دلنوشته ها - رحیم قمیشی
33.9K subscribers
130 photos
212 videos
11 files
196 links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لحظه فرود فضاپیما در سطح مریخ و خوشحالی دانشمندان
"روز مرد" یا "روز پدر"!

رحیم قمیشی

روز مرد واقعا خنده‌دار است.
یعنی مردی مانده!؟
مگر داشتن ریش و سبیل نشانۀ مرد بودن است؟
مگر کسانی که حقوق همسرشان را، فرزندشان را، نمی‌توانند به‌جا آورند، مرد هستند؟
مگر هر که صدایی ضخیم‌تر داشت، ابروهایی پرپشت‌تر، موهایی ژولیده‌‌تر، او مرد است؟
اصلا مگر انسانی که در هر ماه، دو بار، سه بار، ده بار سرش را بیندازد پایین و به خاتواده‌اش بگوید؛ "ندارم، به‌خدا ندارم"، دیگر او مرد است!!

مگر کسی که تنهایی می‌نشیند از اینکه چه کند با نداری‌هایش، با انتظارات خانواده‌اش، با قسط‌هایش، با اجاره خانه‌اش، با جشنی که نمی‌تواند برود، نکند هدیه بخواهند، و غصه می‌خورد، خودش را می‌خورد، مگر او دیگر مرد است؟!
روز مرد اصلا یک شوخی است، شوخی‌ای خنده‌دار.

اما روز "پدر" قشنگ است.

پدری که تصور می‌شود احساس ندارد، چون جلوی ما یک بار هم گریه نکرده.
پدری که تصور می‌شود زورش به همه می‌رسد، غرورش به ما حس و حال می‌دهد. گر چه او غرورش شکسته، تنهایی بارها گریه کرده!
پدری که زود سیر می‌شود، گوشت دوست ندارد، پسته و آجیل نمی‌خورد، غذای بیرون را دوست ندارد، با یک گوشی کهنه راحت‌تر است، جوراب سوراخش را می‌پوشد و انگشتش را خم می‌کند کسی پارگی‌اش را نبیند.

پدر قشنگ است، پدری که می‌گوید چه اشکالی دارد جنس درجه دو باشد، اما نمی‌گوید چرا جنس چینی را دوست دارد!
پدری که بازنشسته است باز می‌رود سر کار. می‌گوید قبلا برای خودش کسی بوده، حالا زیر دست یک بی‌سواد افتاده، یک بی‌شرف، اما به‌روی خودش نمی‌آورد.

پدر قشنگ است. حتی همان وقتی که یواشکی سیگار می‌کشد، و یک ساعت خیره می‌شود به یک نقطه، می‌پرسی به چه فکر می‌کنی؟ خودش هم نمی‌داند!
پدر قشنگ است. وقتی به او می‌گویی بیا سفر، می‌گوید شما بروید بیشتر به شما خوش می‌گذرد. نمی‌دانی دلش می‌خواسته بیاید...

پدر قشنگ است. وفتی به او می‌گویی برویم کافی‌شاپ می‌خندد... او هنوز نمی‌داند دابل اسپرسو چیست، نمی‌داند آلفردو چی هست. این دو چه فرقی با هم دارند!
نان‌سیر که می‌گویی می‌خندد...
- خب هم سیر توی خانه داریم، هم نان، سی هزار تومان می‌دهی برای یک نان‌سیر!؟
پدری که هنوز نمی‌دانیم کدام غذا را بیشتر دوست دارد، می‌گوید همه را دوست دارد!
پدری که هر چه می‌گوییم زمانه عوض شده، باور نمی‌کند. نمی‌خواهد باور کند کهنه شده.
نمی‌خواهد باور کند شکسته...

روز پدر قشنگ است...
روز پدر دوست داشتنی است.
خدا کند پدرها زنده باشند، اما اگر نیستند می‌توان تصور کرد زنده‌اند...
یواشکی در دلمان به آنها بگوییم خیلی دوست‌شان داریم.
همان که تا زنده بودند رویمان نمی‌شد بگوییم.
حتما او باز می‌خندد به ما. و رنگش عوض می‌شود، و خجالت می‌کشد.

پدر دوست داشتنی است
او شاخه گل را هم نمی‌خواهد
او جفت جوراب را هم نمی‌خواهد
او شال گردن و‌ کلاه را هم نمی‌خواهد
حتی "دوستت دارم" را هم نمی‌خواهد بشنود!
یک کلمه را دوست دارد بشنود! بگوییدش؛
هر چه می‌خواستید او برایتان تهیه کرده!
دروغ هم بگویید اشکالی ندارد.
او حتما می‌خواسته
و نتوانسته
نشده...

@ghomeishi3
Delbarito Kamtaresh Kon
Shahab Mozaffari
دلبریتو کمترش کن - شهاب مظفری
"علی" شهید انقلاب ما!

رحیم قمیشی

شنیده‌ام وقتی گروهی برای عرض تسلیت برای شهادت داماد علامه طباطبایی خدمت ایشان می‌رسند، علامه با تأسف عمیقی می‌گوید اول کسی که در این انقلاب شهید شد "اسلام" بود!

امروز فکر می‌کردم اگر کسی از علامه می‌پرسید دومین کسی را که انقلاب شهید کرد که بود، حتما می‌گفت "علی".

علی که بین مسیحیان و هندوها و بی‌دینان و میان دانشمندان و اهل علم دنیا هزار هزار شیفته دارد، علی که معاویه و دشمنانش هم بزرگی‌اش را تصدیق می‌کردند، علی که به وقت سکوت چنان سکوت می‌کرد که گویی او هرگز نبوده، به وقت فریاد چنان فریاد می‌کرد که گویی خداست...
علی که حرمت دشمن‌هایش را نگه می‌داشت و به گاه مرگ‌شان اندوهگین می‌شد، علی که نیمه شب‌ها تنهایی سر به بیابان‌های مدینه می‌گذاشت و دردهای دلش را درون چاه‌های ناشنوا بازگو می‌کرد، چنان با انقلاب ما شهید شد، که امروز بین‌ ما شیعیان هم، غریب افتاده.

نامی از او می‌بریم، نمی‌دانیم که بوده!
وزنه‌بردار قلعه خیبرش می‌کنیم، شمشیرزن سامورایی‌اش می‌کنیم،
به آسمان هفتمش می‌بریم و از آنجا به باتلاق!
عقده‌ایِ به خلافت رسیدنش می‌کنیم، و خجالت نمی‌کشیم روح بزرگش را به زنجیر افکار کوتاه‌مان می‌بندیم...

