دغدغه ایران
57.6K subscribers
857 photos
211 videos
131 files
1.87K links
این تنها رسانه ویژه انتشار نوشته‌های محمد فاضلی در تلگرام است. هیچ کانال دیگری برای نشر نوشته‌هایم ندارم.
Download Telegram
خواندن کانال "دغدغه های محیط زیستی و دانش" دکتر حسین آخانی را از دست ندهید. این مرد، استاد گیاهشناسی دانشگاه تهران، ایران را دوست دارد و نگران وضع و حال محیط زیست آن است. @eviron_concerns
https://t.me/eviron_concerns
Forwarded from عکس نگار
دانشگاه از بزرگان خالی مباد
(محمد فاضلی)
من و مصطفی با لیسانس غیرمرتبط، از مهندسی و مترجمی زبان انگلیسی پا به دوره فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی گذاشته بودیم. ما آن روز برای پا نهادن به اولین کلاس درس نظریه‌های جامعه‌شناسی، طبقه‌ای از ساختمان آموزش دانشگاه را دنبال کلاس درس استاد می‌گشتیم. چند دقیقه‌ای دیر رسیدیم. وارد کلاس که شدیم استاد نشسته بود و از دانشجویان می‌خواست خودشان را معرفی کنند. دانشجویان مختصر می‌گفتند که از کدام دانشگاه آمده‌اند، همه دانشجوی لیسانس جامعه‌شناسی بودند. نوبت به من و مصطفی که رسید، خودمان را معرفی کردیم. استاد بی‌تعارف و خیلی صریح گفت شما دو نفر بروید درس‌تان را حذف کنید، لیسانس‌تان غیرمرتبط است و باید شماری از واحدهای دوره کارشناسی را بگذرانید. شوک‌آور بود. اصرار کردیم و اگرچه چند واحد پیش‌نیاز گرفتیم، اما درس استاد را هم حذف نکردیم.
مبارزه من شروع شد. من باید ثابت می‌کردم چیزی از بقیه که لیسانس جامعه‌شناسی گرفته‌اند کم ندارم. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم چگونه قریب سه ماه بیش از 50 درصد وقتم به خواندن و نوشتن مدام درباره یورگن هابرماس گذشت، و اولین مهارت‌های جامعه‌شناختی نوشتن شکل گرفت. استاد هنوز به یاد دارد که تکلیف درسی‌ام نه در چند صفحه کاغذ، بلکه در قالب یک کتاب 90 صفحه‌ای با جلد گالینگور با عنوان «یک عمر دفاع از عقل» به ایشان تقدیم کردم.
اما تلاش من برای اثبات خود انگیزه پنهان و بزرگ‌تری داشت. کلاس استاد به‌واقع پربار بود، اندیشه‌های نو در کلاس مطرح می‌شد، و وقتی کلاس ساعت ده صبح برگزار می‌شد و از زبان استاد می‌شنیدم: «امروز صبح داشتم مطلبی می‌خواندم ...» متوجه می‌شدم دائم می‌خواند، و سر جای خودش نایستاده است. کتاب‌ها برایش خاطره نبودند، خاطره‌ای دور که بعد از نوشتن رساله دکتری، در افق محو شده باشند.
هر بار به تریبون نگاه می‌کردم، این احساس در من ایجاد می‌شد که «ارزش دارد آدم تلاش کند مثل استاد بشود.» کلاس‌هایش در ترم بعد را هم الهام‌بخش یافتم.
نوزده سال از آن لحظه‌ای که استاد به ما گفت «شما بروید درس‌تان را حذف کنید» می‌گذرد. نوزده سال گذشته است، از وقتی که او تصویری از یک «اهل علم» در ذهن من ترسیم کرد، ذهن و هویتم را به چالش کشید و تصویری از بایسته‌های علمی در من ساخت. نوزده سالی که او را فراتر از مناقشات کودکانه معمول دانشگاهی، مناقشه بر سر دو واحد درس یا حسادت‌ها و کوچک‌مردی‌های زمانه یافتم.
من فردا با افتخار در جلسه‌ای شرکت می‌کنم که موضوعش «تأملی بر آثار و اندیشه‌های مسعود چلبی» است. مسعود چلبی، یکی از بزرگان دانشگاه است؛ از شمار همان‌ها که چون دانشگاه از ایشان خالی شود، هیچ دانشجویی الهام نمی‌گیرد، به چالش کشیده نمی‌شود و الگو پیدا نمی‌کند. همان استادی که نوزده سال پیش، تصویری برایم ساخت که هنوز آن‌را دوست دارم.
نوشته‌های مسعود چلبی – استاد جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی – را می‌توان نقد کرد، می‌شود با چارچوب نظریش مخالف بود، می‌شود استدلال‌هایش را به چالش کشید، همان کاری که خودش با بقیه متفکران می‌کند؛ اما نمی‌شود مسعود چلبی را بزرگ ندانست، سهم تأثیرش بر شاگردانش را نادیده گرفت، و تأثیر دلبستگی‌اش به علم و منطق تحلیل جامعه‌شناختی بر دانشجویانش را قدر نشناخت.
دانشگاه بر استوانه‌ها، مسعود چلبی‌ها، استوار می‌ماند، الهام‌بخش و راهگشا می‌شود. دانشگاه ما را کمبود بودجه‌های تحقیقاتی، نبود سیاست درست علم و فناوری، کمیت‌زدگی، مقاله‌زدگی و بی‌توجهی به آموزش تهدید می‌کند؛ و بیم آن می‌رود که دانشگاه اندک اندک از بزرگان، استوانه‌ها و روح الهام‌بخش دانشگاه خالی شود. من به عمد او را «دکتر مسعود چلبی» نخواندم، زیرا می‌بینم که دانشگاه پر است از «دکترها» و آن‌چه دانشگاه کم دارد «مسعود چلبی»هاست.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad

زمان: پنج‌شنبه 30 آذر 96 ساعت 10:30 تا 13
مكان: تهران، اتوبان كردستان، خيابان آيينه‌وند (٦٤ غربى)، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى.
ما در مدفوع شيطان غرق شده‌ايم
(محمد فاضلي)
خوان پابلو پرز آلفونسو، ديپلمات ونزوئلايي که او را بنيان‌گذار اوپک (سازمان کشورهاي توليدکننده نفت) مي‌خوانند، زماني درباره ونزوئلا گفته بود: «نفت مدفوع شيطان است، ما در مدفوع شيطان غرق خواهيم شد.» آيا اين سرنوشت محتوم دارندگان نفت است که در مدفوع شيطان غرق شوند؟ سرنوشت نروژ يا آن دسته از کشورهاي توسعه‌يافته صاحب نفت نظير آمريکا، کانادا و انگلستان صاحب نفت در درياي شمال نشان مي‌دهد نفت به تنهايي قادر نيست کشورها را در خود غرق کند.
سرنوشت ما چيست؟ آيا ما در مدفوع شيطان غرق خواهيم شد؟ آپارتمان ما در طبقه يازدهم و دفتر کارم در طبقه دهم امکان مي‌دهند شهري را ببينم که همين امروز نيز زير آلودگي هوايي که از سوختن مدفوع شيطان برخاسته، مغروق و مدفون است.
هيچ انديشيده‌ايد شيطان اسطوره‌اي چه مي‌کند؟ شيطان وسوسه مي‌کند و شايد بيش از همه در ضمير انسان مي‌خواند که «تو هنوز فرصت داري، تا لحظه موعود تا مرگ، بسيار مانده؛ و خدا بخشنده و مهربان است.» آدمي به اين زمزمه دل مي‌سپارد و تا به خود آيد، در کثافتي که شيطان تدارک ديده است فرو مي‌رود. آيا نفت جز اين را در گوش ما خوانده است؟
نفت همواره به سياست‌گذار توصيه کرده که به روزي بينديشد که گران خواهد شد و منابع از راه مي‌رسند؛ و آن‌گاه که گران شده و منابع در دسترس بوده‌اند توصيه کرده است خرج کند زيرا گران خواهد ماند. نفت، توهم فراواني خلق کرده است؛ و توهم آن‌که همه چيز خريدني است. نفت توهم تغييرپذيري هر چيزي را خلق مي‌کند؛ نفت و شيطان هر دو، مفهوم زمان را نابود مي‌کنند. زمان تجديدناپذيرترين منبع جهان است و نفت - هم‌چون شيطان - «توهم فراواني زمان» خلق مي‌کند.
ما ديرزماني است که اسير همه اين وسوسه‌هاييم. ما زمان را به فراموشي سپرده‌ايم. ما چون زمان را فراموش کرده‌ايم، زلزله، فناوري، آب، خاک، حقوق شهروندي، هوا و همه چيز را نيز به فراموشي سپرده‌ايم. سال و ماه «ما» بي‌معنا شده‌اند. اما «ما»، اين «ما» که زمان را به فراموشي سپرده کيست؟
«يان تري کارل» در کتاب «معماي فراواني» (ترجمه محمدجعفر خيرخواهان، نشر ني، 1388) - که مطالعه‌اي است درباره اثر نفت بر چند کشور نفتي از جمله ايران و مقايسه آن‌ها با نروژ - به تفصيل استدلال مي‌کند که «ماهيت دولت و اثر نفت بر شکل‌گيري دولت» در تعيين اثر نفت بر سرنوشت کشورها نقش تعيين‌کننده‌اي دارد. شرحش مفصل است اما خلاصه، آن‌ها که دولت باظرفيت ساختند و سپس گنج نفت يافتند؛ و آن‌ بي‌دولتاني که بر بنيان نفت، دولت ساختند، سرنوشت‌هاي متفاوت داشتند. دسته دوم در مدفوع شيطان غرق شدند. سخن کارل را مي‌شود معکوس هم خواند: آن‌گاه سر از مدفوع شيطان بيرون خواهيم آورد که «دولت باظرفيت» ساخته شود. «دولت باظرفيت» هم نه فقط قوه مجريه بلکه کل صاحبان قدرت را شامل مي‌شود، اهل تقنين و اصحاب قضا، صاحبان اسباب خشونت و هر آن‌که زمام کار مردم به طريقي به کف دارد.
يلداست، طولاني‌ترين شب؛ آن‌گاه که روشني به کوتاه‌ترين زمان رسيده است. ديشب را جان به در برديم از خشم زمين، به لطف خداوندگار زمين؛ اما همواره چنين نخواهد شد. زمان از زلزله منجيل و رودبار تا تلنبار خاک بر سر مردمان بم، آوار شدن خشت‌ها بر سر مردمان اهر و ورزقان، سرپل و کرمانشاه، به سرعت سه دهه شده است. ما اما در همه اين سي سال، هر روز بيشتر از ديروز از زلزله ترسيده‌ايم، و بيشتر سوخته مدفوع شيطان را نفس کشيده‌ايم.
ما در اين سي سال که از زلزله منجيل مي‌گذرد، خودروهاي سريع«تر»، خانه‌هاي لوکس«تر»، گوشي‌هاي تلفن همراه هوشمند«تر»، لوازم خانگي پيشرفته«تر»، سازه‌هاي بزرگ«‌تر» و يک دو جين «تر»ها را آزموده‌ايم اما مغروق‌تر و مدفون‌تر شده‌ايم. ما به «تر»هاي ديگري نيازمنديم. چاره کار – چنان که يان تري کارل نشان داده، دولت و سياست شفاف«تر»، شايسته‌گزين«تر»، قانونمند«تر»، با رسانه‌هاي آزاد«تر»، سياست‌گذاري مشارکتي«تر»، دانشگاه مستقل«تر»، و مداراي بيش«تر»، و در يک کلام حکمراني خوب«تر» است.
يلدا – بلندترين تاريکي - آن‌گاه رو به روشني مي‌نهد که حکمراني خوب‌تر اين زمزمه را از گوش سياست و سياست‌گذار بيرون کند که «هنوز فرصت داري، و زمان بخشنده و مهربان است.» ديشب، مي‌توانست مهلت به پايان برسد. ما از مدفوع شيطان سر بر خواهيم آورد آن‌گاه که حکمراني و سیاست‌گذاری خوب را آغاز کنيم.
(اين متن را اگر مي‌پسنديد، براي ديگران نيز ارسال کنيد.) @fazeli_mohammad
Forwarded from عکس نگار
آب کردن ذهن‌های یخ‌زده
(محمد فاضلی)
چین چگونه ظرف سه دهه به تحولی عظیم در اقتصاد خود دست یافت و در جمع قدرت‌های اقتصادی بزرگ جهان قرار گرفت؟ کتاب «چین چگونه سرمایه‌داری شد» نوشته رونالد کوز و نینگ وانگ یکی از تلاش‌ها برای پاسخ دادن به این پرسش است که نسخه فارسی آن در سال 1393 با ترجمه پیمان اسدی و توسط انتشارات دنیای اقتصاد منتشر شده است.
کتاب حاوی ایده‌های بسیاری برای فکر کردن درباره شرایط ایران است و گاه از برخی شباهت‌ها میان وضعیت اقتصاد دولتی، نوع تصمیم‌گیری‌ها و منطق حاکم بر عمل اقتصادی در چین پیش از اصلاحات و وضع فعلی کشور شگفت‌زده می‌شوید؛ اما دو نکته از کتاب برای تحلیل کردن وضعیت نظام تصمیم‌گیری در کشور بسیار جذاب است.
