"جنتلمن"
5.71K subscribers
109 photos
5 videos
12 files
698 links
🌼دو رمان از فاطمه اشکو🌼
رمان "جنتلمن"
#اجتماعی_عاشقانه_هیجانی_معمایی
•روند پارت‌گذاری: شب ها ساعت ۹، به‌جز پنج‌شنبه و جمعه
🌟🌟🌟🌟🌟

🌼رمان پرتره🌼
#مدلینگ_ اجتماعی_فول عاشقانه_هیجانی
•روند پارت‌گذاری: یک سوم گذاشته و چاپ شده.
🌟🌟🌟🌟🌟
Download Telegram
#جنتلمن
#622
حرفی که می زنم را می فهمم و بعدش دیگر هیچ! هیچ ترجمه ی دیگری ندارد. فقط احساس مسئولیت! هر کس دیگری جز ال نور هم که باشد، من باز هم کار خودم را می کنم پس فقط احساس مسئولیت!
با چند ضربه او را دور میکنم و بعد از تنش های کوچکی که رد می کنم تازه به خودم می آیم و ال نور را مسخ و پرسشگر می یابم. چقدر مرا به یاد شبی می اندازد که آرش بی همه چیز به تنش دست درازی کرده بود...
نمی خواهم آرامش کنم چون وظیفه ی من نیست ولی دلم برایش می سوزد. برای چشم هایی که اشک دارد ولی نمیریزد. برای لب و چانه ای که می لرزد ولی هیچ حرفی نمی زند. برای قایمکی دل لرزیدنش که می داند و می دانم که در پسش حرف های خوبی نیست...
-باید میموندی تا باهات بیام.
بی هیچ حرفی پشت به من می کند و زیر لب چیزی می گوید که نمی فهمم. کنجکاو فهمیدنش هم نیستم ولی آخ از این دل که می سوزد. همان احساس مسئولیت طوق می شود و دور گردنم را می فشارد... به سمتش می روم و از پشت نزدیک به تنش، جسمش، حال و هوایش راه می روم. تا به میز برسد در سکوت طی می شود و وقتی می رسیم همه ایستاده اند و انگار خبردار از وضعیت...
-صدای تو بود نامی؟
از آن راهروی طویل و فضای پشت چطور شنیدند؟
عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم و حینی که صندلی را برای ال نور عقب می کشم، جواب می دهم:
-داد بود. رو سر یه بی ناموس...
آق بابا با اخمی تندی که می کند، رو به ال نور می پرسد:
-برای تو ال نور؟
هنوز توی آمپاس به سر می برد که من به جایش جواب می دهم:
-آره... تموم شد!
فقط برای احساس مسئولیت است که جواب می دهم!
پسری که مورد غضبم قرار گرفته را می بینم که با احتیاط پشت دخل می رود و با برداشتن کیفی کوچک از رستوران بیرون می زند. اینکه او رفتن را انتخاب می کند برای ما گزینه ی ماندن تیک می خورد.
-نشد درست و درمون پدرشو در بیارم.
ال نور مِنو را از روی میز برمیدارد و می گوید:
-میشه یه نوشیدنی برام بیارن؟ تموم تنم داره می لرزه...
ترسیده یا رنجیده؟ مهم نیست ولی احساس مسئولیت دارد خفه ام می کند.
***
بعد از خوردن قرص، کمی دراز می کشم. تاثیرش بر روی رانندگی آنچنان هست که ریسک نکنم. آق بابا و نیما برای گذراندن وقت پیاده روی می کنند و من ال نور کنار من می نشیند و گوشی اش را دوره می کند.
-درد دارم ال نور.
سر برمیگرداند و موبایلش را قفل می کند. لحنش بی تفاوت است اما چشمانش ولوله دارد.
-کجات درد میکنه؟
دست روی پیشانی ام می گذارم.
-سرم.
دستش را سایبان چشم هایش می کند و می پرسد:
-قرص می خوری؟
با سر جواب می دهم:
-نه! تازه قرص خوردم.
-برای تداخلش می ترسی؟
دستی به ریشم می کشم:
-هم اون... هم تاثیر گذاشتن اون یکی...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#623
فقط می گوید:
-هر جور خودت میدونی.
زبانِ زبان نفهمم می پرسد:
-خوبی؟
از طرز بیانش متوجه شکستی دلش می شوم.
-برای چی می پرسی؟
ابرویی بالا می اندازم و از زیر لحن مچ گیرانه اش فرار می کنم:
-اولا سوالو با سوال جواب نمیدن. دوما قیافه ت داد میزنه یه چیزیت هست.
