌ای که شما قصد کنترل آن را دارید، از مرکز اچمستان می‌گذرد. اچمی‌ها مردمان آزاده‌ای هستند که زیر بار ظلم و سلطه نخواهند رفت. و در مرکز این سرزمین پهناور، قلعه همایون‌دژ قرار دارد که تسخیرناشدنی است. افراز بهترین دوست من است. اگر او دشمن شود و با هزار سرباز و تفنگچی به گراش بیاید، بر همایون‌دژ چیره نخواهد شد. حداقل نه تا زمانی که من نگهبان آن دژ هستم و نه تا زمانی که محمدخان مشاوری باتدبیر چون اسد میر دارد و مردمانِ از جان گذشته‌ای چون اهالی گراش.»

همه‌ی حاضرین دهان‌هایشان از تعجب بازمانده بود و بدون پلک زدن به جهانگیر خیره بودند. حتی مترجم ترک‌تبار. مدتی سکوت برقرار شد. حالت لب‌های مرد مسن از تعجب به لبخند گرایید. از جای خود بلند شد و پشت سر هم می‌گفت: «آفرین. آفرین. براوو. براوو.» مرد خارجی چپقش را پر از توتونی که در جیب داشت به جهانگیر تعارف کرد و کبریت زد و توتون را آتش کرد. این باعث تعجب قوام شد. تا آنجایی که قوام این مرد پیر را می‌شناخت، برای کسی تره هم خرد نمی‌کرد و با شاه فالوده نمی‌خورد!

مرد پیر از اینکه جهانگیر می‌تواند مسلط با زبان آنها صحبت کند، اظهار خوشحالی کرد و از او تقاضا کرد که وقت بیشتری را با او بگذراند و سوال‌هایی را که در ذهن داشت جوابگو باشد. بعد گفت: «نگهبان بزرگ همایون‌دژ، ما قصد حمله یا تسخیر قلعه‌ی شما را نداریم. ما دشمن شما نیستیم. هدف ما فقط تجارت است و دریا نزدیک‌ترین راه ارتباطی کشور ما با اینجاست.» او به جهانگیر اطمینان می‌داد که قصد آنها تبادل کالا و تجارت است که منوط به امنیت راه‌های بنادر جنوب به مرکز و شمال مملکت است. ولی جهانگیر بدون هیچ کلام دیگری نیشخند زد. نیشخندی که حاکی از تجربه‌اش از دوران بردگی و اسارتش بود؛ تجربه‌ی او و هم‌بندی‌هایش از چپاول و غارت ممالک توسط همین خارجی‌ها.

بعد از ضیافت باغ قوام، جهانگیر و افراز سوار بر مرکب‌های خود به طرف شیراز می‌رفتند. افراز متکلم وحده بود و مدام سوالاتی را مطرح می‌کرد؛ ولی جهانگیر دمغ و بی‌حوصله بود. یا جواب نمی‌داد و یا به جواب‌های کوتاه یک‌کلمه‌ای اکتفا می‌کرد. افراز که کلافه شده بود، نگاهی خیره به جهانگیر انداخت و گفت: «الاغ! چه مرگت است؟ چرا حرف نمی‌زنی؟»

جهانگیر گفت: «کره خر! تا آن مدال زشت و پلشت را به سینه داری، من با تو حرفی ندارم.»
افراز گفت: «آهان!»
او مدال را از سینه خود کند و گفت: «این را می‌گویی؟ حیف، حیف که فلز است و گرنه همراه با یک حبه قند به خورد اسبم می‌دادم!»
جهانگیر گفت: «نه، این کار را نکن. اگر این را به خورد اسبت بدهی، اسب تبدیل می‌شود به یک الاغ، درست مثل خودت!»
افراز گفت: «ای نامرد، حالا چی روی آن نوشته شده؟»
جهانگیر نگاهی به مدال انداخت و گفت: «نوشته: سگ باوفای من؛ افراز!»

افراز به یاد شور و شوق جوانی و شوخی‌های خود با جهانگیر افتاده بود و از خنده روده بر شده بود. او مدال را پرت کرد و روی جاده افتاد. بعد پرسید: «ببینم، تو گفتی تو را اسیر کردند و به بردگی گرفتند. تو چطوری زبان خارجه را بلد شدی؟ آن مترجم ترک هم توی ترجمه تپق می‌زد، ولی تو اینقدر روان صحبت می‌کردی که انگار همسایه‌ی دیوار به دیوار پیرمرد ارباب بودی! قضیه چی بود؟»


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۱

اینجا بود که جهانگیر داستان اسارت خود را برای افراز شرح داد. او و همراهانش را برای بیگاری به معدن سنگ بردند و عین بردگان، بدون هیچ مزد و مواجبی، با زور شلاق به حفاری و استخراج سنگ از معدن گماشتند. او از ظلم و جور و چپاول هم‌زبانان و هم‌وطنان مرد مسن خارجی حکایت‌ها داشت.

وقتی افراز از او پرسید که آیا زبان خارجی را در معدن سنگ و هنگام بیگاری یاد گرفته است یا نه، جهانگیر ادامه داد: «ما برده‌ها از کشورهای مختلف بودیم و هر کدام زبان خودمان را داشتیم. از هندی و عرب و ترک و آفریقایی با هم کار می‌کردیم و با هم غذا می‌خوردیم. من جسته و گریخته با زبان‌های مختلف آشنا شدم و تکلم می‌کردم. وقتی آنها استعداد من را در یادگیری زبان متوجه شدند، برایم معلم گذاشتند. بسیار شبانه‌روز را با معلم سپری کردم. او خواندن و نوشتن زبان خارجه را به من آموخت.»

افراز با تعجب پرسید: «چرا باید برای یک برده معلم بگذارند؟»
جهانگیر پاسخ داد: «می‌دانی افراز، با وجود این که از آنها متنفرم، ولی بعضی از کارها و روش‌های آنها را تحسین می‌کنم. آنها بسیار تیزبین و ریزبین هستند. برای هر کاری برنامه‌ریزی می‌کنند. دانش و علم آنها زیاد است. آنها برای اهداف خودشان زبان خارجی را به من آموختند. معدن‌های سنگ از شهر بسیار دور بود. دیلماجی که آنها تعیین کرده بودند، بیشتر از اعیان و اشراف بودند و حاضر نبودند به این مکان‌ها بیایند. آنها می‌خواستند یکی از جنس برده‌ها این زبان را یاد بگیرد تا از مشکلات معدن‌ها و برده‌ها باخبر باشند. بعد از اینکه زبان را یاد گرفتم، مرا به چند معدن دیگر بردند تا برای آنها گزارش تهیه کنم. برایم حقوقی معین کردند و آزادانه به هر معدن سر می‌زدم و حتی برده‌ها را جابه‌جا می‌کردم. اعتماد خارجی‌ها را به خود جلب کرده بودم. تا اینکه با دوستانی که با هم اسیر شده بودیم، موفق به فرار شدیم. استعداد یادگیری زبان، باعث آزادی من شد.»

سپس رو به افراز کرد و پرسید: «حالا تو بگو. تو را که اسیر نگرفتند. توی وطن خودت بودی. چگونه اسیر این نامردها شدی؟»
افراز آهی کشید و گفت: «امان از این دنیای لاکردار. وقتی گل‌بست مرا آزاد کرد و شمع عشق من جلو دیدگانم خاموش شد، به سرعت به طرف سرحد فرار کردم. پدر گل‌بست و برادرش خیلی کینه‌ای بودند و با مرگ گل‌بست هر جا که می‌رفتم پیدایم می‌کردند. من می‌دانستم که در سرحدات زوری ندارند. به شیراز رسیدم. بی‌کس و بی‌پناه و گشنه و آواره. یا در مسجد می‌خوابیدم و یا در کاروانسرا. یک روز صبح در کاروانسرا داد می‌زدند: کسی کار می‌خواهد؟ اینجا کسی دنبال کار می‌گردد؟ حقوق خوبی می‌دهم. اینطور بود که سر از باروت‌سازی قوام درآوردم. البته آن زمان باروت‌سازی این شکلی که تو دیدی نبود. یک سال طول کشید که رییس شدم. چند وقت بعد با دارودسته‌ی قوام آشنا شدم. کار کردم و لیاقت نشان دادم. با گروه پنج شرکاء آشنا شدم از همه آنها تیزتر و کاربلدتر بودم. شدم رییس آن پنج نفر. ماه به ماه و سال به سال ترقی می‌کردم و کارهای قوام را به نحو احسن انجام می‌دادم.»
جهانگیر گفت: «ولی تو گفتی که آنها به تو پر و بال دادند و باعث ترقی تو شدند.»

افراز گفت: «کاملا درست است. ولی سیاه‌دستان...»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «سیاه‌دستان؟»

افراز گفت: «بله، سیاه‌دستان نامی است که من و پنج شرکاء روی آنها گذاشتیم. دست‌های بالای دست؛ مثل دست آن پیرمرد که چپق تو را آتش زد. دست‌های سفیدی که نتیجه‌ی کارشان برای ما تباهی و سیاهی است. آنها هر کسی را استخدام نمی‌کنند. آنها همیشه بهترین‌ها را می‌خواهند. اگر قاتل می‌خواهند یا حمال یا چاپار، باید در نوع خود بی‌نظیر باشد. سپس او را بلند می‌کنند، و به او قدرت و مکنت می‌دهند. جهانگیر، من الان احساس یک عقاب را دارم که قوی و پرقدرت است ولی متاسفانه هیچ‌وقت نمی‌توانم برای دل خودم پرواز کنم. آنها به من دستور می‌دهند که به کجا پرواز کنم و چقدر سرعت بگیرم. بعد از چند سال فهمیدم که سیاه‌دستان پر و بال حقیقی من را چیده و شکسته‌اند....


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🏰 افسانه همایون‌دژ
✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

📖 فصل ششم: گنج آتشین
🔖 قسمت ۸۲

افراز ادامه داد: «وقتی که وارد جرگه‌ی آنها می‌شوی، زیر پایت فرش‌های رنگارنگ پهن می‌کنند، ولی یکهو متوجه می‌شوی که وسط این فرش‌ها باتلاقی است که تا در گردن در آن فرو رفته‌ای و راه بازگشتی نیست. تا وقتی که برای آنها پرواز می‌کنی از تو حمایت می‌کنند و وقتی پیر شدی و نای پریدن نداری، تو را می‌کشند و از صحنه روزگار محوت می‌کنند. چون تو زیاد می‌دانی. محرم اسرار سیاه‌دستان شده‌ای و درز کردن این اسرار برای آنها خطرناک است.»

پس از مکثی کوتاه، افراز ادامه داد: «جهانگیر، من می‌دانم چقدر از سیاه‌دستان نفرت داری. ولی خواهش می‌کنم کار را خراب نکن. با اضافه شدن تو به شرکا، ما جفت می‌شویم. آنها هر کدام اعجوبه‌ای هستند که توسط سیاه‌دستان کشف شده‌اند و به استخدام درآمده‌اند. همه آنها از کار خود پشیمان هستند. آنها تصمیم داشتند قوام و تک‌تک مهره‌های سیاه‌دستان را بزنند ولی من مانع شدم...»