علی جان!
گفته بودی سپاهیانت حق ندارند به احدی از دشمنانت جز به هنگام نبرد دست درازی کنند، گفته بودی انسان‌ها همه قابل احترامند، چه مسلمان باشند چه کافر، گفته بودی یک درهم از بیت‌المال را به برادرت هم نمی‌دهی، گفته بودی هر که اضافه‌ای برداشته از حق مردم، باز می‌گیری از او، ولو مَهر زنش کرده باشد.
گفته بودی آن خرما فروش سیاهچرده، میثم تمار، هم‌مقام من است...
ببین چطور به نام تو ظلم‌ها توجیه می‌شود!
ببین چطور فاصله‌ها به نام تو می‌سازند!
ببین چطور تو را بر اریکه قدرت می‌نشانند. همان قدرتی که تو جز فروتنی‌اش نمی‌خواستی، جز خدمت به پابرهنه‌ها...

علی جان!
گفته بودی مواظب چارپایان باشند، مبادا تشنه بمانند، مبادا بار اضافه‌ای از آنها بکشند، مبادا شلاق‌شان بزنند، خسته‌شان کنند، چارپایان را! ببین چگونه انسان‌ها را در سیاهچال می‌کنند، شلاق‌باران می‌کنند، تشنگی می‌دهند، تنهایی می‌دهند، حق‌شان را می‌بلعند!
به نام تو!

علی جان!
گفته بودی دنیا را دست‌کم نگیریم، به راحتی می‌فریبدمان، گفته بودی مردم نباید زیر باز ظلم هیچکس بروند، گفته بودی زمامداران حق ندارند از مردم فاصله بگیرند، گفته بودی در معاهده با دشمن هم، حق ندارید قصد فریب او را داشته باشید.
گفته بودی حکومت برای تو از آب بینی بزغاله هم بی‌ارزش‌تر است.
ببین!
ما با نام تو چطور خودمان را ثابت می‌کنیم!
تو را آماج تهمت‌ها می‌کنیم تا قدرت را حفظ کنیم
حقانیت تو را فدا می‌کنیم تا حکومت کنیم
ما حکومت کردن را اصل گذاشتیم
به نام تو!

علی جان!
ما تو را باز شهید کردیم
ما باز شمشیر آخته را بر فرق نازنینت کوبیدیم
ما باز به بیابان‌ها فرستادیمت
تا باز چاهی بیابی و درد دل کنی
ما باز تنهایت گذاشتیم تا تو باز فریاد کنی:
کجاست عمارم، کجایند آن یارانم...
علی ما تو را بردیم به ناکجا
ما از زمین اخراجت کردیم
به اسم "آسمانی" نابودت کردیم
محوت کردیم
ما به تو ظلم کردیم
۱۴۰۰ سال کسی نتوانست کوچکت کند
ما کردیم...
ما را ببخش
حتما باز نامسلمانی پیدا خواهد شد
تا ما را مسلمان کند!
تا بگویدمان اسلام چه بود
و علی که بود
و چرا بزرگ بود...

@ghomeishi3
Shayad Ye Shab Baroon
Hoorosh Band
شاید یه شب بارون - هوروش بند
بهشت آنها، بهشت ما!

رحیم قمیشی

یک وقتی سردبیر نشریه‌ای اینترنتی بودم که پشتیبان آن نشریه یکی از مقامات بود.
روزی با عصبانیت من و اعضای نشریه را صدا کرد که این چه وضعی است، همۀ نشریه شده نقد و بدگویی از احمدی‌نژاد!
ظاهرا از جای مهمی به او تذکر داده بودند که نباید دولت احمدی‌نژاد این همه کوبیده شود، البته هنوز سال ۸۹ و ۹۰ نشده بود که همه برای کوبیدن او مسابقه بدهند!

گفتم دکتر جان! آخر بخواهیم از خوبی‌هایش بنویسیم بفرمایید چه بنویسیم؟!
که گفت از سفرهای استانی‌اش، از پیشرفت‌های هسته‌ای!
حوصله بحث نداشتیم و اصلا عصبانیت ان مقام آنقدر بود که نمی‌شد با او بحث کرد.
فقط زرنگی کردم و کاغذی درآوردم و گفتم آن دو را یادداشت کردم، لطفا ادامه بدهید بفرمایید دیگر از کدام خوبی‌ها بنویسیم؟
دوباره گفت سفرهایش، هسته‌ای...
گفتم نوشتم، بقیه‌اش را بفرمایید.
یک دقیقه فقط نگاهم می‌کرد و فکر می‌کرد.
گفت نمی‌دانم بقیه‌اش را شما فکر کنید.
گفتم سردار، استاد، مشکل همان ادامه‌اش است!
او واقعا نمی‌دانست چه اضافه کند، فقط می‌دانست باید از خوبی‌هایش هم نوشت. و البته بیراه هم نمی‌گفت، خبرگزاری و یا نشریه‌ای که همه‌اش از بدی کسی یا جریانی بگوید ملال‌آور می‌شود، فقط خوانندگان خاصی پیدا می‌کند. اصلا از بی‌طرفی می‌افتد.

امروز بازار بودم. همه‌اش فکر می‌کردم نباید تنها به بدی‌ها فکر کنم. خوبی‌ها را هم باید ببینم!
همینکه غبار و آلودگی شدید هوای تهران را دیدم گفتم لعنت بر شیطان! ترافیک خیابان‌ها را گفتم لعنت بر شیطان، اینترنتم مرتب قطع می‌شد گفتم لعنت... ماشینم که یک بار استارت نخورد و همه بدنم به لرزه افتاد نکند باتری‌اش سوخته باشد، با این لوازم یدکی گران قیمت! گفتم لعنت به شیطان...
قرار نبود بدی‌ها را ببینم.

گوجه گرفتم کیلویی ۳۵۰۰ تومان، فروشنده می‌گفت بیشتر ببر. می‌گفت این پول کرایه حملش هم نمی‌شود. راست می‌گفت!
سیب زمینی هم ارزان بود، گرفتم. کیلویی ۳۸۰۰ تومان.
پیاز هم قیمتش خوب بود، کیلویی ۴۵۰۰.
این سه ماده غذایی واقعا مهم هستند و برنامه‌ریزی‌های دولت و وزارت کشاورزی نگذاشته بیش از حد گران شوند.
نان هم که گرفتم دیدم نان هم ارزان است. به قول ان دوستم که آمریکاست با یک دلار می‌توانستم ۷۵ نان لواش بگیرم.
خدا را شکر کردم.
اینکه رفتم خیابان‌های مرکزی شهر و امدم و نترسیدم بمبی منفجر شود، نترسیدم کسی چاقویی بگذارد و جیبم را خالی کند، خیلی خوب بود.
از حق نگذرم
وقتی آمدم خانه دیدم و دیدم مامورینی نیامده‌اند دیش‌های ماهواره را جمع کنند خیلی خوشحال شدم. قدیم‌ها گفته بودند هر کس زنگ زد درِ آپارتمان را باز نکنیم، ممکن است ماموران جمع‌آوری دیش باشند!

