به شخصيت خودتان بيشتر از آبرويتان اهميّت
دهيد. به اين علت كه شخصيت شما
جوهرِ وجودِ شما هست. و اما آبرويتـان تصور
ديگران نسبت به شما هست
#جان_وودن
دهيد. به اين علت كه شخصيت شما
جوهرِ وجودِ شما هست. و اما آبرويتـان تصور
ديگران نسبت به شما هست
#جان_وودن
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
#امشب دلم به یاد شهیدان🌷 گرفته است
تا لحظه ای پیش، دلم سردِ سرد💓 بود
اینک به یمُن یاد شما #جان گرفته است
#شبتون_شهدایی🕊
#امشب دلم به یاد شهیدان🌷 گرفته است
تا لحظه ای پیش، دلم سردِ سرد💓 بود
اینک به یمُن یاد شما #جان گرفته است
#شبتون_شهدایی🕊
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥کلیپی شاد و کوتاه از حضور کاروان نوروزی اقوام ایرانی در محله ی حسینی فردوس و استقبال بی نظیر مردم عزیز محله
#معاونت_اموراجتماعی_فرهنگی_منطقه۱۸
#اداره_فرهنگی
#اداره_اجتماعی_ناحیه_یک
#سرای_محله_حسینی_فردوس
#شورایاری_محله_حسینی_فردوس
#تهران_شهری_برای_همه
#رویداد_تهران_۱۴۰۰ #جان_شهر_جان_تو
#سرای_محله_برای_محله
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#معاونت_اموراجتماعی_فرهنگی_منطقه۱۸
#اداره_فرهنگی
#اداره_اجتماعی_ناحیه_یک
#سرای_محله_حسینی_فردوس
#شورایاری_محله_حسینی_فردوس
#تهران_شهری_برای_همه
#رویداد_تهران_۱۴۰۰ #جان_شهر_جان_تو
#سرای_محله_برای_محله
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
نمایش «جان فدا» به روی صحنه میرود.
نمایش_میدانی « #جانفدا » از ۸ دی ماه با موضوع زندگی #سردار مقاومت سپهبد حاج قاسم سلیمانی روی صحنه میرود.
این روایت که دی ماه امسال در بوستان ولایت شهر تهران اجرا می شود، سیری در زندگانی پر برکت مرد خستگی ناپذیر میدانهای جهاد، سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است.
« #جان_فدا » به تهیهکنندگی علی اسماعیلی و کارگردانی حسن بزرا، محصول مکتب «حاج قاسم» و سازمان هنری رسانهای اوج است که توسط موسسه هنری رسانهای سیمای ققنوس اجرا میشود.
این نمایش میدانی از ۸ لغایت ۲۵ دی ماه ۱۴۰۱، هر شب ساعت ۱۹ در بوستان ولایت شهر تهران میزبان مخاطبین است.
علاقهمندان میتوانند برای تهیه و رزرو بلیط خود، به سامانه NAMATICKET.IR مراجعه نمایند.
سایر عوامل این نمایش عبارتند از:
مجری طرح: امیر حسین طهرانی ، مدیر تولید: داود طامهری ٫ طراح نور: عباس رحمانیپور ، طراح صحنه و دکور: مرتضی پورحیدری ، طراح صدا: عرفان حسن زاده ، مجری دکور: امید دهقان ٫ مجری صحنه : کاظم غیاثوند ، طراح جلوههای ویژه میدانی: یاسر یارمحمدی ٫ مدیر تدارکات: تورج سلیمانی
#جانفدا
نمایش_میدانی « #جانفدا » از ۸ دی ماه با موضوع زندگی #سردار مقاومت سپهبد حاج قاسم سلیمانی روی صحنه میرود.
این روایت که دی ماه امسال در بوستان ولایت شهر تهران اجرا می شود، سیری در زندگانی پر برکت مرد خستگی ناپذیر میدانهای جهاد، سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است.
« #جان_فدا » به تهیهکنندگی علی اسماعیلی و کارگردانی حسن بزرا، محصول مکتب «حاج قاسم» و سازمان هنری رسانهای اوج است که توسط موسسه هنری رسانهای سیمای ققنوس اجرا میشود.
این نمایش میدانی از ۸ لغایت ۲۵ دی ماه ۱۴۰۱، هر شب ساعت ۱۹ در بوستان ولایت شهر تهران میزبان مخاطبین است.
علاقهمندان میتوانند برای تهیه و رزرو بلیط خود، به سامانه NAMATICKET.IR مراجعه نمایند.
سایر عوامل این نمایش عبارتند از:
مجری طرح: امیر حسین طهرانی ، مدیر تولید: داود طامهری ٫ طراح نور: عباس رحمانیپور ، طراح صحنه و دکور: مرتضی پورحیدری ، طراح صدا: عرفان حسن زاده ، مجری دکور: امید دهقان ٫ مجری صحنه : کاظم غیاثوند ، طراح جلوههای ویژه میدانی: یاسر یارمحمدی ٫ مدیر تدارکات: تورج سلیمانی
#جانفدا
می رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هر جا می رود
#جان_فدا
❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
جان و دل با اوست هر جا می رود
#جان_فدا
❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
🇮🇷
🎥 زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی👇👇
🆔 tour.soleimani.ir
#جان_فدا | #حاج_قاسم
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
🎥 زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی👇👇
🆔 tour.soleimani.ir
#جان_فدا | #حاج_قاسم
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
🌐 آغاز پویش بزرگ "هوادار وطن" 🇮🇷
همزمان با ایام شهادت الگوی هواداری از وطن حاج قاسم عزیز🌹، می خوایم که در حد توان هواداریمون از وطن رو رسانه ای کنیم.
باهمراهی جوان ها و نوجوان های تهرانی
شما می تونید با دوربین های عکاسی📸 و تلفن های همراه📱، برای ما از سوژه هایی که انتخاب می کنید به مدت یک ماه تا ۱۲ بهمن ماه، ارسال عکس 🎆داشته باشید.
📥 آثار شما در رسانه های ارتباطی رضوان الرضا منتشر میشه ولی باید توجه کنید که👇
۱. حتما عکس هاتون افقی باشه
۲. نام و نام خانوادگی و شماره تماستون رو هم برای ما در ایتا و بله به ۰۹۰۲۰۹۵۷۲۵۵ یا نام کاربری @k_j_razavi18 ارسال کنید
🧐سوژه های شما می تونه :
عکس از خودتون، دوستانتون و هرآنچه که نمادی از وطن و هواداری از وطن هست( مثل پرچم🇮🇷 دستان واحد🤝 نگارگری روی تخته کلاس درس🖼 ، جمعی از همکلاس ها در هواداری از وطن💪 و.....) باشه
🎁 جوایز
نفراول : کمک هزینه سفر به کرمان(مزار حاج قاسم عزیز) 😍
نفر دوم: کارت هدیه ۵۰۰ هزار تومانی 😌
نفر سوم: کارت هدیه ۳۰۰ هزار تومانی 💳
▫️تهیه شده در واحد پویش های رضوان الرضا▫️
#هوادار_وطن
#پویش
#رضوان_الرضا
#جان_فدا
🆔 @rezvanalreza
همزمان با ایام شهادت الگوی هواداری از وطن حاج قاسم عزیز🌹، می خوایم که در حد توان هواداریمون از وطن رو رسانه ای کنیم.
باهمراهی جوان ها و نوجوان های تهرانی
شما می تونید با دوربین های عکاسی📸 و تلفن های همراه📱، برای ما از سوژه هایی که انتخاب می کنید به مدت یک ماه تا ۱۲ بهمن ماه، ارسال عکس 🎆داشته باشید.
📥 آثار شما در رسانه های ارتباطی رضوان الرضا منتشر میشه ولی باید توجه کنید که👇
۱. حتما عکس هاتون افقی باشه
۲. نام و نام خانوادگی و شماره تماستون رو هم برای ما در ایتا و بله به ۰۹۰۲۰۹۵۷۲۵۵ یا نام کاربری @k_j_razavi18 ارسال کنید
🧐سوژه های شما می تونه :
عکس از خودتون، دوستانتون و هرآنچه که نمادی از وطن و هواداری از وطن هست( مثل پرچم🇮🇷 دستان واحد🤝 نگارگری روی تخته کلاس درس🖼 ، جمعی از همکلاس ها در هواداری از وطن💪 و.....) باشه
🎁 جوایز
نفراول : کمک هزینه سفر به کرمان(مزار حاج قاسم عزیز) 😍
نفر دوم: کارت هدیه ۵۰۰ هزار تومانی 😌
نفر سوم: کارت هدیه ۳۰۰ هزار تومانی 💳
▫️تهیه شده در واحد پویش های رضوان الرضا▫️
#هوادار_وطن
#پویش
#رضوان_الرضا
#جان_فدا
🆔 @rezvanalreza
هممون جای خالی حاجی رو این سه سال حس کردیم اما از مهرماه که چشم حاجی رو دور دیدن و آرامش رو ازمون گرفتن و تمامِ دنیا نبودنش رو به رُخمان کشید؛ با تمام وجود درک کردیم چقدر جاش خالیه.... ما اما به آیه ‹عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ› ایمان داریم!
و قسم به ‹عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ› تو تا انقلاب مهدی قاصم الجبارین خواهی بود...
#جان_فدا
❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
و قسم به ‹عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ› تو تا انقلاب مهدی قاصم الجبارین خواهی بود...
#جان_فدا
❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
🔸 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
🔸 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
🔸 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
🔸 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
🔸 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
🔸 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
🔸 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
🔸 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