This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالاد مجلسی خوشمزه😀
مواد لازم :
هویچ ۲ عدد
سینه مرغ ۲ تکه
سیب زمینی ۲ عدد
کلم سفید ½ یک عدد
جعفری چند ساقه
خیار شور ۱۰ عدد
ذرت ½ پیمانه
گردو ۱۰۰ گرم
طرز تهیه سس :
ماست ۱ پیمانه
نعنا خشک ۲ ق غ
سس سفید ½ پیمانه
نمک، فلفل سیاه
آویشن
@Goodideas 💡💓
مواد لازم :
هویچ ۲ عدد
سینه مرغ ۲ تکه
سیب زمینی ۲ عدد
کلم سفید ½ یک عدد
جعفری چند ساقه
خیار شور ۱۰ عدد
ذرت ½ پیمانه
گردو ۱۰۰ گرم
طرز تهیه سس :
ماست ۱ پیمانه
نعنا خشک ۲ ق غ
سس سفید ½ پیمانه
نمک، فلفل سیاه
آویشن
@Goodideas 💡💓
منو نمیخواد دلزده شد 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
👇کانال آموزشی 👇⭐️
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت تکنیک جذب نوری💚⭐️👇
@Admiin_moj
پکیح رایگان ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
👇کانال آموزشی 👇⭐️
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت تکنیک جذب نوری💚⭐️👇
@Admiin_moj
پکیح رایگان ☝️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درود بر شما
به چهارشنبه ۲ خرداد خوشآمدید
خانه دوست کجاست؟
نرسیده به درخت کوچه باغی است
که از خواب خدا سبزتر است و در آن
عشق اندازه پرهای صداقت آبی است
تقدیم به شما دوستان عزیزم
صبح زیبای چهارشنبهتـون گــلــبــارون
به چهارشنبه ۲ خرداد خوشآمدید
خانه دوست کجاست؟
نرسیده به درخت کوچه باغی است
که از خواب خدا سبزتر است و در آن
عشق اندازه پرهای صداقت آبی است
تقدیم به شما دوستان عزیزم
صبح زیبای چهارشنبهتـون گــلــبــارون
#خانه_داری
✍برای برداشتن ترشی از ظرف ترشی از ملاقه استیل استفاده نکنید چون باعث میشود ترشی زود خراب شود و ترد بودنشو از دست بده و کپک بزنه.
@Goodideas 💡💓
✍برای برداشتن ترشی از ظرف ترشی از ملاقه استیل استفاده نکنید چون باعث میشود ترشی زود خراب شود و ترد بودنشو از دست بده و کپک بزنه.
@Goodideas 💡💓
💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦
#رهایی_از_شب_112
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟
برنگشتم.مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_112
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟
برنگشتم.مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامه دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماسک خونگی برای خشکی پوست🎈
زرده تخممرغ 🥚+ عسل🍯 + آب لیمو🍋 رو ترکیب کنید و روی پوست ماساژ بدید بعد از 15 دقیقه بشورید 🤚🏻✋🏻
@Goodideas 💡💓
زرده تخممرغ 🥚+ عسل🍯 + آب لیمو🍋 رو ترکیب کنید و روی پوست ماساژ بدید بعد از 15 دقیقه بشورید 🤚🏻✋🏻
@Goodideas 💡💓
تکنیک مهم روابط 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۳/۳
پشت هر در بسته ای
هميشه راهی برای گشايش هست
آن راه را پيدا كن حتی اگر
به اندازه روزنه ای باشد
الهی همه درهای بسته
به روی خوشبختی باز بشه
درود بر شما صبح بخیر
پنجشنبهتون گلبارون عزیزان
پشت هر در بسته ای
هميشه راهی برای گشايش هست
آن راه را پيدا كن حتی اگر
به اندازه روزنه ای باشد
الهی همه درهای بسته
به روی خوشبختی باز بشه
درود بر شما صبح بخیر
پنجشنبهتون گلبارون عزیزان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
☀️
#تکنیکهای_با_سلیقگی 👌
👟کفش های کتونی ساده تون رو اینجوری شیک کنید
🖍با چند رنگ ماژیک و الکل سفید و در انتها رنگ سفید نقطه ای
خیلی خوشگل و شیک شد 😍
@Goodideas 💡💓
#تکنیکهای_با_سلیقگی 👌
👟کفش های کتونی ساده تون رو اینجوری شیک کنید
🖍با چند رنگ ماژیک و الکل سفید و در انتها رنگ سفید نقطه ای
خیلی خوشگل و شیک شد 😍
@Goodideas 💡💓