Forwarded from عبدی مدیا
🔴روایت شهرام گیلآبادی مدیر سابق رادیو جوان از برخورد ناجوانمردانه لباس شخصی ها
💢يكى از اين جوانها به طرف من آمد گفت: مادر…."! چهره مادرم
قديسهى پاكدامنى كه پيكر فرزندش بعد از چهل سال هنوز از جبهه برنگشته با بيمارى حادى كه دارد جلو چشمم آمد.
✍️شهرام گیلآبادی
📌امروز رفتم روبروى دانشگاه تا كتاب بخرم. همه جا نيروهاى يگان ويژه بود و دخترانى كه بى حجاب از كنار آنها مى گذشتند، با خودم گفتم ،"چه خوب كه مدارا مى شود ؛"موتورى از پشت به من زد ، برگشتم جوانى با ماسك صورتش را پوشانده بود لبخند زدم گفتم: "ببخشيد "گفت: "بى شعورى"! باز هم گفتم: "ببخشيد"، گفت: "نه مثل اينكه نمى فهمى برو اينجا واينيسا ".
📌نمى خواستم تنشى ايجاد شود. در اين حين دستش را روى كمرم گذاشت و گفت : "برو پى كارت بى شرف"، تا برگشتم شش لباس شخصى با ماسك دورم را گرفتند و من را به كركره در مغازه چسباندند.
📌يكى از آنها گفت:"چه كارهاى بى شعور؟ "گفتم: "معلم دانشگاه ". سعى كرد تلفن همراهم را قاپ بزند ؛ يگان ويژه پليس كنارشان ايستاده بود به اين هفت جوان گفتم: "اجازه بدهيد كه من به اين جناب سروان بگويم از شما شكايت دارم"
📌گفت:"هيچ گهى نمى خورى"! باز هم كه به آرامش محيط فكر مى كردم گفتم " باشه "كتابفروش انجمن حكمت كه گاه از آن خريد مى كنم گفت : "استاد…".
📌يكى از اين جوانها به طرف من آمد گفت: مادر…."! چهره مادرم
قديسه ى پاكدامنى كه پيكر فرزندش بعد از چهل سال هنوز از جبهه برنگشته با بيمارى حادى كه دارد جلو چشمم آمد.
📌زنگ زدم به ١١٠، آن جوان نقاب دار و دوستانش در اين فاصله دائم من را به كركره مغازه مى كوبيدند و از هر ناسزايى برايم كم نگذاشتند.
جوان گفت :"زنگ بزن ببينم چه گهى مى خواهى بخورى، "گفتم "بالاخره مملكت قانون داره" گفت : "قانون ماييم ، مادر….". تمام خون بدنم در صورتم جمع شده بود مى خواستم مثل خودش برخورد كنم. به زور مى خواست تلفنم و كيف كارتهايم را بگيرد.
📌يكى از آنها كه پشت ماسك قايم شده بود و قدبلندى داشت گفت: "توهين به رهبرى كردى چوب توى آستينت مى كنيم …"، خنده و گريه هايم قاطى شده بود،؛ كسى كه با موتور به پايم زده بود سعى مى كرد توضيح دهد كه چيزى نيست يك تصادف ساده بوده، ظاهراً دلش برايم سوخته بود.
📌گفتم "شما همه سن بچه من هستيد، مادر من مادر شهيد است." اما دوستانش باور نمى كردند و مى گفتند: "معلمِ بى پدر و مادر "، به تنگ آمدم گفتم: "آقايان من چهارده سالم بوده شايد هم كمتر به جبهه رفته ام و بسيجى جبهه اييم "جوانى كه جلوى من ايستاده بود دست روى صورت من گذاشت و با پنجه هاى آلوده اش صورتم را محكم كنار زد.
گفت: "گه خوردى رفتى، حقوقشو گرفتى"، واقعا قلبم فشرده شد؛ شكستم. پليس فقط نظاره گر بود . یکی گفت : "سى ثانيه وقت دارى گورت را گم كنى". نمى دانستم بايد بروم، بايستم، چه كنم؟
📌يكى از نيروهاى پليس بطرى آبى به من داد و در گوشم گفت من عذر مى خواهم كارى از دست ما بر نمى آيد. چند قدم فاصله گرفتم كه يكى از پشت سر با حرص گفت: "مادر …..معلم ."
🛑شكست خوردم.
#عبدی_مدیا
🆔 @AbdiMedia
💢يكى از اين جوانها به طرف من آمد گفت: مادر…."! چهره مادرم
قديسهى پاكدامنى كه پيكر فرزندش بعد از چهل سال هنوز از جبهه برنگشته با بيمارى حادى كه دارد جلو چشمم آمد.
✍️شهرام گیلآبادی
📌امروز رفتم روبروى دانشگاه تا كتاب بخرم. همه جا نيروهاى يگان ويژه بود و دخترانى كه بى حجاب از كنار آنها مى گذشتند، با خودم گفتم ،"چه خوب كه مدارا مى شود ؛"موتورى از پشت به من زد ، برگشتم جوانى با ماسك صورتش را پوشانده بود لبخند زدم گفتم: "ببخشيد "گفت: "بى شعورى"! باز هم گفتم: "ببخشيد"، گفت: "نه مثل اينكه نمى فهمى برو اينجا واينيسا ".
📌نمى خواستم تنشى ايجاد شود. در اين حين دستش را روى كمرم گذاشت و گفت : "برو پى كارت بى شرف"، تا برگشتم شش لباس شخصى با ماسك دورم را گرفتند و من را به كركره در مغازه چسباندند.
📌يكى از آنها گفت:"چه كارهاى بى شعور؟ "گفتم: "معلم دانشگاه ". سعى كرد تلفن همراهم را قاپ بزند ؛ يگان ويژه پليس كنارشان ايستاده بود به اين هفت جوان گفتم: "اجازه بدهيد كه من به اين جناب سروان بگويم از شما شكايت دارم"
📌گفت:"هيچ گهى نمى خورى"! باز هم كه به آرامش محيط فكر مى كردم گفتم " باشه "كتابفروش انجمن حكمت كه گاه از آن خريد مى كنم گفت : "استاد…".
📌يكى از اين جوانها به طرف من آمد گفت: مادر…."! چهره مادرم
قديسه ى پاكدامنى كه پيكر فرزندش بعد از چهل سال هنوز از جبهه برنگشته با بيمارى حادى كه دارد جلو چشمم آمد.
📌زنگ زدم به ١١٠، آن جوان نقاب دار و دوستانش در اين فاصله دائم من را به كركره مغازه مى كوبيدند و از هر ناسزايى برايم كم نگذاشتند.
جوان گفت :"زنگ بزن ببينم چه گهى مى خواهى بخورى، "گفتم "بالاخره مملكت قانون داره" گفت : "قانون ماييم ، مادر….". تمام خون بدنم در صورتم جمع شده بود مى خواستم مثل خودش برخورد كنم. به زور مى خواست تلفنم و كيف كارتهايم را بگيرد.
📌يكى از آنها كه پشت ماسك قايم شده بود و قدبلندى داشت گفت: "توهين به رهبرى كردى چوب توى آستينت مى كنيم …"، خنده و گريه هايم قاطى شده بود،؛ كسى كه با موتور به پايم زده بود سعى مى كرد توضيح دهد كه چيزى نيست يك تصادف ساده بوده، ظاهراً دلش برايم سوخته بود.
📌گفتم "شما همه سن بچه من هستيد، مادر من مادر شهيد است." اما دوستانش باور نمى كردند و مى گفتند: "معلمِ بى پدر و مادر "، به تنگ آمدم گفتم: "آقايان من چهارده سالم بوده شايد هم كمتر به جبهه رفته ام و بسيجى جبهه اييم "جوانى كه جلوى من ايستاده بود دست روى صورت من گذاشت و با پنجه هاى آلوده اش صورتم را محكم كنار زد.
گفت: "گه خوردى رفتى، حقوقشو گرفتى"، واقعا قلبم فشرده شد؛ شكستم. پليس فقط نظاره گر بود . یکی گفت : "سى ثانيه وقت دارى گورت را گم كنى". نمى دانستم بايد بروم، بايستم، چه كنم؟
📌يكى از نيروهاى پليس بطرى آبى به من داد و در گوشم گفت من عذر مى خواهم كارى از دست ما بر نمى آيد. چند قدم فاصله گرفتم كه يكى از پشت سر با حرص گفت: "مادر …..معلم ."
🛑شكست خوردم.
#عبدی_مدیا
🆔 @AbdiMedia