#داستان_کوتاه
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن.
فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید:
کرم ضد سیمان دارین؟
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
کرم ضد سیمان؟
بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم.
حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟
اما گفته باشم خارجیش گرونه ها...
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت:
از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده...
فروشنده لبخند رو لبهاش یخ زد....
چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود مغرور است.
چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند.
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن.
فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید:
کرم ضد سیمان دارین؟
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
کرم ضد سیمان؟
بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم.
حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟
اما گفته باشم خارجیش گرونه ها...
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت:
از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده...
فروشنده لبخند رو لبهاش یخ زد....
چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود مغرور است.
چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند.
#داستان_کوتاه_عشق بدون مرز
A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has nowhere else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco
police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg. The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺮﺑﺎﺯﻳﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺩﺭ ﻭﻳﺘﻨﺎﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ . " ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ " ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺸﻲ ﺩﺍﺭﻡ. ، ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ " :ﺣﺘﻤﺎ " ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﺒﻴﻨﻴﻤﺶ. ، ﭘﺴﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ": ﭼﻴﺰﻱ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻧﻴﺪ. ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﺩﻳﺪﻩ. ﺭﻭﻱ ﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻳﮏ ﭘﺎ ﻭ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ . ﺟﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﻪ ". " ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻮ ﻣﻲﺷﻨﻮﻡ. ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻴﻢ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻴﻢ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻪ. ﻧﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﻪ ،
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ" : ﺗﻮ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﭼﻲ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﮔﻲ. ،ﭘﺴﺮﻡ ﻓﺮﺩﻱ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻣﻌﻠﻮﻟﻴﺖ ﺩﺭﺩ ﺳﺮ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﻣﻲ ﺷﻪ. ﻣﺎ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﻧﻴﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰﻱ ﺯﻧﺪﮔﻴﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﺑﻴﺎﻱ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻲ . ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻪ ﺭﺍﻫﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻨﻪ ". . ﭘﺴﺮ ﮔﻮﺷﻲ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﻠﻴﺲ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻘﻮﻁ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﻈ ﺮ ﭘﻠﻴﺲ ﻋﻠﺖ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩﮐﺸﻲ ﺑﻮﺩﻩ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺟﺴﺪ ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ، ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ ﻣﻄﻠﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ. ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻳﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻣﺸﺮﺏ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻳﻢ. ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻲ ﺩﻫﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﮐﻪ ، ﺳﺎﻟﻢ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺩﻭﺭﻱ ﮐﻨﻴﻢ ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﮐﺴﻲ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﺪ. ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭼﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﻳﻢ.
@gozalzarand
A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has nowhere else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco
police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg. The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺮﺑﺎﺯﻳﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺩﺭ ﻭﻳﺘﻨﺎﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ . " ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ " ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﻳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺸﻲ ﺩﺍﺭﻡ. ، ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ " :ﺣﺘﻤﺎ " ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﺒﻴﻨﻴﻤﺶ. ، ﭘﺴﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ": ﭼﻴﺰﻱ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻧﻴﺪ. ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﺩﻳﺪﻩ. ﺭﻭﻱ ﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻳﮏ ﭘﺎ ﻭ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ . ﺟﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﻪ ". " ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻮ ﻣﻲﺷﻨﻮﻡ. ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻴﻢ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻴﻢ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻪ. ﻧﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﻪ ،
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ" : ﺗﻮ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﭼﻲ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﮔﻲ. ،ﭘﺴﺮﻡ ﻓﺮﺩﻱ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻣﻌﻠﻮﻟﻴﺖ ﺩﺭﺩ ﺳﺮ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﻣﻲ ﺷﻪ. ﻣﺎ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﻧﻴﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰﻱ ﺯﻧﺪﮔﻴﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﺑﻴﺎﻱ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻲ . ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻪ ﺭﺍﻫﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻨﻪ ". . ﭘﺴﺮ ﮔﻮﺷﻲ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﻠﻴﺲ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻘﻮﻁ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﻈ ﺮ ﭘﻠﻴﺲ ﻋﻠﺖ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩﮐﺸﻲ ﺑﻮﺩﻩ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻴﺴﮑﻮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺟﺴﺪ ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ، ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ ﻣﻄﻠﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ. ﭘﺴﺮﺷﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻳﮏ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻣﺸﺮﺏ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻳﻢ. ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻲ ﺩﻫﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﮐﻪ ، ﺳﺎﻟﻢ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺩﻭﺭﻱ ﮐﻨﻴﻢ ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﮐﺴﻲ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﺪ. ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭼﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﻳﻢ.
@gozalzarand
🍀
#داستان_کوتاه
#نجاری_بود_که_زن_زیبایی_داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش
🍃@gozalzarand
#داستان_کوتاه
#نجاری_بود_که_زن_زیبایی_داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش
🍃@gozalzarand
#داستان_کوتاه
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
📗جامع احادیث شیعه،
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
📗جامع احادیث شیعه،
#داستان_کوتاه
گویند مردی را به جرم قتل نزد کورش آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند
ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﺭﺍﺩگفت: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍمیﮑﻨﯿﻢ! ﺁﺭﺍﺩ گفت: ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍی او ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
@kanonzarand
گویند مردی را به جرم قتل نزد کورش آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند
ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﺭﺍﺩگفت: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍمیﮑﻨﯿﻢ! ﺁﺭﺍﺩ گفت: ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍی او ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
@kanonzarand
📚#داستان_کوتاه
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
🚩#زود_قضاوت_نکنیم
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.»
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»
هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
️
🚩#زود_قضاوت_نکنیم
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.»
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»
هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
️
hosein:
#داستان_کوتاه
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
🔺️در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این بنده خدا هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! گفت: من همان حمالی هستم که ۶۰ سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، ۶۰ سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم
📚 به نقل قول از علامه طباطبایی
#داستان_کوتاه
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
🔺️در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این بنده خدا هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! گفت: من همان حمالی هستم که ۶۰ سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، ۶۰ سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم
📚 به نقل قول از علامه طباطبایی
📚#داستان_کوتاه
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
🌿🍒🌿🍉🌿
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.
هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
🌿🍒🌿🍉🌿