من آنقدر بی‌انصاف نیستم.
بابت سیب‌زمینی، پیاز، گوجه، نان، امنیت و دیش‌ها واقعا از دولت ممنونم. بابت اینترنت و اینکه راه فیلترشکن‌ها را هنوز محکم نبسته‌اند، خیلی ممنونم.
شاید خوبی‌های دیگری هم داشته که الان یادم نمی‌آید...

اما راستش یک ساعت است دارم فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا چیز دیگری یادم نمی‌آید! مثل همان دکتر شده‌ام که بِر و بِر نگاهمان می‌کرد و نمی‌دانست در ادامه چه بگوید...

می‌دانم مشکلات کوچکی هم هست؛
اینکه مردم همه فقیر شده‌اند، اینکه سرمایه‌های مردم در بورس و بانک‌ها همه ذوب شده‌ و به فنا رفته‌اند، اینکه اعتماد مردم از بین رفته و فهمیده‌اند قول‌های موقع انتخابات همه‌اش دروغ است، اینکه نمی‌دانیم بالاخره واکسن کرونا چه موقع تامین می‌شود، اینکه بالاخره FATF تصویب می‌شود یا نه، اینکه اولویت هزینه‌های ما کجاست، داخل یا خارج، اینکه آیا مقامات باید پاسخگو باشند یا نه، اینکه چرا یک کنفرانس مطبوعاتی آزاد نمی‌گذارند، اینکه مردم سیستان و بلوچستان، مردم کردستان، مردم خوزستان، مردم روستاها احساس می‌کنند غریبه‌اند در این کشور و کسی به فکرشان نیست، اینکه بعضی در کشور خودی هستند بسیاری ناخودی، اینکه سه ماه دیگر انتخابات ریاست جمهوری است، اگر انتخابات رئیس برزن شهرداری بود جنب و جوش و شور بیشتری می‌دیدیم، که نمی‌بینیم، اینکه مجلس چیزی تصویب می‌کند بعد با یک نهیب یادش می‌رود با آرای بالا چیزی را تصویب کرده بوده...
اینها که مهم نیستند.
اینکه پرونده‌های بسیاری بلاتکلیف مانده
اینکه خیلی‌ها از انقلابی که کردند پشیمان شده‌اند.
اینکه بیشتر مردم احساس می‌کنند روزانه کلاه سرشان می‌رود، اینها که مهم نیست!
اینکه جوان‌ها ناامیدند، اینکه نخبه‌ها مهاجرت می‌کنند، اینکه نیمی مردم ایران بیماران اعصاب و روان شده‌اند، مهم نیست.

خدا را شکر سیب و پیاز و نان هست.
خدا را شکر صنعت هسته‌ای داریم، سفر استانی هست.
این بهشت آنهاست!
و ما باید شاکر باشیم.

چه می‌دانند بهشت ما جایی است که انسان‌ها همه عزت دارند، امیدوارند، عشق می‌ورزند، و از زندگی لذت می‌برند. در بهشت ما انسان‌ها همه برابرند و هیچکس جای خدا نیست!

بهشت آنها کجا
بهشت ما کجا!

@ghomeishi3
Delbar
Kian Karami
دلبر - کیان کرمی
مولوی عبدالحمید را ببرید به حصر!

رحیم قمیشی

آقای مولوی عبدالحمید امام جمعه اهل سنت زاهدان گفته؛ تنها خواسته ما این است که گروهی بی‌طرف و منصف به منطقه بیایند و به‌طور دقیق حادثه سراوان را کارشناسانه بررسی کرده، مجرمین را شناسایی و برای حسابرسی به قانون و دادگاه معرفی کنند. او گفته مجرمین چه سوختبران باشند، چه نیروهای مرزی، چه قاچاقچیان درشت، هر که باشد آنها را معرفی کنند!

علی آقا، استاد دانشگاه و دوست سیستان و بلوچستانی‌ام به من گفته بود در روستاها و شهرهای آن استان خیلی‌ها با همین مبلغ اندک یارانه زندگی می‌کنند!
و من باور نمی‌کردم.
به من گفته بود تو چه می‌دانی فقر چیست، باید بیایی آنجا تا فقر واقعی را ببینی، چطور برخی با هیچ زندگی می‌کنند، من باور نکرده بودم.
گفته بود مردم آنجا به اندک راضی هستند، به خیلی اندک، به همان آب و نان باورش برای من خیلی سخت بود.

برادرم به تازگی از زاهدان آمده، می‌گوید اگر معادن مهم سیستان و بلوچستان به‌خوبی شناسایی و بهره‌برداری شوند این استان غرق در ثروت می‌شود. می‌گوید انگار دست‌هایی در کار است حاشیه‌ها و آنجا پیشرفت نکنند.
من باور نمی‌کردم.
غلامرضا می‌گفت فکر نکنید وقتی قاچاق سوخت می‌شود امکان قاچاق هزار لیتر برای کسی فراهم است، نه! می‌گفت آنجا سوخت آزاد سه هزار تومانی هم جیره‌بندی است. و در ماه دویست و پنجاه لیتر بیشتر به هر خودرو داده نمی‌شود.
من این را نمی‌دانستم.

نادر دوست آزاده‌ام که خودش در چابهار مشغول کار است قسم می‌خورد سواحل مکران در نزدیکی چابهار از اروپا زیباتر است. می‌گفت آنجا طبیعتی دارد که در دنیا نظیر ندارد. بعد اضافه می‌کرد همان اطراف روستاهایی هست که محتاج نان هستند. می‌گفت گاهی یک گونی آرد می‌برم روستا، چه خوشحال می‌شوند آن روستایی‌های بی‌نوا و کم انتظار.
من باورم نمی‌شد. این همه زیبایی و استعداد جهانگردی، این همه معدن، این همه سواحل زیبا و پر از گنج، این همه مردم کم توقع و مهربان...
و این فقر عمیق.

مولوی عبدالحمید گفته گروهی بی‌طرف بیایند منصفانه بررسی کنند چه کسی مقصر بوده. لابد منظورش گروهی از اساتید دانشگاهی است، لابد منظورش گروهی است که از حاکمیت نترسند، مواجب بگیر دولت و حکومت نباشند، حقوقدان باشند، شجاع باشند و عدالت و انصاف داشته باشند.

چه انتظارات زیادی است!
او را می‌شود به حصر برد...
او را می‌شود به زندان برد.

گروهی بی‌طرف!؟
آن وقت آمدیم و گفتند تقصیر سپاه بوده!
آمدیم و گفتند تقصیر مرزبان‌ها بوده...
گفتند هیچ کس از پاکستان شلیک نکرده!
آمدیم و گفتند حق با مردم بوده...
آن وقت چه کار کنیم با مردمی که می‌خواهند در همه‌ی امور گروه‌هایی بی‌طرف بیایند و بررسی کنند حق با کیست!!
مگر می‌شود؟

مگر حق با پابرهنه‌ها هم می‌شود؟
مگر حق با آن موتورسوار بی‌نوایی می‌شود که دو بشکه بیست لیتری گذاشته ترک موتورش، می‌رود تا خرج یک‌ ماهش را درآورد، می‌رود تا برای کودکان منتظرش خوراکی بیاورد!؟
مگر می‌شود حق با آن پیرمردی باشد که خرج دوا و درمانش را هم ندارد.
مگر ممکن است یک وقت حق با برادران اهل تسنن ما باشد!

به نظرم مولوی را هم به حصر ببرند، اینترنتش را قطع کنند، ملاقات‌هایش را ممنوع کنند، مصاحبه‌هایش را، سخنرانی‌هایش را
مشکل حل می‌شود.
این بدعت خطرناکی است که او خواسته

فردا همه، گروهی بی‌طرف و منصف می‌خواهند!
همه می‌خواهند امور کارشناسی شود
همه می‌خواهند عدالت پیاده شود...
مگر می‌شود؟
مگر شوخی است!
مگر عدالت مطلق نیست؟!
مگر خدا نگفته چنین باشد و چنان!
مگر عدالت‌تر از این هم ممکن است باشد؟

مولوی عبدالحمید را بگویید ببرند حصر
او سخنان خطرناکی گفته است
او نفهمیده که چه گفته
او تشکیک کرده
در عدالت ما!!

@ghomeishi3
موسیقی بی کلام ، گیتار ، Ascent عروج
عروج - موسیقی بی کلام - گیتار
آیندۀ بسیار زیبا

رحیم قمیشی

ما دوران بسیار خوبی در پیش داریم، خیلی بهتر از آنچه فکرش را می‌کنیم.
نسل جدیدی که می‌رسد و ما حق داریم به این نسل‌ و نقش‌آفرینی‌اش امیدوار باشیم.

همسرم معلم کلاس اول دبستانی است در شهر پردیس تهران. چون آموزش امسال مجازی است عملا من هر روز در کلاس آنها حضور دارم. گاه در رختخواب، گاه به حالت مطالعه، در حالی که دل و ذهنم در همان کلاس اول است...
همسرم کلافه است از آموزش مجازی و سختی‌ها و‌مشکلاتش، و من لذت می‌برم که هر روز نسل آینده را می‌بینم و امیدوارتر می‌شوم. دانش‌آموزان جدید جرئت پرسیدن دارند و تا جواب قانع کننده نشنوند آرام نمی‌شوند. نسل جدید مقهور نیست، نسل جدید ترسو نیست...
- خانم چرا می‌نویسیم خواهر می‌خوانیم خاهر؟! چه اشکالی دارد بنویسیم خاهر!
- خانم چرا خورشید را خُرشید نمی‌نویسیم؟
- خانم چرا...
تازه هنوز به درس صاد و ضاد و طا و ظا و ذال نرسیده‌اند...

اجازه می‌خواهم این وسط خاطره‌ای که برای خودم بسیار مهم بوده از آلمان بگویم؛
سال‌ها پیش چند روزی آنجا بودم.
در شهر کلن آلمان قصد عبور از بزرگراهی را داشتم که از هر طرف بزرگراه حداقل ۴ باند خودرو در حال تردد بود. در محل تعیین شده برای عبور عابر پیاده ایستاده بودم ولی چراغ عابر سبز نمی‌شد.

یک دوچرخه سوار که مثل من قصد عبور از عرض اتوبان را داشت، رسید. کلیدی را فشار داد، چند ثانیه بعد چراغ برای ما سبز شد و برای خودروها قرمز. بیشتر از پنجاه خودرو ایستادند تا ما دو نفر رد شویم، و رد شدیم. مکانیسم آن را فهمیدم.

با گذشت ساعتی، قصد برگشت داشتم. من تنها بودم و دوچرخه سوار نبودش. هیچ کس دیگر هم اضافه نشد.
من خجالت می‌کشیدم آن دکمه را فشار دهم تا ده‌ها خودرو متوقف شوند برای اینکه "من" رد شوم.
چندین دقیقه ایستادم تا شاید کسی اضافه شود که نشد. نم‌نم باران هم شروع شد.

بالاخره دل به دریا زدم و دکمه را فشردم. یک دقیقه بعد چراغ برای ماشین‌ها قرمز شده بود و چراغ برای "تنها من" سبز بود. هر دو مسیر رفت و برگشت اتوبان خودروها ایستاده بودند و من با صورتی قرمزتر از چراغ راهنمایی خودروها، و با احساس شرمندگی و عجله رد می‌شدم. آنقدر سریع که وسط راه نزدیک بود زمین بخورم و یادم هست رانندۀ مهربانی اشاره می‌کرد چرا عجله می‌کنم!

همانجا من متوجه شدم زمین تا آسمان با آدم‌های اطراف فرق می‌کنم! من برای "خودم" احترام قائل نبودم. من آنقدر در آموزه‌های اجتماعی و دینی تواضع را تمرین کرده بودم که فکر می‌کردم "تشخص" نوعی خودخواهی است! من آمادۀ تحقیر بودم، چه از سوی حاکمیت چه از سوی هر قدرتمندی!
من حتی خدا را هم به زور پذیرفته بودم، از ترس جهنمش!!
من یک بیمار بودم، که "دیده نشدنم" را و مرگ تدریجی‌ام را، عادت کرده بودم!
من رعیت بودم، نگران خوردن توسری از قدرتمندان، و من خودم را باور نداشتم.

اما این روزها در کلاس درس به وضوح می‌بینم نسل جدید دیگر مثل ما، ظلم را تقدیر خود نمی‌داند، نسل جدید خودش را محق می‌داند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و با جدیت، همان را که می‌خواهد فریاد می‌کند. زیر بار هر دستوری نمی‌رود.
و حتی از همان اروپایی‌ها حق و حقوق خود را بیشتر می‌شناسد!

من هر روز می‌بینم دانش‌آموزان جدید چقدر شخصیت دارند، و شک ندارم این نسل سرنوشت کشور را عوض می‌کند.

نسلی که گول داستان‌های ساختگی ما را نمی‌خورد. نمی‌پذیرد این دنیا بدبخت باشد تا شاید آن دنیا خوشبخت شود، شاید!
نمی‌پذیرد هر کسی حق دارد برایش تعیین تکلیف کند. نمی‌پذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.
شاید معجزۀ فضای مجازی است
شاید عکس العملی است به بی‌ارادگی ما
نمی‌دانم ولی مهم نیست.
مهم آنست که که ما با نسلی خلاق، نسلی جدی، نسلی اهل تحقیق، نسلی اهل تعقل، اهل دقت، و مهمتر از همه اینها نسلی که "خودشان" را می‌بینند. و مهم می‌دانند، طرف شده‌ایم.
این نسل برایش خنده‌دار است که قیم داشته باشد، که کسی صلاح او را بیشتر از خودش بشناسد.

این نسل بزودی همه چیز را در دست خواهد گرفت. مگر ما و مقاماتی که با خرافات بزرگ شده‌ایم، چقدر می‌خواهیم عمر کنیم...
مگر فرهنگ غلط "عدۀ اندکی درستکار و عده زیادی گمراه" چقدر می‌خواهد باقی بماند؟!

آینده خیلی زیبا خواهد بود
شک ندارم نسلی که خودش را می‌بیند
نسلی که قدر خودش را می‌داند
نسلی که با صدای بلند می‌گوید هست...
نسلی خواهد بود که ما را نجات خواهد داد.
نسلی که حاضر است...
آینده‌ای که با پلک بر هم زدنی می‌رسد
آیندۀ زیبا!
بسیار زیبا
منتظر کشور ماست.

* این حضور و غیاب را از کلاس همسرم کش رفتم، حتما راضی است. فقط برای اینکه شما هم مثل من روحیه بگیرید و روزتان زیباتر شود...
وقتی با صدای بلند آنها که قرار بود بیدارشان کنیم، بیدار می‌شویم!
چه به آینده دلگرم می‌شویم با صدای این وروجک‌های آینده ساز

@ghomeishi3
Moohayat
Amir Sinaki
موهایت - امیر سینکی
شهید منصور شاکریان در هور
زندگی سگی

رحیم قمیشی

بعضی وقت‌ها که دلم می‌گیرد فقط یاد بچه‌های شهید آرامم می‌کند.
امشب شما را هم دعوت می‌کنم به دیدار دوست شهیدم "منصور شاکریان" برویم.

منصور هر وقت می‌دید نمی‌خندیم و خیلی ساکت و آرامیم، بهانه‌ای برای خنداندن ما پیدا می‌کرد. شکلک درمی‌آورد، کلاهمان را برمی‌داشت، آوازی سرمی‌داد، قصه‌ای پیدا می‌کرد، حکایتی را تعریف می‌کرد، تا نمی‌خندیدیم رهایمان نمی‌کرد!
خودش راهنمای زبدۀ شناسایی هور بود، یک اعجوبه بود با آن دل نترس و بازوهای قوی‌اش.
می‌گفت فرماندهان لشکر را که می‌سپارند ببرم مسیرهای هور را نشان‌شان بدهم وسط راه باید حتما یک بار به آب بیندازم‌شان...
نمی‌دانم شهید باکری را هم انداخته بوده به آب، شهید همت را چطور، فقط می‌دانم اگر انداخته بوده جز خنده بین آنها چیزی رد و بدل نشده بوده، حتی اگر زمستان و سرد هم بوده.

ولی آن شبی که منصور هم دلش گرفته بود با چشم‌هایی قرمز برایم حکایت به آب افتادنی را تعریف کرد که دلش را تکه تکه کرده بود، دل مرا هم.

می‌گفت با شروع عملیات در هور، سکانی شده بودم و با قایق نیرو به منطقه می‌رساندم.
ظرفیت قایق‌ها هشت نفر بود ولی بالاجبار گاه دوازده نفر، گاه پانزده نفر سوار می‌شدند، قایق خیلی کم بود و نیرو به‌شدت مورد نیاز. بچه‌های شمال را سوار کرده بود ببرد جلو.
می‌گفت چند بار هم تذکر دادم جلوی قایق را سبک‌تر کنند، اما نکردند. وسط آبراهی که خیلی هم عمیق بود یک‌باره موتور قایق قفل می‌کند. ظاهرا گیاهان کف هور پیچیده بودند دور پروانۀ موتور قایقش.
قایقی که باسرعت می‌رود، قفل کردنش یک باره باعث می‌شود جلویش پایین برود، و چون شلوغ بوده همین کم کم کل قایق را به زیر آب می‌برد...
پانزده مسافرش با وحشت نگاهش می‌کنند. می‌گفت قایق که آرام آرام پایین می‌رفت پرسیدم شنا که بلدید!
هیچکدام جواب ندادند. یعنی هیچکدام بلد نبودند.
برایش عجیب بود، مگر نه شمالی‌ها همه شناگرند...
می‌گفت فریاد زدم شنا بلد نیستید چرا لایف ژاکت (جلیقه نجات) نپوشیدید؟!
چه باید جواب می‌دادند!
چه باید می‌کرد منصور؟

منصور با پایین رفتن قایق، بیشترشان را یکی یکی گرفته و از آب کشیده بود بیرون و به نی‌های کنار آبراه رسانده بود.
می‌گفت نه قایق دیگری می‌رسید برای کمک، نه کسی دیگر برای کمک بود. شاید ۱۱ یا ۱۲ نفرشان را بیرون کشیده بود اما نشده بود همه را بیرون بکشد.
آخری را که از زیر آب گرفته بود و دیگر زورش برای بالا کشیدنش نرسیده بود نوجوانی بود.
منصور یادش که می‌افتاد دیگر گریه‌اش را نمی‌توانست مخفی کند.
می‌گفت چرا نتوانستم همه را بیرون بیاورم، می‌گفت چرا لایف ژاکت نبود، می‌گفت چرا گذاشتم اضافه سوار شوند...
دلداری‌های من بی‌فایده بود، او خودش را مقصر می‌دانست. با اینکه هیچ تقصیری نداشت. جنگ بود و کمبودها و مشکلاتش
ولی منصور اینها به خرجش نمی‌رفت.
چشم‌هایش قرمز بود و لعنت به جنگ می‌گفت.
شب‌ها خواب آن نوجوان و آن دو سه نفری را که نشد نجات بدهد را می‌دیده...
خودش که یک سال بعد رفت دنبال همان‌ها، پیکر منصور تا سال‌ها بعد از جنگ هم پیدا نشد. او در هور ارام‌تر بود.
حتما پیکرش هم لذت می‌برده وسط هور.

امشب فکر می‌کردم یعنی منصور الان بود و کاری دستش بود و می‌دید عده‌ای غرق می‌شوند، عده‌ای از نداری خودکشی می‌کنند، عده زیادی شرمنده بچه‌هایشان هستند، واکسن نبود، راهی برای نجات مردم از مشکلات نبود، جوان‌ها بی‌انگیزه بودند، عده‌ای را می‌دید می‌خورند و سیر نمی‌شوند و مردم که فقط می‌توانند نگاه کنند، باز می‌آمد در تلویزیون و می‌گفت "ما وضع‌مان از همه کشورها بهتر است، ما خیلی پیشرفته‌ایم، ما خوبیم!"
یا سرش را از خجالت می‌انداخت پایین و می‌گفت مردم ببخشیدمان...
مطمئنم منصور آنقدر شجاعت داشت که بیاید و بگوید؛ مردم ما نتوانستیم، ما را حلال کنید...

من به عنوان دوست صمیمی منصور و بسیاری شهیدانی که نیستند، به خودم حق می‌دهم بگویم آقایان مدیر! وقتی نمی‌توانید کارها را آنطور که شایسته این ملت است انجام بدهید لااقل شب‌ها آسوده نخوابید! لااقل با چشم‌هایی اشکبار بیایید و بگویید چقدر بی‌عرضه‌اید...
این که چیزی از شما کم نمی‌کند.
ما در قایق شکسته شما نشسته‌ایم.
نمی‌توانید ما را از آب بیرون بیاورید
نمی‌توانید لایف ژاکت به ما برسانید
خودتان را به ساحل رسانده، نجات یافته‌اید
می‌بینید چطور خیلی‌ها نفس آخرشان را می‌کشند
لااقل بروید کنار
بگذارید بعضی دیگر سکانی شوند
شاید تعدادی نجات پیدا کنند...

یاد منصور و آن دل رحیمش رهایم نمی‌کند...
او هیچ تقصیری نداشت، اما خودش را مقصر می‌دانست.
شما هیچ تقصیری ندارید؟؟
معذرت خواهی هم بلد نیستید
یک ببخشید ساده
اعتراف به اشتباه سبکتان می‌کند...
یا واقعا فکر می‌کنید
این زندگی سگی حق ماست؟!

@ghomeishi3
Majnoon
Amir Azimi
مجنون - امیر عظیمی
تسویه حساب

رحیم قمیشی

از دانشگاه که فارغ‌التحصیل می‌شدم، فرمی را دادند دستم، که باید با ۲۰-۳۰ مرکزی که در عمر تحصیلم آنها را ندیده بودم، تسویه‌حساب می‌کردم، انواع و اقسام صندوق‌ها، ازشان می‌پرسیدم شما چه‌کار می‌کردید، می‌گفتند ما مثلا اگر کسی وام اضطراری می‌خواست می‌دادیم!
مراکزی رفاهی که اسمشان را نشنیده بودم.
می‌گفتم چرا وقتی ما دانشجو بودیم اسم‌تان را نشنیدیم؟!
به ما می‌خندیدند!

در اکثر نهادها و سازمان‌ها از این جور مراکز خدماتی هست که تا موقع بازنشستگی، آدم ممکن است اصلا نفهمد چنین امکاناتی هم بوده. تا موقع تسویه حساب، مرکز ویلاها، مرکز امور رفاهی، مرکز وام‌های بلاعوض و...

امشب فکر می‌کردم، آمدیم و فردا واقعا بعد از مرگ بهشتی بود و جهنمی، و واقعا ما را بردند بهشت!
برای کسی مثل من که از کارهای تکراری زود خسته می‌شود، حتما بهشت هم با این توصیفی که آقایان می‌کنند، پس از یک هفته خسته کننده می‌شود! چقدر شیر و عسل بخورم، چقدر هوس‌بازی کنم، چقدر مشروبی بخورم که مست نمی‌کند!

حتما می‌روم پیش خدا و اعتراض می‌کنم که خدایا این چه وضعی است. مرا ببر جهنم شاید آنجا بهتر باشد!
آن وقت ممکن است خدا به من بخندد و بگوید بیچاره تو خودت رفته‌ای به قسمت گرسنه‌ها و شکم‌باره‌های بهشت...
فکر می‌کنم خدا بگوید ما بهشت را برای هر کسی جوری آفریدیم که با عقده‌ها و‌کمبودها و آرزوهای برآورده نشده زندگی‌اش تناسب داشته باشد.
و مرا راهنمایی کند بروم قسمت دیگری از بهشت که پر است از کتابخانه.
مراکز ستاره‌شناسی، پر از میکروسکوپ‌های دیجیتال، فضا پیماهای پیشرفته، پر از کامپیوتر و اینترنت نامحدود و بدون فیلتر...
قسمتی که آلات موسیقی دیگر جرم نیستند، یک پیانو به خودم تنهایی بدهد...
حتما می‌بردم به قسمتی که آنجا هیچکس منتظر نیست خدمتکاران بی‌نوایی غذای آماده برایش بیاورند!
باید زحمت بکشد و از دیگران کمک بگیرد.
می‌برد جایی که در سالن‌هایش فیلم‌های سینمایی نمایش می‌دهند که کلی آدم را به فکر می‌برد. می‌دانم آنجا هم چراغ‌ها را خاموش می‌کنند تا آدم در بحر فیلم برود.
مرا می‌برد آنجایی که روزها باید کار کنم تا شب لذت گرفتن اجر و‌ مزدم را ببرم.
جایی که آدم حس کند منتی سرش نیست، حتی از طرف خدا...
حتما آن قسمت بهشت، دیگر خانم‌های کارگر جنسی وجود ندارند و آقایان خدمتکار جنسی هم دیگر نیستند.
آنجا همه با رفاقت زندگی می‌کنند.
همه به هم علاقه دارند.
همه به هم کمک می‌کنند.
همه همدیگر را دوست دارند.

می‌پرسم خدایا پس آن قسمت بهشت که برای ما همه‌اش قصۀ آن را می‌گفتند چه بود؟
می‌دانم خدا باز لبخندی می‌زند و می‌گوید "بعضی همانقدرند!"