دست زیر چانه اش می گذارد و خیره نگاهم می کند:
-راستشو بگم یا نه؟
چانه ام را جمع و لب هایم را کش می دهم:
-اگر به حالت فرقی میکنه که دروغ بگو اگرم نه که ارزششو نداره اما راستشو بگو!
دماغش را بالا می کشد و میان حرفم می پرد:
-شاید باور نکنی ولی ناراحت نیستم. ذوق کردم...
بلافاصله می گویم:
-پس این اخم های توهمت چی میگه؟
سر به زیر می اندازد و جواب می دهد:
-از این خوشحالم که همیشه وقتی دارم تهدید میشم یا حالم رو به وخامته سر میرسی و نجاتم میدی ولی می ترسم موقتی باشه. مثل همه ی حس و رفتارهای اخیرت. یهو قاطی می کنی... یهو عاشق میشی... یهو می خندی، یهو داد میزنی... نمیدونم کدومو باور کنم.
بدون مقدمه و آمادگی دستی روی دماغش می گذارم و می گویم:
-برای همین قرص مصرف می کنم دیگه. قراره اخلاق هام ریست شن. کمی وقت می بره تا به حالت کارخانه برگردم.
دست به سمتم دراز می کند:
-چون منطقی بود آشتی!
چشمکی می زنم:
-مگه قهر بودی؟
به شانه ام می کوبد:
-خیلی خبیثی.
می خندم و نزدیک شدن آق بابا و نیما را می نگرم:
-اوه اوه... صد و ده نزدیک شد. فاصله رو رعایت کن خواهرم...
***
"ال نور"
تا قبل از این که وارد شهر شیراز شوم، هزاران افکار متفاوت راجع به بافت شهری اش داشتم. شاید قبلا در حدی که دروازه قرآن و شاهچراخ را بشناسم سوادم قد می داد ولی الان راحت می توانم به دیگران توضیحش دهم. شهری دلباز و مردمی خونگرمی که سرخوشی و روحیه ی تازه از تک به تک رفتارهایشان مشخص است.
از سوپری خرید می کنم و مردی با لبخند مرا رد می کند با آنکه پلاک تهران می بیند اما نمی خواهد ده برابر توی پاچه مان کند.
نامی از تعمیرگاهی که در ورودی شهر بود، لنت ماشین را عوض می کند و مرد تعمیرکار آنچنان خونگرم برخورد می کند که دلم میخواهد به اندازه ی دو دفتر با کلمات جدید و تازه ازش تشکر کنم.
به رستوران هفت خان می رویم. کادرشان آنقدر صمیمی برخورد می کنند که آدم برای یک لحظه فرآموشش می شود اینجا محیطی خانودگیست و نباید آنقدر هم رفاقتی دیدش!
شهربازی شیراز و چرخ و فلک... ماشین بازی... یه سری احساس های بیدار شده ولی پس زده شده ی نامی!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#624
کلم پلوی شیرازی را با شعف می خوریم و همه لش می کنیم تا ببینیم آیا حوصله ی شهربازیشان می کشد یا نه... خیلی اصرار کردم تا بالاخره نامی و آق بابا رضایت می دهند به شهر بازی هم برویم. بیچاره نیما که همیشه راضیست و کسی هم در جهت جلب رضایتش برنمی آید...
طبق خواسته و شناخت نیما تخت های سنتی اش را انتخاب کرده تا گرد دور هم بنشینیم. دکور کرم رنگ و کوسن های توی بغلی شان را دوست دارم. از چراغ های سه پایه ای که شکل لامپ دارن و جلوه ی بامزه ای به محیط دادند را می پسندم. موسیقی زنده اش هم که نور علی نور شده... خواننده آهنگی می خواند که جنوبیست و دلبرانه نواخته و خوانده می شود... از معنی اش سر جمع چیزی سر در می آورم ولی همین که به دلم می نشیند کافیست...
"اگه بیامو تو نباشی خو دلوم تنگ میشه
اگه کسی جاته ندونه همه جا جنگ میشه"
-یه رفیق بوشهری دارم که مرتب آهنگ های این مدلی رو برام می فرسته. میخوای برات ترجمه ش کنم؟!
داغی نفسش کنار گوشم، مور مورم می کند. برکه می گردم می بینم آق بابا را که اخم آلود با تلفنش حرف می زند و دست جلوی دهانش گرفته. نیما به کادر موسیقی خیره است و نامی... این لعنتی دلبر دهان به گوشم نزدیک کرده و مرا از خودی که بی خود است، بی خود تر می کند.
"لشکر غمم همه دنیارو میگیره
جنگی که هیشکی به جز مو توش نمیره
مث کشتی زیر دریا نه میمونم نه میمیرم"
سر تکان می دهم و زیر لب می گویم:
-اگه بلدی و الکی نمیگی آره...
می خندد و ردیف دندان هایش قلبم را زیر و رو می کند بماند که دلم در خط ریشش دفن می شود.
-میگه اگه بیام و نباشی، دلم تنگ میشه. اگه هم کسی ندونه کجایی، جنگ به پا میشه!
به چشم هایم خیره می شوم و پل می زنم به مردمک های تیره ی جذابش!
-یعنی پسره جنگ به پا می کنه؟
آب دهان قورت می دهد و می نگرد مردمک های روشنم را!
-مطمئنا همونو میگه...
"تو چه جنگی داری با مو که تو شهر خوم اسیرم
مث کشتی زیر دریا نه میمونم نه میمیرم
تو چه جنگی داری با مو که تو شهر خوم اسیرم"
زمزمه می کنم:
-خوشبحال دختره...
از روی شلوار نیشگونم می گیرد:
-حتی اگه جلوی یه دختری مثل خودت نامی باشه و بخواد سرش جنگ به پا کنه!؟
حالا من آب دهان قورت می دهم:
-تا وقتی جلوم نباشی و کنارم قدم برداری تو اون جنگ به پا کردن همسنگرتم!
خواننده می خواند، ضرب و تیمپو نواخته می شود، تا اندرونی ام می خواهد برقصد ولی ساکت و آرام ساحل چشمانش را انتخاب می کنم.
-من همیشه کنارم. دنبال آدرس دیگه ای نرو... همش به غلطه!
باورش می کنم چون دلم می خواهد در را بر روی تمام ناباوری هایی که به نامی ختم می شود ببندم. دلم می خواهد چشمه ها با ماهیت باور به او روان باشند و رود ها فقط به دریاچه ای برسد که درستی حرف های نامی در آن جریان دارد...
"مو یه روز قربونی تموم کارات میشم
لا به لای این همه کیش مو یه روز مات میشم
لشکر غمم همه دنیارو میگیره
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
Forwarded from پارت های جنتلمن
#جنتلمن
#625
جنگی که هیشکی به جز مو توش نمیره"
مسیر انحرافی بهترین مسیر نیست؟ آن هم الان که می خواهم نامی را فیکس نگه دارم"؟ انگار که اسپری فیکس یا تافت بهش پاشیده باشند...
اشاره ای به خواننده می کنم:
-انگار اینجاشو فهمیدم چی گفت... میگه خیلی غمگین میشم و همون یه جنگی میشه که غیر از من و تو کسی داخلش نیست. درسته!؟
انگشتم را می گیرد، توی مشت خودش می بندش و پایین می کشد.
-چرا مرد غریبه رو نشونه میگیری ال نور؟ دلت برای بی اعصابی های من تنگ شده یا می خوای امتحانم کنی؟
دروغ نگویم جفتش!
با دیدن آق بابا که می خواهد تلفنش را قطع کند و به جمع برگردد، دستم را بیرون می کشم و سر تکان می دهم:
-ببخشید. بی منظور بود...
اخمی می کند و نفسی تند می کشد تا بگوید: "من خر نیستم و رفتارت رو می فهمم".
"مث کشتی زیر دریا نه میمونم نه میمیرم
تو چه جنگی داری با مو که تو شهر خوم اسیرم
مث کشتی زیر دریا نه میمونم نه میمیرم
تو چه جنگی داری با مو که تو شهر خوم اسیرم"
(عرفان طهماسبی)
من زودتر از نامی و نامی بعد از من به جمع برمیگردیم و دایره بار دیگر برقرار می شود. نیما سرخوشانه می خندد و می گوید:
-ال نور دیدی چه خوب خوند؟ روانی این سبک موسیقیم!
با شوق جواب می دهم:
-عالی بود. انتخاب رستوران... حتی جای رستوران و موسیقیش! مرسی که معرفی کردی داداش!
دستی روی سینه اش می کشد و و دست دیگرش را کنار سرش می گذارد. سلام نظامی اش هم مهربانانست...
-چاکریم آجی.
نامی به سخره اش می گیرد و با نگاهی به هم می کوبدش!
-جمع کن بابا. انگار شاخ غول شکسته. هفت خوان رو همه میشناسن دیگه.
آق بابا اشاره ای به من می دهد که آب معدنی کنار دستم را به دستش بدهم.
-اونو بده من ال نور... باید قرصمو بخورم.
"چشم"ی می گویم و آب معدنی و لیوان را به دستش می دهم و می بینم که نزدیک می شود و با صدایی که حالا به واسطه ی قطع شدن موسیقی راحت به همه می رسد، می گوید:
-از سیرجان زنگ زدن. گفتن فردا که رسیدین مستقیم بیاین اونجا...
شاید فقط من هستم که استرس نگاهش را می فهمم و حق دارد. نیما و نامی با جلب حواس به سمتش خم می شوند. نامی می پرسد:
-یارو خودشم هست؟
قرصش را بالا می دهد و بعدش هم آب. سرش که پایین می آید، پلک محکمی می زند:
-آره. نبود که مارو معطل نمی کرد و تو راه نمینداخت. هستش حتما!
نیما با قیافه ای که حالا آویزان شده، می گوید:
-اینطوری خوبه. فردا صبح راه میفتیم. ایشالا جای نگرانی ای نیست و همه چیز خوب پیش میره...
نامی عقب می کشد و دو زانویش را توی بغل می گیرد. دلم برایش می سوزد. طرز جواب دادن آق بابا به او با نیما و من به طرز فاحشی متفاوت است.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
Forwarded from پارت های جنتلمن
#جنتلمن
#626
با چشم و ابرو حواسش را جلب می کنم و اشاره ای به بیرون می دهم ولی سری بالا می فرستد و گردنش را به طرف مخالف برمیگرداند.
منِ همیشه مادر به سمت آق بابا برمیگردم و می پرسم:
-شمام میاین شهربازی یا میرین هتل؟
لبخندش زهر است برایم چون که نامی را سوزاند...
-میام دخترم. همه با هم می ریم.
انگار می خواهم انتقام اوی ِ من را بگیرم.
-به من فکر نکنین. هر طور خودتون راحتین. من میتونم با نامی و نیما برم. شما برین استراحت کنین.
همچنان روی موضع اش می ایستد:
-نه! راحتم. دلم می خواهد کمی هوای تمیز وارد ریه م کنم.
نامی نیش خندی می زند و چیزی می گوید که نمی فهمم. خفه شدن را ترجیح می دهم و می گویم:
-باشه پس. اگه اوکی این تا بلند شیم. ساعت ده شد.
***
همیشه آغاز، شروع نیست و پایان، تمام! بعضی اوقات جاها عوض می شوند... شب و روز جایشان را بهم می دهند و اشک و خنده داد و ستد می کنند... اما هر طور هم که حساب کنی عوض شدن خوب نیست... مثلا منی که اینجا ایستاده ام و از توی ماشینی که می خواهد وارد پارکینگ شود، هیاهویِ شهربازی را با گوش هایم می خورم و مزه مزه می کنم عوض شدن نامی را... عوض شدن خودم را... آق بابا و حتی مهتاب را!
-عاشق خان... پیاده شو...
برمیگردم و با باز کردن کمربندم، تمام رخِ میخ خودم را دید می زنم.
-ممنون!
گوشه ی لبش بالا می پرد و قلبم قرص می شود که طوفان رستوران توی وجودش نیست.
-خواهش می کنم خانوم! سردت نیست؟
می خندم:
-دست انداختنتم قشنگه!
چشمکی می زند و حینی که در سمت خودش را باز می کند، می گوید:
-معلوم بود؟!
سری تکان و چشمکش را جواب می دهم:
-خیلی سه بود...
صدادار می خندد:
-اوووه... چه بلد بودی رو نمی کردی دادا...
اینکه دلتنگ خنده های صدادارش باشم، خواسته ی زیادیست؟
-عاشق خان!؟
وقتی توی فکر می روم و غرق دنیای خودم میشوم فقط با این لفظ است که می تواند مرا به خودم بیاورد...
-اومدم!
پیاده می شوم و ماشین آق بابا و نیما هم کنارمان پارک می شود. خوب می دانم نیما حوصله ی آق بابا را ندارد ولی آنقدر محترم است که هیچکدام از بی حوصلگی های پیرمرد را به رویش نمی آورد. برعکس نامی!
-شما جلو بیفتین...
دستور آق بابا با راه افتادن من و نامی یکی می شود. از راه اسفالت پیچ طوری می گذریم و وارد فضای هیجان انگیز شهربازی می شویم. اینکه میان هوای اول پاییزی شیراز دلم می خواد از تب درونی ام گریه کنم. کف دستم عرق کرده و پیشانی ام هم به دنبالش...
-کدوم بازی رو می خوای؟
دست روی دهان آب افتاده ام می گذارم و می گویم:
-همشو...
هر وقت بچه می شوم ذوق می کند و اینبار کمتر!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#627
-همشو میری. از کدوم شروع کنیم؟
دلم می خواهد که بگویم:
-هر کدوم تو بیای. با هم میریم...
