کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
پوزخندی زدم:
من –نمي دونم . تو چي فكر مي کني ؟
شونه ای بالا انداخت:
پویا –من هر جا دلم بخواد مي رم.
من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلي که پشت سر گذاشتي ، خودخواه و پر توقعي.
پوزخندی زد و کمي به جلو خم شد:
پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه . اونم درست زماني که حماقت هامون رو به رخمون مي کشن.
دلم مي خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون .... زخمي روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمك بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با
من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟
دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعي کردم قبل از دادن جوابي که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و
دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم.
آروم اما قاطع جواب دادم:

من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.
پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ... تو از جنس اینا نیستي.
منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .
چرا نمي دید که من با مارال گذشته یكي نیستم ؟
شال روی سرم رو مي دید ... مانتوی بلندم رو مي دید ..جوراب های مشكیم رو مي دید ... صورت بي آرایشم رو مي دید و باز این حرف رو مي زد.
سری به تأسف تكون دادم.
من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم مي تونست جرقه ی آتیش دیگه ای باشه
که زندگیم رو به بازی بگیره.
پویا –چشمات رو بستي و شدی غالم حلقه به گوش اینا.
من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم . واقعیت این آدما خداست . نمي شه خدا رو انكار کرد . مسیر درست هم همینه .
صداش تشر گونه شد:
پویا –مسیر درست اینا لچك سَر کردنه ؟
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمي زدی.
باز هم پوزخند زد:
پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟
من –برو بخون تا ببیني.
پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.
من –نه من اون آدمي هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمي که دلش بخواد بشنوه
و قبول کنه . تا وقتي تو منتظری با هر حرفم جبهه گیری کني همین آشه و همین کاسه.

تكیه داد به پشتي مبل و اینبار پای راستش رو انداخت روی پای چپش :
پویا –خسته ای ! وگرنه اون مارالي که من مي شناختم تا حرفش رو به کرسي نمي شوند کوتاه نمي اومد.
من –خیلي وقته یاد گرفتم باید صبور باشم .مخصوصاً با این اتفاقات این چند ماه.
سری تكون داد:
پویا –پس واقعاً خسته ای.
کلافه سری تكون دادم:
من –نیستم . چرا انقدر اصرار داری ؟
پویا –هستي .. پرستاری از آدمي که هیچي نمي فهمه و هیچ قدرتي نداره حتي کنترل....
پریدم وسط حرفش و تشر زدم:
من- درست حرف بزن . شوهر من همه چي رو مي فهمه یواش یواش هم بهتر مي شه . یادت که نرفته مسبب همه ی اینا تویي ؟
جواب حرفای من نگاه خیره ش بود و سكوت ... که چند دقیقه ای طول کشید.
بعد به جلو خم شد . پاهاش رو از هم فاصله داد و تكیه گاه آرنج هر دو دست کرد . با صدای آروم ولي جدی که سعي داشت تأثیر حرفش رو دو چندان کنه گفت:
پویا –من این گند رو به زندگیت زدم خودمم اومدم این گند رو جمع کنم.
کمي اخم کرد:
پویا –طلاقت رو بگیر . تا هر زماني که لازم باشه ساپورتت مي کنم حتي اگه دلت نخواد زنم بشي . همه چیز رو برات جبران مي کنم.
اولش حس کردم اشتباه شنیدم.
ولي نگاه جدیش بهم فهموند که اشتباهي در کار نیست .
که هرچي شنیدم از دهن پویا خارج شده.
خنده م گرفت . یه خنده ی عصبي که داشت سعي مي کرد روی لب هام نقش ببنده و من چقدر به خودم فشار آوردم که اینطور نشه.
بي اختیار شروع کردم به تكون دادن پام . دیگه از یادم رفت امیرمهدی تو اتاقه و مي شنوه همه ی حرفامون رو.
پر حرص گفتم:
من –این الان یعني چي ؟ چي رو مي خوای ثابت کني ؟
پویا –اینكه هنوز عالقه ای ته مه های دلم مونده .... اگر اون روزا انقدر منو کوچیك نمي کردی و این پسره رو تو سرم نمي کوبیدی اینجوری نمي شد.
دلم مي خواست خفه ش کنم .


#ادامه_دارد
من –چته ؟
به سمتم هجوم آورد و به سرعت باز هم به عقب هلم داد و فریاد زد:
ملیكا –چمه ؟ دختره ی عوضي شوهرت رو اون بالا ول کردی اومدی داری با نامزد قدیمیت عشق مي کني آخه عوضي تو آدمي ؟
و بدو ن اینكه منتظر جواب مني که به زور تعادلم رو حفظ مي کردم ؛ باشه دستش رو بالا برد و با تموم قدرتي که نمي دونم از کجا آورد ، زد تو گوشم.

#ادامه_دارد
دور تند ساعت برای رد کردن زمان ، تا سه روز بعد م ادامه پیدا کرد و امیرمهدی لب از لب باز نكرد.
تنها صدایي که ازش شنیده مي شد ، صدای گریه ش تو مجالس عزاداری بود و یا پای نوحه های تلویزیون . هر سه روز همراه خان عمو و باباجون و رضا و مهرداد ، روی ویلچر
نشست و رفت عزاداری و با چشمای از گریه به خون نشسته برگشت.
روز عاشورا هم لب به هیچ غذایي نزد تا عصر . پدرش مي گفت هر سال همین کار رو مي کنه ، تا عصر عاشورا لب به غذا نمي زنه.

#ادامه_دارد
الان هم ، تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم.
با حالت خاصي نگاهم مي کرد . انگار با حرفام مردد شده بود.
اما قصد کوتاه اومدنم نداشت . آروم گفت:
امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه!
انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده.
من –خودت گفتي تجلي عشق هر کسي رو خود خدا تشخیص مي ده تو چي قرار بده . تو نگفتي ؟

پلك رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید.
من –پس دیگه حرفي نمي مونه.
آروم نالید:
امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ...روووو!
من –جون مارال قسمت رو پس بگیر.
نگاهم کرد . خیره و درمونده .
آروم و پر التماس گفتم:
من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود.
چند دقیقه به خیره نگاه کردنش ادامه داد و بعد نفس عمیقي کشید و آروم گفت:
امیرمهدی –چچچ .... چچااااای.
و اینجوری نشون داد کوتاه اومده.
لبخند زدم:
من –سرد شده . مي رم برات عوضش کنم.
و با شوق لیوان رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. مي دونستم خیلي دوستم داره . مي دونستم به خاطر قسمم دیگه حرفي نزد و اصرار نكرد . اما خیلي دلم ميخواست بدونم من عاشق ترم یا امیرمهدی . من قطعاً به خودم رأی مي دادم.
ساده لوحانه بود اگر فكر مي کردم امیرمهدی از موضع خودش کوتاه میاد و دیگه حرفي نمي زنه! انگار تو اون سكوت سه روزه حسابي با خودش خلوت کرده "از دهنش بود و نتیجه گرفته بود که کلمه ی "برو نمي افتاد . ورد زبونش همین کلمه بود و از هر فرصتي
استفاده مي کرد برای راضي کردن من.
ورد زبون من هم شده بود "قسم جون مارال "برای کوتاه

اومدنش . همین جمله تنها سد دفاعي من در مقابل اصرارهاش بود.
گاهي تو فكر فرو مي رفت و اخم ، زینت صورتش مي شد .
و نمي دونست اون اخم که مي دونستم حاصل چه افكاریه مثل یه تیكه آهن گداخته قلبم رو مي سوزونه.
مي دونستم چه رنجي مي بره وقتي هنوز از کمر به پایین بدنش حس نداشت ، مي دونستم چه زجری مي کشه وقتي کنترل درستي روی دفع نداره. وقتي بي مقدمه ، نگاهش شرمگین مي شد و با ناراحتي چشم مي بست ، مي فهمیدم بدنش بدون فرماني از مغز
شروع کرده به دفع ؛ و صاحب اون بدن فقط خروج بدون کنترل رو حس مي کنه اون هم به مقدار کم.
این رو از حرف های آهسته با پدرش فهمیدم . وقتي باباجون برای تمیز کردنش مي اومد ، صدای آهسته شون رومي شنیدم که امیرمهدی با شرمندگي عذرخواهي مي کرد
و مي گفت متوجه نمي شه تا بتونه خودش رو کنترل کنه . و باباجون با آرامش مي گفت که شرمنده نباشه ، که این روزها تموم مي شه.
هر بار که بسته شدن چشمای امیرمهدی رو مي دیدم و حس شرمندگي و صورت قرمزش از شرم رو ، خودم از اتاق خارج مي شدم . حس بدی گریبانگیرم مي شد و ناخواسته تن مي دادم به اشك ریختن.
مَرد مهربون من روزهای بدی رو مي گذروند . حس های بدی رو تجربه مي کرد.
مَرد مهربون من بدجور اسیر امتحان روزگار شده بود!
هر وقت پدرش بعد از تمیز کردنش از اتاق خارج مي شد چشمهای مهربونش رو خیس و قرمز مي دیدم . کسي بود که بتونه درد این پدر رو درك کنه ؟ کسي مي تونست ببینه حجم بار ثقیل روی دوشش رو ؟

وای که من خم شدنش رو مي دیدم و مي فهمیدم سعي داره تحمل کنه و دم نزنه .مي گن پدر حامیه و من این حامي بودن رو در این مرد دیدم.
مي گن پدر پشت و پناه فرزندشه و من این پشت و پناه بودن رو دیدم.
که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره مي کرد و هم زندگي ما رو.
و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ، که قدرش رو بدونم ، که یارش باشم ، دخترش باشم . و من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش
کنم!
دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه مي کرد.
جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید . ترجیح مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و
شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم.
اما باز هم دست بردار نبود!
گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه منصرف کنن!
هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن.
نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر مي داد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم.
و من هربار به خدا پناه مي بردم . ازش توان برای خودم و صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم.

#ادامه_دارد
سری تكون دادم . اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم مشكلاتمون بود.
خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگي فقط چند لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد . بابا هم که مطمئن شد مشكلي نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون اینكه چیزی بخوره رفت خونه.
چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن امیرمهدی به فیزیوتراپي شدن . خان عمو چون نمي تونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش ، رفت و آمدمون رو به عهده بگیره . به سختي و با کمك مامان
طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم.
جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد .
خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم.
خدا از هرجایي که فكر نمي کردم برام کمك مي فرستاد و من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره مي کردم.
امیرمهدی با لكنت ممنونمي به همگیمون گفت و باعث شد هر سه لبخند بزنیم.
وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام ظاهر شد . دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت

پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت:
پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان .
و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد:
پورمند –همراهای مریض نمي تونن وارد اتاق فیزیوتراپي بشن.
برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود . اخمي کردم و ازش رو گرفتم . این بشر دست بردار نبود . صبر کردیم تا پرستارها بیان .
وقتي امیرمهدی رو بردن ، در حالي که سه نفری به سمت صندلي ها مي رفتیم پشت چشمي نازك کردم و آروم گفتم :
من –زبل خان اینجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا ...
فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاك کنه و دوباره بریزه رو سرش.
از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن .نرگس –وای از دست تو.
من –والا به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان هست.
مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب مي کنه به همه جا سرك بكشه.
نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و فكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من.
آروم گفتم:
من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای مي رفت و مي اومد اخمي کردم ، و تو دلم خط و نشون کشیدم. ولي خبر نداشتم خدا مي دونه داره با بنده ش چیكار مي کنه و چه خوابي براش دیده!
مائده روی صندلي صاف نشست و گفت:

مائده –اصلا بهش نمیاد.
نیم نگاهي به پورمند انداختم:
من –منم اولش مثل تو فكر مي کردم.
نرگس نفس عمیقي کشید و رو به من گفت:
نرگس –حالا چقدر باید منتظر بمونیم تا کار امیرمهدی تموم شه ؟
شونه ای بالا انداختم:
من –نمي دونم . امروز که اولین جلسه شه.
هر سه سكوت کردیم و با چشم چرخوندن تو بیمارستان سعي کردیم گذر زمان سریعتر کنیم.
همیشه نقطه های عطف زندگي آدم ، بین دقایق جا خوش مي کنن و در سكوت به دنیامون پا مي ذارن . بدون اینكه از قبل منتظرشون باشیم و یا برای حضورش برنامه
ای داشته باشیم.
هر چیزی مي تونه نقطه ی عطف باشه ، و ما زماني به مهم بودنش پي مي بریم که نتیجه ش رو ببینیم ، نه زودتر و نه دیرتر.
اون روز هم قرار بود نقطه ی عطفي در زندگي سه تا آدم اتفاق بیفته ، یك جور آغاز ، یك شروع دوباره!
نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت:
پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن !
بي اختیار اخمام در هم رفت . دلشوره افتاد به جونم که دکتر چیكار داره ؟ مي خواد درباره ی امیرمهدی چیزی بگه ؟
نكنه مي خواد بگه امیرمهدی خوب نمي شه و باید با همین حالتش کنار بیاد!
با نگراني بلند شدم و دنبال پورمند راه افتادم.
از سالن اصلي داخل راهرویي پیچید و منم به دنبالش .
چند قدم که جلو رفت ایستاد و سریع چرخید به سمتم.

#ادامه_دارد
دو ساعت جون دادم تا کلاس رو تموم کنم و به سمت خونه پر بكشم . از لحظه ای هم که وارد خونه شدم یه بند کار کردم . نذاشتم مامان طاهره ظرفای غذامون رو بشوره .
ظرفا رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم.
قبل از برگشتم مهرداد و رضا اومده بودن دیدن امیرمهدی و این خیلي خوب بود که تنهاش نمي ذاشتن . چقدر برادرانه های مهرداد رو دوست داشتم ، وقتي خونه نبودم نمي ذاشت امیرمهدی تو تنهایي بمونه . مي اومد و از هر
دری باهاش حرف مي زد تا زمان برگشتم برسه . و گاهي هم رضا همراهیش مي کرد.
کارام که تموم شد نفس عمیقي کشیدم و با اینكه خیلي خسته بودم ولي ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به سمت امیرمهدی رفتم . داشت تلویزیون تماشا مي کرد ، مستند حیات وحش. کنارش روی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم کشیدم . برگشت و نگاهم کرد .

#ادامه_دارد


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
باباجون –معلومه گرسنه ای بابا . من سریع حرفم رو مي زنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری.
لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر شنیدنم.
آهي کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد:
باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟
مات نگاهش کردم . کدوم ماشین رو مي گفت ؟
نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز داد:
باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی ، درسته ؟
سری تكون داد:

باباجون –حق داری ... خب ..
اخمي کرد:
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی.
باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي اختیار گفتم:
من –کار خوبي کردین.
باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم...لبخند زد:
باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي بهتره . همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش باباجان . فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه.
بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و گفتم:
من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟
باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن امیرمهدی دچار مشكل نمي شي.
بي اختیار از دهنم پرید:
من –اونكه دائم مي گه برو..
سری تكون داد:
باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن.
من –چجوری ؟
باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف مي زنه .

#ادامه_دارد
امیرمهدی –مي دونم سسخته .. ولي تو یه زني .. زنا خیلي
دلشون نازك و پر رحمه.
نمي تونستم به این راحتي قبول کنم حتي با فهمیدن
اینكه عموش ملیكا رو به سبك خودش تنبیه کرده بود.نمي تونستم خیلي سریع بگم "باشه "و از یادم برن اون لحظات و اون حرفا.
برای همین فقط تونستم بگم:
من –بهش فكر مي کنم . بهم زمان بده.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –برگرد.
سوالي نگاهش کردم:
امیرمهدی –به اون طرف بخواب.
متعجب از حرفش ، چرخیدم و پشت بهش خوابیدم:.
امیرمهدی –مي دوني مارال ! همیشه از نظر من ، زن ها محترم بودن . ولي وقتي که مغزم شروع کرد به پردازش و از اطرافم با خبر شدم ، وقتي تو رو کنارم دیدم ، فهمیدم زن ها چیزی ففراتر از تصوراتم هستن . اگر تو یكي از اونا هستي پس صد بار سجده کردن در
مقابل خالقتون هم کمه.
مي خواستم برگردم و چشم تو چشم باشم باهاش ولي سریع گفت:
امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي خوام حرف بزنم.
اومدم حرفي بزنم که سرش رو به کنار گوشم نزدیك تر کرد:
امیرمهدی –هیش هیچي نگو ، ففقط گوش کن.
سكوت کردم و دیگه تكون هم نخوردم.
امیرمهدی –خیلیه که آدم باشي و زن باشي . من زن بودن رو در مادرم دیدم اما با تو ، زن بودن برای یه مرد رو حس کردم . عاشقانه دوست داشتن رو با تو حس کردم..

#ادامه_دارد
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلي هم مي شه.
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ قر ندم ؟ دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چي ؟ دوست داری ولي یه جا که تنها بودیم برات برقصم ؟
لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت:
من –اصلا به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات نمي رقصم.
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر من کلاً در مقابل شما تسلیمم.
پشت چشمي نازك کردم:
من –منم کلاً اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملاً مستفیضم کردی.
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم. حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم . منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد . عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست داشتنیم رو.

#ادامه_دارد
دست مهرداد روی دستم نشست.
مهرداد –برو پیش شوهرت ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حالا که تو اومدی مي خوایم بریم سری تكون دادم . راست مي گفت امیرمهدی باز هم نیاز
داشت که کنارش باشم.
با همون صورتي که مي دونستم به خوبي گریه کردنم رو نشون مي ده میون جمعشون رفتم.
نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید. برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نمي تونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي کردم حال باباجون رو.
بي هوا باز هم لبم لرزید . به دندون گرفتمش تا بغض من دردشون رو تازه تر نكنه گرچه که درد کمي هم نبود.
رو به جمعي که زانوی غم بغل گرفته بودن ، با صدای لرزون گفتم:
من –به امید خدا یه مشكل کوچیك باشه که زود هم رفع بشه . همه با هم براشون دعا مي کنیم ، مطمئناً خدا بهمون نه نمي گه.

#ادامه_دارد
فضای نیمه روشن با نور چراغ خواب بهم اجازه مي داد صورتش رو به وضوح ببینم.
نگاهش به سقف بود و دوتا دستش بالای سرش.
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده :
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟ مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم . مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ، آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو
آخه وقتي سال تحویل شد

قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ، امسال سر و سامون بگیری . "اصلاً فكرش رو نمي کردم هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصلاً به هیچ کس و هیچ چیز فكر نمي کردم. با یادآوری اون روز ، سریع بدنم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که فوت شد ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش . خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای همین همونجا عروسي گرفتن . محمدمهدی و خانومش و حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای
مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي.
نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون گروه خیریني بودیم که تو هم الان داری باهاشون همكاری مي کني.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم.
و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش:
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟

#ادامه_دارد
راست مي گفت .
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن که ملكه ن !
نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست مي گي....
اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلاً حواست بهم نبود

امیرمهدی –آره دیگه حواسم نبود که به خاطر خانوم یه روز زودتر اومدم کولر اینجا رور راه انداختم که وقتي میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.
برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو برای اذیت کردنم مي گه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم که وقتي میای اذیت نشي . محمدمهدی هم شاهدمه . زنگ
زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم کولر درست کنم . انقدر خندید که یادش رفت برای چي زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات فرستادم.
لبخند زدم:
من –آره یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم الانه که از گرما شال و مانتوش رو دربیاره.
ابرویي بالا انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.

من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
با دست من رو بیشتر تو حصارش جا داد و سرش رو کنار گوشم فرو برد:
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . کاملاً من رو به خلسه مي برد....
باید حرفي مي زدم . به خودم ایمان نداشتم . به احساسي که موج وار من رو در خودش غرق مي کرد اعتباری نبود.
مي ترسیدم حس نیاز پیدا کنم و امیرمهدی شرمنده م بشه.
نفس عمیقي کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي گشتم که بشه در موردش حرف زد . و چقدر سخت بود تمرکز رو موضوع دیگه وقتي گرمای نفس هاش از خود بي خودم مي کرد.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو عقب کشید.
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي ؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي بالا انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي مي کردم . بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام برزخ اما جلو . مطمئن بیام جلو.

#ادامه_دارد
ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه.
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه
شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . االن مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش
های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری مي
خواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي
کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي
بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.

#ادامه_دارد