کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_ام03⃣1⃣
شنیده های صالح
دور جدیدی از اسارتمان در زندان بغداد شروع شد. اگرچه زمستان بود،سرمای داخل زندان آزاردهنده نبود. صالح روی دشداشه سفیدش پلیور سبزرنگی،که لباس زمستانی سربازان عراقی بود،به تن داشت. از کوچه هنوز هم صدای کابل و ناله زندانی ها،گاهی،به گوش می رسید. ایرانی هایی که تکی یا در گروه های دو سه نفره به اسارت در می آمدند در محوطه زندان بازجویی و به اردوگاه منتقل می شدند. مثل گذشته تعداد سربازان عراقی فراری از جبهه هم،که در همسایگی ما در حبس بودند،کم نبود.
دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سروکله خیاط پیدا شد. باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت،صالح شنیده هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت:" اینا دیر یا زود شمارو می فرستن فرانسه یا یه کشور دیگه. البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضی شون،که جدید اومدن،از من می پرسن مگه این بچه ها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟ مردم عراق فکر می کنن شما،بعد از ملاقات با صدام،آزاد شدید. دیروز ابووقاص می گفت عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه ها داشته مجبوره یه جوری برشون گردونه به کشورشون." جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت:" ایران چی می گه؟" صالح گفت:" دو ماه میش یکی از اسرا رو آوردن پیش من،توی همین زندان. گی گفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هریک از بچه هامون ده تا افسر عراقی بدیم. می گفت هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچ کدوم کودک نیستن. همه رزمنده ان."
حرف های صالح را که شنیدیم وجودمان شد پر از عشق به میهن. احساس کردیم رسالت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است. وقتی مسئولان کشور گفتند که کودک نیستیم،لابد انتظار دارند که ما کودکانه عمل نکنیم. باید به دنیا نشان بدهیم کودک نیستیم. باید نشان بدهیم رزمنده ایم. پس فکر تن دادن به خواسته دشمن را باید از سرمان بیرون کنیم. هرگز نباید بپذیریم که دخترکان فراری مجاهدین خلق در فرودگاه پاریس به استقبالمان بیایند و سفیر عراق دست ما را بگیرد و بگذارد توی دست مسعود رجوی و بگوید این شما و این بچه های کشورتان!
از همه این ها گذشته،ذلت فردی این بازگشت را چگونه می توانستیم تحمل کنیم؟ به هم سنگرانمان چه می گفتیم ؟ به خانواده بچه هایی که کنار دستمان شهید شده بودند بگوییم صدام بچه های شمارا شهید کرد ولی ما را با دسته گل ک سوغاتی فرستاد اروپا ؟ به خانواده های دوستانمان که باهم اسیر شده بودیم و هنوز در اردوگاه های اسرا بودند،چه بگوییم؟ اصلا اگر از فرماندهانی که روز اعزام جلویمان را گرفته بودند که شما بچه اید پای پلکان هواپیما همه باهم به ما بگویند:" دیدید گفتیم؟!" ؛چه جوابی داریم به آنها بدهیم؟
اینها سئوال هایی بود که روزهای اول بازگشت به زندان استخبارات از خود می پرسیدیم و برای هیچ یک جوابی قانع کننده نداشتیم. اراده ای جمعی کم کم در وجود همه مان داشت شکل می گرفت که باید کاری کنیم. باید آن نمایش را تمام می کردیم. کارمان نباید به فرانسه می کشید...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم13⃣1⃣
صدای وطن
غروب آن روز ملاصالح که بلاخره توانست عبدالله،یکی از نگهبان های زندان،را راضی کند که شب رادیویش را به او قرض بدهد. شب که شد صالح پتویش را روی سرش کشید و پیچ رادیو را باز کرد؛با صدایی که خودش هم به سختی می شنید. صالح،اگرچه همیشه مهربان بود،آن شب سپرده بود هیچ کس حق ندارد وقتی دارد رادیو گوش می کند به او نزدیک بشود! این را با چنان جدیتی گفته بود که ما جرئت نکردیم به تشکش نزدیک شویم.
