#هیئت_محبان_الائمه_علیه_السلام
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#مسجد_جامع_علی_بن_موسی_الرضا_ع
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🔺جزئیات پلاک های جدید ملی
🔹رئیس مركز شماره گذاری پلیس راهور ناجا جزئیات پلاک های جدید ملی را اعلام کرد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🔹رئیس مركز شماره گذاری پلیس راهور ناجا جزئیات پلاک های جدید ملی را اعلام کرد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
برای اولین بار در تاریخ عربستان، زنان سعودی در مسابقات بینالمللی شطرنج شرکت می کنند.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
قرار هر #پنجشنبہ ی دلم؛
گوشہ ای از شهر،
ڪہ آسمانش تو را در بر گرفتہ است...
💐با شاخه گلی از فاتحه و صلوات
يادی کنيم از شهدا
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
گوشہ ای از شهر،
ڪہ آسمانش تو را در بر گرفتہ است...
💐با شاخه گلی از فاتحه و صلوات
يادی کنيم از شهدا
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
توجه توجه📣📣📣📣📣
🌺 کانال مسابقات کتابخوانی🌺
جهت اجرای طرح👇👇👇
❤️ دوستی با کتاب❤️
و اشاعه فرهنگ 🌸کتابخوانی🌸 هر ماه اقدام به معرفی و توزیع یک کتاب جذاب وآموزندهبا تخفیف بسیار مناسب، برای مسابقه کتابخوانی می نماید.
👈کتاب شماره 1⃣
خاک های نرم کوشک (خاطرات شهید عبدالحسین برونسی ) که مسابقه آن برگزار شدو برندگان آن اعلام شد.
کتاب شماره 2⃣👇👇👇
♦️ کتاب « سلام بر ابراهیم »♦️
🌸 خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌸
💳 قیمت کتاب ۸۵۰۰ تومان می باشد که با حدود ۳۰ درصد تخفیف👈 ۶۰۰۰ تومان می شود.
🗓 تاریخ آزمون 👈 ۲۰ دی ماه ۹۶
🌈 جهت تهیه کتاب و شرکت در آزمون در این کانال عضو شوید 👇👇👇
@doosti_ba_ketab
توجه توجه📣📣📣📣📣
🌺 کانال مسابقات کتابخوانی🌺
جهت اجرای طرح👇👇👇
❤️ دوستی با کتاب❤️
و اشاعه فرهنگ 🌸کتابخوانی🌸 هر ماه اقدام به معرفی و توزیع یک کتاب جذاب وآموزندهبا تخفیف بسیار مناسب، برای مسابقه کتابخوانی می نماید.
👈کتاب شماره 1⃣
خاک های نرم کوشک (خاطرات شهید عبدالحسین برونسی ) که مسابقه آن برگزار شدو برندگان آن اعلام شد.
کتاب شماره 2⃣👇👇👇
♦️ کتاب « سلام بر ابراهیم »♦️
🌸 خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌸
💳 قیمت کتاب ۸۵۰۰ تومان می باشد که با حدود ۳۰ درصد تخفیف👈 ۶۰۰۰ تومان می شود.
🗓 تاریخ آزمون 👈 ۲۰ دی ماه ۹۶
🌈 جهت تهیه کتاب و شرکت در آزمون در این کانال عضو شوید 👇👇👇
@doosti_ba_ketab
🌱لحظات ملکوتی اذان مغرب🌱
توفیق یافتگان کانال: ۴
کل توفیق یافتگان: ۶,۱۰۶
🌱توفیق یافتگان به ترتیب زمان اعلام🌱
۱-ناشناس زمان:۱۷:۲۴:۲۱
۲-ناشناس زمان:۱۷:۳۹:۰۵
۳-ناشناس زمان:۱۸:۲۶:۰۳
۴-ناشناس زمان:۱۹:۱۲:۵۸
توفیق یافتگان کانال: ۴
کل توفیق یافتگان: ۶,۱۰۶
🌱توفیق یافتگان به ترتیب زمان اعلام🌱
۱-ناشناس زمان:۱۷:۲۴:۲۱
۲-ناشناس زمان:۱۷:۳۹:۰۵
۳-ناشناس زمان:۱۸:۲۶:۰۳
۴-ناشناس زمان:۱۹:۱۲:۵۸
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم📚
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاهم0⃣5⃣
✅موردان
مدرسه که تعطیل می شد،لحظه شماری ما برای بستن باروبندیل و راهی شدن به سمت موردان آغاز می شد. وقتی بزرگترها با تراکتور پیش بار را می فرستادند هیجان ما به اوج می رسید. روز حرکت بالای رخت خواب ها و خرت و مرت های سفر می نشستیم و در تنگه دُل دُل چقدر التماس می کردیم که راننده لحظه ای بایستد تا جیغ بکشیم و انعکاس صدایمان را در کوه بشنویم. همیشه آرزو داشتم این توقف کمی طولانی بشود تا بتوانم اسمم را به یادگار کنار اسم های کنده شده بر حاشیه کوه بنویسم. اما همیشه ناله تراکتور توی کوه می پیچید و یادگاری من نیمه تمام می ماند. در طول راه،میان تنگه،خواندن نوشته های عابران بر کوه و تاریخ حک شده زیر آنها بهترین سرگرمی ما بود.
به موردان که می رسیدیم خیرالله،باغبان مهربانمان،کاواری* و کنتوکی* نو درست کرده بود و همه چیز برای فرود آمدن ما در منزل تابستانی مهیا بود. روز اول که می رسیدیم خیرالله به پیشواز ما برّه ای سر می برید و سوسن،همسرش،که در آشپزی مهارت داشت،غذای خوشمزه ای درست می کرد. پس از پذیرایی روز اول،ما به منزل خودمان می رفتیم.
تا پایان مرداد ماه تقریبا همه کسانی که در موردان باغکی داشتند به آنجا سفر می کردند. کم کم موعد لیموچین نزدیک می شد. روزی یک یا دوبار صدای بنز توی کوه می پیچید و کامیونی ناله کنان از سنگلاخ جاده نمایان می شد و بچه های روستا را خوشحال و خندان می کرد. کامیون ها پر از اجناس مغازه دارهایی بود که خومین تا خومین* از بافت و بزنجان به موردان می رفتند و تا اواخر مهرماه،یعنی تا بعد از خرمان تکان می ماندند. شکرالله یکی از آن مغازه داران قدیمی موردان بود که همه ساله با چند ماشین جنس در اتاق های قدیمی اش بار می انداخت و ترازوی بزرگ لیموکشی را به کنده امشی خورده سقف کاوار جلوی مغازه اش آویزان می کرد و تنگ های بزرگ شیشه ای را در انتهای کاوار می گذاشت تا وقتی به دستور کدخدا رسما لیموچینی آغاز شود آن ها را پر از آبلیمو کند و أخر خومین به شهر ببرد برای فروش.
خانه ما،مثل دیگر خانه ها،در کناره شرقی چشمه ساری زیبا قرار داشت که از وسط موردان می گذشت و نرسیده به جلگه فاریاب در شن ها فرو می رفت. کناره غربی رود،از بالا تا پایین،باغ های لیمو و پرتغال و نخل و لیمو شیرین بود. باغ ها آنقدر انبوه بودند که جابه جا،در میانه بوته های درهم پیچیده تمشک وحشی،غاره گرازها را می شد شنید و به همین دلیل هیچ وقت تنها ما در باغ نمی گذاشتیم. بارها اتفاق افتاده بود که گرازها به اهالی روستا حمله کرده بودند. حتی خرس هم در تاریکی باغ های انبوده دیده شده بود. یکی از خرس ها را دادمحمد،شکارچی روستا،بالای نخل موسهین دیده بود و با تفنگ تَه پُر به طرفش شلیک کرده و خرس به زمین غلتیده بود...
_______________________
*کاواری: خانه تابستانی روستاییان جنوب کرمان،که با برگ و تنه خرما درست می شود.
*کنتوکی:خانه زمستانی روستاییان جنوب کرمان،که با برگ و تنه خرما درست می شود.
*خومین تا خومین: فصل برداشت خرما و لیموترش(مردادماه تا مهرماه).
*بافت و بزنجان:دوشهر واقع در جنوب غربی استان کرمان.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#آن_بیست_و_سه_نفر💯💐
#قسمت_پنجاهم0⃣5⃣
✅موردان
مدرسه که تعطیل می شد،لحظه شماری ما برای بستن باروبندیل و راهی شدن به سمت موردان آغاز می شد. وقتی بزرگترها با تراکتور پیش بار را می فرستادند هیجان ما به اوج می رسید. روز حرکت بالای رخت خواب ها و خرت و مرت های سفر می نشستیم و در تنگه دُل دُل چقدر التماس می کردیم که راننده لحظه ای بایستد تا جیغ بکشیم و انعکاس صدایمان را در کوه بشنویم. همیشه آرزو داشتم این توقف کمی طولانی بشود تا بتوانم اسمم را به یادگار کنار اسم های کنده شده بر حاشیه کوه بنویسم. اما همیشه ناله تراکتور توی کوه می پیچید و یادگاری من نیمه تمام می ماند. در طول راه،میان تنگه،خواندن نوشته های عابران بر کوه و تاریخ حک شده زیر آنها بهترین سرگرمی ما بود.
به موردان که می رسیدیم خیرالله،باغبان مهربانمان،کاواری* و کنتوکی* نو درست کرده بود و همه چیز برای فرود آمدن ما در منزل تابستانی مهیا بود. روز اول که می رسیدیم خیرالله به پیشواز ما برّه ای سر می برید و سوسن،همسرش،که در آشپزی مهارت داشت،غذای خوشمزه ای درست می کرد. پس از پذیرایی روز اول،ما به منزل خودمان می رفتیم.
تا پایان مرداد ماه تقریبا همه کسانی که در موردان باغکی داشتند به آنجا سفر می کردند. کم کم موعد لیموچین نزدیک می شد. روزی یک یا دوبار صدای بنز توی کوه می پیچید و کامیونی ناله کنان از سنگلاخ جاده نمایان می شد و بچه های روستا را خوشحال و خندان می کرد. کامیون ها پر از اجناس مغازه دارهایی بود که خومین تا خومین* از بافت و بزنجان به موردان می رفتند و تا اواخر مهرماه،یعنی تا بعد از خرمان تکان می ماندند. شکرالله یکی از آن مغازه داران قدیمی موردان بود که همه ساله با چند ماشین جنس در اتاق های قدیمی اش بار می انداخت و ترازوی بزرگ لیموکشی را به کنده امشی خورده سقف کاوار جلوی مغازه اش آویزان می کرد و تنگ های بزرگ شیشه ای را در انتهای کاوار می گذاشت تا وقتی به دستور کدخدا رسما لیموچینی آغاز شود آن ها را پر از آبلیمو کند و أخر خومین به شهر ببرد برای فروش.
خانه ما،مثل دیگر خانه ها،در کناره شرقی چشمه ساری زیبا قرار داشت که از وسط موردان می گذشت و نرسیده به جلگه فاریاب در شن ها فرو می رفت. کناره غربی رود،از بالا تا پایین،باغ های لیمو و پرتغال و نخل و لیمو شیرین بود. باغ ها آنقدر انبوه بودند که جابه جا،در میانه بوته های درهم پیچیده تمشک وحشی،غاره گرازها را می شد شنید و به همین دلیل هیچ وقت تنها ما در باغ نمی گذاشتیم. بارها اتفاق افتاده بود که گرازها به اهالی روستا حمله کرده بودند. حتی خرس هم در تاریکی باغ های انبوده دیده شده بود. یکی از خرس ها را دادمحمد،شکارچی روستا،بالای نخل موسهین دیده بود و با تفنگ تَه پُر به طرفش شلیک کرده و خرس به زمین غلتیده بود...
_______________________
*کاواری: خانه تابستانی روستاییان جنوب کرمان،که با برگ و تنه خرما درست می شود.
*کنتوکی:خانه زمستانی روستاییان جنوب کرمان،که با برگ و تنه خرما درست می شود.
*خومین تا خومین: فصل برداشت خرما و لیموترش(مردادماه تا مهرماه).
*بافت و بزنجان:دوشهر واقع در جنوب غربی استان کرمان.
📌ادامه دارد...📌
کانال فردوس👇💥
@ferdows18
#سخن اما ازطلا 👇
✨عواطف انسان كه ارگانهاي بدن
را ضعيف ميكند :
۱ _ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۲ _ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ : ﺷﺸﻬﺎ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۳ _ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۴ _ ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۵ _ ﺗﺮﺱ : ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ .
ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﺎﻋﺚ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮔﺮﺩﺩ،ﭘﺲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ... ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ .
❣ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯿﺪ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ کنید...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
✨عواطف انسان كه ارگانهاي بدن
را ضعيف ميكند :
۱ _ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۲ _ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ : ﺷﺸﻬﺎ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۳ _ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۴ _ ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
۵ _ ﺗﺮﺱ : ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ .
ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﺎﻋﺚ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮔﺮﺩﺩ،ﭘﺲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ... ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ .
❣ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯿﺪ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ کنید...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
خانما دیگه نگران خونه تکونی نباشید
بهترین و ارزان ترین روش خونه تکونی
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بهترین و ارزان ترین روش خونه تکونی
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
تنها و بی کسم غربت شد حاصلم بارونی چشام حسرت موند رو دلم
@marthiyeh سلحشور
💢 میسازم با غم میسوزم بی صدا(زمینه جانسوز)
🔊 #حاج_مهدی_سلحشور
💚 #قم_کوفه_نبود
🔸 با حال مناسب گوش کنید
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🔊 #حاج_مهدی_سلحشور
💚 #قم_کوفه_نبود
🔸 با حال مناسب گوش کنید
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این خودرو تو پارکینگ معلولین پارک کرده و اینجوری بهش فهموندن که کارش اشتباه بوده! 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
فردوس بهشت محلات تهران
داستان آموزنده👌
تفاوت عشق❣و ازدواج💞
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
❣🍃❣🍃❤️🍃❣🍃❣ 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
تفاوت عشق❣و ازدواج💞
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
❣🍃❣🍃❤️🍃❣🍃❣ 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥وقتی هنگام خواب #زلزله میاد بهترین کار چیه؟
Forwarded from دستیار
#نامیرا ⭐️
#فصل_چهارم
#پارت_101
بزرگان بنی کلب نیز همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند.مردان بنی کلب به همراه عمرو بن حجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند.عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند.در اتاق دیگر،زنان گرد سلیمه را گرفته بودند وگرم و شاد گفتگو می کردند.عبدالله که کنار پستویی در کنج اتاق بود،ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:
"این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده ی داماد عمروبن حجاج می دانم."
عمرو برخاست و ردا را از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد.زبیر که مشغول خوردن سیب بود،با تحسین به آنها نگریست.عمرو هدیه ی عبدالله را به ربیع داد.ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان،در صندوقچه ای خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره ی طلا بیرون آورد.
ام وهب گفت:"این دو گوشواره ی زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه می دهم."
در جعبه را بست و آن را به ام سلیمه داد و او را بوسید.زبیر در حالی که سیب نیم خورده در دست داشت،رو به جماعت کرد و گفت:
"می دانستم که عبدالله بن عمیر،هرگز بر قبیله اش پشت نمی کند."
عبدالاعلی گفت:"آری!به خصوص وقتی که پیروزی های بزرگ در انتظار ماست."
عمرو گفت:"اما من هم چنان تردید را در چشمان عبدالله می بینم."
ربیع به عبدالله نگریست.عبدالله گفت:
"من هرگز در تردید زندگی نکرده ام و به آن چه تا کنون گفته ام،هنوز هم یقین دارم."
عبدالاعلی گفت:"کاش در کوفه بودی و می دیدی ،مردم چگونه گرد مسلم را گرفته اند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه می خواهد مبعوث شود."
ادامه دارد...
@ferdows18📚
#فصل_چهارم
#پارت_101
بزرگان بنی کلب نیز همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند.مردان بنی کلب به همراه عمرو بن حجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند.عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند.در اتاق دیگر،زنان گرد سلیمه را گرفته بودند وگرم و شاد گفتگو می کردند.عبدالله که کنار پستویی در کنج اتاق بود،ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:
"این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده ی داماد عمروبن حجاج می دانم."
عمرو برخاست و ردا را از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد.زبیر که مشغول خوردن سیب بود،با تحسین به آنها نگریست.عمرو هدیه ی عبدالله را به ربیع داد.ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان،در صندوقچه ای خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره ی طلا بیرون آورد.
ام وهب گفت:"این دو گوشواره ی زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه می دهم."
در جعبه را بست و آن را به ام سلیمه داد و او را بوسید.زبیر در حالی که سیب نیم خورده در دست داشت،رو به جماعت کرد و گفت:
"می دانستم که عبدالله بن عمیر،هرگز بر قبیله اش پشت نمی کند."
عبدالاعلی گفت:"آری!به خصوص وقتی که پیروزی های بزرگ در انتظار ماست."
عمرو گفت:"اما من هم چنان تردید را در چشمان عبدالله می بینم."
ربیع به عبدالله نگریست.عبدالله گفت:
"من هرگز در تردید زندگی نکرده ام و به آن چه تا کنون گفته ام،هنوز هم یقین دارم."
عبدالاعلی گفت:"کاش در کوفه بودی و می دیدی ،مردم چگونه گرد مسلم را گرفته اند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه می خواهد مبعوث شود."
ادامه دارد...
@ferdows18📚
همایون شجریان - هوای گریه
@moozikestan_bot
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
فردوس بهشت محلات تهران
🌱لحظات ملکوتی اذان صبح🌱
توفیق یافتگان کانال: ۳
کل توفیق یافتگان: ۵,۴۳۱
🌱توفیق یافتگان به ترتیب زمان اعلام🌱
۱-
۲-ناشناس زمان:۰۸:۴۱:۲۸
۳-ناشناس زمان:۰۹:۵۸:۳۱
توفیق یافتگان کانال: ۳
کل توفیق یافتگان: ۵,۴۳۱
🌱توفیق یافتگان به ترتیب زمان اعلام🌱
۱-
Hamed
زمان:۰۵:۵۶:۱۴۲-ناشناس زمان:۰۸:۴۱:۲۸
۳-ناشناس زمان:۰۹:۵۸:۳۱