جهانگیر به میان حرفش پرید: «چرا؟ چرا مانع شدی؟»
افراز جواب داد: «زدن آنها فقط یک وقفه است. قوام را نابود کنی، یک قوام قوی‌تر و با قوام‌تری می‌آورند سر کار. آن پیرمرد موذی را بزنی، یک رییس موذی‌تر می‌آید سر کار.‌ من از آنها خواستم که با طرز تفکر سیاه‌دستان جلو برویم. فکر می‌کنی آن کارگاه باروت‌سازی شخصی ما برای چیست؟»
جهانگیر گفت: «فکر می‌کنم برای منافع مادی است.»
افراز گفت: «آن هم یک بخش از قضیه است. نقشه سیاه‌دستان نامردی است. آنها برای رسیدن به اهداف خود یک خان را تا دندان مسلح می‌کردند و خان دیگر را از باروت محروم می‌کردند. این با روحیه ما شرکاء سازگاری نداشت. مثل این است که به یک نفر شمشیر بدهی و به مبارز دیگر یک چوبدستی! ما داریم نقشه‌ی آنها را خراب می‌کنیم و به هر وسیله که شده، باروت را به آن جایی که تحریم شده است می‌رسانیم.»

جهانگیر پرسید: «تو گفتی کار را خراب نکنم. منظورت چی بود؟»
افراز جواب داد: «امروز وقتی من و ارباب و مترجم از میز فاصله گرفتیم، ارباب به من گفت باید هرچه زودتر به هر قیمتی تو را استخدام کنم. او پیشنهاد داد اگر مایل باشی، مترجم خاص او باشی و به استان‌های این مملکت سفر کنی و گزارش بدهی. آنها پیشنهادِ کردند که تو را خان گراش کنند. هرچه که بخواهی آنها حاضرند. تو را به قدرت و مکنت می‌رسانند.»

جهانگیر پرسید: «تو چه گفتی؟»
افراز جواب داد: «گفتم فرصت بدهید. ما تازه بعد از بیست و شش سال همدیگر را پیدا کرده‌ایم. من تو را می‌شناسم. تو زیر بار خدا هم نمی‌روی! ولی نشان بده که مایل هستی.»

جهانگیر در حالی که می‌خندید گفت: «باشد، باشد. ولی به یک شرط: اجازه بده من فردا به گراش بروم.»
افراز گفت: «اجازه من هم دست شماست. ولی اگر تنهایی برگردم، جواب لیلی و پودنه را چه بدهم؟ آنها انتظارت را می‌کشند. یک عمر از هم جدا بودید.»
جهانگیر گفت: «بهشان بگو زود برمی‌گردم. من هم مسوولیتی دارم. بی‌خبر زدم بیرون. فکر گارگاه باروت‌سازی در گراش هم بد جوری ذهنم را مشغول کرده است.»

آن دو به سرعت تاختند تا به باغ افراز در حومه شیراز رسیدند. بعد از مدتی استراحت، جهانگیر که قصد داشت سحرگاه عازم گراش شود خوابید. ولی افراز علی بابا باغبان را صدا زد تا صندوقچه‌ای را که گوشه‌ی باغ مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون بیاورد. او چند کاغذ لوله‌شده را از صندوقچه بیرون آورد.

سحرگاه قبل از حرکت جهانگیر، افراز چند ورق کاغذ را به جهانگیر داد و گفت: «جهانگیر، این کاغذ یک وکالت‌نامه است. اگر اتفاقی برای من افتاد، تو وکیل و وصی من خواهی بود. تمام املاک من شامل خانه‌ام در شیراز و این باغ و زمین‌های کشاورزی و باغ بزرگ در نزدیکی سپیدان و دیگر دارایی‌های من که در اینجا قید شده، بفروش و خواهران و خواهرزاده‌هایمان را به گراش منتقل کن. در این چند ورق کاغذ هم دستور تهیه باروت و چگونگی ساختن آون بزرگ، کوبه و اهرم‌هایی که لازم است نوشته شده است. دو ماده از سه ماده تشکیل‌دهنده‌ی باروت در منطقه خودمان فراوان یافت می‌شود: زغال و گل شور. فقط می‌ماند گوگرد که من برایت ارسال می‌کنم.»

جهانگیر کاغذها را برداشت و راه جنوب را در پیش گرفت.

📘 پایان فصل ششم


☑️ هفت‌برکه: نویسنده این افسانه را به تدریج می‌نویسد. ادامه افسانه در هفته‌های آینده تقدیم خوانندگان خواهد شد.


📌 داستان را با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید.
🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671

▪️🏰▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh