اینکه در جهان روزی به نام دستان شماست، افتخار بزرگی است و به راستی "دست، گنجینهی مهر و هنر" است.
هنرمندان عاشق سرزمینم ۲۰ خرداد ماه، روز جهانی صنایع دستی مبارک🌹
صنایع دستی هر کشوری نمادی از فرهنگ و تاریخ آن کشور است.
ایران سومین تولید کننده صنایع دستی و سیونهمین فروشنده در جهان است!
کاش روزی برسد که دیگر صنایع دستی از چین وارد نشود و مردم هم به خاطر اختلاف قیمت جنس نامرغوب چینی نخرند و از هنرمندای داخلی بیشتر حمایت کنند...
از آنچه از دل فرهنگ ایرانی برآمده است حمایت کنیم.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
هنرمندان عاشق سرزمینم ۲۰ خرداد ماه، روز جهانی صنایع دستی مبارک🌹
صنایع دستی هر کشوری نمادی از فرهنگ و تاریخ آن کشور است.
ایران سومین تولید کننده صنایع دستی و سیونهمین فروشنده در جهان است!
کاش روزی برسد که دیگر صنایع دستی از چین وارد نشود و مردم هم به خاطر اختلاف قیمت جنس نامرغوب چینی نخرند و از هنرمندای داخلی بیشتر حمایت کنند...
از آنچه از دل فرهنگ ایرانی برآمده است حمایت کنیم.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
✨هرگز از چيزی كه
واقعا ميخواى دست نكش؛
💫 صبر كردن سخته
اما حسرت خوردن خيلى سخت تره.
@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
واقعا ميخواى دست نكش؛
💫 صبر كردن سخته
اما حسرت خوردن خيلى سخت تره.
@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پرنده ای در استرالیا که هر صدایی را تقلید میکند!
صدای دوربین عکاسی ,دزدگیر ,اره برقی,اره دستی ,صدای ساز ,خواننده اپرا😳
صدای دوربین عکاسی ,دزدگیر ,اره برقی,اره دستی ,صدای ساز ,خواننده اپرا😳
Forwarded from 2014 E 5822
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🍃 #جعفری
⇦✨آرامش اعصاب
✍خوردن ساقهی جعفری اعصاب را تسکين میدهد پس به خاطر داشته باشيد جعفری را در سبزی خوردن خود قرار دهيد و ساقه آن را دور نريزيد.
🌺🍂
⇦✨آرامش اعصاب
✍خوردن ساقهی جعفری اعصاب را تسکين میدهد پس به خاطر داشته باشيد جعفری را در سبزی خوردن خود قرار دهيد و ساقه آن را دور نريزيد.
🌺🍂
🧧سه چیز برای شاد بودن حیاتی است!
🔶کاری برای انجام دادن🔶
💠کسی برای دوست داشتن💠
🔶و امید به فردای بهتر🔶
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🔶کاری برای انجام دادن🔶
💠کسی برای دوست داشتن💠
🔶و امید به فردای بهتر🔶
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
با زحمت نگارش سرکار خانم ابراهیمی🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت: « فردا نمی رم ،سوریه. »
هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه ،چی شنیدی؟ »
گفت: « از این خیرتر نمی شه ،فردا قرارِ ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم. »
بساطِ گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار می کنی؟ مگه فردا صبحِ زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم ،صبحانه گردو با پنیر دوست داره ،می خوام برای این چند روزی که نیستم ،براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود و گرنه با دیدنِ این صحنه ،مثل من ،آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
خورشیدِ صبحِ دوشنبه تا طلوع کند ،حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او ،حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سَر می زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می کرد و گاهی ،گریه.
صبح که صبحانه را آوردم.توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم.تا نگاه می کردم ،سرم را پایین می انداختم ،از بس که صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت.
گفت: « حاج خانم نمی خوای ساکم را ببندی؟ »
گفتم: « به روی چشم حاج آقا ،امّا شما انگار توشه ات را برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره ،مُزدِ این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم ،ایشون فرمودند: « آقای همدانی ،توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین ،به اسم دعاتون می کردم. »
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد ،گفت: « حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هُری ریخت ،پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند و گفت: « حاج خانم ،یه زنگ بزن ،زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود امّا چرا اصرار داشت ،آن ها را دوباره ببیند؟! ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت: « فردا نمی رم ،سوریه. »
هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه ،چی شنیدی؟ »
گفت: « از این خیرتر نمی شه ،فردا قرارِ ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم. »
بساطِ گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار می کنی؟ مگه فردا صبحِ زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم ،صبحانه گردو با پنیر دوست داره ،می خوام برای این چند روزی که نیستم ،براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود و گرنه با دیدنِ این صحنه ،مثل من ،آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
خورشیدِ صبحِ دوشنبه تا طلوع کند ،حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او ،حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سَر می زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می کرد و گاهی ،گریه.
صبح که صبحانه را آوردم.توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم.تا نگاه می کردم ،سرم را پایین می انداختم ،از بس که صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت.
گفت: « حاج خانم نمی خوای ساکم را ببندی؟ »
گفتم: « به روی چشم حاج آقا ،امّا شما انگار توشه ات را برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره ،مُزدِ این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم ،ایشون فرمودند: « آقای همدانی ،توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین ،به اسم دعاتون می کردم. »
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد ،گفت: « حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هُری ریخت ،پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند و گفت: « حاج خانم ،یه زنگ بزن ،زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود امّا چرا اصرار داشت ،آن ها را دوباره ببیند؟! ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هنوز ذهنم درگیرِ آن جملهٔ « حس می کنم خدا هم ازم راضی شده. » بودم. حرفی که از سَرِ یقین گفته بود. امّا دل من را می لرزاند.
گفتم: « زنگ می زنم ،بعدش چی؟ »
گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام. »
رفتم توی آشپزخانه ،امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر ،راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا ،بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان ،شما برو یه چُرت بخواب. »
ساکش را برداشتم و مثل همیشه ،از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی ،داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم ،دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم ،می نشستم. آیت الکرسی می خواندم ،امّا باز بلند می شدم.
کمر درد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت: « حاج خانم ،فکر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه. »
گفتم: « نه ،حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن. »
با این حال به طبقهٔ پایین که حکم انباری داشت ،سَر زدم. توی طبقهٔ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتیم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با یک پنکه و یک قابلمه آب جوش ،فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود که استراحت کنی؟ »
همین طور که برفک ها را آب می کرد ،گفت: « چون شما کمردرد دارین ،فکر کردم که کمکتون کنم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هنوز ذهنم درگیرِ آن جملهٔ « حس می کنم خدا هم ازم راضی شده. » بودم. حرفی که از سَرِ یقین گفته بود. امّا دل من را می لرزاند.
گفتم: « زنگ می زنم ،بعدش چی؟ »
گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام. »
رفتم توی آشپزخانه ،امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر ،راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا ،بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان ،شما برو یه چُرت بخواب. »
ساکش را برداشتم و مثل همیشه ،از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی ،داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم ،دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم ،می نشستم. آیت الکرسی می خواندم ،امّا باز بلند می شدم.
کمر درد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت: « حاج خانم ،فکر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه. »
گفتم: « نه ،حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن. »
با این حال به طبقهٔ پایین که حکم انباری داشت ،سَر زدم. توی طبقهٔ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتیم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با یک پنکه و یک قابلمه آب جوش ،فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود که استراحت کنی؟ »
همین طور که برفک ها را آب می کرد ،گفت: « چون شما کمردرد دارین ،فکر کردم که کمکتون کنم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
Az Yadha Rafteh [Baritm.Com]
Hojat Ashrafzadeh
موسیقی🎼
از یادها رفته
حجت اشرف زاده🎤
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
از یادها رفته
حجت اشرف زاده🎤
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک دعای ساده امابزرگ
خدا را در تمام لحظاتتان
برای تمام
غم هاو شادی هایتان
آرزومندم؛که ناراحتی تان
تمام شودوشادیتان
بی پایان باشد
آمین
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
خدا را در تمام لحظاتتان
برای تمام
غم هاو شادی هایتان
آرزومندم؛که ناراحتی تان
تمام شودوشادیتان
بی پایان باشد
آمین
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🌛داستان شب ✨ 🥀
ما در محله ی ناامنی زندگی میکردیم. یک شب که مجبور بودم برای رسیدن به اتومبیلم از کوچه پشت خانه عبور کنم، از شوهرم خواستم تا از پنجره طبقه دوم مواظب باشد، تا برایم اتفاقی رخ ندهد.
به دور از امنیت خانه و در دل تاریکی شب، احساس ترس بر من مستولی شد. برگشتم و شوهرم را پشت پنجره دیدم.
او از پشت پنجره مرا نگاه می کرد، او آنجا بود و بلافاصله ترسم ناپدید شد و احساس امنیت و آرامش کردم.
بعد به این فکر افتادم که اعتقاد به خدا، همان احساس آرامش و امنیتی را که به آن احتیاج دارم به من می دهد.
با علم به این موضوع که او همیشه حاضر و ناظر بر اعمال ماست، کوشیدم تا به این منبع امنیت بیشتر تکیه کنم.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
ما در محله ی ناامنی زندگی میکردیم. یک شب که مجبور بودم برای رسیدن به اتومبیلم از کوچه پشت خانه عبور کنم، از شوهرم خواستم تا از پنجره طبقه دوم مواظب باشد، تا برایم اتفاقی رخ ندهد.
به دور از امنیت خانه و در دل تاریکی شب، احساس ترس بر من مستولی شد. برگشتم و شوهرم را پشت پنجره دیدم.
او از پشت پنجره مرا نگاه می کرد، او آنجا بود و بلافاصله ترسم ناپدید شد و احساس امنیت و آرامش کردم.
بعد به این فکر افتادم که اعتقاد به خدا، همان احساس آرامش و امنیتی را که به آن احتیاج دارم به من می دهد.
با علم به این موضوع که او همیشه حاضر و ناظر بر اعمال ماست، کوشیدم تا به این منبع امنیت بیشتر تکیه کنم.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#رویای_نیمه_شب
#بخش۱۲
#قسمت۲
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچه ها بگذارد . بدون نگاه کردن به من گفت:" این چیزها به من مربوط نیست وقتی بانویم قنواء آمدند از ایشان بپرسید "
جوهر صندقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی همان جا ایستاد امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند صندوقچه پر از زینت الات و جواهرات گران بها بود .
این یکی از چند صندوقچه ای که برای کار به شما سپرده خواهد شد .
آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده همه این ها برای بانویم قنواء ست . امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیل می خواهد فردا که امدید خواهید دید انچه را لازم دارید در دسترس تان است امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت .
از این که آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت جواهرات را زیرو رو کردم تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما میان آن ها بود هیچ کدام نیازی جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند.
رو به جوهر گفتم :" یکی مثل ریحانه مرتب گلیم می بافد آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد یکی هم مثل قنواء طلا و جواهر دارد که نمی داند با آن چه کند تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟"
جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت نمی فهمید چه می گویم به ظرف های میوه اشاره کردم و گفتم :" اگر میل داری می توانی از این میوه ها بخوری این ها برای بیست نفر هم زیاد است "......
#ادامه_دارد
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#بخش۱۲
#قسمت۲
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچه ها بگذارد . بدون نگاه کردن به من گفت:" این چیزها به من مربوط نیست وقتی بانویم قنواء آمدند از ایشان بپرسید "
جوهر صندقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی همان جا ایستاد امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند صندوقچه پر از زینت الات و جواهرات گران بها بود .
این یکی از چند صندوقچه ای که برای کار به شما سپرده خواهد شد .
آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده همه این ها برای بانویم قنواء ست . امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیل می خواهد فردا که امدید خواهید دید انچه را لازم دارید در دسترس تان است امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت .
از این که آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت جواهرات را زیرو رو کردم تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما میان آن ها بود هیچ کدام نیازی جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند.
رو به جوهر گفتم :" یکی مثل ریحانه مرتب گلیم می بافد آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد یکی هم مثل قنواء طلا و جواهر دارد که نمی داند با آن چه کند تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟"
جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت نمی فهمید چه می گویم به ظرف های میوه اشاره کردم و گفتم :" اگر میل داری می توانی از این میوه ها بخوری این ها برای بیست نفر هم زیاد است "......
#ادامه_دارد
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
The question isn’t who is going to le it’s who is going to stop me.
مسئله این نیست که چه کسی قرار است اجازه بدهد من موفق شوم: سوال اینجاست که چه کسی قرار است جلو من را بگیرد.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
مسئله این نیست که چه کسی قرار است اجازه بدهد من موفق شوم: سوال اینجاست که چه کسی قرار است جلو من را بگیرد.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼آرزو میکنم
💛اگه آسمون شبهات سیاهه
🌼خدا با یه ستاره ی پر نور
💛روزنه امید رو مهمون قلبت کنه
🌼تا تموم ناامیدی هات امید بشه
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
💛اگه آسمون شبهات سیاهه
🌼خدا با یه ستاره ی پر نور
💛روزنه امید رو مهمون قلبت کنه
🌼تا تموم ناامیدی هات امید بشه
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