آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_نوزدهم❤️
سمیرا – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین ؟
دست بردار نبود که !
من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم .
همینم شد زمینه ي به هم زدن . پویا یه مقدار کم طاقت بود .
با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم .
مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .
به سمیرا دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم .
این پویا بود که با کارش تردید من رو از بین برد .
همونجا ، تو ماشین ، پویا رو براي همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم .
شایدم حق داشت . چون من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .
ولی من شیفته ي اخلاق و رفتار امیرمهدي شدم .
هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم .
رفتار آرمانی امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود .
پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت .
خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .
برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن .
از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن .
مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه .
گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .
براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت .
مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .
سري تکون دادم به معناي " چیه ؟ "
مامان – چرا به سمیرا گفتی به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد .
با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .
من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .
ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .شونه اي بالا انداختم .
من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .
نگاه مامان پر از غم شد .
مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .
درمونده از بازي روزگار گفتم .
من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟
مامان سري تکون داد .
مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .
و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه .
رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .
من – نظر دیگه اي داري ؟
به سمت در رفت و به آرومی بستش .برگشت به سمتم .
رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم !
اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده !
اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .
من – فضول شدیا زن داداش .
روي تختم نشست .
مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .
رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟
در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .
من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .
با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .
من – به خدا اگه به مهرداد بگی ...
رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !
نفس راحتی کشیدم .
حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .
در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت .
لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم .
من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .
لبخند خاصی زد .
رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي !
من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟
رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .
بی اختیار گفتم .
من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟
لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .
لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم
رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمی گه ؟
بعد با لحن بامزه اي گفت .
رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !
از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .
یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .
من – پویا خیلی نامرده . نه ؟
بلند شد ایستاد .
رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري .
امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن .
اونوقت اون بنده ي
#آدم_و_حوا
#قسمت_نوزدهم❤️
سمیرا – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین ؟
دست بردار نبود که !
من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم .
همینم شد زمینه ي به هم زدن . پویا یه مقدار کم طاقت بود .
با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم .
مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .
به سمیرا دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم .
این پویا بود که با کارش تردید من رو از بین برد .
همونجا ، تو ماشین ، پویا رو براي همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم .
شایدم حق داشت . چون من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .
ولی من شیفته ي اخلاق و رفتار امیرمهدي شدم .
هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم .
رفتار آرمانی امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود .
پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت .
خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .
برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن .
از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن .
مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه .
گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .
براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت .
مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .
سري تکون دادم به معناي " چیه ؟ "
مامان – چرا به سمیرا گفتی به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد .
با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .
من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .
ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .شونه اي بالا انداختم .
من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .
نگاه مامان پر از غم شد .
مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .
درمونده از بازي روزگار گفتم .
من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟
مامان سري تکون داد .
مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .
و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه .
رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .
من – نظر دیگه اي داري ؟
به سمت در رفت و به آرومی بستش .برگشت به سمتم .
رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم !
اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده !
اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .
من – فضول شدیا زن داداش .
روي تختم نشست .
مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .
رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟
در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .
من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .
با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .
من – به خدا اگه به مهرداد بگی ...
رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !
نفس راحتی کشیدم .
حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .
در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت .
لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم .
من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .
لبخند خاصی زد .
رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي !
من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟
رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .
بی اختیار گفتم .
من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟
لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .
لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم
رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمی گه ؟
بعد با لحن بامزه اي گفت .
رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !
از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .
یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .
من – پویا خیلی نامرده . نه ؟
بلند شد ایستاد .
رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري .
امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن .
اونوقت اون بنده ي
خدا فقط براي اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد .
راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟
رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .
دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم .
از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم .
آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت دیوار بمونم و گوش بدم .
مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو .
بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست .
در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی !
مامان – قبلا
بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتارکرده ، تردید کردم .
چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم .
تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "
همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند .
مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟
می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد .
بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
بطري آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش
بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي
خاص بطري بود .
واقعا بوی عطر دستای امیر مهدی رو میداد
یا شاید من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .
چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم .
روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم از خستگی هلاك بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم می خواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن
و می خواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوي
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه
راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟
رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .
دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم .
از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم .
آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت دیوار بمونم و گوش بدم .
مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو .
بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست .
در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی !
مامان – قبلا
بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتارکرده ، تردید کردم .
چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم .
تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "
همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند .
مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟
می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد .
بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
بطري آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش
بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي
خاص بطري بود .
واقعا بوی عطر دستای امیر مهدی رو میداد
یا شاید من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .
چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم .
روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم از خستگی هلاك بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم می خواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن
و می خواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوي
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن .
آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد .
ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم خداي امیرمهدي با من چه کرد.
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد و لبم رو به خنده باز می کرد .
#ادامه_دارد
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن .
آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد .
ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم خداي امیرمهدي با من چه کرد.
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد و لبم رو به خنده باز می کرد .
#ادامه_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👆اباصالح التماس دعا❤️
هر کجا رفتی یاد ما هم باش🌹
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شب جمعه ای گل زهرا سلام الله علیها ..
◀️ کلیپ زیبای اباصالح
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
هر کجا رفتی یاد ما هم باش🌹
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شب جمعه ای گل زهرا سلام الله علیها ..
◀️ کلیپ زیبای اباصالح
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃 شرط ارتباط با حضرت صاحبالزمان علیهالسلام🔻
💠 آیت الله مرتضی تهرانی (ره)
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
💠 آیت الله مرتضی تهرانی (ره)
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
خدای من !...
خدای مهربان من !......
تو همه حال مرا میدانی ... !
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ام
و چقدر آرومم از اینکه تو و مهربانی
و لطفت را همیشه در جان لحظاتم احساس می کنم ...
خدای مهربانم !...
حس داشتنت ! حس بودنت ! حس حضورت !
در تار و پود لحظاتم جاری ست و من چقدر با تو خوشبختم!
و من چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشم !
هر آنچه هست در زندگی ام ...
از توست و رحمت تو ! ...
💫شبتون قشنگ،
💫دلتون پراز زیبایی...
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
خدای من !...
خدای مهربان من !......
تو همه حال مرا میدانی ... !
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ام
و چقدر آرومم از اینکه تو و مهربانی
و لطفت را همیشه در جان لحظاتم احساس می کنم ...
خدای مهربانم !...
حس داشتنت ! حس بودنت ! حس حضورت !
در تار و پود لحظاتم جاری ست و من چقدر با تو خوشبختم!
و من چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشم !
هر آنچه هست در زندگی ام ...
از توست و رحمت تو ! ...
💫شبتون قشنگ،
💫دلتون پراز زیبایی...
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌱جمعه به جمعه چشم من
منتظرنگاه تو ...
کی دل خستهام شود
معتکف پناه تو...
🌱زمـزمهی لبان من
این طلب است از خدا...
کاش شـوم من عاقبت
یک نفر از سپاه تو...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
#عاقبتتون_شهدایی🕊
#امام_زمان (عج)♥️
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
🌱جمعه به جمعه چشم من
منتظرنگاه تو ...
کی دل خستهام شود
معتکف پناه تو...
🌱زمـزمهی لبان من
این طلب است از خدا...
کاش شـوم من عاقبت
یک نفر از سپاه تو...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
#عاقبتتون_شهدایی🕊
#امام_زمان (عج)♥️
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختی یعنی
قلبی را نشکنی
دلی را نرنجانی آبرویی را نریزی
اکنون باید دید تا چه حد خوشبختی
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
قلبی را نشکنی
دلی را نرنجانی آبرویی را نریزی
اکنون باید دید تا چه حد خوشبختی
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای آدم ها
همانی باش
که برایت هستند
بیشتر که باشی
سوتفاهم میشود ...
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
▪️ مراسم شهادت جوادالائمه علیه السلام
به کلام : حجت الاسلام یعقوبی
با نوای : کربلایی رضا آهنگی
⏰ زمان : یکشنبه ۲۸خرداد ماه ساعت ۲۰:۳۰
📍 مکان : خیابان ۱۴معصوم مسجد قمر بنی هاشم علیه السلام
🔻 مجلس خواهران نیز منعقد می باشد.
#هیئت_شهدای_گمنام
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
به کلام : حجت الاسلام یعقوبی
با نوای : کربلایی رضا آهنگی
⏰ زمان : یکشنبه ۲۸خرداد ماه ساعت ۲۰:۳۰
📍 مکان : خیابان ۱۴معصوم مسجد قمر بنی هاشم علیه السلام
🔻 مجلس خواهران نیز منعقد می باشد.
#هیئت_شهدای_گمنام
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