صدای آق بابا را می شنوم که بر سر نیمای بیچاره غر می زند:
-این بچه ها بی صاحابن که اینطوری خودشونو بالا پایین میندازن. او خرو ببین چطور تو کشتی وایساده و جیغ میزنه. عجب تربیت های ضعیفی!
نیما با روانشناسی اش توضیح می دهد:
-اینا ایمنن آق بابا. بیشتریاشون با پدر و مادراشونن. از طرفی این بازی ها برای تخلیه ی انرژی و هیجانشونه دیگه. ایرادی نداره که!
ندیده می فهمم آق بابا دو دستش را پشت کمرش گذاشته و در جوابش می توپد:
-بی خود! مگه از پشت کوه اومدن؟!
نیما که می داند این بحث به ترکستان است، قیچی اش می کند:
-چی بگم؟ حق با شماست!
نامی می خندد و به سمت باجه ی بلیط فروشی می رود. سرعت گرفتن و رفتنش مرا هم به دنبال خودش می برد. سربالاییش مرا به نفس می اندازد. کنارش می ایستم و با مکث می پرسم:
-چی شد؟
دو دستش را تکیه به جلوی باجه می دهد و سرش را خم می کند به سمتم:
-چه بازی هایی می خوای بری؟
اندرسفیهانه نگاهش می کنم و جواب می دهم:
-اول از خودت بپرس جوابت هر چی هست، منم هستم.
پلک تاییدی می زند و می پرسد:
-بقیه م میان؟
حینی که به عقب و به سمت آن دو برمیگردم، شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
-نمیدونم.
و رو به آن دو می پرسم:
-شما دو تاهم میاین؟ بلیط بگیریم براتون؟
آق بابا که می گوید:
-نه بابا بچه شدیم؟
و نیمایی که می ماند الان چه بگوید؟!
-داداش نیما شما چی؟
سری پایین می اندازد و با نک کفشش زمین را ضربه باران می کند:
-نه. برین... من و آق بابا میمونیم اینجا...
نامی پشت من می ایستد و می گوید:
-تو که عاشق شهربازی ای چرا بلوف میای؟ هر جا رفتیم تو هم میای!
می بینم که چشم و ابرو می آید و تهدید وار نگاهش می کند.
-نه... واقعا حوصلشو ندارم. برین خوش باشین شما...
اشاره ای به من و نامی می دهد:
-شما برین... من و آق بابا میریم رو نیمک ها می شینیم کمی با هم خلوت می کنیم.
نامی به طعنه می گوید:
-آره خب... کل راهو با کلی مسافر همراه بودین الان باید تنها باشین.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#628
نیما اینبار لبخند تلخی می زند و با دور زدن ما و دید زدن دور ترین نیمکت می گوید:
-شاید نیاز به هوای آزاد داشتم تا به ذهنم برسه. نمیشه داداش؟
نامی دیگر چیزی نمی گوید و از باجه ی بلیط فروشی، بلیط هایمان را می گیرد و پولشان را پرداخت می کند.
با او همراه می شوم و در سکوت فقط دنبالش می کنم. اینکه چرا او شبیه نیما نیست را من می دانم و اویی که هیچ گاه نمی تواند در مقابل ظلم گردن خم کند.
-تو هم فهمیدی دوست داشت بیاد و بخاطر اون نیومد؟
اولین بار است که جلوی من آق بابا را "اون" می نامد.
-آره منم فهمیدم ولی کار خوبی کردی بحث رو کش ندادی. شاید می خواد بلیطشو برای تو بسوزونه و اونو با خودش نیاره و دنبالمون نباشن!
اولین بار است که جلوی او آق بابا را "اون" می نامم و فقط به خاطر دو چشمان خودِ خودش است.
متعجب به سمتم برمیگردد و می پرسد:
-من کر شدم یا شنواییم مشکل پیدا کرده؟
نمی توانم که نخندم.
-چطور؟
دو ابرویش را بالا می اندازد:
-بهش گفتی اون؟
دیدی به عقب می زنم و نمی بینمشان، پس دست به سمتش دراز می کنم و با لمس گرمای دست هایش، لب می زنم:
-وقتی تو میگی اون منم باید بگم اون تا منظورمو بفهمی. در ضمن همه ی محیط دور من با تو معنی پیدا می کنن، وقتی تو با اون صدا کردنش احساس راحتی داری منم میگم اون...
فشاری به دستم می دهد و از میان شلوغی دورمان می گذرد.
-بریم ماشین بازی؟
این طبیعیست که دلم برایش غنج می رود؟!
به دستش آویزان می شوم و میان استخوان های درشتش خودم را جا می کنم.
-بریم... من که پایه م...
همزمان با مسیر گرفتنمان دختر بچه ای مو طلایی ای را می بینم که به دنبال مادرش می گردد و مثل ابر بهار گریه می کند. بی اختیار دست نامی را رها می کنم و میان پرسش های متعددش که می گوید"کجا میری؟" به سمت دخترک می روم. یک دستش توی دهانش است و اشک می ریزد. موهای خوشگل فرش را بالا بسته و لپ های قرمزش را با دست آزادش، دست می کشد.
-مامانمو می خوام.
قلبم برایش...
کت جین نازی که به تن دارد را با بوی خوش بچه ها ادغام کرده و بیننده را به چالش لپ گیری یا نگیری می کشاند.
-عزیزم برات پیداش می کنم. گریه نکن قشنگم. همین الان با هم میریم و صداش می زنیم... باشه؟
بینی قرمز شده اش را بالا می کشد و اینبار با تور های روی کتش ور می رود.
-گُمِس کلدم... نمیدونم کجاس... مانتوس سفیده...
با لب هایی آویزان می پرسم:
-اسمت چیه نازم؟
نامی خودش را به من می رساند و مثل من خم می شود به سمتش و می گوید:
-شدی نیمای دوم؟ درجه لازم شدی...
متعجب به نامی می نگرد و گریه اش آرام می شود. فکر کنم کنجکاوی جایش را به نگرانی می دهد...
تشری آرام با ضربه ای آرام تر به بازویش می شود سهمش!
-هیش... بچه گم شده مامانشو میخواد!
تمام رخش را به من می بخشد:
-تو هم شدی دایه ی عزیز مادرش؟! همین باجه بسپار ننه شو صدا بزنن بیاد پیداش کنن... یا اله الا الله... ملت بچشون گم میشه عین خیالشونم نیست...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#629
به غرغر هایش محل نمی دهم و از عروسک جلوی رویم که حالا فقط ما را خیره می نگرد، می پرسم:
-خاله جان اسمتو نگفتی؟
لب هایش را آویزان می کند و اخم آلود می گوید:
-مامانم دُفته به تَسی نَدَم...(مامانم گفته به کسی نگم)
نامی با سخره می خندد:
-بفرما... خودش جوابتو داد...
دستمو می گیرد و سعی می کند از جا بلندم کند:
-بلند شو بریم بذاریمش این باجهه!
منطقی به نظر می رسد ولی باز هم رضا نیست این بچه با این سن و این همه زیبایی بخواهد به کسی جز خودم سپرده شود.
سعی می کنم لحنم را پر از خواهش و سیاست کنم:
-نامی... اگر همین بچه یکی مثل من بود تو بچگی و اون پارکی که خودت منو پیدا کردی، باز هم دلت میاد بدیش اینجا بری؟ حداقل بذار بمونیم تا مامانش پیدا شه بعد می ریم. هوم؟!
غرزنان می گوید:
-همینم مونده بود برم تو ستاد بحران خانواده های بی خیال! باشه بابا... من وایمیسم تو کار خودتو کن!
نمی مانم که بحث را ادامه بدهم، بلکه دست بچه ی سرتق چموش ولی عزیز را می گیرم و با گفتن اینکه مادرت را با صدا زدنش توی بلندگو می توانی پیدا کنی، می برم به نزدیک ترین باجه! بماند که نامی هم با اخم های توی هم به دنبالمان کشیده می شود...
به باجه که می رسیم با مردی که در آنجا مشغول کارش است، صحبت می کنم و ازش می خواهم که بگذارد تا دخترک از مادرش بخواهد پیدایش کند.
-فقط لطفا بدین خودش صحبت کنه...
نیشگونی که توی پهلویم وارد می شود و مرا عقب می کشد را در صدم ثانیه حس و خفه ام می کند. برمیگردم و با انبوهی اخم که صورتش نامی را پوشانده، روبه رو می شوم:
-چرا نیشگون میگیری؟
عصبی می گوید:
-شاید بخاطره اینه که رفتی تو صورت مرد غریبه... من خرو ببین با کی اومدم گذشته ی داداشمو پیدا کنم. بیا عقب ببینم...
عقب می آیم و قهرآلود و دست به سینه می ایستم که دخترک می گوید:
-مامانم کو... چلا نمیذاله حلف بزنم!؟
دلم می خواهد با یک پرس تف ماچ بارانش کنم.
-الان این عموئه میره به اون آقاهه میگه.
نامی با مرد جوان صحبت می کند و خیلی زود دخترک قشنگ که دل من را در همان چند دقیقه ی اول برده بود، می رود و از پشت میکروفن مادرش را صدا می زند.
طولی نمی کشد که زن سراسیمه با چشم هایی اشکی نزدیکمان می شود و دخترش را چنان محکم توی آغوش می گیرد، انگار که سال هاست ندارتش!
الحق که زیبایی اش را از مادرش به ارث برده و می درخشند هر دو... کمی وقت می برد تا زن من و نامی ای که با احساساتی غالب نگاهش می کنیم را می بیند. خدا می داند که چقدر تشکر درون کلام و نگاهش است که نامی از حرف های یکم پیشش پیشمان می شود و این را من می دانم و بس!
-امیدوارم خدا هر چی که می خواین رو بهتون بده. نمیدونین چی کشیدم تو همین چند لحظه... یه لحظه نفهمیدم چی شد دستمو ول کرد و دیگه پیداش نکردم. ده بار اونجایی که همسرتون گفت رو اومدم ولی پیداش نکردم... انگار یه چیکه آب شده بود رفته بود تو زمین...
نمیدانم برای لهجه اش غش کنم، یا برای لفظ شوهرش و چسباندنمان بهم!
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#630
من که حسش را با حس مادری ذاتی خودم ادغام می کنم، می دانم چه کشیده...
مهربان جواب می دهم:
-میدونم عزیزم. خیلی سخته. خدا براتون حفظش کنه. خیلی عروسکه ماشاا...
وروجک خانوم خودش را به پای مادرش می چسباند و می گوید:
-مامانِ دَشندَم...(قشنگم)
دلم می خواهد بچلانمش!
نامی هم با لفظی کوتاه جواب می دهد:
-خواهش میکنم. وظیفه ی انسانی بود...
کم کم با خانوم محترم و دختر دلبرش خداحافظی می کنیم و بالاخره به سمت پیست ماشینی که نامی کلی ذوقش را دارد می رویم...
***
سقف تنها اتاق خواب سوئیت برای من است. قاب عکس های طبیعت روی دیوار اتاق برای من است. تراس خنکش، پرده های سبز رنگش... همه و همه برای من است. منی که هیچ چیزی تا امروز برایم نبوده...
دو دستم را روی شکمم می گذارم و ناخودآگاه به چند ساعت پیش می روم. من و نامی هستیم، بی مزاحم، درون چرخ و فلکی که در بالاترین نقطه ی خود است و چرخ می خورد...
"
-چشماتو ببند.
میله های دورم را محکم می گیرم و چشم هایم را می بندم.
-نمیتونم داد نزنم...
گرمی دست هایش که روی پاهایم می چسبد را حس می کنم اما ذره ای از ترسم را نمی کاهد...
-داد بزن ولی نترس... من اینجام...
داد می زنم:
-از ارتفاع می ترسم.
صدایش از روبه رو می آید:
-مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟
بلندتر داد می زنم:
کاش بهت اعتماد نمی کردم...
با تاب خوردن کابین سرباز، صدایم خفه می شود و آرام تر ولی هراسیده تر می گویم:
-کاش نیومده بودم...
به زانوهایم فشار آرامی می آورد و من همچنان با چشم های بسته غرغر می کنم:
-ولم کن نامی... تو نمیدونی من از ارتفاع می ترسم؟ نمیدونی این فوبیا با روی یه چهارپایه ی چند متری هم هنوز برطرف نشده؟
صورتم را آویزان می کنم:
-چرا آخه؟
صدای خنده های ریزش را می شنوم اینبار... کیف می کند از هراسیدن همیشه ی من! کاش این عادتش را ترک می کرد.
-نخند...
میله ها را سفت تر می چسبم و با کوبیدن پایم به زیرش، می نالم:
-می ترسم... آقا می ترسم... قرار نیست تو همه چی بشم غول بی شاخ و دم که! می ترسم...
لبم را می گزم و بلافاصله با هراسی شدیدتر می گویم:
-چرا میزنم زیر پام آخه! اینجوری بیشتر می لرزه کابینش... چرا اینجا شیشه نداره؟ چرا اینجا اتاقک نداره؟ بدم میاد ازت ارتفاعِ احمق...
خنده اش را ولومی بی سابقه می دهد:
-ال نور اگه ببینی چه عزیزی شدی، خودت خودتو چشم می کنی...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ
#جنتلمن
#631
دستش را از روی زانویم برمیدارد و می شنوم صدای موبایلش که چندین چیک می خورد. بی قرار چشم باز می کنم. فکر کنم قرمزی صورتم به چشم هایم می رسد و باز می شود کاسه اش!
-چیکار می کنی؟ فیلم می گیری؟ عکس می گیری؟ من دارم می لرزم از ترس تو داری مدرک جمع می کنی...
و او در نهایت خونسردی مشغول فیلم برداری از من است!
-تو به من بگو اگه خودتم یه هندونه ی قرمز بی تخم رو می دیدی، میتونستی از مزه کردنش بگذری یا نه؟
لب و لوچه ام را آویزان می کنم و می پرسم:
-یعنی نوبت به من نمی رسه؟ یعنی روزی نمیرسه که من به ترس هات بخندم؟
نمی دانم چرا ولی خنده ی صورتش جمع می شود. می خواهم بپرسم چه شد، ولی چون همزمان می شود با رسیدنمان به پایین، به مردی که کنترل چرخ و فلک را بر عهده دارد، می گویم:
-میخوایم پیاده شیم...
نامی خبیث می شود و خیلی زود از حال قبلش بیرون می آید و با دست هایش، اشاره ای به چرخیدن می کند:
-یه دور دیگه برو...
منی که حرص خوران نگاهش می کنم را با لبخندی خباثت بار رد می کند و نیم رخش را به من می سپارد:
-بالاخره که باید یه فرقی بین زن و مرد باشه... هوم؟
"
خودم را در آغوش می گیرم و چشم های نیمه بسته ام را کامل می بندم. لبخندی به سقف می زنم و لب هایم را بر روی می لرزانم:
-شب بخیر ال نور خوشحال... خوشبخت... عاشقِ نامی!
***
"نامی"
"سلام. من نامی ام. همونی که یه روزی همه رو خاطرخواه خودش می کرد و یه شهرو دنبال خودش می کشوند. تنها کسی که اجازه ی بیشتر از حد موندن بعد از ساعت مقرر خونه ی آق بابا رو داشت. همونی که نفس همه رو می گرفت ولی کسی نمیتونست دست به دلیل نفس کشیدنش بزنه. همون نامی ام، کمی ضعیف تر، کمی بیشتر از کمی!"
خودکار خوش دستی که بین انگشت هایم جا گرفته را چندین بار تکان می دهم تا کلمات به جای خروج، ورود کنند.
"دکترم توصیه کرده بود که اگر خواستی می تونی نامه ی خشم بنویسی، اونم تو مواقعی که نمیتونی خودتو کنترل کنی. الان این حسو دارم... همین الانی که همه خوابن و من بیدار... همین الانی که همه دارن به فردا فکر می کنن و من به دیروز... چرا همه چیز برای من برعکسه رو نمیدونم ولی اینکه چطور همین اوضاعِ برعکس رو کنترل کنم رو میدونم..."
یک طرف نگاهم به آق بابای خوابیده است و یک طرف دیگه به نیمایی که پلک هایش تکان می خورد. او هم مثل من سرخورده ادامه می دهد، میدانم ولی نمیدانم چه اصراری به لو ندادن دارد... هه!
"باید نقش بازی کرد. حتی اگه پر از کینه باشم، حتی اگر پر از داد و بیداد باشم. من جوونم. خوشتیپم. خوب شدم. دیگه روانم تحت تاثیر افکار پریشون قبل نیست. دیگه میتونم راحت حرف بزنم و خودمو جمع و جور کنم. میتونم خیلی راحت گولشون بزنم و دورشون بزنم."
برای نوشتن بند آخر به دنبال کلمه های مثبت می گردم. کلماتی که قبل از خواب باید تکرار شوند. هر چه بیشتر، بهتر... هر چه پر تر، بهتر... با کمی گشتن میان کتابخانه ی خالی مغزم، پیدا می کنم و می نویسم:
"من پیشرفت کردم، بیشتر از این هام باید پیشرفت کنم. الان با قرص، فردا بی قرص. الان با ذهن مریض، فردا با ذهن سالم. من نه تنها به مانی، به خودمم قول دادم خوب شم. زندگی آرومی داشته باشم. سالم زندگی کنم... من میتونم ولی دور از آق بابای بی شرف... ال نور بی شرف تر... دور از همه ی آدم های منفی دورو برم..."
امضا و نقطه ی آخر را می زنم و جمعش می کنم. توی کیفم می چپانمش تا فردا پاره اش کنم. الان و میان سکوت سوئیت نمی شود. سوئیتی که تک اتاقش به ملکه ی آق بابا رسیده و ما باید توی هال و آشپزخانه ی فکسنی اش بخوابیم...
سر روی بالشت می گذارم و در حالی که نگاهم میخ به ساعتیست که 2نصف شب را نشان می دهد زیر لب می گویم:
-شب بخیر نامی... پسرِ هدفمند... متنفر از ال نور...
***
«پایان تلگرامی رمان. پایان اصلی در اپلیکشن باغ استور(توضیحات در بنر بعد)»
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