"جنتلمن"
6.23K subscribers
109 photos
5 videos
12 files
698 links
🌼دو رمان از فاطمه اشکو🌼
رمان "جنتلمن"
#اجتماعی_عاشقانه_هیجانی_معمایی
•روند پارت‌گذاری: شب ها ساعت ۹، به‌جز پنج‌شنبه و جمعه
🌟🌟🌟🌟🌟

🌼رمان پرتره🌼
#مدلینگ_ اجتماعی_فول عاشقانه_هیجانی
•روند پارت‌گذاری: یک سوم گذاشته و چاپ شده.
🌟🌟🌟🌟🌟
Download Telegram
#جنتلمن
#پارت610
-خدایی مدرسه ها که باز میشه خیابون ها جون میگیره.
-با اون فسقلی هایی که کیفشون از خودشون بزرگتره.
-وای خدا قربون قد بالاشون آخه...
اعتراف می کنم گاهی دلم بیش از اندازه اشک می خواهد و گریه! انقدر که صدایم فقط به گوش خودم برسم و نه بیشتر!
-نامی!
دست خوش به صدایش!
هر کسی جز او بود، نمی شنیدم. برادر خودم است انحصاری...
سر بالا می برم و جواب می دهم:
-جانم!
با احترام اشاره ای به آق بابا می دهد و می گوید:
-آق بابا با شماست. میگه صبح چه ساعتی راه بیفتیم؟
ابرویی بالا می اندازم و دست از خوردن می کشم و تازه می فهمم چقدر زیاده روی کرده ام.
گلویی صاف می کنم و سر به زیر می گویم:
-ببخشید ولی من همون اولم گفتم. شما میتونین با هواپیما بیاین که از راه خسته نشین، ولی من خودم با ماشین میام چون میخوام از مسیر لذت ببرم.
نگاهی به ال نور می اندازم و بی فاصله می گویم:
-دوست دارم دیر برسم.
پیرمرد میان حرفم می پرد:
تنها نمیری. با هم میریم، چه با هواپیما، چه سواری...
صندلی زیر پایم را محکم می فشارم و با صدای کنترل شده جواب می دهم:
-من می خوام با ماشین خودم بیام. باز هم جداییم.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت611
قاشقش را کنار بشقابش می گذارد و به راحتی می شنوم صدای نفس های پر استرس جمع را!
-تنها خطرناکه. تو با نیما میای، ال نورم با من!
صدای آهِ انیس از نزدیکی به گوشم می رسد و زیر لب فحشی هم می دهد.
ال نور که نمی خواهد مستبدی او ادامه دار شود، دهانش را با دستمال پاک می کند و می گوید:
-واقعا این مسائل مهم نیست. مهم اینه که نیما و نامی جواب هاشونو بگیرن. دیگه به چیزی فکر نکنن و همه ی کابوس هاشون تموم شه. منم اگر بودم و موقعیت مشابه ای داشتم، شک نکنین ترجیحم این بود تنها برم. شده 2000کیلومتر...
مهتاب تشر می زند:
-الان بحث شما نیست ال نور جان! خودتو ننداز وسط...
بحث مهتاب را دور می زند و با قورت دادن آب دهانی که استرسش را نمودار می کند، ادامه می دهد:
-نمونه ش همون مشهدی که رفتم. بی پرسش و پاسخ برگزار کردن ترجیح دادم نباشم. شده برای چند روز.
آق بابا که همیشه رامشش با حرف های ال نور رابطه ی مستقیم دارد، با سکوتی طولانی، می گوید:
-باشه پس. مشکلی نیست. صبح دو ماشینی راه میفتیم ایشالا!
ال نور به خیال اینکه کار خوبی در حقم انجام داده با زدن چشمک، دلداری ام می دهد. نمیداند که از من از عمیق ترین جای قلبم از او و حرکاتش متنفرم!
به هر ضرب و زوری است، لیوان آب جلویم را سر می دهم و با گفتنِ "شب بخیر"، از سر میز برمی خیزم.
تا به اتاق برسم و خودم را پیدا می کنم 1 روز طول می کشد انگار...
پنجره را باز و سرم را بیرون می کنم:
-دارم خفه میشم خدا. خودت کمکم کن... دارم جون میدم...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت612
پلک محکمی میزنم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خسته ی نشدن ها نیستم، خسته ی شدن های دیرم.
آنقدر دیر که وقت هم به خوابش نمی آید.
-پسر... خوبی؟
برنمی گردم و جواب می دهم:
-تو میگی وقتی خدا داشت اون زلزله رو میفرستاد به من تو فکر کرد؟ اصلا حواسش به ما بود؟ چطور اونطوری بی کسمون کرد؟
دستش روی شانه ام می نشیند و سنگین تر از پیش می شوم گویا...
-نامی...
-دلتنگ صدا زدن اسمم نیستم نیما. دلم میخواد یکی با یه حرف منطقی بزنه تو دهنم.
غمگینی از صدایش می بارد:
-تو خوب نیستی...
شانه ام زیر دستش لرزش می گیرد:
-نه... نیستم... اصلا خوب نیستم... مثل یه آدم که انداختنش تو جنگل و ولش کردن. هر چی جلوتر میره تایه راهی پیدا کنه، روز بیشتر میدوئه تا به تاریکی برسه و اون بیشتر راهو گم می کنه.
دست چپم را مشت و توی دست راستم می کوبم:
-جوری پدرش در میاد که چاهم بهش رحم نمی کنه و می گیردش بغل! اون میمونه و چاهی عمیق که نمیذاره صدای ضعیف شده ش رو کسی بشنوه!
لرزش شانه اش بیشتر و سرخی چشم و گونه اش هم به مراتب بیشتر می شود.
-شاید باورت نشه ولی دلم میخواد تو اون موقعیت باشم. واقعی... همونقدر تنها و همونقدر تاریک!
فشاری به شانه ام می آورد و با سکوتش حالی ام می کند او هم اشک دارد و نمی خواهد چیزی بگوید. با دو دست مرا به سمت خودش برمیگرداند و بغلم می کند:
-شاید چاه نباشم ولی برادرتم. هر چی میخوای داد بزن... هر چی میخوای ناله کن فقط کم نیار نامی. من تورو علی بی غم صدا می کردم ولی حالا...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت613
به هق هق می افتد و سر روی شانه ام می گذارد:
-حالا از هممون غمگین تری.
شانه اش را می بوسم آهسته لب می زنم:
-بودنت کافیه داآشی! تو نباشی من دووم نمیارم، بودنت کافیه... همین بودنت فقط!
میان تکرار ِ خواهش های بودنش لب هایش را توی دهانش می کشد و اینطور اشک هایش را کنترل می کند.
-نامی اگر تو ضعیف شی من چه غلطی کنم؟ مگه تو نبودی که راه به راه منو از این آزمایشگاه به یه آزمایشگاه دیگه می کشوند و می گفت ناامیدی ممنوع؟ پس چی شد!؟
زهر خندی می زنم و صادقانه جواب می دهم:
-چون الان ناامیدم. دیگه امیدی نیست که واسه رسیدن بهش مرتب خونبدیم و زل بزنیم به دهن دکتر تا بینم چی میگه...
نفس بلندی می کشم و با زدن چند ضربه به پشتش می گویم:
-تموم شد. همه ی اون راه رفتن ها و نرسیدن ها تموم شد. ولی چه حیف که تلخ تموم شد. چه حیف...
سرم را محکم می گیرد و پیشانی به پیشانی ام می چسباند. خجالتی بابت اشک هایش و اشک هایم ندارد و ندارم.
-میدونی که نیما همیشه پشتت هست؟!
***
"ال نور"
طبق توصیه هایی که از اینترنت خواندم و مشورت هایی که با پزشک خودم داشتم، نباشید خیلی به پر و پای بیمارهای PTSD پیچید. نباید با آن ها بحث کرد. آن ها را باید به روش های مختلف از فضاهای واکنشی دور کرد.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت614
نامی با تمام بدخلقی هایش باز هم نسبت به روز اولی که از دوره ی تحت درمانش برگشت، خیلی بهتر است. رانندگی می کند، بیرون می رود. سیگار نمی کشد... اگر داد می زند مدت زمان کمتری نسبت به قبل رفتنش است. اگر عصبانی می شود، راحت تر کنترل می کند و اگر دل می شکند، کمی حواسش به نحوه ی شکستنش است.
و حالا من... به دور از اویی که فاصله می گیرد و فکر می کند من نمی فهمم، نشسته ام و به ماه نگاه می کنم. هیچ ردی از ابر، غبار یا ستاره های مزاحم دور و برش نیست. همه از او گرفته اند و در جمع کوچک خودشان به خودنمایی می پردازند.
ضد نوری با هیبت لیوان جلوی چشمم می ایستد و ماهِ پشت سرش را تار می کند.
-هنوز یادمه بعضی شب ها دلت هوای دیدن ماه می کنه...
گاهی اوقات با خودم می گویم چطور یادش نیست مانی خودش را از بالکن پایین انداخت؟ و باز حرف دکتر توی سرم چرخ می خورد.
-"اون آقا به احتمال زیاد به علت شوک هایی که روز های اول متحمل شده، فراموشی کوتاه مدت خواهد گرفت. مثل فراموش کردن آنی شماره تلفن، اسم و آدرس. اما صحنه ی دلخراشی که دیده و نمیگه رو هیچ کس بهش نگه. بذارین بدون ترس روبه رو شدن باهاش، به یاد بیاره. همه چیز تو زمان خودش اتفاق بیفته خوبه."
-اوه... کجایی سیندرلا...
به حرکت دست هایش توی هوا چشم می دوزم و با لبخندی مشتاق، لیوان را از دستش می گیرم:
-مرسی از پذیرایی!
با کمی مکث می پرسم:
-حالا چرا سیندرلا؟
با کنار زدن دامن بلندم، کنارم می نشیند و لیوان خودش را یکجا سر می کشد. از داغی اش تمام آب دهانش را جمع می کند و قورت می دهد:
-اووف! چقدر چسبید.
بی آنکه تعجب کنم، لیوان خودم را تا نصفه می نوشم و نصفش را نگه میدارم.
-هنوزم همونقدر داغ میخوری؟ اونم چای؟
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت615
نچی می کنم و می گویم:
-خیلی بی قیدی...
پوزخند می زند و نصف مانده ی لیوان مرا هم سر می کشد:
-نمیدونم چقدر گذشته که هنوزم میگی هنوزم ولی باید خدمتت عرض کنم که من به هیچ عنوان عوض نشدم. همون خریم که قبل از تیمارستان رفتنم بودم.
انگشت اشاره اش را به صورت آویزانم می کشد و می گوید:
-جدی می گم. لازم نیست آویزون شی. واقعیت من همینه. خودت بهتر میدونی دیگه.
بی آنکه مقدمه بچینم به نیمرخِ گم شده در نور ماهش می نگرم و می پرسم:
-دلت برای سیگار تنگ شده؟
سکوت می کند و سکوت می کند و سکوت. فقط نفس عمیقش را می شنوم و لب های بهم فشرده اش!
در صدد درست کردن اشتباهم برمی آیم:
-ببخشید. نباید می پرسیدم.
لبی برمیچیند و بی آنکه سربرگرداند، همانقدر خیره به ماه زمزمه می کند:
-دروغه بگم دلم تنگ نشده. تنگ شده، خیلی ام تنگ شده.
لیوان را زمین می گذارد. انگشت اشاره و وسطش را بهم می چسباند و ژست گرفتن سیگار به خود می گیرد و ادا می آید:
-برای بازی ریه ام با دودهاش خیلی دلتنگم...
برمیگردد و نگاهم می کند. شکار می شوم بین مردمک های کنجکاو او و مردن چشم های خودم برایش!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#پارت616
هول نمی شوم ولی تپش قلب می گیرم. لحنم هیجان زده است... خودم هم می دانم...
-این سوال رو پرسیدم تا جواب اون حرفتو بدم. به همون اندازه که دلت برای سیگار کشیدن تنگ شده منم دلم برای اون نامی شلوغ پلوغ تنگ شده...
نیش خندی می زند و نیش به قلبم:
-برای دختر بازی هاش چی؟
نمی توانم اخم نکنم.
-نه والا. اون قسمتش رو کات کن. چون من آوینای روشن فکر نیستم. قاتی می کنم، هم تو هم اون دختره رو از وسط دو نصف می کنم.
غیرارادی برایم ذوق می کند و بوسه ای یهویی روی لپم می نشاند.
-دیوونه ی حسود. اصلا بهت نمیاد...
ساختگی لب جمع می کنم:
-چرا بهم نمیاد؟
می زند زیر دماغم و می گوید:
-نه. تو همیشه یه مادر بودی... خانوم من بودن یکم غریبه ست...
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می کشد و به سمتم می گیرد:
-یه زنگ بزن روش!
لحن و حالت نگاهم پرسشگر می شود:
-چرا؟
باز نیمرخ می شود به ماه!
-سوال نپرس. انجام بده...
اِهمی می گویم و موبایلم را از کنارم برمیدارم، شماره اش را می گیرم. همین که بوق می خورد، عکس نیم رخی می افتد که اسم "رفیق بی کلک" بر رویش نقش بسته!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#617
_هنوز؟
انگشت بر روی لبم می کشد:
-هیش... مگه همین الان بهت نگفتم هیچ هنوزی وجود نداره؟ تو هنوز همون رفیق بی کلکی.
اینبار من ذوق زده به سمتش می روم و بوسه ای روی گونه اش می نشانم:
-اینم جواب جمله ی یهویت. یک به یک مساوی.
بینی به بینی ام می ساید:
-هنوزم آروم نمی گیری؟ حتما باید جواب بدی تا...
با جوابی سریع بینی به بینی ساییدنش را تکرار می کنم:
-اولا که هنوزمی وجود نداره، دوما بله همینی که هست... سوما نگفتی... چرا سیندرلا؟
چشم به چشم های لرزانم می دوزد و لب هایش به آن سمتی که من می خواهم تکان می خورد:
-چون عاشق دید زدن ماه بعد از نیمشی. چون عاشق پوشیدن دامن های پف پفیِ بلندی... چون خوب بلدی با حرفات نظرهارو جلب کنی. چون عادت های خوب داری...
حالت سوالی به خودم می گیرم:
-اووم... عادت های خوب مثل چی؟
فکر کنم آب دهان برای قورت دادن کم می آورد که با کمی مکث و باز و بسته کردن چشم هایش، جواب می دهد:
-تو دقیقا مثل آلارم گوشی میمونی. به موقع میرسی. به موقع صدات در میاد و به موقع هم روشن می شی. حالا فهمیدی؟
بی پرده به خود افتخار می کنم و ذوق زده دستانم را بهم می کوبم:
-مرسی که انقدر منو خوب می بینی. تو هم مثل یه فیلتری که بدی هامو ازم جدامیکنی و خوبی هامو به چشم میاری.
دراز می شود به سمتم و پیشانی ام را محکم می بوسد.
-دو به یک... سوت پایان بازی و برنده شدن منم زده شد!
چطور می شود برایش نمرد؟ چطور می شود برایش ذوق نکرد؟ اصلا چطور میشود اوی به این عشقی را دوست نداشت؟
***
"نامی"
پای میز صبحانه به تنها چیزی که فکر نمی کنم صبحانه ست. شاید هم فکر می کنم ولی هیچ شناختی از خوراکی های چیده شده ندارم. شاید هم شناخت دارم ولی تمایلی برای امتحان کردن ندارم. امروز مثل توهمی بادکنک مانند شده ام که هر لحظه امکان ترکیدن و از خواب پریدن دارم.
-نیما پسرم...
بی هدف پوزخند می زنم و برای ضایع نشدن دست به سمت فنجان چای ام دراز می کنم. انگار چای را می شناسم.
-جانم آق بابا...
هیچ وقت نتوانستم نیما را از مثبت بودن بیهوده اش دور کنم و بارها سر این مسئله از خودم ناراضی بوده ام.
-ماشین و چک کردی؟ مشکلی نداشت؟
همه ی این ها را می گوید که ته دل من را برای چند لحظه هم که شده خالی کند. برای اینکه بگوید رفتن یا نرفتن دست من است و اراده کنم روی هوا می مانی.
-نه. خیالتون راحت.. فقط نمیدونم ماشین داداش...
فنجان را محکم روی میز می کوبم و با صدایی کنترل شده جواب می دهم:
-ماشینم مشکلی نداره.
از جا بلند می شوم و سینه ای صاف می کنم:
-من بیرونم. آماده شدین بیاین.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#618
صدای این پیرمرد لعنتی از پژواک ناقوس مرگ هم وهم گین تر است.
-کی وقت کردی وسایلو تو ماشین بچینی؟
-صبح زود. علی الطلوع! سپیده دم...
لحن لعنتی اش... آخ به این لحن لعنتی اش!
-انگار با توپ پر بیدار شدی؟
جو سنگین سفره و صدای چاقو و چنگال خفه می شود و خشم من بیدار...
-انگاری آره. ولی نمی خوام اعصاب خودمو برای چیزهای منفی حروم کنم. میخوام ببینم سرنوشت برادر مظلومم به کجا می رسه! بقیشم دست خداست و بنده ی راستگو یا کلک زنش!
طعنه ی کلاممم نمی تواند شکستش دهد.
-همون بیرون منتظر بمونی بهتره... شوربختانه امروز منم اعصاب ندارم.
ال نور با چشم و ابرو سعی در آرام کردنم دارد. ناغافل از اینکه نمی داند من قصد تخریب همان چشم و ابروی خوشگلش را دارم.
فضای خفقان زای آنجا را ترک می کنم و با سرعتی که تا به حال از خودم سراغ ندارم، کنار ماشین می روم. یا باید مشتی نثار دیوار کنم یا نثار خودِ خودم!
با اعتراف به درونم می گویم که من واقعا دیوانه ام! واقعا! طوری که دلم می خواهد دیوانه وار خودم را بزنم، مخصوصا زمان هایی که آق بابا و ال نور را می بینم که چه خوش و خرم زندگی میکنند و رفتن مانی به هیچ جایشان نیست.
سرم را با دو دست می گیرم و چشم می بندم. تک تک حرف های دکتر را توی ذهنم مرور می کنم. حرف های تکراری اما موثر.
-"قرار نیست همیشه کامل باشیم. قرار نیست همیشه عالی باشیم. قرار نیست همیشه جلوی خودمونو بگیریم. قرار نیست همیشه نشون بدیم از تو خوب و عالی ایم. باشه؟ هر جا احساس کردی می خوای خالی شی برو تو استخر و زیر آب داد بزن. برو تو یه بلندی و فریاد بزن. ولی... ولی نذار کسی بفهمه. نذار بشی انگشت نمای آدمای دور و اطرافت. تو... تو خوب نمیشی اگر اطرافیانت بخوان، خوب میشی اگر خودت بخوای.. مهم فقط و فقط خودتی. حالا باز اگه می خوای داد بزن."
دهانم را می بندم تا وارد ماشین شوم. بشینم و بعد با صدای بلند آهنگ تا خود سیرجان فقط داد بزنم.
با ریمون در را باز می کنم. می نشینم و فرمان را محکم می گیرم. سرم را بین برآمدگی وسط فرمان و زیر پایم تنظیم می کنم و با بالا بردن صدای آهنگ داد می زنم:
-تو اگه ناموس پرستی برای مام باید باشی پیرمرد بی همه چیز... ازت متنفرم خائن عوضی... صد روی بی پدر... پدرتو از تو گور در میارم پفیوز...
سرم عرق می کند. چشم هایم نمی بیند. دست هایم به شدت می لرزد و هنوز کلمه ها توی سرم می چرخند.
-عزیزترین کسمو ازم گرفتی. بدبختم کردی. خودتو پولتو داراییتو ال نورتو به عذات می شونم. خدا شاهده به علی قسم از سگ کمترم که بذارم مثل زالو خون منو برادرمو بمکی و بعدم بندازیمون کنار مانی جوون مرگ!
اشک و عرق قاتی می شوند. صدای آهنگ و هق قاتی می شوند. هول کردن و جمع کردن خودم قاتی می شوند. صدای دکتر و صدای درونم قاتی می شوند. اصلا نمی دانم، شاید خودم هم قاتی یکی غیر خودم می شوم.
-نامی... ای بابا...
