هفت‌برکه گراش -گریشنا
2.64K subscribers
15.4K photos
1.31K videos
166 files
18.2K links
🔻هفت‌برکه : خبر و فرهنگ در گراش
‌‌‌
محصولی از موسسه فرهنگی هنری هفت برکه گراش

🔖 سایت: 7Berkeh.ir
🔖 نظرات شما: T.me/Gerash7
🔖 سردبیر: @MasoudGhafoori
🔖 سفارش آگهی: @Gerash
🔖 ارسال عکس: @Gerishna
Download Telegram
🪔 #یخدو ۴: هفت پیت پنج منی عسل از یک کندو!
✍️ فرشته صدیقی

▪️ خدا بیامرز باباجی گَپَش گرم بود و کلامش گیرا. تا آن روزهای آخر عمر سعی می‌کرد جذبه‌ی مردانه‌اش را حفظ کند اما همیشه مهربانی‌اش غالب بود. ما که نبودیم و ندیدیم، اما می‌گویند جوانی‌هایش قدم که برمی‌داشت زمین زیر پایش می‌لرزید و یَلی بود برای خودش. به ما که رسید، ابهّت و جذبه‌اش آمیخته به رأفت و عطوفت شده بود.

🎯 شروع به تعریف خاطرات که می‌کرد، عیش ما بود. دوست داشتی تا آخر دنیا بی‌وقفه حرف بزند و خاطره تعریف کند و تو سرتاپا گوش بنشینی و بشنوی. بزرگوار سلطان «گِل کرده» (مبالغه) بود‌. تا بُن دندان مجهز به آرایه‌ی اغراق! اما شیرین و دلنشین. اصلا یکی از تفریحات بزرگترها در دورهم‌نشینی‌ها، همین رودست زدن در چاخان کردن بوده و هست. یکی پس از دیگری در «گِلِ کرده» از هم سبقت می‌گیرند تا ببینیم در نهایت چه کسی هنرنمایی‌اش را به اوج می‌رساند!

💬 شبی زمستانی تعریف می‌کرد: با چند تن از دوستان به قصد شکار و تفریح راهی کوه و دشت شدیم. میانه‌ی راه، کندویی لبالب از عسل یافتیم. از بس سنگین بود، به زحمت و سختی آن را تا خانه حمل کردیم... با عسلِ همان کندو، هفت پیتِ پنج مَنی (ظرف‌ حلبی بزرگ حامل روغن) و هر چه ظرف و ظروف از صغیر و کبیر در خانه داشتیم، پر کردیم. اما کفایت نکرد. همسایه‌ها را هم خبر کردیم و باز هم ظرف کم آمد. چاره‌ای نبود. عسل را روانه‌ی کوچه کردیم!

🔻 قبول کنید که قشنگی روایت، تعریف کردن به زبان اصلی آن است:
💬 باباجی شَگوت: «عسلِ وَ هزااار زحمت موئَو وَ خونه. هفت تااا پیپ پَن مَنی، هر چیییی ظرف و ظُرِئف مُ خونه وا، هر چییی تار و اَسی وا پُر مُواکِه. دِگَرم نع، فادَه‌ش نِوا. عسلا که و رِ اَچوو. جارِ دَر و همسادَه مو زَت که ظرف بیاری عسل پُر واکنی بِبری. مَه تَمونیش وا؟! ببه زحمتُت ناتَم. مودی چاره‌دو نی. بَکِندُش مُز داولو در که بر مُ ریخونه دا!!»

🔻 روایت در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/140099

▪️🪔▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🪔 #یخدو ۵: گل و سنگ
🪴 کاربرد جدید جاغن در خانه‌های گراش
✍️ فرشته صدیقی

⚱️ جاغَن هاونی بزرگ است که با ظرافت و هنرمندی دست حجّار از دل تخته‌سنگ‌های عظیم تراشیده و پرداخت می‌شد تا برای کابردهای مختلف به منازل برسد.
▫️ مهم‌ترین بخشِ کار، انتخاب تخته‌سنگ مناسب از دل کوه بود. بیشتر مراحل ساخت این وسیله در گراش قدیم روی کلات صورت می‌گرفت. جاغن پس از آماده‌‌سازی به وسیله‌ی حیوانات باربر به دست مشتریان می‌رسید.
از معروف‌ترین حجّارهای قدیمی گراش می‌توان حاج حسین فولادی، حاج اصغر فولادی و حاج عبدل سعیدی را نام برد. وسیله‌ی مکمل، دسته‌ی جاغن بود که معمولاً از چوب باکیفیت و بادوام ساخته می‌شد. حاج عبدل ایزدی، حاج علی ایزدی و حاج محمد محمودی از استادان خبره‌ی این کار بودند.
🪴 پس از ورود وسایل برقی و جدید به منازل، جاغن‌ها به گلدان یا عضوی زینتی تغییر کاربری دادند. این گلدان‌های سنگی بزرگ با درختچه‌ و گل‌های زیبا را جلوی بسیاری از خانه‌های شهرمان می‌توان دید.

🔻 یادداشت کامل در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/140270

▪️🪔▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
🪔 #یخدو ۶: بعضیا داغشو دوس دارن!
✍️ فرشته صدیقی

در میان اشیاء و ادواتی که در گذشته بسیار کاربردی و متداول بودند و به مرور زمان چیزهای دیگری جایگزینشان شده یا تغییر کاربری داده‌اند، «راغن داکو» از نوجوانی در ذهنم مانده است.

▫️ روزی از روزهای نوجوانی، در منزل یکی از بستگان مهمان بودیم. صاحبخانه که در حال پخت نان بود، کسی را دمِ دست‌تر از من نیافت. گفت: «برو از مطبخ برایم «راغن داکو» بیاور!»

