فان کده من😃
17.4K subscribers
593 photos
2.41K videos
14 links
Download Telegram
یاﺭﻭ ﻣﻴﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ , ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ زنش لخته ﻳﻪ ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺣﻴﺎﻁ ﻭﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ !
ﻣﻴﮕﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﻪ ؟!
ﺯﻧﺶ ﻣﻴﮕﻪ : ﺍﺑﻮﺭﻳﺤﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭنی
ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻳﻪ ﻣﺮﺩ ﻟﺨﺖ ﺭﺩ ﺷﺪ !
ﻣﻴﮕﻪ : ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻳﻦ کی ﺑﻮﺩ؟؟!
ﻣﻴﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎﻃﺎﻫﺮﻋﺮﻳﺎﻥ 

ﺷﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﻳﻪ ﻧﻮﺭ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ !
ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﺎﺷﻮ ﺧﺎﻧﻢ
ﺷﻴﺦ ﻓﻀﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻮﺭی ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ

#حکایت

@funkade_hman
روزی مریدان از شیخ پرسیدند که در انتخابات به چه کسی رای میدهی؟

فرمود به شومبولم، زیرا که واجد شرایط است
اول اینکه انسان ساز است
دوم در برابر بی حجابی قد علم میکند،
سوم اینکه سرش را در راه اسلام از دست داده است.


مریدان که این را شنیدند خشتک ها دریدندی و کاغذ هایی با محتوای "شومبول شیخ" در صندوق ها انداختندی

#حکایت
اندر حکایت با دُم شیر بازی نکن!

شیخی به شکار شیر رفته بود، عربده میکشید و میگوزید!
گفتند چرا عربده میکشی؟
گفت تا شیر بترسد.
گفتند چرا میگوزی؟
گفت چون خودم میترسم!

#حکایت
یاﺭﻭ ﻣﻴﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ , ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ زنش لخته ﻳﻪ ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺣﻴﺎﻁ ﻭﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ !
ﻣﻴﮕﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﻪ ؟!
ﺯﻧﺶ ﻣﻴﮕﻪ : ﺍﺑﻮﺭﻳﺤﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭنی
ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻳﻪ ﻣﺮﺩ ﻟﺨﺖ ﺭﺩ ﺷﺪ !
ﻣﻴﮕﻪ : ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻳﻦ کی ﺑﻮﺩ؟؟!
ﻣﻴﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎﻃﺎﻫﺮﻋﺮﻳﺎﻥ 

ﺷﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﻳﻪ ﻧﻮﺭ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ !
ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﺎﺷﻮ ﺧﺎﻧﻢ
ﺷﻴﺦ ﻓﻀﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻮﺭی ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ

#حکایت
گدایی به حکیمی گفت :
دستم تنگ است کمکی کن...

حکیم گفت:
جایش را با کونت عوض کن

تا هم دستت گشاد شَوَد هم کونت تنگ شَوَد تا بِروی سرکار

#حکایت
روزی مریدان از شیخ پرسیدند که در انتخابات به چه کسی رای میدهی؟

فرمود به شومبولم، زیرا که واجد شرایط است!

اول اینکه انسان ساز است،

دوم در برابر بی حجابی قد علم میکند،

سوم اینکه سرش را در راه اسلام از دست داده است.

#حکایت

@funkade_hman
دخترک از شیخ پرسید : یا شیخ نزدیکی یعنی چی ؟

شیخ گفت :
اولئک الذین دمرو و چسبانک الکمرو و لنگانک فی السماء و یدانک فی الارض و لبانه علی لبانک و دستانه علی پستانک و هو جون جون و أنت آخ آخ و هو سعی فی الفشار و أنت سعی فی الفرار و هو خندان و أنت نالان و فی الاخر راهی الی الحمام!

#حکایت
زنی 8 ﻣﺎﻫﻪ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮش حال ﺑﺪﻩ ، ﻳﻪ ﺷﺐ ﺩﻟﺶ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﻳﻪ ﺗﺮﺍﻭﻝ ﭘﻨﺠﺎﻫﻲ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻭ ﺍﻣﺸﺒﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻭﻟﻲ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ

ﻣﺮﺩ یکم دودل بود ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﻮﻟﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻭﻟﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ چند دقیقه دست به خایه ﺑﺮﮔﺸﺖ

ﺯﻥ ﻋﻠﺘﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ ...
ﻣﺮﺩ : ﮔﻔﺖ 50 ﺗﺎ ﻛﻤﻪ 80 ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻱ
ﺯﻥ : جنده خانوم چه پرروعه، ﺍﻭﻥ موقع ﻛﻪ اون ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﻨﺠﺎﻩ می ﮔﺮﻓﺘﻢ

#حکایت

@funkade_hman
دخترک به پدرش گفت ؛
بابا دوس پسرم بهم میگه جلو بندیت خیلی خوبه ، شاسیتم که بلنده ، کمک فنرا و ایر بگاتم که عالین!!
اینا یعنی چی؟؟

پدر گفت : برو بهش بگو اگه بفهمم در باکو باز کردی ، بنزین ریختی توش یا جلو بندیو دستکاری کردی یا کیسه هوا هارو بادشون کردی ، بابام مياد دنده شو جورى از اگزوزت ميكنه تو كه از در رادياتت بزنه بيرون...!


#حکایت
@funkade_hman
روزی به نزد دیوث الشیخ رفتند برای رفع مسئله ای از او پرسیدند یا شیخ! فرق جنده و پروفسور در چیست؟

شیخ اندکی به فکر فرو رفته و و فرمود کیرم دهنتون با معیار های مقایستون و افزود

پروفسور خیلی چیزا تو سرشه ولی جنده خیلی سرا تو چیزشه!

#حکایت
پیرزن روی صندلی دندان پزشکی نشست و
لنگاشو داد هوا...
دکتر گفت : مادر اینجا زنان و زایمان نیست!
پیرزن گفت : کُسشِررر نگو ، دندونای حاجی رو دربیار

#حکایت
پسره ریش و سیبیلاش خیلی قشنگ بود ، دوس دخترش بهش میگه میشه یه تارشو به من بدی عشقم ؟!

پسره دست میکنه تو شلوارش، از کونش یه مو میکنه میده بهش!

دختره میگه عیییییییی خاک توسرت من موی سیبیلتو میخواستم
پسره میگه: به ویترین که دست نمیزنن عزیزم، از انبار برات آوردم...!

#حکایت
فقیری ژنده پوش و خایه مال به در خانه بخیلی آب چاقال در آمد و گفت:
شنیده ام که تو مقداری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده!
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.

فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا میبودم ، به در خانه خارکسده ای مثل تو نمی آمدم.

و فی الفور کیر سیاه خود را بیرون کشید و به ۶۹ روش باستانی بخیل را سخت گایید تا درس عبرتی برای آیندگان باشد

#حکایت
از پدر بزرگم پرسیدم قدیما که هیچ امکاناتی نبود چیکار می‌کردید که حوصلتون سر نمیرفت؟
پدر بزرگ لبخندی زد دست به خایه هایش کشید و گفت مادر بزرگتو مثل سگ شب. و روز میکردم برا همین الان 9 تا عمو و 6 تا عمه داری!


#حکایت
اگه اون روزی که شیطون تو بهشت به آدم گفت:
برو اونو بخور!

آدم بهش میگفت:
تو بیا اینو بخور!

الان مسیر زندگی همه ما به کلی عوض شده بود!

#حکایت
دانشجویی بدون گفتن بسم الله شروع به غذا خوردن کرد
شیطان باهاش هم سفره شد
یک ماه گذشت و هر شب شیطان همسفره او بود

یک شب که دانشجو بازم میخواست غذا بخوره شیطان ظاهر شد و گفت :
جون مادرت یا بسم الله بگو یا امشبو دیگه املت نزن کسکش ...

#حکایت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پیرزن وارد داروخانه میشه

میگه : ننه یه کیر مصنوعی بده

دکتر میگه: اون بالا هر سایزی که میخوای انتخاب کن

پیرزن میگه: اون قرمزه رو بده

دکتر میگه: ننه یکی دیگه انتخاب کن اون کپسول آتش نشانیه ..!

#حکایت
پیرزن روی صندلی دندان پزشکی نشست و
لنگاشو داد هوا...
دکتر گفت : مادر اینجا زنان و زایمان نیست!
پیرزن گفت : کُسشِررر نگو ، دندونای حاجی رو دربیار

#حکایت
یه روز یه دختر ۱۰ ساله از مامانش میپرسه : مامان من چجوری به دنیا اومدم ؟!

مامانش لبخند میزنه و میگه یه روز من و بابات تصمیم گرفتیم که یه دونه‌ی شگفت‌انگیز کوچولو رو بکاریم. پدرت اونو کاشت و من هر روز ازش مراقبت کردم. دونه شروع کرد به بزرگ و بزرگ‌تر شدن و بعد از چند ماه تبدیل شد به یه گیاه زیبا. ما هم چیدیمش، خشکش کردیم، کشیدیمش و انقدر چِت بودیم که بابات یادش رفت کاندوم بزاره و تو بوجود اومدی!

خودمم توقع نداشتم آخرش اینجوری تموم شه!

#حکایت
گویند ، مردی دو دختر داشت ؛
یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد...
چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا شو !
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد ؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم...
مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست...
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!!
حکایت امروز ماست ؛ در هر صورت بدبختیم...

#حکایت