کانال فردوس
525 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_نوزدهم❤️

سمیرا – فکر کردم قطع شده . حالا کی به هم زدین ؟

دست بردار نبود که !

من – راستش یه مدت بود که تو رابطه مون تردید کرده بودم .

همینم شد زمینه ي به هم زدن . پویا یه مقدار کم طاقت بود .

با این حرفم نگاه مامان و رضوان نشت روم .

مهرداد هم از آینه نیم نگاهی بهم انداخت .

به سمیرا دروغ نگفتم . فقط مسئله رو براش باز نکردم . در اصل من رابطه رو به هم نزدم .

این پویا بود که با کارش تردید من رو از بین برد .

همونجا ، تو ماشین ، پویا رو براي همیشه کنار گذاشتم . من مرد نا مرد نمی خواستم .

شایدم حق داشت . چون من هم جانشینی براش پیدا کرده بودم .

ولی من شیفته ي اخلاق و رفتار امیرمهدي شدم .

هنوز مونده بود تا پویا رو کامل کنار بذارم .

رفتار آرمانی امیرمهدي باعث شد تو انتخاب پویا شک کنم . این تقصیر من نبود .

پویا از مرد آرمانی من فاصله داشت .

خونه که رسیدیم مامان و رضوان بدون عوض کردن لباس هاشون پشت سرم به اتاقم اومدن .

برگشتم و نگاهشون کردم . می دونستم براي شنیدن چه چیزي اومدن .

از تو ماشین سکوت کرده بودن . انگار می ترسیدن جلوي مهرداد چیزي بپرسن .

مهرداد با حضور پویا هم چندان موافق نبود . به خصوص که عقیده داشت آدم همسر آینده ش رو از تو مهمونی پیدا نمی کنه .

گرچه که پویا از همون اول وقتی دید پیشنهاد دوستیش رو قبول نمی کنم توسط خونواده ش جلو اومد . ولی این باعث نشد مهرداد موافقت کنه .

براي عروسیش هم چون مامان و بابا حرفی نزدن ، با حضور پویا مخالفت نکرد و من حس کردم بیشتر به خاطر اینکه عروسی جدا بود ، چیزي نگفت .

مامان و رضوان منتظر نگاهم می کردن .

سري تکون دادم به معناي " چیه ؟ "

مامان – چرا به سمیرا گفتی به هم زدي ؟ چرا بعدش رنگ و روت اینجوري شد .

با اینکه دلم نمی خواست حرفی از پویا بزنم ، ولی چون مامان سوال کرد مجبور شدم به جواب دادن .

من – پویا با یه دختر دیگه رفته مهمونی سمیرا .

ابروهاي مامان به وضوح بالا رفت . رضوان هم با چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .شونه اي بالا انداختم .

من – سمیرا فکر کرده بود ما به هم زدیم که منم گذاشتم تو خیال خودش بمونه .

نگاه مامان پر از غم شد .

مامان – با اینکه خیلی ازش خوشم نمیومد ، ولی توقع این کار رو هم ازش نداشتم .


درمونده از بازي روزگار گفتم .

من – باید تمومش کنم دیگه ، نه مامان ؟

مامان سري تکون داد .

مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم .

و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه .

رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود .

من – نظر دیگه اي داري ؟

به سمت در رفت و به آرومی بستش .برگشت به سمتم .

رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم !

اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده !

اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم .

من – فضول شدیا زن داداش .

روي تختم نشست .

مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم .

رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟


در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم .

من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین .

با ترس ، سریع به سمتش برگشتم .

من – به خدا اگه به مهرداد بگی ...


رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه !

نفس راحتی کشیدم .

حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم .

در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت .

لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم .

من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود .

لبخند خاصی زد .

رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي !

من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟

رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم .

بی اختیار گفتم .

من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟

لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .

لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم

رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمی گه ؟

بعد با لحن بامزه اي گفت .

رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !

از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .

یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .

من – پویا خیلی نامرده . نه ؟

بلند شد ایستاد .

رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري .

امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن .

اونوقت اون بنده ي
خدا فقط براي اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد .
راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟

رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .

دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم .

از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم .

آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت دیوار بمونم و گوش بدم .

مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو .

بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست .


در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی !

مامان – قبلا

بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتارکرده ، تردید کردم .

چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم .

تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "

همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند .

مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟

می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد .

بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟

مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .

تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟

این پسره به نظرم پسر خوبیه .

بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .

مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا .

با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .

بطري آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .

این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .

انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش
بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي
خاص بطري بود .

واقعا بوی عطر دستای امیر مهدی رو میداد
یا شاید من خیالاتی شده بودم .

مامان اومد و کنارم نشست .

مامان – این چیه ؟

خیره به بطري جواب دادم .

من – مهریه م .

مامان – چی ؟

چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .

من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .

چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .

نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .

روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .

مامان – بچه شدي مارال ؟

موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .

من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟

مامان دستی لای موهام کشید .

مامان – گوش ایستاده بودي ؟

من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .

مامان – کار خوبی نکردیا !

من – می دونم .


مامان آهی کشید .

من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟

مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .

من – چه نذري ؟

نگاهم کرد .

مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم .

روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .

لبخندي زدم .

من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه !

مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم از خستگی هلاك بودم .

دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .

می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .

دلم می خواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم .

می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن

و می خواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .

سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .

شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .

روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم .

حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوي
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .

خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .

که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .

من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .

قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .

پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .

خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .

همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .

ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن .

آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .

با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .

خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .

دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد .

ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .

وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد .

چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .

خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .

اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .

اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .

امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم خداي امیرمهدي با من چه کرد.

مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .

همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد و لبم رو به خنده باز می کرد .

#ادامه_دارد
Adam Barfi
Sina Sarlak
🎶موسیقی
🎙سینا سرلک
#آدم_برفی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👆اباصالح التماس دعا❤️

هر کجا رفتی یاد ما هم باش🌹

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

شب جمعه ای گل زهرا سلام الله علیها ..

◀️ کلیپ زیبای اباصالح

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃 شرط ارتباط با حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السلام🔻

💠 آیت الله مرتضی تهرانی (ره)

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃

خدای من !...

خدای مهربان من !......

تو همه حال مرا میدانی ... !

میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ام
و چقدر آرومم از اینکه تو و مهربانی
و لطفت را همیشه در جان لحظاتم احساس می کنم ...

خدای مهربانم !...

حس داشتنت ! حس بودنت ! حس حضورت !

در تار و پود لحظاتم جاری ست و من چقدر با تو خوشبختم!

و من چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشم !

هر آنچه هست در زندگی ام ...
از توست و رحمت تو ! ...

💫شبتون قشنگ،
💫دلتون پراز زیبایی...

🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سلام_امام_زمانم

🌱جمعه به جمعه چشم من
منتظرنگاه تو ...
کی دل خسته‌ام شود
معتکف پناه تو...

🌱زمـزمه‌‌ی لبان من
این طلب است از خدا...
کاش شـوم من عاقبت
یک نفر از سپاه تو...

#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲

#عاقبتتون_شهدایی🕊
#امام_زمان (عج)♥️

‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختی یعنی
قلبی را نشکنی
دلی را نرنجانی آبرویی را نریزی
اکنون باید دید تا چه حد
خوشبختی
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپی با صدای راغب عزیز♥️

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهش
ت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
موزیک ویدیو💞

دلبسته شدم❤️

با صداے زیباے سالار عقیلے
🌸


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدم عاشق که میشه
دیگه اون آدم سابق نمیشه
🌷



🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قطعه سلام صبحگاهی

از استاد حسن کسایی

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پای عشق تو گیرم...♥️

حمید هیراد
💚
   ‌‌‌‌‎‌‌‌‌
🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

برای آدم ها
همانی باش
که برایت هستند
بیشتر که باشی
سوتفاهم میشود ...



🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک دعا خوب
برای همه شما دوستان عزیزم🌸🙏🌸


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
▪️ مراسم شهادت جوادالائمه علیه السلام

به کلام : حجت الاسلام یعقوبی
با نوای : کربلایی رضا آهنگی

زمان : یکشنبه ۲۸خرداد ماه ساعت ۲۰:۳۰
📍 مکان : خیابان ۱۴معصوم مسجد قمر بنی هاشم علیه السلام

🔻 مجلس خواهران نیز منعقد می باشد.

#هیئت_شهدای_گمنام


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