البته می‌دانم کیفیت بهشت و جهنم بسیار بالاتر از آن چیزی است که به تصور ما درآید. من فقط از مثال‌های قابل درک برای خودم و با همان صورت تمثیلی آن را شرح دادم.

می‌خواهم آن دنیا صبح به صبح که بیدار می‌شوم، هر بهشتیِ جدیدی را که می‌اید بگویم بیاید دنبالم.
بگویم اینجا بهشت توام با کار است
اینجا بهشت همراه با پژوهش است
اینجا بهشت با کارهای دستجمعی است
اینجا بهشتی است که همه هم را دوست دارند
اینجا بهشتی است با همه ملیت ها با همۀ مذاهب و ادیان
می‌توانی کلی اطلاعات بگیرید از افکار هم
ببیند آنجا زن و مرد بودن هم فرقی ندارد

و بعدش بگویم
اینجا هم قسمت کارگران جنسی است
اینجا هم برای آنهاست که گرسنه‌اند
اینجا برای تشنگان مشروب است
حالا انتخاب با شماست...

آخر می‌ترسم مثل دانشگاه بشود
تازه موقع خداحافظی، موقع تسویه حساب، بعضی تازه بفهمند دانشکده ادبیات هم کتابخانه بزرگ و پرباری داشته.
تازه بفهمند کتابخانه مرکزی دانشگاه کلی بخش‌های متنوع داشته
تازه بفهمند سینمای کوی هم بوده
نمی‌خواهم در بهشت دیگر سر کسی باز کلاه برود!
موقع تسویه حساب تازه بفهمند چه‌ها بوده.

راستش
در همین زندگی هم خیلی کلاه سرمان می‌رود
نمی‌دانیم چقدر راه‌ها برای لذت بردن هست
خودمان را در چارچوبی کرده‌ایم بی‌رنگ و بی‌مزه
تکراری و خسته کننده...
و تنها ناله می‌کنیم

تا موقع تسویه حساب بشود
بگویند بنویس؛ خداحافظ آبشار نیاگارا! خداحافظ جنگل‌های آمازون، خداحافظ سواحل زیبای جنوب، خداحافظ کویر زیبا و بی‌انتها، خداحافظ باران‌های شمال، خداحافظ غرب زیبا، شرق باصفا، خداحافظ مردمان خوب.
فریاد کنیم
اینها را که نشد ببینیم...

کاش قبل از تسویه‌حساب کسی را پیدا کرده بودیم
همه جا را نشان‌مان می‌داد...
همۀ راه‌ها را برای خوشبختی
برای لذت بردن
که کم نبودند...

@ghomeishi3
Baran Bebarad
Hojjat ashrafzade
باران ببارد - حجت اشرف‌زاده
پاپ در دنیای جدید

رحیم قمیشی

امروز شانزدهم اسفند روزی تاریخی بود.
پاپ فرانسیس رهبر کاتولیک‌های جهان در نجف به دیدار آقای سیستانی رفت.
من قبلا به خانه آقای سیستانی رفته‌ام، خانه‌ای در نهایت سادگی، شاید با عمر ۵۰ ساله، فکر می‌کنم صد متر هم مساحت ندارد.
بدون تشریفات پیچیده، فقط چند نگهبان خوش برخورد و مردمی داشت که تفتیش ساده‌ای می‌کردند، با توجه به وضعیت عراق و آن سال‌هایی که داعش بسیار فعال بود، طبیعی هم بود.

من چقدر خوشحالم دو رهبر دینی مهم در جهان با هم دیدار کردند. ما چقدر خوش شانسیم، در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که رهبران دینی مهم‌اش، این همه بزرگند و با درک، و این همه افتاده، واقع‌بین و به‌روز.

خیلی‌ها نوشته بودند این عظمت آقای سیستانی بوده که پاپ را به خانه‌اش کشانده، در عظمت فکری و عملی آقای سیستانی شک ندارم. من خیلی از بزرگواری‌های ایشان شنیده و دیده‌ام.
من حتی دو بار از ایشان (با واسطه) هدیه‌های ارزشمندی گرفته‌ام و ارادتم به ایشان فوق‌العاده است، اما خواستم بگویم در این دیدار آنچه بزرگتر نشان داد، پاپ بود، نه ایشان!

پیرمرد سالخورده‌ای که با پای درد، با شرایط کرونا، با وجود داشتن بیش از یک میلیارد پیرو، با وجود شرایط ناامن عراق، از ایتالیا و واتیکان آمد تا خانه سیستانی تا پیام دوستی بدهد.

نمی‌دانم چه مشاورین نخبه‌ای پاپ دارد، نمی‌دانم چطور این فکر بکر به ذهنش رسیده، اما می‌دانم او با این کارش ضمن اعتراف به بزرگی آقای سیستانی که واقعا هم هست، خودش را بالاتر برد.
بخواهیم یا نخواهیم او با این کار هنرمندانه نشان داد افق‌های بلندی را می‌بیند و دنیای جدید را شناخته.
من به پاپ این بزرگی‌اش را تبریک می‌گویم.

دلم می‌خواست همه رهبران عالم درک می‌کردند بزرگی در تکبر نیست، بزرگی در حجاب گذاشتن بین خودشان و مردم نیست، بزرگی در فرار از خطر نیست، بزرگی در بالا پنداشتن خود نسبت به دیگران نیست. بالا نشستن، از بالا نگاه کردن، گرفتار شدن در لایه‌های حفاظتی و امنیتی، خود را مستثنی دیدن... همه‌اش کوچکی است.

دیدم رئیس جمهور آمریکا در برابر فرزند خردسال جورج فلوید زانو زده بود. همان سیاهپوستی که توسط پلیس به قتل رسیده بود. برخی گفتند عکس فتوشاپی است، چه اهمیتی دارد!
آیا کسی برابر خانواده‌های فاجعه شلیک به هواپیمای اکراینی هم زانو زد، آیا برابر خانواده کشته شده‌های در زندان کسی زانو زد، مقابل کسانی که در خشونت‌های خیابانی و بی‌گناه کشته شدند...
آیا این جز بزرگی برای زانو زنندگان می‌آورد؟

پاپ نشان داد آدم بزرگی است.
بایدن نشان داد خیلی داناست.
آقای سیستانی نشان داد چقدر فهمیده است.

ما همچنان با شمشیر ایستاده‌ایم...
و نمی‌توانیم درک کنیم دنیا چقدر تغییر کرده.
ما دنیای جدید را درک نکرده‌ایم!

