آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_چهاردهم❤️
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کلاس . تو کي کلاس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم.
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سلام صبح به خیر "م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم . تو اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار بعد از خودن مي گفت "طعم چای بالا با پایین فرق داره
"و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سلام " کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن . جوابم رو به گرمي داد . دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای باباجون حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود. خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت . البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم . صورتي که زیر بار غم، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون صبر باقي نمي مونه.
تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به
خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا
کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه همچین کسي باشه . فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر
سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش معنا داشت و اون هم چادر بود .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_چهاردهم❤️
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کلاس . تو کي کلاس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم.
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سلام صبح به خیر "م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم . تو اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار بعد از خودن مي گفت "طعم چای بالا با پایین فرق داره
"و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سلام " کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن . جوابم رو به گرمي داد . دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای باباجون حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود. خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت . البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم . صورتي که زیر بار غم، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون صبر باقي نمي مونه.
تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به
خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا
کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه همچین کسي باشه . فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر
سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش معنا داشت و اون هم چادر بود .
:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_پانزدهم❤️
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد بیرون آوردم و دادم دست رضوان . و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش
اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق عقد برن بیرون ؟ نحسي میاره تو زندگي این عروس و دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد . زن عموی امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي به حرفا و نگاهشون ندم . برای خرد کردن اعصاب من راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه و شوهرش تصادف کنه و مایه ی بدبختي باشه که نباید سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟ آخه شوهر من هم تو همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به صورتش خیره شدم . نگاهش دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد
نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره مي خنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سر کشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من . تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي
آرامش مي خواست از نسیم نگاهش . اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های نا گفته بین چشماش با چشمای نرگس باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به اشك نشسته از شادی . و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه کرد:
-مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز بهم هدیه دادی . باورم نمي شه تو این سفر سه روزه انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست مي داد ، حس آدم بودن .
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_پانزدهم❤️
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد بیرون آوردم و دادم دست رضوان . و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش
اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق عقد برن بیرون ؟ نحسي میاره تو زندگي این عروس و دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد . زن عموی امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي به حرفا و نگاهشون ندم . برای خرد کردن اعصاب من راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه و شوهرش تصادف کنه و مایه ی بدبختي باشه که نباید سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟ آخه شوهر من هم تو همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به صورتش خیره شدم . نگاهش دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد
نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره مي خنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سر کشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من . تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي
آرامش مي خواست از نسیم نگاهش . اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های نا گفته بین چشماش با چشمای نرگس باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به اشك نشسته از شادی . و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه کرد:
-مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز بهم هدیه دادی . باورم نمي شه تو این سفر سه روزه انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست مي داد ، حس آدم بودن .
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_شانزدهم❤️
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم . حس زن بودن برای امیرمهدی . حس دوست داشته شدن در نگاهي که مي تونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم . و در همون حین همسفر شدن نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیا رو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب مي شي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود.
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویي جز تو نداشتم....
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن.باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.
نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلاً نمي فهمیدم حرف
نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کالفگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلاً ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم.
کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگي رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون ها رو تكه مي کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به من انداخت و با حرص رو گرفت . انگار من بهش گفته بودم ساکت باش.
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از بدبختي نجات بده . یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود
درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم من بودم ؟
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_شانزدهم❤️
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم . حس زن بودن برای امیرمهدی . حس دوست داشته شدن در نگاهي که مي تونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم . و در همون حین همسفر شدن نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیا رو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب مي شي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود.
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویي جز تو نداشتم....
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن.باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.
نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلاً نمي فهمیدم حرف
نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کالفگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلاً ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم.
کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگي رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون ها رو تكه مي کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به من انداخت و با حرص رو گرفت . انگار من بهش گفته بودم ساکت باش.
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از بدبختي نجات بده . یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود
درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم من بودم ؟
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هفدهم❤️
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم . من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم . از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در
همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمي ذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلاً به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه
نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت الیه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هفدهم❤️
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم . من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم . از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در
همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمي ذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلاً به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه
نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت الیه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هجدهم🌷
دستي تو هوا تكون دادم:
من –تو مریضي!
پویا –من فقط مي خواست روی شما دوتا رو کم کنم . نمي خواستم انقدر بدبخت شي.
کلماتش آتیشم مي زد.
از کوره در رفتنم دست خودم نبود.
به جلو خم شدم:
من –الان منظورت اینه که مفلوك و بیچاره شدم ؟ هوم ؟
برگشتم و دوباره تكیه دادم . با جدیت و تُن صدای کمي بالا رفته بهش توپیدم:
من –نه جناب ... من بدبخت نیستم . ایني که تو داری از دور میبیني و بهش مي گي بدبختي ، من دقیقاً وسطش ایستادم و بهش مي گم خوشبختي.
اخمش بیشتر شد:
پویا –حق تو نیست که تا آخر عمرت یه افلیجي که هیچي نمي فهمه رو بالا پایین کني . نمي ذارم حیف بشي.
باز به جلو خم شدم و با فك سفت شده از عصبانیت گفتم:
من- من عاشق همین افلیجم و بقیه ش هم به تو ربط نداره.
پویا –این عاشقي نیست .. خریته.
از حرص بلند شدم ایستادم:
من –مي دوني مشكل تو چیه ؟ اینه که یا عاشقي بلد نیستي و یا عشق رو درست نشناختي.
و یه لحظه حس کردم چیزی تو سرم منفجر شد و درونم رو آتیش زد.
یه روزی همون مرد خوابیده روی تخت همین جمله رو به من گفت!