اولین بار بود چنین کلمه‌ای را می‌شنیدم. با علامت سؤالی بزرگ بالای سرم به آشپزخانه‌شان رفتم. تمام کنج و بُرُنج‌ و پشت و پَسَله‌ها را گشتم. حتم داشتم «راغن داکو» وسیله‌ای است که به عمرم ندیده‌ام، وگرنه تا این حد به نظرم ناشناس نمی‌رسید. پس در پی چیزی نادر و عجیب کل آشپزخانه را گشتم. آخرالامر، صفحه‌ای حفره حفره‌ و آلومینیومی را یافتم و سرخوش از این پیروزی، آن را به دست صاحبخانه رساندم. ناگفته نماند که بعدها فهمیدم آن صفحه را برای پخت بالاتَوَه استفاده می‌کنند.

▫️ بزرگوار انگار که توقع نداشته باشد من چنین خبطی بکنم، چپ‌چپ نگاهم کرد و پرسید: «ای راغن داکو اِن؟!» و برای من قطعاً آخرین سنگر سکوت بود! بعد خودش رفت و وسیله‌به‌دست برگشت‌: ظرفی کوچک و گود با دسته‌ای نسبتاً بلند، که ما به آن «شیر جوش» می‌گفتیم و امروزی‌ها «قهوه‌جوش» هم صدایش می‌کنند!

📌 خلاصه «راغن داکو» یا «روغن داغ‌کن» وسیله‌ای الزامی در منازل قدیم بوده برای آب کردن انواع روغن‌های جامد کنار نان تازه.

🔻در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/140463

▪️🪔▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🖕 #یخدو ۷: بده تا گوریت واگرم
✍🏼 مریم مالدار

😱 بعد از داداملاکه جمله:« اشبیا تا گوریش واگرم» از ترسناک‌ترین جمله‌های بچگی ما بود. آن هم از زبان فردی میانسال یا کهنسال که بر تشک زری کرگی سوز و پیازی تکیه داده بود. دستان حنایی‌اش را بر دوش قلیان گذاشته و هر چه نفس داشت در نی قلیان می‌دمید تا صدای کوکِ قل قل در اتاق غوغا کند. 

▫️بی‌آنکه حتی به عمق جمله پی‌ برده باشیم، در آن هاله‌ی دود و تصویر، آتش شیطنت ما خاموش می‌شد و یک جا سُکنا می‌گرفتیم انگار که طلسم شده باشیم. 

▫️هنوز ترسِ همان چهره که گاهی به نشانه جدی بودن در تصمیم با انگشتانی که با حنا سر پلنگه منقش شده بود به سرقلیان نزدیک می‌کرد تا داغی خاکستر آتش را به جان بخرد و بگوید با هیچکس شوخی ندارد در ذهن ما جای دارد. چیزی که شاید بچه‌های حالا حتی اسمش را هم نشنیده باشند. وقتی پای حرف بزرگ‌ترها می‌نشینی می‌فهمی آن همه خوف از یک جمله خیلی هم بیراه نبوده است.

⚠️ گوری واگرته در واقع یک روش درمانی بسیار قدیمی برای درمان عفونت گلو و لوزه‌های چرکی بود. زمانی که خبری از پیشرفت علم پزشکی نبود و مردم برای درمان مجبور بودند خودشان با شمِ خواص مواد و تجربه دست به کار شوند.

▫️از آنجایی که‌ در طب قدیم، خاکستر ماهیت ضدعفونی کننده‌ای دارد مردم از گرمه یا خاکستر کمک می‌گرفتند و عفونت را از بین‌می‌بردند. روش‌هایی که دیگر کاملا منسوخ شده است.

▫️گوری واگرته آداب خاصی نداشت و یک درمان سرپایی بود. اما برای بچه‌ها مثل رفتن به یک شکنجه‌گاه بود. بچه‌ را نزد افراد قدیمی و کارکشته می‌بردند تا عملیات درمان را شروع کند.

▫️ابتدا فرد انگشت میانی را به خاطر بلندی و رسیدن به ته حلق  را درون گَرمه یا همان خاکستر فرو می‌کرد و در مرحله بعد با کمک مادر و یا همراه، بچه را گرفته و دهانش را باز می‌کرد و فک را می‌گرفت سپس انگشت‌گرمه‌ای را درون حلق بچه فرو می‌کرد جوری که انگشت به لوزه می‌رسید. 

🤬 گوری واگرده بدون رحم و مهربانی انجام می‌شد و گاهی سه وعده «صبح، ظهر و شب» هم تکرار داشت تا گرفتگی صدای بچه و چرک گلو کاملا رفع می‌شد. 

✍🏻 با تشکر از دکتر عبدالرضا ایزدی برای همکاری‌شان. شما بگویید؛ تا حالا گوری شما شواگرتن؟ و از تجربه‌هایتان برایمان بنویسید.

☑️ 7Berkeh.ir/archives/140322

▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🐅 #یخدو ۸: کنج پلنگ و خرکه وابلده
✍️ مریم مالدار

▫️ احتمالا در میان کائت‌های قدیمی اسم «اُسا محدلی عبدالجبار» به گوشتان خورده باشد. حرف از برخی کائت‌های قدیمی که می‌شود، ناخودآگاه رعشه به جان شنونده می‌افتد، مثلا این جمله: «بده تا ات‌ببرم پش اسامحدلی، تا خُرِکِت بِبُلِه» (بیا ببرمت پیش طبیب محلی تا خروسکت را ببرد). آدم در هر سنی که باشد فعل بِبُلِ (بریدن) را که می‌شنود، رنگ از رخسارش می‌پرد و خون، چاقو، قیچی و درد به ذهنش متبادر می‌شود. اما تفاوت این بریدن با آن بریدن‌ از زمین تا آسمان است.

😨 حال تصور کنید که چنین جمله‌ای را به یک کودک بگویند! کودک با علامت گرفتگی صدا یا به تلفظ ما گراشی‌ها با صدای «غُرُمبِنَه» را نزد اسا محدلی نورانی می‌بردند.

