کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پنجم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید،البته حسین تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد.هم من و هم دخترها تقریبا صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سؤال،پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛سوال هایی از بحران سوریه و آینده ی آن،از وضعیت و شرایط مردم،از حسین که تا کی در سوریه می ماند؟ و از اینکه اصلا چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟
داشتیم از پله های هواپیما پایین می رفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، اما خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده ی چهار سال پیر شده بود.زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت، جا خورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند! ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد،انگار زیباترش کرده بود. موهایش که حالا کاملا سپید شده بود و حتی از آن فاصله ی تقریبا دور هم می شد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله ی کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنایی پر نشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هر چند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شده اما انگار در کنار آن چشم های گیرا و پر نفوذش که با دو ابروی پرپشت و سفید تزیین شده بود،چنان درخششی داشت که مرا از استخوان های بیرون زده ی گونه هایش و چشم های گود رفته اش، غافل می کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانستم استشمام کنم،مانند گلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخورده ی محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمی گذاشت خوب محاسنش را ببینم!یک باره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آن ها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود!
زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت:«مثل اینکه بابا مجروح شده!»اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هر چند درون خودم غوغا بود.
نه من و نه دخترها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط می خواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟!....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پنجم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

مثل گنگ ها شده بودم. از آن لحظه تا رسیدن به حرم ،هیچ چیز نه شنیدم و نه دیدم.
از در که وارد صحن شدم جان از پاهایم رفت. انگار دو دست از زیر خاک ،پاهایم را به سمت پایین می کشیدند ،تا جایی که زانوهایم خم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. قلبم به شدت می تپید و چشمانم با پرده ای از اشک روی دیوارها تا مناره ها ،تا گنبد را می کاوید ،همه جا زخمی بود زخمی از تیر و ترکش تکفیری ها. با دیدن هر زخمی بر حرم ،بی هیچ اغراقی احساس می کردم آن زخم بر قلب و دل من می نشیند ،گویی همه ی دردهای نگفته و زخم های نهفته ی خانم ،سر باز کرده و به این شکل عیان شده است. همه ی روضه هایی که از کودکی شنیده بودم ،توی ذهنم مجسم شدند.
چادرم را روی سرم کشیدم و مثل اینکه خون بالا بیاورم با هر ضجه ای ،جانم بالا می آمد.
با خودم گفتم: «امان از دل زینب ،امان از... .»
هر بار که این جمله را تکرار می کردم ،امید داشتم که این دیگر آخرین جمله ام باشد اما نمی شد!
خواستم تا روی پا بلند شوم و به سمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود ،بروم اما جان در تنم نداشتم. گنبد زخمی ،از پشت پرده های اشک ،نور به چشمانم می پاشید و مثل کهربا مرا به سمت حرم می کشید. به زحمت به آستانه ی حرم نزدیک شدم. این صحن و بارگاه ،هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی که سال ها پیش در روزگار امن دیده بودم ،نداشت.
زائر که نه ،حتی از آن کبوترهایی که مدام توی آسمان حرم چرخ می زدند و اطراف گنبد می نشستند ،خبری نبود.
خواستم اذن دخول بخوانم اما لال شده بودم ،نگاهی به ضریح انداختم ،کششی قدرتمند مرا به سمت خود می کشید ،با خودم گفتم کسی که در این اوضاع و احوال مرا از ایران به اینجا کشانده حتما اذن دخول را هم خیلی قبل ترها داده است. نگاه غمزده ی من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد و هراسان توی صورتم نگاه کرد: «مامان! خوبی؟»
آرام پلک هایم را روی هم گذاشتیم و با اندک حرکت سر ،پاسخش دادم که خوبم. بچه ها با تردید همدیگر را نگاه کردند ،حسین را نمی دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها می گفت: «نگران نباشید. ببریدش کنار ضریح ،حالش جا میاد.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران