﷽ قرار عاشقی مرجع
7.07K subscribers
7.05K photos
510 videos
104 files
5.9K links
کد ثبت
1-1-1536-61-4-1

مشاور:خانم مظاهری
مدیر:لبیک یاسیدتی
@labaikyasayedati


مطالب قرارعاشقی ثبت وکپی پیگردقانونی دارد

تبلیغ
@yamolaali313
Download Telegram
#داستانک
@ghararasheghi2 ❤️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🚩#مفهوم_عشق

#پیشنهاد میکنم متاهلین حتما بخوانند.

زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش طرفدار رمانتیسم نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش ، او را متقاعد نمی‌سازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد،
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، مرگ خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم .

صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود.
زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت: عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی ، من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی، من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشک‌های زن جاری شد اشک‌هایی که مانند گل درخشان و شفاف بود، وی به خواندن نامه ادامه داد:

عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفن در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را ، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.

💐💐💐💐💐💐💐💐
#نتیجه_اخلاقی

آری عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم....
❤️بیاییم بیشتر هم دیگه رو ببینیم ...

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
#داستانک
ادامه #قصه_زندگی

🔴علی رغم انجام چله ها نتونستم خودم و نگه دارم و به همسرم گفتم و اون هم با یه عذر خواهی خشک و خالی گفت اشتباه کردم اما این همش تو ذهن من بود و آزارم میداد ولی من علی رغم تمام مشکلات محبت میکردم و تا زمانی که به این قسمت رسیدیم که نباید کینه داشته باشیم و همه را ببخشیم من به راحتی این کارو کردم. اما نتونستم این موضوع و از ذهنم پاک کنم ولی بخشیدمش و همسرم که میدید من دارم هر روز تغییر میکنم رفتارش عوض شد و دلگرم شد به زندگی و هر روز بهتر از روز قبل شد و زندگیم گلستان شد همسرم فکر و ذکرش شد خونه و من و بچه هام تا اینکه من پارسال باردار شدم و امسال سومین فرزندم رو به دنیا آوردم سه فرزند دختر که مادرشوهرم خیلی بی احترامی کرد و من به خاطر آرامش همسرم ندید گرفتم و همسرم با دیدن این قضیه عاشقتر شدخیلی مراقبم بود ولی فرزند پسر خیلی دوست داشت و من هم زیر بار نمیرفتم و میگفتم دیگه بسه و خسته هستم و همسرم هم دیگه حرفی نزد تا این که وقتی دختر سومم سه ماهه بود باردار شدم و خودم هم نمیدانستم و بعد از فهمیدن خیلی بهم ریختم و میخواستم بچه راسقط کنم که همسرم به خاطر خطر زیاد این اجازه را به من نداد من خیلی افسرده شدم و خانوادم هم خیلی عصبی شدن بالاخره بچه را نگه داشتم تا ماه پیش فهمیدیم این فرزند من پسر است البته این موضوع رو از همه جز خانواده من پنهان کردیم تا الان دیشب من خیلی خسته بودم از کار زیاد به همسرم گفتم خیلی خسته ام و به من گفت درد و بلات به جونم خودم خستگیت و به جون میخرم و خوابید و منم از خستگی زیاد بی خوابی به سرم زده بود داشتم با گوشیم ور میرفتم که دیدم همسرم هراسون از خواب پرید و من هم که ترسیدم بلند شدم و گفتم چی شده منو بغل کرد و گفت 4/5سال پیش که اون اتفاق افتاد من اون حرف و از عصبانیت زدم ولی بهش ایمان نداشتم ولی چون تو همیشه از من بهتر بودی و بالاتر و صبور تر خانوادم نمیتونستن تو رو ببینن و اون بلاها رو سرت آوردن و من هم باهاشون همراه شدن ولی وقتی دیدم تو اینجوری تغییر کردی خیلی عذاب کشیدم و یک شب که خوابیدی رفتم سراغ دفتر روزانت و پنهانی خوندمش و داغون شدم که تو اونطوری بی ادعا عاشقم هستی و من آزارت دادم تا اینکه یک شب که بهت فحش دادم و سرت داد زدم تو هیچی نگفتی و من هم منتظر شدم تا بخوابی و برم سراغ دفترت وقتی رفتم سراغ دفترت و دیدم که توش نوشتی من امشب باعث ناراحتی همسرم شدم و خواب به من حرومه دنیا رو سرم خراب شد و اومدم برم دستشویی دیدم رو آینه ازم عذر خواهی کردی خیلی ناراحت شدم و صبح بیدارشدی و صبحانه آماده کردی بدون این که شب قبل اتفاقی افتاده باشه.
خودت بهم صبحانه دادی و من شب خواب دیدم تو آتیش افتادم تو باعث خاموش شدن آتیش شدی ترسیدمو وقتی از کسی پرسیدم گفتن تو باید منو حلال کنی حالا هم اگه حلالم نکنی من میسوزم من بعد از 4/5سال عذاب دیشب به آرامش رسیدم از ته دلم به آرامش واقعی رسیدم و امروزرو جشن گرفتم واسه زندگی دوباره من تازه متولد شدم و غذای مورد علاقه همسرم و درست کردم و گل خریدم و کیک درست کردم و خونه رو تمیز کردم تا یه زندگی جدید شروع کنیم من تو این چند سال با مشاوره های شما خودم و کامل عوض کردم و این خوشی امروزم و مدیون شما هستم ازتون ممنونم.
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

