🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وچهارم
چهارمین نفر
نفسم بند اومد ...
همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...
می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ...
محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم #فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ...
و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...
در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، #مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...
وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ...
نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ...
از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ...
دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...
تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ...
با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
ادامه دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
قسمت #صد_و_پنجاه_وچهارم
چهارمین نفر
نفسم بند اومد ...
همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...
می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ...
محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم #فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ...
و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...
در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، #مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...
وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ...
نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ...
از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ...
دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...
تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ...
با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
ادامه دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ام
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب #فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به #هدی می کند، با #پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ام
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب #فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به #هدی می کند، با #پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وشش
از صدای جیغم #محمدحسین و #هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر #محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه #کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، #چاقو را از دستش کشید.
ایوب را #بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود که برگشتند.
سر تا پای محمدحسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود.
گاهی صورتش از #درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از #بخیه های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود.
من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش #روغن بمالیم.
#هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم،
برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود...
و او چقدر #بامحبت این کار را انجام می دهد.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد....
از #راحت_شدن_محسن می گفت، از #جنس_دردهای محسن که خودش یک #عمر بود تحملشان می کرد. از #مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،...
ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند:
_"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او #فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وشش
از صدای جیغم #محمدحسین و #هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر #محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه #کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، #چاقو را از دستش کشید.
ایوب را #بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود که برگشتند.
سر تا پای محمدحسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود.
گاهی صورتش از #درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از #بخیه های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود.
من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش #روغن بمالیم.
#هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم،
برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود...
و او چقدر #بامحبت این کار را انجام می دهد.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد....
از #راحت_شدن_محسن می گفت، از #جنس_دردهای محسن که خودش یک #عمر بود تحملشان می کرد. از #مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،...
ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند:
_"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او #فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
درمان فوری بیماری ها بدون رفتن به بیمارستان و با طب سنتی 👇
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
❄️ @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
❄️ @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
نسخه های درمانی طب سنتی برای هر بیماری👇
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
نسخه های درمانی طب سنتی برای هر بیماری👇
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
❄️🌨@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🌨❄️
◾️ #کیست_تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان ماست
◾️ #یبوست: آب خاکشیر، آب پرتقال
◾️ #تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
◾️ #سرفه: عسل
◾️ #دل_پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
◾️ #میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
◾️ #پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
◾️ #معده_درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
◾️ #اگزما: گل همیشه بهار
◾️ #گرمی_کودکان: شربت آبلیمو
◾️ #تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
◾️ #زگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
◾️ #عفونت_بانوان: لبنیات، ویتامین D
◾️ #سنگ_کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
◾️ #سوزش_معده: ماست،بادام،لیمو
◾️ #سوزش_ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
◾️ #دردهای_قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
◾️ #چربی_خون: ماست و شوید
◾️ #کبدچرب: چای سبز
◾️ #بوی_بد_دهان: جعفری، کرفس
◾️ #دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
◾️ #کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
◾️ #نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
◾️ #فشار_خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
◾️ #اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
◾️ #قارچ_پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
❄️🌨@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🌨❄️