کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و نهم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



سیل جمعیتِ میلیونی و حرکتِ روانِ آن ها روان آدم ها رو به کربلا ،خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه می کردی ،دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبهٔ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده ،چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. کاروان جانبازی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند ،شعر حماسی می خواندند و هروله کنان ،صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها ،عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده‌ای از بسیجیان ایرانی ،روی کوله پشتی هایشان ،عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور ،هر زائری را به عمق تاریخ می برد و با کاروان اسیران کربلا ،همراه می کرد.
خسته که می شدیم ،کنار هر موکبی که می خواستیم ،می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم ،می خوردیم. حسین جمعمان می کرد و می گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن ،چه تازیانه هایی خوردن ،چه توهین هایی شنیدن ،چه تلخی هایی چشیدن. اما زینب کبری علیه السلام مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف می زد ،خودم را در زینبیه و دمشق می دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان ،احساس کنیم.
دمای غروب ،بیشتر مردم به داخل موکب ها می رفتند ،تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پُر بود. ناچار شدیم روی موکت ،در محوطهٔ باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و نهم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



خوابم نمی برد ،حس پنهانی به من می گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب ،روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود ،نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را در خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح ،همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژهٔ خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی شان ،حسین را شناخت و با تعجب گفت: « اِ نیگا کن ،سردار همدانی هستن. »
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود ،کنار زد و گفت: « چه سرداری ،سردارِ کارتن خواب! » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت و وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شنیدم امّا می توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که می کشد.
روز دوم مثل روز قبل ،یک سره راه رفتیم ،هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم ،جمعیت متراکم تر می شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها ،قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب ،زیر عمود ۶۵۰ بود.
همه رسیدند الّا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد.
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت ،توی یک موکب ،سامان داد و خودش دنبال اصغر آقا گشت.
امّا پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند ،نشست. جوراب هایش را درآورد. پاهایش تاول زده بود ،حس خوبی داشت. تاول ها را بهانه کرد و سرِ تعریف را باز کرد و گفت: « وقتی با محمود شهبازی ،پاهایمان مثل حالا تامل می زد ،تاول ها رو می ترکاندیم ،پوستش رو قیچی می کردیم ،جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم ،لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