شب جمعه بود. صالح تا نیمه شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه های رادیوی ایران گوش داد. حیاط زندان خلوت شده بود. به جز نگهبانهای ورودی ،همه خواب بودند. از زندان کناری هم هیچ صدایی نمی آمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم که صالح از زیر پتو بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است. سرانجام صالح گوشه پتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان های عراقی خوابند،از ما خواست بی سرو صدا فقط کمی به او نزدیک بشویم. صالح صدای رادیو را اندکی بیشتر کرد. می خواست ماهم بشنویم آنچه خودش داشت می شنید. صدای حزینی از رادیو شنیده می شد. پخش مستقیم دعای کمیل بود از مهدیه تهران. دعاخوان،تا رسید به اینجا که" خدایا،به حق زندانی بغداد،امام موسی کاظم،الساعه،وسیله استخلاص هنه زندانیان اسلام را،مخصوصا عزیزانی که الان در زندان های بغدادند،فراهم بفرما!" مردم در مهدیه تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشک در چشم ما حلقه زد. صالح رادیو را خاموش کرد و گذاشت زیر بالشش و خوابید.
بعد از نه ماه،اولین بار بود که صدایی از وطن می شنیدیم. پس هنوز کسی به فکر ما بود. پس ما فراموش نشده بودیم. ما باید جواب محبت مردمی که برایمان دعا می کردند را می دادیم. نباید می گذاشتیم کار به فرانسه بکشد!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم23⃣1⃣
شب های بلند زمستان
ساعت نه صبح بود. از حیاط زندان صدای درهم و برهمی می آمد. ناله های غم انگیز زنی و هق هق گریه مردی. دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانواده ای را،از کوچک تا بزرگ آورده بودند توی زندان برای بازجویی.
از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید. نه صدای گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد؛گریه ای غم آلود از سر ترس. برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. می خواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد. صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز،بی توجه به صالح،نگاهش را چرخاند روی جمع. انگار دنبال کسی می گشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد. جلوتر آمد،پیراهن منصور را گرفت ،دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد.
برای منصور دعا کردیم،برای سلامتی اش. صالح ،که مثل ما نمی دانست او را به کجا برده اند،برگشت به طرف ما و پرسید:" هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صدبار بهش می گم منصور،این قدر با اینا بحث نکن ولک،چی کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده،کی شجاعتره،کی حقه کی باطله! "
ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعا گاهی بی جهت برای خودش مشکل درست می کرد؛مثل آن روز که توی مقر درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزالدین،افسر عراقی،سیلی محکمی زد تو گوشش.
هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ماهم بیشتر می شد. چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور،در حالی که می خندید،آمد داخل. دوره اش کردیم و همه باهم پرسیدیم:" چی شد منصور؟" گفت:" هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی می لرزید و گریه می کرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره. همیشه هم داره می خنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می کنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریه اش بند اومد!" ...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم33⃣1⃣
شب های بلند زمستان(2)
هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سخت تر شده بود. هرروز که شاکر،نگهبان جدید می آمد توی زندان،بنا می کردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشته اید. شاکر اکر حوصله داشت،دستش را هواپیما می کرد و در هوا حرکت می داد و صدای هواپیما را هم در می آورد و می گفت:" پاریس. شما را می برند پاریس. خیابان های شلوغ،دخترهای خوشگل!" اما اگر سر کیف نبود،بی آنکه جوابی بدهد،در زندان را محکم می بست و می رفت.
یک روز،که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بی قراری،آمد داخل. در زندان را پشت سرش بست،با پوتین هایش پتوهارا کنار زد،و شروع کرد به دردودل کردن.
_چرا اینقدر از من سئوال می کنید؟ کلافه ام کردید. مگر من می دانم چرا نمی گذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟ مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سئوال کنیم؟ اینجا ارتش است؛ارتش عراق. کسی حق ندارد اینجا از کسی سئوال کند!
شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:" این دیوار سفید است. ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است،من باید بگویم: نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!" نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:" بعد از یک ماه وقتی چند روز می روم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من می گیرد. دایی ام سراغ پسرش را از من می گیرد. هرکسی سراغ عزیزش را،که نعلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده،از من می گیرد. هروقت می روم می بینم یکی از خانواده های محلمان سیاه پوش شده و بچه شان در جنگ کشته شده. وقتی این اوضاع را می بینم مرخصی ام را نیمه تمام می گذارم و بر می گردم اینجا؛بلکه فکرم راحت باشد. اینجاهم که شما نمی گذارید. هی سئوال می کنید ..."
شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از در زندان رفت بیرون. در که بسته شد، صالح گفت:" دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!" تازه داشتم پاسخی برای سوالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا می کردم که چرا اینها به این راحتی تسلیم می شوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمی کنند...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18