کرد و بعد از کمي با من همنوا شد به گفتن "خدایا شكرت " نزدیك راهروی اتاق امیرمهدی ، حضور تك تك خونواده ش رو با چشم رصد کردم . پدر و مادرش ، نرگس و رضا محمد مهدی و مائده ، حاج عموش و زن عموش و ملیكا!
سعي کردم چشمم روی ملیكا به خشم نچرخه . مهم تر از حضور اون ، چشمای باز امیرمهدی بود پس بي خیالش شدم.
قدم هام سرعتش بیشتر شد و از صداش نرگس چرخید و با دیدنم ، به حزن اسمم رو صدا کرد:
نرگس –مارال.
و همین باعث شد تا بقیه هم به سمتم برگردن .
نگاه هیچكس اثری از خوشحالي آنچناني نداشت . گویي با دیدنم حس ترحم و دلسوزی به ابعاد وجودشون چنگ زده بود
لبخند زدم به اون چشم هایي که نگراني رو به سمتم نشر مي دادن .
خبر نداشتن چه شبي رو به صبح رسونده و حالا وضع جدید امیرمهدی رو با تموم وجود هضم کرده م ! شاید هم به اعتقاد من شك داشتن و فكر مي کردن شاید اینجوری بنای کفر گفتن بذارم!
رو به جمعي که منتظر بودن تا حرفي بزنم و به زعم خودشون خبر بد رو بهم بدن ، گفتم:
من –مي رم ببینمش.
صدای ملتمس مادرش نتونست مانعم بشه:
مامان طاهره –مارال جان ! صبر کن مادر.
من –میام . ببینمش میام و نایستادم . به طرف اتاق رفتم و بي توجه به پرستاری که
از اتاقش خارج مي شد و تشر زد:
پرستار –کجا خانوم ؟ وقت ملاقات نیست که!
وارد شدم و دستي تو هوا تكون دادم:
من –چند دقیقه . زود تموم مي شه.
و دویدم به سمتش.
چشمای بازش آروم کننده ی دل بي تاب من بود ، آروم کننده ی روح اسیر و سیری ناپذیر من.
سریع کنار تختش نشستم و لمس کردم گرمي دست هاش رو.
خیره شدم تو صورتش و آسمون چشماش . من مي دیدمش و اون من رو نمي دید . خیره بودنش به دیوار مقابل دهن کجي مي کرد به بي قراری چشمام.
عطر حضورش به اندازه ای گیج کننده بود که نخوام شیریني باز بودن چشمش رو با عملكرد نا صحیح مغزش زهر کنم.
آروم زمزمه کردم:
من –حتماً حكمتي داره امیرمهدی . حتماً.
دستي به صورتش کشیدم و دلم ضعف رفت براش . اینبار به وسوسه ی دلم گوش کردم و سر جلو بردم.
مهم نبود که به شدت بوی الكل و بیمارستان مي داد ، من سرخوش تر از اون بودم که بخوام توجهي به این چیزها بكنم.
لب هام که از گرمای زنده بودنش شكفته شد ، بي اختیار دست بردم و بازوهاش رو لمس کردم . چقدر محتاج بودم به بودنش ! به آرامش گرفتن از حضورش.
سر به آسمون بردم و کنار خودش سپاس گفتم خدا رو:
من –خدایا شكرت که هنوز مي تونم ببینمش ، واقعاً شكرت.
صدای تشر پرستار دستام رو شل کرد:
پرستار –بسه خانوم . مریض حال مساعدی نداره و شما اینجور آویزونش شدین!
برگشتم و نگاهش کردم.
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر مي شه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.
به طرفش رفتم.
با صدای آروم که به زور از دهنش خارج مي شد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چون مثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
#ادامه_دارد
سعي کردم چشمم روی ملیكا به خشم نچرخه . مهم تر از حضور اون ، چشمای باز امیرمهدی بود پس بي خیالش شدم.
قدم هام سرعتش بیشتر شد و از صداش نرگس چرخید و با دیدنم ، به حزن اسمم رو صدا کرد:
نرگس –مارال.
و همین باعث شد تا بقیه هم به سمتم برگردن .
نگاه هیچكس اثری از خوشحالي آنچناني نداشت . گویي با دیدنم حس ترحم و دلسوزی به ابعاد وجودشون چنگ زده بود
لبخند زدم به اون چشم هایي که نگراني رو به سمتم نشر مي دادن .
خبر نداشتن چه شبي رو به صبح رسونده و حالا وضع جدید امیرمهدی رو با تموم وجود هضم کرده م ! شاید هم به اعتقاد من شك داشتن و فكر مي کردن شاید اینجوری بنای کفر گفتن بذارم!
رو به جمعي که منتظر بودن تا حرفي بزنم و به زعم خودشون خبر بد رو بهم بدن ، گفتم:
من –مي رم ببینمش.
صدای ملتمس مادرش نتونست مانعم بشه:
مامان طاهره –مارال جان ! صبر کن مادر.
من –میام . ببینمش میام و نایستادم . به طرف اتاق رفتم و بي توجه به پرستاری که
از اتاقش خارج مي شد و تشر زد:
پرستار –کجا خانوم ؟ وقت ملاقات نیست که!
وارد شدم و دستي تو هوا تكون دادم:
من –چند دقیقه . زود تموم مي شه.
و دویدم به سمتش.
چشمای بازش آروم کننده ی دل بي تاب من بود ، آروم کننده ی روح اسیر و سیری ناپذیر من.
سریع کنار تختش نشستم و لمس کردم گرمي دست هاش رو.
خیره شدم تو صورتش و آسمون چشماش . من مي دیدمش و اون من رو نمي دید . خیره بودنش به دیوار مقابل دهن کجي مي کرد به بي قراری چشمام.
عطر حضورش به اندازه ای گیج کننده بود که نخوام شیریني باز بودن چشمش رو با عملكرد نا صحیح مغزش زهر کنم.
آروم زمزمه کردم:
من –حتماً حكمتي داره امیرمهدی . حتماً.
دستي به صورتش کشیدم و دلم ضعف رفت براش . اینبار به وسوسه ی دلم گوش کردم و سر جلو بردم.
مهم نبود که به شدت بوی الكل و بیمارستان مي داد ، من سرخوش تر از اون بودم که بخوام توجهي به این چیزها بكنم.
لب هام که از گرمای زنده بودنش شكفته شد ، بي اختیار دست بردم و بازوهاش رو لمس کردم . چقدر محتاج بودم به بودنش ! به آرامش گرفتن از حضورش.
سر به آسمون بردم و کنار خودش سپاس گفتم خدا رو:
من –خدایا شكرت که هنوز مي تونم ببینمش ، واقعاً شكرت.
صدای تشر پرستار دستام رو شل کرد:
پرستار –بسه خانوم . مریض حال مساعدی نداره و شما اینجور آویزونش شدین!
برگشتم و نگاهش کردم.
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر مي شه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.
به طرفش رفتم.
با صدای آروم که به زور از دهنش خارج مي شد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چون مثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
#ادامه_دارد
مل ترمیم نشده و یه قسمت
هم هست که خیلي کم ترمیم شده به حدی که اصلا قابل دلخوشي نیست.
لبش رو به حالت نمي دونم کج و کوله کرد:
دکتر - حیات نباتي زماني به وجود میاد که بیشتر قسمت های بالای مغز به جز ساقه آسیب دیده باشه . ولي الان بیشتر قسمت ها دیگه مشكلي نداره . و من موندم این
حالت نباتیش برای چي مي تونه باشه.
با دست اشاره ای به عكس کرد:
دکتر –ساقه ی مغز هم کاملاً سالمه و شَك به سندرم قفل شدگي از بین مي ره . فقط یه چیزی مي تونم بگم اونم اینكه این حالت بیمارتون نمي تونه پایدار باشه . یعني به
احتمال زیاد خوب مي شه.
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن . صدای شاد هر سه نفر ما تو اتاق پیچید که سریع با دستش اشاره کرد به صبر کردن :
دکتر –صبر کنین . گفتم خوب مي شه اما زمانش رو نمي تونم بهتون بگم . به طور کلي تو علم پزشكي مي گن این جور مریضا باید تا شش هفته خوب بشن . اگر تا اون موقع مریضتون به حالت نرمال برگشت که هیچي ولي اگر تا دوماه دیگه تو همین وضع موند بیارینش تا یه اسكن دیگه ازش بگیریم.
باباجون –یعني مي تونیم ببریمش خونه ؟
دکتر –بله . دو سه روز اینجا مي مونه تا وضعیتش ثابت بشه و بعد مي تونین ببرینش . اما قبلش باید کسي که مي خواد ازش پرستاری کنه همه ی اموزش های لازم رو ببینه
چون معلوم نیست تا کي تو این وضعیت بمونه . باید غذا دادن بهش و ساکشن کردنش رو یاد بگیرین.
من و مامان طاهره به هم نگاه کردیم . پرستاری از امیرمهدی ، اونم توخونه ! شاید این دوست داشتني ترین کار سخت بود تو دنیا برا ما
صدای پورمند رفت رو اعصابمون :
پورمند –البته دکتر یادشون رفت بگن که اگر این حالت تا شش ماه دیگه ادامه داشته باشه مریضتون وارد حالت نباتي پایدار مي شه.
دکتر حرف پورمند رو ادامه داد:
دکتر –البته بودن افرادی که بعد از یكي دو سال هم از این وضعیت خارج شدن . ولي خب اینا معجزه و احتمالات علم ماست . نه مي شه روشون صد در صد حساب کرد و نه مي شه به طور کامل ناامید بود . اینم اضافه کنم ، با
توجه به اسكن مغز بیمارتون ؛ وقتي از این حالت خارج مي شه چون مغز به طور کامل ترمیم نشده ممكنه بیمار مشكلاتي داشته باشه.
باباجون –چه مشكلاتي دکتر . مي شه واضح بگین ؟
دکتر –ممكنه از نظر حرکتي یه مقدار مشكل داشته باشه .
البته با فیزیوتراپي و تمرینای سخت مي شه مغز رو وادار به ترمیم کرد ولي اینكه به طور کامل خوب بشه رو نمي شه پیش بیني کرد و دیگه اینكه...
کمي مكث کرد و با نیم نگاهي به طرف من ، ادامه داد:
دکتر –و ممكنه تا آخر عمر نتونه بچه دار شه .
انگار داشت به من اخطار مي داد . جوری که خودم هم به شك افتادم نكنه من برای بچه دار شدن زن امیرمهدی شدم!
یكي نبود بهش بگه خب نشد که نشد ، بچه دار نشدنش مهم تره یا زنده موندنش ؟ بچه دار نشدنش یا تو این وضع نباتي موندنش ؟
اخمي کردم و رو بهش گفتنم:
من –و دیگه ؟
متعجب نگاهم کرد:
دکتر –این مشكلاتي که گفتم به اندازه ی کافي مهم هستن . فكر نمي کنم دیگه مهمتر از اینا چیزی باشه خانوم؟
#ادامه_دارد
هم هست که خیلي کم ترمیم شده به حدی که اصلا قابل دلخوشي نیست.
لبش رو به حالت نمي دونم کج و کوله کرد:
دکتر - حیات نباتي زماني به وجود میاد که بیشتر قسمت های بالای مغز به جز ساقه آسیب دیده باشه . ولي الان بیشتر قسمت ها دیگه مشكلي نداره . و من موندم این
حالت نباتیش برای چي مي تونه باشه.
با دست اشاره ای به عكس کرد:
دکتر –ساقه ی مغز هم کاملاً سالمه و شَك به سندرم قفل شدگي از بین مي ره . فقط یه چیزی مي تونم بگم اونم اینكه این حالت بیمارتون نمي تونه پایدار باشه . یعني به
احتمال زیاد خوب مي شه.
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن . صدای شاد هر سه نفر ما تو اتاق پیچید که سریع با دستش اشاره کرد به صبر کردن :
دکتر –صبر کنین . گفتم خوب مي شه اما زمانش رو نمي تونم بهتون بگم . به طور کلي تو علم پزشكي مي گن این جور مریضا باید تا شش هفته خوب بشن . اگر تا اون موقع مریضتون به حالت نرمال برگشت که هیچي ولي اگر تا دوماه دیگه تو همین وضع موند بیارینش تا یه اسكن دیگه ازش بگیریم.
