کانال فردوس
525 subscribers
45.8K photos
11.7K videos
236 files
1.57K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🔺درخواست از تهرانی‌ها برای اهدای خون

🔹 مدیرکل انتقال خون استان تهران در پیامی ویژه از مردم پایتخت خواست که در این روزهای برفی، بیماران نیازمند به خون را فراموش نکنند


🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
در پی بارندگی شدید برف و موج سرما در ایران سازمان حفاظت #محیط_زیست در اطلاعیه با اشاره به احتمال نزدیک شدن گونه‌های مختلف #حیات_وحش به مناطق مسکونی در #ایران از مردم خواست در صورت مشاهده جانوران با شماره ۱۵۴۰ تماس بگیرند. 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
♦️برف نخوريد!

🔹متخصص تغذیه درباره مصرف و خوردن برف گفت: در حال حاضر به دلیل آلودگی هوا و وجود ذرات معلق در آن، پس از بارش برف، این ذرات بر روی زمین تجمع پیدا میکنند که خوردن برف از لحاظ بهداشتی درست نیست.


🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
Ganjoor
Avan Band
موسیقی🎼
گنجور
ایوان بند🎤

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
Zemestoon
Afshin Moghadam
موسیقی 🎼
زمستون
افشین مقدم 🎤
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
@sonati444telegram
مژده ای دل_قوامی
موسیقی 🎼
سنتی
قوامی🎤
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
@sonati444telegram
نیامد در برم جانانم امشب_بدیع زاده
موسیقی🎼
سنتی
بدیع زاده🎤
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
@khayamneyshaburi
شهرام ناظری . شیدا شدم
موسیقی 🎼
سنتی
شهرام ناظری 🎤
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فاطمیه
#شبهات_وهابیت

💢 آیه 42 سوره آل عمران حضرت مریم را #برترین زنان عالم معرفى می کند، اما #شیعیان فاطمه(س) را سرور زنان عالم می دانند.

#پاسخ

مراد آيه شريفه، برترى حضرت مريم بر همه زنان جهان در #عصر_خودش است. اما حضرت زهرا(س) سرور زنان عالم در تمامی عصرها می باشند

اين پاسخ هم مشابه قرآنى دارد و هم دليل روايى:
الف. در قرآن مجيد آمده است كه خداوند درباره بنى‏اسرائيل فرمود: «و انى فضّلتكم على العالمين».

📚بقره آيه 47.

در تفسير نمونه آمده است: «بديهى است منظور، برترى مؤمنان بنى‏اسرائيل بر مردم عصر خود بوده است».
ب. در تفسير برهان روايتى از مفضل بن عمر نقل شده است كه مى‏گويد: به امام صادق(ع) عرض كردم: مرا خبر ده از قول پيامبر خدا(ص) درباره فاطمه كه فرمودند: «او سرور زنان جهانيان است». آيا او سرور زنان عصر خويش است؟ امام(ع) فرمودند: «مريم سرور زنان جهان در عصر خود بود، اما فاطمه(س) سرور همه زنان از آغاز تا پايان است».


🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
🔹🔸🔹🔸🔹🔸


غذا خوردن یک رفتار است، دعوا کردن یک رفتار است، دیر سر قرار رفتن یک رفتار است، خشمگین شدن یک رفتار است، غمگین و افسرده شده یک رفتار است، نگران و مضطرب شدن یک رفتار است، هذیان یک بیمار سایکوز نیز یک رفتار است.

و همه رفتارها:
از درون ما برانگیخته می‌شوند و معطوف به هدفی‌اند.
هدف هر رفتار، ارضای یکی از پنج نیاز اساسی ماست:
عشق و احساس تعلق
قدرت
تفریح
آزادی
بقا و زنده ماندن.

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
#تربیت_فرزند

مهمترین وظیفه پدر و مادر این
است که خودشان نمونه ای عملی از
رفتار و کردار نیک باشند؛

زیرا تقلید در تعلیم و تربیت بچه ها، تاثیری به مراتب بیشتر از پند و اندرز دادن دارد.

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
اینم یه عکس زیبا از اقا علیرضا.بوستان شهدای فردوس.امروز صبح

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
از دوست جدید رازت را پنهان کن…!
از دشمن قدیمی که طرح دوستی
دوباره با تو ریخته خنجرت را…!
چون اولی “باورت” را نشانه می گیرد
دومی “قلبت” را
گذشته هایت راببخش
زیرا آنان همچون
کفشهای کودکیت نه تنها برایت کوچکند بلکه تو را
از برداشتن گام های بزرگ باز میدارند
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …مثل آغاز🌷

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
🌱🕊


⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃

#داستان_آموزنده

🔵امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم

یک دختر بچه یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرم را آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم !
چرا اینقدر پر رویی!
شماها کی می خواهید یاد بگیرید مزاحم دیگران نشوید و....

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود !
وقتی چشمهایش را دیدم ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند آمد!
البته جواب این سوال را چند ثانیه بعد فهمیدم!
وقتی ساکت شدم و دست از قدرت نمایی برداشتم، جلو آمد و با ترس گفت :
آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم!
دوستم که آن طرف خیابون است گل می فروشد!
این گل را برای شما از او گرفتم که اینقدر ناراحت نباشید!
اگر عصبانی بشوید قلبتان درد می گیرد و مثل بابای من بیمارستان می روید، دخترتان گناه دارد.....
دیگر نمی شنیدم! این فرشته چه می گوید؟!

حالا علت سکوت ناگهانیم را فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربانش به من زده بود، توان بیان را از من گرفته بود!
و حالا با حرفهایش داشت خورده های غرور بی ارزشم را زیر پاهایش له می کرد!

یک صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو!
آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کند
اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا آمدم چیزی بگویم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال دور شد!
حتی به من آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که زد روی قلبم است !
چه قدرتمند بود!!

🍃
🌺🍃

🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
داستان #عبور_از_پاییز

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
#عبور_از_پاییز
#م_رمضانخانی
#قسمت_۴۳


«مهسا»

تازه از دادگاه برگشته بودیم. دو لیوان شربت ریختم و سینی را جلوی علی گرفتم:
_دلم نمی خواست اینکارو بکنم ، من از بابام شکایت کردم.

قاشق را در لیوان چرخاند و محتویاتش را سر کشید:
_شکایت چیه ؟
دیروزم گفتم بهت ، ما برای عقد نیاز به اجازه پدرت داریم. دخترایی تو شرایط تو ، دادگاه براشون پدری می کنه! در مورد من و پدرت تحقیق می کنن و بعد نامه میدن که بتونیم ازدواج کنیم.

یک قُلپ از شربتم را خوردم و گفتم:
_قانون سختیه! شماها همه چیزو سخت جلو می برید.

به کتاب هایی که آورده بود اشاره کردم و گفتم:
_مثلا ببین ، چرا انقدر می خواید همه چیزو بدونید؟ خدا خودش همیشه به آدم ها کمک می کنه. من خودم خیلی معجزه هاشو دیدم.

لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
_حرفت درسته. اما معجزه فقط تا جایی ادامه داره که یه تلنگر به آدم بزنه ، در حدی که بفهمی یه جا رو داری اشتباه میری. بعدش دیگه خودت باید دنبال دلیل خطاها و جبرانش باشی.

_ولی عطیه میگه خدا بنده هاشو هدایت می کنه.

با دقت گوش کرد و جدی گفت:
_پس قدرت انتخاب انسان و قدرت تعقلی که آدم و از حیوونا جدا کرده چی میشه؟ اینطوری که همه باید یه عقیده داشته باشن ، چون خدا دست همه رو می گیره!

جوابی برای سوالش نداشتم. خودش ادامه داد:
_خدا به هر بنده ای یه نور نشون میده. مثل یه شمع که خیلی زود خاموش میشه! دیگه انتخاب با خودشه که اون نورو بگیره و دنبالش بره ، یا به امید بودن همون نور بشینه و کم کم تو خاموشی مطلق فرو بره!

دوباره کیش و مات شدم!

با خنده بلند شد و گفت:
_خب من برم شرکت که کلی کار دارم.

بی حوصله شدم و از جایم تکان نخوردم. روبرویم ایستاد و دست دراز کرد.
مثل بچه ها دلم لجبازی می خواست. مثلا پاهایم را روی زمین می کوبیدم و می گفتم نباید بری.
خیلی معمولی دست دادم ، اما دستم را رها نکرد. در عوض من را کشید و مجبورم کرد بلند شوم.
دست دور شانه ام انداخت و صورتش را لای موهایم برد:
_همیشه گرم باهام خداحافظی کن.

لبخند زدم. گرمای من برایش اهمیت داشت!
مثل یک خانم کامل به بدرقه اش رفتم. مراقب خودت باشی گفتم و او برایم دست تکان داد.
تازه فهمیدم زندگی همین بود.
همین اتفاقات و روزمرگی های ساده ، که می شد اسمش را خوشبختی گذاشت!
نشستم روی مبل. خواستم کتاب ها را بردارم که موبایلم زنگ خورد.

کد فرانسه باعث شد در جا خشک شوم! قدرت هیچ کاری نداشتم.
نه جواب دادن و نه حتی رد تماس. و انقدر زنگ خورد تا خودش قطع شد.
ناخوآگاه به طرف تلفن هجوم بردم و شماره ی علی را گرفتم.
_بله؟

تند تند حرف می زدم:
_یکی از فرانسه زنگ زده... نمی دونم... یعنی ندیدم درست شمارشو... می ترسم علی.

_الان برمی گردم.

تمام بدنم می لرزید ، و با وحشت به موبایلم خیره شده بودم!
انگار یک موجود عجیب و غریب ، برای بلعیدنم کمین کرده بود!
زنگ دوباره ی موبایلم ، با زنگِ در ، ادغام شد. نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم:
_آقا ابراهیم...
آیفون را زدم و همزمان گوشی را جواب دادم:
_بله؟

_خودتی مهسا؟

صدای میلاد را خوب می شناختم.
با همان دو کلمه تمام احساسات سرد دنیا هجوم آورد به وجودم.
علی با اخم وارد شد و اشاره زد کیه؟
برای اینکه جوابش را داده باشم گفتم:
_میلاد تویی؟

_آره. خودمم. چه خبر؟

همان طور که قدم می زدم ، دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و موهایم را با حرص به عقب راندم. گفتم:
_کار داری؟

پوزخند زد. علی گوشه ای ایستاده بود و با دست هایی که به کمرش بود نگاهم می کرد.
صدای میلاد باعث شد، نگاه از او بگیرم.

_ببین... بابا سکته کرده! گفتم شاید بخوای ببینیش.

نشستم روی زمین. علی هم روبرویم نشست.

_نمی تونستم تو خونه نگهش دارم! بردمش به جایی که همه مثل خودش هستن. گفتم شاید لازم باشه بدونی.

باورم نمیشد! خسرو کبیری معروف را گذاشته بود خانه ی سالمندان!!!

گفتم:
_تو بابارو...

پرید وسط حرفم:
_اگه خواستی بیای خبرم کن.

گوشی قطع شده را به طرف علی گرفتم. گفت:
_چی شده؟

چهار زانو نشستم و دو دستم را نقاب صورتم کردم و به اشک هایم اجازه دادم که تا می توانند ببارند!

_بهت میگم چی شده مهسا؟

مچ دستم را گرفت و از صورتم جدا کرد.
چقدر خوب که او بود!
_میگه بابا سکته کرده، بردتش یه جا....

مکث کردم. در واقع دنبال کلمه ی ایرانی مناسب می گشتم که او به کمکم آمد.

_خانه ی سالمندان؟

برای تایید حرفش سرم را تکان دادم.
تند بلند شد. کتش را درآورد و روی دسته ی مبل پرت کرد! عصبی راه می رفت و مدام دستش را به گردنش می کشید.
گریه امانم نمی داد! یعنی آن مرد قد بلندِ مغرور، با آن موهای جوگندمی ، الان در چه وضعیتی بود؟
روی تخت بیمارستان تصورش کردم و جگرم بیشتر سوخت!
کاش آنجا بودم... نه اصلا کاش او اینجا بود.
علی گفت:
_از کجا معلوم راست گفته باشه؟

با سردرگمی نگاهش کردم و گفتم:
_منظورت چیه؟
روی زانو نشست روبرویم و به چشم هایم خیره شد. پوستش کمی به سرخی می زد.

_شاید می خواد تو رو بکشونه فرانسه ، مگه تا الان کم تلاش کرده؟

بغض کردم. چه احساس وحشتناکی بود کسی در مورد پدرت اینطور حرف بزند و تو هیچ دفاعی نداشته باشی.
نمی توانستم نگاهم را بدزدم.
گفتم:
_اگه راست باشه؟ باید ببینمش...

با یک حرکت از زمین بلند شد. دست هایش را از هم باز کرد و داد زد:
_نمی خوام بری... می فهمی مهسا؟
نمی خواااام!!

به مرد عصبانی روبرویم خیره نگاه می کردم. دست انداخت و کتش را چنگ زد و رفت بیرون. صدای کوبیده شدن در ، تنم را لرزاند.
سرم را بین دستانم گرفتم و گریه کردم. تنگی نفس داشتم. سعی کردم تکنیک هایی که نیما یادم داده بود انجام دهم ، تا حمله نداشته باشم.
چند نفس عمیق کشیدم، اما فایده نداشت!
خودم تکنیک بهتری بلد بودم. رفتم سراغ گوشی ام و فایلی که علی برایم فرستاده بود را پلی کردم. همان که مثل قوی ترین قرص های فرانسوی ام عمل می کرد!
_عن فاطمة الزهرا علیه سلام ، بنت رسول الله...
صدا را تا آخرین حد زیاد کردم.
سرم را روی دسته ی مبل گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم!
اینطوری بیشتر آرام می شدم.
یک ساعت بعد ، متین جای علی داشت قدم می زد!

_نمی دونم والا... آخه میلاد بعیده بهت زنگ بزنه. اصلا اگه دروغ باشه و بخوان تورو برگردونن چی؟ اصلا من میرم. خوبه؟ اگه راست گفته باشن بهت خبر میدم.

تند تند حرف می زد و راه می رفت.
کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و گفت:
_منم نمی تونم برم. به نظامی ها اجازه خروج نمیدن.

سرم درد می کرد و این فکر کردن های بلند متین هم داشت بیشتر بهمم می ریخت.
رو به من کرد و پرسید:
_با علی دعواتون شد؟

سرم را تکان دادم و گفتم:
_نه ، ولی اون خیلی عصبانی شد! یهو رفت.

بالاخره نشست روی مبل.
_آره، به منم زنگ زده بود خیلی شاکی بود.

دیگر تحمل نداشتم.

_متین میشه بری؟ می خوام تنها باشم.

از خدا خواسته تند بلند شد و گفت:
_نگران نباش ، تهشو در میارم قضیه چیه.

و با گفتن خداحافظ در را پشت سرش بست.
دروغ گفتم! دلم تنهایی نمی خواست!
دلم علی را می خواست که در آن شرایط روحی سخت ، خودش را نبازد و کنارم باشد! دوست داشتم بماند و بگوید غصه ی چی رو می خوری ، خودم درستش می کنم! کاش بود و همفکری می کرد! دلخوری ام به محبتم چربید و گفتم:
_نبودنت مهم نیست.

دلم هوای عطیه را کرد. گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.
صدایش خط پهنی کشید روی تمام نگرانی هایم.
_سلاااااام رفیق خارجکی! چطوری ؟

_سلام. ممنون. تو خوبی؟

مکث کرد و گفت:
_گریه کردی باز؟
ای باباااا... ما گفتیم شوهر می کنی از دست ضجه مویه هات راحت میشیما...

جدی شد و پرسید:
_چی شده مهسا؟

نه! دلم نمی خواست با یک تلفن سرو تهش را هم بیاورم. می خواستم او کنارم باشد. مثل یک مادر برای کثیفی خانه ، به جانم غر بزند. انگشت روی سطوح خاک گرفته بکشد و نچ نچ کند. و با دیدن گاز خالی، دست به کار شود و بهترین دَمپختی گوجه ی دنیا را بپزد:
_میای اینجا؟

_مادربزرگ هادی فوت کرده رفته یزد، می خواستم برم خونه ی مامانم. ولی جهنم و ضرر دیگه میام اونجا.

تعجب کردم. گفتم:
_تو چرا نرفتی؟

_همینطوری!

قانع نشدم. جدی پرسیدم:
_چیزی شده؟ دعوا کردید؟

گفت:
_اِ اِ اِ... زبونتو گاز بگیر...

مکث کرد و ادامه داد:
_می خواستم حضوری بهت بگم. از بس فضولی مگه می ذاری؟

خندید:
_حامله ام.

دستم را ناخودآگاه روی سینه ام گذاشتم:
_راست گفتی؟

دیگر بقیه ی حرف هایش را نشنیدم. و اشک هایم سرازیر شد. اینبار از سر شوق بود، برای مادر شدن بهترین دوستم.
ای کاش به خود عطیه می رفت. همان موهای مشکی و پوست گندمی خاص!
با تصورش دلم قنج رفت.

_الووووو. هپروت رفتی باز؟

خندیدم و گفتم:
_منتظرتم. فقط شبم باید بمونی.

گوشی را گذاشتم و به سرعت لباس هایم را از روی مبل جمع کردم. وقت ناهار گذشته بود. سرپایی یک تخم مرغ خوردم.
زیر لب ترانه ای فرانسوی زمزمه می کردم! از همان ها که میلاد گوش می داد.
موهایم را جلوی آینه شانه زدم. ظاهرم شاد بود، اما غم عمیق داخل چشم هایم تمام سرخوشی ام را پراند.
دوباره صورت بابا آمد جلوی چشم هایم. نشستم روی تخت. یعنی باید می گذاشتم به حال خودش بمیرد؟
آن هم در غربت و بی وفایی میلاد!
اصلا اگر حق با علی باشد چه؟
اگر رفتم و اجازه ی برگشت نداد؟

کتابم را برداشتم.
_آقا ابراهیم ، راه درست چیه؟ برم یا بمونم؟ یعنی انقدر پدری نکرده برام که الان کنارش باشم؟
اشک در چشم هایم جمع شد:
_اگه بابا واقعا حالش بده ، کمک کن برم. بدون دلخوری و دعوا با علی.

صدای زنگ بلند شد. در را باز کردم و عطیه را محکم در آغوش کشیدم.
چشم هایش جستجو گر بود. بی توجه دست روی شکمش کشیدم و گفتم:
_اینجاست؟

خندید و گفت:
_نه! کف پامه...

سرخوش خندیدم. دستم را کشید و روی مبل کنار خودش نشاندم.

_بگو ببینم چی شده؟

_اول لباساتو عوض کن...
سنجاق روسری اش را باز کرد و گفت:
_نمی تونم ، استرس دارم. خودم که جون سالم به در بردم از دستت ، بچه مو دق ندی خیلیه!


بی مقدمه گفتم:
_میلاد زنگ زد.

و بدون کم و کاست تمام اتفاقات آن روز را تعریف کردم.
از احساس دوگانه ام نسبت به بابا ، از بی معرفتی علی و دوراهی که گیر افتاده بودم.
با دقت گوش داد و گفت:
_به علی فرصت بده. ببین مردا تو شرایط سخت ، خیلی پیشنهادهای خوبی میدن. فقط اول باید خودشونو پیدا کنن.
مطمئن باش علی با یه پیشنهاد عالی برمی گرده.

از دلداری اش ممنون بودم. اما حقیقت این بود که نمی خواستم از او چیزی بشنوم. از رفتارش دلگیر بودم و این حس زیادی عمیق بود:
_میرم چایی بریزم.



ادامه دارد...
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️
Havayitam
Mehraad Jam
موسیقی🎼
هوائیتم
مهراد جم🎤
🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ferdows18 🇮🇷
فردوس بهشت محلات تهران ❄️