✂️ استامحدلی با کمک دُخ (دوک) و نخ گوسفندی که مشغول ریسندگی بود و همچنین قیچی آهنی بزرگی که اعتقاد راسخی داشت به اینکه با همان قیچی پلنگ کشته‌اند، عملیات را برای بچه‌‌ای که با دیدن این وسایل بارها رنگ به رنگ می‌شد شروع می‌کرد. ابتدا نخ را درست به اندازه قد و بالای بچه از نوک پا تا سر بچه از دوک خارج می‌کرد و به آرامی دور گردن بچه می‌آورد. در مرحله بعد، نخ را همانجا دور گردن کودک گره می‌زد. بعد از چند بار جلو و عقب کردن و اندازه گرفتن نخ و چرخاندن قیچی جلوی چشم کودکِ بهت‌زده، با همان قیچی آهنی گره را پاره می‌کرد.

🐯 بعد از اتمام این مرحله، استامحدلی به همراهِ بچه، نسخه‌ آب رویِ کِنج (چنگ) پلنگ می‌داد، برای اینکه سه دفعه آبِ رویِ کِنج پلنگ را به بچه بخورانند تا بچه شفا یابد.

✂️ در ستایش و ارزشمندی قیچی کذایی باید اضافه کنم علت بهبود همان است که قیچی با خون پلنگ آغشته شده بود پس با قیچی‌های معمولی نمی‌شد کار را پیش برد!

🎭 در واقع تمام اینها شگردی بود برای وارد کردن یک شوک به کودکی که دچار بیماری خُرِکِه یا همان خروسک شده بود، چون شوک عصبی باعث می‌شود برای مدتی، نشانه‌های این بیماری ویروسی مانند سرفه و صدای گرفته از بین برود. امروزه با دو تا شربت دارویی و حداکثر یک تزریق کوچک، این بیماری را درمان می‌کنند.

▫️ انتهای نسخه‌های درمانی و شمِ خواص قدیمی‌ها می‌رسد به این بیت: «ای درد اشبه ای درمون / واگوتون رِزگارون»

📌 با تشکر از دکتر محمود سرخی برای همکاریشان، باید یادآوری کرد که بازنشر این سخنان صرفا برای واگوتون روزگارانی است که مردمانش دیگر نیستند. فاتحه‌ای برای شادی روح استاد محمدعلی نورانی و همه‌ی رفتگانی که تنها خاطره‌هایشان باقی است بخوانید. و شما هم برای ما از این نقل بنویسید.

🔻 در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/140806

▪️🐅▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🪔 #یخدو ۹ – زیباترین صندوقچه‌ی دنیای من
✍️ فرشته صدیقی

▫️ سال‌ها پیش «ماندگاری و یادگاری» خیلی از جزئیات زندگی را شامل می‌شد، از یاد و خاطرات اشخاص گرفته تا ظروف حاوی خوراکی و مواد دیگر. در همه‌ی منازل، وجود آلبوم‌های قطور پر از عکس رفتگان و ماندگان و همچنین قوطی‌ها و بطری‌های خالی از سالیان گذشته، مؤید همین مسئله بود.

▫️ جعبه‌ها و قوطی‌‌هایی که با خودشان خاطراتی را به همراه دارند، هنوز هم با ما هستند حتی اگر کهنه و رنگ‌‌ورورفته شده باشند. معروف‌ترین‌شان قوطی «مَکَنتوش» (شکلات مَکینتاش) و قوطی شیر نیدو است و شیشه‌ی ویمتو. گذشته از کاربرد تک‌تک ظروفی که نام برده شد، خاطراتی که برای صاحبان‌شان تداعی می‌کنند، جالب‌تر و جذاب‌ترند.

📌 من از تمام این‌ها یک صندوقچه دارم که بی‌بی، نیل و توتیا و سورمه‌ی سیسمونی‌ام را در آن گذاشته است. زیرش یک برچسب دارد که نشان می‌دهد جای «حلویات توفی» بوده است و سال ۱۹۸۰ میلادی تولید شده است؛ یعنی ۴۳ سال پیش! این قوطی نزدیک به نیم قرن در دنیا چرخیده و از زمانی که بی‌بی آن را به من داده، یکی از وسایل باارزش زندگی‌ام به حساب می‌آید. دوستش دارم. از نظرم زیباترین صندوقچه‌ی دنیاست چون به آن تعلق خاطر دارم. تا مدت‌ها وسایل باارزشم را در آن می‌گذاشتم و درش را قفلی کوچک زده بودم!

▫️ هر کدام‌مان وسایلی از گذشته در کنار خود داریم که حاضر نیستیم آن را دور بیندازیم یا فراموششان کنیم. چون برای‌مان دوست‌داشتنی هستند. به قول استاد رحمانی: «اشیاء و وسایل از آدم‌ها وفادارترند!» کاش خاطرات خوبی را که از اشخاص اطراف‌مان داریم، همانطور مصرّانه کنج گنجه‌ی ذهن‌مان حفظ کنیم، جوری که هیچ حس و خاطره‌ی دلنشینی را توان فراموشی نباشد.

🔻 یادداشت در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/141026

▪️🪔▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🪔 #یخدو ۱۰: با چُنگه شه خِر آده!
✍️ مریم مالدار

❗️ «اچم چُنگه زارم اَ.» این شاید یکی از بزرگ‌ترین تهدیدها برای نوزادان و بچه‌های سه -چهارساله است که به هیچ صراطی حاضر به خوردن دَک‌ودَوای خودمونی و یا حتی شربت‌های امروزی نیستند.

▫️ شاید خیلی‌ها خاطره‌ی دور و درازی با چنگه داشته باشند، اما برای اقوام ما، به خصوص برای مادرم، چنگه یک ابزار روزمره است. اصلا برای اهل فامیل، دو وسیله همیشه یادآور مادرِ گرامی بنده است: یکی کیسه و سفیدآب است و دیگری چنگه! محال است بچه‌های فامیل ما از دستان شفابخش مادرم، با ضجه‌ و خَرس، جرعه‌جرعه معجون مروِ تئر یا زنیون پیا را نخورده باشند.

📌 چنگه یک وسیله برنجی تقریبا سنگین است که برای خوراندن دارو به کودکان استفاده می‌شد. امروز سرنگ جای چنگه را گرفته است، اما در بعضی خانواده‌ها همچنان چنگه حرف اول را می‌زند. از جمله خانواده ما!

