رمان مدافع عشق قسمت 48
دستهایش را باز میکند و مرا در
اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم ... ودلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسـوزدو ســرم را روی شـانه اش
میگذارم...
میـدانم ا گر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو گریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقـب میکشـــــم و او خودش میفهمد و
ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس داره امروز...
چادرم رادر می آورم و سمت راه پله میرم بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی پایین می آید یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برایت تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروزهمدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لب میزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام
را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از
پشت سرم می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالوبوددست فاطمه میدهد
علی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزندودوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا وداخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... واع خواهر مگه نمیدونی ا گر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم رادرمی آورم و روی تخت پرت میکنم.
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
کوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کلافکی باز میکنم.
نزدیک غروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودم بزودی خبری
شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم کرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسری کاربنی ام را سر میکنم. بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم..
یک کت مشکی تنش میکندو روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود شلنگ اب را زمین میگذاردو
به خانه می آید
تلفن زنگ میخوردو قلب من محکم میکوبید!... اصن از کجا
ِ
معلوم علی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!... ضعیف و بریده بریده..
_ الو!.. ریحا... خودتی..!!
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم در حالی که دستهایش
دامنش خشک میکندکنارم می آید لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟.... خوبی؟؟؟....
اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هر چی شدراضی نیستم گریه کنی...
دستهایش را باز میکند و مرا در
اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم ... ودلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسـوزدو ســرم را روی شـانه اش
میگذارم...
میـدانم ا گر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو گریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقـب میکشـــــم و او خودش میفهمد و
ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس داره امروز...
چادرم رادر می آورم و سمت راه پله میرم بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی پایین می آید یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برایت تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروزهمدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لب میزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام
را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از
پشت سرم می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالوبوددست فاطمه میدهد
علی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزندودوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا وداخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... واع خواهر مگه نمیدونی ا گر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم رادرمی آورم و روی تخت پرت میکنم.
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
کوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کلافکی باز میکنم.
نزدیک غروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودم بزودی خبری
شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم کرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسری کاربنی ام را سر میکنم. بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم..
یک کت مشکی تنش میکندو روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود شلنگ اب را زمین میگذاردو
به خانه می آید
تلفن زنگ میخوردو قلب من محکم میکوبید!... اصن از کجا
ِ
معلوم علی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!... ضعیف و بریده بریده..
_ الو!.. ریحا... خودتی..!!
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم در حالی که دستهایش
دامنش خشک میکندکنارم می آید لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟.... خوبی؟؟؟....
اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هر چی شدراضی نیستم گریه کنی...
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
🔹 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
🔹 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
🔹 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
🔹 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
🔹 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
🔹 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
🔹 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
🔹 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
🔹 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
🔹 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
🔹 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
🔹 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
🔹 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
🔹 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
🔹 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
🔹 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
🔹 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
🔹 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
🔹 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
🔹 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