آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_دوازده❤️
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم . صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم . تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟ اگه پسر خوبي بشي امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود . کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته . گرچه که هیچ کدوم تغییری درحالش نداشت . اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟ همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
هر چي بود مهم نبود ، مسئله ی مهم عكس العمل ذهن به خواب رفته ش بود.
با صدای لرزون از خوشحالي گفتم:
من –یادته امیرمهدی ؟
و هر آن منتظر بودم به طریقي عكس العمل نشون بده.
نگاه چرخوندم تو تمام اجزای صورتش برای یافتن نشونه ای از بیداری مغزش ، اما مثل قبل ؛ فقط سكوت بود و سكوت.
نمي تونستم نسبت به اون چرخش نگاهش بي تفاوت بمونم..
دست بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم.
نگاهش همچنان خیره بود . گویي هیچ نمي دید.
کمي جلو رفتم ، دهن باز کردم به امید اینكه شاید باز هم با شنیدن صدام حرکتي انجام بده:
من –امیرمهدی بازم چشمات رو حرکت بده!
همچنان خیره بود.
دست گذاشتم رو صورتش:
من –تو همین الان نگام کردی ! نگو که غیر ارادی بود ! تو این هفته اولین باره جهت نگاهت عوض شده امیرمهدی!
باز هم خیره بود.
باز هم مغزش یاریش نكرد به تجزیه تحلیل حرفم.
امیدی که به یكباره در وجودم شعله ور شده بود ، سریع سرد شد و از بین رفت.
لبخندم پر کشید و بغض جای گزینش شد.
آه پر حسرتي کشیدم.
یه لحظه نزدیك بود اون مارال قبل به جای من شروع کنه به عجز و لابه ، به غر زدن به خدا . که سریع جلوش رو گرفتم:
من –خب اینم حكمت خداست.
آه دوم رو از کوچه های تنگ و باریك وجودم بیرون کشیدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خدا بهم ثابت کرده وقتي پای تو و زندگیمون وسط باشه نا امید نشم.
لبخندی زدم:
من –خب برسیم به مشت و مال جناب شوهر که بدنش حال بیاد.
به پهلو خوابوندمش و لباسش رو بالا زدم.
اول پشت بدنش رو مالیدم و بعدش هم دست و پاهاش رو ورزش دادم و سعي کردم با مشغول کردن ذهنم از هجوم فكرای بي
رویه جلوگیری کنم.
نرگس در حال شستن ظرفای کثیف تو سینك آشپزخونه بلند صدام کرد:
نرگس –مارال جاروی آشپزخونه ت کجاست ؟
در حال تا کردن لباسای شسته ی امیرمهدی ، جوابش رو دادم:
من –خودم میام جارو مي کنم . به اندازه ی کافي تو زحمت افتادی!
نرگس –وا ! مگه مي خوام چیكار کنم ؟ تازه اگر نمي اومدم که تا شب یادت مي رفت ناهار بخوری.
حین انجام کار لبخندی زدم و با صدای آرومي که قطعاً بهش نمي رسید
گفتم:
من –آدم که از غذا نخوردن نمي میره.
نرگس –اتفاقاً با این حجم کاری تو اگر چیزی نخوری از پا در میای.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل مي کنه . الان دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست مالي مي کنه . اما الان معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني . مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشكلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_دوازده❤️
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم . صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم . تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟ اگه پسر خوبي بشي امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود . کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته . گرچه که هیچ کدوم تغییری درحالش نداشت . اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟ همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
هر چي بود مهم نبود ، مسئله ی مهم عكس العمل ذهن به خواب رفته ش بود.
با صدای لرزون از خوشحالي گفتم:
من –یادته امیرمهدی ؟
و هر آن منتظر بودم به طریقي عكس العمل نشون بده.
نگاه چرخوندم تو تمام اجزای صورتش برای یافتن نشونه ای از بیداری مغزش ، اما مثل قبل ؛ فقط سكوت بود و سكوت.
نمي تونستم نسبت به اون چرخش نگاهش بي تفاوت بمونم..
دست بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم.
نگاهش همچنان خیره بود . گویي هیچ نمي دید.
کمي جلو رفتم ، دهن باز کردم به امید اینكه شاید باز هم با شنیدن صدام حرکتي انجام بده:
من –امیرمهدی بازم چشمات رو حرکت بده!
همچنان خیره بود.
دست گذاشتم رو صورتش:
من –تو همین الان نگام کردی ! نگو که غیر ارادی بود ! تو این هفته اولین باره جهت نگاهت عوض شده امیرمهدی!
باز هم خیره بود.
باز هم مغزش یاریش نكرد به تجزیه تحلیل حرفم.
امیدی که به یكباره در وجودم شعله ور شده بود ، سریع سرد شد و از بین رفت.
لبخندم پر کشید و بغض جای گزینش شد.
آه پر حسرتي کشیدم.
یه لحظه نزدیك بود اون مارال قبل به جای من شروع کنه به عجز و لابه ، به غر زدن به خدا . که سریع جلوش رو گرفتم:
من –خب اینم حكمت خداست.
آه دوم رو از کوچه های تنگ و باریك وجودم بیرون کشیدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خدا بهم ثابت کرده وقتي پای تو و زندگیمون وسط باشه نا امید نشم.
لبخندی زدم:
من –خب برسیم به مشت و مال جناب شوهر که بدنش حال بیاد.
به پهلو خوابوندمش و لباسش رو بالا زدم.
اول پشت بدنش رو مالیدم و بعدش هم دست و پاهاش رو ورزش دادم و سعي کردم با مشغول کردن ذهنم از هجوم فكرای بي
رویه جلوگیری کنم.
نرگس در حال شستن ظرفای کثیف تو سینك آشپزخونه بلند صدام کرد:
نرگس –مارال جاروی آشپزخونه ت کجاست ؟
در حال تا کردن لباسای شسته ی امیرمهدی ، جوابش رو دادم:
من –خودم میام جارو مي کنم . به اندازه ی کافي تو زحمت افتادی!
نرگس –وا ! مگه مي خوام چیكار کنم ؟ تازه اگر نمي اومدم که تا شب یادت مي رفت ناهار بخوری.
حین انجام کار لبخندی زدم و با صدای آرومي که قطعاً بهش نمي رسید
گفتم:
من –آدم که از غذا نخوردن نمي میره.
نرگس –اتفاقاً با این حجم کاری تو اگر چیزی نخوری از پا در میای.
سری تكون داد:
نرگس –آدم تا نیاد و نبینه نمي فهمه چقدر کار ریخته رو سرت.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به امیرمهدی انداختم:
من –امیرمهدی خوب بشه ، همه ی اینا فدای سرش.
سرش گرم تا کردن پیراهن امیرمهدی بود که لبخندی زد:
نرگس –راست گفتن که گذر زمان خیلي از مسائل رو حل مي کنه . الان دیگه نه به اون تصادف فكر مي کني و نه از اون روزای پر استرس حرف مي زني.
من –اگه هنوز همون مارال قبل بودم بهت مي گفتم گذر زمان به جای حل کردم مسائل فقط همه چیزو ماست مالي مي کنه . اما الان معتقدم گذر زمان فقط آدم رو به سمت مسائل جدید مي بره و انقدر تو اونا غرقت مي کنه که گاهي فرصت نمي کني به گذشته فكر کني . مشكلات جدید دست و پای آدم رو مي بنده به حدی که مشكلات قدیمي برات بي رنگ مي شن.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سیزدهم❤️
راستي بابا گفت یه سر میاد خونه کارای امیرمهدی رو انجام مي ده و بعد مي ره ترمینال دنبال عمه . تا اون موقع هم اگر کاری بود به مامان بگو.
قرار بود عمه ی امیرمهدی از سبزوار بیاد . عمه ای که وضعش بي نهایت شبیه به من بود . اون هم گرفتار شوهرش بود . شوهری که تو یه تصادف شبیه به تصادف امیرمهدی دچار زندگي نباتي شده بود ، زندگي نباتي پایدار.
پنج سال بود که گرفتار پرستاری از همسرش و بزرگ کردن بچه هاش بود . من تنها یه بار تونسته بودم باهاش تلفني حرف بزنم اونم درست شب عقدم که برای تبریك گفتن زنگ زده بود.
رو به نرگس که داشت سیم جارو برقي روبیرون مي اورد
گفتم:
من –فكر کنم تو این چند سال دفعه ی اوله عمه ت میان ، آره ؟
نگاهم کرد و لبخندی حاکي از خوشحالي زد:
نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر نازنینه!
بعد آهي کشید :
نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه روزه . الآنم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد.
سری تكون دادم:
من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي کردن فاجعه ست.
با سر اشاره ای به من کرد:
نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي شه فهمید.
دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیر چشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و
نیمه ی شبام.
شبا مي ترسیدم بخوابم . مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و نفسش بگیره.
لبخند کم جوني زدم:
من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم.
نرگس –اگه امروز بالا نمي اومدم که نمي فهمیدم غذا نخوردی . حتما این کار هر روزته.
سرم رو کج کردم:
من –گاهي یادم مي ره.
نرگس –شبا خوب مي خوابي ؟
فقط نگاهش کردم . دلم نمي خواست دروغ بگم.
سری به حالت تأسف تكون داد:
نرگس –من از امشب میام بالا مي خوابم.
اخم کردم:
من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟
نرگس –نه پس وایسم تو از کم خوابي غش کني ؟
من –تو برو فكر عقد محضریتون باش . الان که چشمای امیرمهدی بازه.
نفس عمیقي کشید:
نرگس –ولي چیزی متوجه نمي شه.
شماتت بار گفتم:
من –موقع محرمیتتون که بوده . الآنم که قرار نیست عروسي کنین . فقط یه عقده . تا کي قراره شناسنامه هاتون سفید باشه ؟
نرگس –دو روز دیگه مُحرمه.
من –مي گي دو روز . تو این دو روز مي تونین عقد کنین . شما که قبا۶لً آزمایش داده بودین.
نرگس –چه جوری دو روزه کارامون رو انجام بدیم ؟ تازه فقط فردا مي شه عقد کرد پس فردا شب مي شه شب اول محرم.
رفتم جلو و شونه هاش رو گرفتم:
من –نمي خواد کار خاصي انجام بدین نرگس جان . فقط وقت محضر بگیرین . تو محضر که خودش سفره ی عقد داره . هر دوتون هم لباس رنگ روشن بپوشین . یه جفت حلقه هم نیاز دارین که فردا مي تونین بخرین . وقت
محضر رو هم بذارین پس فردا صبح که به غروب نخوره که بشه شب اول محرم . هان ؟
تو چشمام خیره شد:
دستي روی سرم گذاشتم و گفتم:
من –وای خدا.........
اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو
عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "
چطوری ؟ "
بوی بد حالم رو لحظه به لحظه بدتر مي کرد به خصوص که مي دونستم این بو از چیه ... و این ، شدت تهوعم رو بیشتر مي کرد.
چند قدم به عقب برداشتم تا شاید هوای بیرون از اتاق حال بدم رو تغییر بده.
نگاه به چشمای بازش انداختم ، به صورت بي حالش ، به دست و پای بي حسش.
تو اون وضع بیشتر از هر زمان دیگه ای به کمك نیاز داشت برگشتم تا برم و پدرش رو بیدار کنم ، اما ایستادم.
اون بنده ی خدا تازه خوابیده بود . خدا رو خوش نمي اومد برگشتم به سمت امیرمهدی . بي شك اگر جلو مي رفتم هر چي سر شب خورده بودم رو بالا مي آوردم.
دست گذاشتم روی گودی گردنم.
نگاهم به سمت پایین بدنش کشیده شد . زیرانداز زیرش رنگي شده بود.
با درموندگي چشمام رو بستم . محتویات پوشكش پس داده بود به زیرانداز.
کنار دیوار سُر خوردم و رو زمین نشستم.
تو اون حال یادم افتاد که من تا اون روز امیرمهدی رو بدون شلوار هم ندیده بودم چه برسه به اینكه....
وای وای گویان بغض کردم.
عجیب وضع بغرنجي برای من بود . برای من نازك نارنجي برای مارالي که تو خونه ی پدرش تنها کاری که مي کرد شستن ظروف و جارو کردن بود ، و تازه برای همون هم
کلي منت مي ذاشت.
وضع بدی بود برای امیرمهدی اگر یه روز مي فهمید ... مي فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین کار رو براش انجام دادم. شوهرم بود ولي......
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_سیزدهم❤️
راستي بابا گفت یه سر میاد خونه کارای امیرمهدی رو انجام مي ده و بعد مي ره ترمینال دنبال عمه . تا اون موقع هم اگر کاری بود به مامان بگو.
قرار بود عمه ی امیرمهدی از سبزوار بیاد . عمه ای که وضعش بي نهایت شبیه به من بود . اون هم گرفتار شوهرش بود . شوهری که تو یه تصادف شبیه به تصادف امیرمهدی دچار زندگي نباتي شده بود ، زندگي نباتي پایدار.
پنج سال بود که گرفتار پرستاری از همسرش و بزرگ کردن بچه هاش بود . من تنها یه بار تونسته بودم باهاش تلفني حرف بزنم اونم درست شب عقدم که برای تبریك گفتن زنگ زده بود.
رو به نرگس که داشت سیم جارو برقي روبیرون مي اورد
گفتم:
من –فكر کنم تو این چند سال دفعه ی اوله عمه ت میان ، آره ؟
نگاهم کرد و لبخندی حاکي از خوشحالي زد:
نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر نازنینه!
بعد آهي کشید :
نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه روزه . الآنم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد.
سری تكون دادم:
من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي کردن فاجعه ست.
با سر اشاره ای به من کرد:
نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي شه فهمید.
دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیر چشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و
نیمه ی شبام.
شبا مي ترسیدم بخوابم . مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و نفسش بگیره.
لبخند کم جوني زدم:
من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم.
نرگس –اگه امروز بالا نمي اومدم که نمي فهمیدم غذا نخوردی . حتما این کار هر روزته.
سرم رو کج کردم:
من –گاهي یادم مي ره.
نرگس –شبا خوب مي خوابي ؟
فقط نگاهش کردم . دلم نمي خواست دروغ بگم.
سری به حالت تأسف تكون داد:
نرگس –من از امشب میام بالا مي خوابم.
اخم کردم:
من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟
نرگس –نه پس وایسم تو از کم خوابي غش کني ؟
من –تو برو فكر عقد محضریتون باش . الان که چشمای امیرمهدی بازه.
نفس عمیقي کشید:
نرگس –ولي چیزی متوجه نمي شه.
شماتت بار گفتم:
من –موقع محرمیتتون که بوده . الآنم که قرار نیست عروسي کنین . فقط یه عقده . تا کي قراره شناسنامه هاتون سفید باشه ؟
نرگس –دو روز دیگه مُحرمه.
من –مي گي دو روز . تو این دو روز مي تونین عقد کنین . شما که قبا۶لً آزمایش داده بودین.
نرگس –چه جوری دو روزه کارامون رو انجام بدیم ؟ تازه فقط فردا مي شه عقد کرد پس فردا شب مي شه شب اول محرم.
رفتم جلو و شونه هاش رو گرفتم:
من –نمي خواد کار خاصي انجام بدین نرگس جان . فقط وقت محضر بگیرین . تو محضر که خودش سفره ی عقد داره . هر دوتون هم لباس رنگ روشن بپوشین . یه جفت حلقه هم نیاز دارین که فردا مي تونین بخرین . وقت
محضر رو هم بذارین پس فردا صبح که به غروب نخوره که بشه شب اول محرم . هان ؟
تو چشمام خیره شد:
دستي روی سرم گذاشتم و گفتم:
من –وای خدا.........
اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو
عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "
چطوری ؟ "
بوی بد حالم رو لحظه به لحظه بدتر مي کرد به خصوص که مي دونستم این بو از چیه ... و این ، شدت تهوعم رو بیشتر مي کرد.
چند قدم به عقب برداشتم تا شاید هوای بیرون از اتاق حال بدم رو تغییر بده.
نگاه به چشمای بازش انداختم ، به صورت بي حالش ، به دست و پای بي حسش.
تو اون وضع بیشتر از هر زمان دیگه ای به کمك نیاز داشت برگشتم تا برم و پدرش رو بیدار کنم ، اما ایستادم.
اون بنده ی خدا تازه خوابیده بود . خدا رو خوش نمي اومد برگشتم به سمت امیرمهدی . بي شك اگر جلو مي رفتم هر چي سر شب خورده بودم رو بالا مي آوردم.
دست گذاشتم روی گودی گردنم.
نگاهم به سمت پایین بدنش کشیده شد . زیرانداز زیرش رنگي شده بود.
با درموندگي چشمام رو بستم . محتویات پوشكش پس داده بود به زیرانداز.
کنار دیوار سُر خوردم و رو زمین نشستم.
تو اون حال یادم افتاد که من تا اون روز امیرمهدی رو بدون شلوار هم ندیده بودم چه برسه به اینكه....
وای وای گویان بغض کردم.
عجیب وضع بغرنجي برای من بود . برای من نازك نارنجي برای مارالي که تو خونه ی پدرش تنها کاری که مي کرد شستن ظروف و جارو کردن بود ، و تازه برای همون هم
کلي منت مي ذاشت.
وضع بدی بود برای امیرمهدی اگر یه روز مي فهمید ... مي فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین کار رو براش انجام دادم. شوهرم بود ولي......
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_چهاردهم❤️
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کلاس . تو کي کلاس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم.