▫️ برای خوراندن دارو به بچه‌های دو تا چهارساله، مجبور بودیم کل خانواده را اسیر کنیم که یک نفر پای بچه ‌را بگیرد، دیگری دو دستش را‌ و نفر سوم سر بچه را آنقدر محکم بگیرد که مبادا قطره‌‌ای هدر رود. سپس مادر با یک دستش چنگه‌ی حاوی دوا را و با دست دیگرش فک بچه را می‌گرفت تا بچه دهان باز کند و راهی جز سرازیر شدن دارو به معده‌اش باقی نماند.
▫️ حالا شما فکر کنید یک نفر کم دارید. تکلیف برای مادر همیشه مشخص است: پایش را روی سینه بچه می‌گذاشت تا حرکت دستانش را مهار کند.

✔️ اینچنین بود که چنگه برای مادران نه تنها یک وسیله‌ی شفابخش که گاهی ابزاری برای تهدید به شمار می‌رفت: «اگه ات‌که، اگه ات‌نخه یا… تبرم پش عمه یا خاله ... که مرو تئر تادت». و بچه‌ی مظلوم همیشه از مادرم فراری بود تا زمانی که خودشناس بشود.

🔻 #یادداشت در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/141197

▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
♨️ #یخدو ۱۱ : در ستایش زودپز، عضو تپل آشپزخانه
✍🏼 محمد خواجه‌پور

▫️ می‌گویند ایمن نیست ولی هنوز هیچ وسیله پخت‌وپزی به خوبی زودپز خمره‌ای، طعم غذا را خاص نمی‌کند و با آن سوت دلکش با موسیقی قار و قور شکم همراه نمی‌شود.

▫️هر وقت اسم زودپز بیاید، این زودپزهای سوسول و جدید و ایمن به ذهن ما نمی‌رسد و هیچ کدام از این مدل‌های رنگارنگ زودپز، هنوز جای زودپز‌های قدیمی را نگرفنه است.

🔻برای هر کسی زودپز می‌تواند یادآور یک غذای خاص باشد. اما  کار اصلی زودپزها در گراش پختن نخود، باقلا و در درجه بعد کله‌پاچه است. 

▫️نمی‌دانم این سبک پختن و خوردن نخود در گراش و بعضی شهرهای جنوبی در جاهای دیگر هم مرسوم است یا نه. اما پختن نخود در دیگ یک توهین آشکار به شعور نخودخوران است. برای آن‌هایی که آشنایی ندارند:

🔥 نخود را یک روز قبل از عملیات شسته و خیس می‌کنید و در این ۲۴ ساعت بهتر است چند بار آب آن را عوض کنید. داخل زودپز فقط نخود، آب، نمک و فلفل قرمز خشک می‌ریزید و البته با کمی هوا، غذای جادویی پخته می‌شود. برای یک زودپز معمولی، زمان حدود یک ساعت و نیم مناسب است. ترکیب نهایی باید هم شفاف باشد و هم نخود به خوبی پخته شده باشد و این کار فقط از دست زودپز بر می‌آید.

👌🏻 کله‌پاچه هم در لیست غذاهای زودپزی قرار می‌گیرد. ولی بعد از پختن باقلا یا کله‌پاچه، تا چند نوبت مزه و بوی آن‌ها روی پخت غذای بعدی اثر می‌گذارد. به خاطر همین بعضی خانواده‌ها ترجیح می‌دهند دو یا حتی سه زودپز برای پخت هر کدام از غذاهای زودپزی داشته باشند. 

▫️در سال‌های اخیر که زودپز دمده شده و احترام آن از بین رفته، به یکی از ظروف صحراو تبدیل شده است. به خاطر همین، زودپز برای پختن آبگوشت مستقیم روی آتش یا توی تنور می‌رود.

برای ایمنی زودپز و پیش‌گیری از انفجار آن بهتر است در طول آشپزی یکی دو بار سوتک آن را بچرخانید که مطمئن شوید مسیر خروج هوا باز است در این صورت نگرانی خاصی نخواهید داشت. یکی دیگر از دردسرهای کار با زودپز، آب دیده شدن واشر آن است که هر از چند وقتی نیاز به تعویض دارد.

▫️البته فروشگاه کاخ بلور که یک بازار مکاره جذاب است، هنوز خدمات فروش و پس از فروش زودپزهای خمره‌ای را ارائه می‌کند تا این لوازم ضروری آشپزخانه هنوز هم در جهیزیه بعضی خانواده‌ها حضور داشته باشد و به کل فراموش نشود.

▫️زودپز صالحی را که مارک شناخته‌شده‌ی زودپز است، می‌توانید با قیمت یک میلیون تومان بخرید و زودپزهای ارزان‌تر تا ۵۰۰ هزار تومان هم در دسترس است.

🔻تا اینجا که هنوز دارید مطلب را می‌خوانید، بد نیست یادی از پدران زودپز هم بکنیم:

▫️ به روایت ویکی‌پدیا، دنیس پاپن، فیزیکدان فرانسوی، سال ۱۶۷۹ دیگ زودپز را اختراع کرد و سال ۱۹۳۷ آلفرد ویلشتر زودپز کوچک آشپزخانه‌ای را ساخته است. 

گرامی‌داشت زودپز را با یک کلمه خاص گراشی به پایان می‌بریم: «لیوِزَه».
برای این کلمه معادل فارسی چه پیشنهاد می‌دهید؟

🔻 #یادداشت در هفت‌برکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/141951

▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
💟 عاشقانه با کاغذ، کتاب و کتابخانه
✍🏼 #یخدو - صادق رحمانی

▫️ورق‌زدن کتاب و مجله و سرزدن به کتابخانه می‌تواند یکی از سرگرمی‌های زندگی به شمار بیاید. تا جایی که به یاد دارم با قلم و کاغذ و کتاب انس و الفت داشتم. اولین مواجهه من با این موجودات دوست‌داشتنی و بی‌زبان از هفت هشت سالگی بود.

▫️در اتاق مجلسی دو قفسه از کتاب‌های قدیمی بود که پناهگاهم بود. کتاب‌های کهنه که بعضی‌هاشون یادگار پدربزرگ بود، بوی خاصی می‌داد. او با دست‌خط خودش بر کتاب‌های مختلف حاشیه زده است. کتاب‌های خطی و سنگی که مربوط به دوران قاجاری بود. تمایل من به کتاب‌های تاریخ و شعر بود‌. به یاد دارم دیوان جیحون یزدی را که غزل‌ها و قصائد خوب و محکمی داشت، می‌خواندم. همچنین کتاب دیوان صحبت لاری که به کوشش حسین معرفت در شیراز منتشر شده بود. در مقدمه‌ی کتاب این دو بیت آمده بود:

خود از دشتی‌ام لیک اگر واثقی
نه از فاسخندی نه از عاشقی
قبیله به بیرم گروه‌ها گروه
وطن کرده در دیه و صحرا و کوه


📚 و دو کتاب فرهنگ لارستانی و لارستان کهن از احمد اقتداری. اول کتاب لارستان کهن بیتی از عادل‌شاه لاری آخرین حاکم دوره پیشاصفوی در لارستان قدیم نقش بسته بود:

ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است
حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است


▫️که آن موقع معنی‌اش را نمی‌دانستم، هنوز هم نمی‌دانم!

▫️و دو جلد کتاب تفسیر عارفانه از قرآن کریم که آقای شیخ‌فتح‌الله انصاری به ایشان هدیه کردبود.

▫️و دیگر، کتاب‌های چاپ سنگی دوره قاجاریه، مربوط به علوم حوزوی بود از صرف و نحو گرفته تا فقه و اصول و تفسیر.

▫️فرم نوشتن متن کتاب‌های سنگی هم جالب بوده؛ یعنی یک متن اصلی داشت که گاهی با فرم‌های مختلف مثل درخت، گلدان و سرو نوشته می‌شد. یک حاشیه هم داشت که به صورت مورب نگاشته می‌شد. نمونه‌اش را در تصویرها می‌توانید ببینید.

📚 در مسجد صاحب‌الزمان کتابخانه‌ای بود که مرحوم آقای سیدحبیب‌الله افقهی آن را با همکاری هیئت امنا تهیه کرده بود و آقای سیدعباس جهانبانی متصدی آن بود، غالب اوقات به کتابخانه می‌رفتم، اما همیشه قبل از ورود من غلامحسین واحدی در آنجا حضور داشت، سرگرمی ما هر دو تندخوانی و تورق و تصفح کتاب‌ها بود. در اوایل انقلاب دوستان مسئول آن‌روزها خیلی از کتاب‌ها را تصفیه کردند و آن کتابخانه را از تپش انداختند.

✍🏼 قلم و کاغذهایی که پدرم برای نوشتن قباله استفاده می‌کرد، خاص بود. قلمش نوک فلزی داشت، از آن نوع قلم‌های قدیمی انگلیسی که برای نوشتن، آن را در دوات می‌زد. یک کیف چرمی قدیمی هم داشت به‌ارث‌رسیده از پدرش مرحوم حاج‌ملا‌علی‌نقی جویمی که ویژه دبیران و کاتبان بود. نوع امضای پدرم قابل تقلید نبود. در گراش همچنان معروف است که شیخ‌علی‌اصغر رحمانی پای سندهای مشکوک و اوقافی را امضا نمی‌کند. الان همه سندهایی که امضای آقای رحمانی دارد، معتبر است. این جزو رویه‌اش بود. گاهی اوقات، مراجعان را به دیگری حواله می‌داد. مثلا مشتری‌ها را برای توجه و روزی‌رسانی به آقای رحیمی که سند‌نویس بود و نام کوچکش را از یاد برده‌ام، حوالت می‌داد.

▫️در دی‌ماه سال ۱۳۵۸ که پدرم به‌دلیل دیابت در بیمارستان اوز فوت کرد، چندین گونی کاغذ‌نوشته که به نظر برخی فرزندان غیرقابل استفاده بود، دور ریخته شد. الان که بازنگری می‌کنم، در می‌یابم که هر کدام از آن کاغذها خود حکایتی داشته‌اند که ما به آنان بی‌وفایی کرده‌ایم.

▫️مادرم قصد داشت کتاب‌های پدرم را به کتابخانه آقای آیت‌اللهی در لار ارسال کند. آن را در چند صندوق فلزي قدیمی گذاشته بود ولی من از او خواهش کردم که همچنان در گراش بماند. سالها در خانه بود تا این که در سال ۱۳۹۰ به موسسه هفت‌برکه گراش منتقل شد.

▫️آخر شنیده بودم که وقتی میرمرتضی سعادت که اهل علم و زهد بود، از دنیا رفت و در قبرستان‌ شیخ‌عبدالله انصاری گراش مدفون شد، کتاب‌هایش را از گراش خارج کردند و برای فامیل و دوستدارانش حسرت همیشگی باقی ماند.

▫️در سال‌های دهه شصت همیشه دوست داشتم در چاپخانه کار کنم. بوی مرکب و سیاه‌شدن کاغذها برایم هیجان داشت. در سال ۷۵ مجوز نشر همسایه را با شماره ۱۹۰۹ دریافت کردم و بیش از ۱۶۰ عنوان کتاب تاریخی، ادبی و مذهبی را منتشر کردم. سرنوشت من با کاغذ و قلم رقم خورده است. به زندگی پدر و پدربزرگم که نگاه می‌کنم، در همین فضا نفس کشیده‌‌اند. به هر روی هر کسی داستانی دارد.

🔻با بیتی از محتشم کاشانی این گفتار را به پایان می‌برم:

کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ

صادق رحمانی، گراش اسفند ۱۴۰۲

https://7berkeh.ir/archives/144239

▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
👻 #یخدو ۱۲: هیولای کودکی ما: «اشکم‌پره‌کو» هنوز در کمین است
✍️ مریم مالدار

☀️ ساعت دوازده ظهر است و محسن که تازه از خواب بیدار شده و هنوز صورتش را نشسته، نمی‌داند سفره‌ای که روی میز پهن است وعده‌ی صبحانه است یا ناهار. هنوز به شکل رسمی نیم‌کره‌های مغزش فعال نشده اما می‌داند که چطور راهش را به جای آشپزخانه به سمت اتاقی که به قول خودش بند و بساط پی‌اس پهن است کج کند و درازکش مشغول گیم شود. این اتاق و پی‌اس برایش قلمرویی است که می‌تواند ساعت‌ها در آن بماند و بازی عوض کند، بدون آنکه بداند هوای مرداد امسال و امروز آفتابی است یا ابری. چه برسد به این که بخواهد بیرون برود و این جمله‌ی معروف برای نسل ما را بشنود: « ظهر گرم نرو بیرون. اشکم‌پره‌کو می‌گیردت.»

😈 بله! جدای از «داداملاکه» که در برکه‌ها ماوایش بود، اشکم‌پره‌کو هم هیولایی بود که ظهر گرم تابستان ماموریتش شروع می‌شد: او در کوچه پس‌کوچه‌های شهر قدم می‌زد تا هر بچه‌ای را که سر راهش قرار می‌گیرد، بگیرد و شکمش را پاره کند و دل و روده‌اش را بیرون بریزد.
همین هیولاها بودند که به یمن وجودشان، هم‌نسلان بازیگوش و بی‌قرارِ ما در برکه و استخر غرق نشدند و از گرمازدگی و تلف شدن در گرمای ظهر تابستان نیز در امان ماندند.

👀 قصد داشتم چاشنی طنز داستان اشکم‌پره‌کو را بیشتر کنم [...] که مادر می‌گوید: «داستان اشکم پره‌کو راست بود‌ه ‌ها!» انگار که یک نفر مرا از خواب شیرین و خُنک بچگی‌هایم به زور بیدار کرده باشد، بی‌قرار می‌شود و دوباره چهارستون بدنم ریتم بندری می‌گیرد!

😵 مادر ادامه می‌دهد: «بله، اشکم‌پره‌کو زمان مادر و مادربزرگ‌ ما بوده. رسالتش دقیقا همین بوده که برود و در شهرها بگردد تا دل و جگر بچه‌ها را دور از چشمان خانواده‌شان از شکمشان بیرون بیاورد و برای درمان درد و شفا برای خان‌ها، بزرگ‌ها و ثروتمندان ببرد و در ازای آن پاداش دریافت کند.»

😵‍💫 مادر وقتی چشمان گشادشده و هراسان من را می‌بیند، چاره‌ای جز این نمی‌بیند که ادعایش را با یک داستان واقعی مستند کند. او از زبان مادربزرگش نقل می‌کند:

▫️ چله‌ی گرما بود و همه‌ رفته بودند صحرا برای تمیز و وجین کردن خرما‌های چیده شده. ناگهان مادربزرگش همانطور که خرک‌ها را جدا می‌کرده، سرش را بالا می‌آورد و محوطه را دید می‌زند و می‌گوید: عبدالله نیست؟
▫️ بعد هراسان بلند می‌شود و از باقی بچه‌ها سراغ پسرش را می‌گیرد. باقی بچه‌ها اعلام بی‌خبری می‌کنند و ناگهان همه سراسیمه از دستچین کردن دمبزک و رطب‌های زرد و قهوه‌ای دست می‌کشند تا عبدالله را پیدا کنند. بعد از یک ساعت گشتن و نیافتن، می‌بینند از پشت نخل‌ها، عبدالله آرام‌آرام به سمت مادرش قدم برمی‌دارد. عبدالله سلامت است و نگرانی‌ها کم‌کم از بین می‌رود.
▫️مادرش دست عبدالله را می‌گیرد و می‌پرسد: کجا بودی این همه وقت؟ عبدالله که تازه بلد شده کلمات را ادا کند و هنوز جای سین و شین را جابجا و گاه حتی اشتباه تلفظ می‌کرده، با آن لحن بچگانه می‌گوید: «مردی مرا گرفت و اسم پدرم را پرسید و با شنیدن نام پدرم رهایم کرد.»
▫️دلشوره‌ و نگرانی از قلب مادر آنقدر دور نشده ولی به رو نمی‌آورد و دوباره می‌رود کنار بقیه و زیر سایه‌ی نخل‌هایی که بارشان را چیده‌اند، گرم گفت‌‌وگو می‌شود.
▫️اما بعد از چند روز، مردی در خانه‌ی‌ مادربزرگم را می‌زند و ماجرا را تعریف می‌کند. می‌گوید: «من قبول کرده بودم که برای درمان بیماری یکی از خان‌ها، قلب یک بچه‌ را برایشان ببرم. پسر شما را تنها یافتم و او را گرفتم. لبخند شیرینی زد. نام پدرش را پرسیدم. با لحن بچگانه گفت «نکی چیک». منظورش را فهمیدم و چون شما را می‌شناختم، منصرف شدم. آمدم که ماجرا را تعریف کنم و از شما عذرخواهی کنم و یادآوری کنم بچه‌ها را تنها جایی رها نکنید.»
▫️ این بود ماجرای شیخ عبدالله که به خیر گذشت، اما از آن روز به بعد، نام اشکم‌پره‌کو در زندگی ما واقعی و پررنگ‌تر شد.

👹 داستان مادرم تمام شد اما دهان من همچنان از تعجب و ترس باز مانده بود! اما خب، همین چندی پیش در کتاب «امیر ارسلان» خوانده بودم که یک نوع مرهم از مخلوط مغز سر فولادزره با کوبیدن چند نوع گیاه دارویی به دست می‌آید. و گاهی هم خبرهایی از قاچاق اعضای انسان بین خبرها توی چشم می‌زند.

▫️ نمی‌خواهم شما یا بچه‌هایتان را بترسانم، اما هر وهم و افسانه‌ای ریشه در واقعیتی دور یا نزدیک دارد. شاید اشکم‌پره‌کو دیگر آن ابهت پیشین را ندارد و جای خود را به زامبی و دراکولا داده است اما این هیولای هشداردهنده می‌تواند با قدرت هنر، یک بار دیگر زنده شود. به قول پیرزن و پیرمردهای قدیمی، «هر چی از قدیم گفتن، راسته». و من هم به حرف آن‌ها باور دارم.

🔻 یادداشت کامل در هفت‌برکه:
☑️ 7berkeh.ir/archives/149404

#فرهنگ_مردم
▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ t.me/HaftBerkeh
🫀 #یخدو ۱۳: یک درمان عجیب برای دل‌آوری!
✍️ مریم مالدار

💬 «دل شه پس شَنَه بزه، تا دل شه تک بیا» (دل بزن پشت شونه‌اش تا دلش قرص بشه).
❗️ فکر کردم دارد شوخی می‌کند. نیمچه لبخندی زدم و منتظر بودم تلفن را قطع کند تا بپرسم کیست و چه می‌گوید.

🫀اما فرد پشت خط هنوز منتظر بود تا مادر به عنوان کسی که در فامیل تجربه‌اش بیشتر است، نسخه را کامل با تمام جزییات پشت خط تلفن بگوید: «قلب کهره یا گوسفند تازه را پس از آنکه تمیز شستی، شکاف بده و داخلش چند دانه هل و کمی زعفران، یک تکه دارچین و اگر دم دستت بود میخک بگذار. بعد، از آرد گندم و آب خمیر بساز و دل را با خمیر بپوشان. حالا آن ‌را داخل فویل بپیچ و در فر بگذار تا آرام‌آرام بپزد.»

▫️مادر به شکل آنلاین و خیلی دقیق به کسی که پشت خط بود دستور پخت می‌داد. اما غافلگیری هنوز در راه بود. مادر گفت: «وقتی دل پخته شد، آن ‌را به شکل ناگهانی به پشت کمر و یا شانه بیمار بزن تا غافلگیر شود و هوش و حواسش برگردد! مقداری از قلب پخته شده را هم حتما به او بخوران… خواهش می‌کنم، خیر است ان‌شاالله.»

▫️و بعد هم خداحافظی، که من بی‌صبرانه منتظرش بودم. دوباره همان نیمچه لبخند روی لبانم نقش بست، مثل بیماری که آخرین قطره‌ی سرمش تمام شده باشد. شدت کنجکاوی‌ از چشمانم هویداست. مادر بدون آنکه منتظر پرسش من باشد، جریان را تعریف می‌کند:

▫️ «زمان‌های قدیم اگر کسی از چیزی، صدایی یا اتفاقی می‌ترسید و از ترس، لب از سخن گفتن و حتی خوراک خوردن می‌بست، یکی از راه‌هایش همان بود که پشت تلفن شنیدی! البته آن زمان فر و ماکروویو و این‌جور چیز‌ها نبوده.‌ همه ‌را داخل تنور و یا داخل منقل و ذغال می‌پختند.»

پرسیدم: «ترس از صدا…؟»

▫️ گفت: «بله. آن زمان‌ در اکثر خانه‌ها دام و طیور را در اتاقی که معروف بود به «جا گله‌ای» نگهداری می‌کردند. خیلی وقت‌ها بچه‌ها چه در بیداری و چه در خواب از صدای بی‌موقع بانگ خروس و یا عرعر الاغ می‌ترسیدند و بیدار می‌شدند. البته شدت این‌ موارد زمانی بود که بچه‌‌ای تب و لرز داشت و صدای ناگهانی و بلند حیوان باعث سِرَخِزَه بچه می‌شد.»

▫️ «سرخزه» برای ما گراشی‌ها یک فعل آشنا و در عین حال هشدارگونه است که بیشتر مراقب بچه‌ها بخصوص هنگام تولد باشیم. شاید در فارسی بشود گفت ترسی که با لرز و شوک همراه باشد.

👶 مادر ادامه می‌دهد: «گاهی حتی نوزاد از تب و ترس، چشمانش حالت کاچی (لوچ شدن) می‌گرفت و مادر بچه سریع انگشتانش را در پودر زغال فرو می‌کرد و به زیر چشمان نوزاد می‌کشید تا با این کار مانع از لوچی فرزندش شود. واقعا هم همه‌ی این‌ها برای ما و بچه‌های آن زمان دوا بود. حالا اما همه چیز شیمیایی شده و بچه‌ها تا دکتر نروند و قرص و دارو نخورند خوب نمی‌شوند.»

▫️ مادر برمی‌گردد به داستان دل گوسفند: «خیلی سن و سال فرقی نمی‌کرد برای این‌ روش‌ها. حتی برای بزرگسالان هم این کار‌ها را انجام می‌دادند، بزرگ‌ترهایی که با دیدن اتفاقی تلخ و ناگوار شوکه می‌شدند. حالا ممکن بود این‌ترس‌ها از دنیای واقعی باشد و گاه حتی برای بچه‌ها در دنیای خواب و کابوس…»

🔥 مادر روش دومی را هم برایم تعریف می‌کند: «یا به جای دل، یک تکه آهن را می‌گذاشتند داخل آتش که خوب قرمز و گداخته شود و سپس پشت سر فردی که ترسیده طوری که خودش متوجه نشود آهن داغ را داخل تشت آب می‌گذاشتند تا صدای حاصل از آب و آتش به فرد ترسیده شوک وارد کند و هوش و حواسش برگردد یا به قول خودمان دلش سر جای خودش برگردد!»

💥 مادر می‌گوید: «حالا که داری همه‌ی این‌ها را می‌نویسی، تا یادم نرفته این‌ روش سومی را هم بگو: گاهی اوقات هم به جای دل و آهن گداخته، فرد بیمار را میان جمع می‌آوردیم و مشغول گفت‌وگو می‌شدیم و طوری که حواسش نباشد، کوزه‌ی آبی را که کنارمان بود، با شدت به زمین می‌کوبیدیم تا صدای شکستن کوزه و ریختن آب بتواند حالِ فردِ ترسیده را خوب کند.»

❗️ شاید همه‌ی روش‌های بالا برای دنیای امروز دیگر کاربرد نداشته باشد و به قول مادر همان بهتر که با قرص و دارو و دکتر رفع می‌شود اما آدمی که از درد مستاصل مانده، به هر روشی چنگ می‌زند برای درمان.

به نظر شما هنوز هم روش‌های درمان قدیمی کاربرد دارد؟

🔻 در هفت‌برکه بخوانید:
☑️ 7berkeh.ir/archives/149748

▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
هفت‌برکه گراش -گریشنا
💡 بازگشت پرخاطره بادزن و برساتی 😡قطع هر روزه برق چاره‌ای به جز رفتن به سمت راه حل‌ها و فناوری‌های قدیمی نگذاشته است. هر چند استفاده از این وسایل خاطره‌انگیز است اما راست‌اش به تحمل گرما و تاریکی نمی‌ارزد. 🪭 برای مقابله با گرما بادبزن‌های قدیمی گزینه اول…
🔅 چراغ برساتی از کجا آمده است؟
✍️ احمد نوروزی، فرهنگی بازنشسته‌

یک فصل بارندگی در جنوب هند، در آن قسمتی که کاملا به اقیانوس هند وصل است، تقریبا همزمان با همین چهل پسین خودمان وجود دارد که البته گاهی طول زمانی آن بیشتر است و گاهی می‌گویند تا چهار ماه هم طول می‌کشد اما آنجا پرباران‌تر است. اصولا به دلیل رطوبتی که از اقیانوس هند بلند می‌شود، باران فراوان و سیل‌آسایی می‌آید.

📖 کلمه‌ی «برسات» یک کلمه‌ی هندی یا اردو است و شاید هم ریشه‌ی سانسکریت داشته باشد. فکر می‌کنم «برسات» همان بارشات خودمان باشد و دقیقا از همین کلمه‌ی باران و بارش گرفته شده است و یا کلمه‌ی بارش و باران خودمان از آن گرفته شده است. اگر زبان سانسکریت را مادر زبان‌های هند و اروپایی بدانیم، قطعا ممکن است کلمه‌ی بارش از همان برسات گرفته شده باشد. کلمه‌ی برسات را بارها از هندی‌هایی که در دبی بودم شنیده‌ام که می‌گفتند الان فصل برسات یا بارشات است. کلمه‌ی برسات یا بارشات و حتی کلمه‌ی «بَرَنِش» را که فارسی است از آن گرفته‌ایم و به معنای چیزی است که پخش و ریخته و توزیع می‌شود.

به طور طبیعی، این چراغ‌هایی که خودمان به آن برساتی می‌گوییم، چراغی که منسوب به باران و بارش است. اگر نگاه کنیم، چراغ‌های قدیم‌تر از برساتی، حفاظ و کاسه نداشت و فقط یک مخزن، یک لوله و یک فتیله از وسط آن لوله در می‌آمد. تهِ آن فتیله در نفت یا روغن بود و از آن تغدیه می‌شد. این چراغ در معرض باد هیچ استقامتی نداشت و با کمترین باد یا فوت خاموش می‌شد. ولی حُسن چراغ برساتی این بود که می‌توانستند حتی در باد و باران در فضای باز استفاده کنند و شعله‌اش هم به حدی بود که کاسه‌اش هم خیلی داغ نمی‌شد که در اثر بارش شدید، کاسه خرد شود. می‌شود گفت حتی‌الامکان در مقابل باد حفاظ خوبی بود و در دست می‌گرفتند و در معرض باد و باران می‌بردند. به همین خاطر به آن می‌گفتند چراغ برساتی.

🏞 از طرفی، شهری به اسم برسات یا باراسات Barasat نیز در هند، در شرق کلکته، وجود دارد که یکی از مراکز تجاری برای برنج و حبوبات و شکر و اقلامی شبیه به اینهاست. در قدیم، اسم دو شهر از هند، کلکته و بمبئی (که در منطقه خودمان می‌گفتند بمبائی) بیشتر در زبان مردم منطقه خودمان بود. ارتباطات با کلکته هم زیاد بوده است، بخصوص از طرف شهرهایی مثل بستک. کاملا منطقی است که نام این شهر، هم به بارش و هم به ساخت این نوع چراغ ربط داشته باشد.

🚢 در قدیم، چون تجارت بین منطقه ما و هند زیاد بوده، به احتمال زیاد این کلمه و این چراغ توسط همشهری‌ها و گذشتگان خودمان که خلیج بودند و با هندی‌ها ارتباط داشتند وارد این منطقه شده باشد. اولین تجارت حوزه خلیج فارس تا جایی که من اطلاع دارم، هم به دلیل نزدیکی و هم اینکه دریانوردان ایرانی و عرب و هندی با هم از نظر نژادی و زبانی خویشاوندی داشته‌اند، بیشتر با هند بوده است. این مراودات و ارتباطات باعث شده اولین چراغ‌ها از هند وارد حوزه خلیج فارس شود و از خلیج وارد این منطقه شده است.

💡 اینجا چراغ برساتی یکی از لوازمات زندگی بود و در هر خانه‌ای شاید بیش از یکی وجود داشت و تنها چراغی بود که قابل استفاده بود. حداقل این بود که مثل چراغ‌های فتیله‌ای قدیمی دود نداشت و به خاطر کاسه‌ای که داشت، روشنایی بیشتری هم داشت. البته تا جایی که من یادم می‌آید از نفت تغذیه می‌شد و مخزنی داشت که در آن نفت می‌ریختند و چرخانکی هم داشت که با آن فتیله را بالا و پایین می‌کردند و کاسه را می‌توانستند در بیاورند و تمیز کنند و سرجای خودش بگذارند تا نور بیشتری داشته باشد.

▫️این چراغ در منطقه‌ی خودمان و بعدها شاید در ایران هم به حد فراوان بود، که البته من ندیده‌ام این چراغ‌ها ساخت ایران باشد، عموما یا هندی و یا چینی بود که از آن سوی آب، مثلا از طریق تجارت وارد ایران می‌شد. به اشکال مختلفی هم بود، و البته بیشتر رنگ آبی و استیل‌مانند بود و رنگ‌های دیگر دیده نمی‌شد، مگر اینکه بعدها برای تزیین به رنگ‌های مختلف هم شاید وجود داشت.

🔻 یادداشت در هفت‌برکه:
☑️ 7berkeh.ir/archives/150213

▫️ #یخدو ۱۴
▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh