اردوی جهادی خدمات پزشکی رایگان در روستاهای اطراف مشکین شهر-در عکس برادرمان اقای حسین عسگری مشاهده میشود👆👆👆👆👆
حکایت.......................................................................روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت: بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
.....و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او.......
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!! 🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
پدر با خوشحالی گفت: بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
.....و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او.......
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!! 🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔺هرگز آب معدنی جلوی مغازه را نخرید
🔹اشعه آفتاب، باعث ورود مشتقات شیمیایی بطری به آب شده و آن را سرطانزا می کند
🔹بدترین تاثیر را بر غدد لنفاوی داشته و میتواند سبب تومور شود
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔹اشعه آفتاب، باعث ورود مشتقات شیمیایی بطری به آب شده و آن را سرطانزا می کند
🔹بدترین تاثیر را بر غدد لنفاوی داشته و میتواند سبب تومور شود
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔺پايان يافتن اعتبار كارت ملي تا پايان امسال
🔹سخنگوي ثبت احوال كشور از مردم خواست در اين مدت براي دريافت كارت هوشمند ملي اقدام كنند
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔹سخنگوي ثبت احوال كشور از مردم خواست در اين مدت براي دريافت كارت هوشمند ملي اقدام كنند
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
آب💧
🔹براي دفع سموم و حفظ شادابي پوست، بدن نياز به آب دارد. به همين دليل است زماني که بدنتان دچار کمبود آب مي شود، نمي توانيد درست فکر کنيد و دچار سردرد مي شويد👌
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔹براي دفع سموم و حفظ شادابي پوست، بدن نياز به آب دارد. به همين دليل است زماني که بدنتان دچار کمبود آب مي شود، نمي توانيد درست فکر کنيد و دچار سردرد مي شويد👌
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
دهان شویه طبیعی
ترکیبات پودر سماق.پودر بابونه .پودر نعنا خشک.پودر پونه خشک.به مقدار یک قاشق غذا خوری از هرکدام مخلوط گردد
پودر میخک پودر دارچین ،زنجبیل،نمک از هرکدام یک قاشق چایخوری.همه را ترکیب کرده وبا الک ریز غربال نموده ودر یک شیشه نگهداری وموقع استفاده مسواک را با این مواد آغشته نموده وخوب دهان ولثه ها را مسواک زده وبعد ابکشی نموده.
جهت عفونت لثه ها تقویت لثه تقویت دندان وجلوگیری از پوسیدگی ودرمان آفت واز بین برنده باکتری وبوی بد دهان میباشد.💐💐💐
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
ترکیبات پودر سماق.پودر بابونه .پودر نعنا خشک.پودر پونه خشک.به مقدار یک قاشق غذا خوری از هرکدام مخلوط گردد
پودر میخک پودر دارچین ،زنجبیل،نمک از هرکدام یک قاشق چایخوری.همه را ترکیب کرده وبا الک ریز غربال نموده ودر یک شیشه نگهداری وموقع استفاده مسواک را با این مواد آغشته نموده وخوب دهان ولثه ها را مسواک زده وبعد ابکشی نموده.
جهت عفونت لثه ها تقویت لثه تقویت دندان وجلوگیری از پوسیدگی ودرمان آفت واز بین برنده باکتری وبوی بد دهان میباشد.💐💐💐
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔴فوايد نوشيدن آب گرم و ليمو در صبحانه‼️
🔴مفید برای کاهش وزن و تناسباندام
🔴لیمو سرشار از فیبر پکتین است که اشتها را کاهش میدهد. مطالعات نشان داده است، افرادی که رژیم غذایی قلیایی دارند، بسیار سریعتر از دیگران میتوانند وزن خود را کاهش دهند. اگر مایلید وزن خود را کاهش داده و بهتناسب اندام برسید، نوشیدن هرروز صبح، یک لیوان آب گرم و لیمو را به شما توصیه میکنم،همچنين اين نوشيدني در مفيد در تقويت سيستم ايمني،پاكسازي پوست و كمك به هضم غذا ميكند.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
🔴مفید برای کاهش وزن و تناسباندام
🔴لیمو سرشار از فیبر پکتین است که اشتها را کاهش میدهد. مطالعات نشان داده است، افرادی که رژیم غذایی قلیایی دارند، بسیار سریعتر از دیگران میتوانند وزن خود را کاهش دهند. اگر مایلید وزن خود را کاهش داده و بهتناسب اندام برسید، نوشیدن هرروز صبح، یک لیوان آب گرم و لیمو را به شما توصیه میکنم،همچنين اين نوشيدني در مفيد در تقويت سيستم ايمني،پاكسازي پوست و كمك به هضم غذا ميكند.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
خاکشیر قاتل کبد چرب !
2 قاشق غذاخوری خاکشیر رو در 2 لیوان آب بجوشانید ( به طوریکه یک لیوان باقی بماند ) هر روزصبح ناشتا میل کنیدو تا نیم ساعت چیزی نخورید !
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
2 قاشق غذاخوری خاکشیر رو در 2 لیوان آب بجوشانید ( به طوریکه یک لیوان باقی بماند ) هر روزصبح ناشتا میل کنیدو تا نیم ساعت چیزی نخورید !
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
💢رفته بود خونه ي پدرم .
گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود.
🔷 سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
🔶 همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد.
ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
💠زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد می دونستم نمی خواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
♨کتفش رو موج گرفته بود.
دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه.
دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی می دیدم .
✔منوچهر یه آخ هم نگفت.
فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت: "تو دیگه کی هستی؟
داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت: "چرا، فقط اقرار نمی خواستید.
عین اتاق شکنجه بود.
دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
🔘《از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد.
خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
🍃شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
فرشته پکر بود...
توقع این برخوردها را نداشت.
شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود او را هم همراهش آورده....》
💌این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
✍نوشته بودم(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
💣اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
💟منوچهر هر بار میومد و می رفت، علی شبش تب میکرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم: "میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم.
💥ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم.
این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....
بذار فردا تاسف نخوریم.
اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره.
بذار خاطره ی خوش بمونه".
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 13
#قسمت_سیزدهم
💢رفته بود خونه ي پدرم .
گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود.
🔷 سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
🔶 همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد.
ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
💠زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد می دونستم نمی خواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
♨کتفش رو موج گرفته بود.
دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه.
دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی می دیدم .
✔منوچهر یه آخ هم نگفت.
فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت: "تو دیگه کی هستی؟
داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت: "چرا، فقط اقرار نمی خواستید.
عین اتاق شکنجه بود.
دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
🔘《از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد.
خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
🍃شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
فرشته پکر بود...
توقع این برخوردها را نداشت.
شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود او را هم همراهش آورده....》
💌این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
✍نوشته بودم(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
💣اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
💟منوچهر هر بار میومد و می رفت، علی شبش تب میکرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم: "میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم.
💥ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم.
این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....
بذار فردا تاسف نخوریم.
اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره.
بذار خاطره ی خوش بمونه".
🍁@ferdosmahale🍁
🔺تهمت
🔺مثل زغال است!!!
🔺اگرنسوزاند،سیاه میکند....
🔺وقتی تن کسی را زخمی میکنی،
🔺دیگه بعدش نوازش کردنش فقط دردش را بیشتر میکند....
🔺حواسمان باشد
@ferdosmahale🍁
🔺مثل زغال است!!!
🔺اگرنسوزاند،سیاه میکند....
🔺وقتی تن کسی را زخمی میکنی،
🔺دیگه بعدش نوازش کردنش فقط دردش را بیشتر میکند....
🔺حواسمان باشد
@ferdosmahale🍁
#هر_روز_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم 📚
#دختر_شینا 🌹💯
#قسمت_سی_و_سوم 3⃣3⃣
می خندید و می چرخید و می گفت :"خدایا شکرت. خدایا شکرت!"
خدیجه را توی گهواره گذاشتم .آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد . بعد سرم را بوسید و گفت :"قدم!امام دارد می آید .الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید ."
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود .گفتم:"کجا؟!"
گفت'"می روم بچه ها را خبر کنم .امام دارد می آید!"
این هارا باخنده می گفت و روی پایش بند نبود . خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود .گفتم:"پس شام چی؟! من گرسنه ام."
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت :"امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای .به جان خودم من اشتهایم کور شد .سیر سیرم."
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم :"من شام نمی خورم تا بیایی."
خیلی گذشت .نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم .سفره را تاکردم که خدیجه بیدار شد .بچه گرسنه اش بود .شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود .همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت:"چرااینجا خوابیدی؟!"
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سرجایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود.گفتم:"شام خوردی؟!"نشست کنار سفره و گفت:"الان می خورم."
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم .خواستم بلند شوم .گفت تو بگیر بخواب،خسته ای."
نیم خیز شد و همانطور که داشت شام می خورد گهواره اش را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد.گفتم:"پس شامت؟!" گفت:"خوردم."
صبح زود که برای نماز بلند شدم،دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت.گفتم :"کجا؟!"
گفت:" با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد اذان راه بیفتیم. گفتم که،امام دارد می آید."
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد .گفتم:"از آن وقت که اسمت روی من افتاد ، یا سربازی بودی ، یا دنبال کار.حالا هم که این طور .گناه من چیست؟! از روز عروسی تاحالا ،یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار ،گفتی خانه مان را بسازیم ، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم . نیامدی . من که می دانم تهران بهانه است .افتادی توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و ازاین جور حرف ها . توکه سرت توی این حرف ها بود ، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی . زن گرفتی که این طور عذابم بدهی . من چه گناهی کرده ام . شوهر کردم که خوشبخت شوم . نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید ، فردا شب می آید..."
خدیجه با صدای گریه ی من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد...
📌 ادامه دارد...📌
_قسمت های قبلی را می توانید در هشتگ #دختر_شینا مطالعه کنید.⭐️
_کانال و کتاب #دختر_شینا را به دوستانتان معرفی کنید_🌈
کانال فردوس💫👇
@ferdosmahale
#دختر_شینا 🌹💯
#قسمت_سی_و_سوم 3⃣3⃣
می خندید و می چرخید و می گفت :"خدایا شکرت. خدایا شکرت!"
خدیجه را توی گهواره گذاشتم .آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد . بعد سرم را بوسید و گفت :"قدم!امام دارد می آید .الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید ."
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود .گفتم:"کجا؟!"
گفت'"می روم بچه ها را خبر کنم .امام دارد می آید!"
این هارا باخنده می گفت و روی پایش بند نبود . خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود .گفتم:"پس شام چی؟! من گرسنه ام."
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت :"امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای .به جان خودم من اشتهایم کور شد .سیر سیرم."
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم :"من شام نمی خورم تا بیایی."
خیلی گذشت .نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم .سفره را تاکردم که خدیجه بیدار شد .بچه گرسنه اش بود .شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود .همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت:"چرااینجا خوابیدی؟!"
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سرجایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود.گفتم:"شام خوردی؟!"نشست کنار سفره و گفت:"الان می خورم."
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم .خواستم بلند شوم .گفت تو بگیر بخواب،خسته ای."
نیم خیز شد و همانطور که داشت شام می خورد گهواره اش را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد.گفتم:"پس شامت؟!" گفت:"خوردم."
صبح زود که برای نماز بلند شدم،دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت.گفتم :"کجا؟!"
گفت:" با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد اذان راه بیفتیم. گفتم که،امام دارد می آید."
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد .گفتم:"از آن وقت که اسمت روی من افتاد ، یا سربازی بودی ، یا دنبال کار.حالا هم که این طور .گناه من چیست؟! از روز عروسی تاحالا ،یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار ،گفتی خانه مان را بسازیم ، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم . نیامدی . من که می دانم تهران بهانه است .افتادی توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و ازاین جور حرف ها . توکه سرت توی این حرف ها بود ، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی . زن گرفتی که این طور عذابم بدهی . من چه گناهی کرده ام . شوهر کردم که خوشبخت شوم . نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید ، فردا شب می آید..."
خدیجه با صدای گریه ی من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد...
📌 ادامه دارد...📌
_قسمت های قبلی را می توانید در هشتگ #دختر_شینا مطالعه کنید.⭐️
_کانال و کتاب #دختر_شینا را به دوستانتان معرفی کنید_🌈
کانال فردوس💫👇
@ferdosmahale
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزوی ما برای شما
مشكلاتتون بشه به سبکی هوا
عشقتون به عمق اقیانوس
دوستی هاتون به محکمی الماس
موفقیت هاتون به درخشندگی طلا
وتنتون همیشه سالم
و
دلتون همیشه شاد،
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
مشكلاتتون بشه به سبکی هوا
عشقتون به عمق اقیانوس
دوستی هاتون به محکمی الماس
موفقیت هاتون به درخشندگی طلا
وتنتون همیشه سالم
و
دلتون همیشه شاد،
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح
است و
بهارست
وصداے
نم بــــاران
امروز چہ زیباست
نگـاه خــــــوش یاران
چون موسم عشـق است و بهاران
دل انگيز، سرزنده کند
نغمــہ و آواز
هزاران
سلااااااااااام
صبحتون
زیبا.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
است و
بهارست
وصداے
نم بــــاران
امروز چہ زیباست
نگـاه خــــــوش یاران
چون موسم عشـق است و بهاران
دل انگيز، سرزنده کند
نغمــہ و آواز
هزاران
سلااااااااااام
صبحتون
زیبا.
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