کوز و وانگ برای پاسخ دادن به این سؤال که دولت چین چه اقداماتی انجام داد تا گذار به اقتصاد سرمایه‌داری را مهندسی کند، به بیانیه رسمی کمیته مرکزی حزب کمونیست که پس از نشستی پنج روزه تدوین شده بود و در دسامبر 1978 منتشر شد اشاره می‌کنند. آن‌ها در ارزیابی‌شان از این بیانیه می‌نویسند: «بی‌شک اهمیت تاریخی این جلسه و بیانیه سال 1978 در فهم این واقعیت ضروری است که رهبران چین در آن زمان حتی اقتصاد بازاری را در ذهن‌شان تصور نمی‌کردند، اما ذهن‌شان باز بود. آن‌ها برای آزمون هر چیزی که به رشد نیروی مولد کمک کند، آماده بودند هر ابتکاری را در معرض امتحان عملی قرار دهند.» (ص. 84) و در نهایت نتیجه می‌گیرند «چین ممکن بود به خوبی برای انقلاب بازاری مجهز نشده باشد، اما به یقین از نظر ذهنی آماده بود.» (ص. 87)
کوز و وانگ در تحلیل اصلاحات دولت چین در شرکت‌های دولتی و ناکامی در این امر نیز عبارت بسیار مهمی را ذکر می‌کنند: «قدرتمندترین عناصر هر جامعه‌ای، اغلب بهترین عوامل تغییر نیستند. مسأله به این سادگی نیست که قوی‌ترین بازیگران معمولاً ذینفع‌ترین‌ها در وضع موجود هستند. و تمایلی به تغییر وضع موجود ندارند. گاهی مخالفت با تغییر وضع موجود لزوماً به معنی برخورداری از وضع موجود نیست، بلکه به این دلیل است که مخالف تغییر، اساساً هیچ گزینه ذهنی دیگری ندارد و چارچوب فکری وی کاملاً بسته و منجمد است. در این فرض، کاری که آن‌ها انجام می‌دهند به احتمال، نه دگرگونی و تغییر، بلکه اصلاح و تداوم‌بخشی عملکرد است. بازیگران حاشیه‌ای هستند که می‌توانند با ارائه انگیزه‌های گوناگون، مهارت‌های جدید، دیدگاه‌های نو و تازه، عناصر اساسی را برای انقلاب به صحنه بیاورند.» (ص. 133)
این تحلیل در کل کتاب «چین چگونه سرمایه‌داری شد» جایگاهی محوری دارد. حاشیه‌ای‌ها - بنگاه‌ها، افراد، تحلیل‌گران، سیاسمداران، بوروکرات‌ها و ... - انگیزه‌های بیشتری دارند، فکرهای‌شان منجمد نشده است، ابعادی از عملکردها را می‌بینند که به‌ نظرشان طبیعی نیست و به آن خو نکرده‌اند، و تغییر دادن سیستم عملکردی وضع موجود را ممکن می‌دانند.
وضعیت ما نیز تا اندازه زیادی به همین وضعیت شبیه است. بنگاه‌های دولتی که قدرتمندترین‌ها هستند بهترین گزینه‌ها برای تغییر به حساب نمی‌آیند، و مدیران دولتی باسابقه که اغلب‌ خودشان نیز ممکن است منافع نامشروعی ندارند و از ناکارآمدی نظام اداری به ستوه آمده‌اند، عاملان خوبی برای تغییر نیستند. این‌ها همان گروهی هستند که به زبان کوز و وانگ می‌توان آن‌ها را ناآماده ذهنی برای تغییر خواند، و قادر به دگرگون دیدن نیستند. ظرفیت دیگر این گروه آن است که به تدریج هر تازه‌واردی را نیز به این دیدگاه برسانند که راه درست همان چیزی است که آن‌ها پیموده‌اند و هیچ گزینه دیگری وجود ندارد.
اکثریت این گروه – خواه بنگاه‌ها، بوروکرات‌ها یا مدیران – تصور می‌کنند راه‌های بسیاری را آزموده‌اند و موفقیتی حاصل نشده است. بدتر از آن فکر می‌کنند همه راه‌های ممکن را آزموده‌اند، و وقتی در ادامه وضع موجود منافعی هم داشته باشند، وضع بدتر می‌شود. گام اول شاید این باشد که صاحبان ذهن‌های منجمدشده در فضای ذهنی دیگری قرار گیرند. تغییرخواهان مجبورند برای خلق دنیاهای ذهنی دیگر و به اندازه کافی متفاوت، با تمام توان تلاش کنند. آن‌قدر ایده‌ها و واقعیت‌های حاشیه‌ای و نادیده گرفته‌شده باید خلق و تصویر شوند، و افق‌های جدیدی گشوده گردند تا گرمای ناشی از آن‌ها ذهن‌های یخ‌زده را آب کنند؛ باید آمادگی ذهنی را حداقل برای آن گروهی که در تداوم وضع موجود ناکارآمدی نفعی ندارند، خلق کرد.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
فرزندانی که گروگان گرفته می‌شوند
(محمد فاضلی)
یکی از بدترین خبرها برای هر پدر و مادری آن است که فرزندش را گروگان گرفته‌اند. گروگانگیر چه می‌خواهد تا فرزند را آزاد کند؟ والدین حاضرند «همه زندگی‌شان» را بدهند تا او را آزاد، خوشحال و امیدوار به زندگی ببینید. امیدوارند گروگانگیران او را بدون کمترین صدمه‌ای آزاد کنند. خوب دقت کنید: حاضرند خودشان در دست گروگانگیرها بیفتند تا فرزندشان آزاد شود.
زندگی فرزندان‌مان از شش هفت سالگی تا نیمه‌راه جوانی، گروگان گرفته می‌شود و ما همه چیزمان را می‌دهیم تا آزادشان کنیم، تا خوشحال شوند، تا زندگی به روی ایشان لبخند بزند، و دست آخر کثیری از ما به هدف‌مان نمی‌رسیم. نظام آموزش و پرورش (آپ) فرزندان ما را گروگان می‌گیرد، و دقیقاً عین هر گروگانگیری دیگری، گاه والدین خودشان را نیز به گروگانگیر تحویل می‌دهند تا شاید فرزندشان آزاد شود.
نظام آپ مگر چه می‌کند؟ این نظام دوازده سال یک راه پیش پای فرزندان بیشتر نمی‌گذارد: کتاب‌هایی را بخوانید که ما خودمان خواندیم و امروز چیز زیادی از آن‌ها به یاد نداریم و به تجربه دریافتیم که زیاد به‌کار زندگی ما نیامدند. حاصل اکثریت مردم از نظام آموزش و پرورش و دوازده سال نشستن سر کلاس مدارس، چیزی جز یادگیری الفبا و جدول ضرب است. نظام آپ در اکثریت فرزندان ما هیچ خلاقیتی برای تغییر جهان، هیچ شوری برای آموختن و هیچ مهارتی برای زندگی کردن ایجاد نمی‌کند.
کلاس‌ها و کتاب‌های فارسی آپ زبان به قدرت نویسندگی دانش‌آموزان کمکی نمی‌کند، کلاس‌ها و کتاب‌های دینی هم به دیندار شدن یاری نمی‌رسانند، کتاب‌ها و کلاس‌های زبان انگلیسی به اندازه دیدن کارتون‌ها و رفتن به کلاس‌های خصوصی زبان، اثربخشی ندارند؛ و از درس و کلاس حرفه و فن یا کار و حرفه مدارس دانش‌آموز ماهر خارج نمی‌شود. کلاس‌های درس هنر نیز خطاط، نقاش یا مجسمه‌ساز تربیت نکرده‌اند، و اغلب جز به بی‌اهمیت ساختن و نابود کردن قریحه هنری کودکان کاری نمی‌کنند.
فرزندان ما چرا شبیه گروگان‌ها هستند؟ گروگان از خودش اختیاری ندارد به دستور گروگانگیر عمل می‌کند، عین فرزندان ما که تابع آپ هستند؛ گروگان در ویلای لوکس هم که نگهداری شود زجر می‌کشد، عین فرزندان ما که در برترین مدارس نیز غالباً زندگی و خلاقیت زندگی را تجربه نمی‌کنند، در عمق تجربه زیسته خود اغلب ناراضی‌اند و مدرسه را تحمل می‌کنند. گروگان منتظر لحظه خلاصی است و فرزندان ما تعطیلی مدرسه و پایان کل این دوران را انتظار می‌کشند. فرزندان ما اکثراً تحمل می‌کنند، به این امید که روزی از شر همه این‌ها خلاص می‌شوند.
حس پدر و مادرها هم همین است. برخی والدین در عمق آگاهی‌شان غالباً می‌پرسند: «این‌ها که بچه من می‌خواند به چه درد می‌خورد؟ حالا اگر نداند مراعات نظیر چیست و وحشی بافقی در قرن چندم به دنیا آمده است، کجای زندگیش لنگ می‌شود؟» و دقیق‌ترها می‌گویند «این همه را که خواهد آیا می‌تواند یک انشا بنویسد؟ آیا واقعاً او دارد عاقل‌تر می‌شود؟ خلاق‌تر می‌شود؟ اخلاقی‌تر می‌شود؟ و از پس زندگی برخواهد آمد؟» و جواب کثیری، منفی است.
چرا این داستان مثل گروگانگیری است؟ زیرا ما پدر و مادرها می‌دانیم چاره‌ای نداریم و فقط دوست داریم این راه طی شود و فرزندمان از این مرحله خلاص شود؛ و درست عین والدین کودکی که به گروگان گرفته شده باشد، تمام زندگی را به پای طی شدن این مرحله می‌ریزیم: کار می‌کنیم، کیف و کتاب درسی و کمک‌درسی می‌خریم، شهریه می‌دهیم، معلم خصوصی می‌گیریم؛ شاید او روزی آزاد و خوشبخت شود.
مادران و پدرانی را دیده‌اید که تا وقتی سوادشان قد می‌دهد از کودکان‌شان درس می‌پرسند؟ کنار او مسأله حل می‌کنند؟ با او تا مدرسه می‌روند و استرس امتحان و کنکور را بر خود هموار می‌سازند، اشک می‌ریزند و مثل کودک‌شان روی درس‌ها فکر می‌کنند؟ این‌ها همان کسانی هستند که ناخودآگاه، خودشان را هم به گروگانگیر تحویل می‌دهند تا شاید به آزادی و راحتی فرزندشان کمک کرده باشند. آپ، وجود این‌ها را هم گروگان می‌گیرد.
آپ به جای آن‌که خلاقیت‌پرور، رهایی‌بخش، شادی‌آور و مهارت‌آفرین باشد، گروگانگیری می‌کند؛ دوازده سال زندگی ما و فرزندان‌مان را گروگان می‌گیرد. آپ مثل بازی‌های کامپیوتری شده است، تلاش می‌کنید تا گروگان را از دست گروگانگیر نجات دهید و به مرحله بعد بروید. برخی گروگان‌ها از این مرحله عبور کرده و راهی یک گروگانگیری دیگر می‌شوند، دانشگاه؛ و برخی دیگر بعد از رهایی، با زخم‌های یادگار دوران گروگانگیری، راهی زیستن در جامعه‌ای می‌شوند که بابت این زخم‌ها، بهایی نمی‌پردازد.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
آدم‌های عصر تلگرا«ف» در زمانه تلگرا«م»
(محمد فاضلي)
دنيا در زمانه تلگراف، سيم‌دار بود، و در عصر تلگرام بي‌سيم شده است. سيم محدودکننده است و آدم‌ها الان دوست دارند بي‌سيم باشند، يعني سيّال باشند؛ و براي زندگي کردن لازم نباشد سيم‌شان به جايي وصل باشد، بلکه بدون وصل بودن به جايي يا کسي به حق‌شان برسند.
تلگراف انحصاري بود، اما تلگرام عمومي است. خط‌نقطه‌هاي تلگراف (کدهای مورس) را همان مسئولي که پشت دستگاه نشسته بود مي‌فهميد، او بلد بود خط‌‌نقطه بفرستد و هم او براي مردم زبان خط‌نقطه را منحصراً خودش معنا مي‌کرد. تلگرام اما انحصاري نيست، زبان صوت و تصوير تلگرام را بي‌سوادها هم مي‌فهمند، درک معنایش هم انحصاري نيست.
تلگراف جا و مکان داشت، مغرور هم بود. هر کس با تلگراف کار داشت بايد پا به خانه تلگراف مي‌گذاشت (تلگراف‌خانه)؛ تلگرام فروتن و متواضع است و به خانه و داخل گوشي و جيب هر کسي مي‌رود که با او کار داشته باشد.
تلگراف مرغش يک پا داشت، آپدِيت هم نمي‌شد؛ لجوجانه زبان خط‌نقطه نامفهوم و انحصاري‌اش را تحميل مي‌کرد تا فراموش شد؛ و تلگرام دائم تغيير مي‌کند، متواضعانه کاستي‌هايش را مي‌پذيرد و نسخه آپديت منتشر مي‌کند؛ زبانش را همه مي‌فهمند.
تلگراف يک خط بود: «خط تلگراف»؛ و تلگرام شبکه است؛ شبکه‌اي از آدم‌ها که با هم گفت‌وگو مي‌کنند. تلگراف باواسطه بود، دو اپراتور که ميان گيرنده و فرستنده نشسته بودند؛ و تلگرام بي‌واسطه است. تلگراف کند بود و تلگرام تند است.
تلگراف اغلب ابزاری برای انتقال حرف‌های مهم بود؛ اما حرف‌هایی هستند که وقتی با تلگرام منتقل شدند مهم می‌شوند.
اين اوصاف را کنار هم که بگذاريم مي‌شود: عصر تلگراف، عصر اتصال، انحصار، زبان گنگ و نامفهوم، مفسران انحصاري، ارتباطات کند خطي و غرور است؛ و عصر تلگرام، زمانه سيّاليّت، شکستن انحصار، شفافيت و زبان صريح، تواضع، پذيرش کاستي‌ها، ضرورت آپديت شدن و ارتباطات سريع شبکه‌اي است.
انبوهي از آدميان و بالاخص مديران – دولتي يا خصوصي - تفاوت‌هاي اين دو زمانه را هنوز درنيافته‌ و بدان خو نکرده‌اند؛ و از اين‌روست که به زبان خط‌نقطه سخن مي‌گويند و از اين‌که ديگران سخن‌شان را درنمي‌يابند و در نتيجه ارزشي نمي‌نهند، تعجب مي‌کنند؛ از سرعت واکنش به حرف و عمل‌شان جا مي‌خورند و با تعجب مي‌پرسند: چقدر به سرعت همه فهميدند؛ و هنوز مي‌انديشند اپراتوري پشت دستگاه تلگراف نشسته است و مي‌توان به او دستور داد خط‌نقطه‌ها را آن‌گونه که دوست داريم به اطلاع گيرنده برسان؛ آپدِيت نمي‌شوند، پذيرش کاستي و فروتني هم در خلقيات‌شان نيست. دائم دنبال اين مي‌گردند که کي به کدام سيم وصل است؛ و باورشان نمي‌شود آدم‌ها بدون سيم اتصال هم آدمند و حق دارند.
من احساس مي‌کنم بخش زيادي از مشکلات ما بر عهده کساني است که هنوز ماهيت گذر از «ف» به «ميم» را درک نکرده‌اند. تفاوت تلگرا«ف» و تلگرا«م»، تفاوت حرف‌ها نیست، حرف از تفاوت‌هاست؛ این‌ها نمادهای تفاوت دو زمانه‌اند؛ نماد دو شیوه اندیشیدن و عمل کردن هستند. آدم‌ها و اندیشه‌های تلگرافی در زمانه تلگرامی، مصیبت به بار می‌آورند.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
درمان این مادرکشی
(محمد فاضلی)
مادر وطن حال و روز خوشی ندارد؛ او را چه شده که به این حال ناخوش افتاده است؟ چه شده که چشمه‌هایش خشکیده، هوایش آلوده، و قامتش خمیده شده است؟ همه می‌دانیم داستان روزگاری را که بر ما و این مادر گذشته است، و هر یک به طریقی شریکیم در ظلمی که بر این مادر روا داشته‌ایم (و هیچ کدام‌مان قیافه حق به جانب نگیریم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکنیم، اگرچه سهم‌های ما حتماً از زمین تا آسمان متفاوت است). شرحش طولانی و تکرارش البته زائد است. همین قدر می‌دانم که این مادر روی دست‌های ما نحیف و نذار مانده، و از چنگ کشیدن فرزندانش به صورت یکدیگر، بهبود نمی‌یابد. حال چه کنیم؟
اول، ساختار قدرت و بالاخص دولت، اصلاً تعجب نکند. متغیرهای اقتصادی و اجتماعی از مدت‌ها قبل نشان می‌دادند که ظرفیت نارضایتی وجود دارد. ابداً وقت کتمان کردن مسائل، پنهان شدن پشت چند شاخص، و نادیده گرفتن خواسته‌های معطوف به عدالت، تعدیل نابرابری، مطالبه شغل، احترام نهادن به کرامت و شخصیت مردم، ارتقای سطح شفافیت و به‌کار گرفتن روش‌های مقابله با فساد نیست. بیماری مادر را انکار نکنیم.
دوم، آن‌ها که بیشتر از سفره مادر بهره‌مند شده‌اند، امروز مسئولیت بیشتر بپذیرند. کسانی هزینه (اقتصادی و سیاسی) دوا و درمان مادر را بیشتر بپردازند که در گذشته افزون‌تر بر سر سفره نعمت‌های او نشسته‌اند و سهم بیشتری در به این روز نشاندن مادر داشته‌اند.
سوم، آن فرزندان که سهم‌شان از قدرت بیشتر و دست‌شان بر ثروت مادر گشاده‌تر بوده، از زبان گشودن به عذرخواهی و اعتراف به اشتباهات، نهراسند. شماری – هر چند معدود - از فرزندان که اختیاردار شدند تا مراقب احوال باشند، ولی قدر عافیت مادر ندانستند و بازیگوشی پیشه کردند، گوشه‌ای بنشینند و کار از دست بنهند، و به ذکر تجربه‌ و خاطرات برای بقیه بسنده کنند.
چهارم، اختیارداران راه گفت‌وگو را نبندند. فرزندان این مادر بیش از هر زمان دیگری به همدلی، سخن گفتن، شرح آن‌چه بر سرشان رفته است، و چشم گشودن به خطاهای خویش از مسیر گفت‌وگو نیازمندند. ابزارهای گفت‌وگو را جمع و فضای آزادی برای درد دل گفتن را تنگ نکنید.
پنجم، حواس‌مان باشد خانه این مادر در میان محله‌ای است که یک دوست هم در کنارمان خانه ندارد. شرق و غرب، شمال و جنوب را تا آن سه خانه آن‌طرف‌تر، بدخواهان پر کرده‌اند. هشیار نباشیم – بالاخص اصحاب قدرت که مسئولیت‌شان سنگین‌تر و انتظار از ایشان برای درایت بیشتر – بیم آن می‌رود که خانه و کاشانه این مادر پیر به تاراج برود.
ششم، فرزندان به خشم‌آمده و زخم‌خورده را تحقیر نکنید. صدای‌شان را بشنوید و فروتنانه باب سخن گفتن با ایشان را بگشایید. حرف بزنید و آن‌ها که صادق‌ترید، مشکلات‌تان را با ایشان در میان بگذارید، بدون پرده‌پوشی، از تصمیم‌های سخت بگویید، و از این‌که آماده‌اید بیش از همه بار سختی را از دوش کسانی بردارید که نحیف‌ترند.
هفتم، تغییر نسل‌های مختلف فرزندان این مادر را باور کنیم. بسیاری از این فرزندان در دنیایی دیگر بزرگ شده‌اند، خاطرات دیگری از این مادر دارند، و انتظارشان نیز متفاوت است.
هشتم، فرزندان این مادر انتظار دارند همگی در خانه مادرشان برابر باشند و دیگر تاب نمی‌آورند که معدودی از فرزندان بر صدر نشینند و لقمه چینند، و شماری دیگر سهم‌شان از خانه مادری، بشور و بساب و جارو و پارو کردن باشد. فسنجان، نان و پنیر، و بشور و بساب خانه مادری برای همه به عدالت.
نهم، مادر را اگر صندوقچه‌ای است و گنجینه‌ای در آن نهفته است، همگان کم و کیفش را بدانند؛ و اگر مادری است بدهکار و مقروض، باز همگان بدانند. مادری که دست و دلباز به گروهی از فرزندانش می‌بخشد و گاه گداوار دستی جلوی بقیه دراز می‌کند، نه ترحم برمی‌انگیزد و نه احترام.
دهم، شرح بیماری مادر را به همه فرزندانش بگوییم دقیق و کامل. مادری که برای شماری از فرزندانش بیمار و علیل جلوه‌گر شود، و در برای شماری دیگر از جان مایه بگذارد، دسته اول را خسته می‌کند و دسته دوم سوارش می‌شوند.
این مادر چند هزارساله هنوز درمان‌شدنی است، کافیست دست از مادرکشی برداریم؛ همان گونه که شماری از ملل دنیا به مدد عقل، دست از مادرکشی کشیده‌اند. این مادر کف خیابان و در هیاهوی خشم و نفرت، درمان نمی شود.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
بازنگری و خویشتنداری
(محمد فاضلی)
وقت آن است که نخبگان و روشنفکران، آن‌ها که نگران ایران هستند، قدرت سیاسی را به بازنگری انتقادی در خود و شنیدن صدای مردم دعوت کنند؛ و هم‌زمان معترضان را به خویشتنداری و نفی خشونت فرابخوانند. صاحبان قدرت و توده‌های معترض اغلب اوقات در یک ویژگی شبیه‌اند: هر دو تاریخ نخوانده‌اند و اگر خوانده‌اند هر کدام به دلایلی کاملاً متفاوت بدان توجهی ندارند. آن‌ها که تاریخ خوانده‌اند بیشتر می‌توانند بگویند که از خشونت، آن هم در بستر خاورمیانه پرآشوب، درخت دموکراسی، توسعه و حقوق بشر؛ کرامت انسانی، اشتغال و رونق نمی‌روید. قدرت را به بازنگری و خویشتنداری، و معترضان را به نفی خشونت فرابخوانیم. ناسزا گفتن، مشت بر دیوار کوفتن، و کافه را به هم ریختن، گاه دل آدم را خنک می‌کند، اما هیچ بیکاری را شاغل نمی‌کند و هیچ کارخانه‌ای را به رونق نمی‌رساند.
(این پیام را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
جنبش «چیزباختگان ناامید»
(محمد فاضلی)
من در حد دانش و توانم در برابر مسائل اجتماعی، محیط‌زیستی، اقتصادی و سیاسی ایران فعالانه موضع گرفته‌ام. تحلیل تفصیلی آن‌چه این روزها بر کف خیابان‌ها می‌گذرد، برای بعد، اما دانسته‌ها و تجربه‌هایم می‌گوید:
اول، معترضان، صداهای ناشنیده جامعه ایران هستند. جوانانی که امیدی به آینده ندارند، آن‌ها که سبک زندگی‌شان به رسمیت شناخته نشده است، آن‌ها که تحقیر شده‌اند، و زیر بار خستگی اجتماعی ناشی از سال‌ها تنش اجتماعی، سیاسی، بمباران رسانه‌ای یکسویه، و فقدان مشارکت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فعال در حیات همه‌جانبه جامعه ایران به صدا درآمده‌اند.
دوم، معترضان الزاماً فقرا نیستند، بلکه کسانی‌اند که چیزی را باخته‌اند، و این چیزها متکثر و چندگانه‌اند. «مال‌باختگان» صندوق‌های مالی و اعتباری؛ «سبک‌باختگان» که احساس می‌کنند سبک زندگی‌شان به رسمیت شناخته نمی‌شود؛ «روح‌باختگان» که علی‌رغم شرایط نسبتاً مناسب زندگی مادی‌شان، زیبایی را در زندگی احساس نمی‌کنند؛ «میهن‌باختگان» که احساس می‌کنند ایران دوست‌داشتنی‌شان با بی‌آبی، آلودگی هوا و تخریب محیط‌زیست تهدید می‌شود؛ «شغل‌باختگان» که امنیت شغلی ندارند، کارشان را از دست داده‌اند یا اصلاً امیدی به اشتغال ندارند؛ «نان‌باختگان» که همان یک عدد تخم‌مرغ سد گرسنگی را گران یافته‌اند؛ و «عمرباختگان» فارغ‌التحصیل دانشگاه‌هایی که در آن‌ها علمی نمی‌آموزند و مهارتی کسب نمی‌کنند تا شغلی به دست آورند را می‌توان در میان آن‌ها دید. هر کدام «چیز» مهمی را باخته‌اند.
سوم، همه جوامع بشری به درجاتی ترکیبی از «چیزباختگان» هستند؛ و هر آدمی بالاخره در جایی از وجودش احساس می‌کند که چیزی را در زندگی باخته است. فرصت اعتراض جمعی اما زمانی حاصل می‌شود که: تعداد و تکثر چیزباختگان زیاد شود،و مهم‌تر آن‌که نظام اجتماعی چشم‌انداز روشنی برای جبران کردن بخشی از باخته‌ها و کسب موفقیت را کور کند. «چیزباختگی» ویژگی زندگی آدمیزاد است و «چیزباختگان» بخش مهمی از هر جامعه بشری، اما امید مانع اعتراض و بروز خشونت است. آن‌چه چیزباختگان را عصبانی می‌کند، حاشیه‌ای شدن و سالیان دراز نشنیدن صدای ایشان است.
چهارم، چیزباختگی محصول مجموعه ناکارآمدی‌های سیاسی، اداری، اقتصادی و اجتماعی است. بخشی محصول سیاست‌های داخلی و بخشی نتیجه تعامل با جهان است؛ اما واقعیت موجود است و نمی‌توان آن‌را انکار کرد.
پنجم، سهم هر کس که قدرت بیشتری دارد در پیدایش احساسات اجتماعی بیشتر است؛ و در موضوع اعتراضات خیابانی، ناگزیر سهم قدرت سیاسی، دولت و حاکمیت سیاسی در همه وجوهش بیشتر است.
بر این اساس می توان گفت:
🔹باید قدرت سیاسی واقعیت «نارضایتی چندبعدی و متکثر چیزباختگان» را به رسمیت بشناسد؛ دستگاه‌های امنیتی کارشان را درست انجام دهند و هر مداخله خارجی در اعتراضات را امان ندهند اما مقامات سیاسی «چیزباختگان» را به خارجی‌ها منسوب نکنند؛ مأموران حفظ امنیت و نظم از خشونت بپرهیزند و مصیبت چیزباختگی را با «جان‌باختگی» تشدید نکنند؛ راه‌های گفت‌وگو باز شود – از پایین‌ترین سطوح تا بالاترین سطوح زبان به گفت‌وگو بگشایند – تا درد «زبان‌باختگی» و «کلام‌باختگی» هم به دردهای جامعه افزوده نشود؛ راه‌های بازنگری در سیاست‌ها بررسی شوند و با معترضان درباره آن‌ها سخن گفته شود.
🔹راه بازی برد-برد گشوده شود. زمان برای آغاز گفت‌وگو و ممانعت از وارد شدن خسارت‌های بیشتر هست. اولین خسارات این رخدادها را به احتمال زیاد در عرصه سیاست خارجی با مواضع ترامپ در قبال برجام، تحریم‌های بیشتر و کورتر شدن گره اقتصاد خواهیم پرداخت. اما این همه داستان نخواهد بود.
🔹نخبگان هنری، ورزشی، روشنفکران، استادان دانشگاه و هر کس که صدایش به جایی می‌رسد، در باب به رسمیت شناختن صداهای معترض، نفی خشونت، آشتی، صبوری، و سازوکارهای پیشنهادی برای اصلاح امور بگویند؛ اما همه این‌ها به یک طرف، و آن‌که قدرت بیشتری دارد و تعیین‌کننده است (نظام سیاسی و کل ارکانش) بیشترین مسئولیت را دارند. صدای «چیزباختگان ناامید» را به شیوه دیگری بشنوند، به شیوه‌ای که امیدوارشان سازد. راهکارهای شنیدن ارائه شده است، عزم جزم کنید.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
هزینه‌های فهمیدن
(محمد فاضلی)
امروز صبح در کنفرانسی شرکت کرده و عبارتی را شنیدم که حاوی معنا و یکی از ویژگی‌های جالب این کشور و البته شاید جهان است. ماجرا از این قرار است که مدیری بعد از هزینه شدن حداقل دو هزار میلیارد تومان برای رسیدن به هدفی، خیلی راحت می‌گوید «مسأله این پروژه فقط منابع مالی نیست، و برای حل مسأله ابعاد اجتماعی پیچیده‌ای باید در نظر گرفته شود.»
من از این می‌گذرم که تا اندکی قبل در همین پروژه ادعا می‌شد دلیل به هدف نرسیدن پروژه، کمبود منابع مالی است؛ و کمیته اجتماعی پروژه خیلی زود تعطیل شد، و منابع تخصیص‌یافته به بخش اجتماعی پروژه حدود دودهم درصد اعتبارات کل پروژه بوده است. من حتی از این نیز می‌گذرم که از ابتدا بارها گفته شده بود تحقق اهداف این نوع پروژه‌ها در همه جهان، مستلزم شناخت و فعالیت اجتماعی، سیاسی و مشارکتی بسیار سنگین، پیچیده اما به نسبت کم‌هزینه است.
نکته‌ای که می‌خواهم روی آن تأکید کنم این است که در این کشور مبالغ گزاف برای «هزینه‌های فهمیدن» خیلی راحت‌تر از هزینه‌های اندک توجیه‌پذیر هستند. مراکز تحقیقاتی اغلب تحقیقاتی با قیمت‌های بیست‌ سی میلیون تومان تا برای مثال صدوپنجاه میلیون تومان را به محققان واگذار می‌کنند. هزینه پروژه‌های تحقیقات اجتماعی اغلب در همین محدوده است، و اعتباراتی که دانشگاه‌ها برای تحقیقات در اختیار دانشجویان کارشناسی ارشد و دکتری قرار می‌دهند نیز از کف این مبالغ نیز گاه بسیار بسیار کمتر است.
این گونه مراکز برای رسیدگی به نتیجه تحقیقاتی با این مبالغ چندین جلسه نظارت تشکیل می‌دهند، و گاه محقق به دلیل خطا در گردآوری داده یا در نظر نگرفتن ابعادی از مسأله مؤاخذه می‌شود. نتیجه ندادن یک تحقیق گاه سبب می‌شود دیگر هیچ تحقیقی به محقق واگذار نشود یا آن دسته از تحقیقات به کلی کنار گذاشته شود. این عبارت را حتماً شنیده‌اید که «تحقیقات این دانشگاهی‌ها هم به درد نمی‌خورد.» البته از حق نگذریم «بساز و بفروش» آکادمیک هم کم نیست؛ اما نکته قابل تأمل آن است که در عرصه تحقیقات، «هزینه فهمیدن» این‌که فلان روش درست نیست یا فلان محقق اهل کار و تخصص نیست، زیاد نیست؛ اما حساب‌کشی در تحقیقات بسیار بیشتر است. هر کس یک بار از کمک مالی پژوهشی دانشگاه استفاده کرده باشد دشواری‌های کار را می‌داند.
«هزینه مالی فهمیدن» اما در نظام اجرایی کشور بسیار بالاست (در حد اعتبارات چندهزار میلیاردی) و به همان میزان مدیران به راحتی می‌گویند «برای ما مشخص شده است که این روش به نتیجه نمی‌رسد و ابعاد دیگری را هم باید مد نظر داشت.» جالب این‌که اغلب آن‌چه از این مسیر فهمیده شده (اگر شده باشد) قبلاً در جهان آزموده شده و جهان هزینه‌های فهمیدن آن‌ها را پرداخته است.
فقط به هزینه‌های فهمیدن نادرستی ساخت صنایع‌ آب‌بر در مناطق خشک و نیمه‌خشک، گسترش کشت گیاهان آب‌بر در حوضه‌های آبریز، ساخت برخی سازه‌های آبی، ساخت برخی سازه‌های حمل و نقلی، توسعه کمی آموزش عالی، اعمال برخی رویه‌ها در نظام سلامت، و ده‌ها مورد دیگر دقت کنید. هزینه فهمیدن هر کدام از این‌ها چند ده هزار میلیارد تومان بوده است. گاه یک دانشجوی دکتری بابت کمک مالی پژوهشی به پایان‌نامه‌اش بیشتر حساب پس می‌دهد تا مدیرانی که هزاران میلیارد تومان اشتباه می‌کنند.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
شیخ بهایی در محاصره «ژول وِرن»ها
(محمد فاضلی)
ژول وِرن را حتماً می‌شناسید، نویسنده رمان‌های علمی-تخیلی که حتی اگر آثارش را نخوانده باشید، فیلم‌ها یا انیمیشن‌های ساخته‌شده از روی «بیست هزار فرسنگ زیر دریا»، «دور دنیا در هشتاد روز» و «سفر به مرکز زمین» را دیده‌اید. بسیاری از پیش‌بینی‌های او نظیر سفر زیر دریا و سفر به ماه بعدها درست از کار درآمد. «فکر ژول ورنی» عمیقاً با تخیلاتی در آمیخته که یا هرگز واقعیت نمی‌یابند (نظیر سفر به مرکز زمین) یا بسیار دیرهنگام تحقق می‌یابند کما این‌که فاصله میان تخیلات ژول ورن (1905-1828) و تحقق برخی از آن‌ها نزدیک به صد سال بوده است.
ژول ورن با این‌که دانش‌آموخته حقوق بود اما «سبک ژول ورنی» بر محور نگاه فناورانه به جهان و این اعتقاد که همه مرزها درنوردیده می‌شود بنا شده است. باور راسخ به قدرت فناوری را در ژول ورن می‌توان دید. ژول ورن – حداقل در آن‌چه من از او خوانده و دیده‌ام - هیچ‌گاه از زاویه بنیان‌های حقوقی دنیایی که در آن می‌زیست و به دنبال تحقق آن بود به جهان ننگریست. عظمت، اعجاب، سخت‌افزاری و غیرمنتظره بودن دنیایی که او تصویر می‌کند بسیار بارز است. ژول ورن از مناسبات حقوقی دنیایی که در آن «پیمودن فاصله تخیل و واقعیت امکان‌پذیر می‌شود» سخنی نمی‌گوید.
این سوی دنیا در جایی به نام اصفهان، مردم از سندی سخن می‌گویند به نام «طومار شیخ بهایی» که سندی است برای تقسیم آب زاینده‌رود که بسیاری در این‌که چنین سندی را شیخ بهایی (1000-925 هـ.ش) تدوین کرده باشد تردید دارند. این سند شیوه تقسیم آب رودخانه زاینده‌رود میان هفت ناحیه اصفهان را تشریح کرده است و حتی ملاحظات سال‌های کم‌آبی نیز در آن بنا بر تصمیم و نظر هیئت مالکان روستاها و زمین‌های کشاورزی، لحاظ شده است.
اهمیتی ندارد که این سند را شیخ بهایی نوشته یا حاصل خرد جمعی مردمان اصفهان است؛ آن‌چه اهمیت دارد این است که این طومار بر مبنای تأیید و قبول کلیه بهره‌برداران حوضه آبخور زاینده‌رود و با رضایت آن‌ها تدوین شده و از همین‌رو توانسته است صدها سال تنظیم‌کننده روابط میان ایشان باشد.
طومار شیخ‌ بهایی، نمودی از مشارکت مردم در یک نظام حقوقی احتمالاً به تدریج تکامل‌یافته است که نه با رویکردی سخت‌افزاری و صرفاً مبتنی بر فناوری، و نه با چشم بستن بر واقعیت اکولوژیک محیط‌زیست، بلکه در چارچوب ظرفیت‌های اکوسیستم، با جلب رضایت ذینفعان، و برای تنظیم روابط آن‌ها ایجاد شده است.
«ژول ورن» و «شیخ بهایی» - واقعی یا خیالی – را می‌توان نماد دو نوع اندیشه و آدم‌ها درباره توسعه تلقی کرد. آدم و اندیشه «ژول ورن»ی مناسبات پشت فناوری را نمی‌بیند و به سخت‌افزار باور راسخ دارد؛ و توسعه را در چارچوب همین رویکرد دنبال می‌کند. توسعه را اما اگر از منظر «طومار شیخ بهایی» نگاه کنید، می‌بینید مردمی هستند که با هم روابطی دارند و درگیر تقسیم منافعی هستند، تعارضاتی دارند و پیش از آن‌که شیوه مسالمت‌آمیزی برای تقسیم و تسهیم منافع، و حل مناقشات‌شان یافته نشود، آرامش، صلح و توسعه‌ای رخ نمی‌دهد. طوماری باید باشد، تنظیم‌شده بر مبنای رضایت مردم و مشارکت ایشان، که روابط مردم را تنظیم کند، و بر بستر چنین تنظیم روابطی، تمدن اصفهان هم خلق می‌شود.
ما «ژول ورن»ها و کشتی‌های ناتیلوس دنیای توسعه‌یافته را بیش از «طومار شیخ بهایی»هایی که در پس آن‌ها قرار دارند، دوست داشته‌ و پرستیده‌ایم. مشکل امروز ما هم آن است که بسیاری فکر می‌کنند می‌شود بدون تنظیم طومارهایی که روابط میان آدم‌ها را در مسیرهای مولد تنظیم کنند، و بدون جلب مشارکت و به بازی گرفتن ذینفعان، ناتیلوس ساخت، به اعماق زمین سفر کرد، یا بر کره ماه نشست.
«طرح‌های ژول ورنی» زائیده چنین اندیشه‌ای است. طرح‌های ژول ورنی مثل ساختن چند ده فرودگاه در کشوری که هواپیمایی‌اش تحریم است، انتقال آب از دریای خزر و دریای عمان به فلات مرکزی که آب در آن بدمصرف می‌شود، توسعه کشت در سرزمینی که 30 درصد محصول کشاورزی‌اش ضایعات می‌شود، ساخت ده‌ها مجتمع فولاد و سیمان در مناطق کم‌آب و بر بنیان رانت مفسدانه انرژی؛ و ده‌ها کار دیگر که همه بر منطق ایمان به سخت‌افزار بنا شده‌اند. همه این سخت‌افزارها در دنیایی منجر به توسعه می‌شوند که طومارهایی که ماهیت حقوقی و نرم‌افزاری دارند، روابط مردمان با یکدیگر و روابط مردمان و صاحبان قدرت سیاسی را بر بنیانی از عقلانیت، رضایت، مشارکت و عدالت تنظیم کرده باشند.
«ژول ورن»‌های وطنی تا به امروز که هزینه‌شان بیش از فایده‌شان بوده است؛ باشد که از امروز راهی دیگر در پیش بگیرند. شیخ بهایی در سرزمین خودش میان «ژول ورن‌»ها غریب افتاده است.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
مردی از تبار قلندران سرکش
(محمد فاضلی)
سال‌های دوران نوجوانی بود که اگر درست یادم باشد شماره‌ای از مجله دانشمند را می‌خواندم، حاوی مصاحبه‌ای با یکی از بزرگان که اگر باز درست به خاطر داشته باشم، دکتر نصراله پورجوادی بود. مصاحبه‌شونده درباره ویژگی‌های آدم‌هایی که دانشگاه باید بپروراند سخن گفته بود و واژه‌ای که از آن مصاحبه در ذهن من نقش بسته «قلندران سرکش» است. دانشگاه باید «قلندران سرکش» بپرورد، آن‌ها که در هر رشته‌ای هستند، رام و مطیع نباشند؛ خواه رام طبیعت و خواه رام جامعه و قدرت.
قلندری و سرکشی به معنای طغیانگری سیاسی و گریز از قانون نیست، بلکه شوریدن بر سکون است، خواه سکون مرگ‌بار فضایی آکادمیک و بوروکراتیک، یا سکون بی‌تفاوتی نسبت به آن‌چه می‌گذرد. قلندری و سرکشی در دانشگاه، آئینی است که رشته نمی‌شناسد. مهم نیست فیزیکدان هستید، فیلسوف یا جامعه‌شناس؛ مهم این است که به سکون دانستن یا ندانستن عادت نکنید و از آن‌چه هست فراتر روید. مهم این است که در قبال آن‌چه بیرون از دانشگاه می‌گذرد بی‌تفاوت نباشید. دانشگاه با همه دم و دستگاهش برای آن است که به بهبود وضع بشر، به کیفیت زندگی انسان، به زندگی کم‌درد و رنج کمک کند؛ و اگر چنین نمی‌کند، حتماً از قلندران سرکش تهی شده است.
من همه این‌ها را نوشتم تا سالروز تولد یکی از «قلندران سرکش» را تبریک بگویم و قلندری و سرکشی او را پاس بدارم. محسن رنانی، متولد 26 دی ماه 1344 اقتصاددان ایرانی که اکنون 52 ساله است. ما می‌توانیم با ایده‌هایش مخالف باشیم و اقتصاددانان بسیاری هستند که ایده‌هایش را به چالش می‌کشند، آن‌ها که دلبستگی بیشتری به اقتصاد با مدل‌های ریاضی دارند و رویکردی فنی‌تر به اقتصاد دارند، نگاه محسن رنانی به اقتصاد را نمی‌پسندند؛ و حتی مواجهه فعالانه او با مسائل اجتماعی را نیز بسیاری دوست ندارند.
رنانی اما در شمار قلندران سرکش دانشگاه است، آن‌ها که کنج عافیت و آرامش را برنگزیده‌اند و از درافتادن در دامان مسائلی که حیات این تمدن را تهدید می‌کنند نهراسیده‌اند. قلندرانی که زبان خویش را نبریده‌اند و دست از قلم نکشیده‌اند. امید را از دست نداده‌اند و از میدان آسیب‌شناسی قدرت و نشان دادن راه‌های بهبود پا پس نکشیده‌اند. برخی شیوه علم‌ورزی‌اش را نمی‌پسندند اما شجاعت قلندری‌اش را تحسین می‌کنند؛ و بسیاری که در خفا و آشکار بر او می‌تازند، به اندازه یک بند از نوشته‌هایش شجاعت طرح مسأله هم ندارند.
دانشگاه و جامعه ایران امروز نیازمند قلندران سرکشی است که شجاعانه طرح مسأله کنند، عالمانه راهکارها را بجویند و چون یافتند در طرح آن‌ها بر زبان و قلم خود پرده‌پوشی را روا ندارند؛ و مشقفانه با مردم و اصحاب قدرت سخن بگویند؛ و متعهدانه خود را در مقابل میهن و مردم مسئول و پاسخ‌گو بدانند؛ و رندانه امیدواری را تا آخرین لحظه زندگی به دیگران هدیه کنند. قلندرانی که درس‌شان را خوانده‌اند و مشق‌شان را نوشته‌اند، گوش‌های‌شان را برای شنیدن و چشم‌های‌شان را برای دیدن گشاده‌اند؛ و بر محافظه‌کاری غم‌بار آکادمی شوریده‌اند؛ می‌توانند ما را به آینده‌ای بهتر فرابخوانند. #محسن_رنانی بی‌گمان قلندر سرکشی است از این تبار، خدایش عزت و سلامت دهد؛ و بر شمار چنین قلندرانی بیفزاید.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
مدل «چاله و بيمارستان»
(محمد فاضلي)
حکايت کرده‌اند که چاله‌اي در بزرگراهي ايجاد شده بود و هر شب و روز موتورسواران و خودروها در آن افتاده و کشته و زخمي مي‌شدند. سه مدير را براي حل مشکل فراخواندند. اولي گفت بهتر است بيمارستاني در حاشيه بزرگراه بسازيم تا زخمي‌هاي حوادث زودتر به بيمارستان برسند و قربانيان کمتر شوند. دومي دغدغه هزينه‌هاي ساخت بيمارستان داشت و پيشنهاد کرد دو تيم اورژانس در شيفت‌هاي شب و روز در محل مستقر شوند و حادثه‌ديدگان را به نزديک‌ترين بيمارستان منتقل کنند تا هزينه ساخت بيمارستان بر بيت‌المال بار نشود. سومي خواستار بهترين استفاده از امکانات موجود بود و از اين‌رو پيشنهاد داد اين چاله را پر کرده و چاله ديگري جلوي يکي از بيمارستان‌هاي موجود حفر کنند تا هزينه ساخت بيمارستان يا استقرار اورژانس در محل چاله موجود بر دوش خلق‌الله تحميل نشود.
تفکرات قهرمانان اين داستان بسيار احمقانه به نظر مي‌رسند، اما واقعيت اين است که مديران سازمان‌ها، سياست‌گذاران و سياست‌مداران همواره در معرض اين سبک از تصميم‌سازي و تصميم‌گيري قرار دارند. سبک چاله و بيمارستان، محصول چند چيز است:
🔹خو گرفتن با چاله‌ها، تصور بزرگراه بدون چاله را براي بخشي از مديران ناممکن کرده است. چاله به بخشي از طبيعت سازمان، کشور و پيش از همه ذهن مدير و تصميم‌گير بدل شده است. (مانع ذهني)
🔹وجود چاله براي افراد و گروه‌هايي منفعت دارد. چاله براي کسب و کار بيمارستان، آمبولانس‌هاي اورژانس، و حتي رسانه‌ها نفع دارد. پزشکي را تصور کنيد که در تلويزيون گزارش مي‌دهد در ماه گذشته به هزار مصدوم رسيدگي شده و بيمارستان در ارائه خدمات بسيار فعال بوده است. او هرگز نخواهد گفت اين‌ها مصدومان چاله‌اي بوده‌اند که از اساس مي‌توانست وجود نداشته باشد. راننده آمبولانس راضي، بيمارستان راضي، پزشک راضي، رسانه و مجري پوشش خبري راضي، مقام سياسي راضي؛ و گور پدر ناراضي.
🔹جامعه قدرتمند و مطالبه‌گري وجود ندارد يا رسانه‌هاي آزادي نيستند که بزرگراه‌هايي در دنيا را به تصوير بکشند که در آن‌ها چاله وجود ندارد؛ و آينده‌پژوهاني نيستند که آينده بزرگراه بدون چاله را تصوير کنند.
🔹نظام درست و حسابي انتخاب مديران و کارگزاران بخش عمومي وجود ندارد تا جمعي را در سمت‌هاي مديريتي قرار دهد که شايستگي مديريت داشته باشند و بتوانند بزرگراه بدون چاله را تصور کنند.
ما در انبوهي از چاله‌ها افتاده‌ايم که به عوض پرکردن آن‌ها، بيمارستان مي‌سازيم، اورژانس نزديک به چاله مستقر مي‌کنيم يا چاله‌هاي جديد نزديک بيمارستان‌هاي موجود احداث مي‌نماييم. بگذاريد نمونه‌هايي از آن‌ها را براي شما يادآوري کنم.
🔹ايجاد دانشگاه‌هاي جديد و افزودن بر شمار پذيرش دانشجو در نظام دانشگاهي‌اي که از شدت گسترش کمي و تلنبار شدن دانشجو، کيفيت‌اش از دست رفته؛ ساخت بيمارستان کنار چاله‌اي در بزرگراه است.
🔹تأمين مالي بيشتر براي نظام بهداشت و درماني که از فقدان نظام کنترل هزينه‌ها رنج مي‌برد، استقرار تيم اورژانس در کنار چاله موجود است.
🔹انتقال آب بين‌حوضه‌اي از نقطه الف به ب، مثل درپوش گذاشتن موقت روي چاله کم‌آبي ناشي از بدمصرفي در ب و حفر چاله جديد در الف است.
🔹ايجاد يک شبکه تلويزيوني يا خبرگزاري در بزرگراه اطلاع‌رساني موجود که مردم به آن اعتماد ندارند، مثل حفر يک چاله جديد است، حتي بدون آن‌که چاله قبلي پر شود.
🔹بدترين حالت، به‌کار گرفتن چندباره مديراني است که وقتي دفتر خاطرات‌شان را بخوانيد، چند چاله در هر برگ از آن خودنمايي مي‌کند و بيل و کلنگ‌شان را براي حفر چاله‌هاي جديد آماده کرده‌اند.
مدل «#چاله_و_بيمارستان»، مطلوب «#سياست‌پراني»‌هاي «تنسي تاکسيدو و چاملي»هاست. کافي است به دنياي بدون چاله فکر کنيم.
(اين متن را اگر مي‌پسنديد، براي ديگران نيز ارسال کنيد.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
دولت فروتن و موفقیت‌های کوچک
(محمد فاضلی)
دلایل بسیاری هست که چرا دولت در ایران نمی‌تواند به کسب موفقیت‌های بزرگ دل ببندد. فقدان اجماع سیاسی بین نخبگان و میزان بالایی از مناقشه بر سر بنیادی‌ترین اصول حکمرانی؛ همگرا شدن مجموعه‌ای از بحران‌های مالی، سیاسی، محیط‌زیستی، اجتماعی، سیاست خارجی و بوروکراتیک؛ بی‌اعتمادی فزاینده میان مردم و قدرت سیاسی در همه سطوح؛ و بی‌ثباتی‌های فرساینده در محیط سیاست داخلی و خارجی مانع هر دست‌آورد بزرگ‌مقیاسی هستند. دست‌آوردهایی هم که بزرگ هستند به تدریج در چنین محیطی، مثل یخ آب می‌شوند و از عظمت‌شان کاسته می‌شود. تصور می‌کنم هر موفقیت بزرگی، ناپایدار خواهد بود.
من چهار سال قبل به جمعی گفتم که دولت در ایران (هر دولتی) تا اطلاع ثانوی، باید دولت «موفقیت‌های کوچک» باشد. موفقیت‌های کوچکی که چند ویژگی داشته باشند. اول، درستی آن‌ها به قدری بدیهی باشد که اکثریت قاطع جامعه از آن‌ها حمایت کند (اصل پشتوانه اجتماعی قاطع). دوم، نتیجه مثبت هر دست‌آورد برای جامعه معنادار باشد اما به اندازه‌ای نباشد که منافع اصلی‌ترین قدرتمندان را به نحوی به خطر اندازد که تمام نیروی خود را برای نابودی دست‌آورد بسیج کنند (اصل اثر مثبت قابل تحمل). سوم، اثر فزاینده داشته باشد (اصل اثر دومینویی فزاینده). چهارم، موفقیت‌های کوچک در عرصه‌های متعدد به دست آید (به عوض یکی دو دست‌آورد بزرگ در یکی دو عرصه محدود) به نحوی که اکثریتی از جامعه از مواهب این دست‌آوردهای کوچک برخوردار شوند (اصل پوشش فراگیر). پنجم، هر دست‌آورد شعله امیدی روشن کند و به تقویت سرمایه اجتماعی منجر شود و در عین حال خاموشی هر شعله در میان ده‌ها و صدها شعله، به چشم نیاید (اصل خلق امید).
دولتی می‌تواند تن به چنین رویکردی بدهد که «فروتن» باشد. فروتنی دولت محصول اقرار به دو چیز است: نادانی و ناتوانی. دولت، نه همه چیز را می‌داند و نه آن‌چه را می‌داند، خوب می‌داند؛ و نه هر کاری را می‌تواند انجام دهد، و نه آن‌چه را انجام می‌دهد الزاماً خوب انجام می‌دهد. دولت فروتن به یکباره سراغ باسواد کردن همه بی‌سوادان نمی‌رود، بلکه در بهترین حالت سعی می‌کند کودکان بازمانده از تحصیل را راهی مدرسه می‌کند؛ به یکباره قصد بازیافت کردن همه پسماندهای خانگی را در سر نمی‌پروراند، بلکه می‌کوشد مدیریت پسماند در چند محله شهر تهران یا چند شهر کوچک را اجرایی کند.
دولت فروتن به موفقیت‌های کوچک دل می‌بندد و بنابراین وعده‌های بزرگ نمی‌دهد. دولت فروتن مدعای مبارزه با کل فساد را طرح نمی‌کند، بلکه ابتدا نظام سنجش فساد بنا می‌کند، و تلاش می‌کند نظام حقوق و دستمزد مدیران دولتی را شفاف کند؛ به نهایی و تصویب کردن قانون شفافیت دل می‌بندد و از جامعه برای پیش بردن همین دو سه هدف کمک می‌خواهد. دولت فروتن می‌داند که سنگ بزرگ نشانه نزدن است.
دولت فروتن هر طرحی را به صورت آزمایشی اجرا می‌کند، در یک شهرستان یا حداکثر یک استان. دولت فروتن از اعداد بزرگ می‌ترسد. خواه این اعداد بزرگ آمار شرکت‌ها و تعاونی‌های تازه‌تأسیس‌شده باشند، تعداد مقالات منتشرشده آی‌اس‌آی در نشریات بین‌المللی، شرکت‌های دانش‌بنیان، طرح‌های عمرانی، خطوط لوله یا بقیه موفقیت‌ها. موفقیت‌های بزرگ اگر به دست آیند، خوب است؛ اما در چنین ساختار و وضعیتی آمار موفقیت‌های بزرگ بیشتر دهشتناک هستند تا امیدوارکننده؛ و تمام انرژی سیستم صرف دست یافتن به یکی دو دست‌آورد بزرگ می‌شود که نادانی و ناتوانی اغلب مانع از تحقق‌شان می‌شوند و چون تحقق یابند، منازعات درون سیستم میان جناح‌ها، آن‌ها را می‌فرساید.
درک من این است که باید به دنبال موفقیت‌های کوچک در عرصه‌های مختلف باشیم، و این احساس در همه – از چپ و راست، اصولگرا و اصلاح‌طلب، و ... – پدید آید که همه در پیدایش آن‌ها سهیم بوده‌اند. موفقیت‌های کوچک باید سطح امید و کارآمدی را به میزانی و به تدریج ارتقا دهند که بستر لازم برای موفقیت‌های بزرگ فراهم شود. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف/مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.
دستور کار می‌تواند این باشد که هر مدیری، بالاخص مدیران ارشد سازمان‌ها و وزارتخانه‌ها و سایر ارکان حکومت به دنبال بهبودها و موفقیت‌های کوچک با پنج اصلی که برشمردم باشند. موفقیت‌های کوچک باید هم‌چون قطره‌هایی جمع گردند تا دریایی از کارآمدی و اصلاح پدید آید.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
کیفیت دشمن را هم با دقت ببینیم
(محمد فاضلی)
صدا و سیما با لحنی که شادی در آن موج می‌زند از اختلاف دو حزب در کنگره آمریکا بر سر بودجه دولت، و نهایتاً تعطیل شدن دولت این کشور خبر می‌دهد. کامران نجف‌زاده هم مثل همیشه در این گونه مواقع سروکله‌اش پیدا می‌شود تا همه کاستی‌های آمریکا را روی دایره بریزد.
من باور دارم که ایالات متحده آمریکا اکنون دشمن راهبردی ایران است و از هیچ خصومتی در قبال ما کوتاهی نمی‌کند. آمریکایی‌ها حداقل از سال 1332 نقش مخربی در قبال ایران ایفا کرده‌اند، خواه زمانی که محمد مصدق را با همکاری گسترده نیروهای داخلی، سرنگون کردند و چه زمانی که با حمایت از دیکتاتوری محمدرضا شاه پهلوی، توسعه سیاسی در ایران را مختل ساختند. آمریکایی‌ها در دشمنی چیزی کم نگذاشته‌اند، اما در چنین وضعیتی از دشمنی نیز باید در کم و کیف اخبار و وضعیت دشمن نیز دقت کرد.
ما با چشمان باز بنگریم که رسانه‌ها و از جمله صدا و سیما اعلام می‌کنند «هشتصد و پنجاه هزار نفر کارمند دولت آمریکا» سر کار نرفته‌اند. گذشته از این‌که تعطیل‌شدن دولت آمریکا چه حاصلی برای ما دارد که برخی از آن خوشحال می‌شوند، به این واقعیت بنگریم که حدود سیصد و بیست میلیون نفر جمعیت آمریکا و با در اختیار داشتن اقتصادی که حداقل 30 برابر اقتصاد ایران است و قریب به یک‌پنجم یا بیشتر از کل تولید ناخالص جهان را در اختیار دارد، با هشتصد و پنجاه هزار نفر کارمند دولت فدرال اداره می‌شوند.
تعداد کارمندان دولت فدرال آمریکا را با وضعیت خودمان مقایسه کنید که دولت فقط دارای 420 هزار مدیرکل و مقامات دارای سطوح بالاتر است. دولت در ایران با ترکیبی از انواع مدل‌های استخدامی با کارکنانی بین 3 تا 5 میلیون نفر اداره می‌شود. همین وضعیت سبب شده است که بخش عمده منابع عمومی و بودجه دولت صرف پرداخت حقوق و دستمزد شود.
آمریکا البته برخلاف اقتصاد بزرگ و پیشرفت فناوری‌اش، بهترین و پیشرفته‌ترین نظام اداری جهان را دارا نبوده و نیست؛ و بی‌گمان از دستگاه اداری کشورهایی نظیر آلمان یا کشورهای اسکاندیناوی، کیفیت پایین‌تری دارد. اما همین دستگاه اداری آمریکا را به سوی داشتن بزرگ‌ترین اقتصاد دنیا راهبری کرده است. اگر بخواهیم از دشمن بیاموزیم، باید ببینیم و یاد بگیریم که چگونه دولتی باکیفیت و با کارمندان بسیار کمتر داشته باشیم.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران نیز ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
اتل متل توتوله، «گاو وطن» چجوره؟
(محمد فاضلی)
برخی فکر می‌کنند این واژه «وطن» برای همگان معنای واحدی دارد و وقتی صدای سالار عقیلی یا شهرام ناظری در فضا می‌پیچد و تصنیفی حماسی درباره ایران می‌خوانند، مو بر تن همه سیخ می‌شود و عواطف میهنی‌شان به جوش می‌آید. برخی از ما بر اساس همین تصور وقتی می‌بینیم کسی یا کسانی کاری خلاف منافع وطن انجام می‌دهند تعجب می‌کنیم. من اما معتقدم اصلاً نباید به عواطف وطن‌دوستی دل بست و از اقدامات خلاف منافع وطن نیز نباید تعجب کرد. چرا؟
مدت‌ها دنبال مثالی می‌گشتم تا نشان بدهد چرا همه نسبت به وطن احساس یکسانی ندارند و شعر و آهنگ «ای ایران» احساس غرورانگیزی در آن‌ها ایجاد نمی‌کند. «گاو شیری» مثال خوبی است، هر چند برخی خوش‌شان نیاید.
وطن یک «گاو شیری» است که اندام متعدد دارد، غذا می‌خورد، گوارش و دفع هم دارد. دست، پا، شاخ و دم هم دارد. تقسیم کاری در این کشور شکل گرفته که می‌توان آن‌را به تبعیت از تمثیل گاو شیری، «تقسیم کار گاوی» نامید. این تقسیم کار را به صورت خلاصه می‌توان این گونه توضیح داد.
گروه اول، دائم کار می‌کنند تا خوراک این گاو را تأمین کنند. گویی کشاورزی می‌کنند تا علوفه فراهم کنند. این گاو شیری روی پاهایش می‌ایستد چون این جماعت هستند تا سخت کار کنند. اکثریت این جماعت جز این‌که کار کنند، نه سهمی در مالکیت گاو دارند و نه از لبنیاتش سهمی می‌برند.
گروه دوم، شبیه کارگران گاوداری‌های صنعتی هستند که دستمزد اغلب ناچیزی می‌گیرند تا آن‌چه را هاضمه گاو دفع کرده است از زیر پای آن جمع کنند. تمیز کردن، تحمل بوی بد، منزلت اندک و دستمزد ناچیز سهم این گروه از گاو وطن است.
گروه سومی هم هستند که دست‌ و دهان‌شان به پستان گاو وطن رسیده است. این‌ها به سر و ته گاو کاری ندارند (نه به علوفه دهان گاو کار دارند، نه مسئولیتی برای کارکرد انتهای روده‌اش می‌پذیرند) بلکه همان وسط راه دهان و روده ایستاده‌اند و شیر گاو را می‌دوشند، ماست‌بندی دارند، پنیر می‌سازند، کشک و دوغ هم دارند؛ کره‌اش را هم روغن می‌کنند و نان‌شان در روغن است. این‌ها شیر گاو وطن را به کانادا، بِوِرلی هیلز لس‌آنجلس، دوبی و بقیه مناطق هم می‌برند همان گونه که از قدیم در شعر «اتل متل توتوله» گفته بودند «شیرشو بردند هِندِستون».
گروه چهارم، خودشان را متخصص درمان بیماری‌های این گاو می‌دانند. این جماعت قرص و آمپول دست‌شان است و فکر می‌کنند دامپزشک هستند. دائم «فکر می‌کنند» تا هوای این گاو را بگیرند مبادا بیمار شود و اگر بیمار است و فرسوده می‌شود، این‌ها باید شب و روزشان را یکی کنند تا گزندی به آن نرسد؛ به پایداری گاو وطن می‌اندیشند و تقسیم عادلانه شیرش، روشنفکر می‌شوند و گاه مثل سرباز برایش جان می‌دهند. اغلب‌شان فکر می‌کنند سهم‌شان از گاو وطن، شاخ گاو است.
جماعتی از هر چهار گروه نیز احساس می‌کنند این گاوی است که به گاوآهن می‌بندند تا زمین دیگران را شخم بزند. این جماعت در طول تاریخ فکر می‌کرده‌اند این گاو زمین روس و انگلیس را شخم می‌زده، و حال نیز زمین چین و روسیه و بقیه را شخم می‌زند. نتیجه برای‌شان فرقی نمی‌کند، احساس‌ تعلق‌شان به گاو وطن را می‌کاهد.
ما نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم این چهار گروه احساس یکسانی نسبت به «گاو شیری» وطن داشته باشند؛ و بدتر آن‌که حتی نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم آن‌ها که به پستان گاو دسترسی دارند، احساس تعلق و تعهد بیشتری نسبت به آن داشته باشند. این گروه را همان گونه که در تاریخ تمدن ایران ساسانیان، اشکانیان و سامانیان داشته‌ایم، می‌توانیم «پستانیان» بخوانیم. «پستانیان» خوب می‌دانند این گاو شیری با ادامه این وضعیت، شیرش خشک خواهد شد و از آن به بعد خاصیتی ندارد الا آن‌که پوستش را بکنند و گوشتش را به دندان بکشند.
«گاو وطن» را جز با تغییر «تقسیم کار گاوی» نمی‌توان سر پا نگهداشت. «تقسیم کار گاوی» باید عادلانه شود. من روزگاری را در گاوداری پدربزرگ مرحومم گذرانده‌ام و شیردوشی گاو را هم دیده‌ام. پستان گاوها چهار لوله خروجی دارد و عدالت حکم می‌کند که سهم هر گروه فقط یکی از این خروجی‌ها باشد؛ نمی‌شود هر چهار لوله را به «پستانیان» داد و سر و ته حیوان و شاخش سهم سه گروه دیگر باشد. وطن باید برای همه شیر داشته باشد.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
فیل چگونه سوار پراید می‌شود؟
(محمد فاضلی – استاد دانشگاه شهید بهشتی)
فردی از شما می‌پرسد «چگونه می‌توانید فیل را سوار پراید کنید؟» اول می‌خندید، بعد می‌بینید که سؤال‌کننده جدی است و دنبال پاسخ می‌گردد. شما هم باورتان می‌شود که حتماً این کار راه‌حلی دارد که شما به عقل‌تان نرسیده است و فکر کردن به فیل و پراید را شروع می‌کنید.
یادتان می‌افتد که بچه‌فیل هم حدود 500 کیلو وزن دارد و بنابراین دست از روش‌های معمول برمی‌دارید و به خلاقیت خودتان فرصت می‌دهید تا جولان بدهد. فکر می‌کنید شاید بشود فیل را قطعه قطعه کرد و در پراید جا داد اما دیگر فیل نیست و یک موجود پنج شش تنی قطعه‌قطعه شده هم در پراید جا نمی‌شود. فکر می‌کنید شاید بشود یک بارکش به پراید ببندید و فیل را درون آن جا دهید ولی یادتان می‌افتد که باز هم فیل را در پراید جا نداده‌اید و روی بارکش است و تازه موتور پراید برای کشیدن بار پنج تنی قدرت کافی ندارد.
شما هم مدتی این معما را در ذهن خود بررسی کنید (من که به جایی نرسیدم) و وقتی خسته می‌شوید به پرسشگر می‌گویید حالا خودت بگو چگونه فیل را سوار پراید می‌کنید؟ خنده ملیحی می‌کند و دست به جیبش می‌برد، خودکارش را درمی‌آورد و روی تکه کاغذی یک فیل می‌کشد و آن‌را روی صندلی پرایدی می‌گذارد که در کنارش ایستاده است؛ بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید فیل این گونه سوار پراید می‌شود.
این داستان فیل و پراید به چه کار ما می‌آید؟ راستش را بخواهید تصور می‌کنم «توسعه» که ما سخت به دنبال آن هستیم، در شرایطی که چند دهه گذشته داشته‌ایم، همان فیل است که خواسته‌ایم سوار پراید کنیم.
آن‌چه خواسته‌ایم عملی کنیم این است: «دست یافتن به توسعه‌ای پایدار که تضمین‌کننده قدرت و امنیت ملی و دست یافتن به جایگاه قدرت اول منطقه غرب آسیا باشد؛ کیفیت زندگی مردم را تأمین کند، ثروت و رفاه با سبک زندگی پراسراف با بهره‌مندی گشاده‌دستانه از منابع محیط‌زیست و ثروت ملی به ارمغان آورد؛ عدالت میان مناطق کشور را تضمین کند؛ و تأمین‌کننده استقلال کشور نیز باشد» (این همان فیل واقعی است.)