یکی محکم به شیشه ی ماشین می کوبد و با صدای بلند اسمم را می گوید. یکی که به شدت آشناست. یکی که از صدایش عبور و صدای خواننده را قطع می کنم.
-یا خدا... داری چیکار می کنی با خودت؟ باز کن درو...
قصد از جا کندن دسته ی ماشین را دارد انگار...
عرق ها کنار می روند. اشک ها محو می شوند. بیدار می شوم و نامی جدید جای خودم را به نامیِ زخمی می دهد. قفل مرکزی را می زنم و او فوری می نشیند.
-وای...
نفس می زند:
-چرا آدمو هول می کنی؟ داد میزدی ولی معلوم نبود چی میگفتی! خوبی؟
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#619
به خنده می افتم. کسی که نگران من است می داند که قصد نابودی اش را دارم؟ می داند و مثل احمق ها کنارم می ماند؟! نچ! نمی داند...
بی احساس نگاهش می کنم:
-میخواستم تنها باشم. چرا راه نمی افتن؟
لبخند مضحکی ی زند. البته برای من مضحک است.
-بله. از سوال من عبور می کنیم و به سوال جنابعالی می رسیم. راضیشون کردم!
پرت و پلا طوری نگاهش می کنم:
-هوم؟
اشاره ای به چمدان بیرون در می کند:
-قرار شد من و تو با هم بریم و اون دو تا با هم!
خدایا... قصد امتحان داری یا انتقام؟
***
"ال نور"
با هزار عذر و بهانه آق بابای اخمو اما مهربان را راضی می کنم که من با نامی بیایم و آن دو با هم. از آنجا که نامی پا میز عذا به حدی عصابی بود که می خواست همه را با هم قورت بدهد، پیشنهادم را جدی ارائه دادم. می دانم که نیاز به آرامش دارد و شاید بتوانم توی حال خوبش کمی شریک شوم.
-واسه شروع یه لیوان چای چطوره؟
نمی دانم چرا ولی چشم هایش حالت عجیبی دارد. انگار می خواهد من را هم بخورد و قورت بدهد. مثل همه! انگار پرانتزی برای من وجود ندارد.
-نه! نمی خورم.
نفس تندی می کشد و با بیرون رفتن ماشین آق بابایینا او هم ماشین را بیرون می برد.
-ال نور تا یه مسافتی هیچی نگو. اوکی شم خودم حرف میزنم و ازت همه چی میخوام.
با آنکه منگم و هیچی از حرف هایش نمی فهمم اما تایید می کنم و بلافاصله می پرسم:
-میخوای برم تو ماشین اونا؟ اگه اومدم پیش تو چون حس کردم بهم احتیاج داری وگرنه مزاحمت نمی شدم.
در سکوت به جلویش خیره می شود و حینی که کمربندش را می بندد، می گوید:
-کمربندتو ببند. اینی که تا یه مسافتی حرف نزنی خیلی سخته؟ که هنوز راه نیفتادیم شروع کردی؟
***
برای ناهار ماشین را جلوی رستورانی میان شهری که از جاده ی اصفهان شیراز می گذرد، پارک می کنند. تا همین جایی که ایستاده ایم نه حرفی نزدم، نه سوالی پرسیدم و نه توجهی به رفتارهای ضد و نقیض کردم.
کمربندش را باز می کند و با چشم و ابرویی اشاره می دهد پیاده شو!
-نمیخوای پیاده شی؟
من هم مثل عروسکی کوکی سری تکان می دهم و می گویم:
-بله چشم حتما پیاده میشم. امر دیگه ای هم داشتین در خدمتم.
پیاده می شود و در را می بندد. به سرعت خودش را به در من می رساند و دررا باز می کند. اخم آلود می پرسد:
-به طعنه حرف نزنی نبضی از نبض های رگ های بدنت کم میشه یا پمپاژ خونت کُند؟
حوصله ی بحث کردن ندارم چون نه امروز روز گلایه است و نه جایی که ایستاده ایم جایش!
پیاده می شوم و بی توجه به در توی دستش، لب می زنم:
-من میرم پیش آق بابایینا!
با آنکه از درون ذوب می شوم و از بیرون تبخیر، اما ترجیح می دهم با او در نیفتم. کنار نیما و آق بابا که می رسم، فقط می خندم حتی به غلط!
-خسته که نشدی؟!
با سوال های تحلیلی آق بابا کاملا آشناییم.
-نه عالی ام.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#620
نیما دستی می دهد و چشمک می زند:
-کاملا معلومه خواهر.
این یعنی می فهمم چپ کردن صورت و اخلاقت کاملا رابطه ی مستقیمی با آن موذیِ پشت سرت دارد.
-حالا واجب بود از راه شیراز بریم؟
نرسیده غرغر هایش شروع می شود. نیما جواب می دهد:
-نرسیدم یه سر بیام شیراز. نرسیدم یه سر به حافظ دوست داشتنیم برم و زیارتش کنم. نرسیدم یه سلامی به شهری که سربازش بودم بدم. من کارمو مدیون یکی از افسرهای ایم شهرم. خواستم حالا که میایم هم فال باشه هم تماشا! ایرادی داره داداش؟
با کلافگی سر تکان می دهد و سنگی شوت می کند.
-مهم نیست. بهتره کمی از وابستگی هاتو کم کنی. همش داری از دین این و اون در میای و دوباره می پری توش!
ریشه ی کلامش ریشه ی قلبم را از جا می کند.
قدم تند می کنم و با صدای بلند واضح می گویم:
-باهاش موافقم. فقط یه احمق می تونه وابسته بشه و خداروشکر. که اون یه احمق نیست.
نه تابلو را می بینم و نه گارسونی که دم درش ایستاده! وارد می شوم و صدای بلندش را پشت سرم می شنوم:
-کجا میری؟ اونجا نمیریم که!
یک لحظه به پشت برمیگردم و می بینم که هر سه دست به جیب ایستاده و نگاهم می کنند. از تیپِ ایستادنشان کج خنده ای می زنم و پرسشگر نگاهشان را جواب می دهم که نیما اشاره ای به تابلو اش می کند، بیرون می آیم و نگاهی به تابلو می کنم. سر درش نوشته "تعمیرگاه اتومبیل حمیدی"!
بین دو موضع گیر می کنم. کم نیاوردن و راهی برای فرار یا دفاع یافتن!
توقع دارم نامی بیاید جلو و مرا ببرد ولی پیرمرد همیشه مهربان مهربان و دلم می شکند. چرا پیش قدم نشد؟
رنجیده خاطر با آق بابا همراه می شوم و اینبار وارد رستوران می شویم.
-از بس بهش رو دادی پرروش کردی. جرات پیدا کرده تیکه بندازه.
حتی در این موقعیت هم نمی توانم از خیر دفاع کردنش بگذرم.
-مهم نیست. اون الان حالش خوب نیست بهتره همه ی ما درکش کنیم.
سکوت و آرام نفس کشیدنش خود هزار حرف نگفته دارد.
-باشه بابا. بازم باشه.
در حالی پشت میز می نشینیم که ترجیح من کنار آق بابا و روبه روی نیما نشستن باشد. برای لحظه ای از آمدنم پشیمان می شوم. انگار غروب جمعه است و مصادف شده با شام غریبان!
-پس شد یه کوبیده ال نور، سه تا جوجه خودمون؟
آق بابا می گوید:
-آره... نیما بگو نوشابه! دوغ هممونو افقی می کنه.
نیما بلند می شود و به سمت دخلی می رود که پشتش مردی سبیلو ایستاده و نگاهش به بیرون است. تصمیم می گیرم تا نیما سفارش بدهد و غذاها برسد، به سرویس بهداشتی بروم.
صندلی ام را عقب می کشم و نیم خیز می شوم.
-تا غذاها میرسه، میرم سرویس!
آق بابا می پرسد:
-باهات بیام؟
از گوشه ی چشم نگاهی به نامی بیخیال که گشتنِ توی موبایلش را به گشتن با من ترجیح می دهد، می اندازم و لبی کج می کنم.
-نه. خودم میرم.
لپم را از تو می گزم تا بغض خفه شود. نامی امروز چقدر بی رحم شده.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#621
میز را دور می زنم. مسیری که به سمت سرویس بهداشتی فلش زده را دید زده و طبق آن پیش می روم. متاسفانه مسیر سرویس بهداشتی به بیرون از محوطه ی پشتی می رسد و راه دور می شود. تا برسم فقط به این فکر می کنم که نامی چرا دارد طوری رفتار می کند که انگار دشمن خونی هستم؟
مردی از در آهنی زنگ زده بیرون می آید و مشغول خشک کردن دست هایش با شلوارش می شود.
-تمیز بود. راحت باش خانوم.
به سر دری که بد خط نوشته "بانوان" می نگرم و سری از تاسف تکان می دهم. خوب است نوشته بانوان و مردی از آنجا بیرون می آید. سرجمع کار من شاید 5 دقیقه ی هم نشود. صورت شستن و به خود آمدنی که بیشترش در گرو رفتار نامی است. بیرون که می آیم می بینم که هنوز دم در ایستاده و انگار منتظر کسی است. متعجب لبی برمیچینم و مسیر برگشت را پیش می گیرم که صدایم می زند:
-ببخشید...
برمی گردم و می بینم که همه ی قدم های بینمان را طی کرده تا رسیدن به من جلو آمده.
-بله؟
-پولشو حساب نکردین.
اخمی می کنم و می گویم:
-جایی ننوشته بود بود پولیه منم پول نقد نیوردم. اجازه بدین برم تو رستوران بیارم.
تا عزم رفتن می کنم، دورم می زند و جلویم می ایستد:
-کجا؟ لازم نیست این همه راهو بری. میتونی طور دیگه ایم حساب کنی. شماره یا آشنایی دادن...
به لبخند کریهش چشم می دوزم و با دلی که قولوپ پایین می افتد، جواب می دهم:
-خجالت بکش!
از شدت لرزیدن صدایم فقط همین را می توانم بگویم.
-برو کنار...
-چقدرم که خوشگلی... چه چشایی داری... اهل کجایی؟
از لحن چندشش می خواهم عق بزنم. سعی می کنم کنار بکشم ولی همچنان صدایم می لرزد.
-مزاحم نشو آقا... این چه رفتار زشتیه؟
تمام رفتارهای آرش با آن موس موس بازی هایی که شب عقدمان در قبالم انجام داد، لحظه به لحظه از جلوی چشمانم رد می شود. با همه ی درمان هایی که پشت سر گذاشته ام، باز هم که بوی هوس به مشامم می خورد، تنم را زلزله می اندازد. او اما نترس و جسور مثل گرگی دندان تیز کرده، روبه رویم ایستاده و هیز بازی اش را ادامه می دهد.
-یه آشنایی دادن که کاری نداره انقدر سخت میگیری... یه اسم...
لبی غنچه می کند و دستی گوشه ی چانه ی بی ریختش می کشد:
-البته بهت میخوره اسمت آذر باشه...
هراسیده لب میزنم:
-جیغ میزنم بریزن سرت. برو اونور نزدیک من نیا. خودت ناموس نداری؟
تا تصمیم بگیرم چطور و با چه حرکتی ردش کنم و رد شوم، اول صدا و بعد حرکت خشن نامی را می بینم که صورتش را با ضربه ی تندی آرایش می کند.
-بی ناموس... برو کنار ببینم شاغال...
آن روی نامی که چند ماهیست خوابیده، بیدار می شود و بر روی مرد سخیف روبه رویم پیاده می شود.
نه فرصت می کنم داد بزنم وش کن و نه حتی دلم می خواهد اینکار را انجام بدهم. او مستحق است و من هم... انگار با این حرکتش پی به مهم بودنم می برم. لازم بود، نبود؟
***
"نامی"
بیشتر شبیه احساس مسئولیت است. حسی که مرا از روی صندلی بلند می کند تا به دنبالش بروم. بروم و ببینم کجاست... دیر نکرده ولی من اویی که بارها با خانواده بیرون رفته ایم، میدانیم که سرویس رفتنمان خیلی طول بکشد، پنج دقیقه الی ده، نه حالا که نزدیک به ربع ساعت تا بیست دقیقه گذشته و پیدایش نیست...
با رفتن به موقعی که نره غولی را جلویش می بینم، انگار فولدر ورودی مغزم یخ می زند و تمام شریان های حیاتی ام را از کار می اندازد.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