از یادآوریش انگشت دستم بي اختیار روی لبهام قرار گرفت . اون داشت مي شنید تموم حرفامون رو . و چه حسي داشت وقتي مي شنید جمله ی خودش رو از زبون من ؟
چقدر گذشت تا من عاشقي یاد بگیرم و عاشقي کنم ؟ چه تاواني دادم بابت این یادگیری!
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.
پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی
هستي.
اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری وسط باتلاق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو
این خونه کار مي کنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ... همینا برای من کافیه ... حاال برو .. دیگه حرفي نمونده.
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید. دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من –پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني م قرار دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم گیج و مبهوت به ملیكایي نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود . به
چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هجدهم🌷
دستي تو هوا تكون دادم:
من –تو مریضي!
پویا –من فقط مي خواست روی شما دوتا رو کم کنم . نمي خواستم انقدر بدبخت شي.
کلماتش آتیشم مي زد.
از کوره در رفتنم دست خودم نبود.
به جلو خم شدم:
من –الان منظورت اینه که مفلوك و بیچاره شدم ؟ هوم ؟
برگشتم و دوباره تكیه دادم . با جدیت و تُن صدای کمي بالا رفته بهش توپیدم:
من –نه جناب ... من بدبخت نیستم . ایني که تو داری از دور میبیني و بهش مي گي بدبختي ، من دقیقاً وسطش ایستادم و بهش مي گم خوشبختي.
اخمش بیشتر شد:
پویا –حق تو نیست که تا آخر عمرت یه افلیجي که هیچي نمي فهمه رو بالا پایین کني . نمي ذارم حیف بشي.
باز به جلو خم شدم و با فك سفت شده از عصبانیت گفتم:
من- من عاشق همین افلیجم و بقیه ش هم به تو ربط نداره.
پویا –این عاشقي نیست .. خریته.
از حرص بلند شدم ایستادم:
من –مي دوني مشكل تو چیه ؟ اینه که یا عاشقي بلد نیستي و یا عشق رو درست نشناختي.
و یه لحظه حس کردم چیزی تو سرم منفجر شد و درونم رو آتیش زد.
یه روزی همون مرد خوابیده روی تخت همین جمله رو به من گفت!
از یادآوریش انگشت دستم بي اختیار روی لبهام قرار گرفت . اون داشت مي شنید تموم حرفامون رو . و چه حسي داشت وقتي مي شنید جمله ی خودش رو از زبون من ؟
چقدر گذشت تا من عاشقي یاد بگیرم و عاشقي کنم ؟ چه تاواني دادم بابت این یادگیری!
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.
پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی
هستي.
اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری وسط باتلاق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو
این خونه کار مي کنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ... همینا برای من کافیه ... حاال برو .. دیگه حرفي نمونده.
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید. دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من –پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني م قرار دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم گیج و مبهوت به ملیكایي نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود . به
چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم:
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم❤️
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته ! انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم . ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم.
اخمي کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم .
مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا مي پرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام
بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره.
ابرویي بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا. موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن .
مهربونیشون همیشگیه و تو ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای
خداست . نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط
خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو مي ذارن به عهده ی خود شخص . نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که
مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي هاش رو تو بنده هاش به معرض دید مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت . به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ و خودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم . و این اصلاً دلخواهم نبود ، چون نمي خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم❤️
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش . مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ ..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .خخخ ، ررو.. ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ، بررااااییي ... آآآآرااا .. مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ ..
خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! ( نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییي شششییي . ( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولي دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود . مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمي ،دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییي
بیییننننمممم . (ینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم . ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر دیگه باشه برای کالساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش .
(نه.. از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ ..وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد . (چرا نمي
ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به عالمت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین
نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟ ( اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم
به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم... ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم❤️
منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایي مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا
اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات
که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم❤️
موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه .
دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه.
جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا
بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایي!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش.
تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند بود.
نمي دونم چه سری بود که به هیچ
عنوان از هم جدا نمي شدن .
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.
اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم.
حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون مي
کرد.
چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم.
طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
مي دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني.
لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم:
من –با کسي حرف مي زدی ؟
سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره . یاشار بود . فردا برای فیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها.
منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما فردا استراحت کن . خیلي وقته که یه
استراحت درست و حسابي نكردی . همش یا
سر کلاسي یا دنبال من تو بیمارستان برای
فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به استراحت پس ، فردا رو حسابي به خودت استراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به فكر شما هم هستم . مي توني فردا بری به پدر و مادرت سر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های فیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم ❤️
باز هم نگاهش حرف داشت حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دستت درد نكنه.
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسم تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.
نرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بفرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به فكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه همین که بتونم با عصا راه برم اقدام مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالار پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سه قدم با عصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسم هست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصا چند قدم بردارم ولي فعلاً نشده . احتمالاً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ❤️
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟ یعني تصور کن لباس خواب دو بنده ی منو بپوشي و امشب بخوابي کنار من ! آی منم نتونم جلو خودمو بگیرم و...
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صدقه سر اینه که شما همسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
الان من دست ببرم باز یه فكر دیگه مي کني.
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم صاف کن بریم.
دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . قراره برام لباس خواب بپوشي.
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سالم۳ من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.
با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت. نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل مي گن که چقدر مي شه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی❤️
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلاً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد یعني در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم.
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری .
از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد. وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی❤️
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلاً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد یعني در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم.
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری .
از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد. وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_یک❤️
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي(ع) که اومدیم خونه تون شبش بهمحمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمي بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_یک❤️
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي(ع) که اومدیم خونه تون شبش بهمحمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمي بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_دو❤️
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
ابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_دو❤️
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
ابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد