💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت شانزدهم
( #فراربزرگ)
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .
رفتم #مسجد و به #مسلمان_ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری،
بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول،
با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده
نه کشور
نه هیچ آشنایی
نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟ ...
کجا رو داشتم که برم؟ ...
اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .
با #محبت صورتم رو نوازش کرد
و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .✨🌸
صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...
گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد #ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت شانزدهم
( #فراربزرگ)
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .
رفتم #مسجد و به #مسلمان_ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری،
بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول،
با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده
نه کشور
نه هیچ آشنایی
نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟ ...
کجا رو داشتم که برم؟ ...
اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .
با #محبت صورتم رو نوازش کرد
و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .✨🌸
صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...
گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد #ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