به جنت جنگ شیطان بود و آدم
خدا هم عذرشان را خواست از دم
فرود آوردشان در خاک و فرمود
جهنم با بهشت اینجاست توام
اگر صلح و صفا، عالم بهشت است
وگر جنگ و جدل، دنیا جهنم
در این صورت چه نابخرد کسانیم
که غمگین میکنیم این عیش خرم
#شهریار
@haft_houz7
خدا هم عذرشان را خواست از دم
فرود آوردشان در خاک و فرمود
جهنم با بهشت اینجاست توام
اگر صلح و صفا، عالم بهشت است
وگر جنگ و جدل، دنیا جهنم
در این صورت چه نابخرد کسانیم
که غمگین میکنیم این عیش خرم
#شهریار
@haft_houz7
بر مزارش گندم روییده بود
و قاطرها نرم عبور میکردند
او را در فصل درو به خاک سپردند
سگ، پارهای از شب را به دهان گرفته بود و میکشید
گاو آهن بر شانههای باد میگذشت
و گیاه بر خاک میافتاد
او را در فصل درو به خاک سپردند
مردگانِ گورستان نشانیاش را پرسیدند
به اذان صبح و حفرههایی روی تنش اشاره کرد
او را در فصل درو به خاک سپردند و
مزارش را شخم زدند
راز گل سرخ را
تراکتورهای سرخ میدانند
#حامدبشارتی
@haft_houz7
و قاطرها نرم عبور میکردند
او را در فصل درو به خاک سپردند
سگ، پارهای از شب را به دهان گرفته بود و میکشید
گاو آهن بر شانههای باد میگذشت
و گیاه بر خاک میافتاد
او را در فصل درو به خاک سپردند
مردگانِ گورستان نشانیاش را پرسیدند
به اذان صبح و حفرههایی روی تنش اشاره کرد
او را در فصل درو به خاک سپردند و
مزارش را شخم زدند
راز گل سرخ را
تراکتورهای سرخ میدانند
#حامدبشارتی
@haft_houz7
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
بلوط های کنار رود وارتا را ترجیح میدهم
دیکنز را به داستایفسکی ترجیح میدهم
خودم را که آدمها را دوست دارد
بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن دمِ دستام باشد،
چون ممکن است لازماش داشته باشم
رنگ سبز را ترجیح میدهم
ترجيح ميدهم نگويم که
همه اش تقصير عقل است
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر از خانه بیرون بروم
ترجیح میدهم با دکترها، دربارهی چیزهای دیگر صحبت کنم
تصویرهای قدیمیِ پُر از خطهای ریز را ترجیح میدهم
خنده دار بودنِ شعر نوشتن را
به خنده دار بودنِ شعر ننوشتن ترجیح میدهم
در روابط عاشقانه،
جشنهای بیمناسبت را ترجیح میدهم،
تا بتوانم هر روز را جشن بگیرم
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم،
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی، کمی شک بکنم
جهنمِ بینظمی را به جهنمِ نظم ترجیح میدهم
افسانههای برادران گریم را به اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم
برگهای بدون گُل را به گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
سگهایی که دُمشان بریده نشده را ترجیح میدهم
چشمهای روشن را ترجیح میدهم، چون چشمهای خودم تیرهاند
کشوهای میز را ترجیح میدهم
چیزهای زیادی که در اینجا از آنها نامی نبردهام را
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشتهام ترجیح میدهم
صفرهای تنها را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستارهها ترجیح میدهم
ترجیح میدهم بزنم به تخته
ترجیح میدهم نپرسم چقدر و کِی
ترجیح میدهم این احتمال را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی بهوجود آمده است
#ويسلاوا_شيمبورسكا
@haft_houz7
گربهها را ترجیح میدهم
بلوط های کنار رود وارتا را ترجیح میدهم
دیکنز را به داستایفسکی ترجیح میدهم
خودم را که آدمها را دوست دارد
بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن دمِ دستام باشد،
چون ممکن است لازماش داشته باشم
رنگ سبز را ترجیح میدهم
ترجيح ميدهم نگويم که
همه اش تقصير عقل است
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر از خانه بیرون بروم
ترجیح میدهم با دکترها، دربارهی چیزهای دیگر صحبت کنم
تصویرهای قدیمیِ پُر از خطهای ریز را ترجیح میدهم
خنده دار بودنِ شعر نوشتن را
به خنده دار بودنِ شعر ننوشتن ترجیح میدهم
در روابط عاشقانه،
جشنهای بیمناسبت را ترجیح میدهم،
تا بتوانم هر روز را جشن بگیرم
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم،
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی، کمی شک بکنم
جهنمِ بینظمی را به جهنمِ نظم ترجیح میدهم
افسانههای برادران گریم را به اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم
برگهای بدون گُل را به گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
سگهایی که دُمشان بریده نشده را ترجیح میدهم
چشمهای روشن را ترجیح میدهم، چون چشمهای خودم تیرهاند
کشوهای میز را ترجیح میدهم
چیزهای زیادی که در اینجا از آنها نامی نبردهام را
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشتهام ترجیح میدهم
صفرهای تنها را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستارهها ترجیح میدهم
ترجیح میدهم بزنم به تخته
ترجیح میدهم نپرسم چقدر و کِی
ترجیح میدهم این احتمال را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی بهوجود آمده است
#ويسلاوا_شيمبورسكا
@haft_houz7
شعرهایی که دوست دارم
ويسلاوا شيمبورسكا
سینما را ترجیح میدهم گربهها را ترجیح میدهم بلوط های کنار رود وارتا را ترجیح میدهم دیکنز را به داستایفسکی ترجیح میدهم خودم که آدمها را دوست دارد را
این سیم خاردارها
در کجا به انتها میرسد؟
حلزونها بر جامهی مردگان میخزند
و با این همه ما به این جهان نیامدهایم
که به آسانی بمیریم.
نه در سپیده دمان
که بوی پوست لیمو میآید...
#یانیس_ریتسوس
@haft_houz7
در کجا به انتها میرسد؟
حلزونها بر جامهی مردگان میخزند
و با این همه ما به این جهان نیامدهایم
که به آسانی بمیریم.
نه در سپیده دمان
که بوی پوست لیمو میآید...
#یانیس_ریتسوس
@haft_houz7
و ما
زمستان دیگری را
سپری خواهیم کرد
با عصیان بزرگی که
در درونمان هست
و تنها چیزی که گرممان میدارد
آتش مقدس امیدواری است
هر روزتان نوروز 🌹
نوروزتان پیروز 🍷
@haft_houz7
زمستان دیگری را
سپری خواهیم کرد
با عصیان بزرگی که
در درونمان هست
و تنها چیزی که گرممان میدارد
آتش مقدس امیدواری است
هر روزتان نوروز 🌹
نوروزتان پیروز 🍷
@haft_houz7
To
Faramarz Aslani
#فرامرز_اصلانی
#تو
و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو!
تو را میبوسم و در آغوش میفشارم...
#آلبر_کامو
@haft_houz7
#تو
و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو!
تو را میبوسم و در آغوش میفشارم...
#آلبر_کامو
@haft_houz7
4_6050893369922556495.pdf
748.7 KB
شعریت فراتر از زبانهاست
گفتگو با علی محمدبیانی، شاعر و روزنامهنگار
هفتهنامهی موج بیداری
۲۶ اسفند ۱۴۰۲/ شمارهی ۴۲۲
@haft_houz7
گفتگو با علی محمدبیانی، شاعر و روزنامهنگار
هفتهنامهی موج بیداری
۲۶ اسفند ۱۴۰۲/ شمارهی ۴۲۲
@haft_houz7
زنم/ ای خوشهای که داس را
مدهوش کردهای
با بادها برقص
که زمان
آسیمهسر
از خاک ما خواهد گذشت
زنم / ای زن زیبا
بگذار لبخند
پروانهای باشد
گِرد گل سرخِ دهانات
جهان
حضورِ هستیهاست
پیش از آن که
شرمسارِ مرگ خود باشم
به آغوشم بیا
به آغوشم بیا
پنجاه سالِ بعد
هر کدام از ما
در گوشهای
پرت خواهیم شد
و غبار تنمان هم
به هم نخواهند رسید
نه تو از من خبردار میشوی
نه من سراغ تو را خواهم گرفت!
آه زندگی
صد سال بعد
از دهان هیچکدام از این هشت میلیارد انسان
بخاری بر نخواهد خاست
هر کسی در خلوتی دور
به تجزیه تن داده
و هیچ کس
نشانی معشوقش را
نخواهد جست!
زنم / ای خوشهای که زندگی را
تکثیر کردهای
زندگی
همیشه در راه است
این بادهای هراسان
کجا میروند؟
آب این رودها کجا رفتهاند؟
طوفانِ خندهها
کجای جهان گم شدهاند؟
آه زندگی
چهقدر در پس آیینه گم شدهای!
کوههای روبرو
از هزارهای دور
قیام کرده و
آدمهای هزار سال پیش را
به خاطر دارند
کاش میدانستم
آیا دلشان به آن دورها
تنگ میشود؟
یا با نسیمهای جوان
تقویم کهنسال را
ورق میزنند؟
زندگی
آه زندگی که در سکوتی تلخ
در کرانی دور
تبخیر میشوی...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
مدهوش کردهای
با بادها برقص
که زمان
آسیمهسر
از خاک ما خواهد گذشت
زنم / ای زن زیبا
بگذار لبخند
پروانهای باشد
گِرد گل سرخِ دهانات
جهان
حضورِ هستیهاست
پیش از آن که
شرمسارِ مرگ خود باشم
به آغوشم بیا
به آغوشم بیا
پنجاه سالِ بعد
هر کدام از ما
در گوشهای
پرت خواهیم شد
و غبار تنمان هم
به هم نخواهند رسید
نه تو از من خبردار میشوی
نه من سراغ تو را خواهم گرفت!
آه زندگی
صد سال بعد
از دهان هیچکدام از این هشت میلیارد انسان
بخاری بر نخواهد خاست
هر کسی در خلوتی دور
به تجزیه تن داده
و هیچ کس
نشانی معشوقش را
نخواهد جست!
زنم / ای خوشهای که زندگی را
تکثیر کردهای
زندگی
همیشه در راه است
این بادهای هراسان
کجا میروند؟
آب این رودها کجا رفتهاند؟
طوفانِ خندهها
کجای جهان گم شدهاند؟
آه زندگی
چهقدر در پس آیینه گم شدهای!
کوههای روبرو
از هزارهای دور
قیام کرده و
آدمهای هزار سال پیش را
به خاطر دارند
کاش میدانستم
آیا دلشان به آن دورها
تنگ میشود؟
یا با نسیمهای جوان
تقویم کهنسال را
ورق میزنند؟
زندگی
آه زندگی که در سکوتی تلخ
در کرانی دور
تبخیر میشوی...
#حسین_نجاری
@haft_houz7
#سه_تاره_بی_3_تاره
چون عشق نزد ما
احساسی درجه سه است
و زن
شهروندی درجه سه است
و کتابهای شعر
کتابهايی درجه سهاند
به همين خاطر ما را
مردم جهان سوم مینامند
#سعاد_الصباح (عراق)
@haft_houz7
چون عشق نزد ما
احساسی درجه سه است
و زن
شهروندی درجه سه است
و کتابهای شعر
کتابهايی درجه سهاند
به همين خاطر ما را
مردم جهان سوم مینامند
#سعاد_الصباح (عراق)
@haft_houz7
بهار نیامد
اما گلهای کاغذ دیواری
در اتاق کوچکمان
شکفتند!
اصل با تو بودن است
ولو در هیأت پلنگی زمینگیر
بر تار و پود قالیچهای در میان اتاق
تا بر آن دست میکشی
سر و گوشاش میجنبد و
گلویت را میلیسد
پلنگی خاموش
با سلولهایی از الیاف
از نقش خود بلند میشود و
به شکار میاندیشد!
هستی!
چه خوشبختاند
قطرههای خونی که
در مدار تنات
باده میشوند
از ساقهایت بالا میروند و
در انحنای پستانت
میچرخند
تو خواب از سر مرده میپرانی
تو مرگ را
سر به هوا کرده و
هستی را تسخیر میکنی
تو آب بر آسیاب عشق
میریزی
مگر میشود
برهنه برقصی و
پیراهنم دل نبازد
مگر میشود
تو برقصی و
اسبها
در سینهی قالی نتازند
هستی
بهار ریشه در خاک تو دارد
و من این دشت را
لایزال میخواهم
#حسین_نجاری
@haft_houz7
اما گلهای کاغذ دیواری
در اتاق کوچکمان
شکفتند!
اصل با تو بودن است
ولو در هیأت پلنگی زمینگیر
بر تار و پود قالیچهای در میان اتاق
تا بر آن دست میکشی
سر و گوشاش میجنبد و
گلویت را میلیسد
پلنگی خاموش
با سلولهایی از الیاف
از نقش خود بلند میشود و
به شکار میاندیشد!
هستی!
چه خوشبختاند
قطرههای خونی که
در مدار تنات
باده میشوند
از ساقهایت بالا میروند و
در انحنای پستانت
میچرخند
تو خواب از سر مرده میپرانی
تو مرگ را
سر به هوا کرده و
هستی را تسخیر میکنی
تو آب بر آسیاب عشق
میریزی
مگر میشود
برهنه برقصی و
پیراهنم دل نبازد
مگر میشود
تو برقصی و
اسبها
در سینهی قالی نتازند
هستی
بهار ریشه در خاک تو دارد
و من این دشت را
لایزال میخواهم
#حسین_نجاری
@haft_houz7
Forwarded from حسین نجاری
نظر #شاملو دربارهی شعر #سپهری
گفتگو: ناصر حریری
دربارهی سهراب سپهری نظرتان چیست؟
باید فرصتی پیدا کنم یکبار دیگر شعرهایش را بخوانم شاید نظرم درباره کارهایش تغییر پیدا کند. یعنی شاید بازخوانیش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سالهای پس از کودتای ۳۲ در نظرم نامربوط جلوه میکرد امروز بهصورتی توجیه کند. سر آدمهای بیگناهی را لب جوب میبُرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید»! ــ تصورم این بود که یکیمان از مرحله پرت بودیم، یا من یا او. شاید با دوباره خوانیاش بهکلّی مجاب بشوم و دستهای بیگناهش را در عالم خیال و خاطره غرق بوسه کنم. آن شعرها گاهی بیش از حد زیباست. فوقالعاده است. اما گمان نمیکنم آبمان به یک جو برود. دستکم برای من «فقط زیبایی» کافی نیست. چه کنم. اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح میدهم شعر شیپور باشد نه لالایی، یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور.
@haft_houz7
http://up.upinja.com/0ptfs.jpg
گفتگو: ناصر حریری
دربارهی سهراب سپهری نظرتان چیست؟
باید فرصتی پیدا کنم یکبار دیگر شعرهایش را بخوانم شاید نظرم درباره کارهایش تغییر پیدا کند. یعنی شاید بازخوانیش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سالهای پس از کودتای ۳۲ در نظرم نامربوط جلوه میکرد امروز بهصورتی توجیه کند. سر آدمهای بیگناهی را لب جوب میبُرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید»! ــ تصورم این بود که یکیمان از مرحله پرت بودیم، یا من یا او. شاید با دوباره خوانیاش بهکلّی مجاب بشوم و دستهای بیگناهش را در عالم خیال و خاطره غرق بوسه کنم. آن شعرها گاهی بیش از حد زیباست. فوقالعاده است. اما گمان نمیکنم آبمان به یک جو برود. دستکم برای من «فقط زیبایی» کافی نیست. چه کنم. اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح میدهم شعر شیپور باشد نه لالایی، یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور.
@haft_houz7
http://up.upinja.com/0ptfs.jpg
روز کارگر
تا به حال
افتادن شاهتوت را ديدهای!؟
كه چگونه سرخیاش را
با خاك قسمت میكند
[هيچ چيز مثل افتادن دردآور نيست]
من كارگرهای زيادی را ديدم
از ساختمان كه میافتادند
شاهتوت میشدند.
#سابیر_هاکا
#روز_کارگر
@haft_houz7
تا به حال
افتادن شاهتوت را ديدهای!؟
كه چگونه سرخیاش را
با خاك قسمت میكند
[هيچ چيز مثل افتادن دردآور نيست]
من كارگرهای زيادی را ديدم
از ساختمان كه میافتادند
شاهتوت میشدند.
#سابیر_هاکا
#روز_کارگر
@haft_houz7
با شاملو کی آشنا شدید؟
بعد از انقلاب با او آشنا شدم.یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو،برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه.من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم.رفتیم به خانه اش در فردیس کرج.یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.از دیدنش خیلی حالم بد شد.زن نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد.شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود.کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سؤالات جواب دهد.گیج شده بود.با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند.به یکباره شاملو بیدار شد. بیداره بیدار.موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی او،به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده،زیبا،زنده و قبراق جواب ها را دادن!من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد،عجب آرتیستی است!بامزه اینجا بود که بین سؤال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد،دوباره سرحال جواب می داد.
فیلمبرداری که تمام شد،شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش،به من رو کرد و گفت:کدام شعرم را برایت بخوانم؟من هم گفتم: همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند،که کرد.شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود.یادم می آید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت: عجب!
...حالا هردویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
گفتگو: امیدفیروزبخش
@haft_houz7
بعد از انقلاب با او آشنا شدم.یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو،برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه.من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم.رفتیم به خانه اش در فردیس کرج.یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.از دیدنش خیلی حالم بد شد.زن نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد.شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود.کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سؤالات جواب دهد.گیج شده بود.با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند.به یکباره شاملو بیدار شد. بیداره بیدار.موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی او،به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده،زیبا،زنده و قبراق جواب ها را دادن!من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد،عجب آرتیستی است!بامزه اینجا بود که بین سؤال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد،دوباره سرحال جواب می داد.
فیلمبرداری که تمام شد،شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش،به من رو کرد و گفت:کدام شعرم را برایت بخوانم؟من هم گفتم: همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند،که کرد.شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود.یادم می آید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت: عجب!
...حالا هردویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
گفتگو: امیدفیروزبخش
@haft_houz7
بر خاک، عاشقانه گذشتی
#حسین_نجاری
مگر میشود نام و یادش از خاطر شعر و شهرش برود، مگر میشود آن رخسار افروخته در غبار زمان محو گردد! مگر میشود آن نگاه ناب و صدای سوخته و خندههای ملیحاش از لوح دل و جان برود. عباس بابایی؛ شاعری که در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ چهره در نقاب خاک کشید. شاعری شریف و نجیب که الههی شعر را بیهیچ هیاهویی ستایش میکرد، از جار و جنجال و پوپولیسم پرهیز داشت و از پزهای پرطمطراق و ژستهای تصنعی بری بود و با جهان جعلی و ساختگی کمترین وفاقی نداشت. او عمیقاً شاعر بود و جهان شاعرانهی الوانی داشت اما آلوده به رنگ و ریا نبود. شعرهای زیبایی در زبان ترکی داشت، غزل فارسی را خوب مینوشت و سپیدهایش نیز ملال از تن آدمی میزدود.
بابایی از شاعران آوانگارد زنجان بود که شعر سپید را خوب میشناخت، فروغ و شاملو را دیوانهوار سر کشیده بود و از جرعههای شاعرانهی آنها مستی مداوم داشت. شیفتهی نیما بود و نظریههای این شاعر متفکر معاصر را خوب خوانده بود، نگاه تیز و تازه و فراروندهای داشت و مشفقانه، مو را از متن ماست بیرون میکشید. از هیاهو و هوچیگری حیا داشت و به هر قیمتی نمیخواست بساط زهد و فضل فروشی در سر هر کوی و برزنی پهن کرده و متاع خویش را با هر فریب و نیرنگی در چمدان رهگذران فرو بکند.
بابایی اهل فخر و تبختر نیز نبود و سلطهی سنی که نشأت گرفته از نگاه سنتی و نشانهی توسعه نیافتگی است در اقلیم وجودش معنایی نداشت. مخصوصاً اینکه در جامعه و تاریخ استبداد زدهی ما، آدمها به خاطر یک سال بزرگی، پایهی دیکتاتوری ابدی را بر کوچکترها میریزند و تمام وقت عتاب و خطاب میکنند.
به هر روی عباس بابایی عمیقاً خودش بود و صداقت و صفای عظيمش از هر کرانهی جان و جهاناش بیرون میزد. او شتابزده در پی فتح جهان نبود تا با کوچکترین ناکامی به ورطهی یأس و سرخوردگی فرو بغلتد. با خودش کنار آمده بود و جهان را متاملانه رصد میکرد.
خلاصه اینکه عباس بابایی از جنس کسانی نبود که تمام موجودی خود را در ویترین میچینند اما خزانهای خالی دارند! او با چنین چگالی بالایی در عرصهی آفرینشگری نفس میکشید و البته هنوز آنگونه که باید دیده نشده است و جا دارد آثار این شاعر شریف بیش از پیش مورد مطالعه و کند و کاو اهل فن قرار بگیرد. یاد عزیزش گرامی باد.
شعری از او را بخوانید:
چرندهوارش بیعت کردند
خزندهوارش خدمت
سنگ را به غربال آوردند
خاک را به آسیاب
و آبها را چلاندند!
به دست خویش
و ساختندش به دست خویش
و پرداختندش:
هیکلی عظیم
دستی ورای همهی دستها
چشمی گشاده به ته بنبستها
و چربانیدند
زبانش بر زبانها
و بلندانیدند!
قامتش را به تمامی نردبانها
پس نگریستند:
حتی به قوزک کفش مبارکش نرسید
دست یکی از آنها!
شرح عکس: عباس بابایی در آخرین روزهای زندگی خود در دفتر هفتهنامهی موج بیداری
@haft_houz7
http://uupload.ir/files/jxyq_img_20200517_170606_263.jpg
#حسین_نجاری
مگر میشود نام و یادش از خاطر شعر و شهرش برود، مگر میشود آن رخسار افروخته در غبار زمان محو گردد! مگر میشود آن نگاه ناب و صدای سوخته و خندههای ملیحاش از لوح دل و جان برود. عباس بابایی؛ شاعری که در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ چهره در نقاب خاک کشید. شاعری شریف و نجیب که الههی شعر را بیهیچ هیاهویی ستایش میکرد، از جار و جنجال و پوپولیسم پرهیز داشت و از پزهای پرطمطراق و ژستهای تصنعی بری بود و با جهان جعلی و ساختگی کمترین وفاقی نداشت. او عمیقاً شاعر بود و جهان شاعرانهی الوانی داشت اما آلوده به رنگ و ریا نبود. شعرهای زیبایی در زبان ترکی داشت، غزل فارسی را خوب مینوشت و سپیدهایش نیز ملال از تن آدمی میزدود.
بابایی از شاعران آوانگارد زنجان بود که شعر سپید را خوب میشناخت، فروغ و شاملو را دیوانهوار سر کشیده بود و از جرعههای شاعرانهی آنها مستی مداوم داشت. شیفتهی نیما بود و نظریههای این شاعر متفکر معاصر را خوب خوانده بود، نگاه تیز و تازه و فراروندهای داشت و مشفقانه، مو را از متن ماست بیرون میکشید. از هیاهو و هوچیگری حیا داشت و به هر قیمتی نمیخواست بساط زهد و فضل فروشی در سر هر کوی و برزنی پهن کرده و متاع خویش را با هر فریب و نیرنگی در چمدان رهگذران فرو بکند.
بابایی اهل فخر و تبختر نیز نبود و سلطهی سنی که نشأت گرفته از نگاه سنتی و نشانهی توسعه نیافتگی است در اقلیم وجودش معنایی نداشت. مخصوصاً اینکه در جامعه و تاریخ استبداد زدهی ما، آدمها به خاطر یک سال بزرگی، پایهی دیکتاتوری ابدی را بر کوچکترها میریزند و تمام وقت عتاب و خطاب میکنند.
به هر روی عباس بابایی عمیقاً خودش بود و صداقت و صفای عظيمش از هر کرانهی جان و جهاناش بیرون میزد. او شتابزده در پی فتح جهان نبود تا با کوچکترین ناکامی به ورطهی یأس و سرخوردگی فرو بغلتد. با خودش کنار آمده بود و جهان را متاملانه رصد میکرد.
خلاصه اینکه عباس بابایی از جنس کسانی نبود که تمام موجودی خود را در ویترین میچینند اما خزانهای خالی دارند! او با چنین چگالی بالایی در عرصهی آفرینشگری نفس میکشید و البته هنوز آنگونه که باید دیده نشده است و جا دارد آثار این شاعر شریف بیش از پیش مورد مطالعه و کند و کاو اهل فن قرار بگیرد. یاد عزیزش گرامی باد.
شعری از او را بخوانید:
چرندهوارش بیعت کردند
خزندهوارش خدمت
سنگ را به غربال آوردند
خاک را به آسیاب
و آبها را چلاندند!
به دست خویش
و ساختندش به دست خویش
و پرداختندش:
هیکلی عظیم
دستی ورای همهی دستها
چشمی گشاده به ته بنبستها
و چربانیدند
زبانش بر زبانها
و بلندانیدند!
قامتش را به تمامی نردبانها
پس نگریستند:
حتی به قوزک کفش مبارکش نرسید
دست یکی از آنها!
شرح عکس: عباس بابایی در آخرین روزهای زندگی خود در دفتر هفتهنامهی موج بیداری
@haft_houz7
http://uupload.ir/files/jxyq_img_20200517_170606_263.jpg
چرا هیچ کس به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پس میگیرد...
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد
شاید زمین، آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماند...
و به این زندگی بر نمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان...
و همه چیز این خاک را کاویدهایم:
-ما به همراه آب و باد و خاک و آتش تبعید این سیاره شدهایم
و اینجا
زیباترین جا برای تنهایی ست.
کسی در من همه چیز را خواب میبیند…
#شهرام شیدایی
@haft_houz7
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد
شاید زمین، آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماند...
و به این زندگی بر نمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان...
و همه چیز این خاک را کاویدهایم:
-ما به همراه آب و باد و خاک و آتش تبعید این سیاره شدهایم
و اینجا
زیباترین جا برای تنهایی ست.
کسی در من همه چیز را خواب میبیند…
#شهرام شیدایی
@haft_houz7
يارب امنحني أرجل العنكبوت
لأتعلق أنا وكل أطفال الشرق بسقف الوطن
حتى تمرّ هذه المرحلة...
خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کن
که من و تمام کودکان خاورمیانه
به سقف وطن آویزان شویم
تا این روزگار بگذرد...
#محمد_الماغوط
ترجمه: #سعید_هلیچی
@haft_houz7
لأتعلق أنا وكل أطفال الشرق بسقف الوطن
حتى تمرّ هذه المرحلة...
خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کن
که من و تمام کودکان خاورمیانه
به سقف وطن آویزان شویم
تا این روزگار بگذرد...
#محمد_الماغوط
ترجمه: #سعید_هلیچی
@haft_houz7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز، ۲۱ خرداد، زادروز، یدالله #مفتون_امینی (۱۳۰۵-۱۴۰۱) است. او که #احمد_شاملو از وی به عنوان «وسواس مهربان شعر» یاد کرد، یکی از ستارههای درخشان آسمان #شعر_معاصر ایران بود.
مفتون، زادهی شاهیندژ و دانشآموختهی حقوق، با تأثیرپذیری از #نیما_یوشیج، از شعر کلاسیک به سوی #شعر_نیمایی گام برداشت و با آثارش در زبانهای فارسی و ترکی، غنای ادبیات ایران را دوچندان کرد.
گرچه او در آذر ۱۴۰۱ از میان ما رفت، اما میراثش در کتاب «خوشا یک ادراک» و دیگر آثارش جاودانه است.
در این پست شعری با صدای مفتون امینی در چهارمین شب #شعر_گوته میشنوید.
@haft_houz7
مفتون، زادهی شاهیندژ و دانشآموختهی حقوق، با تأثیرپذیری از #نیما_یوشیج، از شعر کلاسیک به سوی #شعر_نیمایی گام برداشت و با آثارش در زبانهای فارسی و ترکی، غنای ادبیات ایران را دوچندان کرد.
گرچه او در آذر ۱۴۰۱ از میان ما رفت، اما میراثش در کتاب «خوشا یک ادراک» و دیگر آثارش جاودانه است.
در این پست شعری با صدای مفتون امینی در چهارمین شب #شعر_گوته میشنوید.
@haft_houz7
خودم که آدمها را دوست دارد را
بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح میدهم
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم،
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی، کمی شک بکنم
برگهای بدون گُل را به گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
صفرهای تنها را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم.
#ویسلاوا_شیمبورسکا
@haft_houz7
بر خودم که عاشق بشریت است، ترجیح میدهم
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم،
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی، کمی شک بکنم
برگهای بدون گُل را به گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
صفرهای تنها را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم.
#ویسلاوا_شیمبورسکا
@haft_houz7
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچههای ذهنم، اکنون بیتو ویرانه
امشب ولی میبینمت دیگر نمیگیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه
شاعر و روزنامهنگار شریف شهر زنجان، علیرضا سلطانی، چشم و چراغش فسرد و آفتاب برای همیشه در تقویم و تاریخ او مرد.
او از دوستان نزدیک زندهیاد حسین منزوی بود.
یادش را سوگمندانه گرامی میداریم.
@haft_houz7
در کوچههای ذهنم، اکنون بیتو ویرانه
امشب ولی میبینمت دیگر نمیگیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه
شاعر و روزنامهنگار شریف شهر زنجان، علیرضا سلطانی، چشم و چراغش فسرد و آفتاب برای همیشه در تقویم و تاریخ او مرد.
او از دوستان نزدیک زندهیاد حسین منزوی بود.
یادش را سوگمندانه گرامی میداریم.
@haft_houz7