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سلام صبح به خیر "م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم . تو اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار بعد از خودن مي گفت "طعم چای بالا با پایین فرق داره
"و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سلام " کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن . جوابم رو به گرمي داد . دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای باباجون حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود. خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت . البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم . صورتي که زیر بار غم، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون صبر باقي نمي مونه.
تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به
خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا
کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه همچین کسي باشه . فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر
سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش معنا داشت و اون هم چادر بود .
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_چهاردهم❤️
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کلاس . تو کي کلاس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم.
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سلام صبح به خیر "م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم . تو اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار بعد از خودن مي گفت "طعم چای بالا با پایین فرق داره
"و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سلام " کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن . جوابم رو به گرمي داد . دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای باباجون حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود. خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت . البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم . صورتي که زیر بار غم، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون صبر باقي نمي مونه.
تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به
خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا
کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه همچین کسي باشه . فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر
سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش معنا داشت و اون هم چادر بود .
:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_پانزدهم❤️
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد بیرون آوردم و دادم دست رضوان . و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش
اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق عقد برن بیرون ؟ نحسي میاره تو زندگي این عروس و دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد . زن عموی امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي به حرفا و نگاهشون ندم . برای خرد کردن اعصاب من راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه و شوهرش تصادف کنه و مایه ی بدبختي باشه که نباید سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟ آخه شوهر من هم تو همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به صورتش خیره شدم . نگاهش دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد
نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره مي خنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سر کشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من . تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي
آرامش مي خواست از نسیم نگاهش . اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های نا گفته بین چشماش با چشمای نرگس باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به اشك نشسته از شادی . و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه کرد:
-مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز بهم هدیه دادی . باورم نمي شه تو این سفر سه روزه انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست مي داد ، حس آدم بودن .
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_پانزدهم❤️
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد بیرون آوردم و دادم دست رضوان . و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش
اهمیتي نداشت ؟ همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
ملیكا آروم اما طوری که من بشنوم رو به زن عموی امیرمهدی کرد و گفت:
ملیكا –به نظرتون نباید اونایي که پا قدمشون بده از اتاق عقد برن بیرون ؟ نحسي میاره تو زندگي این عروس و دوماد!
و با ابرو اشاره ای به من کرد . زن عموی امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت و به معنای نمي دونم شونه بالا داد.
دسته های ویلچر رو محكمتر گرفتم و سعي کردم اهمیتي به حرفا و نگاهشون ندم . برای خرد کردن اعصاب من راه خوبي رو در پیش گرفته بود.
ملیكا خودش رو بیشتر به زن عموی امیرمهدی نزدیك کرد و دوباره گفت:
ملیكا –خب آدمي که هنوز یه روز از عقدش نگذشته باشه و شوهرش تصادف کنه و مایه ی بدبختي باشه که نباید سر عقد باشه آخه.
همون موقع عمه سرش رو کمي جلو برد و رو به ملیكا آروم گفت:
عمه –به نظر شما منم برم بیرون ؟ آخه شوهر من هم تو همین وضعیته.
ملیكا به من و من افتاد و با نیم نگاهي به سمت من گفت:
ملیكا –نه .. من منظورم اینه که ... آخه...
عمه حرفش رو قطع کرد:
عمه –لطفاً نظراتت رو برای خودت نگه دار عزیزم.
و دست به سینه ایستاد و نگاه جدی ش رو دوخت به نرگس و رضا.
قابل گفتن نیست که از برخورد عمه ی امیرمهدی چقدر لذت بردم و دلم خنك شد . گاهي باید مانعي شد جلوی پاهای زیادی دراز شده از گلیم آدم ها.
حین خونده شدن خطبه ، کنار امیرمهدی زانو زدم و کنار گوشش با صدای آرومي گفتم :
من –ببین امیرمهدی ! عقده نرگسه . تنها خواهرت . همون خواهری که خیلي دوسش داشتي . کاش مي تونستي خودت بهشون تبریك بگي.
سرم رو کمي جلو بردم و به صورتش خیره شدم . نگاهش دوخته شده بود به نرگس و رضا که مقابل دیدش نشسته بودن .
نرگس که "بله "رو گفت صدای صلوات و بعد از اون دست زدن بلند شد
نرگس با صورت خندان نگاهش رو تو
جمع چرخش داد و یه لحظه خنده رو لباش خشك شد.
ناباور ، خیره به امیرمهدی ، بلند گفت:
نرگس –داره مي خنده . امیرمهدی داره مي خنده.
به ثانیه ای نكشید که همهمه ای مبهم شكل گرفت.
سرها به سمت امیرمهدی چرخید و نگاه های ناباور دوخته شد به لب هایي که مدت ها بود جام سكون رو سر کشیده بودن .
منم اول مبهوت موندم . چه هدیه ای بهتر از این برای نرگس مي تونست وجود داشته باشه ؟
کم کم همه به خودشون اومدن و دورش حلقه زدن . اما امیرمهدی فقط نرگس رو نگاه مي کرد و همچنان لبخند به لب داشت.
دلم مي خواست دست رو دستش بذارم و حضورم رو براش اثبات کنم تا مسیر نگاهش ختم شه به چشمای من . تا برای بار سوم مغزش حضورم رو ثبت کنه . دلم اندکي
آرامش مي خواست از نسیم نگاهش . اما دلم نیومد قطع کننده ی حرف های نا گفته بین چشماش با چشمای نرگس باشم.
در لحظه عوض شد جای نگاه های ناباور با نگاه های به اشك نشسته از شادی . و البته لبخند های از ته دل.
شادی روی شادی برای خونواده ی امیرمهدی رخ داده بود و اون ها به واقع استحقاقش رو داشتن.
دستي دور کتفم پیچیده شد لب هایي کنار گوشم زمزمه کرد:
-مرسي مارال جان . مرسي که این همه شادی رو تو یه روز بهم هدیه دادی . باورم نمي شه تو این سفر سه روزه انقدر اتفاق خوب پشت سر هم افتاده باشه . ممنونم باعث این همه حس خوب شدی!
برگشتم و خیره شدم به چشمای پر اشك عمه.
تو این خونواده حس بزرگ بودن و اهمیت داشتن به دست مي داد ، حس آدم بودن .
مي گن کوه به کوه نمي رسه اما آدم به ادم مي رسه . من این مثل رو به خوبي حس کردم درست وقتي که بعد از عقد نرگس و اون همهمه ی خوشحال از لبخند امیرمهدی ،
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_شانزدهم❤️
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم . حس زن بودن برای امیرمهدی . حس دوست داشته شدن در نگاهي که مي تونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم . و در همون حین همسفر شدن نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیا رو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب مي شي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود.
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویي جز تو نداشتم....
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن.باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.
نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلاً نمي فهمیدم حرف
نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کالفگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلاً ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم.
کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگي رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون ها رو تكه مي کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به من انداخت و با حرص رو گرفت . انگار من بهش گفته بودم ساکت باش.
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از بدبختي نجات بده . یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود
درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم من بودم ؟
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_شانزدهم❤️
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم . حس زن بودن برای امیرمهدی . حس دوست داشته شدن در نگاهي که مي تونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم . و در همون حین همسفر شدن نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیا رو برام داشت.
نگاهش جور خاصي بود و نمي دونم چرا اون لحظه حس کردم نگاهش پر از سواله . سوال هایي که نمي فهمیدم و فقط به خودم دلداری دادم که به احتمال زیاد درباره ی وضعیتشه.
برای همین آروم و پر اطمینان لب باز کردم:
من –خوب مي شي امیرمهدی . خوب مي شي . فقط چند روزی طول مي کشه . صبور باش و چقدر جالب بود و شگفت آور که دعوت به صبوری از دهن کسي خارج شد که خودش قبل تر ها آدم عجولي بود.
سرنوشت عجب درس بزرگي بهم داده بود .
پلك رو هم گذاشت و باز کرد . انگار اینجوری بهم نشون داد که حرفم رو قبول کرده و این نشون دهنده ی اطمینانش به من بود.
لبخندی زدم.
و حس کردم تا وقتي این اطینان رو دارم ، تا وقتي گرمای دستاش رو دارم خوشبختم . من مردی رو داشتم که زمین مانندش رو نداشت . تك بود و من این تك بودنش رو ستایش مي کردم.
حس خوبي بود خانوم بودن برای این مرد.
لبخندم رو حفظ کردم:
من –مي رم برات غذا بیارم.
و چه حالي داشت غذا درست کردن و کدبانوی خونه ی امیرمهدی بودن .
با تو رو ابرا قدم گذاشتم...
من آرزویي جز تو نداشتم....
مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن.باور کن من حمایت خدا رو دیدم.
من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم.
روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی نوحه ی علي اصغر.
داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه.
تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت.
ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن.
زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود.
نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن.
تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم.
نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلاً نمي فهمیدم حرف
نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کالفگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلاً ازشون سر در نمي اوردم.
گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن .
هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم.
کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگي رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون ها رو تكه مي کردم.
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به من انداخت و با حرص رو گرفت . انگار من بهش گفته بودم ساکت باش.
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از بدبختي نجات بده . یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود
درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم من بودم ؟
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هفدهم❤️
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم . من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم . از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در
همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمي ذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلاً به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه
نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت الیه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هفدهم❤️
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم . من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش . انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم . از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در
همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم . انگار خدا داشت ذره ذره حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نمي ذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه . واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم . وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره نگاهم کرد. عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلاً به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود ! یه دردی به جونم افتاده بود ... خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیرمهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه
نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ... از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت الیه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره . پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش نشستم . حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست . زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هجدهم🌷
دستي تو هوا تكون دادم:
من –تو مریضي!
پویا –من فقط مي خواست روی شما دوتا رو کم کنم . نمي خواستم انقدر بدبخت شي.
کلماتش آتیشم مي زد.
از کوره در رفتنم دست خودم نبود.
به جلو خم شدم:
من –الان منظورت اینه که مفلوك و بیچاره شدم ؟ هوم ؟
برگشتم و دوباره تكیه دادم . با جدیت و تُن صدای کمي بالا رفته بهش توپیدم:
من –نه جناب ... من بدبخت نیستم . ایني که تو داری از دور میبیني و بهش مي گي بدبختي ، من دقیقاً وسطش ایستادم و بهش مي گم خوشبختي.
اخمش بیشتر شد:
پویا –حق تو نیست که تا آخر عمرت یه افلیجي که هیچي نمي فهمه رو بالا پایین کني . نمي ذارم حیف بشي.
باز به جلو خم شدم و با فك سفت شده از عصبانیت گفتم:
من- من عاشق همین افلیجم و بقیه ش هم به تو ربط نداره.
پویا –این عاشقي نیست .. خریته.
از حرص بلند شدم ایستادم:
من –مي دوني مشكل تو چیه ؟ اینه که یا عاشقي بلد نیستي و یا عشق رو درست نشناختي.
و یه لحظه حس کردم چیزی تو سرم منفجر شد و درونم رو آتیش زد.
یه روزی همون مرد خوابیده روی تخت همین جمله رو به من گفت!
از یادآوریش انگشت دستم بي اختیار روی لبهام قرار گرفت . اون داشت مي شنید تموم حرفامون رو . و چه حسي داشت وقتي مي شنید جمله ی خودش رو از زبون من ؟
چقدر گذشت تا من عاشقي یاد بگیرم و عاشقي کنم ؟ چه تاواني دادم بابت این یادگیری!
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.
پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی
هستي.
اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری وسط باتلاق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو
این خونه کار مي کنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ... همینا برای من کافیه ... حاال برو .. دیگه حرفي نمونده.
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید. دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من –پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني م قرار دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم گیج و مبهوت به ملیكایي نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود . به
چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_هجدهم🌷
دستي تو هوا تكون دادم:
من –تو مریضي!
پویا –من فقط مي خواست روی شما دوتا رو کم کنم . نمي خواستم انقدر بدبخت شي.
کلماتش آتیشم مي زد.
از کوره در رفتنم دست خودم نبود.
به جلو خم شدم:
من –الان منظورت اینه که مفلوك و بیچاره شدم ؟ هوم ؟
برگشتم و دوباره تكیه دادم . با جدیت و تُن صدای کمي بالا رفته بهش توپیدم:
من –نه جناب ... من بدبخت نیستم . ایني که تو داری از دور میبیني و بهش مي گي بدبختي ، من دقیقاً وسطش ایستادم و بهش مي گم خوشبختي.
اخمش بیشتر شد:
پویا –حق تو نیست که تا آخر عمرت یه افلیجي که هیچي نمي فهمه رو بالا پایین کني . نمي ذارم حیف بشي.
باز به جلو خم شدم و با فك سفت شده از عصبانیت گفتم:
من- من عاشق همین افلیجم و بقیه ش هم به تو ربط نداره.
پویا –این عاشقي نیست .. خریته.
از حرص بلند شدم ایستادم:
من –مي دوني مشكل تو چیه ؟ اینه که یا عاشقي بلد نیستي و یا عشق رو درست نشناختي.
و یه لحظه حس کردم چیزی تو سرم منفجر شد و درونم رو آتیش زد.
یه روزی همون مرد خوابیده روی تخت همین جمله رو به من گفت!
از یادآوریش انگشت دستم بي اختیار روی لبهام قرار گرفت . اون داشت مي شنید تموم حرفامون رو . و چه حسي داشت وقتي مي شنید جمله ی خودش رو از زبون من ؟
چقدر گذشت تا من عاشقي یاد بگیرم و عاشقي کنم ؟ چه تاواني دادم بابت این یادگیری!
چه روزهایي رو گذروندم تا به اینجا .. به این نقطه برسم ؟
راست گفتن که روزگار معلم بدیه ... که اول امتحان مي گیره و بعد درس مي ده.
و من چقدر امتحان دادم تا یاد بگیرم!
اشك ناجوانمردانه شهر چشمام رو محاصره کرد.
پلك رو هم گذاشتم تا پویا اشكم رو به پای ضعفم نذاره .
اشك رو با تموم وجود پس زدم وچشم باز کردم.
رو به پویا با جدیت گفتم:
من –برو پویا ... بلند شو برو ... مطمئن باش تو هم یه روزی عاشقي کردن یاد مي گیری.
با دندوناش کمي لبش رو جوید و گفت:
پویا –عاشقي کردن من اینجوریه .... تو از سر اینا زیادی
هستي.
اخم کردم:
من –برو پویا.
پویا –نمي رم تا زماني که به خودت بیای و بفهمي داری وسط باتلاق دست و پا مي زني.
من –وقتشه با عقلت زندگي دیگرون رو سبك سنگین کني . چشمات رو باز کن.
پر حرص نفس کشید:
پویا –تو از چیه این زندگي راضي هستي ؟
بدون لحظه ای تفكر گفتم:
من –از همه چیش . از اینكه با شوهرم زیر یه سقف هستیم .. از اینكه نفس کشیدنش رو مي بینم .. از اینكه چشمای بازش همه ی زندگي منه ... از اینكه به عشقش تو
این خونه کار مي کنم ... از اینكه هنوز سایه ش بالای سرمه ... همینا برای من کافیه ... حاال برو .. دیگه حرفي نمونده.
بلند شد ایستاد:
پویا –بیشتر فكر کن.
من –من خیلي قبل فكرامو کردم و حالا دارم عملیش مي کنم.
پویا –مي دونم پشیمون مي شي .. به هر حال ... هر وقت تصمیمت عوض شد بهم خبر بده . من رو حرفم هستم.
پوزخندی زدم:
من –تو فقط بلدی رو اشتباهاتت اصرار کني.
اخم کرد و به سمت در رفت.
کفش پوشید. دمپایي پا کردم.
گفتم:
من –واقعاً مي خوای جبران کني ؟
صاف ایستاد و همراه با تكون دادن سرش لبخند محوی زد
من –پس یه کاری برام بكن.
پویا –چیكار ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –برای جبرانش .. همین الان که از در این خونه بیرون رفتي برای همیشه از زندگیم هم برو بیرون .
اولش خیره نگاهم کرد . بعد یواش یواش ابروهاش به طرز بدی تو هم گره خورد.
اومد حرفي بزنه که انگشت اشاره م رو روی بیني م قرار دادم و گفتم:
من –هیش.
و با همون انگشت به سمت پله ها اشاره کردم :
من –برو.
تموم حرصش رو سر پله ها خالي کرد و محكم قدم برداشت.
پشت سرش روونه شدم تا با دستای خودم در رو پشت سرش ببندم و حس خوب رفتنش رو تو وجودم لبریز کنم.
در آهني ورودی رو که باز کرد از فاصله ی بین بدنش و چهارچوب در ، ماشین خان عمو رو دیدم که ایستاد.
پویا بدون خداحافظي به سمت ماشینش رفت.
نگاهي به ماشین خان عمو کردم . اینجا چیكار داشت ؟
هنوز باباجون نیومده بود خونه!
قبل از اینكه خان عمو پیاده بشه در عقب ماشنش باز و ملیكا پیاده شد.
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم گیج و مبهوت به ملیكایي نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود . به
چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم:
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_نوزدهم❤️
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد . گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟
برای چند ثانیه بهش خیره شدم . آماده بود تا باز هم کارش رو تكرار کنه . انگار هنوز دلش خنك نشده بود.
خیره بودنم رو صدای بلندی پایان داد.
صدای بلندی پرسید:
-چي شده ؟
و چقدر صداش به نرگس شباهت داشت.
ملیكا پر خشم ، خیره تو چشمای ناباورم فریاد زد:
ملیكا –چي شده ؟ز این خانوم بپرس که معلوم نیست با اون پسره اینجا داشت چه غلطي مي کرد ؟
صدای مامان طاهره ، پریشون و حیرت زده از پشت سرم شنیده شد که داشت تند خودش رو به ما مي رسوند:
مامان طاهره –اینجا چه خبره ؟
قبل از مامان طاهره ، نرگس جلو چشمام ظاهر شد و با چشمای گشاد شده زل زد به دستم که روی صورتم بود.
صدای خان عمو و بعد هم باباجون تو حیاط طنین انداخت.
نرگس رو کرد به باباجون :
نرگس –بابا!
و همین حرف باعث شد باباجون به دو خودش رو به ما برسونه.
دستم رو از روی صورتم برداشتم . مي خواستم غیر مستقیم به آدم های دورم نشون بدم ملیكا چیكار کرده و خوب موفق بودم چرا که "هین "گفتن نرگس رو شنیدم و بعد نگاه ناباور باباجون رو.
باباجون به آني برگشت سمت خان عمو که نگاهش پایین بود و شماتت بار گفت:
باباجون –ایشون دست رو عروس من بلند کردن
و نفهمیدم خان عمو از شرم سرش رو بالا نیورد و یا برای چشم تو چشم نشدن با برادرش.
ملیكا که خودش رو به حد کافي محق مي دونست شروع کرد به شونه و قفسه ی سینه ی من مشت زدن و گفتن:
ملیكا –شما که نمي دونین من چي دیدم ؟ این کثافت داشت یه غلط اضافي مي کرد.
مامان طاهره دست دور شونه م انداخت و من رو ذره ذره عقب مي کشید.
نرگس سریع دست جلو آورد و دستای ملیكا رو گرفت:
نرگس –چي مي گي تو ؟ درست صحبت کن.
ملیكا به سمتش براق شد:
ملیكا –به زن داداشت بگو که پسر آورده بود تو خونه و همین حرف باعث فورانم شد . تهمتي بهم زد که بند بند وجودم رو لرزوند.
پر خشم از رفتار و حرفاش ، دست مامان طاهره رو عقب زدم . از درون مي لرزیدم.
مغزم فرمان خروش داد . نیم قدمي به سمت ملیكا جلو رفتم و با تموم قدرتم سرش فریاد زدم:
من –ساکت باش . اینجا همه خبر داشتن من مهمون دارم. همه ساکت شدن . سكون برقرار شد. هیچكدوم این روی عصبي من رو ندیده بودن باور نداشتن طوری فریاد بزنم که صدام تا ده تا خونه اون طرف ترهم شنیده بشه.
و من اصلاً پشیمون نبودم . چرا به نظرم یه سیلي حقش بود فقط و فقط به خاطر اون تهمت.
صدای شكستن چیزی از خونه م باعث شد نگاه همه مون به سمت پنجره ی طبقه ی بالا کشیده بشه.
دلم ریخت پایین . امیرمهدی رو تنها گذاشته بودم. مامان طاهره رو کنار زدم وبه سمت خونه دویدم . چطور از پله ها بالا رفتم رو نفهمیدم فقط یه چیز تو ذهنم زنگ مي خورد و اون اسم امیرمهدی بود.
به اتاق رسیدم و مبهوت جلوی در ایستادم.
لیوان آب روی میز کنار تخت ، افتاده و شكسته بود .
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا ..... رر ... اااااالللللللل ...خ.. و .... بي ؟
چي ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملاً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم.
باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلاً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملاً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
شوهرم در عین ناتواني در حال سقوط بود و مطمئناً به خاطر وضعیتش و ناتواني در کنترل خودش ، با صورت به زمین مي خورد.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست❤️
من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن .
و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره.
صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد:
مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین.
و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت:
ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری .نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی!
و همین حرفش باعث شد کاملاً به هم بریزم . دیگه رازداری و حفظ آبرو از یادم رفت.
با دو دست زدم تخت سینه ش و منم بلند و پر حرص گفتم:
من –نذار منم جلوی بقیه دهنم باز بشه و بگم وقتي شوهرم تو بیمارستان بود مي رفتي دیدنش و به پرستارا گفته بودی نامزدشي ! خانوم مثلاً دیندار و معتقد.
نگاهش به آدمای پشت سرم میخكوب شد.
من که نمي دیدم اونا دارن چجوری نگاهش مي کنن ولي نگاه ملیكا ناباور بود و درمونده . بدجور رازش فاش شده بود.
باید قبلاً از دکتر پورمند ممنون مي بودم که رفتنش به بیمارستان رو بهم گفته بود . ادعای نامزد بودنش رو هم یه دستي زدم و البته دو دستي گرفتم.
من من کنان رو به من و جمع گفت:
ملیكا –مي خواستم بدون دردسر برم عیادت . آخه وقت ملاقات نمي تونستم بیام.
و صدای نرگس شد موسیقي گوشنواز من:
نرگس –دلیلي برای ملاقات تو وجود نداشت . درست نمي گم حاج عمو ؟
و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی امیرمهدی در تنگنا قرار گرفت.
ملیكا رو مخاطب قرار داد:
خان عمو –شما فعلاً برو پایین.
ملیكا اخم کرد:
ملیكا –من کار بدی نكردم!
چقدر این بشر پررو بود!
پوزخندی زدم:
من –راست مي گي کار بدی نكردی ! البته اگر تو دین شما دروغ گفتن گناه نباشه!
رو کرد به من و با اخم گفت:
ملیكا –من فقط یه دروغ مصلحتي گفتم.
باباجون –دروغ مصلحتي ؟
و بعد انگار رو کرده باشه به خان عمو اضافه کرد:
باباجون –آره آقا داداش ؟ مصلحتي ؟
و انگار خیلي براشون غریب بود این دروغ مصلحتي.
دوباره پوزخندی نشست گوشه ی لبم . یاد حرف امیرمهدی افتادم که دروغ نگفتن من رو یه اقدام انقلابی مي دونست . بي خود نبود من گزینه ی پر رنگ امیرمهدی برای یه عمر زندگي بودم!
دلم نمي خواست برای کاری که انجام مي دادم و بهش ایمان داشتم رو سر کسي منت بذارم ولي حس مي کردم وقت گفتن خیلي حرفاست به خان عمو.
برگشتم و رو کردم به خان عمو که کنار باباجون ایستاده
بود . لبخند تلخي زدم:
من –من چادر سرم نمي کنم آقای درستكار اما هیچوقت هم دروغ نمي گم حتي بنا بر مصلحت . همیشه راستش
رو گفتم حتي اگر به ضررم بوده باشه.
نگاهم کرد ، پر سوال!
کمي چرخیدم و با دست ملیكا رو نشون دادم:
من –ایشون چادر سر مي کنه و مي دونم خیلي مورد تأیید شماست . اما .. به راحتي دروغ میگه ، تهمت مي زنه ، حرفای نیش دار به زبون میاره ، توهین مي کنه ... که همشون گناهه . اما چادر سر نكردن گناه نیست.
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک❤️
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد . حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده
بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلاً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته مي شي رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه . مي خواستن روزها و ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم از حمام بردن تا .. تا...سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد مي شد و مي شكست . به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن و تكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش . به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید . بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم مي کرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم
خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو❤️
تموم سعیم رو کردم تو اون سه روز حرف بزنه ، هر کاری کردم و جواب تموم تلاش هام ، نگاه خالي از شور و شوقش بود . نگاهي که درد رو فریاد مي زد ، نه درد جسمي یه درد روحي.
تلاش های باباجون و مامان طاهره و نرگس هم به جایي نرسید.
سه روز چشم دوختم به لب هاش و منتظر شدم برای گشوده شدنشون ، روز چهارم لب باز کرد اما گدازه ای از آتشفشان درونش رو روی قلبم گذاشت و نظاره م کرد.
صبحانه براش آماده کرده بودم و همه رو داخل سیني گذاشتم . حس مي کردم چون روز قبل درست غذا نخورده باید حسابي گرسنه باشه.
کره .. پنیر .. عسل ... مربای هویج ... خامه .. تكه ای نون سنگك و لیوان چای . لبخندی زدم و با یه حال خوب راه افتادم سمت اتاقش.
با اینكه باز هم در جواب "صبح بخیر "م فقط سری تكون داده بو د ولي نمي تونستم حس خوب نداشته باشم که تموم سه روز گذشته رو در کنار هم غذا خورده بودیم . از دستای من غذا خورده بود و من چقدر لذت مي بردم.
وارد اتاق شدم . نگاهش به سمتم چرخید . نگاه سختي که حس خوبي به آدم نمي داد.
چشماش قرمز بود . حس کردم احتمالاً شب رو خوب نخوابیده . نوع نگاهش رو هم به پای بدخوابي گذاشتم ولبخند به لب به طرفش رفتم. کنارش رو تخت نشستم و میز کنارش رو کمي جلو کشیدم. سیني رو روش گذاشتم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب چي میل داری ؟ خامه و عسل ؟ یا کره و مربا ؟
رو بهش ابرویي بالا انداختم:
من –هوم ؟ پنیر مي خوای ؟
در سكوت نگاهم کرد سرد و شیشه ای.
باز به روی خودم نیوردم که چه حس بدی بهم دست مي ده از اون نوع نگاه . لبخند ماسیده روی لبام رو دوباره قوت دادم و شروع کردم لقمه گرفتن.
من –بهت خامه و عسل مي دم اگر دوست نداشتي بعدی رو چیز دیگه ای مي دم.
لقمه رو به طرف دهنش بردم و منتظر شدم دهن باز کنه.
دهن باز کرد اما برای گفتن حرف.
خیلي جدی و سخت گفت:
امیرمهدی –وووسس .... ووسساااا ... ئلتت .... رو ....
ججمممم ... عععع ... کكككن ... بُبُبُ .. بررروو .... خوخوخونننه .. پپدررررررتتتتت!
کمي نگاهش کردم . چشمام گشاد شده بود.
انگار خواب مي دیدم . یا تو خواب اون جمله رو شنیدم.اصالا درست شنیدم ؟ برم خونه ی پدرم ؟ که چي بشه ؟
حس کردم اشتباه شنیدم . دنبال کلماتي بودم که با واژه های شنیده شده توسط گوشم ، از نظر آوا هموخوني داشته باشه و بتونه جمله ی معنا داری بسازه . اما دریغ!
برای همین چشمام رو تنگ کردم و خیره به چشماش گفتم:
من –چي گفتي ؟
سكوتش با اون نگاه خیره ، مي خواست بهم بفهمونه که درست شنیدم.
ابروهام در هم گره خورد.
من –چرا ؟
چشم رو هم گذاشت.
امیرمهدی –ببب .. روووو.
تلخ گفتم:
من –کجا ؟
عصبي ، در همون حین که چشماش رو بسته بود ؛ لب به هم فشرد.
امیرمهدی –ببب ...رووووو.
لقمه ی توی دستم رو به کناری پرت کردم و ایستادم.
من –کجا ؟ چرا ؟ چجوری ؟
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نمي توني دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم و بعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ...
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون
#آدم_حوا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه❤️
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملاً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیر قابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ، موشكافانه نگاهمون مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد . اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم . از یك هفته قبل از به حرف اومدن امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره
براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه . با مصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتمخونه.
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن . مامان طاهره جدا از کارهای خونه و خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا
درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود . دستش رو گذاشت رو دسته های ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني .سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم بشه . برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم
فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي
شه . دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه.
بابا –فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم مي شه بیان تو خونه که کمتر نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟ اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه اون