کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_ام03⃣1⃣
شنیده های صالح
دور جدیدی از اسارتمان در زندان بغداد شروع شد. اگرچه زمستان بود،سرمای داخل زندان آزاردهنده نبود. صالح روی دشداشه سفیدش پلیور سبزرنگی،که لباس زمستانی سربازان عراقی بود،به تن داشت. از کوچه هنوز هم صدای کابل و ناله زندانی ها،گاهی،به گوش می رسید. ایرانی هایی که تکی یا در گروه های دو سه نفره به اسارت در می آمدند در محوطه زندان بازجویی و به اردوگاه منتقل می شدند. مثل گذشته تعداد سربازان عراقی فراری از جبهه هم،که در همسایگی ما در حبس بودند،کم نبود.
دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سروکله خیاط پیدا شد. باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت،صالح شنیده هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت:" اینا دیر یا زود شمارو می فرستن فرانسه یا یه کشور دیگه. البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضی شون،که جدید اومدن،از من می پرسن مگه این بچه ها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟ مردم عراق فکر می کنن شما،بعد از ملاقات با صدام،آزاد شدید. دیروز ابووقاص می گفت عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه ها داشته مجبوره یه جوری برشون گردونه به کشورشون." جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت:" ایران چی می گه؟" صالح گفت:" دو ماه میش یکی از اسرا رو آوردن پیش من،توی همین زندان. گی گفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هریک از بچه هامون ده تا افسر عراقی بدیم. می گفت هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچ کدوم کودک نیستن. همه رزمنده ان."
حرف های صالح را که شنیدیم وجودمان شد پر از عشق به میهن. احساس کردیم رسالت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است. وقتی مسئولان کشور گفتند که کودک نیستیم،لابد انتظار دارند که ما کودکانه عمل نکنیم. باید به دنیا نشان بدهیم کودک نیستیم. باید نشان بدهیم رزمنده ایم. پس فکر تن دادن به خواسته دشمن را باید از سرمان بیرون کنیم. هرگز نباید بپذیریم که دخترکان فراری مجاهدین خلق در فرودگاه پاریس به استقبالمان بیایند و سفیر عراق دست ما را بگیرد و بگذارد توی دست مسعود رجوی و بگوید این شما و این بچه های کشورتان!
از همه این ها گذشته،ذلت فردی این بازگشت را چگونه می توانستیم تحمل کنیم؟ به هم سنگرانمان چه می گفتیم ؟ به خانواده بچه هایی که کنار دستمان شهید شده بودند بگوییم صدام بچه های شمارا شهید کرد ولی ما را با دسته گل ک سوغاتی فرستاد اروپا ؟ به خانواده های دوستانمان که باهم اسیر شده بودیم و هنوز در اردوگاه های اسرا بودند،چه بگوییم؟ اصلا اگر از فرماندهانی که روز اعزام جلویمان را گرفته بودند که شما بچه اید پای پلکان هواپیما همه باهم به ما بگویند:" دیدید گفتیم؟!" ؛چه جوابی داریم به آنها بدهیم؟
اینها سئوال هایی بود که روزهای اول بازگشت به زندان استخبارات از خود می پرسیدیم و برای هیچ یک جوابی قانع کننده نداشتیم. اراده ای جمعی کم کم در وجود همه مان داشت شکل می گرفت که باید کاری کنیم. باید آن نمایش را تمام می کردیم. کارمان نباید به فرانسه می کشید...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم13⃣1⃣
صدای وطن
غروب آن روز ملاصالح که بلاخره توانست عبدالله،یکی از نگهبان های زندان،را راضی کند که شب رادیویش را به او قرض بدهد. شب که شد صالح پتویش را روی سرش کشید و پیچ رادیو را باز کرد؛با صدایی که خودش هم به سختی می شنید. صالح،اگرچه همیشه مهربان بود،آن شب سپرده بود هیچ کس حق ندارد وقتی دارد رادیو گوش می کند به او نزدیک بشود! این را با چنان جدیتی گفته بود که ما جرئت نکردیم به تشکش نزدیک شویم.
شب جمعه بود. صالح تا نیمه شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه های رادیوی ایران گوش داد. حیاط زندان خلوت شده بود. به جز نگهبانهای ورودی ،همه خواب بودند. از زندان کناری هم هیچ صدایی نمی آمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم که صالح از زیر پتو بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است. سرانجام صالح گوشه پتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان های عراقی خوابند،از ما خواست بی سرو صدا فقط کمی به او نزدیک بشویم. صالح صدای رادیو را اندکی بیشتر کرد. می خواست ماهم بشنویم آنچه خودش داشت می شنید. صدای حزینی از رادیو شنیده می شد. پخش مستقیم دعای کمیل بود از مهدیه تهران. دعاخوان،تا رسید به اینجا که" خدایا،به حق زندانی بغداد،امام موسی کاظم،الساعه،وسیله استخلاص هنه زندانیان اسلام را،مخصوصا عزیزانی که الان در زندان های بغدادند،فراهم بفرما!" مردم در مهدیه تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشک در چشم ما حلقه زد. صالح رادیو را خاموش کرد و گذاشت زیر بالشش و خوابید.
بعد از نه ماه،اولین بار بود که صدایی از وطن می شنیدیم. پس هنوز کسی به فکر ما بود. پس ما فراموش نشده بودیم. ما باید جواب محبت مردمی که برایمان دعا می کردند را می دادیم. نباید می گذاشتیم کار به فرانسه بکشد!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم23⃣1⃣
شب های بلند زمستان
ساعت نه صبح بود. از حیاط زندان صدای درهم و برهمی می آمد. ناله های غم انگیز زنی و هق هق گریه مردی. دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانواده ای را،از کوچک تا بزرگ آورده بودند توی زندان برای بازجویی.
از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید. نه صدای گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد؛گریه ای غم آلود از سر ترس. برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. می خواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد. صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز،بی توجه به صالح،نگاهش را چرخاند روی جمع. انگار دنبال کسی می گشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد. جلوتر آمد،پیراهن منصور را گرفت ،دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد.
برای منصور دعا کردیم،برای سلامتی اش. صالح ،که مثل ما نمی دانست او را به کجا برده اند،برگشت به طرف ما و پرسید:" هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صدبار بهش می گم منصور،این قدر با اینا بحث نکن ولک،چی کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده،کی شجاعتره،کی حقه کی باطله! "
ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعا گاهی بی جهت برای خودش مشکل درست می کرد؛مثل آن روز که توی مقر درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزالدین،افسر عراقی،سیلی محکمی زد تو گوشش.
هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ماهم بیشتر می شد. چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور،در حالی که می خندید،آمد داخل. دوره اش کردیم و همه باهم پرسیدیم:" چی شد منصور؟" گفت:" هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی می لرزید و گریه می کرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره. همیشه هم داره می خنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می کنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریه اش بند اومد!" ...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم33⃣1⃣
شب های بلند زمستان(2)
هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سخت تر شده بود. هرروز که شاکر،نگهبان جدید می آمد توی زندان،بنا می کردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشته اید. شاکر اکر حوصله داشت،دستش را هواپیما می کرد و در هوا حرکت می داد و صدای هواپیما را هم در می آورد و می گفت:" پاریس. شما را می برند پاریس. خیابان های شلوغ،دخترهای خوشگل!" اما اگر سر کیف نبود،بی آنکه جوابی بدهد،در زندان را محکم می بست و می رفت.
یک روز،که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بی قراری،آمد داخل. در زندان را پشت سرش بست،با پوتین هایش پتوهارا کنار زد،و شروع کرد به دردودل کردن.
_چرا اینقدر از من سئوال می کنید؟ کلافه ام کردید. مگر من می دانم چرا نمی گذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟ مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سئوال کنیم؟ اینجا ارتش است؛ارتش عراق. کسی حق ندارد اینجا از کسی سئوال کند!
شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:" این دیوار سفید است. ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است،من باید بگویم: نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!" نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:" بعد از یک ماه وقتی چند روز می روم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من می گیرد. دایی ام سراغ پسرش را از من می گیرد. هرکسی سراغ عزیزش را،که نعلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده،از من می گیرد. هروقت می روم می بینم یکی از خانواده های محلمان سیاه پوش شده و بچه شان در جنگ کشته شده. وقتی این اوضاع را می بینم مرخصی ام را نیمه تمام می گذارم و بر می گردم اینجا؛بلکه فکرم راحت باشد. اینجاهم که شما نمی گذارید. هی سئوال می کنید ..."
شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از در زندان رفت بیرون. در که بسته شد، صالح گفت:" دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!" تازه داشتم پاسخی برای سوالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا می کردم که چرا اینها به این راحتی تسلیم می شوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمی کنند...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم43⃣1⃣
شب های بلند زمستان (3)
شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف می زدیم. وقتی صحبتمان گل می انداخت،حلقه می نشستیم و پتویی می انداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش می گفتیم و می خندیدیم.
یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را اتش زده بودند. گفت که هروقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع می شود و عکس های آن واقعه را چاپ می کنند همیشه عکس دوچرخه سوخته اش را می بیند که جلوی در مسجد جامع،میان موتور سیکلت ها و دوچرخه های سوخته افتاده است.
ابولفضل محمدی داستان خانم کلانتری،همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان،را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکل هایی داشته و ابولفضل هم ازاین ناهم زبانی خاطرات شیرینی داشت.
حسن مستشرق از زورخانه ای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخه سازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخه ها را می گرفته.
حسین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. می گفت:" توی روستای ما پسربچه ای نشسته بود روی گرجین*. گاوا،که گرجین رو می کشیدن و زمین رو شخم می زدن،یه دفعه رم می کنن و پسرک می افته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر میکنه. پدرش ،که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد می کرده،صدای بچه رو نمی شنیده که یکریز می گفته:" باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّم ..." بعد از آن روز،هروقت کنار حسین بهزادی می نشستم با پنجه ام کله اش را می فشردم و گفتم:" بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّم..." تا نمی گفت ولش نمی کردم.
حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتح المبین خاطره ها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش،که وقتی شب می افتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بود...
___________________
گرجین: خرمن کوب قدیمی ساخته شده از چوب و صفحه آهن.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس 👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم53⃣1⃣
شب های بلند زمستان(4)
شبی مجلس خاطره گویی گرم بود که صدای باز شدن در زندان صالح را از جا پراند. برگشتیم به سمت در. مردی حدودا چهل ساله را فرستادند داخل. دشداشه سفیدی پوشیده بود که دیگر خیلی سفید نبود. از موهای بلند و آشفته و ریش انبوهش،که تا روی سینه اش رسیده بود، می شد حدس زد مدت زیادی در زندان دیگری بوده. نشست توی زاویه دیوار. نگاه غمگین و خالی از امیدش را دوخت به پنکه بی حرکت،که به سقف زندان چسبیده بود. پلک نمی زد. انگار هیچ یک از ما بیست و سه نفر را دور و بر خودش نمی دید. توی پلاستیکی که وقت آمدن در دستش بود و گذاشته بودش کنار دیوار چند بسته سیگار داشت که گویی می خواست تا صبح همه شان را دود کند. صالح خیلی زود آمارش را از شاکر گرفت. او چند افسر ارتش عراق را با گلوله کشته و به حکم دادگاه نظامی عراق محکوم به مرگ شده و بنا بود سحرگاه روز بعد اعدام شود.
برای ما،در آن سن و سال،خیلی زود بود با یک اعدامی که فقط چند ساعت به پایان عمرش مانده همنشین باشیم. اما شانزده سالگی من و دوستانم پر بود از ثانیه های غم و وحشت. برخلاف همیشه ،که با زندانی های عراقی ،زود دوست می شدیم،به این یکی نتوانستیم نزدیک شویم. ترجیح دادیم اورا در آخرین ساعات عمر به حال خودش بگذاریم تا به حال کودکانش و زنش فکر کند و به زندگی چهل ساله اش که به ایستگاه آخر رسیده بود.
شب که از نیمه گذشت برای لحظه ای به سینه اش استراحتی داد و سیگار بعدی را روشن نکرد. در عدض بلند شد و دورکعت نماز خواند،و بازهم خیره شد به پنکه ای که نمی چرخید.
شب،دیروقت ،خوابیدیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم،خبری از او نبود. رفته بود که رفته بود! ...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18

#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم63⃣1⃣
خوش خبر
یکی از همان روزها اسیری از اردوگاه عنبر آوردند پیش ما. اسمش عزیز بود. نمی دانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آورده اند. خودش هم تمایلی نداشت قصه زندگی اش را برای ما بازگو کند. با این حال از حرف هایش اوضاع اردوگاه عنبر دستمان آمد.
یک روز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید :" تو بچه کجایی؟" گفتم :" چطور؟" گفت:" خیلی به نظرم آشنا می آیی." گفتم:" بچه کرمان،شهرستان کهنوج. " عزیز گفت:" حسن تاجیک رو میشناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!"
قلبم به شدت شروع کرد به زدن. آیا واقعا عزیز از حسن تاجیک شیر،پسر دایی ام ،که قبل از عید خبر شهادتش رل برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازه اش زیر شنی تانک له شده حرف می زد؟ بی صبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:" این حسن تاجیک آخر فامیلیش چیه؟" عزیز گفت:" حسن تاجیک شیر. ولی بچه ها توی اردوگاه بهش می گن حسن تاجیک." از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و هنه سلول هایم انگار پر شد از شور و شادی. عزیز،وقتی متوجه نسبت خویشاوندی من با حسن شد،گفت:" می گم خدایا چرا چهره ت این قدر برام آشنایه. تو خیلی به حسن شباهت داری. حرف زدنت هم عین خودشه." بعد برایم تعریف کرد که پای حسن در اثر گلوله از بالای زانو شکسته و مدت زیادی در بیمارستان اردوگاه بستری بوده. خدا را به خاطر زنده بودن حسن شکر کردم و به عزیز سپردم اگر روزی برگشت اردوگاه،قصه من و دوستانم را برای حسن تعریف کند.*
آن روز اتفاق جالب دیگری هم در زندان افتادو سر ظهری بود که دو جوان ارتشی را آوردند توی زندان. اول که آمدند راضی به نظر می رسیدند. خیلی با افتخار می گفتند که سربازند و به قصد پناهندگی خودشان را به جبهه دشمن نزدیک کرده اند و با بالا بردن پرچم سفیدی تسلیم شده اند. چهره حسن مستشرق،وقتی صحبت های آن دو نفر را گوش می داد،دیدنی بود.
یکی از جوانها،که نسبت به دیگری کمی نگران به نظر می رسید،به ما گفت:" چند روز طول میکشه که ما از عراق خارج بشیم؟" حسن مستشرق گفت:" کجا انشاء الله؟" جوان گفت:" اروپا. توی اعلامیه هایی که با هواپیما روی سنگرای ما می ریختن نوشته بودن هر سربازی که تسلیم عراقیا بشه می تونه از عراق آزادانه به هر کشوری که خواست بره. رادیوشون هم هرروز اعلام می کرد!"
حسن مستشرق گفت:" اتفاقا هواپیما فقط دونفر کم داشت. همه منتظر شما دونفر بودن. خوب شد که اومدید. الان دیگه راه میفتن!" ...
_______________________
* حسن تاجیک شیر پس از هشت سال و پنج ماه اسارت و تحمل زجر بسیار،به سبب شکستگی استخوان رانش،سرانجام به وطن بازگشت و اکنون در در استانداری کرمان مشغول به خدمت است.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم73⃣1⃣
خوش خبر(2)
جوان فریب خورده فهمید که حسن دستش انداخته است. اندوهگین شد و به تلخی پرسید:"یعنی دروغ بود؟!" برای آنها توضیح دادیم چه خبط بزرگی کرده اند. گفتیم:"رفتار عراقیا با اسرا بهتر از پناهنده هاست." یکی شان پرسید:" اهه! مگه میشه؟" حسن مستشرق گفت:" آخه رینگو،اینا می گن کسی که به کشور خودش خیانت کرده معلومه که به کشور ما وفا نمی کنه. کجای کاری داداش من؟"
جوان نگاهی به دوستش کرد؛نگاهی پر از اعتراض و خشم. بعد برگشت به طرف ما و گفت:" به خدا قسم بهش گفتم این حرفا دروغه؛ولی این هی گفت: نه،بیا بریم تسلیم بشیم. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟"
علی رضا شیخ حسینی با لحن ملایمی به او گفت:" ببین برادر من،حالا اشتباهیه که کردین. به نظرم بهتره توی بازجویی خودتونو اسیر جا بزنین نه پناهنده. این جوری لااقل یه روزی بر می گردین."
روز بعد آن دو را به جای نامعلومی بردند. قبل از رفتن،صالح متوجه شده بود یکی از آنها توی جیبش رادیوی کوچکی دارد. آن را از او گرفته بود و گفته بود عراقی ها اگر رایو را ببیند کتکت می زنند! بیچاره با کلی خواهش و تمنا،از صالح خواسته بود رادیو را بگیرد و سربه نیست کند. صالح رادیو را داد به ما. رضا امام قلی زاده و حمید مستقیمی شدند مسئول اخبار. شب ها رادیو را زیر پتو روشن می کردند و به اخبار آن گوش می دادند و روز بعد،اطلاعات را به ما منعکس می کردند.
یک هفته از رفتن آن دو جوان نگذشته بود که نیمه شبی در زندان باز شد و آن دو آمدند داخل؛با چه حالی! چهره هایشان نشان می داد زجر زیادی کشیده اند. هریک چند کیلو وزن کم کرده بود. چشم هایشان گود افتاده بود. رنگشان مثل گچ دیوار شده بود. داستانشان را برامان تعریف کردند.
- از اینجا بردنمون به یه زندان تاریک . توی اتاقی انداختنمون که سه چهار نفر ایرانی؛با ریش و مو و ناخنای بلند،یه گوشه کز کرده بودن. گفتیم :" شما کی هستید؟" یکی شون گفت:" ما هفت ماه پیش پناهنده شدیم؛که ای کاش نمی شدیم! تمام این مدت توی این سلول گرفتاریم." بعد سئوال کردن:" شماهم. پناهنده اید؟" ما یاد حرف شما افتادیم. گفتیم:" نه،ما توی جبهه راه رو گم کردیم و افتادیم دست عراقیا." بعد رفتیم پشت در و گریه کردیم. سرباز عراقی گفت:" چیزی میخواید؟" گفتیم: " ما اسیریم. شمارد به خدا بذارید بریم به اردوگاه اسرا." عراقیا هم گفتن:" اگه شما اسیرید،ماهم حرفی نداریم. می فرستیمتون به اردوگاه اسرا."
چندروز بعد،آن دو پناهنده به اردوگاه اسرا منتقل شدند تا تاوان سادگی شان را پس بدهند.
محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود. روزی یک بار می گذاشتند برویم دستشویی. از حمام خبری نبود. لباس هایمان پر از شپش شده بود. بدنمان بو گرفته و دست ها و پاهایمان پوست انداخته بود. یک روز احمد علی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادی شان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دستشویی رفتن ریخت روی لباس های نگهبان ها که سوغات ببرند منزل!
بیست روز از ورود دوباره مان به زندان استخبارات می گذشت. در آن مدت چندبار خبرنگارهای دهخلی و خارجی آمدند،گزارش تهیه کردند،و تیتر زدند" اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس"؛ و ما نه در راه پاریس که در چاه زندان استخبارات زجر می کشیدیم. از لباس نو هم که خیاط اندازه گرفته بود،خبری نبود و همین باعث امیدواری ما میشد که لابد عراقی ها از تصمیمشان برگشته اند...
📌 ادامه دارد... 📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم83⃣1⃣
یک تصمیم مهم
مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می پایید. صدای ناله هایی دردناک به گوش می رسید. معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید با چشمانی پر از اشک و چهره ای افروخته و عصبانی،آمد داخل و گفت:" دارن می کشن ئی بدبخته! می گن بگو پاسدارم. اعتراف نمی کنه. کبریت میزارن لای انگشتاش و آتیش می زنن. خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی شرف!"
اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه اش می کردند سید محمد طباطبایی بود. این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی دانستیم چکاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده اش دیده بود.
هرروز شکنجه اش می کردند و او لب به اعتراف باز نمی کرد که پاسدار است یا فرمانده. ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی می شد کم کم داشت وسیله ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما. به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب،خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.
یک شب ،در پوشش گل یا پوچ بازی کردن،چندساعت باهم مشورت کردیم. یکی گفت: " باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟" دیگری گفت:" بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم." یکی دیگر گفت:" نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم،بلکه دیگران هم از این اوضاع نجات پیدا کنن." آن یکی گفت:" اعتصاب غذا کنیم." هرکس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان،به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛اعتصاب غذا!
روز بعد،همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه میتوانست داشته باشد؛یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه. راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم. اما قبل از هر چیز عهد کردیم یکدیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دونفر آوار نشود.
وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم. جا خورد! برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم. می خواهیم برگردیم به اردوگاه؛همین!
صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پرخطری را را صادر کند. گفت:" ماهم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب می کردیم. ممکنه جواب بده؛شاید هم نه. من فقط یه چیز می تونم به شما بگم؛هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه. اگه با هم باشین،موفق می شین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته،فاتحه همتون خونده ست!" صالح صالح ندانست بیش از این اظهار نظر کند. همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.
جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛اعتصاب غذا تا مای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن،دیدار با صلیب سرخ و بازگشت به اردوگاه. ضمنا،قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم،نه نگهبان ها و نه حتی ابووقاص،فقط ژنرال قدوری،رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم93⃣1⃣
روز اول اعتصاب
صبح روز بعد،برای عراقی ها همه چیز طبق معمول پیش می رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود. سینی صبحانه را آوردند. معمولا یک نفر می رفت و آن را از سرباز عراقی می گرفت. ولی آن روز هیچ کس از جایش تکان نخورد. سرباز تشر زد:" صبحانه!" هیچ کس بلند نشد. تعجب کرد. سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:" صالح،این ها چه شان شده؟" صالح گفت:" نمی دانم والله. می گویند نمی خوریم." سرباز گفت:" چرا نمی خورند؟ از آنها بپرس!" صالح به ما گفت: " می گه چرا صبحونه نمی خورین؟" جواب ندادیم؛برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم. صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد. سرباز داشت از تعجب شاخ در می آورد. در زندان را با تندی بست و به اسماعیل ،که رئیس نگهبان ها بود،خبر داد. باهم برگشتند.
اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید که چرا صبحانه نمی خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم. بقیه نگهبان ها هم آمده بودند جلوی در تا ببیند داخل زندان چه خبر است. سئوال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند. در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.
نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:" جریان چیه صالح؟" صالح گفت:" سیدی،می گن غذا نمی خوریم."
_چرا؟
_نمی دونم. می گن اعتصاب غذا کردیم.
صالح از عبارت"اعتصاب غذا" استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی فهمید. گفت:" یعنی چی اعتصاب غذا؟" صالح گفت:" یعنی اینکه مخصوصا غذا نمی خورن. می گن خواسته هایی داریم." ابووقاص به زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت:" خب،برای چی؟" صالح گفت:" می گن به غیر از ژنرال قدوری به هیچ کس توضیح نمی دن."
ابووقاص،همان بعثی مرموز،که ما هیچ وقت متوجه نشده بودیم درجه اش چیست،او که روز رفتن به ملاقات صدام با شنیدن نامش همه راه ها به سمت کاخ الزوراءباز می شد و افسران گارد حفاظت صدام به احترامش پا می کوبیدند،او که در کاخ صدام هم دوستان صمیمی داشت،در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست. اما ما او را به حساب نمی آوردیم و فقط می خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!...
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇🏻💥
@ferdows18
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی❤️

باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلاً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و خود ش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند نمي شد یعني در اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:

من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
من به مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری و جارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم.
عصا به دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری .

از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم.
اونم دست از سر چشمام بر نداشت.
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا بخوابیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . و من عاشق مساحتي بودم که هر شب با دستاش برام درست مي کرد ، و من رو پناه مي داد. وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_یک❤️

من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي(ع) که اومدیم خونه تون شبش بهمحمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدوده ی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.

امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.
و سرش رو کمي پایین آورد . آروم و پر احساس ، و با کمي مكث.
حس دلپذیری تو وجودم شروع به جوشش کرد . چشمام رو بستم.
دلم نمي خواست مكثش تموم شه و من از اون خلسه ی شیرین بیرون بیام.
دم گرفتم برای استشمام عطر تنش که همون موقع آروم کنار کشید.
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من –اگر اونم بوسیدنه که من آماده م . بفرمایید.
و صورتم رو جلو بردم.
امیرمهدی –نه متأسفانه . اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد . تو ني ني چشماش تموم اون روز و حرفای پویا برام زنده شد . یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.

چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد . بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .

طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای
دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو از دیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گ فتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش کمي بالا کشید:
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو ببو.سه!
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_دو❤️

من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته . من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد. خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ، باید برگردم و باهات حرف بزنم . وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ... اونم این بود که باید اول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون خیلي پستي بلندی داشت.
چي بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو
خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نمي
خوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟ بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا . اینجایي که راحت
کنار هم خوابیدیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
سرش باز دوباره به پایین گوشم و باالی گردنم کشیده شد
.
حس کردم نفسش روی گردنم طرح انداخت.
لب هاش کنار پوستم به حرکت در اومد :
امیرمهدی - سه ماهه تحت نظر دکترم مارال.
سرم رو به سمتش متمایل کردم:

که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا
بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربال برات آوردم کجاست
؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي باال دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي
قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟
ابرویي باال انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی –یه مقدارش رو فیزیكي پرداخت مي کنم بقیه
ش رو هم باید یه روز بریم برات بخرم.

من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد:
امیرمهدی –پس اجازه هست بعد از هفت ماه خانومم رو
داشته باشم ؟
دست انداختم دور گردنش:
من –شما که نیاز به اجازه نداری....
***
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود . اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون مي داد
داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم . با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سالم کردم . هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی
دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید باال.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي باال نمیاین ؟
بابا –مگه کالس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.

ابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سی_و_سه❤️

صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ، من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش نشون مي داد در چه حالیه. رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و
آروم گفت:

امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم.
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم .. بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم . بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم . پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون
.. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نمي دم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد