Forwarded from سایت خبری-تحلیلی کلمه
🔴 روز تولد و خاک مرگ در زندان
✍️ #مهدی_نوذر:
امروز تولد منه تولدی که از سال ۸۹ رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت .
از صبح زود پاشدم کارامو کردم که طبق معمولی که در زندان رسم بود تولد بگیریم
رفتم از فروشگاه بند یه کم شکلات و تی تاپ و کیک برای پذیرایی از بچه ها خریدم و با خوشحالی به همه میگفتم برای شب آماده باشید که با قابلمه ای که نقش ضرب رو برامون داشت جشن بگیریم.
حدود ساعت ده صبح بود که پیجر بند اسم دو تا بچه ها رو صدا کرد . همه بهت زده شدیم و بشدت نگران چون اعدامی بودند و از چند روز قبل بهشون گفته شده بود خودشون رو برای اعدام آماده کنند .
تمام بند یهو تبدیل به دشت کربلا شد رفتم اتاقشون دیدم دارن وصیت نامه می نویسن همه بلند بلند گریه میکردند دیگه یادم رفته بود امروز تولدمه، تمام ذهنم این بود ک دو تا از دوستانی که ماهها باهاشون زندگی کردم قراره روزی که من به دنیا اومدم از دنیا برن حتی فکرشم هم آزارم میداد و تلخ بود و اشک امون فکر کردن بهم نمی داد رفتم حاج جعفر رو بغلشم کردم و گفتم امروز قرار بود جشن بگیریم اشکامو پاک کرد و گفت من هر جا باشم خودمو به جشنت میرسونم نگران نباش لحظه ها به سنگینی پتک بود که تو سرم فرود میومد
وصیت شون رو نوشتن و ما تا دم در خروجی بند همراهیشون کردیم همه بی صدا گریه میکردند و فقط اون دو نفر میخندیدن و به بقیه روحیه میدادن ، درب سالن بسته شد و از در خارج شدند.
👈 متن کامل
http://www.kaleme.com/1399/10/29/klm-284882/
✅@Kaleme
✍️ #مهدی_نوذر:
امروز تولد منه تولدی که از سال ۸۹ رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت .
از صبح زود پاشدم کارامو کردم که طبق معمولی که در زندان رسم بود تولد بگیریم
رفتم از فروشگاه بند یه کم شکلات و تی تاپ و کیک برای پذیرایی از بچه ها خریدم و با خوشحالی به همه میگفتم برای شب آماده باشید که با قابلمه ای که نقش ضرب رو برامون داشت جشن بگیریم.
حدود ساعت ده صبح بود که پیجر بند اسم دو تا بچه ها رو صدا کرد . همه بهت زده شدیم و بشدت نگران چون اعدامی بودند و از چند روز قبل بهشون گفته شده بود خودشون رو برای اعدام آماده کنند .
تمام بند یهو تبدیل به دشت کربلا شد رفتم اتاقشون دیدم دارن وصیت نامه می نویسن همه بلند بلند گریه میکردند دیگه یادم رفته بود امروز تولدمه، تمام ذهنم این بود ک دو تا از دوستانی که ماهها باهاشون زندگی کردم قراره روزی که من به دنیا اومدم از دنیا برن حتی فکرشم هم آزارم میداد و تلخ بود و اشک امون فکر کردن بهم نمی داد رفتم حاج جعفر رو بغلشم کردم و گفتم امروز قرار بود جشن بگیریم اشکامو پاک کرد و گفت من هر جا باشم خودمو به جشنت میرسونم نگران نباش لحظه ها به سنگینی پتک بود که تو سرم فرود میومد
وصیت شون رو نوشتن و ما تا دم در خروجی بند همراهیشون کردیم همه بی صدا گریه میکردند و فقط اون دو نفر میخندیدن و به بقیه روحیه میدادن ، درب سالن بسته شد و از در خارج شدند.
👈 متن کامل
http://www.kaleme.com/1399/10/29/klm-284882/
✅@Kaleme