@ghomeishi3
Delgiram
Alireza Talischi
دلگیرم - علیرضا طلیسچی
تکثیر جمعیت‌ امام علی

رحیم قمیشی

نمی‌دانم وزارت کشور پیشنهاد انحلال پدیده شاندیز، بعد از افشای لایه‌های متعدد مشکلات اقتصادی‌اش را داد یا نه، نمی‌دانم موسسه ثامن منحل شده یا نه، موسسه‌های پر از فساد همسریابی، جمعیت‌هایی که بودجه‌های میلیاردی از بیت‌المال می‌گیرند و هیچ تعهدی برای دادن گزارش سود احتمالی وجودشان، هرگز نمی‌دهند!
آیا وزارت کشور پیشنهاد انحلال آنها را هم داده؟!

اما می‌دانم جمعیت امام علی که یک ریال بودجه دولتی نمی‌گرفت، هزاران جوان به‌صورت داوطلبانه با آن همکاری می‌کردند، ده‌ها هزار محروم و در استانه فروپاشی زندگی را پوشش می‌داد، با پیشنهاد و پیگیری وزارت کشور دولت تدبیر و امید، و به جرم سیاه‌نمایی، منحل شد!

پروژه دکترای من در خصوص جامعه مدنی در ایران بود، اینکه چرا نهادهای مدنی در ایران به‌خوبی شکل نمی‌گیرند، به عبارت دیگر چرا نهادها و تشکل‌های مردم‌نهاد پس از شکل‌گیری از سوی حاکمیت مورد بی‌مهری قرار گرفته و به بهانه‌های مختلف سرکوب می‌شوند.
با این مقدمۀ مهم که از لوازم اساسی توسعه در هر کشوری، شکل گیری نهادها و جمعیت‌های مدنی است، تشکل‌هایی مانند کانون معلمان، کانون پرستاران، جمعیت دفاع از حقوق بشر، جمعیت دفاع از حقوق زنان، حقوق اقلیت‌ها و...
اصلا پیشرفت اجتماعی در جوامع توده‌وار (mass socieity) از نظر علمی غیر ممکن است. بحث این موضوع در یک پست کوتاه نمی‌گنجد.

استاد راهنمای من، پروفسور رائو، نکته بسیار مهمی را از من پرسید؛
" آیا نهادهای مدنی در کشورتان اصلا شکل نمی‌گیرند، یا پس از شکل‌گیری از بین می‌روند؟!"
جواب من همان بود که او منتظرش بود. تشکل‌های مردمی وجود دارند اما امکان فعالیت ندارند.
و او با قاطعیت جوابم را داد؛
سرکوب تشکل‌های مردمی طبیعی است، چون حاکمیت‌های متمرکز هرگز دوست ندارند رقیبی در کنار خود ببینند، اما آنها چیزی نیستند که با انحلال از ببن بروند.
او معتقد بود تحولات و پیشرفت‌های اجتماعی هرگز رو به عقب نمی‌روند، می‌گفت حاکمیت عاقل سعی می‌کند با آنها کنار بیاید و به خدمتشان بگیرد، اما برخورد، تنها به تکثیرشان می‌انجامد!

بعدها به تجربه دیدم او چقدر دقیق و درست می‌گفته. تشکل‌های مردمی چه در دوره اصلاحات و چه بعد از آن، تا امروز هرگز روی خوش از سوی حاکمیت ندیدند، اما آنها شکل گرفته‌ و بیشتر شدند، و کشوری که این نطفه‌های آینده‌ساز در آن شکل بگیرند به عقب نخواهد رفت.

امروز فکر می‌کردم چه تصور کودکانه‌ و خامی است که با منحل کردن جمعیت مردمی امام علی، می‌شود آن را بست. قطعا ده‌ها جمعیت امام علی از آن بیرون خواهد آمد، مگر می‌شود وقتی کارگران می‌بینند با داشتن سازمان صنفی، از حقوق‌شان بهتر دفاع می‌شود به عقب برگردند و دوباره جماعتی پراکنده و توده‌وار شوند!؟
این عقلانیت نظام سیاسی است که بتواند از آنها بهره بگیرد، اگر عقلانیت در کار باشد.

من برای انحلال جمعیت‌های مردمی هرگز تاسف نمی‌خورم.
مگر با اعدام یک اندیشمند اندیشه‌اش معدوم می‌شود؟ مگر امام حسین با شهادتش از بین رفت؟ مگر چگوارا بعد از مرگش مُرد، مارتین لوترکینگ چطور؟
مگر طرفداران محیط‌زیست با رفتن به زندان فراموش شدند؟ مگر دفاع از حقوق بشر از بین رفت، دفاع از حقوق زنان، دفاع از حقوق زندانیان، دفاع از حقوق اقلیت‌ها، دفاع از حقوق مالباختگان موسسات و بورس، دفاع از حقوق شهدای هواپیمای اکراینی ، دفاع از مردم فقیر مرزی، دفاع از معلمانی که که حقوقشان کفاف زندگی‌شان را نمی‌دهد، بازنشستگانی که فراموش شده‌اند...

عقلانیتی اگر بود، متولیان این جمعیت‌ها و نهادهای مردمی را به‌پاس خدمتی که به آینده کشور می‌کنند بر سر دست گرفته و مدال خدمت به آن‌ها می‌داد.
عقلانیتی اگر بود جمعیت‌های محیط زیست، تشکل‌های کارگری، دانشجویی و مردمی را بر شانه می‌گرفت و آن‌ها را به مردم معرفی می‌کرد؛ برای پیشرفت، راه همین است. هم به سود حاکمیت هم مردم.
حیف که عقلانیتی در کار نیست.
و نمی‌دانند تشکل‌ها از بین نمی‌روند، همانطور که انتظارات سرکوب نمی‌شوند، همانطور که اندیشه‌ها نمی‌میرند.
تحولات اجتماعی هرگز رو به عقب نمی‌روند.

من از انحلال جمعیت امام علی نگران نیستم، نگران حاکمیتی هستم که بدیهیات را نمی‌داند، تولدهای دوباره را نمی‌بیند، تحولات را درک نمی‌کند، شناختی از جامعه ندارد و علم حکومت‌داری را نمی‌داند.

حاکمیت تنها انرژی خود را مصرف می‌کنند، زحمت ایجاد می‌کند، و خود را بدنام‌تر!
شک ندارم جمعیت‌های امام علی‌ای جوان‌تر، کاراتر، قوی‌تر شکل خواهند گرفت، انحلال آن‌ها تولدها بی‌پایان خواهد داشت.

اگر حاکمیت، اگر دولت و اگر وزارت کشورش بفهمند!

@ghomeishi3