باباجون –یعني مي تونیم ببریمش خونه ؟
دکتر –بله . دو سه روز اینجا مي مونه تا وضعیتش ثابت بشه و بعد مي تونین ببرینش . اما قبلش باید کسي که مي خواد ازش پرستاری کنه همه ی اموزش های لازم رو ببینه
چون معلوم نیست تا کي تو این وضعیت بمونه . باید غذا دادن بهش و ساکشن کردنش رو یاد بگیرین.
من و مامان طاهره به هم نگاه کردیم . پرستاری از امیرمهدی ، اونم توخونه ! شاید این دوست داشتني ترین کار سخت بود تو دنیا برا ما
صدای پورمند رفت رو اعصابمون :
پورمند –البته دکتر یادشون رفت بگن که اگر این حالت تا شش ماه دیگه ادامه داشته باشه مریضتون وارد حالت نباتي پایدار مي شه.
دکتر حرف پورمند رو ادامه داد:
دکتر –البته بودن افرادی که بعد از یكي دو سال هم از این وضعیت خارج شدن . ولي خب اینا معجزه و احتمالات علم ماست . نه مي شه روشون صد در صد حساب کرد و نه مي شه به طور کامل ناامید بود . اینم اضافه کنم ، با
توجه به اسكن مغز بیمارتون ؛ وقتي از این حالت خارج مي شه چون مغز به طور کامل ترمیم نشده ممكنه بیمار مشكلاتي داشته باشه.
باباجون –چه مشكلاتي دکتر . مي شه واضح بگین ؟
دکتر –ممكنه از نظر حرکتي یه مقدار مشكل داشته باشه .
البته با فیزیوتراپي و تمرینای سخت مي شه مغز رو وادار به ترمیم کرد ولي اینكه به طور کامل خوب بشه رو نمي شه پیش بیني کرد و دیگه اینكه...
کمي مكث کرد و با نیم نگاهي به طرف من ، ادامه داد:
دکتر –و ممكنه تا آخر عمر نتونه بچه دار شه .
انگار داشت به من اخطار مي داد . جوری که خودم هم به شك افتادم نكنه من برای بچه دار شدن زن امیرمهدی شدم!
یكي نبود بهش بگه خب نشد که نشد ، بچه دار نشدنش مهم تره یا زنده موندنش ؟ بچه دار نشدنش یا تو این وضع نباتي موندنش ؟
اخمي کردم و رو بهش گفتنم:
من –و دیگه ؟
متعجب نگاهم کرد:
دکتر –این مشكلاتي که گفتم به اندازه ی کافي مهم هستن . فكر نمي کنم دیگه مهمتر از اینا چیزی باشه خانوم؟
#ادامه_دارد
ره تا چند نفر بهش رسیدگي کنن!
من –من دارم کار مي کنم بابا !
بابا –اون پولي که تو مي گیری مي تونه زندگي خودت رو به تنهایي بگذرونه ؟ تو فكر خرج امیرمهدی رو کردی ؟
مي دوني خرج تو هم مي افته رو دوش خونواده ش ؟ این درسته ؟
#ادامه_دارد
من –من دارم کار مي کنم بابا !
بابا –اون پولي که تو مي گیری مي تونه زندگي خودت رو به تنهایي بگذرونه ؟ تو فكر خرج امیرمهدی رو کردی ؟
مي دوني خرج تو هم مي افته رو دوش خونواده ش ؟ این درسته ؟
#ادامه_دارد
باجان .
من –مي دونم . ولي با امیرمهدی تحمل همه چي آسون مي شه.
باباجون –مي خوای بیشتر فكر کني ؟
باز نگاهي به بابا و مامان انداختم . مي خواستم کسب تكلیف کنم . مي خواستم اون ها هم راضي باشن.
من –بابا ؟
بابا با لحني جدی جواب داد :
بابا –زندگي خودته هر تصمیمي بگیری ازت حمایت مي کنم.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به مامان . اشك تو چشماش حلقه زده بود . سرم رو تكون دادم که نظرش رو بدونم . با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز
کرد.
دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون :
من –نیاز به فكر بیشتر ندارم تصیمم رو گرفتم.
لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت:
باباجون –مي دونستم.
من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟
ابرو بالا برد:
باباجون –دوست نداری ؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم!
باباجون –پس دیگه نیازی نیست.
و باز لبخند زد.
دم و بازدمم پر شد از هیجان :
من –ایرادی نداره ؟
باباجون –نه . فقط......
سرش رو تكون داد و هشدار گ ونه ادامه داد:
باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني.
لبخند زدم:
من –قول مي دم.
همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش کنیم:
محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی پایین نگه دارین ؟
باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟
محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت:
محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای حمام کردنش خیلي اذیت مي شین . نورگیری اتاقش هم خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی بالا براش تخت بذارین بهتره . اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم نورگیریش عالیه.
#ادامه_دارد
من –مي دونم . ولي با امیرمهدی تحمل همه چي آسون مي شه.
باباجون –مي خوای بیشتر فكر کني ؟
باز نگاهي به بابا و مامان انداختم . مي خواستم کسب تكلیف کنم . مي خواستم اون ها هم راضي باشن.
من –بابا ؟
بابا با لحني جدی جواب داد :
بابا –زندگي خودته هر تصمیمي بگیری ازت حمایت مي کنم.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به مامان . اشك تو چشماش حلقه زده بود . سرم رو تكون دادم که نظرش رو بدونم . با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز
کرد.
دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون :
من –نیاز به فكر بیشتر ندارم تصیمم رو گرفتم.
لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت:
باباجون –مي دونستم.
من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟
ابرو بالا برد:
باباجون –دوست نداری ؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم!
باباجون –پس دیگه نیازی نیست.
و باز لبخند زد.
دم و بازدمم پر شد از هیجان :
من –ایرادی نداره ؟
باباجون –نه . فقط......
سرش رو تكون داد و هشدار گ ونه ادامه داد:
باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني.
لبخند زدم:
من –قول مي دم.
همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش کنیم:
محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی پایین نگه دارین ؟
باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟
محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت:
محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای حمام کردنش خیلي اذیت مي شین . نورگیری اتاقش هم خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی بالا براش تخت بذارین بهتره . اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم نورگیریش عالیه.
#ادامه_دارد
ما با همینا خوشبخت و شادیم
ما حك شدیم تو برگایه تقویم
سه روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم.
مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد.
مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ "
بابا هیچ برام کم نذارشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی .
اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر مي داد.
روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت
حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونه م رو بر عهده گرفتن و من تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و
امیرمهدی نداشتم.
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد.
یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی مي گذشت.
شروعي سخت و پر التهاب . با اینكه پدرش بیشتر کارهای شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش خودم باید از پس بعضي کارها بر مي اومدم.
کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من سخت بود . درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی.
وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو انجام بدم . اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش حال بدی بهم دست داد . یه جور مور مور شدن و حس
تهوع.... بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم . اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و بالجبار اتاق رو ترك کردم . سریع به سمت یكي از پنجره ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم عالوه بر کشیدن
نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید التهاب درونم کم شه.
و اون چه مي فهمید حالم رو !
وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی وقایع اطرافش.
و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده ! عجیب درد بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد.
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي مي کردم به این فكر کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین ریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
روزی چند بار باید روی تخت یك نفره اش که از اتاق خودش آورده بودیم ، جا به جاش مي کردم که زخم بستر نگیره ، و از اون مهمتر ماساژ بدنش با پمادهای مخصوصي که دکتر براش تجویز کرده بود . ورزش دادن دست ها و پاهاش و نرمش مفاصلش برای اینكه خشك نشه و آسیب بیشتری نبینه.
غذا دادن با گاواژ ، تا زماني که جویدن و بلع اختیاری نداشت و ساکشن ریه هاش برای جلوگیری از عفونت ریوی؛
استحمام و از همه بدتر ، کاری که من مأمور انجامش نبودم و انجامش بر عهده ی پدرش بود ولي تو حال من بي تأثیر نبود ، تعویض پوشك....
همه ی این کارها انقدر وقت گیر بود که اگر صدای شكمم در نمي اومد قطعاً یادم مي رفت باید غذا بخورم.
به خاطر همین به موسسه ای که برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد اطلاع دادم که دیگه قادر به ادامه ی همكاریم نیستم و فقط کلاس های موسسه ی برادر مائده رو مي رفتم که خودش با کم کردن یكي از کلاس هان سعي داشت کمكي کرده باشه.
#ادامه_دارد
ما حك شدیم تو برگایه تقویم
سه روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم.
مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد.
مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ "
بابا هیچ برام کم نذارشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی .
اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر مي داد.
روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت
حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونه م رو بر عهده گرفتن و من تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و
امیرمهدی نداشتم.
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد.
یك هفته از شروع زندگي من و امیرمهدی مي گذشت.
شروعي سخت و پر التهاب . با اینكه پدرش بیشتر کارهای شخصیش رو انجام مي داد با این حال وقت نبودش خودم باید از پس بعضي کارها بر مي اومدم.
کارهایي که به ظاهر و به اسم اسون بود ولي برای من سخت بود . درسته که دیگه اون مارال لوس و از خودراضي نبودم ، اما هنوز انجام یك سری از کارها برام مشمئز کننده بود ؛ مثل عوض کردن کیسه ی سوند امیرمهدی.
وقتي روز چهارم حضور امیرمهدی ، پدرش نبود تا کیسه ی پر شده رو عوض کنه ناچار شدم خودم این کار رو انجام بدم . اما همین که دستم به کیسه خورد از داغیش حال بدی بهم دست داد . یه جور مور مور شدن و حس
تهوع.... بي اختیار دست جلوی دهنم گرفتم و به سمت مخالف چرخیدم . اما این کار چیزی از حس تهوعم کم نكرد و بالجبار اتاق رو ترك کردم . سریع به سمت یكي از پنجره ها رفتم و با باز کردنش سعي کردم عالوه بر کشیدن
نفس عمیق ، حواسم رو به مناظر بیرون پرت کنم تا شاید التهاب درونم کم شه.
و اون چه مي فهمید حالم رو !
وقتي نگاهش فقط به رو به روش خیره بود و مغزش یاری نمي کرد به تجزیه ی وقایع اطرافش.
و چقدر دلم مي سوخت وقتي تموم مدت پلك های بازش رو مي دیدم که نه دمي بسته مي شد و نه مي تونست تغییری در طرز قرار گرفتن عنبیه ش بده ! عجیب درد بدی بود و تا اعماق روح و جسم آدم رسوخ مي کرد.
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي مي کردم به این فكر کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین ریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
روزی چند بار باید روی تخت یك نفره اش که از اتاق خودش آورده بودیم ، جا به جاش مي کردم که زخم بستر نگیره ، و از اون مهمتر ماساژ بدنش با پمادهای مخصوصي که دکتر براش تجویز کرده بود . ورزش دادن دست ها و پاهاش و نرمش مفاصلش برای اینكه خشك نشه و آسیب بیشتری نبینه.
غذا دادن با گاواژ ، تا زماني که جویدن و بلع اختیاری نداشت و ساکشن ریه هاش برای جلوگیری از عفونت ریوی؛
استحمام و از همه بدتر ، کاری که من مأمور انجامش نبودم و انجامش بر عهده ی پدرش بود ولي تو حال من بي تأثیر نبود ، تعویض پوشك....
همه ی این کارها انقدر وقت گیر بود که اگر صدای شكمم در نمي اومد قطعاً یادم مي رفت باید غذا بخورم.
به خاطر همین به موسسه ای که برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد اطلاع دادم که دیگه قادر به ادامه ی همكاریم نیستم و فقط کلاس های موسسه ی برادر مائده رو مي رفتم که خودش با کم کردن یكي از کلاس هان سعي داشت کمكي کرده باشه.
#ادامه_دارد
کمي فكر کردم . چاره ی دیگه ای نداشتم . یا باید خودم تمیزش مي کردم و یا مي رفتم سراغ پدرش . و با توجه به اینكه اصلاً دلم نمي اومد پدرش رو بیدار کنم پس باید خودم دست به کار مي شدم.
دست به دیوار گرفتم و رو به آسمون گفتم "خدایا کمكم کن "
باز هم جلوی بیني م رو با یه روسری بستم و به طرفش رفتم . هر لحظه تأخیر تو عوض کردنش باعث مي شد که پوستش بسوزه و مستعد زخم بشه . و این نهایت عذاب هم برای امیرمهدی بود و هم من.
دستكش دستم کردم . پوشك تمیز آوردم . دستمال مرطوب و کیسه ای مشكي ، و زیراندازی جدید.
من .... برای اولین بار ..... مَردم رو ..... بدون پوشش .... دیدم!
چند بار چشمام رو باز بسته کردم و نگاهي دوباره به محتوی داخل قابلمه ی روی گاز انداختم . وقتي مطمئن شدم همه ی سبزیجات لازم رو داخل سوپ امیرمهدی ریختم درش رو گذاشتم.
دستي به چشم هام کشیدم . هنوز سوزش داشت . با اینكه چندبار با آب سرد چشمام رو شستم هنوز مي سوخت و این سوزش نتیجه ی گریه های بعد از تمیز کردن امیرمهدی بود.
نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم ذهنم رو به سمت دیگه ای سوق بدم . هنوز هم از فكر کردن بهش بغضم مي گرفت.
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم . من هیچوقت به
مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من هیچوقت بهش نمي گفتم.
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم . من هیچوقت به
مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من هیچوقت بهش نمي گفتم.
#ادامه_دارد
دست به دیوار گرفتم و رو به آسمون گفتم "خدایا کمكم کن "
باز هم جلوی بیني م رو با یه روسری بستم و به طرفش رفتم . هر لحظه تأخیر تو عوض کردنش باعث مي شد که پوستش بسوزه و مستعد زخم بشه . و این نهایت عذاب هم برای امیرمهدی بود و هم من.
دستكش دستم کردم . پوشك تمیز آوردم . دستمال مرطوب و کیسه ای مشكي ، و زیراندازی جدید.
من .... برای اولین بار ..... مَردم رو ..... بدون پوشش .... دیدم!
چند بار چشمام رو باز بسته کردم و نگاهي دوباره به محتوی داخل قابلمه ی روی گاز انداختم . وقتي مطمئن شدم همه ی سبزیجات لازم رو داخل سوپ امیرمهدی ریختم درش رو گذاشتم.
دستي به چشم هام کشیدم . هنوز سوزش داشت . با اینكه چندبار با آب سرد چشمام رو شستم هنوز مي سوخت و این سوزش نتیجه ی گریه های بعد از تمیز کردن امیرمهدی بود.
نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم ذهنم رو به سمت دیگه ای سوق بدم . هنوز هم از فكر کردن بهش بغضم مي گرفت.
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم . من هیچوقت به
مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من هیچوقت بهش نمي گفتم.
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدر امیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم . اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سالم مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول داده بودم تحمل کنم . قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم . من هیچوقت به
مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من هیچوقت بهش نمي گفتم.
#ادامه_دارد
من –منو مي بیني ؟
مثل دفعه ی قبل جوابي دریافت نكردم.
کمي به سمت راست حرکت کردم تا بفهمم حضورم رو درك کرده و یا غیرارادی نگاهم مي کنه ! که در کمال شگفتي دیدم نگاهش با من حرکت کرد.
جلوش زانو زدم.
زبونم بند اومده بود ولي دلم فریاد مي خواست . یه فریاد بلند برای خبر کردن دیگران و دادن این خبر خوش.
شاید نیاز بود ببریمش بیمارستان تا دکتر معاینه ش کنه .
شاید هم یه سیتي اسكن دیگه نیاز بود.
قرار بود بریم محضر برای عقد نرگس و این خبر مي تونست شادی اون روز رو برامون دو برابر کنه . اگر حرفي مي زدم شاید همه چیز به هم مي ریخت پس تصمیم گرفتم بعد از عقد این خبر رو بدم.
پیشوني ساییدم به زانوش . یه لحظه یاد مامانم افتادم . روز قبل از همون فرصت اندك استفاده کردم و با خرید یه دسته گل رفتم خونه . فقط چند دقیقه کنارشون نشستم ،
دستشون رو بوسیدم و ازشون تشكر کردم که همیشه دل به دلم دادن و کمكم کردن به اونچه مي خوام برسم.
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب ماشین حرکت کردیم.
محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم امیرمهدی رو راحت ببریم داخل.
نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود .
#ادامه_دارد
مثل دفعه ی قبل جوابي دریافت نكردم.
کمي به سمت راست حرکت کردم تا بفهمم حضورم رو درك کرده و یا غیرارادی نگاهم مي کنه ! که در کمال شگفتي دیدم نگاهش با من حرکت کرد.
جلوش زانو زدم.
زبونم بند اومده بود ولي دلم فریاد مي خواست . یه فریاد بلند برای خبر کردن دیگران و دادن این خبر خوش.
شاید نیاز بود ببریمش بیمارستان تا دکتر معاینه ش کنه .
شاید هم یه سیتي اسكن دیگه نیاز بود.
قرار بود بریم محضر برای عقد نرگس و این خبر مي تونست شادی اون روز رو برامون دو برابر کنه . اگر حرفي مي زدم شاید همه چیز به هم مي ریخت پس تصمیم گرفتم بعد از عقد این خبر رو بدم.
پیشوني ساییدم به زانوش . یه لحظه یاد مامانم افتادم . روز قبل از همون فرصت اندك استفاده کردم و با خرید یه دسته گل رفتم خونه . فقط چند دقیقه کنارشون نشستم ،
دستشون رو بوسیدم و ازشون تشكر کردم که همیشه دل به دلم دادن و کمكم کردن به اونچه مي خوام برسم.
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب ماشین حرکت کردیم.
محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم امیرمهدی رو راحت ببریم داخل.
نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود .
#ادامه_دارد
پورمند –دکتر گفتن میان . منتظر بمونین ، کمي طول مي کشه.
باباجون ازش تشكر کرد.
خیلي طول نكشید که دکتر اومد و امیرمهدی رو معاینه کرد . و مژده داد که یواش یواش منتظر به حرف اومدنش باشیم . و قرار شد اگر تا آخر ماه نتونست تكلم کنه باز هم به بیمارستان مراجعه کنیم برای سي تي اسكن.
از همون شب پروسه ی خوب شدن امیرمهدی شروع شد.
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد. خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد. ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم. از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم . باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت. بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
#ادامه_دارد
باباجون ازش تشكر کرد.
خیلي طول نكشید که دکتر اومد و امیرمهدی رو معاینه کرد . و مژده داد که یواش یواش منتظر به حرف اومدنش باشیم . و قرار شد اگر تا آخر ماه نتونست تكلم کنه باز هم به بیمارستان مراجعه کنیم برای سي تي اسكن.
از همون شب پروسه ی خوب شدن امیرمهدی شروع شد.
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد. خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد. ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم. از اتاق بیرون رفتم . مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم . باز هم نگاهم کرد . باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز هم حس خوب امید به دلم پر زد و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت. بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
#ادامه_دارد
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره.
پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود.
حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو مي شناختن.
دستم رو گرفت:
باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش فرصت دوباره زندگي کردن داده . تو هم به بن ده ی خدا یه
فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه.
با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصي.
همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم . گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون مي خواد من رو ببینن.
با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم.
خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته . چون مي دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن و حالا باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.
وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت:
باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون رو به روم رو زمین بندازم.
با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها .بدون مرجان و سمیرا.
دو روز مونده بود تا تاسوعا.
از وقتي به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشد کرد.
#ادامه_دارد
پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود.
حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو مي شناختن.
دستم رو گرفت:
باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش فرصت دوباره زندگي کردن داده . تو هم به بن ده ی خدا یه
فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه.
با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصي.
همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم . گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون مي خواد من رو ببینن.
با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم.
خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته . چون مي دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن و حالا باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.
وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت:
باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون رو به روم رو زمین بندازم.
با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها .بدون مرجان و سمیرا.
دو روز مونده بود تا تاسوعا.
از وقتي به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشد کرد.
#ادامه_دارد