خواسته‌ایم این کار را در چنین شرایطی انجام دهیم: «اقتصاد دولتی یا شبه‌دولتی و خصولتی باشد و بخش خصوصی بزرگ و قدرتمند نشود، هیچ اصلاح بنیادینی در نظام بانکی، بودجه‌ریزی کشور، حذف ردیف‌های بودجه‌ای غیرکارآمد و مبتنی بر عملکرد صورت نگیرد؛ اصلاحات در آموزش و پرورش انجام نشود و بازنگری اساسی در نظام آموزش عالی به تعویق افتد؛ ملاحظات محیط‌زیستی توسعه به هیچ گرفته شوند؛ شفافیت عملی نگردد؛ تشکل‌های سیاسی و احزاب قدرت پیدا نکنند؛ رسانه‌های آزاد نباشند و انحصار رسانه‌های صوتی و تصویری برقرار باشد؛ سرمایه‌گذاری خارجی با دیده تردید نگریسته شود؛ تنش در سیاست خارجی کاسته نشود؛ حقوق مالکیت و حقوق شهروندی محترم نباشند.» اگر این ویژگی‌ها را آپشن‌های یک نظام اجتماعی-سیاسی به حساب آوریم؛ می‌بینیم جامعه‌ و سیاستی که چنین ویژگی‌هایی داشته باشد، در مقابل جامعه و سیاستی که عکس این ویژگی‌ها را نداشته باشد، همان پراید در مقابل یک کامیون مدرن و قدرتمند است.
ما خواسته‌ایم «فیل توسعه» را سوار «پراید حکمرانی جامعه و سیاست ایرانی» کنیم و سالیان بسیار است. این کار نشدنی است و در بهترین حالت چیزی نصیب‌مان می‌شود شبیه همان نقاشی فیل که طراح معما پرسید و روی صندلی پراید نهاد. آن توسعه که ریزگردش نفس‌مان را می‌گیرد، پرایدش جان‌مان را می‌ستاند، دانشگاهش عمرمان را به باد می‌دهد، ساختمانش زیر آوار زلزله مدفون‌مان می‌کند، کشاورزی‌ و صنعت و شهرش منابع آب را به تاراج می‌برد و الخ؛ همان فیل کاغذی است در قیاس با فیل واقعی. فیل واقعی در پراید جا نمی‌شود؛ و توسعه واقعی نیز با این فکر و مدل حکمرانی توسعه محقق نمی‌گردد.
فیل توسعه سوار آن کامیونی از حکمرانی می‌شود که شفاف، مشارکت‌جو، تولیدمحور، مداراگر، فروتن، واقع‌بین، محیط‌زیست‌اندیش، دارای دولت باظرفیت، احترام‌کننده بخش خصوصی، بدون هراس از فناوری، حافظ حقوق مالکیت؛ و الخ باشد. تحقق این‌ها مستلزم بازنگری سیاستی و اصلاحات اساسی است. دوباره باید بازگردیم به فیل و به قول سعدی بزرگ «دوستی با پیلبانان یا مکن ... یا طلب کن خانه‌ای درخورد پیل». دست از آرزوی توسعه بکشیم (که نشدنی است) یا سیاست و حکمرانی‌ای بنا کنیم در خورد توسعه. فیل واقعی سوار پراید نمی‌شود، برای خودمان دائم معما طرح نکنیم. نقاشی فیل حکایت دیگری است.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
دانشگاه به کمک آب بيايد
(محمد فاضلي – عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي)
همه مي‌دانند که وضعيت منابع آب کشور در شرايط مناسبي نيست و براي درمان دردهاي آن به مشارکت همه مردم اين سرزمين نياز است. وزير نيرو – رضا اردکانيان – ابتدا با ارائه برنامه‌اي که انديشه‌هايي متفاوت از گذشته مديريت منابع آب در آن آشکار بود آغاز کرد، سپس در مصاحبه‌اي نشان داد که ايده‌هايش متفاوت از گذشته و تحت تأثير تجربه داخلي و بين‌المللي اوست. رضا اردکانيان سپس انتخاب مدير کل روابط عمومي وزارت نيرو را به شيوه‌اي کاملاً نامعمول در ايران از طريق فراخوان عمومي انجام داد. من که همواره از ايده «دولت موفقيت‌هاي کوچک‌» (نگاه کنيد به: https://t.me/fazeli_mohammad/1247 ) حمايت کرده‌ام، هر سه اقدام او را نوآوري‌هايي در راستاي کسب «موفقيت‌هاي کوچک» مي‌دانم که البته مؤثر و اميدبخش هستند.
وزير نيرو چهارمين اقدام خود را نيز با اعلام عمومي برگزاري «هم‌انديشي با متخصصان علوم آب و محيط‌زيست» آغاز کرده است (نگاه کنيد به: https://goo.gl/WnMrt2) و در مقدمه فراخوان نوشته شده است: وضعيت مديريت منابع آب و محيط‌زيست کشور به‌ گونه‌ای است که ضرورت دارد همه متخصصان – بالاخص جامعه دانشگاهی کشور – براي بررسی، ارائه راهکارها و اجرای آن‌ها به منظور تعديل مشکلات و گشودن چشم‌انداز روشنی براي آينده مشارکت کنند. اين مهم با توجه به ضرورت «تغيير رويکرد» در مديريت منابع آب، اهميتي دوچندان مي‌يابد. وزارت نيرو در نظر دارد با هدف پي‌ريزی زمينه‌های تعامل مؤثر و مستمر وزارت نيرو و مديريت بخش آب کشور با متخصصان اين حوزه، اولين اجلاس «هم‌انديشی با متخصصان علوم آب و محيط‌زيست» را برگزار نمايد.
وزارت نيرو از استادان متخصص علوم آب و محيط‌زيست خواسته شده است «متون سياستي» درباره مسائل آب کشور را در زمينه چهار بسته موضوعي به ايميل دبيرخانه اين هم‌انديشي (ejlas@moe.gov.ir) ارسال کنند. اين رويکرد به دانشگاه با ايده‌هاي ذکرشده در برنامه اردکانيان براي جلب مشارکت همه ذينفعان به حل مسأله آب، سازگار است. او اکنون دانشگاه را براي ايده‌پردازي، اجماع‌سازي و ساختن شبکه‌اي از انديشمندان به منظور بررسي و رفع مسائل بنيادين آب کشور به مشارکت فراخوانده است.
بسته‌هاي موضوعات اين فراخوان نشان مي‌دهد همه علوم مرتبط با آب و محيط‌زيست،‌ از حوزه مهندسي تا اقتصاد و علوم اجتماعي دعوت به مشارکت شده‌اند. مي‌توانيم بي‌اعتماد باشيم و تصور کنيم اين هم اقدام نمايشي ديگري است و راه به جايي نمي‌برد؛ اما وزير نيرو با پيش بردن فراخوان عمومي براي انتخاب مدير کل روابط عمومي وزارت نيرو نشان داده است که اهل کار جدي است. ما مي‌توانيم به فراخوان او پاسخ مثبت دهيم، همه ايده‌هاي خود براي بررسي و رفع مسائل آب کشور را با وزارت نيرو و وزيرش به اشتراک بگذاريم، و عميقاً به جاي در کنار ايستادن و انتقاد کردن، وارد گود شويم و به حل مسائل کمک کنيم.
دانشگاهيان و متخصصان علوم آب و محيط‌زيست مي‌توانند وارد شوند و نه هم‌چون مشارکت در کنفرانسي از جنس آن‌چه معمولاً در دانشگاه‌ها برگزار مي‌شود، بلکه با جديت و از سر دغدغه براي حل مسائل کشور به کمک آب بيايند. اين آزموني براي دانشگاه و يک بخش دولت است تا بدانند چگونه مي‌توانند با يکديگر مشارکت و همکاري کنند، اعتماد بسازند، ايده بپرورانند، و در کنار يکديگر به ساختن ايران و رهانيدن آن از چرخه ناکارآمدي و زوال کمک کنند.
فرصت ارسال متون سياستي براي اين هم‌انديشي تا 25 بهمن 1396 است. معناي «متن سياستي» (نوشته‌اي با 1500 تا 2500 کلمه) و شيوه نگارش آن در وبسايت فراخوان (https://goo.gl/WnMrt2) توضيح داده شده است.
(اين متن را اگر مي‌پسنديد، براي ديگران نيز ارسال کنيد.) @fazeli_mohammad
متر می‌کنید یا رأی می‌گیرید؟
(محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی)
شما فکر می‌کنید کوه دماوند چند متر ارتفاع دارد؟ 5675 متر، 6783 متر، 5671 متر یا 7561 متر؟ آیا دوست دارید بر اساس رأی اکثریت و از طریق سازوکاری دموکراتیک ارتفاع کوه دماوند را مشخص کنیم؟ خیلی احمقانه به نظر می‌رسد؟ تعیین ارتفاع دماوند با متر کردن میسر است، ولی باور کنید ما درباره اموری بسیار مهم‌تر از این با همین سازوکار تصمیم می‌گیریم.
خبر این است: «مجلس امروز با انتقال آب دریای خزر به سمنان مخالفت کرد.» خبرهایی از این دست هر روز منتشر می‌شوند مثل مجلس با افزایش قیمت حامل‌های سوخت مخالفت کرد، مجلس با حذف یارانه‌بگیران ثروتمند موافقت یا مخالفت کرد.
این خبرها را که پیگیری کنید خواهید دید که در عمده موارد مجلس بر اساس سازوکار رأی‌گیری و نظر اکثریت، بدون این‌که هیچ توضیح دقیقی در قالب گزارش کارشناسی ارائه شود، از طریق سازوکار رأی‌گیری و با نظر اکثریت چنین تصمیماتی را اتخاذ می‌کند. می‌دانم که مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی درخصوص بسیاری از این موارد گزارش‌هایی ارائه می‌کند اما در بسیاری از موارد نیز تصمیم مجلس دقیقاً برخلاف برآورد کارشناسی مرکز پژوهش‌هاست و با سازوکار رأی‌گیری عمل می‌کند.
من از مخالفان انتقال آب دریای خزر به استان سمنان هستم، اما هرگز از مسیر رأی‌گیری و نظر اکثریت به این نتیجه نرسیده‌ام. انتقادم متوجه تصمیم به عدم انتقال آب نیست، بلکه به سازوکار آن معترضم. مجلس باید گزارشی دقیق و مبتنی بر نظرات کارشناسی درباره چرایی نادرست بودن انتقال آب دریای خزر به استان سمنان منتشر کند و بر مبنای گفت‌وگویی پویا با جامعه و در درون خود مجلس درباره یافته‌های گزارش کارشناسی، درباره انتقال آب خزر یا هر امر فنی و کارشناسی دیگری تصمیم بگیرد.
گزارش کارشناسی نوشتن مثل متر کردن ارتفاع کوه دماوند است؛ و رأی‌گیری بدون گزارش کارشناسی هم عین رأی‌گیری درباره ارتفاع دماوند است. مشکل رأی‌گیری بدون کار و گزارش کارشناسی این است که اگر ترکیب مجلس عوض شد و رأی به انتقال آب یا بالا رفتن قیمت حامل‌های انرژی دادند، همان‌قدر باید به آن تصمیم گردن بنهیم که امروز ممکن است از عدم انتقال یا حذف افزایش قیمت حامل‌های انرژی ممکن است خوشحال شویم.
رأی‌گیری برای امر فنی و کارشناسی، مثل آن است که بیماری مریض را بر اساس اکثریت نظر پزشکان بدون هیچ گونه اقدام تشخیصی و آزمایشگاهی تعیین کنند. جامعه حق دارد بداند مبنای تصمیم‌ها چیست. جامعه حق دارد بداند به استناد کدام ارزیابی از پی‌آمدهای انتقال آب دریای خزر به سمنان و ملاحظه کدام اقدامات جایگزین با گزینه انتقال مخالفت می‌شود؟ (هر چند من کاملاً با عدم انتقال موافقم)، با توجه به کدام پی‌آمدهای افزایش قیمت حامل‌های انرژی با آن مخالفت شده است؟ و به استناد کدام اصل ضروری برای عدالت درباره حذف یارانه‌بگیران ثروتمند تصمیم گرفته می‌شود.
این کافی نیست که اعضای کمیسیون تلفیق یا تعدادی از نمایندگان در جلساتی سربسته، بدون اطلاع‌رسانی کافی از محتوای مذاکرات و بدون گزارش‌دهی مکتوب، شفاف و علنی؛ درباره امور مهم تصمیم بگیرند. تصمیم‌گیری کارشناسی، انتخابات نیست که افراد با سلیقه و شناخت خودشان نماینده و رئیس‌جمهور انتخاب کنند. رأی‌گیری در انتخابات نیز مسبوق به انبوهی از مناظرات، شنیدن سخن کاندیداها و تعامل با متخصصان و ارزیابی آن‌ها از کاندیداهاست. حال چگونه در فضایی غیرشفاف و بدون ارائه گزارش کارشناسی شفاف و دقیق به مردم درباره امور بسیار مهم تصمیم گرفته می‌شود؟
تأسف‌بار است که هنوز «ارتفاع کوه دماوند را با رأی‌گیری مشخص می‌کنند نه با متر کردن.» آن تصمیم کارشناسی که بدون پشتوانه بررسی و علم بر اساس رأی‌گیری تعیین‌تکلیف شود، روزی دیگر با رأی‌گیری متفاوتی، تغییر خواهد کرد. وقت آن است که فرق رأی‌گیری و متر کردن را درک کنیم. متر کردن از جنس سنجش، و سنجش بنای عقلانیت حکمرانی مدرن است. بسنجید، سنجش‌های‌تان را با مردم به اشتراک بگذارید، درباره آن با مردم گفت‌وگو کنید و بعد رأی بگیرید.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.) @fazeli_mohammad
www.mohammadfazeli.ir
خانواده ايران خانم و شوهرش
(محمد فاضلي-عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي)
شوهر ايران خانم ساليان زياد کسب‌وکارش رونق داشت. ايران خانم سالي يک بار راهي فرنگ مي‌شد براي خريد؛ فرزندان بزرگ ايران خانم مدرسه غيرانتفاعي مي‌رفتند با شهريه‌هاي سنگين، گاهي لباس برند مي‌پوشيدند، بولينگ و بيليارد هم بازي مي‌کردند. کوچک‌ترين عضو خانواده نوزادي بود که شيرخشک مي‌خورد، خرجش زياد نبود و ايران خانم حوصله شير دادن هم نداشت؛ شير خشک مي‌خورد.
شوهر ايران خانم ويلايي داشت در شمال، و مرسدس گران‌قيمتي؛ شرکتي با خَدَم و حَشَم، اهل لفت و ليس؛ چيزي صادر مي‌کرد که دخلش خوب بود. دست و بال قوم و خويش‌هاي دور و نزديک را هم مي‌گرفت. فضول‌هاي محل مي‌گفتند زن دوم هم دارد.
ايران خانم و فرزندان در سال‌هاي رونق کسب و کار بر شمار خريد برندها افزوده بودند، ريخت و پاش به‌راه بود. نوزاد هم دستش به جايي بند نبود، شير خشک مي‌خورد. اين روزگار خوش بود تا بازار چرخيد و کاسبي از رونق افتاد. شوهر ايران خانم شش ماه اول را اميد داشت که بازار رونق مي‌گيرد، چک مي‌کشيد بي‌غصه. شش ماه دوم دست و بالش تنگ شد اما سختي به اهل خانه نداد. شش ماه سوم چاره‌اي نبود بايد برخي املاک که در ايام رونق کسب و کار خريده بود بي‌اطلاع اهل و عيال، مي‌فروخت. شش ماه چهارم که از راه رسيد، دانست که نه آن رونق بازار بازمي‌گردد و نه رشد هزينه اهل و عيال بازمي‌ايستد. دسته‌چک و فهرست اموال فروخته‌شده را که نگاه کرد فهميد اين راه عاقبت ندارد.
شوهر ايران خانم، دست و دل باز فاميل، پدر مقتدر خانواده، که چهار ستون اقتدارش روي پول بنا شده بود، حالا بايد به خانواده چه مي‌گفت؟ چقدر سخت بود خانواده را جمع کند و بگويد «آن مَمِه را لولو برد.» ايران خانم و شوهرش تا حالا به هم «نه» نگفته بودند؛ و اگر بساط ريخت و پاش‌ها تخته مي‌شد، تکليف «نه»ها چه مي‌شد؟ تکليف اعتبار شوهر ايران خانم در راسته بازار چه مي‌شد؟ ريز و درشت بازار که عاشق چشم و ابرويش نبودند، دست به جيب بود و تار سبيلش به حساب جيبش اعتبار داشت. دريافته بود که «افلاس از آن‌چه در آينه مي‌بيند به او نزديک‌تر است.»
شوهر ايران خانم تصميم گرفته بود، تصميم‌هاي سخت، شبيه «تصميم کبري» کتاب فارسي ابتدايي که منظم باشد. تصميم گرفته بود به خانه که رسيد، اهل و عيال را جمع کند و بگويد «چو دخلت نيست خرج آهسته‌تر کن» ولي فکر کرد سخن زيبا گفتن براي اين حال و روز نيست؛ بايد صاف سراغ اصل مطلب برود. نيمه‌راه، پشت چراغ قرمز فهميده بود که بايد از مخارج بکاهد، و جلوي در خانه که رسيد مي‌دانست بايد از مخارج خودش و لفت و ليس‌هاي کارکنان شرکت شروع کند. او فکر کرد سال‌هاست دست دارد و پول، و حالا مي‌خواست عقل داشته باشد و زبان؛ فکر کند و به صراحت سخن بگويد.
کسي نمي‌داند شوهر ايران‌ خانم آن شب چه گفت، اما اهل محل مي‌گويند ديگر از مرسدس او خبري نيست و ماشين آبرومندي دارد که گران نيست؛ و سراغ زن دوم هم نمي‌رود. بساط لفت‌وليس شرکت هم کم شده است. ايران خانم مدتي است سفر فرنگ نمي‌رود، وقتي فهميد ويلاي شمال را همسرجان در ايام کسادي فروخته و «خرج اتينا» کرده‌اند برآشفت اما کار از کار گذشته بود. پارتي هم نمي‌گيرند. بچه‌ها به مدرسه دولتي سر کوچه مي‌روند، لباس برند هم نمي‌پوشند. کوچولوي خانواده حالا دو سه ساله است اما به او سخت نگرفته‌اند، زياده‌خواه نيست و قدرت سختي کشيدن هم ندارد. مخارج اسباب‌بازي را هم براي مدرسه‌اش کنار گذاشته‌اند. ايران خانم را ديده‌اند يکي دو بار که روزنامه همشهري مي‌خرد و در ضميمه آگهي‌ها دنبال شغل مي‌گردد. شوهرش هم کسب و کارش را تغيير داده، دنبال توليد است؛ چيزي هم از مشتش نمي‌چکد، از زن دوم هم خبري نيست.
سخت مي‌گذرد، اما شوهر ايران خانم ورشکسته نخواهد شد، چک‌هاي دوران کسادي و ولنگاري را هم کم‌کم پاس کرده است. چند سالي را بايد با خاطرات گذشته خوش باشند تا بچه‌ها بزرگ شوند و شغل و کار پيدا کنند، ايران خانم شغلي بجويد و شوهرش اوستاي کسب‌وکار جديد شود. حساب دخل و خرج را ايران خانم نگاه مي‌دارد و مو از ماست مي‌کشد. سخت مي‌گذرد اما عاقل‌اند و اميدوار؛ و آدمي به عقل و اميد زنده است.
اسامي بازيگران: شوهر ايران خانم (دولت ايران)، ايران خانم (جامعه ايران)، فرزندان بزرگ (ثروتمندان)، فرزند خردسال (اقشار آسيب‌پذير)؛ تصميم کبري (گفت‌وگوي ملي براي اصلاحات اقتصادي-اجتماعي)، مَمِه (نفت و ساير منابع طبيعي)، زن دوم (ناشناس).
(اين متن را اگر مي‌پسنديد، براي ديگران هم ارسال کنيد.) @fazeli_mohammad
سخت و تلخ اما درمان‌پذیر
(محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی)
روایت اول. دانشگاه‌ها گرفتار مرگ کاذب، فساد و جیره‌خواری بودند و اغلب اساتید دانشگاه تمایلی به تدریس نداشتند. آقای ... فقط با جواب دادن به دو سؤال که پاسخ هر کدام یک کلمه بود فارغ‌التحصیل شد. داوران چیز دیگری از او نپرسیدند.
روایت دوم. مجلس ساختن ساختمان جدیدی را تصویب کرد ولی تصویب کرد که هزینه ساخت آن از 250000 واحد بیشتر نشود. چهار سال بعد ساختمان هنوز تکمیل نشده بود و آقای ایکس مجوز یک میلیون واحد برای تکمیل آن‌را گرفت. نه سال بعد هنوز ساختمان تمام نشده بود در حالی که مخارج ساخت به 13 میلیون واحد رسیده بود. کمیسیونی تشکیل شد تا ساخت آن‌را بررسی کند. کمیسیون در اختیار آقای ایکس بود و 14000 واحد برای انتشار گزارش بررسی ساختمانی که شرکت خودش مسئول ساخت آن بود، دریافت کرد.
روایت سوم. ستاد انتخابات در اختیار آقای ایگرگ بود و در بین هواداران خود غذا، ذغال سنگ، بورسیه تحصیلی، مجوزهای تجاری، حقوق بازنشستگی و شغل توزیع می‌کرد. او نهایتاً به مجلس راه یافت و از طریق آن‌چه «زد و بند شرافتمندانه» می‌نامید، ثروت هنگفتی به جیب زد.
روایت چهارم. سفارش 16 میلیون تن خرید بتن جهت ساخت مجموعه‌ای از تأسیسات نظامی و دیگر پروژه‌های بلندپروازانه داده شد. واردات این کالا چهار برابر شد اما نتوانستند آن‌ها را خالی کنند زیرا نیازی به آن‌ها وجود نداشت. مسئولان این مقدار بتن سفارش داده بودند تا بتوانند پول پرداختی بابت دموراژ (دیرکرد تخلیه بار) را به جیب بزنند. بتن در مخازن کشتی‌ها سفت شد و میزان قابل توجهی از آن باید همان جا دفع می‌شد، امری که تا مدت‌ها بندر را آلوده کرد.
فکر می‌کنید این چهار روایت مربوط به فساد در نظام اداری کدام کشورهاست؟ نیجریه، انگلستان، آمریکا، ایران؟ نوع حکمرانی کدام کشور به این نوع فسادها می‌خورد؟ واقعیت این است که هیچ کدام از این چهار روایت متعلق به ایران نیست. روایت اول مربوط به انگلستان قرن نوزدهم و دانشگاه آکسفورد است، روایت‌های دوم و سوم متعلق به آمریکای قرن نوزدهم است، و روایت چهارم متعلق به نیجریه قرن بیستم است. این چهار روایت را از کتاب «نظم و زوال سیاسی» نوشته فرانسیس فوکویاما انتخاب کرده‌ام که رحمن قهرمان‌پور آن‌را ترجمه کرده و انتشارات روزنه منتشر کرده است.
ما امروز که به نظام‌های حکمرانی کشورهای توسعه‌یافته نگاه می‌کنیم غالباً تصور می‌کنیم این‌ها از ابتدا به کارآمدی و سلامت امروزشان بوده‌اند. فوکویاما نشان می‌دهد که دستگاه اداری فاسد و انباشته از حامی‌پروری و ویژه‌خواری بریتانیا چگونه سال‌ها پس از گزارش نورث‌کوت-ترویلیان در سال 1854 روند درازمدت اصلاحات را آغاز کرد. فوکویاما هم‌چنین شرحی دقیق از عملکرد رؤسای جمهور آمریکا، خرید رأی و فساد در بوروکراسی آمریکا پیش از 1920 ارائه می‌کند. بریتانیا و آمریکا توانستند بر فساد بوروکراسی غلبه کنند و امروز علوم سیاسی، جامعه‌شناسی و مطالعات حکمرانی راه‌های این موفقیت را کم و بیش نشان داده‌اند. نیجریه البته به همان روال سابق طی مسیر می‌کند.
مثال روشن‌تر و نزدیک‌تر به زمانه ما، بوروکراسی کره جنوبی بعد از جنگ جهانی دوم است. بوروکراسی سراسر فساد دوران ریاست جمهوری «سینگمان ری» تا سال 1960 و پس از آن بوروکراسی نسبتاً فاسد نظامیان تا دهه 1980، که هنوز تاحدودی باقیست، مثال روشنی از توانایی کشورها برای غلبه کردن بر فساد است. نظام اداری کره جنوبی امروز از کارآمدترین‌ها در زمینه فراهم کردن امکانات توسعه است.
تاریخ اصلاحات اداری و بهبود حکمرانی به این درد می‌خورد که بدانیم همه آن‌ها که امروز کارآمدند – حتی نظام‌های اداری کشورهایی نظیر سوئد و مجموعه کشورهای اسکاندیناوی که در کتاب «دام‌های اجتماعی و مسأله اعتماد» نوشته بو روثستاین شرح آن آمده است – چنین بوده‌اند، و نه آن‌ها که امروز ناکارآمدند همواره چنین خواهند ماند (می‌توانند بدتر یا بهتر شوند.)
بدتر یا بهتر شدن دستگاه اداری در ایران و کارآمد ساختن آن امکان‌پذیر است، به همان اندازه که بدتر شدن و فراگیرتر شدن فساد و ناکارآمدیش ممکن است. انتخاب‌های تاریخی سیاستمداران، میزان دانش و آگاهی تولیدشده توسط نخبگان، مطالبه اجتماعی مردم و گروه‌های مدنی، فضای بین‌المللی، و اتفاق‌های پیش‌بینی‌نشده سرنوشت را تعیین خواهند کرد؛ اما مهم‌ترین عامل بی‌گمان عزم و اراده سیاسی گروهی است که قدرت را در دست دارند. تاریخ به روی انتخاب‌های ما گشوده است: اصلاح می‌کنیم و جهش خواهیم کرد، یا فرسوده می‌شویم و بدنام خواهیم شد. فساد و ناکارآمدی سخت و تلخ، اما درمان‌پذیر است. امیدوار، شجاع و سخت‌کوش باید بود.
(این متن را اگر می‌پسندید، برای دیگران ارسال کنید.) @fazeli_mohammad