📆96/12/5
آگهی شماره 1177
🥀بسم رب الحسین🥀
برگزاری پنجمین دوره کارگاه آموزشی عتبات
🔊اعزام هفتگی روحانی کاروان با مزایای ویژه🔊
جهت خدمت فرهنگی تبلیغی به زوار حضرت سید الشهدا علیه السلام هیات عترت طاهره (صلوات علیهم اجمعین) دوره آموزش روحانی کاروان عتبات در طی ۲ روز برگزار می کند :
📣 شرایط جذب روحانی کاروان:
✅۱- آشنایی کامل وجامع با اماکن عتبات عالیات
✅۲ - توانایی مداحی و روضه خوانی
✅۳ - سابقه حداقل ۱ مرتبه تشرف
✅۴ - شرکت درکارگاه آموزشی و قبولی مصاحبه
✅۵ - التزام به همکاری کامل با مسولین هیات در اجرای برنامه ها
✅۶ - آشنایی با معارف اهل البیت صلوات الله علیهم اجمعین به جهت بهرمندی زوار در نشست های صمیمی
✅۷ - داشتن روحیه قوی جهادی در خدمت به زوار و توانمندی در مدیریت اجرایی
✅۸ - معمم بودن.
✅۹ - متاهل بودن
زمان : پنج شنبه و جمعه ۱۰و ۱۱/اسفند/ ۱۳۹۶ ساعت: 🕖 ۷ صبح تا نماز مغرب وعشاء ( بصرف ناهار )
مکان : قم ، پردیسان ، خیابان شهیدان تقوی. خيابان شهيد قلي پور. هزاره هشتم طلاب. مسجد امام حسن عسکری. ( علیه السلام )
حضور برای عزیزانی که قصد عضو شدن در هیات را دارند جهت اعزام الزامی و نیز برای عموم طلاب جهت استفاده آزاد می باشد ضمنا به عزیزانی که دوره را کامل شرکت کنند نوبت مصاحبه داده میشود
بزرگوارانی که قصد شرکت کردن در کارگاه را دارند جهت ثبت نام ، پیامکی که حاوی نام ونام خانوادگی می باشد را به شماره 09910594804 ارسال نمایند.
#قم
#عتبات
#روحانی_کاروان
⛔️مدیران کانال هیچگونه مسوولیتی در رابطه با صحت آگهی ها و همچنین توانمندی مبلغین ندارند مسوولیت تحقیق در هر زمینه ای بر عهده طرفین میباشد⛔️
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
آگهی شماره 1177
🥀بسم رب الحسین🥀
برگزاری پنجمین دوره کارگاه آموزشی عتبات
🔊اعزام هفتگی روحانی کاروان با مزایای ویژه🔊
جهت خدمت فرهنگی تبلیغی به زوار حضرت سید الشهدا علیه السلام هیات عترت طاهره (صلوات علیهم اجمعین) دوره آموزش روحانی کاروان عتبات در طی ۲ روز برگزار می کند :
📣 شرایط جذب روحانی کاروان:
✅۱- آشنایی کامل وجامع با اماکن عتبات عالیات
✅۲ - توانایی مداحی و روضه خوانی
✅۳ - سابقه حداقل ۱ مرتبه تشرف
✅۴ - شرکت درکارگاه آموزشی و قبولی مصاحبه
✅۵ - التزام به همکاری کامل با مسولین هیات در اجرای برنامه ها
✅۶ - آشنایی با معارف اهل البیت صلوات الله علیهم اجمعین به جهت بهرمندی زوار در نشست های صمیمی
✅۷ - داشتن روحیه قوی جهادی در خدمت به زوار و توانمندی در مدیریت اجرایی
✅۸ - معمم بودن.
✅۹ - متاهل بودن
زمان : پنج شنبه و جمعه ۱۰و ۱۱/اسفند/ ۱۳۹۶ ساعت: 🕖 ۷ صبح تا نماز مغرب وعشاء ( بصرف ناهار )
مکان : قم ، پردیسان ، خیابان شهیدان تقوی. خيابان شهيد قلي پور. هزاره هشتم طلاب. مسجد امام حسن عسکری. ( علیه السلام )
حضور برای عزیزانی که قصد عضو شدن در هیات را دارند جهت اعزام الزامی و نیز برای عموم طلاب جهت استفاده آزاد می باشد ضمنا به عزیزانی که دوره را کامل شرکت کنند نوبت مصاحبه داده میشود
بزرگوارانی که قصد شرکت کردن در کارگاه را دارند جهت ثبت نام ، پیامکی که حاوی نام ونام خانوادگی می باشد را به شماره 09910594804 ارسال نمایند.
#قم
#عتبات
#روحانی_کاروان
⛔️مدیران کانال هیچگونه مسوولیتی در رابطه با صحت آگهی ها و همچنین توانمندی مبلغین ندارند مسوولیت تحقیق در هر زمینه ای بر عهده طرفین میباشد⛔️
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت شانزدهم
( #فراربزرگ)
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .
رفتم #مسجد و به #مسلمان_ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری،
بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول،
با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده
نه کشور
نه هیچ آشنایی
نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟ ...
کجا رو داشتم که برم؟ ...
اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .
با #محبت صورتم رو نوازش کرد
و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .✨🌸
صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...
گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد #ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت شانزدهم
( #فراربزرگ)
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .
رفتم #مسجد و به #مسلمان_ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری،
بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول،
با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده
نه کشور
نه هیچ آشنایی
نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟ ...
کجا رو داشتم که برم؟ ...
اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .
با #محبت صورتم رو نوازش کرد
و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .✨🌸
صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...
گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد #ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دهم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
🖋به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دهم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
🖋به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد