This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍀🌼🍀
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
یک روز دیگـر...
یک سجده شکر دیگر
و فرصت دیگری برای زندگی
خدای مهربانم تو را سپاس
بخاطر روزی دیگر و آغازی نو...
ـ
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
یک روز دیگـر...
یک سجده شکر دیگر
و فرصت دیگری برای زندگی
خدای مهربانم تو را سپاس
بخاطر روزی دیگر و آغازی نو...
ـ
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ای که نامت تسکین
قلب ناآرام من است
تو راسپاس میگويم
ازاينکه دوباره خورشيدمهرت
ازپشت پرده تاريکی طلوع کرد
و جلوه صبح رابردنيای کائنات گستراند...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
ای که نامت تسکین
قلب ناآرام من است
تو راسپاس میگويم
ازاينکه دوباره خورشيدمهرت
ازپشت پرده تاريکی طلوع کرد
و جلوه صبح رابردنيای کائنات گستراند...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
ای که نامت تسکین
قلب ناآرام من است
تو راسپاس میگويم
ازاينکه دوباره خورشيدمهرت
ازپشت پرده تاريکی طلوع کرد
و جلوه صبح رابردنيای کائنات گستراند
🍁 @ferdows18 💯
ای که نامت تسکین
قلب ناآرام من است
تو راسپاس میگويم
ازاينکه دوباره خورشيدمهرت
ازپشت پرده تاريکی طلوع کرد
و جلوه صبح رابردنيای کائنات گستراند
🍁 @ferdows18 💯
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍀🌼🍀
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیبا تر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیبا تر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣الهی به امیدتو❣
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست
و آﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ تصرف خداست
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
❣الهی به امیدتو❣
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست
و آﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ تصرف خداست
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز می کنیم
با نام یگانه خدایی
که در دلهای ماست
و در اعماق
وجودمان منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
می گستراند بر کل جهان
صبح را آغاز می کنیم
با نام یگانه خدایی
که در دلهای ماست
و در اعماق
وجودمان منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
می گستراند بر کل جهان
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت نوزدهم (آخر)
( #دعــوت_نــامـــہ)
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀
هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘
بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...
اتوبوس توی #شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون #علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
#نابغه_شاگرد_اول
اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم:
#کجایی_امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ...
#ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو #دنبالت_گشتم ...
همه جا رو ...
برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت
و این جملات رو تکرار می کرد ...😭
اون روز ...
غروب شلمچه ... 🌘
ما هر دو #مهمان_شهدا بودیم ...
#دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .🙏
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨✨
پایان
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم.
الهی به امید تو 🙏🙏
🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم.
الهی به امید تو 🙏🙏
🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
🔹 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
🔹 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
🔹 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
🔹 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