✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ!!
ﺭﻭﺯﯼ پلنگی وحشی مرﺩﯼ ﺭﺍ ﺩنباﻝ کرد.
البته داستان مربوط به زمانی است که هنوز پلنگ ها منقرض نشده بودند و می توانستند آزادانه دنبال مردم کنند، نه این که مردم دنبال آن ها بدوند تا پوستشان را بکنند و آن ها سر به بیابان بگذارند!
مرﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ خوﺩ ﺭﺍ به گوﺩﺍلی بزﺭﮒ ﺭساند ﻭ وارد شیب گوﺩﺍﻝ شد. ناگهاﻥ متوجه شد تمساﺣﯽ ﺩﺭ ﺍنتهاﯼ گوﺩﺍﻝ با ﺩهاﻥ باﺯ منتظر ﺍﻭست.
مرﺩ در حال قل خوردن، ﺩستش ﺭﺍ به بوته تمشکی گرفت ﻭ شک کرد باﻻ برﻭد یا ﭘایین؟ در حالی که داشت با خودش کلنجار میرفت که خوراک پلنگ شود یا طعمه تمساح، چشمش به ﭼند ﺩﺍنه تمشک خوشرنگ که از بوته ﺁﻭیزﺍﻥ بود افتاد.
مرد که بر اثر دویدن، دچار افت قند شده بود دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «بگذﺍﺭ قبل از بلعیده شدن کمی تمشک بخورم. بعد به آن دو جانوری که برایم کمین کرده اند فکر خواهم کرد. تازه شاید این دو حیوان، گوشت با طعم تمشک دوست نداشته باشند!»
مرد ﺩﺍنه هاﯼ تمشک ﺭﺍ با لذﺕ ﺩﺭ ﺩهاﻥ میگذﺍشت ﻭ سعی می کرد به آن دو فکر نکند تا تمشک ها زهرمارش نشود.
وقتی تا حد ترکیدن خورد، نگاهی به بالای سر و پایین پایش کرد و دید که خبری از پلنگ و تمساح نیست.
با خود اندیشید که لابد جریان آن داستان است که می گویند «به گذشته و آینده فکر نکن و از لحظه لذت ببر» برای همین دوباره شروع کرد به خوردن باقیمانده تمشک ها.
ولی از بس زیاد خورد سنگین شد و به درون گودال افتاد و دید تمساح گوشه ای کمین کرده و پلنگ هم از بالا شیرجه زد و دو نفری از خجالتش درآمدند تا دیگر کسی در این موقعیت ها هوس تمشک نکند و به فکر رهایی خودش باشد، شکمو!
😜
علکساندر کاربراتور
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم
تا عالی شویم. ما به هر چه فکر می کنیم ،
هرچه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم
همان می شویم. پس همواره با خودت تکرار کن
همه چیز عالی است...🌷
به ذهن و ضمیر خود عالی بودن را القاء کنید.
ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم.
افکار ما می تواند یک بیابان خشک را
به گلستانی تبدیل کند.
آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و
ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند.
برای همین همیشه سلامت، شاد ،
خونسرد و مهربان هستند.🙂
✅ ذهن سالم موفقیت به همراه دارد♥️
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ!!
ﺭﻭﺯﯼ پلنگی وحشی مرﺩﯼ ﺭﺍ ﺩنباﻝ کرد.
البته داستان مربوط به زمانی است که هنوز پلنگ ها منقرض نشده بودند و می توانستند آزادانه دنبال مردم کنند، نه این که مردم دنبال آن ها بدوند تا پوستشان را بکنند و آن ها سر به بیابان بگذارند!
مرﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ خوﺩ ﺭﺍ به گوﺩﺍلی بزﺭﮒ ﺭساند ﻭ وارد شیب گوﺩﺍﻝ شد. ناگهاﻥ متوجه شد تمساﺣﯽ ﺩﺭ ﺍنتهاﯼ گوﺩﺍﻝ با ﺩهاﻥ باﺯ منتظر ﺍﻭست.
مرﺩ در حال قل خوردن، ﺩستش ﺭﺍ به بوته تمشکی گرفت ﻭ شک کرد باﻻ برﻭد یا ﭘایین؟ در حالی که داشت با خودش کلنجار میرفت که خوراک پلنگ شود یا طعمه تمساح، چشمش به ﭼند ﺩﺍنه تمشک خوشرنگ که از بوته ﺁﻭیزﺍﻥ بود افتاد.
مرد که بر اثر دویدن، دچار افت قند شده بود دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «بگذﺍﺭ قبل از بلعیده شدن کمی تمشک بخورم. بعد به آن دو جانوری که برایم کمین کرده اند فکر خواهم کرد. تازه شاید این دو حیوان، گوشت با طعم تمشک دوست نداشته باشند!»
مرد ﺩﺍنه هاﯼ تمشک ﺭﺍ با لذﺕ ﺩﺭ ﺩهاﻥ میگذﺍشت ﻭ سعی می کرد به آن دو فکر نکند تا تمشک ها زهرمارش نشود.
وقتی تا حد ترکیدن خورد، نگاهی به بالای سر و پایین پایش کرد و دید که خبری از پلنگ و تمساح نیست.
با خود اندیشید که لابد جریان آن داستان است که می گویند «به گذشته و آینده فکر نکن و از لحظه لذت ببر» برای همین دوباره شروع کرد به خوردن باقیمانده تمشک ها.
ولی از بس زیاد خورد سنگین شد و به درون گودال افتاد و دید تمساح گوشه ای کمین کرده و پلنگ هم از بالا شیرجه زد و دو نفری از خجالتش درآمدند تا دیگر کسی در این موقعیت ها هوس تمشک نکند و به فکر رهایی خودش باشد، شکمو!
😜
علکساندر کاربراتور
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم
تا عالی شویم. ما به هر چه فکر می کنیم ،
هرچه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم
همان می شویم. پس همواره با خودت تکرار کن
همه چیز عالی است...🌷
به ذهن و ضمیر خود عالی بودن را القاء کنید.
ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم.
افکار ما می تواند یک بیابان خشک را
به گلستانی تبدیل کند.
آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و
ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند.
برای همین همیشه سلامت، شاد ،
خونسرد و مهربان هستند.🙂
✅ ذهن سالم موفقیت به همراه دارد♥️
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب
@ganunejazb
عقربه سرنوشت
نويسنده:هانس برايتن اَيشنر
ترجمه : مهشيد مير معزي
براي هر مسافري كه به فلورانس مي رود ، ممكن است پيش بيايد كه ساعتش ناگهان از كار بيفتد. اين مسافر نبايد خلق خوشش را فورا از دست بدهد بلكه بايد پيش لوئيجي ساستي (Luigi Sassetti) ساعت ساز برود.
مغازه او را ـ كه بسيار كوچك است ـ مي توان به راحتي در آخرين خيابان فرعي در انتهاي يك خيابان بزرگ پيدا كرد؛ متأسفانه نام آن را فراموش كرده ام. لوئيجي ساستي را يك ساعت ساز ساعي مي دانند و اگر پاي تعميرات بسيار بزرگ در بين نباشد ، مي توان ساعت خود را فورا تحويل گرفت.
البته بايد كمي منتظر شد اما چه كسي از انتظار لذت نمي برد؟ به شرط آن كه شنيدن يك داستان واقعي ، زمان اين انتظار را كوتاه كند.
وقتي شنيدم لوئيجي ساستي عادت دارد كه حين كار كردن ، براي مشتريان خود داستان تعريف كند، با يك ساعت خراب نزداو رفتم . از اين ساعت خاطره داشتم و به همين دليل برايم عزيز بود. شايد به همين خاطر هم با كمي ترس آن را به ساستي دادم.
ساستي بلافاصله رنجيده خاطر پرسيد: «آقا ، آيا شما در مهارت من ترديد داريد؟» به او اطمينان دادم كه كوچك ترين دليلي براي اين كار ندارم.
«آقا باور كنيد كه اگر آدمي يك مرتبه براي يك اشتباه كوچك ، تقريبا زندگي خود را باخته باشد، تا زمان مرگش يك انسان شريف باقي مي ماند!»
و قبل از اينكه به او اطمينان دهم كه در اين مورد هم ترديدي ندارم ، شروع به تعريف كرده بود:
«آه ، فقط يك اشتباه كوچك بود كه آن زمان ـ گمان كنم از زمان بروز اين اتفاق ده سالي گذشته باشد ـ مرتكب شدم.
يك روز در ماه مي بود. خيلي خوب به خاطر دارم ، روز زيبايي مثل امروز بود كه يك فرد غريبه وارد اين مغازه شد. چشم هاي درشت و تيره اي داشت و رنگ صورتش هم چندان روشن تر نبود. گفت : «مجارستان ، وطن من است» و ساعتي كه به من داد ، بسيار ارزشمند بود. اين را فقط من متوجه نشدم ؛ هر كس ديگري هم جاي من بود ، بايد در اولين نگاه متوجه مي شد. پنج ياقوت كبود، حاشيه باريك دور صفحه ساعت را مزين مي كرد.
از مرد غريبه خواستم تا زماني كه اين اشكال كوچك را ـ ساعت واقعا اشكال كوچكي داشت ـ رفع مي كنم ، همين جا منتظر بماند. مي توانستم حدود اين زمان را ارزيابي كنم . امكان نداشت كه بيش از نيم ساعت طول بكشد، اما او اين پيشنهاد را رد كرد. گفت هتلش در همان نزديكي است و او نيم ساعت ديگر باز مي گردد.
يك ربع ساعت نگذشت كه كار ساعت تمام شد .خدا مي داند هنوز فكر بدي نداشتم كه ناگهان به خاطر آوردم چند ياقوت كبود در مغازه دارم كه به لحاظ اندازه ورنگ تقريبا مشابه ياقوتهاي ساعت هستند، با اين تفاوت كه سنگ هاي ساعت اصل و سنگ هاي من بدلي بودند.از خود پرسيدم آيا ياقوتهاي من اندازه ساعت مي شود؟
ميتوانستم اين را امتحان كنم! همين كار را هم انجام دادم. فقط يك سنگ را خارج كردم و سنگ بدلي را جاي آن گذاشتم و سنگ بدلي در كنار چهار سنگ اصل ، چنان جا گرفت كه گويي هميشه همان جا بوده است.
ساعت را در دست گرفتم و لبخند زنان به كار موفقيت آميز خود مي نگريستم كه مرد غريبه وارد شد . اين يك ربع ساعت دوم واقعا مانند يك دقيقه به سرعت سپري شده بود. همان طور كه دستم را كه كمي مي لرزيد دراز كرده بودم و ساعت را برانداز مي كردم ،آن را به مرد غريبه دادم .
به او گفتم : «دقيقا به ساعت نگاه كنيد ، ساعت زيبايي است.»
فقط كافي بود از اين كلمات متعجب شود تا من فورا به همه چيز اعتراف كنم اما او فقط گفت : «حق داريد ، واقعا ساعت زيبايي است » و حتي لبخند هم زد.
پس از اينكه پول را پرداخت ومغازه را ترك كرد ، من تبديل به يك دزد شده بودم.
مرد غريبه بعد از سه ساعت بازگشت . آن طور كه خود او به من گفت ، تازه بعد از ترك مغازه از سخنان عجيب من دچار ترديد شده بود. مي گفت جواهر فروشي كه ساعت را براي ارزيابي به او داد ، تأييد كرد كه يكي از ياقوت هاي كبود ساعت بدلي است. حال او مقابل من ايستاده بود و طلب مال خود مي كرد. بدون خشم حرف مي زد و در آن لحظه آرامش او بيش از اين حقيقت كه به عنوان يك دزد در مقابل او قرار داشتم ، مرا متأثر مي كرد.
تا امروز هم تمام كلمات هشدار آميزي را كه مرد غريبه به من گفت ، در خاطر دارم.
سعي كردم عمل خود را به همان صورت واقعي برايش توضيح دهم تا در چشم هايش قضاوتي همرا با بخشش ببينم . در آرامش به حرف هايم گوش كرد و بعد جواب داد:
ادامه داستان فردا شب...
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
@ganunejazb
عقربه سرنوشت
نويسنده:هانس برايتن اَيشنر
ترجمه : مهشيد مير معزي
براي هر مسافري كه به فلورانس مي رود ، ممكن است پيش بيايد كه ساعتش ناگهان از كار بيفتد. اين مسافر نبايد خلق خوشش را فورا از دست بدهد بلكه بايد پيش لوئيجي ساستي (Luigi Sassetti) ساعت ساز برود.
مغازه او را ـ كه بسيار كوچك است ـ مي توان به راحتي در آخرين خيابان فرعي در انتهاي يك خيابان بزرگ پيدا كرد؛ متأسفانه نام آن را فراموش كرده ام. لوئيجي ساستي را يك ساعت ساز ساعي مي دانند و اگر پاي تعميرات بسيار بزرگ در بين نباشد ، مي توان ساعت خود را فورا تحويل گرفت.
البته بايد كمي منتظر شد اما چه كسي از انتظار لذت نمي برد؟ به شرط آن كه شنيدن يك داستان واقعي ، زمان اين انتظار را كوتاه كند.
وقتي شنيدم لوئيجي ساستي عادت دارد كه حين كار كردن ، براي مشتريان خود داستان تعريف كند، با يك ساعت خراب نزداو رفتم . از اين ساعت خاطره داشتم و به همين دليل برايم عزيز بود. شايد به همين خاطر هم با كمي ترس آن را به ساستي دادم.
ساستي بلافاصله رنجيده خاطر پرسيد: «آقا ، آيا شما در مهارت من ترديد داريد؟» به او اطمينان دادم كه كوچك ترين دليلي براي اين كار ندارم.
«آقا باور كنيد كه اگر آدمي يك مرتبه براي يك اشتباه كوچك ، تقريبا زندگي خود را باخته باشد، تا زمان مرگش يك انسان شريف باقي مي ماند!»
و قبل از اينكه به او اطمينان دهم كه در اين مورد هم ترديدي ندارم ، شروع به تعريف كرده بود:
«آه ، فقط يك اشتباه كوچك بود كه آن زمان ـ گمان كنم از زمان بروز اين اتفاق ده سالي گذشته باشد ـ مرتكب شدم.
يك روز در ماه مي بود. خيلي خوب به خاطر دارم ، روز زيبايي مثل امروز بود كه يك فرد غريبه وارد اين مغازه شد. چشم هاي درشت و تيره اي داشت و رنگ صورتش هم چندان روشن تر نبود. گفت : «مجارستان ، وطن من است» و ساعتي كه به من داد ، بسيار ارزشمند بود. اين را فقط من متوجه نشدم ؛ هر كس ديگري هم جاي من بود ، بايد در اولين نگاه متوجه مي شد. پنج ياقوت كبود، حاشيه باريك دور صفحه ساعت را مزين مي كرد.
از مرد غريبه خواستم تا زماني كه اين اشكال كوچك را ـ ساعت واقعا اشكال كوچكي داشت ـ رفع مي كنم ، همين جا منتظر بماند. مي توانستم حدود اين زمان را ارزيابي كنم . امكان نداشت كه بيش از نيم ساعت طول بكشد، اما او اين پيشنهاد را رد كرد. گفت هتلش در همان نزديكي است و او نيم ساعت ديگر باز مي گردد.
يك ربع ساعت نگذشت كه كار ساعت تمام شد .خدا مي داند هنوز فكر بدي نداشتم كه ناگهان به خاطر آوردم چند ياقوت كبود در مغازه دارم كه به لحاظ اندازه ورنگ تقريبا مشابه ياقوتهاي ساعت هستند، با اين تفاوت كه سنگ هاي ساعت اصل و سنگ هاي من بدلي بودند.از خود پرسيدم آيا ياقوتهاي من اندازه ساعت مي شود؟
ميتوانستم اين را امتحان كنم! همين كار را هم انجام دادم. فقط يك سنگ را خارج كردم و سنگ بدلي را جاي آن گذاشتم و سنگ بدلي در كنار چهار سنگ اصل ، چنان جا گرفت كه گويي هميشه همان جا بوده است.
ساعت را در دست گرفتم و لبخند زنان به كار موفقيت آميز خود مي نگريستم كه مرد غريبه وارد شد . اين يك ربع ساعت دوم واقعا مانند يك دقيقه به سرعت سپري شده بود. همان طور كه دستم را كه كمي مي لرزيد دراز كرده بودم و ساعت را برانداز مي كردم ،آن را به مرد غريبه دادم .
به او گفتم : «دقيقا به ساعت نگاه كنيد ، ساعت زيبايي است.»
فقط كافي بود از اين كلمات متعجب شود تا من فورا به همه چيز اعتراف كنم اما او فقط گفت : «حق داريد ، واقعا ساعت زيبايي است » و حتي لبخند هم زد.
پس از اينكه پول را پرداخت ومغازه را ترك كرد ، من تبديل به يك دزد شده بودم.
مرد غريبه بعد از سه ساعت بازگشت . آن طور كه خود او به من گفت ، تازه بعد از ترك مغازه از سخنان عجيب من دچار ترديد شده بود. مي گفت جواهر فروشي كه ساعت را براي ارزيابي به او داد ، تأييد كرد كه يكي از ياقوت هاي كبود ساعت بدلي است. حال او مقابل من ايستاده بود و طلب مال خود مي كرد. بدون خشم حرف مي زد و در آن لحظه آرامش او بيش از اين حقيقت كه به عنوان يك دزد در مقابل او قرار داشتم ، مرا متأثر مي كرد.
تا امروز هم تمام كلمات هشدار آميزي را كه مرد غريبه به من گفت ، در خاطر دارم.
سعي كردم عمل خود را به همان صورت واقعي برايش توضيح دهم تا در چشم هايش قضاوتي همرا با بخشش ببينم . در آرامش به حرف هايم گوش كرد و بعد جواب داد:
ادامه داستان فردا شب...
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🖊
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣست كردند،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ، ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣست كردند،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ، ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
🖊
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣست كردند،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ، ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣست كردند،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ، ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم در کنار حرم و مسجد اعظم
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد.
از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت.
زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد.
از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود.
کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟
من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد.
این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند.
در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند.
بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود.
مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید.
قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.
نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد.
حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم در کنار حرم و مسجد اعظم
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد.
از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت.
زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد.
از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود.
کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟
من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد.
این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند.
در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند.
بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود.
مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید.
قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.
نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد.
حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید 👇👇👇👇👇👇
#n @ganunejazb
🌹
#داستان_شب
@ganunejazb
🔘 داستان کوتاه
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
@ganunejazb
🔘 داستان کوتاه
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
@ganunejazb
💜کاشف تلقین بهخود،دانشمندی فرانسوی به نام امیل کوئه است. اوقدرت تلقین را کشف کرد.
داستان کشف تلقین
یک روز پسر 13 ساله اودیر ازخواب بیدار میشود و بدین جهت مورد سرزنش و برخورد شدید پدر قرار میگیرد.عصرآن روز وقتی پسر کوئه ازمدرسه به خانه بر میگردد؛ امیل متوجه میشودکه هنوز اثر صحبتهای صبح درچهره پسر مشخص است. مدتی بعد مجدد این ماجرا تکرار شد تا اینکه جرقه ای درذهن کوئه پدید آمد .
او از خوداین سئوال راپرسید که چرا اثر تنبیه یاتشویق از صبح تا عصر همان روز باقی میماند.پس از تحقیق و آزمایش بسیار در این خصوص به این نتیجه رسید که انسانها 10 الی 15 دقیقه بعداز خواب وبه همین مقدار قبل ازخواب رفتن درشرایطی قرارمیگیرند که هر نوع فکرحرف و تصویری راکه دررویا یاواقعیت با آن مواجه شوند درطول روزعینابرای خود شبیه سازی می کنند.
همه افراد نوع بشر قبل وبعد از خواب بحالت رخوت وخواب آلودگی هیپنوتیزمی وارد می شوند؛در این وضعیت پذیرش افزایش می یابد. کوئه توضیح میدهد که شخص درحالت هیپنوزنبایدبخوابد بلکه باید تنهاخواب آلودباشد.رمز هیپنوتیزم این است که فردفقط وفقط خواب آلودگی داشته باشد.ازآنجا که نسل بشرهنگام صبح که از خواب بر میخیزنددچار رخوت وخواب آلودگیاند، پس بهترین زمان ارائه تلقینها صبح زودمیباشد.
اولین اصل درتلقین امیل کوئه خوابآلودگی است.
دومین اصل درتلقین امیل کوئه آرامش عضلانی است.
سومین و مهمترین اصل تلقین امیل کوئه تمرکزفکری و خلاذهنی است که در اصل کانونی کردن ذهن است؛
فقط وفقط برروی یک موضوع ویژه.
امیل کوئه پس از تحقیق و آزمایش برروی افرادوحالات گوناگون آنان به این نتیجه رسید که این سه حالت پیش ازبیدار شدن ازخواب به انسان دست میدهدچرا که درصبح هنگام انسان هم خواب آلودهم ریلکس و هم در حالتی ازتمرکز فکری و ذهنی میباشد.پس از اعلام این نتیجه روزبروز به مشتریان وبیماران امیل کوئه اضافه شد،اوهرروز بیماران رادر سالنی جمع میکرد وبه آنها آموزش میداد که چگونه درضمیر ناخودآگاه خودنفوذ کنندوتلقینهای عملی وکاربردی لازم را برلوح ضمیر نفس یاخویشتن خویش نقش زنند.او میگوید:مهم این است که تلقینها واردناخودآگاه شوند؛بعد از آن دیگر کاری نکنید بلکه منتظر معجزات درمانی باشید .
روشهای کوئه در دهه 1920 شهرتی جهانی پیداکردمخصوصا جمله ابدایی او: "من هر روز از هرجهت بهتر و بهتر میشوم"
🔘امیل کوئه پرده از بزرگترین راز قرن درخصوص هیپنوتیزم برداشته و بیان کرد که قدرت، عامل ایجاد یک حالت هیپنوتیزمی نیست بلکه مهمتر ازآن مشارکت، همکاری وپذیرش بی چون وچرای تلقینهای از طرف آزمودنی میباشد وهمچنین عقیده دارد که هیپنوتیزم چیزی نیست جزمجموعهای ازتلقین بنفس و تلقین بنفس نیزدر اصل همان هیپنوتیزم میباشد.
اگراندیشه ای برای مدت مدیددر ذهن باقی بماند فردآنرا واقعی فرض کرده وحاضر نیست هیچ گونه مطلبی برخلاف آنرا قبول نماید.از دیدروانشناسی هرگاه افرادنوع بشر تمام ظرفیت فکری خود را بر روی عقیده ای متمرکز سازند و هر روز بر وسعت دامنه آن بیافزایند این اعتقاد آن شخص در جهان بیرون جنبه واقعی پیدا خواهد کرد.
قوانین کوئه:
کوئه پس از گذشت حدود 20 سال تحقیق در خصوص تلقین های هیپنوتیزمی به قوانین سه گانه زیر دست یافت:
1. قانون توجه و تمرکز:زمانی که ذهن درمدت مدیدی بر روی موضوعی متمرکزشود آن موضوع بتدریج جنبه واقعی پیدا می کند.
2.قانون اثر متضاد:مادامیکه در خیال خودببینید که قادربه انجام کاری نیستید با تلاش بیشتر موفقیت کمتری کسب میکنید.به عبارت دیگر تفکر منفی+کوشش بیشتر=موفقیت کمتر.
3.قانون اثراحساسی عاطفی:پندار قویتراز تلقین است.بعبارت دیگر زمانیکه یک تلقین ازروی اشتیاق و احساسهای عاطفی درون باشد وهمراه با تصاویرذهنی باشد.این تلقین قویتراز سایرافکاروالقائات ظاهر شده وبر دیگر افکارغلبه پیدامیکند.
تلقین چیست؟
تلقین همانندبذری است که در خاک وجودانسان ها کاشته میشود. اگر به موقع به آبیاری و باغبانی آن بپردازیم، از آن دانه کوچک کم وزن درخت قطور و تنومندی ایجاد خواهیم کردکه بابالا رفتن ازآن درخت از فراز قله های موفقیت خواهیم گذشت.تلقین همانندتیغ جراحی است که تنها افرادمتخصص بهترین بهره برداری رااز آن بعمل میآورند.
اگرتلقین به نفس درمدت زمانی طولانی مثلاچند ماه (3 الی4)ادامه داشته باشد بعداز تاثیرگذاری برضمیرناخودآگاه بصورت خودکار، ناخودآگاه درپی بدست آوردن موارد ذکرشده درتلقینات برمیآید؛در آن موقع زمانی است که اعجازناخودآگاه رامیبینیم.
"من هر روزاز هرجهت بهتر وبهتر میشوم"
ازینرومطمئن باشیدکه تلقین قدرتی دارد که میتونه ازشماانسان دیگری بسازد.
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
@ganunejazb
💜کاشف تلقین بهخود،دانشمندی فرانسوی به نام امیل کوئه است. اوقدرت تلقین را کشف کرد.
داستان کشف تلقین
یک روز پسر 13 ساله اودیر ازخواب بیدار میشود و بدین جهت مورد سرزنش و برخورد شدید پدر قرار میگیرد.عصرآن روز وقتی پسر کوئه ازمدرسه به خانه بر میگردد؛ امیل متوجه میشودکه هنوز اثر صحبتهای صبح درچهره پسر مشخص است. مدتی بعد مجدد این ماجرا تکرار شد تا اینکه جرقه ای درذهن کوئه پدید آمد .
او از خوداین سئوال راپرسید که چرا اثر تنبیه یاتشویق از صبح تا عصر همان روز باقی میماند.پس از تحقیق و آزمایش بسیار در این خصوص به این نتیجه رسید که انسانها 10 الی 15 دقیقه بعداز خواب وبه همین مقدار قبل ازخواب رفتن درشرایطی قرارمیگیرند که هر نوع فکرحرف و تصویری راکه دررویا یاواقعیت با آن مواجه شوند درطول روزعینابرای خود شبیه سازی می کنند.
همه افراد نوع بشر قبل وبعد از خواب بحالت رخوت وخواب آلودگی هیپنوتیزمی وارد می شوند؛در این وضعیت پذیرش افزایش می یابد. کوئه توضیح میدهد که شخص درحالت هیپنوزنبایدبخوابد بلکه باید تنهاخواب آلودباشد.رمز هیپنوتیزم این است که فردفقط وفقط خواب آلودگی داشته باشد.ازآنجا که نسل بشرهنگام صبح که از خواب بر میخیزنددچار رخوت وخواب آلودگیاند، پس بهترین زمان ارائه تلقینها صبح زودمیباشد.
اولین اصل درتلقین امیل کوئه خوابآلودگی است.
دومین اصل درتلقین امیل کوئه آرامش عضلانی است.
سومین و مهمترین اصل تلقین امیل کوئه تمرکزفکری و خلاذهنی است که در اصل کانونی کردن ذهن است؛
فقط وفقط برروی یک موضوع ویژه.
امیل کوئه پس از تحقیق و آزمایش برروی افرادوحالات گوناگون آنان به این نتیجه رسید که این سه حالت پیش ازبیدار شدن ازخواب به انسان دست میدهدچرا که درصبح هنگام انسان هم خواب آلودهم ریلکس و هم در حالتی ازتمرکز فکری و ذهنی میباشد.پس از اعلام این نتیجه روزبروز به مشتریان وبیماران امیل کوئه اضافه شد،اوهرروز بیماران رادر سالنی جمع میکرد وبه آنها آموزش میداد که چگونه درضمیر ناخودآگاه خودنفوذ کنندوتلقینهای عملی وکاربردی لازم را برلوح ضمیر نفس یاخویشتن خویش نقش زنند.او میگوید:مهم این است که تلقینها واردناخودآگاه شوند؛بعد از آن دیگر کاری نکنید بلکه منتظر معجزات درمانی باشید .
روشهای کوئه در دهه 1920 شهرتی جهانی پیداکردمخصوصا جمله ابدایی او: "من هر روز از هرجهت بهتر و بهتر میشوم"
🔘امیل کوئه پرده از بزرگترین راز قرن درخصوص هیپنوتیزم برداشته و بیان کرد که قدرت، عامل ایجاد یک حالت هیپنوتیزمی نیست بلکه مهمتر ازآن مشارکت، همکاری وپذیرش بی چون وچرای تلقینهای از طرف آزمودنی میباشد وهمچنین عقیده دارد که هیپنوتیزم چیزی نیست جزمجموعهای ازتلقین بنفس و تلقین بنفس نیزدر اصل همان هیپنوتیزم میباشد.
اگراندیشه ای برای مدت مدیددر ذهن باقی بماند فردآنرا واقعی فرض کرده وحاضر نیست هیچ گونه مطلبی برخلاف آنرا قبول نماید.از دیدروانشناسی هرگاه افرادنوع بشر تمام ظرفیت فکری خود را بر روی عقیده ای متمرکز سازند و هر روز بر وسعت دامنه آن بیافزایند این اعتقاد آن شخص در جهان بیرون جنبه واقعی پیدا خواهد کرد.
قوانین کوئه:
کوئه پس از گذشت حدود 20 سال تحقیق در خصوص تلقین های هیپنوتیزمی به قوانین سه گانه زیر دست یافت:
1. قانون توجه و تمرکز:زمانی که ذهن درمدت مدیدی بر روی موضوعی متمرکزشود آن موضوع بتدریج جنبه واقعی پیدا می کند.
2.قانون اثر متضاد:مادامیکه در خیال خودببینید که قادربه انجام کاری نیستید با تلاش بیشتر موفقیت کمتری کسب میکنید.به عبارت دیگر تفکر منفی+کوشش بیشتر=موفقیت کمتر.
3.قانون اثراحساسی عاطفی:پندار قویتراز تلقین است.بعبارت دیگر زمانیکه یک تلقین ازروی اشتیاق و احساسهای عاطفی درون باشد وهمراه با تصاویرذهنی باشد.این تلقین قویتراز سایرافکاروالقائات ظاهر شده وبر دیگر افکارغلبه پیدامیکند.
تلقین چیست؟
تلقین همانندبذری است که در خاک وجودانسان ها کاشته میشود. اگر به موقع به آبیاری و باغبانی آن بپردازیم، از آن دانه کوچک کم وزن درخت قطور و تنومندی ایجاد خواهیم کردکه بابالا رفتن ازآن درخت از فراز قله های موفقیت خواهیم گذشت.تلقین همانندتیغ جراحی است که تنها افرادمتخصص بهترین بهره برداری رااز آن بعمل میآورند.
اگرتلقین به نفس درمدت زمانی طولانی مثلاچند ماه (3 الی4)ادامه داشته باشد بعداز تاثیرگذاری برضمیرناخودآگاه بصورت خودکار، ناخودآگاه درپی بدست آوردن موارد ذکرشده درتلقینات برمیآید؛در آن موقع زمانی است که اعجازناخودآگاه رامیبینیم.
"من هر روزاز هرجهت بهتر وبهتر میشوم"
ازینرومطمئن باشیدکه تلقین قدرتی دارد که میتونه ازشماانسان دیگری بسازد.
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
#داستان_شب
@ganunejazb
زیب النسا بیگم دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانی هند، یکی از شاعران معروف سبک هندی است که در اشعارش، تخلص«مخفی» را برای خود انتخاب کرده بود.این بانوی صاحب کمال و جمال هیچ مردی را لایق عشق خود نمی دید و هرگاه پدرش در امر ازدواج او با یکی از شاهزادگان اصرار می کرد در جواب خواست پدر می گفت :
نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ
درین چمن به چه امید آشیان بندم
اما در نهایت عشق به سراغ زیب النسا آمد و او دل درگرو عاقل خان یکی از وزرای پدر نهاد، عاقل خان مردی اهل ادب و فرهنگ بود و از طرفی دلباخته زیب النسا، بین این دو نفر نامه های عاشقانه رد و بدل می شد و در نهایت خبر به گوش شاه رسید و او بسیار خشمگین شد، اما چون مدرکی برای متهم کردند عاقل خان نداشت تصمیم گرفت نقشه ای بکشد که دست عاقل خان را رو کند.
به این منظور اورنگ زیب که هفت وزیر داشت دستور داد که هر وزیر می تواند یک روز کامل را در تمام قصر های سلطنتی رفت و آمد داشته باشد چون نوبت به عاقل خان رسید، جاسوسان را به نگهبانی او گماشت تا ببیند آیا عاقل خان برای دیدن زیب النسا بیگم می رود یا نه، از آنجاییکه عاقل خان مردی دور اندیش بود حدس زد که این یک دام است در نتیجه به دیدن معشوق نرفت. زیب النسا تمام مدت منتظر آمدن عاقل خان بود، چون دید محبوب به دیدنش نیامده، دل آزرده شده و این مصرع را برای عاقل خان می نویسد :
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل خان در پاسخ زیب النسا می نویسد:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»
🌹
🔘 داستان کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨
@ganunejazb
زیب النسا بیگم دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانی هند، یکی از شاعران معروف سبک هندی است که در اشعارش، تخلص«مخفی» را برای خود انتخاب کرده بود.این بانوی صاحب کمال و جمال هیچ مردی را لایق عشق خود نمی دید و هرگاه پدرش در امر ازدواج او با یکی از شاهزادگان اصرار می کرد در جواب خواست پدر می گفت :
نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ
درین چمن به چه امید آشیان بندم
اما در نهایت عشق به سراغ زیب النسا آمد و او دل درگرو عاقل خان یکی از وزرای پدر نهاد، عاقل خان مردی اهل ادب و فرهنگ بود و از طرفی دلباخته زیب النسا، بین این دو نفر نامه های عاشقانه رد و بدل می شد و در نهایت خبر به گوش شاه رسید و او بسیار خشمگین شد، اما چون مدرکی برای متهم کردند عاقل خان نداشت تصمیم گرفت نقشه ای بکشد که دست عاقل خان را رو کند.
به این منظور اورنگ زیب که هفت وزیر داشت دستور داد که هر وزیر می تواند یک روز کامل را در تمام قصر های سلطنتی رفت و آمد داشته باشد چون نوبت به عاقل خان رسید، جاسوسان را به نگهبانی او گماشت تا ببیند آیا عاقل خان برای دیدن زیب النسا بیگم می رود یا نه، از آنجاییکه عاقل خان مردی دور اندیش بود حدس زد که این یک دام است در نتیجه به دیدن معشوق نرفت. زیب النسا تمام مدت منتظر آمدن عاقل خان بود، چون دید محبوب به دیدنش نیامده، دل آزرده شده و این مصرع را برای عاقل خان می نویسد :
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل خان در پاسخ زیب النسا می نویسد:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»
🌹
🔘 داستان کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨
#داستان_شب 🌙
💎دانیل کانمن: خوشبختی حاصل جمع و تفریق لحظات خوشایند و ناخوشایند نیست، بلکه ناشی از نگرش به کلیت زندگی به عنوان چیزی بامعنا و ارزشمند است. در خوشبختی یک عنصر مهم شناختی و اخلاقی وجود دارد.
همانطور که نیچه گفت، اگر دلیلی برای زندگی داشته باشی، تقریباً هر ناملایمی را میتوانی تحمل کنی. زندگی مفید، حتی در بطن دشواریها، میتواند بیاندازه رضایتبخش باشد. اما زندگی بیهوده، با هر میزان از رفاه، مصیبتی وحشتناک است.
📕 انسان خردمند
✍🏻 یووال نوح هراری
دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
🌹
بابا یعنی پناه یک آدم. یعنی کسی که وسط دعواهای کودکانه به آغوشش امید داری، یعنی قدرتمند ترین انسان روی زمین برای هر بچه، کسی که در تصور فرزندش هر ناممکن و ناشدنی را در جیبهای کتش پنهان کرده و هیچکس از او قویتر نیست.
بابا یعنی مردی که شبها با لبخند به خانه بر میگردد و همیشه شکلات و چیزهای خوشحال کننده در جیبهاش دارد. بابا یعنی صبحهای زمستان کسی از خواب بیدارت کند که «بلند شو ببین چه برفی آمده!» یعنی «دعا کنید امسال عیدی بدهند میبرمتان شمال» و عیدی میدهند و نمیبردمان شمال و همیشه زخمهای عمیقتری برای بستن دارد.
بابا یعنی یکتنه با مشکلات جهان جنگیدن، یعنی عیدها برای بچهها لباس خریدن و با شادیِ آنها شاد شدن. یعنی آجیل و پشمک و کلوچهی عید در دست از راه رسیدن و ذوق بچهها را نگاه کردن. بابا یعنی قلقلکهای غافلگیرانه و مسافرتهای ناگهانی.
بابا یعنی تکهی بزرگی از قدرت و مهربانی خدا در وجود یک نفر.
خدایا مراقب همهی باباها باش، ظریف نیستند، ولی بیش از توانشان مهربانند و بخشنده.
خدا کند هیچ بابایی هیچجوره شرمندهی بچههاش نباشد. خدا کند همیشه چوب جادوییِ باباها برای برآوردن آرزوهای بچههاشان، پر از معجزه و لبخند باشد.
خدا کند...✨
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨
💎دانیل کانمن: خوشبختی حاصل جمع و تفریق لحظات خوشایند و ناخوشایند نیست، بلکه ناشی از نگرش به کلیت زندگی به عنوان چیزی بامعنا و ارزشمند است. در خوشبختی یک عنصر مهم شناختی و اخلاقی وجود دارد.
همانطور که نیچه گفت، اگر دلیلی برای زندگی داشته باشی، تقریباً هر ناملایمی را میتوانی تحمل کنی. زندگی مفید، حتی در بطن دشواریها، میتواند بیاندازه رضایتبخش باشد. اما زندگی بیهوده، با هر میزان از رفاه، مصیبتی وحشتناک است.
📕 انسان خردمند
✍🏻 یووال نوح هراری
دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
🌹
بابا یعنی پناه یک آدم. یعنی کسی که وسط دعواهای کودکانه به آغوشش امید داری، یعنی قدرتمند ترین انسان روی زمین برای هر بچه، کسی که در تصور فرزندش هر ناممکن و ناشدنی را در جیبهای کتش پنهان کرده و هیچکس از او قویتر نیست.
بابا یعنی مردی که شبها با لبخند به خانه بر میگردد و همیشه شکلات و چیزهای خوشحال کننده در جیبهاش دارد. بابا یعنی صبحهای زمستان کسی از خواب بیدارت کند که «بلند شو ببین چه برفی آمده!» یعنی «دعا کنید امسال عیدی بدهند میبرمتان شمال» و عیدی میدهند و نمیبردمان شمال و همیشه زخمهای عمیقتری برای بستن دارد.
بابا یعنی یکتنه با مشکلات جهان جنگیدن، یعنی عیدها برای بچهها لباس خریدن و با شادیِ آنها شاد شدن. یعنی آجیل و پشمک و کلوچهی عید در دست از راه رسیدن و ذوق بچهها را نگاه کردن. بابا یعنی قلقلکهای غافلگیرانه و مسافرتهای ناگهانی.
بابا یعنی تکهی بزرگی از قدرت و مهربانی خدا در وجود یک نفر.
خدایا مراقب همهی باباها باش، ظریف نیستند، ولی بیش از توانشان مهربانند و بخشنده.
خدا کند هیچ بابایی هیچجوره شرمندهی بچههاش نباشد. خدا کند همیشه چوب جادوییِ باباها برای برآوردن آرزوهای بچههاشان، پر از معجزه و لبخند باشد.
خدا کند...✨
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨
🍁
#داستان_شب
@ganunejazb
قشنگه تا اخر بخونید
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
💟💟💟💟💟💟💟
توماس ادیسون و مادر قهرمانش...
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد،گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨
#داستان_شب
@ganunejazb
قشنگه تا اخر بخونید
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
💟💟💟💟💟💟💟
توماس ادیسون و مادر قهرمانش...
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد،گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb
در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
✨