بنام خدا 🌺
کربلای چهار (حرکت قایقها)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: ششم
...از استقرار مان در کانال زمان زیادی نگذشته بود که ،متوجه شدم،
علی جاویدی ،همچنان که با بی سیم صحبت می کند،به سمت اروند در حال حرکت است ،
پرسیدم ،کجا ،می روی؟
گفت ،مرتضی اعلام کرده ،قایق ها حرکت کرده اند،میروم با چراغ قوه
علامت بدهم،(بر اساس برنامه ریزی قبلی ،قرار بر این شده بود ،زمانی که قایق ها حرکت کردند،غواصان با چراغ قوه علامت دهند،تا آنها مسیر اشتباهی نروند ،و دقیقا به همان معبری بروند ،که غواصان آن را آزاد کرده اند).
گفتم ؛چراغ قوه بده،من می روم،
تو بمان و ضمن تماس با فرمانده،نیروها که آمدند،آنها را هدایت کن،با اصرار زیاد من قبول کرد،و گفت پس باید خیلی جلو بروی،
گفتم:مانعی ندارد ،تا آنجا که میسر باشد ،میروم.
از معبر و همه موانع گذشتم،و در ابتدای ساحل اروند رود،جایی که
آب اروند را می دیدم،و می توانستم
قایق ها را ببینم و آنها هم نور چراغ قوه را مشاهده کنند،دراز کشیدم.
به زمین چسبیدم ،تا از گلولهها ی دشمن در امان باشم،
دست خود را بالا بردم و شروع به دادن علامت کردم،
قایق ها آمدند ،اما...
کم کم صدای موج اول قایق ها به گوش رسید ،
آنها در یک ستون نبودند ،بلکه پراکنده ،
و در عرض دویست متری معبری که قرار داشتیم،به ساحل نزدیک می شدند،صدای موتور قایق ها که آمد،آتش عراق روی اروند بسیار شدید شد،بسیاری از نیروها در همان ابتدا شهید شدند،
قایق ها که نزدیکتر آمدند،منفجر می شدند،
بعضی از بچهها در سطح آب ،مانند فرفره می چرخیدند،و می سوختند ،
تنها چیزی که از این بچهها می شنیدم ،یا حسین و یا زهرا بود،
عذر میخواهم ،اینها را می گویم ،
باید این وقایع گفته شود،تا همه بدانند که بچه ها چگونه و چطور مظلومانه شهید شدند.
می دیدم ،موشک آر پی جی منفجر میشود ،روی آب می چرخند و می سوزند،و
انفجار بعدی..
اغلب قایقها به ساحل نمی رسیدند،
اگر هم قایقی می رسید،بچه ها از شدت جراحت و سوزش ناله هاشون بلند بود،و یا زهرا می گفتند،
و این باعث می شد ،که عراقیها با انواع تیربارها و دوشیکا و چهار لول
و آرپی جی به سمت اون قایق شلیک کنند ،تا صداهای بچه ها خاموش شود و قایق از بین برود و بچهها به شهادت برسند😢
از این موضوع تعجب کردم ،که چرا
قایق ها به سمت من نمی آیند،و نزدیک معبر که می شوند،به چپ یا راست منحرف می شوند،
به اطراف نگاه کرده،متوجه شدم که...
ادامه دارد 🌹
کربلای چهار (حرکت قایقها)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: ششم
...از استقرار مان در کانال زمان زیادی نگذشته بود که ،متوجه شدم،
علی جاویدی ،همچنان که با بی سیم صحبت می کند،به سمت اروند در حال حرکت است ،
پرسیدم ،کجا ،می روی؟
گفت ،مرتضی اعلام کرده ،قایق ها حرکت کرده اند،میروم با چراغ قوه
علامت بدهم،(بر اساس برنامه ریزی قبلی ،قرار بر این شده بود ،زمانی که قایق ها حرکت کردند،غواصان با چراغ قوه علامت دهند،تا آنها مسیر اشتباهی نروند ،و دقیقا به همان معبری بروند ،که غواصان آن را آزاد کرده اند).
گفتم ؛چراغ قوه بده،من می روم،
تو بمان و ضمن تماس با فرمانده،نیروها که آمدند،آنها را هدایت کن،با اصرار زیاد من قبول کرد،و گفت پس باید خیلی جلو بروی،
گفتم:مانعی ندارد ،تا آنجا که میسر باشد ،میروم.
از معبر و همه موانع گذشتم،و در ابتدای ساحل اروند رود،جایی که
آب اروند را می دیدم،و می توانستم
قایق ها را ببینم و آنها هم نور چراغ قوه را مشاهده کنند،دراز کشیدم.
به زمین چسبیدم ،تا از گلولهها ی دشمن در امان باشم،
دست خود را بالا بردم و شروع به دادن علامت کردم،
قایق ها آمدند ،اما...
کم کم صدای موج اول قایق ها به گوش رسید ،
آنها در یک ستون نبودند ،بلکه پراکنده ،
و در عرض دویست متری معبری که قرار داشتیم،به ساحل نزدیک می شدند،صدای موتور قایق ها که آمد،آتش عراق روی اروند بسیار شدید شد،بسیاری از نیروها در همان ابتدا شهید شدند،
قایق ها که نزدیکتر آمدند،منفجر می شدند،
بعضی از بچهها در سطح آب ،مانند فرفره می چرخیدند،و می سوختند ،
تنها چیزی که از این بچهها می شنیدم ،یا حسین و یا زهرا بود،
عذر میخواهم ،اینها را می گویم ،
باید این وقایع گفته شود،تا همه بدانند که بچه ها چگونه و چطور مظلومانه شهید شدند.
می دیدم ،موشک آر پی جی منفجر میشود ،روی آب می چرخند و می سوزند،و
انفجار بعدی..
اغلب قایقها به ساحل نمی رسیدند،
اگر هم قایقی می رسید،بچه ها از شدت جراحت و سوزش ناله هاشون بلند بود،و یا زهرا می گفتند،
و این باعث می شد ،که عراقیها با انواع تیربارها و دوشیکا و چهار لول
و آرپی جی به سمت اون قایق شلیک کنند ،تا صداهای بچه ها خاموش شود و قایق از بین برود و بچهها به شهادت برسند😢
از این موضوع تعجب کردم ،که چرا
قایق ها به سمت من نمی آیند،و نزدیک معبر که می شوند،به چپ یا راست منحرف می شوند،
به اطراف نگاه کرده،متوجه شدم که...
ادامه دارد 🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (سوختن آلالهها)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:هفتم
... متوجه شدم که ،اغلب سنگر های خط اول عراق ،که نتوانسته بودیم ،فتح کنیم،با چراغ قوه های بسیار قوی(بسیار قوی تر از چاغ قوه ما)به قایق ها علامت می دهند،
سکانداران به گمان اینکه غواصان علامت می دهند،به سمت عراقیها میرفتند و نزدیک که می شدند،آنها را به رگبار ضد هوایی ،دوشیکا،تیربار،آر پی جی و...
می بستند.
لازم هم نبود به تمام قایق ها گلوله آر پی جی اصابت کند،اگر تیر به گلوله
یا خرج آر پی جی یکی از رزمندگان می خورد ،تمام قایق منفجر می شد ،
چون همه نیروها ،حتی تک تیرانداز ها، سه گلوله آر پی جی و خرج آن ،و حداقل دو نارنجک و نود فشنگ همراه داشتند،
امروز که جنگ نیست،و اگر کسی به اروند نگاه کند،وحشت می کند،
حالا تصور کنید ،همین اروند یک سره آتش باشد ،چه جهنمی بوجود میآید ،
در این لحظات شاهد صحنهها ی بسیار بسیار غم انگیز و جانگداز ی بودم،و آن سوختن و تکه تکه شدن بچه ها (آلالهها)بود که چطور روی آب می سوزند ،و تا آخرین لحظه ای که صدای ذکر آنها میآمد ،عراقی ها همچنان میزدند ،تا همه صداها قطع می شد ،
از قایقها که می سوختند ،دود بلند به آسمان میرفت ،تعدادی از قایق ها تکه تکه و از هم باز شده،و برخی از آنها که نسوخته بودند،سوراخ سوراخ شدند ،
خلاصه هیچ قایقی به ساحل نرسید،
نرسیدن قایق ها به ساحل و مشاهده صحنه های دردناک ،موجب شد،که به کانال بر نگردم و در انتظار آمدن موج بعدی قایق ها شوم،
البته نمی توانستم،به سمت کانال بروم،با خود گفتم دست خالی به بچه ها چه بگویم ،
همان جا دراز کشیده و با خود فکر می کردم،که وضعیت چه می شود ،
آیا قایق دیگری میآید ،
آیا و ... هزاران آیای دیگری ،
مدتی طول کشید که ادامه قایق ها
(موج دوم)هم آمدند،
و به همین طریق همه آنها زده شدند،
صدای بچه ها که قطع شد،آتش عراقیها هم روی این قسمت سبک گردید،چون مطمئن شدند،که همه زده
شده اند و هیچ نیرویی به این طرف
نیامده است ،
اگر نیروهایی هم به ساحل رسیده بودند،به دلیل اینکه مقابل معبر نبوده
و در موانع خورشیدی و سیم خاردار ها گیر کرده بودند،بر اثر شدت تیراندازی و حجم بالای آتش عراقیها به شهادت می رسیدند ،
در همان زمان ،در فاصله پنجاه متری ،معبری که بودم،صدای ناله ی مجروحین می آمد ،که پس از تیراندازی شدید عراقیها ،صداها
خاموش می شد،
نا امید از آمدن قایق ها، با ناراحتی به سمت کانال برگشتم...
ادامه دارد 🌹
کربلای چهار (سوختن آلالهها)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:هفتم
... متوجه شدم که ،اغلب سنگر های خط اول عراق ،که نتوانسته بودیم ،فتح کنیم،با چراغ قوه های بسیار قوی(بسیار قوی تر از چاغ قوه ما)به قایق ها علامت می دهند،
سکانداران به گمان اینکه غواصان علامت می دهند،به سمت عراقیها میرفتند و نزدیک که می شدند،آنها را به رگبار ضد هوایی ،دوشیکا،تیربار،آر پی جی و...
می بستند.
لازم هم نبود به تمام قایق ها گلوله آر پی جی اصابت کند،اگر تیر به گلوله
یا خرج آر پی جی یکی از رزمندگان می خورد ،تمام قایق منفجر می شد ،
چون همه نیروها ،حتی تک تیرانداز ها، سه گلوله آر پی جی و خرج آن ،و حداقل دو نارنجک و نود فشنگ همراه داشتند،
امروز که جنگ نیست،و اگر کسی به اروند نگاه کند،وحشت می کند،
حالا تصور کنید ،همین اروند یک سره آتش باشد ،چه جهنمی بوجود میآید ،
در این لحظات شاهد صحنهها ی بسیار بسیار غم انگیز و جانگداز ی بودم،و آن سوختن و تکه تکه شدن بچه ها (آلالهها)بود که چطور روی آب می سوزند ،و تا آخرین لحظه ای که صدای ذکر آنها میآمد ،عراقی ها همچنان میزدند ،تا همه صداها قطع می شد ،
از قایقها که می سوختند ،دود بلند به آسمان میرفت ،تعدادی از قایق ها تکه تکه و از هم باز شده،و برخی از آنها که نسوخته بودند،سوراخ سوراخ شدند ،
خلاصه هیچ قایقی به ساحل نرسید،
نرسیدن قایق ها به ساحل و مشاهده صحنه های دردناک ،موجب شد،که به کانال بر نگردم و در انتظار آمدن موج بعدی قایق ها شوم،
البته نمی توانستم،به سمت کانال بروم،با خود گفتم دست خالی به بچه ها چه بگویم ،
همان جا دراز کشیده و با خود فکر می کردم،که وضعیت چه می شود ،
آیا قایق دیگری میآید ،
آیا و ... هزاران آیای دیگری ،
مدتی طول کشید که ادامه قایق ها
(موج دوم)هم آمدند،
و به همین طریق همه آنها زده شدند،
صدای بچه ها که قطع شد،آتش عراقیها هم روی این قسمت سبک گردید،چون مطمئن شدند،که همه زده
شده اند و هیچ نیرویی به این طرف
نیامده است ،
اگر نیروهایی هم به ساحل رسیده بودند،به دلیل اینکه مقابل معبر نبوده
و در موانع خورشیدی و سیم خاردار ها گیر کرده بودند،بر اثر شدت تیراندازی و حجم بالای آتش عراقیها به شهادت می رسیدند ،
در همان زمان ،در فاصله پنجاه متری ،معبری که بودم،صدای ناله ی مجروحین می آمد ،که پس از تیراندازی شدید عراقیها ،صداها
خاموش می شد،
نا امید از آمدن قایق ها، با ناراحتی به سمت کانال برگشتم...
ادامه دارد 🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (یأس و ناامیدی)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:هشتم
...پس از مدتی که از آمدن قایق ها و نیروها ناامید شدم،به سمت کانال نزد بچه ها رفتم،ارتباط با خط خودمان قطع شده بود (در لحظه ای که به سمت اروند می رفتم،ارتباط بر قرار بود).
البته ،ناگفته نماند،چند ساعت بعد از فتح مقداری از کانال دشمن،توسط غواصان ،ارتباط با فرمانده قطع شد،و
سرنوشت نیروهای کمکی به شهادت مظلومانه انجامید ،
اغلب نیروها شهید یا مجروح شدند،
وسرگر دانی و ناامیدی از ادامه عملیات ،باقی مانده ی نیروها در کانال را بلا تکلیف کرده بود،
ساعت نداشتیم ،به عبارتی زمان از دستمان در رفته بود ،
در همین دقایق دو نفر از رزمندگان تیپ ۳۲ (انصار الحسین همدان)،
که راه را گم کرده بودند،با یک دستگاه بی سیم «پی آر سی»
آمدند،هر چه تلاش کردیم ،نتوانستیم،فرکانس را یکی و با خط خودمان ارتباط برقرار کنیم،
از این طریق هم ناامید شدیم،(علت عدم برقراری ارتباط ،هم کد نشدن،بی سیم پی آر سی ،با بی سیم های تلفن کن ،و نداشتن فرکانس بی سیم پی آر سی ،فرمانده گردان بود).
دیگر هیچ ارتباطی (جز همان یک ساعت اول) با خط خودمان نداشتیم ،
نمی دانستیم نیرو می رسد ؟
مقاومت کنیم؟
برگردیم؟و یا...؟
در آن لحظات سرگرمی ما،انفجاراتی بود،که در اطرافمان اتفاق می افتاد ،
گلوله هایی که از ایران میآمد ،و بعد از عبور از خط اول عراق منفجر می شد ،
گلولهها ی چهار لول(ضد هوایی)
دوشیکا ،تیربارها و..که از سمت عراقیها شلیک می شد،و سطح اروند را سرخ میکرد،و همچنین گلوله های توپ و تانک و خمپاره، آنها که از خطوط دوم و سوم شلیک می کردند ،اروند و اطراف آن را پوشیده از دود و آتش و ترکش کرده بودند،
حدود دو ساعتی که گذشت ،
بچه ها گفتند،مهدی ،صدای قایق ها میاید،به ساحل اروند رفتم،یک قایق
بود که به سمت عراقیها میرفت ،
علامت دادم ،متوجه نشد،
از آنجا که آتش دشمن سبک تر شده بود،بلند شدم،فریاد زدم،
صدایم شنیدند ،آنرا به سمت معبر هدایت کردم،
قایق برگشت،نیروها که نزدیک آمدند،
متوجه شدم ،نیروهای تیپ انصار الحسین همدان هستند ،
مرا که دیدند،از اینکه ما پیشروی داشتیم،بسیار خوشحال شدند،
فریاد زدند،«الله اکبر،یا حسین و....»
عراقیها متوجه معبر شدند،و با دوشیکا و چهار لول ما را به رگبار بستند ،همه دراز کشیدیم ،
شدت گلوله هایی که در باتلاق فرو می رفت،به اندازه ای بود،که گویا با تراکتور زمین شخم زده می شود.
در هر صورت پس از ده دقیقه ای که
عراقیها به شدت گلوله ریختند،
و فکر کردند،همه زده شدند و دیگر هیچ صدایی نمی آمد،
به آن ها گفتم،بدون سر و صدا به سمت کانال حرکت کنید،(در همین فاصله تقاضای لباس برای شهید حسن اجرا کردم،که در اون زمان مجروح بود،با زحمت زیاد فقط توانستم یک بادگیر از تن یکی از رزمندگان بیرون
بیاورم،که آن هم گرمایی برای شهید حسن اجرا نداشت).
آنها به سمت کانال حرکت نکردند،و خودم نفر آخر کنار آب بودم،
تعجب کردم،که چرا حرکت نمی کنند،
پرسیدم،چرا حرکت نمی کنی،؟
نفر جلوی من گفت،نفر اولی می گوید ،من نمی بینم،
باز هم تعجب کردم،گفتم مجروح شده؟گفتند نه!
تعجبم بیشتر شد،مجبور شدم،از روی
پشت آنها که روی زمین دراز کشیده بودند،حرکت کردم،و خودم را به نفر
اول رساندم،گفتم ،چرا حرکت نمی کنی؟
گفت،بخدا نمی بینم!
گفتم،چشمت تیر خورده؟
گفت نه!
گفتم،سرت را بالا بیاور،دیدم عینک دارد،ولی شیشه های آن به دلیل فرو رفتن در باتلاق،پوشیده از گل و شل شده است،
عینک را برداشتم،
گفت،الان همه جا را می بینم،
در آن لحظه،نمی دانستم ،بخندم،یا ..
بهرحال به سمت کانال حرکت کردیم.،
نیروهایی که داخل کانال بودند،به گمان اینکه تعداد زیادی نیرو به کمک آمده،
آنها را به سمت جلو برای پاکسازی سنگرهای دشمن هدایت کردند،
اما با انبوهی از نیروهای عراقی و سنگرهای بتونی مواجه شدند،برگشتند،و در مسیر برگشت متاسفانه دو نفر از آنها در تیراندازی نیروهای خودمان شهید شدند(در تاریکی شب فکر کرده بودند،نیروهای دشمن هستند...
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (یأس و ناامیدی)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:هشتم
...پس از مدتی که از آمدن قایق ها و نیروها ناامید شدم،به سمت کانال نزد بچه ها رفتم،ارتباط با خط خودمان قطع شده بود (در لحظه ای که به سمت اروند می رفتم،ارتباط بر قرار بود).
البته ،ناگفته نماند،چند ساعت بعد از فتح مقداری از کانال دشمن،توسط غواصان ،ارتباط با فرمانده قطع شد،و
سرنوشت نیروهای کمکی به شهادت مظلومانه انجامید ،
اغلب نیروها شهید یا مجروح شدند،
وسرگر دانی و ناامیدی از ادامه عملیات ،باقی مانده ی نیروها در کانال را بلا تکلیف کرده بود،
ساعت نداشتیم ،به عبارتی زمان از دستمان در رفته بود ،
در همین دقایق دو نفر از رزمندگان تیپ ۳۲ (انصار الحسین همدان)،
که راه را گم کرده بودند،با یک دستگاه بی سیم «پی آر سی»
آمدند،هر چه تلاش کردیم ،نتوانستیم،فرکانس را یکی و با خط خودمان ارتباط برقرار کنیم،
از این طریق هم ناامید شدیم،(علت عدم برقراری ارتباط ،هم کد نشدن،بی سیم پی آر سی ،با بی سیم های تلفن کن ،و نداشتن فرکانس بی سیم پی آر سی ،فرمانده گردان بود).
دیگر هیچ ارتباطی (جز همان یک ساعت اول) با خط خودمان نداشتیم ،
نمی دانستیم نیرو می رسد ؟
مقاومت کنیم؟
برگردیم؟و یا...؟
در آن لحظات سرگرمی ما،انفجاراتی بود،که در اطرافمان اتفاق می افتاد ،
گلوله هایی که از ایران میآمد ،و بعد از عبور از خط اول عراق منفجر می شد ،
گلولهها ی چهار لول(ضد هوایی)
دوشیکا ،تیربارها و..که از سمت عراقیها شلیک می شد،و سطح اروند را سرخ میکرد،و همچنین گلوله های توپ و تانک و خمپاره، آنها که از خطوط دوم و سوم شلیک می کردند ،اروند و اطراف آن را پوشیده از دود و آتش و ترکش کرده بودند،
حدود دو ساعتی که گذشت ،
بچه ها گفتند،مهدی ،صدای قایق ها میاید،به ساحل اروند رفتم،یک قایق
بود که به سمت عراقیها میرفت ،
علامت دادم ،متوجه نشد،
از آنجا که آتش دشمن سبک تر شده بود،بلند شدم،فریاد زدم،
صدایم شنیدند ،آنرا به سمت معبر هدایت کردم،
قایق برگشت،نیروها که نزدیک آمدند،
متوجه شدم ،نیروهای تیپ انصار الحسین همدان هستند ،
مرا که دیدند،از اینکه ما پیشروی داشتیم،بسیار خوشحال شدند،
فریاد زدند،«الله اکبر،یا حسین و....»
عراقیها متوجه معبر شدند،و با دوشیکا و چهار لول ما را به رگبار بستند ،همه دراز کشیدیم ،
شدت گلوله هایی که در باتلاق فرو می رفت،به اندازه ای بود،که گویا با تراکتور زمین شخم زده می شود.
در هر صورت پس از ده دقیقه ای که
عراقیها به شدت گلوله ریختند،
و فکر کردند،همه زده شدند و دیگر هیچ صدایی نمی آمد،
به آن ها گفتم،بدون سر و صدا به سمت کانال حرکت کنید،(در همین فاصله تقاضای لباس برای شهید حسن اجرا کردم،که در اون زمان مجروح بود،با زحمت زیاد فقط توانستم یک بادگیر از تن یکی از رزمندگان بیرون
بیاورم،که آن هم گرمایی برای شهید حسن اجرا نداشت).
آنها به سمت کانال حرکت نکردند،و خودم نفر آخر کنار آب بودم،
تعجب کردم،که چرا حرکت نمی کنند،
پرسیدم،چرا حرکت نمی کنی،؟
نفر جلوی من گفت،نفر اولی می گوید ،من نمی بینم،
باز هم تعجب کردم،گفتم مجروح شده؟گفتند نه!
تعجبم بیشتر شد،مجبور شدم،از روی
پشت آنها که روی زمین دراز کشیده بودند،حرکت کردم،و خودم را به نفر
اول رساندم،گفتم ،چرا حرکت نمی کنی؟
گفت،بخدا نمی بینم!
گفتم،چشمت تیر خورده؟
گفت نه!
گفتم،سرت را بالا بیاور،دیدم عینک دارد،ولی شیشه های آن به دلیل فرو رفتن در باتلاق،پوشیده از گل و شل شده است،
عینک را برداشتم،
گفت،الان همه جا را می بینم،
در آن لحظه،نمی دانستم ،بخندم،یا ..
بهرحال به سمت کانال حرکت کردیم.،
نیروهایی که داخل کانال بودند،به گمان اینکه تعداد زیادی نیرو به کمک آمده،
آنها را به سمت جلو برای پاکسازی سنگرهای دشمن هدایت کردند،
اما با انبوهی از نیروهای عراقی و سنگرهای بتونی مواجه شدند،برگشتند،و در مسیر برگشت متاسفانه دو نفر از آنها در تیراندازی نیروهای خودمان شهید شدند(در تاریکی شب فکر کرده بودند،نیروهای دشمن هستند...
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (ماموریت ناممکن و خطرناک)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:نهم
...ساعت نداشتیم ،شاید یک یا دو ،نیمه شب بود،نه بی سیم داشتیم و نه اطلاع از خط خودی،و اطرافمان ،
بدتر آنکه نیروهای خودی هم از حال و روز ماخبر نداشتند ،
(از تعداد نیروهای داخل کانال ،چه تعداد زنده ،چه تعداد شهید ،چه تعداد زخمی و چکار می کنیم،هیچ اطلاعی نداشتند).
برای همین پیشنهاد دادم،لازم است تا هوا روشن نشده،به هر طریق ممکن
وضعیت را به فرماندهی گردان اطلاع
دهیم،دوستان گفتند،با این شرایط احتمال اینکه کسی زنده به آن طرف
برسد،نیست،
گفتم ،من حاضرم ،این ماموریت ناممکن و خطرناک را انجام دهم،
نمی دانم ،زنده به آن طرف برسم یا نه،در هر صورت دلیلی ندارد که هیچ اقدامی نکنیم،
چون اگر هوا روشن شد،امکان هیچ حرکتی روی اروند نیست،
پس از اعلام آمادگی که کردم،همه معتقد بودند،باید به طریقی ،اوضاع به اطلاع شهید جاویدی رسانده شود،
اما دوستان داخل کانال ،رفتن یا ماندن مرا اصرار و تایید،نمی کردند ،
از طرفی احتمال رسیدن به آن طرف آب در حد صفر بود،
و از طرف دیگر لازم بود ،که وضعیت موجود را به اطلاع فرمانده گردان رسانده شود،
خلاصه دوستان نظر صریح و قاطع ندادند ،
چون اعتقاد داشتم،که بایستی وضعیت را به اطلاع فرمانده رسانده شود،
به
از دوستان خداحافظی کردم،و به سمت اروند حرکت کردم،
به ساحل اروند که رسیدم،دنبال فین
می گشتم،تا آنها را بپوشم و به آب بزنم،ناگهان در همین موقع،صدایی از لابلای قایق های سوخته،توجه ام را جلب کرد ،
صدا مربوط به یکی از قایق ها بود،
فکر کردم،سکاندار و نیروهای درون قایق شهید شده اند ،
و قایق هم چنان روشن است ،
جلوتر که رفتم ،متوجه شدم،قایق سلو کار میکند (آنقدر صدای موتور قایق ضعیف بود،که نه عراقیها و نه ما می شنیدیم)
به سمت قایق حرکت کردم،نزدیک که شدم،یک نفر از داخل آن بلند شد،
گفتم ،سکانداری،؟
گفت ،بله
گفتم ،سالم هستی؟
جواب مثبت داد،
گفتم ،هر طور شده ،بایستی به آن طرف برسم،و وضعیت را به اطلاع فرمانده برسانم،
می توانی مرا برسانی ؟
گفت ،اگر گاز قایق را بگیرم،که کمی عقب بروم،عراقی ها متوجه می شوند،و کار تمام است،
گفتم،قایق را خاموش کن،تا جایی که ممکن است،آن را به سمت جلو هل می دهم،
هر جا سرعت آب زیاد شد،که صدا کمتر میرسد،آن را روشن کن،
قایق را از باتلاق جدا کرده و وارد آب
شدیم،
عراقیها همچنان روی اروند تیراندازی میکردند،قایق را هل داده و
جلو می رفتیم،و
فاصله نسبتاً خوبی از خط اول عراقیها گرفتیم،
سرعت آب زیاد شد....
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (ماموریت ناممکن و خطرناک)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:نهم
...ساعت نداشتیم ،شاید یک یا دو ،نیمه شب بود،نه بی سیم داشتیم و نه اطلاع از خط خودی،و اطرافمان ،
بدتر آنکه نیروهای خودی هم از حال و روز ماخبر نداشتند ،
(از تعداد نیروهای داخل کانال ،چه تعداد زنده ،چه تعداد شهید ،چه تعداد زخمی و چکار می کنیم،هیچ اطلاعی نداشتند).
برای همین پیشنهاد دادم،لازم است تا هوا روشن نشده،به هر طریق ممکن
وضعیت را به فرماندهی گردان اطلاع
دهیم،دوستان گفتند،با این شرایط احتمال اینکه کسی زنده به آن طرف
برسد،نیست،
گفتم ،من حاضرم ،این ماموریت ناممکن و خطرناک را انجام دهم،
نمی دانم ،زنده به آن طرف برسم یا نه،در هر صورت دلیلی ندارد که هیچ اقدامی نکنیم،
چون اگر هوا روشن شد،امکان هیچ حرکتی روی اروند نیست،
پس از اعلام آمادگی که کردم،همه معتقد بودند،باید به طریقی ،اوضاع به اطلاع شهید جاویدی رسانده شود،
اما دوستان داخل کانال ،رفتن یا ماندن مرا اصرار و تایید،نمی کردند ،
از طرفی احتمال رسیدن به آن طرف آب در حد صفر بود،
و از طرف دیگر لازم بود ،که وضعیت موجود را به اطلاع فرمانده گردان رسانده شود،
خلاصه دوستان نظر صریح و قاطع ندادند ،
چون اعتقاد داشتم،که بایستی وضعیت را به اطلاع فرمانده رسانده شود،
به
از دوستان خداحافظی کردم،و به سمت اروند حرکت کردم،
به ساحل اروند که رسیدم،دنبال فین
می گشتم،تا آنها را بپوشم و به آب بزنم،ناگهان در همین موقع،صدایی از لابلای قایق های سوخته،توجه ام را جلب کرد ،
صدا مربوط به یکی از قایق ها بود،
فکر کردم،سکاندار و نیروهای درون قایق شهید شده اند ،
و قایق هم چنان روشن است ،
جلوتر که رفتم ،متوجه شدم،قایق سلو کار میکند (آنقدر صدای موتور قایق ضعیف بود،که نه عراقیها و نه ما می شنیدیم)
به سمت قایق حرکت کردم،نزدیک که شدم،یک نفر از داخل آن بلند شد،
گفتم ،سکانداری،؟
گفت ،بله
گفتم ،سالم هستی؟
جواب مثبت داد،
گفتم ،هر طور شده ،بایستی به آن طرف برسم،و وضعیت را به اطلاع فرمانده برسانم،
می توانی مرا برسانی ؟
گفت ،اگر گاز قایق را بگیرم،که کمی عقب بروم،عراقی ها متوجه می شوند،و کار تمام است،
گفتم،قایق را خاموش کن،تا جایی که ممکن است،آن را به سمت جلو هل می دهم،
هر جا سرعت آب زیاد شد،که صدا کمتر میرسد،آن را روشن کن،
قایق را از باتلاق جدا کرده و وارد آب
شدیم،
عراقیها همچنان روی اروند تیراندازی میکردند،قایق را هل داده و
جلو می رفتیم،و
فاصله نسبتاً خوبی از خط اول عراقیها گرفتیم،
سرعت آب زیاد شد....
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار ( اضطراب و نگرانی عبور)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:دهم
...سرعت آب زیاد شد ،قایق را روشن کرد،گاز آن را گرفت و با سرعت تمام
به سمت ساحل ایران حرکت کرد ،
شدت تیراندازی عراقیها بیشتر شد،
سرعت قایق آنقدر زیاد بود که نتوانستم سوار شوم،
هم چنان که به بدنه قایق چسبیده و آویزان بودم،مرا روی آب می کشید،
به هر زحمتی بود،خودم را نگه داشتم،(دلهره ونگران بودم،که رها شوم)
اگر خودم را رها می کردم،خطر چرخ شدن ،لای پره های موتور قایق بود.
اضطراب و استرس زیادی بهم وارد شد،بهر حال مسافت زیادی،از اروند با همین
وضعیت پیموده شد،
صدا زدم ،سرعت را کم کن،
سرعت که کم شد،وارد قایق شدم،و
ادامه مسیر دادیم،
دقایقی بیشتر طول نکشید ،که بدنه قایق به گل و لای ساحل رسید،
قایق با سرعتی که داشت،مقداری روی شن های ساحل کشیده شد ،و
ایستاد،
هر دو پیاده شدیم،
خدا را شکر کردم که سالم رسیدیم به
ساحل خودی،سپس
به سمت خاکریز خودی حرکت کردم،
تیراندازی عراقیها سبکتر شده بود ،
چند نفر در ساحل ،تعدادی قایق را به سمت پائین هل میدادند ،
(همان محلی که شب عمل کرده بودیم)،
بایستی ماموریتم تمام می کردم،
و گزارش آن طرف اروند و وضعیت آنجا را به اطلاع فرمانده می رساندم،
سراغ پایگاه خودمان را گرفتم،
گفتند،به همان سمت می رویم،
نیروهای لشکر المهدی بودند،
به کمک هم قایق ها را تا نزدیک سنگرهای خود مان آوردیم،
از خاکریز بالا آمدم،و سراغ مرتضی
فرمانده گردان گرفتم،
نشانم دادند،به سمتش رفتم،
در حالی که چفیه ای مشکی روی صورت انداخته و گریه می کرد،
در گوشه ای نشسته بود و نگران
بچه ها بود.(علت گریه و نگرانی
فرمانده،غیر از اینکه عملیات با مشکل مواجه شده بود،تعداد زیادی
از بهترین نیروها و فرماندهانش
شهید شده بودند،بیش از ۱۷۰از
زبده ترین نفراتش در همان ساعات
اولیه عملیات سوختند و شهید شدند،
دردناک و جانسوز است،که جلوی
چشمان فرمانده،همه این اتفاقات
افتاده باشد،ولی افسوس که کاری
از دستت ساخته نباشد، تا بتوانی به آنها کمک کنی)،
به او گفتم،از آن طرف آمده ام،
وضعیت را برایش تشریح کرده
و گفتم،تعداد افراد اون طرف
زیاد نیستند،(حدودا ۱۵نفر)،
اسلحه و مهمات ندارند،
چنانچه یک گروهان نیرو همراهم،فرستاده شود،
می توانیم عملیات را ادامه دهیم...
ادامه دارد🌹
کربلای چهار ( اضطراب و نگرانی عبور)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:دهم
...سرعت آب زیاد شد ،قایق را روشن کرد،گاز آن را گرفت و با سرعت تمام
به سمت ساحل ایران حرکت کرد ،
شدت تیراندازی عراقیها بیشتر شد،
سرعت قایق آنقدر زیاد بود که نتوانستم سوار شوم،
هم چنان که به بدنه قایق چسبیده و آویزان بودم،مرا روی آب می کشید،
به هر زحمتی بود،خودم را نگه داشتم،(دلهره ونگران بودم،که رها شوم)
اگر خودم را رها می کردم،خطر چرخ شدن ،لای پره های موتور قایق بود.
اضطراب و استرس زیادی بهم وارد شد،بهر حال مسافت زیادی،از اروند با همین
وضعیت پیموده شد،
صدا زدم ،سرعت را کم کن،
سرعت که کم شد،وارد قایق شدم،و
ادامه مسیر دادیم،
دقایقی بیشتر طول نکشید ،که بدنه قایق به گل و لای ساحل رسید،
قایق با سرعتی که داشت،مقداری روی شن های ساحل کشیده شد ،و
ایستاد،
هر دو پیاده شدیم،
خدا را شکر کردم که سالم رسیدیم به
ساحل خودی،سپس
به سمت خاکریز خودی حرکت کردم،
تیراندازی عراقیها سبکتر شده بود ،
چند نفر در ساحل ،تعدادی قایق را به سمت پائین هل میدادند ،
(همان محلی که شب عمل کرده بودیم)،
بایستی ماموریتم تمام می کردم،
و گزارش آن طرف اروند و وضعیت آنجا را به اطلاع فرمانده می رساندم،
سراغ پایگاه خودمان را گرفتم،
گفتند،به همان سمت می رویم،
نیروهای لشکر المهدی بودند،
به کمک هم قایق ها را تا نزدیک سنگرهای خود مان آوردیم،
از خاکریز بالا آمدم،و سراغ مرتضی
فرمانده گردان گرفتم،
نشانم دادند،به سمتش رفتم،
در حالی که چفیه ای مشکی روی صورت انداخته و گریه می کرد،
در گوشه ای نشسته بود و نگران
بچه ها بود.(علت گریه و نگرانی
فرمانده،غیر از اینکه عملیات با مشکل مواجه شده بود،تعداد زیادی
از بهترین نیروها و فرماندهانش
شهید شده بودند،بیش از ۱۷۰از
زبده ترین نفراتش در همان ساعات
اولیه عملیات سوختند و شهید شدند،
دردناک و جانسوز است،که جلوی
چشمان فرمانده،همه این اتفاقات
افتاده باشد،ولی افسوس که کاری
از دستت ساخته نباشد، تا بتوانی به آنها کمک کنی)،
به او گفتم،از آن طرف آمده ام،
وضعیت را برایش تشریح کرده
و گفتم،تعداد افراد اون طرف
زیاد نیستند،(حدودا ۱۵نفر)،
اسلحه و مهمات ندارند،
چنانچه یک گروهان نیرو همراهم،فرستاده شود،
می توانیم عملیات را ادامه دهیم...
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (آمادگی نیروهای کمکی)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: یازدهم
... گزارش وضعیت را که به فرماندهی دادم،و در خواست نیرو کردم،گفتم ،معبر و مسیر را بلدم ،و می توانم آنها را هدایت کنم ،خوشحال شد،بلا فاصله دستور داد،یکی از گروهان ها سریع آماده شوند،هنوز هوا روشن نشده بود،
در کمترین زمان ممکن،قریب یک گروهان تازه نفس ومصمم که اغلب بچه های استهبان بودند،سوار بر
قایق ها ،آماده ی حمله بر دشمن شدند،
در این گروهان رزمندگان استهبان به فرماندهی،شهید ابراهیم صالح،در دسته اول قرار داشتند،
که ابتدا سوار قایق شدند،
قرار شد ،قایق ها پشت سر من حرکت کنند،تقریبا ۷۰ نفر سوار پنج قایق شدند،که حدود ۳۰نفر آنها بچههای استهبان بودند،
قایق ها را هل دادیم،تا به عمق مناسب برای روشن کردن موتور قایق ها رسیدیم،
بر اثر آتش دشمن در ابتدای حرکت،
تعدادی شهید و مجروح شدند،
قایق ها حرکت کردند،اما هیچ قایقی
به آن طرف اروند نرسید،
به دلیل حجم بالای آتش دشمن،برخی
از قایق ها کاملا زده شدند،
تعدادی تیر به موتورهای آنها اصابت کرد و از کار افتاد،
و سکان داران مجبور شدند،قایقها را
برگردانند،
تنها یکی از قایق ها ،به نزدیکی
کشتی رفت،یکی از بچهها ی آر پی جی زن،بنام محمد جعفر بناپور،وقتی
بلند شد،که سنگر عراقیها را با آر پی جی بزند،تیر به کتفش خورد،و مجروح شد،
خلاصه اکثر نیروها شهید شدند،و تعدادی که مجروح شده بودند،
توانستند،برگردند،
موتور قایق خودمان،همان اول تیر خورد،از همه عقب تر ماندیم،و به
ساحل برگشتیم،
در ساحل باقی مانده،نیروها را سازماندهی کرده،و می فرستادیم،
اما هیچ فایده ای نداشت،
آنها نیز به سرنوشت قایق های قبلی
دچار شدند،
در همین زمان،یکی از قایق ها که با چند مجروح برگشت،
حادثه ،جالبی برایشان رخ داده بود،
آنها که از قایق پیاده شدند،در کمال تعجب دیدیم،گلوله به نارنجک «حسن
علمداری» اصابت کرده،پوسته و تی ان تی،آن جدا شده،و فقط چاشنی به
فانسقه وصل است،
این مسئله تقریبا،غیر ممکن است که
چاشنی،موج انفجار بخورد،ولی عمل نکند،
در صورت منفجر شدن،چاشنی ،همه کسانی که در قایق بودند،آسیب می دیدند،
لطف خداوند،شامل رزمندگان داخل قایق شد،که چاشنی منفجر نشده بود،و این قایق با چند مجروح برگشته بود،
هوا روشن شده بود،
وضعیت به گونهای پیش می رفت،
که هر چه تلاش می شد،کمتر نتیجه
گرفته می شد...
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (آمادگی نیروهای کمکی)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: یازدهم
... گزارش وضعیت را که به فرماندهی دادم،و در خواست نیرو کردم،گفتم ،معبر و مسیر را بلدم ،و می توانم آنها را هدایت کنم ،خوشحال شد،بلا فاصله دستور داد،یکی از گروهان ها سریع آماده شوند،هنوز هوا روشن نشده بود،
در کمترین زمان ممکن،قریب یک گروهان تازه نفس ومصمم که اغلب بچه های استهبان بودند،سوار بر
قایق ها ،آماده ی حمله بر دشمن شدند،
در این گروهان رزمندگان استهبان به فرماندهی،شهید ابراهیم صالح،در دسته اول قرار داشتند،
که ابتدا سوار قایق شدند،
قرار شد ،قایق ها پشت سر من حرکت کنند،تقریبا ۷۰ نفر سوار پنج قایق شدند،که حدود ۳۰نفر آنها بچههای استهبان بودند،
قایق ها را هل دادیم،تا به عمق مناسب برای روشن کردن موتور قایق ها رسیدیم،
بر اثر آتش دشمن در ابتدای حرکت،
تعدادی شهید و مجروح شدند،
قایق ها حرکت کردند،اما هیچ قایقی
به آن طرف اروند نرسید،
به دلیل حجم بالای آتش دشمن،برخی
از قایق ها کاملا زده شدند،
تعدادی تیر به موتورهای آنها اصابت کرد و از کار افتاد،
و سکان داران مجبور شدند،قایقها را
برگردانند،
تنها یکی از قایق ها ،به نزدیکی
کشتی رفت،یکی از بچهها ی آر پی جی زن،بنام محمد جعفر بناپور،وقتی
بلند شد،که سنگر عراقیها را با آر پی جی بزند،تیر به کتفش خورد،و مجروح شد،
خلاصه اکثر نیروها شهید شدند،و تعدادی که مجروح شده بودند،
توانستند،برگردند،
موتور قایق خودمان،همان اول تیر خورد،از همه عقب تر ماندیم،و به
ساحل برگشتیم،
در ساحل باقی مانده،نیروها را سازماندهی کرده،و می فرستادیم،
اما هیچ فایده ای نداشت،
آنها نیز به سرنوشت قایق های قبلی
دچار شدند،
در همین زمان،یکی از قایق ها که با چند مجروح برگشت،
حادثه ،جالبی برایشان رخ داده بود،
آنها که از قایق پیاده شدند،در کمال تعجب دیدیم،گلوله به نارنجک «حسن
علمداری» اصابت کرده،پوسته و تی ان تی،آن جدا شده،و فقط چاشنی به
فانسقه وصل است،
این مسئله تقریبا،غیر ممکن است که
چاشنی،موج انفجار بخورد،ولی عمل نکند،
در صورت منفجر شدن،چاشنی ،همه کسانی که در قایق بودند،آسیب می دیدند،
لطف خداوند،شامل رزمندگان داخل قایق شد،که چاشنی منفجر نشده بود،و این قایق با چند مجروح برگشته بود،
هوا روشن شده بود،
وضعیت به گونهای پیش می رفت،
که هر چه تلاش می شد،کمتر نتیجه
گرفته می شد...
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (نجات قایق های سرگردان)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: دوازدهم
کم کم هوا رو به روشنایی می رفت،اگر قایقی روی اروند بود،با چشمان غیر مسلح،دیده می شد،و امکان اعزام نیروها با قایق میسر نبود،ناامید از اعزام نیرو،سراغ فرمانده گردان رفته و پیشنهاد دادم،
آمادگی دارم،خودم را به آن طرف ،نزد بچه ها رسانده،و هر پیام و دستوری باشد،به آنها ابلاغ کنم،
در آن شرایط که چگونگی شهادت دوستان را دیده بودم،سختی و مشکلات ،نیروهای آن طرف آب را
می دانستم ،و از طرفی عملیات عقیم
مانده بود.
اصرار داشتم،حالا که نتوانسته ایم ،
نیرو به آن طرف برسانیم،
حداقل ،به نیروهای در محاصره کمک کنم،
در واقع وجدانم ،اجازه نمی داد،آرام بنشینم،و دایم در تلاطم بودم،
هرچه ،اصرار،تلاش و التماس کرده،
و دلیل آوردم،شهید جاویدی اجازه نداد،و گفت،
هوا روشن است ،و هر جنبنده ای روی
اروند زده می شود ،
هوا کاملا روشن شد،اغلب بچهها که
از وضعیت آن طرف ،اطلاع کامل نداشتند،
داخل سنگر ها رفتند،اما به رغم خستگی فراوان خواب به چشمانم،
نمی آمد،
کنار ساحل رفته و اروند را نگاه می کردم ،می دیدم،قایق های نیم سوخته
از سمت بالا،(جزایر ام الرصاص و....) روی اروند شناور،و آب آنها را به سمت خلیج فارس می برد،
قایق ها که نزدیک می شدند،زیر آتش
شدید عراقیها ،به سرعت وارد آب
می شدم،و آنها را به سمت ساحل ایران می کشیدم،
در همه این قایق ها پیکر مطهر و سوخته، شهدا بود،
دوستان رزمنده دیگر (حکمت آرا،محمدعشاق،حسن علمداری ،پیشوایی،ستایش،نصری پور،و شهیدان حسن عبادی ،وعباس طهمورثی،)
در کنار ساحل ،کمک می دادند،اجساد
شهدا را از قایق ها بیرون می اوردند،
وقتی وارد آب می شدم،عراقی ها
مرا می دیدند،و حجم آتش آنها سنگین تر ،میشد،
همین موضوع باعث شد ،که بعد از آوردن چند قایق،
محمد عشاق،گفت:با این حجم از آتش
،بسیار خطرناک واحتمال زده شدنت زیاد است ،
پیشنهاد دادم،سیم تلفن به پایم بسته
شود،که اگر اتفاقی افتاد،بتوانند،مرا نجات دهند،
سیم را به پای من وصل کردند،
یک سر آن را به دست گرفتند،
وارد آب می شدم،
وتا یازده صبح،به نیمه های اروند می رفتم،و شناکنان،حدود ۹ قایق را به
سمت ساحل ایران آوردم،
تعجب نیست،که چرا با حجم این همه
آتش،هیچ گلوله ای به من نمی خورد،
طبیعی است،«زیرا سعادت شهید شدن »نداشتم،
بعد از این ساعت،قایق ها ی نیم سوخته
وسرگردان ،به ندرت می آمدند،
چون شب قبل هم نخوابیده بودم،
و همچنین خسته و کوفته بودم،وارد
سنگر شدم،تا استراحت کنم،
از این به بعد،هر قایقی می آمد،بچه ها مرا صدا،می زدند،لباس غواصی
می پوشیدم،و به آب می زدم،و
آنرا نجات می دادم و به ساحل
می آوردم،
این برنامه تا غروب ادامه داشت...
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (نجات قایق های سرگردان)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: دوازدهم
کم کم هوا رو به روشنایی می رفت،اگر قایقی روی اروند بود،با چشمان غیر مسلح،دیده می شد،و امکان اعزام نیروها با قایق میسر نبود،ناامید از اعزام نیرو،سراغ فرمانده گردان رفته و پیشنهاد دادم،
آمادگی دارم،خودم را به آن طرف ،نزد بچه ها رسانده،و هر پیام و دستوری باشد،به آنها ابلاغ کنم،
در آن شرایط که چگونگی شهادت دوستان را دیده بودم،سختی و مشکلات ،نیروهای آن طرف آب را
می دانستم ،و از طرفی عملیات عقیم
مانده بود.
اصرار داشتم،حالا که نتوانسته ایم ،
نیرو به آن طرف برسانیم،
حداقل ،به نیروهای در محاصره کمک کنم،
در واقع وجدانم ،اجازه نمی داد،آرام بنشینم،و دایم در تلاطم بودم،
هرچه ،اصرار،تلاش و التماس کرده،
و دلیل آوردم،شهید جاویدی اجازه نداد،و گفت،
هوا روشن است ،و هر جنبنده ای روی
اروند زده می شود ،
هوا کاملا روشن شد،اغلب بچهها که
از وضعیت آن طرف ،اطلاع کامل نداشتند،
داخل سنگر ها رفتند،اما به رغم خستگی فراوان خواب به چشمانم،
نمی آمد،
کنار ساحل رفته و اروند را نگاه می کردم ،می دیدم،قایق های نیم سوخته
از سمت بالا،(جزایر ام الرصاص و....) روی اروند شناور،و آب آنها را به سمت خلیج فارس می برد،
قایق ها که نزدیک می شدند،زیر آتش
شدید عراقیها ،به سرعت وارد آب
می شدم،و آنها را به سمت ساحل ایران می کشیدم،
در همه این قایق ها پیکر مطهر و سوخته، شهدا بود،
دوستان رزمنده دیگر (حکمت آرا،محمدعشاق،حسن علمداری ،پیشوایی،ستایش،نصری پور،و شهیدان حسن عبادی ،وعباس طهمورثی،)
در کنار ساحل ،کمک می دادند،اجساد
شهدا را از قایق ها بیرون می اوردند،
وقتی وارد آب می شدم،عراقی ها
مرا می دیدند،و حجم آتش آنها سنگین تر ،میشد،
همین موضوع باعث شد ،که بعد از آوردن چند قایق،
محمد عشاق،گفت:با این حجم از آتش
،بسیار خطرناک واحتمال زده شدنت زیاد است ،
پیشنهاد دادم،سیم تلفن به پایم بسته
شود،که اگر اتفاقی افتاد،بتوانند،مرا نجات دهند،
سیم را به پای من وصل کردند،
یک سر آن را به دست گرفتند،
وارد آب می شدم،
وتا یازده صبح،به نیمه های اروند می رفتم،و شناکنان،حدود ۹ قایق را به
سمت ساحل ایران آوردم،
تعجب نیست،که چرا با حجم این همه
آتش،هیچ گلوله ای به من نمی خورد،
طبیعی است،«زیرا سعادت شهید شدن »نداشتم،
بعد از این ساعت،قایق ها ی نیم سوخته
وسرگردان ،به ندرت می آمدند،
چون شب قبل هم نخوابیده بودم،
و همچنین خسته و کوفته بودم،وارد
سنگر شدم،تا استراحت کنم،
از این به بعد،هر قایقی می آمد،بچه ها مرا صدا،می زدند،لباس غواصی
می پوشیدم،و به آب می زدم،و
آنرا نجات می دادم و به ساحل
می آوردم،
این برنامه تا غروب ادامه داشت...
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (نجات غواص مجروح)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: سیزدهم
... آفتاب که غروب کرد،برنامه وارد شدن به اروند نیز خاتمه یافت ،
برگشتم به سنگر تا استراحت کنم،
خسته و کوفته ،بعد از نماز،مختصری شام خوردم،و خوابیدم،البته همش نگران بچه ها ی اون طرف بودم،
بهر حال بعد از نماز صبح،در سنگر بودم،که یکی از بچه ها آمد و گفت :
مهدی یک نفر روی آب ،به سمت ما می آید،نمی دانیم،زنده است یا نه،
آفتاب طلوع نکرده،بالای خاکریز آمدم،
دیدم،غواصی است،که آب آرام آرام به
سمت جلو می برد،فکر کردم ،جسد است،
سریع لباس پوشیده و وارد آب شدم،
هم زمان عراقیها شروع به تیراندازی
به سمت من کردند،
در باتلاق کنار اروند دویدم،و بعد شناکنان به سمتش رفتم،
در نزدیکی او متوجه شدم،زنده هست،و حدودا ۵۰سال سن دارد،
مرا که دید، با دست اشاره کرد،جلو
نیا،
خودم را به او رسانده و پرسیدم،چرا
نیایم،
گفت،من یواش یواش می آیم،
این گونه،هر دو نفر زده می شویم،
به صحبت های او اعتنا نکرده،و تا نزدیک،خاکریز خودمان او را روی
باتلاق کشاندم،
بچه ها ،او را داخل سنگر بردند،و آب
و غذایی دادند،و به لطف الهی نجات
پیدا کرد،
... دقایقی از این موضوع ونجات
اون غواص گذشت،که بچه ها صدا
زدند،قایقی از بالا دست می آید،
وارد آب شدم،
نزدیک قایق که رسیدم،سرعت آب زیاد شد،و به قایق نرسیدم،
به ساحل برگشتم،که در پایین تر
مجدداً شناکنان در جلوی قایق قرار گیرم،
وضعیت هم بدین گونه بود،که سیم تلفن به پایم بسته شده بود،
دوستانی که سر دیگر سیم را در دست داشتند،برای مصون ماندن ،از تیر و ترکش ،از پشت خاکریز همراه من می دویدند،و عراقیها هم به شدت تیراندازی می کردند،
در این شرایط وارد اروند شدم،
صدایی از ابتدای یکی از نهرها،و لابلای نخل ها،که میگفت ،
برادر،برادر،توجه ام را جلب کرد ،
نگاه کردم،قایقی در ساحل خودمان پهلو گرفته،بود،یک نفر که از ناحیه کتف به شدت مجروح شده،جلوی آن
نشسته و داخل قایق هم یک
شهید قرار داشت،(در ابتدای قایق رزمنده مجروحی ،که از ناحیه کتف،که شایدحدود،یک کیلو،گوشت جدا شده باشد،نشسته بود،
شدت جراحت به گونه ای بود،که زخم عفونت کرده و نمی شد،
نزدیکش بروم،داخل قایق هم پیکر مطهر یک شهیدی قرار داشت،که به روی صورت خوابیده،و پشت سرش کاملا با ترکش،داغون شده،و این رزمنده با این حال،بالای سرش نشسته بود).
از او سوال کردم،چرا پیاده نشدی،
گفت،فکر کردم ،
ساحل عراقیها هست....
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (نجات غواص مجروح)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: سیزدهم
... آفتاب که غروب کرد،برنامه وارد شدن به اروند نیز خاتمه یافت ،
برگشتم به سنگر تا استراحت کنم،
خسته و کوفته ،بعد از نماز،مختصری شام خوردم،و خوابیدم،البته همش نگران بچه ها ی اون طرف بودم،
بهر حال بعد از نماز صبح،در سنگر بودم،که یکی از بچه ها آمد و گفت :
مهدی یک نفر روی آب ،به سمت ما می آید،نمی دانیم،زنده است یا نه،
آفتاب طلوع نکرده،بالای خاکریز آمدم،
دیدم،غواصی است،که آب آرام آرام به
سمت جلو می برد،فکر کردم ،جسد است،
سریع لباس پوشیده و وارد آب شدم،
هم زمان عراقیها شروع به تیراندازی
به سمت من کردند،
در باتلاق کنار اروند دویدم،و بعد شناکنان به سمتش رفتم،
در نزدیکی او متوجه شدم،زنده هست،و حدودا ۵۰سال سن دارد،
مرا که دید، با دست اشاره کرد،جلو
نیا،
خودم را به او رسانده و پرسیدم،چرا
نیایم،
گفت،من یواش یواش می آیم،
این گونه،هر دو نفر زده می شویم،
به صحبت های او اعتنا نکرده،و تا نزدیک،خاکریز خودمان او را روی
باتلاق کشاندم،
بچه ها ،او را داخل سنگر بردند،و آب
و غذایی دادند،و به لطف الهی نجات
پیدا کرد،
... دقایقی از این موضوع ونجات
اون غواص گذشت،که بچه ها صدا
زدند،قایقی از بالا دست می آید،
وارد آب شدم،
نزدیک قایق که رسیدم،سرعت آب زیاد شد،و به قایق نرسیدم،
به ساحل برگشتم،که در پایین تر
مجدداً شناکنان در جلوی قایق قرار گیرم،
وضعیت هم بدین گونه بود،که سیم تلفن به پایم بسته شده بود،
دوستانی که سر دیگر سیم را در دست داشتند،برای مصون ماندن ،از تیر و ترکش ،از پشت خاکریز همراه من می دویدند،و عراقیها هم به شدت تیراندازی می کردند،
در این شرایط وارد اروند شدم،
صدایی از ابتدای یکی از نهرها،و لابلای نخل ها،که میگفت ،
برادر،برادر،توجه ام را جلب کرد ،
نگاه کردم،قایقی در ساحل خودمان پهلو گرفته،بود،یک نفر که از ناحیه کتف به شدت مجروح شده،جلوی آن
نشسته و داخل قایق هم یک
شهید قرار داشت،(در ابتدای قایق رزمنده مجروحی ،که از ناحیه کتف،که شایدحدود،یک کیلو،گوشت جدا شده باشد،نشسته بود،
شدت جراحت به گونه ای بود،که زخم عفونت کرده و نمی شد،
نزدیکش بروم،داخل قایق هم پیکر مطهر یک شهیدی قرار داشت،که به روی صورت خوابیده،و پشت سرش کاملا با ترکش،داغون شده،و این رزمنده با این حال،بالای سرش نشسته بود).
از او سوال کردم،چرا پیاده نشدی،
گفت،فکر کردم ،
ساحل عراقیها هست....
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (لحظات شیرین نجات)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: چهاردهم
...فکر کردم،ساحل عراقیها است ،
و جرات نکردم ،پیاده شوم،
گفتم ،از کی اینجا هستی؟
گفت:،از پریشب!
او را کول گرفتم،و پشت خاکریز بردم،دوستانی که قبلاً ذکر شد،
کمک کردند،او را برای مداوای اولیه داخل سنگر بردند،و
همچنین ،برگشتیم،جنازه شهید،را از داخل قایق ،به پشت قایق آوردیم،
زمانی که پیکر شهید را پشت خاکریز ،روی زمین قرار دادم،
دوستان گفتند؛
مجروحی که آورده ای،اصرار دارد،شما را ببیند،و می گوید،به همان
غواصی که مرا آورده،پیام،بدهی،بیاید،
به سراغش رفتم،گفتم،بفرمایید،
گفت:می خواهم ،«پیشانی تو را ببوسم»
او در حالی که ،اشک در چشمانش حلقه زده بود ،
مرا گرفت ،پیشانیم را بوسید ،و تشکر کرد،من هم پیشانی او را بوسیدم ،و گفتم،وظیفه ام ،را انجام داده ام،
«این لحظه برای من خیلی شیرین بود،که موفق به نجاتش شده بودم»
ناگفته نماند،این مجروح،علاوه بر بوسیدن بنده،پیشانی چند رزمنده ی دیگر، که در نجات وی موثر،بودند،بوسیدند و بسیار
سپاس گذاری کردند،
مانند،علی محمد نصری پور،و...
پس از سه روز پر حادثه....
ادامه دارد🌹
کربلای چهار (لحظات شیرین نجات)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت: چهاردهم
...فکر کردم،ساحل عراقیها است ،
و جرات نکردم ،پیاده شوم،
گفتم ،از کی اینجا هستی؟
گفت:،از پریشب!
او را کول گرفتم،و پشت خاکریز بردم،دوستانی که قبلاً ذکر شد،
کمک کردند،او را برای مداوای اولیه داخل سنگر بردند،و
همچنین ،برگشتیم،جنازه شهید،را از داخل قایق ،به پشت قایق آوردیم،
زمانی که پیکر شهید را پشت خاکریز ،روی زمین قرار دادم،
دوستان گفتند؛
مجروحی که آورده ای،اصرار دارد،شما را ببیند،و می گوید،به همان
غواصی که مرا آورده،پیام،بدهی،بیاید،
به سراغش رفتم،گفتم،بفرمایید،
گفت:می خواهم ،«پیشانی تو را ببوسم»
او در حالی که ،اشک در چشمانش حلقه زده بود ،
مرا گرفت ،پیشانیم را بوسید ،و تشکر کرد،من هم پیشانی او را بوسیدم ،و گفتم،وظیفه ام ،را انجام داده ام،
«این لحظه برای من خیلی شیرین بود،که موفق به نجاتش شده بودم»
ناگفته نماند،این مجروح،علاوه بر بوسیدن بنده،پیشانی چند رزمنده ی دیگر، که در نجات وی موثر،بودند،بوسیدند و بسیار
سپاس گذاری کردند،
مانند،علی محمد نصری پور،و...
پس از سه روز پر حادثه....
ادامه دارد🌹
بنام خدا 🌺
کربلای چهار (برگشت به پادگان امام)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:پانزدهم
...پس از سه روز حادثه ،نیروی تازه نفس آمد و جایگزین گردید،
ناگفته نماند ،در روز دوم ،هم این روند(نجات قایق ها و افراد زخمی،شناور روی آب) ادامه داشت،
غروب که شد،به سنگر ها برگشتیم ،
روز سوم،که خورشید طلوع کرد،نیروی جایگزین آمد،و اعلام کردند،که باقی مانده گردان،به پادگان امام،برگردد،
از شهید جاویدی ،اجازه خواستم ،که
بمانم،تا قایق هایی که احتمال دارد،
روی اروند،شناور باشند،و از بالا می آیند،نجات بدهم،موافقت،نکرد،و
گفت ،تمام باقی مانده گردان به پادگان امام برمیگردد ،
و این ماموریت« نجات قایق ها ،»
نیروهایی هستند،که انجام می دهند،
از اینکه موفق شدیم،در این دو روز بالغ بر ،«شصت الی هفتاد» نفر
از شهدا و مجروحین و
حتی رزمندگان زنده،شناور بر روی اروند که به سمت خلیج فارس یا به سمت ساحل عراق می رفتند،نجات دهیم،خدای بزرگ را شاکر و سپاسگزار یم🌺
با آمدن نیروهای جایگزین ،با اندوه فراوان و غم از دست دادن ،بهترین دوستان مان،و با چشمان گریان،
وسایل و تجهیزات مان را بر داشتیم،
وسوار ماشینها به سمت پادگان امام حرکت کردیم،
🌷 به یاد دوستان شهید در کربلای چهار ،🌷
ما شهیدانیم ،غریب و بی نشان
جنت حق گشته ،ما را نشان
ما جدا گشتیم،ز جمع فرشیان
شهره ایم ما،در میان عرشیان
گرچه گشتیم،فارغ از این جسم و جان
ما رهاییم،از هوای این و آن
پر کشیدیم،جملگی در آسمان
تا که ببینیم ،چهره صاحب الزمان «عج»
درود و سلام خداوند بر شهدای راه حق،بویژه شهدای کربلای چهار ،به
برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌺🌹🌺🌺
پایان
کربلای چهار (برگشت به پادگان امام)
راوی: حاج مهدی علمداری
قسمت:پانزدهم
...پس از سه روز حادثه ،نیروی تازه نفس آمد و جایگزین گردید،
ناگفته نماند ،در روز دوم ،هم این روند(نجات قایق ها و افراد زخمی،شناور روی آب) ادامه داشت،
غروب که شد،به سنگر ها برگشتیم ،
روز سوم،که خورشید طلوع کرد،نیروی جایگزین آمد،و اعلام کردند،که باقی مانده گردان،به پادگان امام،برگردد،
از شهید جاویدی ،اجازه خواستم ،که
بمانم،تا قایق هایی که احتمال دارد،
روی اروند،شناور باشند،و از بالا می آیند،نجات بدهم،موافقت،نکرد،و
گفت ،تمام باقی مانده گردان به پادگان امام برمیگردد ،
و این ماموریت« نجات قایق ها ،»
نیروهایی هستند،که انجام می دهند،
از اینکه موفق شدیم،در این دو روز بالغ بر ،«شصت الی هفتاد» نفر
از شهدا و مجروحین و
حتی رزمندگان زنده،شناور بر روی اروند که به سمت خلیج فارس یا به سمت ساحل عراق می رفتند،نجات دهیم،خدای بزرگ را شاکر و سپاسگزار یم🌺
با آمدن نیروهای جایگزین ،با اندوه فراوان و غم از دست دادن ،بهترین دوستان مان،و با چشمان گریان،
وسایل و تجهیزات مان را بر داشتیم،
وسوار ماشینها به سمت پادگان امام حرکت کردیم،
🌷 به یاد دوستان شهید در کربلای چهار ،🌷
ما شهیدانیم ،غریب و بی نشان
جنت حق گشته ،ما را نشان
ما جدا گشتیم،ز جمع فرشیان
شهره ایم ما،در میان عرشیان
گرچه گشتیم،فارغ از این جسم و جان
ما رهاییم،از هوای این و آن
پر کشیدیم،جملگی در آسمان
تا که ببینیم ،چهره صاحب الزمان «عج»
درود و سلام خداوند بر شهدای راه حق،بویژه شهدای کربلای چهار ،به
برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌺🌹🌺🌺
پایان
شهادت بچههای جهرم از زبان راننده اتوبوس
عاشورای سال 1362 شمسی را میتوان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل میدادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت میرسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهههای شمال غرب میبرد. او روز حادثه را این چنین روایت میکند:
اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند.
فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.»
شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است.
آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد.
تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند.
راوی مرحوم غلام رشیدی راننده اتوبوس
[3.
عاشورای سال 1362 شمسی را میتوان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل میدادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت میرسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهههای شمال غرب میبرد. او روز حادثه را این چنین روایت میکند:
اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند.
فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.»
شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است.
آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد.
تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند.
راوی مرحوم غلام رشیدی راننده اتوبوس
[3.
✅ عملیات کربلای ۴
✍️ حسن ملکزاده. 1
دوم دی نیروها کاملا آماده و مهیا بودند. عصر به طرف پادگان امام خمینی در ۵ کیلومتری جاده اهواز _ اندیمشک حرکت کردیم و از آنجا به منطقه عملیاتی رفتیم. ساعت یک بامداد به منطقه عملیاتی جاده آبادان خرمشهر کنار اروند رود رسیدیم. چند ساختمان بود که نیروها را در آنها جا دادیم. ساعت ۲ همه جاگیر شدند. صبح به طرف بچههای گردان فجر که در سولهای نزدیک اروند مستقر بودند رفتم هم برای سلام هم برای خداحافظی! میدانستم شاید آخرین دیدار با بعضی از آنها باشه! دو تا خبر هم از کازرون آمده بود. خبر خوب که کم به دستمان میرسید. حالا هم یک خبر خوب آمده بود و هم یک خبر بد! خبر خوب این بود که همسر نصراله افشار وضع حمل کرده و بعد از سه دختر، خدا یک پسر بهش داده بود و خبر ناراحت کننده این که پدر حسام تقینژاد رحمت خدا رفته بود. به سوله محل استقرار گردان فجر رسیدم. تند به طرف نصراله رفتم که خبر خوب را بدم. نصراله را دیدم فهمیدم که شاید من آخرین نفری هستم که میخواهم بهش بگم. سوله خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود و نصراله داشت با صدای بلند میگفت بابای سجاد میگه ساکت! گفتم نصراله آمدیم برای شیرینی گفتم بیام خبر بدم. گفت حالا بیا! یهکم ترشی بادمجون آورد گفت بیا فعلا بابت شیرینی بگیر ولی شیرینیات محفوظه! فکر کنم به همه همین را میگفت. البته ترشیهای نصراله حرف نداشت! مادرش سالها ترشی درست میکرد و ترشی ننه نمک تو محل ما معروف بود. نمکی برادر بزرگتر نصراله بود بعد از خوش و بش با بچهها حسام تقینژاد را هم دیدیم ولی چیزی نگفتم فکر کردم هنوز هم اطلاع نداره. قرار بود ابراهیم علینژاد بگه. برای سر و سامان دادن به نیروهای خودمان به مقرمان رفتم. عصر دوباره گفتم برای آخرین خداحافظی سری به بچههای گردان فجر بزنم. وقتی رسیدم اطلاع پیدا کردم که یک خمپاره کنار سوله خورده و صمد بورنجانی از ناحیه شکم زخمی شده و به عقب بردهاند. با بچهها آخرین خداحافظیها و سفارشها را کردیم. به نبی دهقان گفتم دعا کن با نصراله اسیر نشی که کلی بهت ظلم میکنه! یادی هم از حمید توکلیان که عملیات والفجر هشت شهید شده بود کردیم. حمید توی آن عملیات غواص بود. میگفت همه دلفینها با من رفیق هستند خودم و دلفینها خط را میشکنیم. هرکس چیزی میگفت من هم گفتم خدا شانس بده! کریسمس شب میلاد حضرت مسیح است اروپاییها الان دارند سوار قایق میشوند و در ونیز کیف میکنند ما هم امشب باید سوار قایق بشیم زیر آتش و گلوله بزنیم به دشمن! بعد از خوش و بشها و خداحافظیها با لبخند و اشک، قرار شد بچههای گردان فجر تو سنگرهای اجتماعی خط مستقر بشوند. گردان ما هم آمدیم تو سوله جای آنها مستقر شدیم. حدود ساعت ۱۰ غواصها به آب زدند. خیلی نگذشته بود گفتند تعدادی از غواصها به آن طرف رسیدهاند. چند نفری هم برگشتهاند انگار لباسهاشون مشکل داشت. آتش روی اروند شدید شد، منورها هم محوطه را روشن کرده بودند. یه گروهان پیاده هم با قایقها برای رفتن آماده شدند. روی هم رفته خبرهای خوبی به گوش نمیرسید تعدادی از قایقها هم رفتند. لحظه به لحظه کار سختتر میشد. کمکم آب هم داشت پایین میرفت و اگر جذر میشد کار بدتر میشد. بچهها خودشان قایقها را هل میدادند تا جلوتر بره و از ساحل فاصله بگیره شاید بشه حرکت کرد.
چهار پنج ساعتی از عملیات گذشته بود گروهان غواصها به فرماندهی مسلم آشتاب آن طرف آب بودند ولی نه کامل. تیربارهای دشمن با تیر تراش روی اروند غوغا میکردند. گروهان اول هم به فرماندهی مسلم رستمزاده با تعدادی قایق آنطرف رفته بودند ولی جا پای آنچنانی نگرفته بودند. این طرف هم آب داشت جذر میشد و این خبر خوبی نبود. این طرف بیسیمها درست جواب نمیداد. اذان صبح حدود ساعت پنج و نیم بود تا نماز صبح خواندم رفتم طرف نیروها. اخبار اصلا خوب نبود مسلم آشتاب و مسلم رستمزاده که آن طرف آب بودند. میگفتند آخرین خبر کریم آزادی که پیک گروهان مسلم بود حدود ساعت ۵ پشت بیسیم این بوده که چهار چرخ مسلم بالاست. اگر الان صدای من هم نشنیدید چهار چرخ من هم بالا رفته! این طرف آب هم گفتند وحید جهانیآزاد فرمانده گروهان دیگه شب زخمی شده و با مهدی خسروی با آمبولانس به عقب بردهاند. بجز غواصها دو دسته بچههای کازرون، دسته غریبعلی قایدی و منصور میراب هم دیشب با قایق رفته بودند ولی هیچ آمار درستی در دسترس نبود. حتی دیشب وقتی قایقها کفاف نمیداد قاسم استوان نیروی اطلاعات عملیات لشکر تعدادی قایق از یگان کناری قرض گرفته بود. اوضاع معبر دیگر لشکر هم از این بهتر نبود. همه کلافه بودند. تعداد زیادی از نیروهای گردان آنطرف آب بودند. همه هاج و واج بودند. اگر چه همه نیروها عزیز و ارزشمند بودند و هر کس عزیزی آن طرف داشت ولی در روز روشن نمیشد کاری کرد. اگر پرنده روی اروند پر میزد راحت میتوانستند بزنند.
✍️ حسن ملکزاده. 1
دوم دی نیروها کاملا آماده و مهیا بودند. عصر به طرف پادگان امام خمینی در ۵ کیلومتری جاده اهواز _ اندیمشک حرکت کردیم و از آنجا به منطقه عملیاتی رفتیم. ساعت یک بامداد به منطقه عملیاتی جاده آبادان خرمشهر کنار اروند رود رسیدیم. چند ساختمان بود که نیروها را در آنها جا دادیم. ساعت ۲ همه جاگیر شدند. صبح به طرف بچههای گردان فجر که در سولهای نزدیک اروند مستقر بودند رفتم هم برای سلام هم برای خداحافظی! میدانستم شاید آخرین دیدار با بعضی از آنها باشه! دو تا خبر هم از کازرون آمده بود. خبر خوب که کم به دستمان میرسید. حالا هم یک خبر خوب آمده بود و هم یک خبر بد! خبر خوب این بود که همسر نصراله افشار وضع حمل کرده و بعد از سه دختر، خدا یک پسر بهش داده بود و خبر ناراحت کننده این که پدر حسام تقینژاد رحمت خدا رفته بود. به سوله محل استقرار گردان فجر رسیدم. تند به طرف نصراله رفتم که خبر خوب را بدم. نصراله را دیدم فهمیدم که شاید من آخرین نفری هستم که میخواهم بهش بگم. سوله خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود و نصراله داشت با صدای بلند میگفت بابای سجاد میگه ساکت! گفتم نصراله آمدیم برای شیرینی گفتم بیام خبر بدم. گفت حالا بیا! یهکم ترشی بادمجون آورد گفت بیا فعلا بابت شیرینی بگیر ولی شیرینیات محفوظه! فکر کنم به همه همین را میگفت. البته ترشیهای نصراله حرف نداشت! مادرش سالها ترشی درست میکرد و ترشی ننه نمک تو محل ما معروف بود. نمکی برادر بزرگتر نصراله بود بعد از خوش و بش با بچهها حسام تقینژاد را هم دیدیم ولی چیزی نگفتم فکر کردم هنوز هم اطلاع نداره. قرار بود ابراهیم علینژاد بگه. برای سر و سامان دادن به نیروهای خودمان به مقرمان رفتم. عصر دوباره گفتم برای آخرین خداحافظی سری به بچههای گردان فجر بزنم. وقتی رسیدم اطلاع پیدا کردم که یک خمپاره کنار سوله خورده و صمد بورنجانی از ناحیه شکم زخمی شده و به عقب بردهاند. با بچهها آخرین خداحافظیها و سفارشها را کردیم. به نبی دهقان گفتم دعا کن با نصراله اسیر نشی که کلی بهت ظلم میکنه! یادی هم از حمید توکلیان که عملیات والفجر هشت شهید شده بود کردیم. حمید توی آن عملیات غواص بود. میگفت همه دلفینها با من رفیق هستند خودم و دلفینها خط را میشکنیم. هرکس چیزی میگفت من هم گفتم خدا شانس بده! کریسمس شب میلاد حضرت مسیح است اروپاییها الان دارند سوار قایق میشوند و در ونیز کیف میکنند ما هم امشب باید سوار قایق بشیم زیر آتش و گلوله بزنیم به دشمن! بعد از خوش و بشها و خداحافظیها با لبخند و اشک، قرار شد بچههای گردان فجر تو سنگرهای اجتماعی خط مستقر بشوند. گردان ما هم آمدیم تو سوله جای آنها مستقر شدیم. حدود ساعت ۱۰ غواصها به آب زدند. خیلی نگذشته بود گفتند تعدادی از غواصها به آن طرف رسیدهاند. چند نفری هم برگشتهاند انگار لباسهاشون مشکل داشت. آتش روی اروند شدید شد، منورها هم محوطه را روشن کرده بودند. یه گروهان پیاده هم با قایقها برای رفتن آماده شدند. روی هم رفته خبرهای خوبی به گوش نمیرسید تعدادی از قایقها هم رفتند. لحظه به لحظه کار سختتر میشد. کمکم آب هم داشت پایین میرفت و اگر جذر میشد کار بدتر میشد. بچهها خودشان قایقها را هل میدادند تا جلوتر بره و از ساحل فاصله بگیره شاید بشه حرکت کرد.
چهار پنج ساعتی از عملیات گذشته بود گروهان غواصها به فرماندهی مسلم آشتاب آن طرف آب بودند ولی نه کامل. تیربارهای دشمن با تیر تراش روی اروند غوغا میکردند. گروهان اول هم به فرماندهی مسلم رستمزاده با تعدادی قایق آنطرف رفته بودند ولی جا پای آنچنانی نگرفته بودند. این طرف هم آب داشت جذر میشد و این خبر خوبی نبود. این طرف بیسیمها درست جواب نمیداد. اذان صبح حدود ساعت پنج و نیم بود تا نماز صبح خواندم رفتم طرف نیروها. اخبار اصلا خوب نبود مسلم آشتاب و مسلم رستمزاده که آن طرف آب بودند. میگفتند آخرین خبر کریم آزادی که پیک گروهان مسلم بود حدود ساعت ۵ پشت بیسیم این بوده که چهار چرخ مسلم بالاست. اگر الان صدای من هم نشنیدید چهار چرخ من هم بالا رفته! این طرف آب هم گفتند وحید جهانیآزاد فرمانده گروهان دیگه شب زخمی شده و با مهدی خسروی با آمبولانس به عقب بردهاند. بجز غواصها دو دسته بچههای کازرون، دسته غریبعلی قایدی و منصور میراب هم دیشب با قایق رفته بودند ولی هیچ آمار درستی در دسترس نبود. حتی دیشب وقتی قایقها کفاف نمیداد قاسم استوان نیروی اطلاعات عملیات لشکر تعدادی قایق از یگان کناری قرض گرفته بود. اوضاع معبر دیگر لشکر هم از این بهتر نبود. همه کلافه بودند. تعداد زیادی از نیروهای گردان آنطرف آب بودند. همه هاج و واج بودند. اگر چه همه نیروها عزیز و ارزشمند بودند و هر کس عزیزی آن طرف داشت ولی در روز روشن نمیشد کاری کرد. اگر پرنده روی اروند پر میزد راحت میتوانستند بزنند.
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
✅ عملیات کربلای ۴
قسمت دوم
✍️ حسن ملکزاده
اوضاع غریبی بود. قایقها بین سیم خاردارها میسوختند. بیسیمهای آن طرف اصلا جواب نمیدادند. برادرانی داشتیم که یک برادر این طرف آب یکی آنطرف بود. خیلیها دوستان عزیزی را آن طرف داشتند. دوستی که آدم تو جنگ آدم پیدا میکنه با دوستی دوران صلح زمین تا آسمون فرق میکنه! دوستی تو میدان مین و زیر تیربار دشمن و تو سنگر کمین دوستیهای پایداری میشه؛ دوستیهایی که حاضرند برای هم جون بدن. وضع خوبی نبود! اندک خبرهای خوبی هم که میرسید این بود که بعضی از بچهها شب به این طرف آب برگشته بودند. تو خط یگانهای همجوار بودند. یک کشتی وسطهای اروند بود میگفتند تعدادی از بچهها داخلش هستند. از نیروهای یگانهای دیگه هم چند تایی تو خط ما بودند. ظهر میشد ولی اصلا کسی فکر خوردن غذا نبود. انگار کسی گرسنه نبود همه منتظر بودند شب بشه شاید بچههای آن طرف از تاریکی شب استفاده کنند و برگردند. تعدادی از بچهها هم دوست داشتند شب به آن طرف بروند و خبری کسب کنند. ولی همه سردرگم بودند. از دو سوم گردان فجر خبر درستی نبود. شب شد ولی به کسی اجازه ندادند به آن طرف آب برود. گفتند چند نفر از بچههای اطلاعات میخوان به کشتی بروند و تعدادی از بچهها را بیارن. سوز سرما استخوانسوز بود. شب جمعه بود؛ هرکس گوشهای کتاب دعا دستش بود ولی فقط گریه میکردند. صبح شد. روز ۵ دی گفتند شب چند نفر از بچهها از آن طرف آب آمدهاند. از هاشم ملکزاده خبر گرفتم که مشخص نبود. تعدادی میگفتند دیدهایم با قایق به آن طرف رفته! دو نفر هم میگفتند او را این طرف دیدهایم. خبرها موثق نبود باید منتظر میماندم. گردان ما هنوز تو سوله بود. حسین میرشکاری از گردان کمیل آمده بود پیش ما. یک مرتبه اعلام کردند شیمیایی زدهاند ماسک بزنید. من قبلا تو والفجر هشت شیمیایی شده بودم عبدالخالق هم تو بدر شیمیایی شده بود. به خالق نگاه کردم و گفتم خبری نیست! گفتم اگه شیمیایی بزنند من زود میفهمم میخواستم بگم که خبری نیست که واقعا بو به مشامم خورد. بوی سیر تازه بود داد زدم اره شیمیائی زدند . همه داشتند ماسک میزدند حسین میرشکاری ماسک نداشت. من هم که تازه لوزه عمل کرده بودم ماسک که میزدم نفسم بالا نمیآمد. ماسک را به حسین دادم چفیه را تر کردم و روی صورتم گذاشتم. اعلام کردند که نیروها زود منطقه را تخلیه کنند. همه گردانها از منطقه خارج شدند. به گردان سلمان به فرماندهی حسین کرمی ماموریت دادند که خط را تحویل بگیرند و همانجا پدافند کنند. رحیم قنبری هم گفت شما به اردوگاه برید من فعلا خط میمانم. سریع به طرف اهواز حرکت کردیم. جاده شلوغ بود به اردوگاه رسیدیم. نیروها را سر و سامانی دادیم. میخواستم همان شب به پادگان امام مقر گردان فجر بیایم ولی جور نشد. شب خوابیدم ولی چه خوابی! صبح بلند شدم و صبحگاه برگزار کردیم. نیروهای گروهان خودمان را برای دو و نرمش بیرون بردم. پس از صبحگاه برای رفتن به اهواز آماده شدم. وضع ظاهرم خوب نبود. وسایل حمام را برداشتم گفتم اول به شهر برم یه دوش بگیرم. پیرمردی کنار حمام خانه داشت. یک اتاق خانه را مغازه کرده بود و لوازم حمام و بیسکویت و نوشابه و سیگار و این چیزها میفروخت. گفتم او را هم ببینم که نبود. زود دوش گرفتم و به پادگان امام آمدم. وارد سالن بچههای کازرون که شدم دلم گرفت جای خالی بچهها کاملا احساس میشد. سر صندوق کاظم پایدار رفتم تعدادی عکس گرفته بود عکسها را دیدم تحملش برام سخت بود! از سالن بیرون زدم. گفتم برم یک گوشه خالی تو پادگان پیدا کنم گریه کنم سبک بشم نمیتونستم تو جمع گریه کنم.
هر گوشه پادگان که رفتم یک یا دو نفر نشسته بودند و گریه میکردند. هرکس گوشه به گوشه در سوگ رفیقی داشت مینالید در دل هر کس شام غریبانی بود. دنبال یک خبر درست از هاشم بودم که اصلا همه منگ بودند. تعدادی از بچهها هم از کازرون آمده بودند. محمدجواد هم آمده بود. یک مراسم داخل نمازخانه گردان فجر و کمیل برگزار شد. یک متن هم حسین پیروان و حبیب سیاوش نوشته بودند که حبیب میخواند و همه گریه میکردند. در و پنجره و همه وسایل نمازخانه هم با بچهها گریه میکردند. مرتضی جاویدی در نمازخانه ایستاده بود اما فقط جسمش آنجا بود اصلا به مداحی کار نداشتند. خود نمازخانه عاشورایی بود. یکی میگفت نوحه ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما کو عزیزان ما
کجا شدن غرقه به خون دوستان شما میخوام بخونم !
که الحمدالله نخواند. اصغر شجاعی (فلک) آمد بلندگو گرفت یک مرتبه شروع کرد
کو مسلم
کو وحید
اسمها را یکییکی داشت میگفت. ضجهها بالا رفت بغض مرتضی ترکید. کسی نمیتونست کسی را آروم کنه! با اینکه کل نمازخانه مرد بود صدای ضجه مادران فرزند از دست داده شنیده میشد اصلا کسی به نوحه کار نداشت همه دنبال بهانه میگشتند گریه کنند. ادامه دارد
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
قسمت دوم
✍️ حسن ملکزاده
اوضاع غریبی بود. قایقها بین سیم خاردارها میسوختند. بیسیمهای آن طرف اصلا جواب نمیدادند. برادرانی داشتیم که یک برادر این طرف آب یکی آنطرف بود. خیلیها دوستان عزیزی را آن طرف داشتند. دوستی که آدم تو جنگ آدم پیدا میکنه با دوستی دوران صلح زمین تا آسمون فرق میکنه! دوستی تو میدان مین و زیر تیربار دشمن و تو سنگر کمین دوستیهای پایداری میشه؛ دوستیهایی که حاضرند برای هم جون بدن. وضع خوبی نبود! اندک خبرهای خوبی هم که میرسید این بود که بعضی از بچهها شب به این طرف آب برگشته بودند. تو خط یگانهای همجوار بودند. یک کشتی وسطهای اروند بود میگفتند تعدادی از بچهها داخلش هستند. از نیروهای یگانهای دیگه هم چند تایی تو خط ما بودند. ظهر میشد ولی اصلا کسی فکر خوردن غذا نبود. انگار کسی گرسنه نبود همه منتظر بودند شب بشه شاید بچههای آن طرف از تاریکی شب استفاده کنند و برگردند. تعدادی از بچهها هم دوست داشتند شب به آن طرف بروند و خبری کسب کنند. ولی همه سردرگم بودند. از دو سوم گردان فجر خبر درستی نبود. شب شد ولی به کسی اجازه ندادند به آن طرف آب برود. گفتند چند نفر از بچههای اطلاعات میخوان به کشتی بروند و تعدادی از بچهها را بیارن. سوز سرما استخوانسوز بود. شب جمعه بود؛ هرکس گوشهای کتاب دعا دستش بود ولی فقط گریه میکردند. صبح شد. روز ۵ دی گفتند شب چند نفر از بچهها از آن طرف آب آمدهاند. از هاشم ملکزاده خبر گرفتم که مشخص نبود. تعدادی میگفتند دیدهایم با قایق به آن طرف رفته! دو نفر هم میگفتند او را این طرف دیدهایم. خبرها موثق نبود باید منتظر میماندم. گردان ما هنوز تو سوله بود. حسین میرشکاری از گردان کمیل آمده بود پیش ما. یک مرتبه اعلام کردند شیمیایی زدهاند ماسک بزنید. من قبلا تو والفجر هشت شیمیایی شده بودم عبدالخالق هم تو بدر شیمیایی شده بود. به خالق نگاه کردم و گفتم خبری نیست! گفتم اگه شیمیایی بزنند من زود میفهمم میخواستم بگم که خبری نیست که واقعا بو به مشامم خورد. بوی سیر تازه بود داد زدم اره شیمیائی زدند . همه داشتند ماسک میزدند حسین میرشکاری ماسک نداشت. من هم که تازه لوزه عمل کرده بودم ماسک که میزدم نفسم بالا نمیآمد. ماسک را به حسین دادم چفیه را تر کردم و روی صورتم گذاشتم. اعلام کردند که نیروها زود منطقه را تخلیه کنند. همه گردانها از منطقه خارج شدند. به گردان سلمان به فرماندهی حسین کرمی ماموریت دادند که خط را تحویل بگیرند و همانجا پدافند کنند. رحیم قنبری هم گفت شما به اردوگاه برید من فعلا خط میمانم. سریع به طرف اهواز حرکت کردیم. جاده شلوغ بود به اردوگاه رسیدیم. نیروها را سر و سامانی دادیم. میخواستم همان شب به پادگان امام مقر گردان فجر بیایم ولی جور نشد. شب خوابیدم ولی چه خوابی! صبح بلند شدم و صبحگاه برگزار کردیم. نیروهای گروهان خودمان را برای دو و نرمش بیرون بردم. پس از صبحگاه برای رفتن به اهواز آماده شدم. وضع ظاهرم خوب نبود. وسایل حمام را برداشتم گفتم اول به شهر برم یه دوش بگیرم. پیرمردی کنار حمام خانه داشت. یک اتاق خانه را مغازه کرده بود و لوازم حمام و بیسکویت و نوشابه و سیگار و این چیزها میفروخت. گفتم او را هم ببینم که نبود. زود دوش گرفتم و به پادگان امام آمدم. وارد سالن بچههای کازرون که شدم دلم گرفت جای خالی بچهها کاملا احساس میشد. سر صندوق کاظم پایدار رفتم تعدادی عکس گرفته بود عکسها را دیدم تحملش برام سخت بود! از سالن بیرون زدم. گفتم برم یک گوشه خالی تو پادگان پیدا کنم گریه کنم سبک بشم نمیتونستم تو جمع گریه کنم.
هر گوشه پادگان که رفتم یک یا دو نفر نشسته بودند و گریه میکردند. هرکس گوشه به گوشه در سوگ رفیقی داشت مینالید در دل هر کس شام غریبانی بود. دنبال یک خبر درست از هاشم بودم که اصلا همه منگ بودند. تعدادی از بچهها هم از کازرون آمده بودند. محمدجواد هم آمده بود. یک مراسم داخل نمازخانه گردان فجر و کمیل برگزار شد. یک متن هم حسین پیروان و حبیب سیاوش نوشته بودند که حبیب میخواند و همه گریه میکردند. در و پنجره و همه وسایل نمازخانه هم با بچهها گریه میکردند. مرتضی جاویدی در نمازخانه ایستاده بود اما فقط جسمش آنجا بود اصلا به مداحی کار نداشتند. خود نمازخانه عاشورایی بود. یکی میگفت نوحه ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما کو عزیزان ما
کجا شدن غرقه به خون دوستان شما میخوام بخونم !
که الحمدالله نخواند. اصغر شجاعی (فلک) آمد بلندگو گرفت یک مرتبه شروع کرد
کو مسلم
کو وحید
اسمها را یکییکی داشت میگفت. ضجهها بالا رفت بغض مرتضی ترکید. کسی نمیتونست کسی را آروم کنه! با اینکه کل نمازخانه مرد بود صدای ضجه مادران فرزند از دست داده شنیده میشد اصلا کسی به نوحه کار نداشت همه دنبال بهانه میگشتند گریه کنند. ادامه دارد
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
✅ عملیات کربلای۴
قسمت سوم
✍️ حسن ملکزاده
اصغر بعد از شنیدن گریه مرتضی شروع کرد:
ياری اندر کس نمیبينيم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيرهگون شد خضر فرخپی کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
گوی توفيق و کرامت در ميان افکندهاند
کس به ميدان در نمیآيد سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهرهسازیخوشنمیسازد مگر عودشبسوخت
کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
وحید جهانیآزاد هم که زخمی بود تو مسیر شهید شده بود. تعدادی از خانوادهها به پادگان امام آمده بودند هم از کازرون هم شهرستانهای دیگه. چند نفر از بچهها هم که تو کشتی بودند را به عقب آورده بودند. علی اکبر سیاوش هم از آن طرف آب به عقب آمده بود؛ از قایقشان فقط او آمده بود. همین طور اسماعیل حوران هم از معدود نیروهایی بود که با سن کم اما با آمادگی بدنی خوب و درحالی که تا نزدیکی ساحل عراق رفته و قایقشان زده شده و به شدت مجروح و سوخته بود خودش را به طرز معجزه آسایی به عقب رسانده بود. مسلم آشتاب هم با بدن مجروح از آنطرف آمده بود و از بچههای آن طرف اطلاعات خوبی داشت. مسلم چون قبلا نیروی اطلاعات بود چندین بار تو مدتی که خط تحویل یگان بود برای شناسایی رفته بود به خاطر همین اطلاعات فرمانده گروهان غواصها شده بود حالا هم که برگشته بود بدنش آش و لاش بود ولی اصلا به روی خودش نمیآورد. شب ۷ دی موقع خواب کنار مسلم رفتم و از وضعیت آن طرف آب و بچهها سوال کردم، گفت: سنگرهای تیربارشون خیلی محکم بود بچهها تو کانالی که آنجا بود خیلی مقاومت کردند ما هم تعدادمون کم بود. بیشتر نیروها وسط آب زخمی شده و آنهایی هم که رسیده بودند با زحمت آمده و به سختی از سیمخاردارها و بقیه موانع عبور کرده بودند. حتی پشت سرشون هم میدان مین و موانع بود. تو قسمت ما بعضی از نیروهای یگانهای همجوار هم آمده بودند. میگفت من هم بچهها را ندیدم. از نحوه شهادت کاظم پایدار گفت همینطور از صفدر شهبازی و محمدرضا محمدی که تو میدان موانع پشت تیربارهای اول ساحل شهید شدند. دیگه نتونستم چیزی بپرسم احساس کردم برای هر دوتامون داره سخت میشه! آروم آروم گریه میکردم. ساعت حدود ۲ نصف شب بود نمیدونم چه شد که نتونستم خودم را کنترل کنم صدای گریهام بلند شد. از گوشه و کنار صدای گریه بچهها میآمد ولی بیشتر بچهها یا خواب بودند یا تو فکر. محمدجواد کنارم بود گفت آروم باش همه خوابند. از آسایشگاه بیرون آمدم. با اینکه هوا سرد بود رفتم پشت نمازخانه که آنجا هم چند نفری نشسته بودند و گریه میکردند. گوشه نمازخانه چند تا لامپ روشن بود چند نفری داشتند نماز و دعا میخواندند. گوشه نمازخانه نشستم. یک کتاب دعا کنارم بود برداشتم. من مثل بچههای دیگه زیاد دور دعا نبودم و در کل شبها سوره واقعه و صبحها زیارت عاشورا را میخواندم. کتاب را ورق زدم زیارت وارث آمد شروع کردم به خواندن ترجمه فارسی دعا که دوباره یاد بچهها افتادم.
حضرت نوح کشتی ساخت تا از طوفان نجات پیدا کنه! شب عملیات بچههای ما قایقها را درست میکردند که به طرف توفان دشمن بروند. آتش برای حضرت ابراهیم گلستان شد ولی آن شب آب اروند برای بچههای ما آتش شد. نیل را برای حضرت موسی شکافتند تا از دست دشمن نجات پیدا کنه و دشمن را غرق کنه ولی آن شب بچههای ما به آب زدند تا به طرف دشمن بروند و این اتفاقها همه تو شب میلاد حضرت مسیح افتاد. صبح عملیات، اروند شده بود بزرگترین قبرستان آبی دنیا. باید دست به آب بزنی و فاتحه بخوانی! شب سختی بود هرچه بود تمام شد. به اتاق رفتم نمیدانم چطوری خوابم برد.
۸ دی محمدجواد و تعدادی از بچهها به کازرون میرفتند. محمود کوزهگری پسر عمهام آمد گفت: میخوام به کازرون برم. پیش زن دایی رفتم چی بگم؟ زنگ زدی؟
گفتم: نه ترسیدم زنگ بزنم! چون باید درباره بقیه هم میگفتم.
گفتم: به ننه بگو حسن گفته مقداری شهدونه برام بفرست.
گفت: همین؟!
گفتم: همین! کافیه.
آخه او خبر نداشت من هر وقت به جبهه میآمدم به بچهها میگفتم نه کسی بیاد خونه دنبالم نه من دنبال کسی میام در خونهاش. نمیخوام آخرین خاطره خانوادهها دیدن من یا دیدن آنها باشه. به ننه هم گفته بودم اگر قراره شهید بشم یهجوری میان بهت خبر میدن! حالا فوقش با دو روز تاخیر ولی هر بار یه نشونه میگذاشتم. میگفتم اگر کسی خواست خبر سلامتیم را بیاره به این نشونه و نشونه این بارمون شهدونه بود.
قسمت سوم
✍️ حسن ملکزاده
اصغر بعد از شنیدن گریه مرتضی شروع کرد:
ياری اندر کس نمیبينيم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيرهگون شد خضر فرخپی کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
گوی توفيق و کرامت در ميان افکندهاند
کس به ميدان در نمیآيد سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهرهسازیخوشنمیسازد مگر عودشبسوخت
کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
وحید جهانیآزاد هم که زخمی بود تو مسیر شهید شده بود. تعدادی از خانوادهها به پادگان امام آمده بودند هم از کازرون هم شهرستانهای دیگه. چند نفر از بچهها هم که تو کشتی بودند را به عقب آورده بودند. علی اکبر سیاوش هم از آن طرف آب به عقب آمده بود؛ از قایقشان فقط او آمده بود. همین طور اسماعیل حوران هم از معدود نیروهایی بود که با سن کم اما با آمادگی بدنی خوب و درحالی که تا نزدیکی ساحل عراق رفته و قایقشان زده شده و به شدت مجروح و سوخته بود خودش را به طرز معجزه آسایی به عقب رسانده بود. مسلم آشتاب هم با بدن مجروح از آنطرف آمده بود و از بچههای آن طرف اطلاعات خوبی داشت. مسلم چون قبلا نیروی اطلاعات بود چندین بار تو مدتی که خط تحویل یگان بود برای شناسایی رفته بود به خاطر همین اطلاعات فرمانده گروهان غواصها شده بود حالا هم که برگشته بود بدنش آش و لاش بود ولی اصلا به روی خودش نمیآورد. شب ۷ دی موقع خواب کنار مسلم رفتم و از وضعیت آن طرف آب و بچهها سوال کردم، گفت: سنگرهای تیربارشون خیلی محکم بود بچهها تو کانالی که آنجا بود خیلی مقاومت کردند ما هم تعدادمون کم بود. بیشتر نیروها وسط آب زخمی شده و آنهایی هم که رسیده بودند با زحمت آمده و به سختی از سیمخاردارها و بقیه موانع عبور کرده بودند. حتی پشت سرشون هم میدان مین و موانع بود. تو قسمت ما بعضی از نیروهای یگانهای همجوار هم آمده بودند. میگفت من هم بچهها را ندیدم. از نحوه شهادت کاظم پایدار گفت همینطور از صفدر شهبازی و محمدرضا محمدی که تو میدان موانع پشت تیربارهای اول ساحل شهید شدند. دیگه نتونستم چیزی بپرسم احساس کردم برای هر دوتامون داره سخت میشه! آروم آروم گریه میکردم. ساعت حدود ۲ نصف شب بود نمیدونم چه شد که نتونستم خودم را کنترل کنم صدای گریهام بلند شد. از گوشه و کنار صدای گریه بچهها میآمد ولی بیشتر بچهها یا خواب بودند یا تو فکر. محمدجواد کنارم بود گفت آروم باش همه خوابند. از آسایشگاه بیرون آمدم. با اینکه هوا سرد بود رفتم پشت نمازخانه که آنجا هم چند نفری نشسته بودند و گریه میکردند. گوشه نمازخانه چند تا لامپ روشن بود چند نفری داشتند نماز و دعا میخواندند. گوشه نمازخانه نشستم. یک کتاب دعا کنارم بود برداشتم. من مثل بچههای دیگه زیاد دور دعا نبودم و در کل شبها سوره واقعه و صبحها زیارت عاشورا را میخواندم. کتاب را ورق زدم زیارت وارث آمد شروع کردم به خواندن ترجمه فارسی دعا که دوباره یاد بچهها افتادم.
حضرت نوح کشتی ساخت تا از طوفان نجات پیدا کنه! شب عملیات بچههای ما قایقها را درست میکردند که به طرف توفان دشمن بروند. آتش برای حضرت ابراهیم گلستان شد ولی آن شب آب اروند برای بچههای ما آتش شد. نیل را برای حضرت موسی شکافتند تا از دست دشمن نجات پیدا کنه و دشمن را غرق کنه ولی آن شب بچههای ما به آب زدند تا به طرف دشمن بروند و این اتفاقها همه تو شب میلاد حضرت مسیح افتاد. صبح عملیات، اروند شده بود بزرگترین قبرستان آبی دنیا. باید دست به آب بزنی و فاتحه بخوانی! شب سختی بود هرچه بود تمام شد. به اتاق رفتم نمیدانم چطوری خوابم برد.
۸ دی محمدجواد و تعدادی از بچهها به کازرون میرفتند. محمود کوزهگری پسر عمهام آمد گفت: میخوام به کازرون برم. پیش زن دایی رفتم چی بگم؟ زنگ زدی؟
گفتم: نه ترسیدم زنگ بزنم! چون باید درباره بقیه هم میگفتم.
گفتم: به ننه بگو حسن گفته مقداری شهدونه برام بفرست.
گفت: همین؟!
گفتم: همین! کافیه.
آخه او خبر نداشت من هر وقت به جبهه میآمدم به بچهها میگفتم نه کسی بیاد خونه دنبالم نه من دنبال کسی میام در خونهاش. نمیخوام آخرین خاطره خانوادهها دیدن من یا دیدن آنها باشه. به ننه هم گفته بودم اگر قراره شهید بشم یهجوری میان بهت خبر میدن! حالا فوقش با دو روز تاخیر ولی هر بار یه نشونه میگذاشتم. میگفتم اگر کسی خواست خبر سلامتیم را بیاره به این نشونه و نشونه این بارمون شهدونه بود.
ادامه دارد
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
✍️حسن ملکزاده
سلام بر اروند
سلام بر اروند
سلام بر بزرگترین قبرستان آبی دنیا
سلام بر رودی که دوستان مرا با خود برد
که مرا با خود برد
و تمام خاطراتم در آن جاری شد
سلام بر رودی که همه را سیراب کرد
و چشمهای بیشماری را بیتاب
هیچ رودی چون اروند
اینچنین
کربلایی بپا نکرد
هیچ شبی شبیه امشب نیست
و هیچ صبحی به تاریکی فردا
امان از صبح کربلای چهار
امان از صبح کربلای چهار
# بزرگان دینی توصیه میکنند که برای سلامتی امام زمان(عج) در روز عاشورا صدقه بدهید. جا دارد در سالروز عملیات کربلای چهار برای سلامتی جاماندگان دفاع مقدس و بهویژه کربلای چهار صدقه بدهیم.
یاد شهدای کربلای چهار را گرامی میداریم.
سلام بر اروند
سلام بر اروند
سلام بر بزرگترین قبرستان آبی دنیا
سلام بر رودی که دوستان مرا با خود برد
که مرا با خود برد
و تمام خاطراتم در آن جاری شد
سلام بر رودی که همه را سیراب کرد
و چشمهای بیشماری را بیتاب
هیچ رودی چون اروند
اینچنین
کربلایی بپا نکرد
هیچ شبی شبیه امشب نیست
و هیچ صبحی به تاریکی فردا
امان از صبح کربلای چهار
امان از صبح کربلای چهار
# بزرگان دینی توصیه میکنند که برای سلامتی امام زمان(عج) در روز عاشورا صدقه بدهید. جا دارد در سالروز عملیات کربلای چهار برای سلامتی جاماندگان دفاع مقدس و بهویژه کربلای چهار صدقه بدهیم.
یاد شهدای کربلای چهار را گرامی میداریم.
✅ عملیات کربلای ۴/
قسمت چهارم
✍️ حسن ملکزاده
آمار شهدا زیاد بود. حدود دویست نفر آمار شهدای گردان بود که بیشتر مفقود بودند.
با اوضاعی که شب عملیات روی اروند دیده بودم و حرفهایی که مسلم از آنطرف آب گفت شاید آمار اسرا آنچنان نبود و فوقش زیر ۱۰ درصد بود. از بچههای کازرون تو لشکر فجر هم خبر خوبی نبود آنها هم تو قسمت شلمچه عمل کرده بودند. اگرچه گردان حضرت زینب(س) که بیشتر بچههای شهرستان کازرون به فرماندهی حاج کاظم پدیدار بودند خط هم شکسته بودند و تو عمق هم خوب نفوذ کرده بودند ولی نتوانسته بودن بمانند و به عقب آمده بودند. جسد بچهها هم آنجا مانده بود. شهدای کازرون تو المهدی(عج) بیش از ۶۰ نفر بود واقعا کازرون کربلایی بود.
من که جرات رفتن به کازرون را نداشتم. خانوادههایی که آمده بودند به سمت کازرون حرکت کردند. من هم به اردوگاه گردان تو شمریه آمدم. تعدادی از نیروها مرخصی گرفتند. ۱۰ دی با عبدالخالق به یگان دریایی رفتیم. با اصرار بچهها شب همانجا خوابیدیم. بیشتر بچهها به کازرون رفته بودند. پنجشنبه ۱۱ دی عصر به اهواز آمدیم و شب به طرف کازرون حرکت کردیم. ساعت ۷ صبح به دو راهی کازرون رسیدیم. ده نفر بودیم. پنج نفر سوار یک ماشین شدند و رفتند و پنج نفر دیگه هم منتظر ماشین ماندیم سوار شدیم و رفتیم. عصر به سید محمد نوربخش رفتم. وضع قطعه شهدا عجیب بود، عکس شهدا هر کدام روی زمین گذاشته بودند که هر عکس به منزله قبر آن شهید بود یعنی شبیه قبر بود ولی بعضی از خانوادهها هنوز کاری نکرده بودند. خبری از قبر کاظم پایدار و عکس نبود. به محمدجواد گفتم مگه وسایل کاظم را نبردی خونهشون؟ گفت: نه ولی بنیاد شهید به همه گفته. تصمیم گرفتیم شب به خونه کاظم بریم. من و جعفر امامدوست و امراله امیدی و محمدجواد گلستانفرد شب به خونه کاظم رفتیم. محمدجواد وصیتنامه و وسایل کاظم را تحویل داد. فضای سنگینی بود. قرار شد فردا خودمان یک طبق سر کوچه خانه کاظم بزنیم. یکی از مکانهایی که برای شهدا پارچه و مقوا مینوشتند مسجد سید ابراهیم بود. چون هم بیشتر شهدا به نوعی با این مسجد رفت و آمد داشتند و اینکه حاج علیاکبر پردل، علی و مهدی زاهدی و مجتبی و عباس شیخیان خوشنویس بودند و پارچهها را مینوشتند. یک مقر برای پارچه و مقوانویسی شهدا بود. صبح رفتم مسجد چند تا مقوا برای کاظم نوشتم. حاج حبیب کبیری پدر مسعود را هم دیدم که خارج از شهر باغ داشتند و درخت نخل هم داشت. بعد از حال و احوال گفت: الهی شکر که زندهای گفتم حاجی میخوام برای بریدن پیش(برگ) نخل برای شهدا برم باغ. گفت: باشه برو نشانه داد که داس و اره را کجا گذاشتهام همینطور نشانه چند تا نخل داد گفت اگر از اینها بچینی بهتره ولی برو هرجا راحتی ببر. با جعفر امامدوست با موتور به باغ رفتیم. مقداری پیش نخل چیدیم. حالا آوردنش سخت بود. یک کمپرسی رسید رانندهاش یک آدم هیکلی با سیبیل پرپشت بود. جلوش گرفتم. گفتم بیا این پیشها را برام به شهر بیار.
گفت: من اول شهر بیشتر نمیام پیش سی چه هست؟ گفتم برای شهدا است.
گفت وایسا کاکو خودم بیام کمکت بار بزنم هرجا هم میگی میارمش!
گفتم همان اول شهر بذاری خودم میبرمش!
گفت: نه جون خودم هرجا خواستی میارمش. دیگه نمیخوای بچینی؟
گفتم نه بسه! کمک کرد بار کردیم.
گفتم: کوچه زیر مسجد شیخ
گفت: با مو میای؟
گفتم: نه با موتور میام رفیقم تنهاست.
گفت: علی یارت حرکت کرد آمدیم در خونه کاظم. محمدجواد آنجا بود شروع کردیم یه حجله کوچک که هر تکه از وسایلش از یکجا جور کرده بودیم برای کاظم برپا کردیم. یک عکسش را هم گلکاری کردیم و گذاشتیم. در حین کار عباس جریده هم که خونهشون همون نزدیکی بود آمد گفت: اگر منم شهید شدم برای منم اینکار را میکنید؟ گفتم عباس جون خودت مو حوصله این چیزها را ندارم. اون محمدجواد است برو بهش بگو هرکاری خواستی بگو برات انجام میده. رفت طرف محمدجواد. کار تمام شد. امروز تو مسجد سید ابراهیم یک مراسم برای شهدا برگزار شد. ابراهیم علینژاد را دیدم گفتم ببینم تو آخر به حسام تقینژاد موضوع باباش که رحمت خدا رفته بود گفتی؟ گفت من به حسام گفتم که تو حتما باید به کازرون بری گفت ابراهیم تو الان بگو کازرون سیل آمده، زلزله شده و همه خانواده من هم زیر آوار رفته! من تا عملیات تموم نشه کازرون نمیرم منم دیگه نگفتم ولی به احمد راسته گفتم.
ادامه دارد
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
قسمت چهارم
✍️ حسن ملکزاده
آمار شهدا زیاد بود. حدود دویست نفر آمار شهدای گردان بود که بیشتر مفقود بودند.
با اوضاعی که شب عملیات روی اروند دیده بودم و حرفهایی که مسلم از آنطرف آب گفت شاید آمار اسرا آنچنان نبود و فوقش زیر ۱۰ درصد بود. از بچههای کازرون تو لشکر فجر هم خبر خوبی نبود آنها هم تو قسمت شلمچه عمل کرده بودند. اگرچه گردان حضرت زینب(س) که بیشتر بچههای شهرستان کازرون به فرماندهی حاج کاظم پدیدار بودند خط هم شکسته بودند و تو عمق هم خوب نفوذ کرده بودند ولی نتوانسته بودن بمانند و به عقب آمده بودند. جسد بچهها هم آنجا مانده بود. شهدای کازرون تو المهدی(عج) بیش از ۶۰ نفر بود واقعا کازرون کربلایی بود.
من که جرات رفتن به کازرون را نداشتم. خانوادههایی که آمده بودند به سمت کازرون حرکت کردند. من هم به اردوگاه گردان تو شمریه آمدم. تعدادی از نیروها مرخصی گرفتند. ۱۰ دی با عبدالخالق به یگان دریایی رفتیم. با اصرار بچهها شب همانجا خوابیدیم. بیشتر بچهها به کازرون رفته بودند. پنجشنبه ۱۱ دی عصر به اهواز آمدیم و شب به طرف کازرون حرکت کردیم. ساعت ۷ صبح به دو راهی کازرون رسیدیم. ده نفر بودیم. پنج نفر سوار یک ماشین شدند و رفتند و پنج نفر دیگه هم منتظر ماشین ماندیم سوار شدیم و رفتیم. عصر به سید محمد نوربخش رفتم. وضع قطعه شهدا عجیب بود، عکس شهدا هر کدام روی زمین گذاشته بودند که هر عکس به منزله قبر آن شهید بود یعنی شبیه قبر بود ولی بعضی از خانوادهها هنوز کاری نکرده بودند. خبری از قبر کاظم پایدار و عکس نبود. به محمدجواد گفتم مگه وسایل کاظم را نبردی خونهشون؟ گفت: نه ولی بنیاد شهید به همه گفته. تصمیم گرفتیم شب به خونه کاظم بریم. من و جعفر امامدوست و امراله امیدی و محمدجواد گلستانفرد شب به خونه کاظم رفتیم. محمدجواد وصیتنامه و وسایل کاظم را تحویل داد. فضای سنگینی بود. قرار شد فردا خودمان یک طبق سر کوچه خانه کاظم بزنیم. یکی از مکانهایی که برای شهدا پارچه و مقوا مینوشتند مسجد سید ابراهیم بود. چون هم بیشتر شهدا به نوعی با این مسجد رفت و آمد داشتند و اینکه حاج علیاکبر پردل، علی و مهدی زاهدی و مجتبی و عباس شیخیان خوشنویس بودند و پارچهها را مینوشتند. یک مقر برای پارچه و مقوانویسی شهدا بود. صبح رفتم مسجد چند تا مقوا برای کاظم نوشتم. حاج حبیب کبیری پدر مسعود را هم دیدم که خارج از شهر باغ داشتند و درخت نخل هم داشت. بعد از حال و احوال گفت: الهی شکر که زندهای گفتم حاجی میخوام برای بریدن پیش(برگ) نخل برای شهدا برم باغ. گفت: باشه برو نشانه داد که داس و اره را کجا گذاشتهام همینطور نشانه چند تا نخل داد گفت اگر از اینها بچینی بهتره ولی برو هرجا راحتی ببر. با جعفر امامدوست با موتور به باغ رفتیم. مقداری پیش نخل چیدیم. حالا آوردنش سخت بود. یک کمپرسی رسید رانندهاش یک آدم هیکلی با سیبیل پرپشت بود. جلوش گرفتم. گفتم بیا این پیشها را برام به شهر بیار.
گفت: من اول شهر بیشتر نمیام پیش سی چه هست؟ گفتم برای شهدا است.
گفت وایسا کاکو خودم بیام کمکت بار بزنم هرجا هم میگی میارمش!
گفتم همان اول شهر بذاری خودم میبرمش!
گفت: نه جون خودم هرجا خواستی میارمش. دیگه نمیخوای بچینی؟
گفتم نه بسه! کمک کرد بار کردیم.
گفتم: کوچه زیر مسجد شیخ
گفت: با مو میای؟
گفتم: نه با موتور میام رفیقم تنهاست.
گفت: علی یارت حرکت کرد آمدیم در خونه کاظم. محمدجواد آنجا بود شروع کردیم یه حجله کوچک که هر تکه از وسایلش از یکجا جور کرده بودیم برای کاظم برپا کردیم. یک عکسش را هم گلکاری کردیم و گذاشتیم. در حین کار عباس جریده هم که خونهشون همون نزدیکی بود آمد گفت: اگر منم شهید شدم برای منم اینکار را میکنید؟ گفتم عباس جون خودت مو حوصله این چیزها را ندارم. اون محمدجواد است برو بهش بگو هرکاری خواستی بگو برات انجام میده. رفت طرف محمدجواد. کار تمام شد. امروز تو مسجد سید ابراهیم یک مراسم برای شهدا برگزار شد. ابراهیم علینژاد را دیدم گفتم ببینم تو آخر به حسام تقینژاد موضوع باباش که رحمت خدا رفته بود گفتی؟ گفت من به حسام گفتم که تو حتما باید به کازرون بری گفت ابراهیم تو الان بگو کازرون سیل آمده، زلزله شده و همه خانواده من هم زیر آوار رفته! من تا عملیات تموم نشه کازرون نمیرم منم دیگه نگفتم ولی به احمد راسته گفتم.
ادامه دارد
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
✅ عملیات کربلای۴ /
قسمت پنجم
✍️ حسن ملکزاده
یکشنبه ۱۴ دی صبح که از خونه بیرون آمدم بهروز خواجهزاده را دیدم. از بچههای خطاط کسی تو مسجد نبود. گفتم بیا بریم آموزش و پرورش. حسین خواجهزاده برادر بزرگ بهروز معاون پرورشی آموزش و پرورش بود. او را دیدیم. بعد از حال و احوال گفت برید پیش آقای علی جلالی ببینم چه میکنه.
آقای جلالی را دیدیم تا کلی پارچه و مقوا روی میز کارش هست.
سلام کردیم با خوشرویی تحویل گرفت. هم خطش خوب بود هم برخوردش. وقتی مسئله را گفتم گفت نگاه کنید رو دستم شلوغه وضعیت شهر رو هم که دیدید این همه راه آمدید یه پارچه کلی میتونم از طرف مسجد سید ابراهیم بنویسم. حق با جناب جلالی بود. شاید حسین هم که ما را فرستاده بود خواسته بود خودمون وضعیت را از نزدیک ببینیم. تشکر کردم گفتم دو تا مقوا برای ما بنویس ما میریم. گفت اگه همینه همین الان مینویسم ببر! تشکر کردیم و آمدیم پیش حسین مطلب را گفتیم که رو دست جلالی واقعا شلوغه! گفت: حالا دست خالی نرید. برید پیش آقای سردار نوذری یه توپ پارچه بگیرید شما که تو مسجد خطاط دارید همونجا بنویسید. پارچه را گرفتیم آمدیم. تو راه با بهروز مشورت کردم رفتیم بازار یه توپ پارچه هم خودمون شریکی گرفتیم بردیم مسجد داخل اتاق پایگاه گذاشتیم. صبح که بچهها سر کار بودند عصرها هم در بیشتر مساجد کازرون مراسم شهدا برپا بود فقط شب فرصت نوشتن بود که تو حیاط مسجد سرد بود. حالا چه کار باید میکردیم. موقع نماز مغرب و عشا که بچهها آمدند حاج احمد کبیری پدر شهید بهنام کبیری گفت تو انبار من مقداری پیلت تختهای که زیر وسایل بوده هست بیارید یه نصف بشکه ۲۲۰ لیتری هم بود تختهها را داخل بشکه میریختیم و برای گرم کردن آتش میزدیم. حاج علیاکبر پردل هم گفت هرکس عکس رادیولوژی داره بیاره که این قلم جنس زیاد بود! چون هرکدام از بچهها چندین بار مجروح شده بودند. حاجی آمد روی عکسها مطلب مشترکی که باید روی پارچهها بنویسیم را نوشت و با تیغ درآورد شد کلیشه! یه میز بزرگ هم تو مسجد بود که مخصوص وسایل چای مجالس بود. اون هم شد میز کار! چند تکه ابر آوردن کلیشهها را میگذاشتند و میزدند. فقط اسم و فامیل شهدا را خطاطها مینوشتند. با این کار سرعت خیلی زیاد شد. شهرستان بیش از ۹۰ شهید داشت که بیشترشان هم مفقودالاثر و مفقودالجسد بودند. تاریخ جنگ را که ورق میزدیم تو ماه اول جنگ که شهید علیاکبر پیرویان همراه با بچههای کازرون اعزام شدند وقتی به اهواز رسیدند حسن علمالهدی برادر شهید حسین علمالهدی میگفت همه با شوق و ذوق میگفتند که علیاکبر با ۸۵ نفر نیرو آمده مرحبا به کازرون و الان بعد از ۷۵ ماه از آن واقعه شهرستان کازرون تو کمتر از یک نصفه روز ۹۰ تا از عزیزانش شهید شدند و به خاطر این که جسد بیشترشان هم نبود و تشییع نمادین شده بود تو این چند روز هر روز تو برخی از مساجد شهر برای تعدادی از شهدا مراسم برگزار میشد. شبها هم منزل شهدا میرفتیم. پنجشنبه ۱۸ دی بیشتر مساجد برای شهدا مراسم هفتمین روز گذاشته بودند که خبر رسید از لشکر تماس گرفتهاند گفتهاند که همه بیایند. بعد از نماز مغرب و عشا به بسیج رفتیم. مثل بقیه اعزامها نبود. احتمال اینکه عملیات باشه کم بود ولی اینکه به همه گفتند بیایید هم گردانها هم بچههای یگان دریایی حتی واحدها عجیب بود! الان فقط دو هفته از عملیات کربلای چهار گذشته بود. هرکدام از بچهها وارد بسیج میشدند بعد از یک سلام و علیک آروم یه گوشه مینشستند با یه کیف که کیفها هم مثل همیشه پر و پیمون نبود. انگار مادرها هم اینبار حوصله بدرقه نداشتند. همیشه پیش از اعزام تو بسیج غوغایی بود از تک زدن به کیف هم تا جا گرفتن اما الان اصلا از این خبرها نبود! همه با بیحوصلگی سوار ماشین شدیم. جای خیلیها تو این اعزام خالی بود. حرکت کردیم تو ماشین کسی با کسی حرف نمیزد. همه یه گوشه کز کرده بودند. بعضی اوقات یه صدای گریه آروم هم میومد. تا رسیدیم به تونل؛ تونل خراب شده بود و باید منتظر میماندیم. دو دل بودیم که از طرف نورآباد بریم یا نه که همینطوری چهار پنج ساعت منتظر ماندیم. اذان صبح گناوه بودیم. زود نماز خواندیم و باز حرکت کردیم. به پل سوهیره نزدیک هندیجان رسیدیم. یه پل آهنی که یکطرفه بود و باید میایستادی تا ماشین روبهرو بیاید بعد میرفتیم یا بالعکس. پیشتر وقتی به این پل میرسیدیم بیشتر بچهها خواب بودند و چون پل آهنی بود وقتی ماشین روش میرفت سر و صدا ایجاد میکرد بچههای شیطون هم داد میزدند وای وای چه شد؟! چه شد؟! همه وحشت زده بلند میشدند مخصوصا اگر کسی بار اولش بود! ولی اینبار خبری از این کارها نبود. کسی حوصله این کارها را نداشت. به پادگان رسیدیم با خبر شدیم که دیروز بچهها برای عملیات رفتهاند و شب عملیات شده. من وبچه ها هم زود خودمون را به منطقه شلمچه رساندیم
قسمت پنجم
✍️ حسن ملکزاده
یکشنبه ۱۴ دی صبح که از خونه بیرون آمدم بهروز خواجهزاده را دیدم. از بچههای خطاط کسی تو مسجد نبود. گفتم بیا بریم آموزش و پرورش. حسین خواجهزاده برادر بزرگ بهروز معاون پرورشی آموزش و پرورش بود. او را دیدیم. بعد از حال و احوال گفت برید پیش آقای علی جلالی ببینم چه میکنه.
آقای جلالی را دیدیم تا کلی پارچه و مقوا روی میز کارش هست.
سلام کردیم با خوشرویی تحویل گرفت. هم خطش خوب بود هم برخوردش. وقتی مسئله را گفتم گفت نگاه کنید رو دستم شلوغه وضعیت شهر رو هم که دیدید این همه راه آمدید یه پارچه کلی میتونم از طرف مسجد سید ابراهیم بنویسم. حق با جناب جلالی بود. شاید حسین هم که ما را فرستاده بود خواسته بود خودمون وضعیت را از نزدیک ببینیم. تشکر کردم گفتم دو تا مقوا برای ما بنویس ما میریم. گفت اگه همینه همین الان مینویسم ببر! تشکر کردیم و آمدیم پیش حسین مطلب را گفتیم که رو دست جلالی واقعا شلوغه! گفت: حالا دست خالی نرید. برید پیش آقای سردار نوذری یه توپ پارچه بگیرید شما که تو مسجد خطاط دارید همونجا بنویسید. پارچه را گرفتیم آمدیم. تو راه با بهروز مشورت کردم رفتیم بازار یه توپ پارچه هم خودمون شریکی گرفتیم بردیم مسجد داخل اتاق پایگاه گذاشتیم. صبح که بچهها سر کار بودند عصرها هم در بیشتر مساجد کازرون مراسم شهدا برپا بود فقط شب فرصت نوشتن بود که تو حیاط مسجد سرد بود. حالا چه کار باید میکردیم. موقع نماز مغرب و عشا که بچهها آمدند حاج احمد کبیری پدر شهید بهنام کبیری گفت تو انبار من مقداری پیلت تختهای که زیر وسایل بوده هست بیارید یه نصف بشکه ۲۲۰ لیتری هم بود تختهها را داخل بشکه میریختیم و برای گرم کردن آتش میزدیم. حاج علیاکبر پردل هم گفت هرکس عکس رادیولوژی داره بیاره که این قلم جنس زیاد بود! چون هرکدام از بچهها چندین بار مجروح شده بودند. حاجی آمد روی عکسها مطلب مشترکی که باید روی پارچهها بنویسیم را نوشت و با تیغ درآورد شد کلیشه! یه میز بزرگ هم تو مسجد بود که مخصوص وسایل چای مجالس بود. اون هم شد میز کار! چند تکه ابر آوردن کلیشهها را میگذاشتند و میزدند. فقط اسم و فامیل شهدا را خطاطها مینوشتند. با این کار سرعت خیلی زیاد شد. شهرستان بیش از ۹۰ شهید داشت که بیشترشان هم مفقودالاثر و مفقودالجسد بودند. تاریخ جنگ را که ورق میزدیم تو ماه اول جنگ که شهید علیاکبر پیرویان همراه با بچههای کازرون اعزام شدند وقتی به اهواز رسیدند حسن علمالهدی برادر شهید حسین علمالهدی میگفت همه با شوق و ذوق میگفتند که علیاکبر با ۸۵ نفر نیرو آمده مرحبا به کازرون و الان بعد از ۷۵ ماه از آن واقعه شهرستان کازرون تو کمتر از یک نصفه روز ۹۰ تا از عزیزانش شهید شدند و به خاطر این که جسد بیشترشان هم نبود و تشییع نمادین شده بود تو این چند روز هر روز تو برخی از مساجد شهر برای تعدادی از شهدا مراسم برگزار میشد. شبها هم منزل شهدا میرفتیم. پنجشنبه ۱۸ دی بیشتر مساجد برای شهدا مراسم هفتمین روز گذاشته بودند که خبر رسید از لشکر تماس گرفتهاند گفتهاند که همه بیایند. بعد از نماز مغرب و عشا به بسیج رفتیم. مثل بقیه اعزامها نبود. احتمال اینکه عملیات باشه کم بود ولی اینکه به همه گفتند بیایید هم گردانها هم بچههای یگان دریایی حتی واحدها عجیب بود! الان فقط دو هفته از عملیات کربلای چهار گذشته بود. هرکدام از بچهها وارد بسیج میشدند بعد از یک سلام و علیک آروم یه گوشه مینشستند با یه کیف که کیفها هم مثل همیشه پر و پیمون نبود. انگار مادرها هم اینبار حوصله بدرقه نداشتند. همیشه پیش از اعزام تو بسیج غوغایی بود از تک زدن به کیف هم تا جا گرفتن اما الان اصلا از این خبرها نبود! همه با بیحوصلگی سوار ماشین شدیم. جای خیلیها تو این اعزام خالی بود. حرکت کردیم تو ماشین کسی با کسی حرف نمیزد. همه یه گوشه کز کرده بودند. بعضی اوقات یه صدای گریه آروم هم میومد. تا رسیدیم به تونل؛ تونل خراب شده بود و باید منتظر میماندیم. دو دل بودیم که از طرف نورآباد بریم یا نه که همینطوری چهار پنج ساعت منتظر ماندیم. اذان صبح گناوه بودیم. زود نماز خواندیم و باز حرکت کردیم. به پل سوهیره نزدیک هندیجان رسیدیم. یه پل آهنی که یکطرفه بود و باید میایستادی تا ماشین روبهرو بیاید بعد میرفتیم یا بالعکس. پیشتر وقتی به این پل میرسیدیم بیشتر بچهها خواب بودند و چون پل آهنی بود وقتی ماشین روش میرفت سر و صدا ایجاد میکرد بچههای شیطون هم داد میزدند وای وای چه شد؟! چه شد؟! همه وحشت زده بلند میشدند مخصوصا اگر کسی بار اولش بود! ولی اینبار خبری از این کارها نبود. کسی حوصله این کارها را نداشت. به پادگان رسیدیم با خبر شدیم که دیروز بچهها برای عملیات رفتهاند و شب عملیات شده. من وبچه ها هم زود خودمون را به منطقه شلمچه رساندیم
ادامه دارد
عملیات کربلای ۵
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون
عملیات کربلای ۵
راوی حاج حسن ملک زاده از کازرون