💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ...
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ،
ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ،
ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺎﺟﺖ
ﺑﻄﻠﺒﻢ...!
➖➖➖➖➖➖➖
✅توکل واقعی به خدا رو فراموش نکن !
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ...
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ،
ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ،
ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺎﺟﺖ
ﺑﻄﻠﺒﻢ...!
➖➖➖➖➖➖➖
✅توکل واقعی به خدا رو فراموش نکن !
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
سرخپوستان از رييس جديد میپرسند:
آيا زمستان سختی در پيش است؟
رييس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد میگوید:
برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید.
پس رييس دستور میدهد که بيشتر هيزم جمع کنند.
چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تاييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد!
رييس دستور میدهد که افراد تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند.
سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید:
بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستانهای این چند دهه! رييس پرسید: از کجا میدانيد؟ پاسخ شنید:
چون سرخپوستان ديوانهوار دارند هيزم جمع میکنند!
➖➖➖➖➖➖➖
#نتیجه
خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!!!!
بیشتر مراقب اعمال و گفتارمون باشیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
سرخپوستان از رييس جديد میپرسند:
آيا زمستان سختی در پيش است؟
رييس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد میگوید:
برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید.
پس رييس دستور میدهد که بيشتر هيزم جمع کنند.
چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تاييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد!
رييس دستور میدهد که افراد تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند.
سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید:
بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستانهای این چند دهه! رييس پرسید: از کجا میدانيد؟ پاسخ شنید:
چون سرخپوستان ديوانهوار دارند هيزم جمع میکنند!
➖➖➖➖➖➖➖
#نتیجه
خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!!!!
بیشتر مراقب اعمال و گفتارمون باشیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
مادر بزرگم رسماً عاشق پدر بزرگم بود.
یک روز به او گفتم حیف اینهمه احساست، پدر بزرگ من مگر چه دارد که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه و نبیرههایت درست کردهای؟!!!
مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت:
دلسوز نیست که هست، حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست، از جوانیام تا کنون نه در مطبخ ماچم کرد نه هرگز کنار مردم خوارم کرد. پدر بزرگ تو داناست! نمیفهمی دختر، داناست. او مرا میفهمد رگ خواب مرا میداند خلق و خوی مرا میداند.
من ماتم برده بود!!
سه روز بود که کتاب هنر عشق ورزیدن "اریک فروم" را میخواندم و یک بخشش را نمیفهمیدم!!!
"چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی است!!!
مادر بزرگ بیسواد من حرفهای" اریک فروم" را برایم چه شیرین تحلیل و بررسی کرده بود.
به همین سادگی!!
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
مادر بزرگم رسماً عاشق پدر بزرگم بود.
یک روز به او گفتم حیف اینهمه احساست، پدر بزرگ من مگر چه دارد که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه و نبیرههایت درست کردهای؟!!!
مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت:
دلسوز نیست که هست، حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست، از جوانیام تا کنون نه در مطبخ ماچم کرد نه هرگز کنار مردم خوارم کرد. پدر بزرگ تو داناست! نمیفهمی دختر، داناست. او مرا میفهمد رگ خواب مرا میداند خلق و خوی مرا میداند.
من ماتم برده بود!!
سه روز بود که کتاب هنر عشق ورزیدن "اریک فروم" را میخواندم و یک بخشش را نمیفهمیدم!!!
"چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی است!!!
مادر بزرگ بیسواد من حرفهای" اریک فروم" را برایم چه شیرین تحلیل و بررسی کرده بود.
به همین سادگی!!
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
#تامل_برانگیز
👩❤️💋👩 لاله و لادن دو قلوهای به هم چسبیده را به یاد دارید؟؟؟
آنها از دوران جنینی تا مرگ با هم بودند ، همه جا ناگزیر با هم رفتند. هیچوقت حتی یک قدم از هم دور نشدند با هم یک موسیقی گوش دادند، یک فیلم دیدند و ...
پزشکی می گفت بیشتر از سی درصد از تصمیم هایشان به خاطر مشترک بودن بخشی از مغز، مشترک بود.
🌸 اما «لاله» علاقه داشت در تهران بماند و روزنامه نگار شود ولی «لادن» می خواست به زادگاهش در استان فارس برگردد و وکیل شود. حتی در دو رشته تحصیلی متفاوت از هم مدرک گرفتند. یکی شلوغ تر بود و دیگری خجالتی و کم حرف. یکی رنگ های شاد می پسندید و دیگری رنگ های تیره تر و دهها تفاوت سلیقه ای و فکری دیگر با هم داشتند.
🌸 وقتی دو نفر با این شرایط فیزیکی و مغزی مشترک متفاوت فکر می کردند چرا اصرار داریم ( همسر، فرزند ، دوست یا همسایه ) همه مثل ما رفتار کنند یا سلیقه شان مثل ما باشد؟ چرا وقتی حرفی یا عقیده ای را نمی پسندیدم در فضای مجازی فحاشی می کنیم؟
🌸 ما لاله و لادن نیستیم که حتی آنها هم مثل هم فکر نمی کردند. کافی است وقتی نظری را نمی پسندیم، یک قدم عقب برویم و بگوییم "ما مثل هم فکر نمی کنیم و بگذریم".
لازم نیست نیش بزنیم و زهر بریزیم.
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
#تامل_برانگیز
👩❤️💋👩 لاله و لادن دو قلوهای به هم چسبیده را به یاد دارید؟؟؟
آنها از دوران جنینی تا مرگ با هم بودند ، همه جا ناگزیر با هم رفتند. هیچوقت حتی یک قدم از هم دور نشدند با هم یک موسیقی گوش دادند، یک فیلم دیدند و ...
پزشکی می گفت بیشتر از سی درصد از تصمیم هایشان به خاطر مشترک بودن بخشی از مغز، مشترک بود.
🌸 اما «لاله» علاقه داشت در تهران بماند و روزنامه نگار شود ولی «لادن» می خواست به زادگاهش در استان فارس برگردد و وکیل شود. حتی در دو رشته تحصیلی متفاوت از هم مدرک گرفتند. یکی شلوغ تر بود و دیگری خجالتی و کم حرف. یکی رنگ های شاد می پسندید و دیگری رنگ های تیره تر و دهها تفاوت سلیقه ای و فکری دیگر با هم داشتند.
🌸 وقتی دو نفر با این شرایط فیزیکی و مغزی مشترک متفاوت فکر می کردند چرا اصرار داریم ( همسر، فرزند ، دوست یا همسایه ) همه مثل ما رفتار کنند یا سلیقه شان مثل ما باشد؟ چرا وقتی حرفی یا عقیده ای را نمی پسندیدم در فضای مجازی فحاشی می کنیم؟
🌸 ما لاله و لادن نیستیم که حتی آنها هم مثل هم فکر نمی کردند. کافی است وقتی نظری را نمی پسندیم، یک قدم عقب برویم و بگوییم "ما مثل هم فکر نمی کنیم و بگذریم".
لازم نیست نیش بزنیم و زهر بریزیم.
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
🐚سه وصیت🐚
✅ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
💟ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
💟ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
"ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
💟و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
✅✅"ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتنی.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
🐚سه وصیت🐚
✅ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
💟ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
💟ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
"ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
💟و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
✅✅"ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتنی.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
#داستانک
تقلید کورکورانه ...❌⛔️
عروس جوانی به عنوان شام برای شوهر تازه دامادش،
سوسیس درست میکرد.
اما پیش از آنکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد، سرو ته آنها را باچاقو میزد!
وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ میکرده است!
بعدها که عروس و داماد در خانه مادر زن میهمان بودند
و با همین غذا از آنها پذیرایی شد، تازه داماد این موضوع را با مادرزن در میان گذاشت و علت را جویا شد.
مادر زن شانه ای بالا اندخت و گفت: مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار میبرده!!
بالاخره تازه داماد، این سوال را با مادربزرگ همسرش در میان گذاشت.
مادربزرگ، به تازه داماد زل زد و جواب داد: چون ماهی تابه من کوچک است و سویس درسته در آن جای نمیگیرد.
نتیجه : الگوهای زندگیتان را با دقت انتخاب کنید 😐👌
🌸🍃 @ghararasheghi2 ❤️
تقلید کورکورانه ...❌⛔️
عروس جوانی به عنوان شام برای شوهر تازه دامادش،
سوسیس درست میکرد.
اما پیش از آنکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد، سرو ته آنها را باچاقو میزد!
وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ میکرده است!
بعدها که عروس و داماد در خانه مادر زن میهمان بودند
و با همین غذا از آنها پذیرایی شد، تازه داماد این موضوع را با مادرزن در میان گذاشت و علت را جویا شد.
مادر زن شانه ای بالا اندخت و گفت: مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار میبرده!!
بالاخره تازه داماد، این سوال را با مادربزرگ همسرش در میان گذاشت.
مادربزرگ، به تازه داماد زل زد و جواب داد: چون ماهی تابه من کوچک است و سویس درسته در آن جای نمیگیرد.
نتیجه : الگوهای زندگیتان را با دقت انتخاب کنید 😐👌
🌸🍃 @ghararasheghi2 ❤️
#داستانک
💟چهارحکایت کوتاه اما تاثیر گذار
🌺🍃حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
🌺🍃حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🌺🍃حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🌺🍃حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد.
🍁 @ghararasheghi2 ❤️
💟چهارحکایت کوتاه اما تاثیر گذار
🌺🍃حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
🌺🍃حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🌺🍃حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🌺🍃حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد.
🍁 @ghararasheghi2 ❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم،
" هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم"
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم،
" هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم"
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد
خانواده دوستی و عشق ورزیدن
به هم نوع است را شادباش میگوییم .
🍍🍌🍋🍊🍉🍈🍇🍏🍐
یلدای امسال در هنگام خرید میوه
سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد
خانواده دوستی و عشق ورزیدن
به هم نوع است را شادباش میگوییم .
🍍🍌🍋🍊🍉🍈🍇🍏🍐
یلدای امسال در هنگام خرید میوه
سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
تو همانی که می اندیشی!
بر بلندای کوهی لانه عقابی با چهار تخم قرار داشت. روزی یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین افتاد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای پر از مرغ و خروس رسید. مرغ ها به نوبت از تخم مراقبت میکردند.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
روزی متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج میگرفتند و پرواز میکردند. آهی کشید و گفت: ای کاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند بپرد.
عقاب همچنان در آرزوی پرواز بود. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمیپیوندد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
یادت باشد تو همانی که می اندیشی! هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی. پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن👌
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
تو همانی که می اندیشی!
بر بلندای کوهی لانه عقابی با چهار تخم قرار داشت. روزی یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین افتاد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای پر از مرغ و خروس رسید. مرغ ها به نوبت از تخم مراقبت میکردند.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
روزی متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج میگرفتند و پرواز میکردند. آهی کشید و گفت: ای کاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند بپرد.
عقاب همچنان در آرزوی پرواز بود. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمیپیوندد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
یادت باشد تو همانی که می اندیشی! هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی. پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن👌
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
#تلنگر
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد.
نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر میکنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان.
او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است."
شاید کارهایی که به ظاهر بر علیه و ضرر ما انجام میشود، نادانسته به نفع ما باشد 👌🏻
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
#تلنگر
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد.
نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر میکنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان.
او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است."
شاید کارهایی که به ظاهر بر علیه و ضرر ما انجام میشود، نادانسته به نفع ما باشد 👌🏻
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت:
“نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند
و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستانک
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت:
“نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند
و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️☃❄️
به ما بپیوندید در قرار عاشقی ❤️
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
💕#داستانک
✨گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
💫 گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
💫گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
💫چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم،
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به تنها کانال رسمی استاد #مظاهری بپیوندید در قرار عاشقی راه و رسم زندگی و سیاست زنانه بیاموزید ❤️😜
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
💕#داستانک
✨گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
💫 گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
💫گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
💫چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم،
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به تنها کانال رسمی استاد #مظاهری بپیوندید در قرار عاشقی راه و رسم زندگی و سیاست زنانه بیاموزید ❤️😜
https://telegram.me/joinchat/BkhecTvs5lMBgQ_CW2cRVw