🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
🔹 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
🔹 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
🔹 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
🔹 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
🔹 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
🔹 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
🔹 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
🔹 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
🔹 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
🔹 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
🔹 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
🔹 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
🔹 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
🔹 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
🔹 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
🔹 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
🔹 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
🔹 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
🔹 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
🔹 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
🔹 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
🔹 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
🔹 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
🔹 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
🔹 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
🔹 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
🔹 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
🔹 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
🔹 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
🔹 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
🔹 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
🔹 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
🔹 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
🔹 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
🔹 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
🔹 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
🔹 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
🔹 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
🔹 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
🔹 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب جمعه است
چشمهایمان را بسته
و خود را زیرگنبد مولای بی کفن
و درحضور منتقم غریبش فرض کرده
و چهل مرتبه ازته دل و
با اخلاص برای فرجش دعاکنیم...
اللهم عجل لولیک المظلوم الفرج
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
چشمهایمان را بسته
و خود را زیرگنبد مولای بی کفن
و درحضور منتقم غریبش فرض کرده
و چهل مرتبه ازته دل و
با اخلاص برای فرجش دعاکنیم...
اللهم عجل لولیک المظلوم الفرج
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
خدایا
به قلب کوچکم
وسعت ده
تا بتوانم بزرگیت
را درک کنم
و در دریای بزرگی وپاکی
ومهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشناترین آشنایی.
شب خوش
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
خدایا
به قلب کوچکم
وسعت ده
تا بتوانم بزرگیت
را درک کنم
و در دریای بزرگی وپاکی
ومهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشناترین آشنایی.
شب خوش
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🍀🍃
🌺سلام آقا، دوباره جمعه و
🍀ما و دل و چشم انتظاری
🌺قدم بر چشم ما
🍀کی می گذاری😔
🌺أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
🍀برای تعجیل در فرج
🌺اقا امام زمان (عج) صلوات
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🌺سلام آقا، دوباره جمعه و
🍀ما و دل و چشم انتظاری
🌺قدم بر چشم ما
🍀کی می گذاری😔
🌺أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
🍀برای تعجیل در فرج
🌺اقا امام زمان (عج) صلوات
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلمم حوصله کن ، شعر به نام پدر است
کاغذ و دفتر و دیوان، همه ، رام پدر است
واژه ها در سر من با هیجان می رقصند
شعرهم مست شده،تشنه ی جام پدر است
تقدیم به تمام کسانی که پدرشان شاید نه در کنارشان،
ولی همیشه در قلبشان حضور دارد...
✨روز پدر مبارک✨
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
کاغذ و دفتر و دیوان، همه ، رام پدر است
واژه ها در سر من با هیجان می رقصند
شعرهم مست شده،تشنه ی جام پدر است
تقدیم به تمام کسانی که پدرشان شاید نه در کنارشان،
ولی همیشه در قلبشان حضور دارد...
✨روز پدر مبارک✨
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
📸 روزشمار انقلاب اسلامی - ۱۴ بهمن ۱۳۵۷
🔹امام خمینی(ره) دولت فعلی را غاصب و غیر قانونی دانستند و فرمودند افراد ارتش فرزندان ما هستند و باید به دامان ملت بازگردند.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🔹امام خمینی(ره) دولت فعلی را غاصب و غیر قانونی دانستند و فرمودند افراد ارتش فرزندان ما هستند و باید به دامان ملت بازگردند.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🔺قیمت رسمی گوشت قرمز اعلام شد/ ریزش قیمتها آغاز شد؟
شاهپور علاییمقدم، معاون برنامهریزی و اقتصادی وزارت جهاد کشاورزی، با اشاره به کنترل قیمت گوشت در یک هفته گذشته گفت:
▫️در میدان بهمن تهران لاشه گوشت با قیمت ۲۴۰ هزار تومان عرضه میشود.
▫️گوشت مخلوط گوسفندی با قیمت ۲۲۰ هزار تومان، گوشت چرخ کرده گوساله ۱۷۰ هزار تومان، گوشت مخلوط گوساله ۱۹۲ هزار تومان، ران و سردست ۲۱۵ هزار تومان عرضه میشود و این واردات تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ ادامه خواهد داشت.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
شاهپور علاییمقدم، معاون برنامهریزی و اقتصادی وزارت جهاد کشاورزی، با اشاره به کنترل قیمت گوشت در یک هفته گذشته گفت:
▫️در میدان بهمن تهران لاشه گوشت با قیمت ۲۴۰ هزار تومان عرضه میشود.
▫️گوشت مخلوط گوسفندی با قیمت ۲۲۰ هزار تومان، گوشت چرخ کرده گوساله ۱۷۰ هزار تومان، گوشت مخلوط گوساله ۱۹۲ هزار تومان، ران و سردست ۲۱۵ هزار تومان عرضه میشود و این واردات تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ ادامه خواهد داشت.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در روستای هورامان، هر سال در نیمه زمستان مراسم "پیر شالیار" برگزار میشود.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
یه روش جالب برای روشن کردن گوشی خاموش وقتی که به برق دسترسی نداریم
باتری گوشی را در آورده و بر روی یک سطح پارچهای، مانند مبل بکشید. باتری را دوباره در گوشی قرار دهید. باتری شما دارای شارژ میشه
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
باتری گوشی را در آورده و بر روی یک سطح پارچهای، مانند مبل بکشید. باتری را دوباره در گوشی قرار دهید. باتری شما دارای شارژ میشه
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
⭕️ فیلمهای سینمایی امروز تلویزیون
🔹️«کودک ۵۰ ساله» ساعت ۸ از شبکه دو
🔸️«صدای پای من» ساعت ۹ از شبکه پنج
🔹️«سناتور» ساعت ۱۰ از شبکه سه
🔸️«پدر پرافتخار من» ساعت ۱۰ از شبکه افق
🔹️«بیدارگری» ساعت ۱۱ از شبکه سلامت
🔸️«خواب سفید» ساعت ۱۳ از شبکه نمایش
🔹️«خانم ویلوبی» ساعت ۱۳:۳۰ از شبکه پنج
🔸️«فرار فضاییها» ساعت ۱۴ از شبکه کودک
🔹️«شنا در زمستان» ساعت ۱۶ از شبکه یک
🔸️«خانم داتفایر» ساعت ۱۷ از شبکه نمایش
🔹️«جهان من» ساعت ۱۸ از شبکه امید
🔸️«آواز گنجشکها» ساعت ۱۸ از شبکه افق
🔹️«منطقه پرواز ممنوع» ساعت ۱۸:۱۰ از شبکه دو
🔸️«سرب» ساعت ۱۹ از شبکه نمایش
🔹️«شیر سنگی» ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه چهار
🔸️«آوای وحش» ساعت ۲۱ از شبکه نمایش
🔹️«بچه رئیس» ساعت ۲۲ از شبکه فراتر
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🔹️«کودک ۵۰ ساله» ساعت ۸ از شبکه دو
🔸️«صدای پای من» ساعت ۹ از شبکه پنج
🔹️«سناتور» ساعت ۱۰ از شبکه سه
🔸️«پدر پرافتخار من» ساعت ۱۰ از شبکه افق
🔹️«بیدارگری» ساعت ۱۱ از شبکه سلامت
🔸️«خواب سفید» ساعت ۱۳ از شبکه نمایش
🔹️«خانم ویلوبی» ساعت ۱۳:۳۰ از شبکه پنج
🔸️«فرار فضاییها» ساعت ۱۴ از شبکه کودک
🔹️«شنا در زمستان» ساعت ۱۶ از شبکه یک
🔸️«خانم داتفایر» ساعت ۱۷ از شبکه نمایش
🔹️«جهان من» ساعت ۱۸ از شبکه امید
🔸️«آواز گنجشکها» ساعت ۱۸ از شبکه افق
🔹️«منطقه پرواز ممنوع» ساعت ۱۸:۱۰ از شبکه دو
🔸️«سرب» ساعت ۱۹ از شبکه نمایش
🔹️«شیر سنگی» ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه چهار
🔸️«آوای وحش» ساعت ۲۱ از شبکه نمایش
🔹️«بچه رئیس» ساعت ۲۲ از شبکه فراتر
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنگنده های جدید برای ایران در راه است
کارشناس اوکراینی:
ایران از روسیه جنگنده سوخو 35 دریافت و با آن ناوگان خود را برای مدیریت منازعات و پیگیری اهداف خود تقویت می کند/خلبان های ایرانی در حال یادگیری پرواز با این جنگنده هستند...
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
کارشناس اوکراینی:
ایران از روسیه جنگنده سوخو 35 دریافت و با آن ناوگان خود را برای مدیریت منازعات و پیگیری اهداف خود تقویت می کند/خلبان های ایرانی در حال یادگیری پرواز با این جنگنده هستند...
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
📸 اقدام زیبای قایدی و مطهری پیش از مسابقه
🔹دو ستاره استقلال، کاپشن خود را به کودکان همراه دادند تا از سرما در امان بمانند.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🔹دو ستاره استقلال، کاپشن خود را به کودکان همراه دادند تا از سرما در امان بمانند.
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🔻روز مرد به جای جوراب چی بخریم؟
چند پیشنهاد برای هدیه روز مرد
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
چند پیشنهاد برای هدیه روز مرد
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
ابرِ پُـر بارانی را سراغ دارم که
باز عجیب دلش گرفته . .
مانده بینِ دو راهی که اگر ببارد پسر بچه زیر باران میماند و اگر نبارد گُل از تشنگی میمیرد!
اين ابر داستانِ پدر را روايت ميكند!
حتی زمانی که دلش پُر است,
به خودش فکر نمیکند. . .
فقط میخواهد همه راضی باشند.
بهشت زیر پای مادران است. . .
اما من شـک ندارم درختانش را پدران کاشتند!
از خدا بپرس. . .
روز تمام پدران سرزمینم مبارک 🌹
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
ابرِ پُـر بارانی را سراغ دارم که
باز عجیب دلش گرفته . .
مانده بینِ دو راهی که اگر ببارد پسر بچه زیر باران میماند و اگر نبارد گُل از تشنگی میمیرد!
اين ابر داستانِ پدر را روايت ميكند!
حتی زمانی که دلش پُر است,
به خودش فکر نمیکند. . .
فقط میخواهد همه راضی باشند.
بهشت زیر پای مادران است. . .
اما من شـک ندارم درختانش را پدران کاشتند!
از خدا بپرس. . .
روز تمام پدران سرزمینم مبارک 🌹
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ زیبای " با احترام بابا سلام "
محمد حسین پویانفر
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
محمد حسین پویانفر
____🍃🌸🍃____
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
عشقش ویران میکند
کعبه شرافت داشت
که فقط ترک برداشت....
#يا_علی
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷
کعبه شرافت داشت
که فقط ترک برداشت....
#يا_علی
🇮🇷❄️@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران ❄️🇮🇷