کانال ابر گروه آموزشی قانون جذب
2.27K subscribers
4.16K photos
2.82K videos
122 files
10.2K links
Download Telegram
#داستان_شب
@ganunejazb
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت.

مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."

سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
 
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.

مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
 
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".
 
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
 
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام."

منبع #مرزبان_نامه

"آفتابی شدن"

فلات مرکزی ایران سرزمین خشک و کم آبی است، که تنها با استفاده از رشته قنات های متعدد که شاهکار مهندسی دنیای قدیم به حساب می آید، تبدیل به محلی برای کشت و زرع وسکونت شده است.

سیستم آبرسانی با کمک قنات در ظاهر ساده به نظر می‌رسد، ابتدا توسط مقنی های کارکشته محل اصلی آب یا همان "مادر چاه" پیدا می‌شد، بعد شترگلوهای متعددی برای تنظیم کشش آب به سمت مادر چاه حفر می‌گردید، آن وقت از محل مادر چاه تا جایی که آب قنات به سطح زمین می رسید یا در اصطلاح مقنی ها "آفتابی می شد"، طراز بندی شده و سپس در فواصل معین چاهها متعددی برای تهویه قنات و همچنین جذب آب‌های آزاد حفر می‌شد و در انتها مشکل‌ترین قسمت کار، یعنی نقب زدن و اتصال این رشته چاهها به هم و همین طور مادر چاه صورت می پذیرفت.

اصطلاح "آفتابی شدن" که به معنای دیدن شخصی پس از مدتهای مدیدی است، در واقع از همین کار حفر قنات ریشه گرفته است، زیرا در زمان گذشته و با نبود وسایل حفاری و مهندسی دقیق، رساندن آب قنات به سطح زمین یا همان "آفتابی شدن آب قنات" کار دشوار و زمانبری بود.


امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙



#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌹
#داستان_شب
@ganunejazb
🔘
داستان کوتاه

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک
شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از بابِ من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟

باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»

همسرِ خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.
تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.

- در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند.
- در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند.
- هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.
- هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند.

اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.

من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:

« پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»

─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─



#هرشب_ساعت_ده_داستان_شب_از_کانال قانون جذب ومثبت اندیشی راز موفقیت

#داستان_شب📒📚
@ganunejazb
@ganunejazb

#داستان_شب
واقعااا این متن رو بخونید👇👇👇👇 قرص سردرد ......

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…

مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.

در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟

پسر پاسخ داد که یک مشتری

مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟

پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار

مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟

مگه چی فروختی ؟

پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی

من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم

بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..

مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟

میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.

" کارل استوارت "
صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا.....

🌹لطفا"کانال
#قانون_جذب_مثبت_اندیشی_راز_موفقیت رابه‌دوستانتان معرفی کنید. 🌹
#شماهم_دعوتید 👇👇👇👇👇
@ganunejazb
instagram.com/ebusiness.ir
#داستان_شب
@ganunejazb
#داستان_کوتاه

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.



روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی ی ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.



پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.


🌹
☀️شُکر

گفت: حواست باشد، زیاد غر نزنی. غرها می روند ناله ها و آه ها و افسوس ها و کاش ها و اماها و اگرها و ای وای ها را با خودشان می آورند؛ و آنها از کلمات بیرون می جهند و می چسبند به پیراهنت، به تنت، به جانت، به استخوانت…
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…

حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.

پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.

پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…

✍️#عرفان_نظرآهاری

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─


امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب
@ganunejazb
گاو و شیر از کلیله و دمنه
قسمت اول

بازرگانی بسیار ثروتمند بود . فرزندانش بزرگ شدند ، از به دست آوردن کار و شغل روی گردان بودند . شروع به ول خرجی ثروت پدر کردند. پدر لازم دانست فرزندان را پند دهد و سرزنش کند. و هنگام نصیحت گفت : ای فرزندان ، انسان ها دنبال سه مقام اند و با داشتن چهار ویژگی بدان خواهند رسید. اما آن سه مرتبه که خواستار آنند زندگی خوب است و والا مقامی و دست یابی به پاداش اخروی و آن چهار صفت که به واسطه ی آن می توان به این اهداف رسید ٬ اندوحتن مال است از راه پسندیده و تلاش مناسب در نگه داری آن و هزینه کردن برای بهتر شدن زندگی و خشنودی زن و فرزند و به توشه ی آخرت می انجامد. خویشتن داری از آفات بد تا آن جا که امکان دارد و هر که یکی از این چهار صفت را نادیده بگیرد . روزگار مانع تحقق اهداف او می شود.

پسران بازرگان اندرز پدر شنیدند و فواید آن را خوب دانستند و برادر بزرگ تجارت را پیشه کرد. و سفر به جاهای دور را انتخاب کرد و با او دو گاو بود نام یکی شنزبه بود و دیگری نندبه. در مسافرت به باتلاقی برخوردند ٬ شنزبه در آن ماند ٬ با تدبیر او را نجات دادند. در آن حال توان حرکت نداشت . پسر بازرگان مردی برای مراقبت او گذاشت تا پرستار وی باشد ٬ وقتی قوت گرفت با خود ببرد. کارگر (مراقب گاو ) روزی آن جا ماند ٬ حسته شد ٬ شنزبه را رها کرد و رفت و به پسر بازرگان گفت : گاو از بین رفت...


شنزبه به مرور زمان بهبودی یافت و دنبال چراگاه می رفت تا این که به مرتعی زیبا رسید آراسته به انواع و اقسام گل ها و گیاهان خوشبو . چون مدتی آن جا ماند و نیرو گرفت ٬ خوشی فراوان او را مست کرد و با شادی بسیار فریادی بلند کشید . در اطراف آن چمن زار شیری با حیوانات وحشی و درنده بسیار تحت فرمان زندگی می کرد. او هرگز گاو ندیده و صدایش نشنیده بود. همین که صدای گاو به گوشش رسید ٬ ترسید . نمی خواست درندگان بدانند که او می ترسد بنابراین از محل زندگی خارج نمی شد.

در پیروان او دو شغال بودند . نام یکی کلیله بود و دیگری دمنه و هر دو بسیار زیرک . دمنه حریص و جاه طلب تر بود ٬ به کلیله گفت : نظرت در مورد سلطان چیست که درخانه ساکن مانده و شکار و شادی را ترک کرده است ؟ کلیله گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ ما در درگاه سلطان زندگی آسوده ای داریم و غذایی برای خوردن داریم. این موضوع را فراموش کن...



ادامه در شبهای بعد...

#داستان_شب 🌙

📕داستان کوتاه

اسکندر مقدونی در جنگی در میان لشگریانش سربازی دید که بر اسبی لاغر و علیل سوار است. سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
سرباز خندید. اسکندر تعجب کرد و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم اما شما بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از جواب سرباز خجالت کشید و به او پاداش داد.

افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.
خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید


👈💯
امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 #داستان_شب 🌙

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.

پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.

چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.

هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.

هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.

تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.

تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.

هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .

تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.

از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند.
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.

چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟

چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.

این است معنی برکت در روزی حلال.



🌸🍃🌼🌸🍃🌼

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂


#داستان_شب
#n @ganunejazb
داستان فوق العاده زیبا و خواندنی

💢مورچه و عسل

🍃مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید.
از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…
🍃هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد! مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!
🍃بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!! بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…
🍃 مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید! بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
🍃 بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
🍃مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت… مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!
🍃مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او
🍃هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم

🍃مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است… این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

🌛داستان شب
مرد و صندلی خالی...


🔹🎙 گوینده:
#سحر_موسوی

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب ودیجیتال مارکتینگ را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌹
#داستان_شب
@ganunejazb
🔘
داستان کوتاه

💢دو آتش نشان وارد جنگلی میشوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کـار وقتی از جنگل بیرون می‌آیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکیشان کثیف و آلوده به خاکستر شده و صورت آن یکی تمیز

💢سوال: کدامشان صورتش را می‌شوید؟
آن که صورتش کثیف شده به آن یکی نگاه می کند و فکر می کند صورت خودش هم همانند او تمیز است. اما آنکه صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم.

💢حالا فکر کنید چند بار اتفاق افتاده کــــه دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگــران بـــه شستشو و پالایش روح خودمــان پرداخته باشیم .

💢"وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است کمی باید به خودمان شک کنیم."

─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─



🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 #داستان_شب 🌙

با همه بله با من هم بله؟!
#ضرب_المثل

یکی از رجال سرشناس ایران به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:« فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند.

مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: « بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند.»

فرزند مورد بحث در پست معاونت و بعد ها کفالت وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه « بله» مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:« بله، بله قربان!» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : « بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!»

بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:« پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


قانون جذب دریچه ای رو به خاص ترین ها

🌸
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب
@ganunejazb

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد، به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند...

روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب نیز به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!!!
همه جمع حیران شدند!!!
از آن عطا و حکمت این جفا!!!
حاکم از کشاورز پرسید: مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم؟ در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر پشت گردن من کوبیدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نکرده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد!!
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و باور ماست که فرق دارد...
🌸🌸🌸
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه، خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش...
🌸🌸🌸
🌹


🔘 داستان کوتاه

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!!! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت .

برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─

خدایا شکرت 🙏

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌹
#داستان_شب
@ganunejazb
🔘 داستان کوتاه

در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را

─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─

🌹
پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده، مثل بخار برخاسته از چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌، مثل عطر خاک باران خورده، مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری، مثل بوی تند و گیرای نارنگی، مثل صدای باران در شبی سرد، مثل هیجان نخستین نگاه، نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم. حتی اگر غمگینم کند، حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنه‌اش، برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشته‌باشد، حتی اگر تنها و غمگین، تمام خیابان را قدم بزنم. حتی اگر باران ببارد و خیس شوم، باران شدت بگیرد و چتر نداشته‌باشم، حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم.
پاییز فصل بی‌نظیری‌ست. آدم‌ها را به فکر وا می‌دارد، آدم‌ها را به یادِ هم می‌اندازد و دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند.

#نرگس_صرافیان_طوفان

خوش آمدی پاییز جانم🍁

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─



📚 داستان کوتاه

مردی به دندانپزشک خود تلفن می‌کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان‌هایش از او وقت می‌گیرد.

موقعی که مرد روی صندلی دندانپزشکی قرار می‌گیرد، دندانپزشک نگاهی به دندان او می‌اندازد و می‌گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می‌کنم.

مرد می‌گوید: راستی؟

موقعی که زبانم را روی آن می‌مالیدم، احساس می کردم که یک حفره بزرگ است!

دندانپزشک با لبخندی بر لب می‌گوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.

نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود.


امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب
@ganunejazb
داستان کوتاه

"بزرگی مشکلات"

"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»

مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!

ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»

مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»

مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽ‌ﺷﺪ.

* ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. *

💛

🌹
روزی "اندوه" به روستای ما آمد
"گفتیم رهگذر است
اما ماند

گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمیست
دو سه روز دیگر می رود
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان

اکنون اندوه کدخدا شده و مام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرد

پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود

─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─

امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙
👇👇👇



l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l

#هر_شب_ساعت_10_منتظر_یک_داستان_جذاب_باشید
لطفا کانال قانون جذب را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏
@ganunejazb

در اینستاگرام با ما همراه باشید
آدرســپــیــج ایــنــســتــاگــرامــ
instagram.com/ebusiness.ir
🌸🍃🌼🌸🍃🌼