#نتیجه_اخلاقی
🔴🔴خواستن توانستن است 😍😍

با افتخار از طرف خودم ( لبیک یاسیدتی) که خادم قرارعاشقی هستم .استاد خوبمون سرکار خانم #مظاهری و همه اهالی خوب قرارعاشقی به این بانوی بزرگوار و صبور 🌹احسنت و خدا قوت میگم .
🌹احسنت به این صبوری و خدا رو شکر میکنم که نتیجه مثبت گرفتین 😍
🌹عیدی بسیار زیبایی بود برای ما 😍

🌹قابل توجه همه عزیزانی که خدایی ناکرده ناامیدن .

به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
@ghararasheghi2 ❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
#ادامه_داستان_طلاق
#قسمت_سوم ( اخر)
🌸🍃 @ghararasheghi2
. . . یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
🌸🍃 @ghararasheghi2

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.
🌸🍃 @ghararasheghi2

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
🌸🍃 @ghararasheghi2

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم در جا خشکم زد 😔 دیدم همسرم روی تخت دراز کشیده و برای همیشه آرام گرفته😭 او جان به جان آفرین سپرده بود! او ماه‌ها بودکه با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم.😔 او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند.باز هم مهربانی کرد و من رو در نظر پسرمون شوهری ایده آل نشان داد.😔
😭از ان روز سالها میگذرد و من همچنان هر روز به اون تخت خیره میشم و اشک میریزم ولی ......

💐💐💐💐💐💐💐💐
💟 #نتیجه_اخلاقی
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.!
کمی بیشتر به صورت هم نگاه کنیم !

👈 برای دوستان خود به اشتراک بگذارید🙏
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@ghararasheghi2 ❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
@ghararasheghi2 ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

👀😎 دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
👨وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
👧دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.

👨 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
👧دختر: نه!

👨پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
👧دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.

👨 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
👧دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.

👨پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
👧دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.

👨👀پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
🌹"حجاب" یعنی همین"🌹

💐💐💐💐💐💐💐
💟 #نتیجه_اخلاقی
بیاییم با کلام زیبا و جذاب وبدون اجبار فرزندانمون رو به سوی معنویت دعوت کنیم تا خدایی نکرده دین زده نشوند.

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک

💟 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

#نتیجه
💟وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!


🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
معـجــــزه مهربانی

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.

آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟
شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.

آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید.

سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.

در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.

#نتیجه
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.


🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ارسال مطالب بدون ذکر لینک حرام است ⛔️⛔️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
#داستانک
🕯 #کار_نیک

🗝 پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.
🍲🍲
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم دل از شما تشکر می کنم.
☕️☕️
پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد اما...
🌀🌀
سالها بعد
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیماری فرارسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد:

"همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است"
امضا دکتر هاروارد کلی
🖋🖋

زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

#نتیجه
مصداق ضرب المثل معروف خودمون
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز 🌹
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
#داستانک

😔طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد

😡حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد.

سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.

😭دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
🌹« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»🌹

#نتیجه
🌹وفاداری زیباست و قیمت نداره🌹
قابل توجه اون دسته از انسان نماهایی که قلبشون رو به جای عشق از کاه گل پر میکنن!.....
#التماس_تفکر

https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
سرخ‌پوستان از رييس جديد می‌پرسند:
آيا زمستان سختی در پيش است؟
رييس جوان قبيله که نمی‌دانست چه جوابی بدهد می‌گوید:
برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می‌آید.
پس رييس دستور می‌دهد که بيشتر هيزم جمع کنند.
چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: شما نظر قبلی‌تان را تاييد می‌کنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد!
رييس دستور می‌دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع‌آوری هيزم بيشتر به کار ببرند.
سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید:
بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستان‌های این چند دهه! رييس پرسید: از کجا می‌دانيد؟ پاسخ شنید:
چون سرخ‌پوستان ديوانه‌وار دارند هيزم جمع می‌کنند!

#نتیجه
خيلی وقت‌ها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!!!!
بیشتر مراقب اعمال و گفتارمون باشیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw