Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
پادشاهی یزدگرد:
پادشاهی یزدگرد بیست سال بوود.
وختی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و اندرز پرداخت و گفت:
اگر شاه هم باشی بههررووی خشت بالین توست.
ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و اینک من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بوودند تا وختی زنده هستم ریشهی بدیها را میکنم و با آنها نبرد میکنم.
در این جهان تنها نام جاوید است که میماند.
بزرگان به اوو آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان دنبالهدار بوود تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در میان تازیان بزرگ بوود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت.
وختی یزدگرد آگاه شد از هر سوو سپاه گِرد کرد و دستوور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به دست بگیرد.
رستم ستارهشناس و بیداردل و باهووش بوود.
نزد یزدگرد رفت و سرفروود آورد.
شاه اوو را ستوود و گفت:
تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید درجا از تازش تازیان پیشگیری کنید.
رستم پذیرفت و با سپاه به راه افتاد و پس از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد.
رستم که ستارهشناس بوود دریافت که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامهای به برادر نوشت و در آغاز به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت:
از گردش ستارگان دريافتم که پادشاهی روو به پایان است .
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان.
فرستادهای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را میخواهد و باید به آنها باژ بدهیم.
از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بستهاند.
تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو.
اگر مادر را دیدی دروود مرا به اوو بفرست و بگوو غمگین نباشد چون در سرای گذرا هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است.
به خدا پناه ببر و دل از این جهان گذرا بردار.
من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمییابم.
اگر رووزی بر شاه رووزگار تنگ شد هووشیار ایشان باش که یادگار ساسانیان است.
دریغا که به هررووی این پادشاهی از میان میرود.
جهان به کسی پایدار نیست.
سپس از ایران و ترکان و تازیان نژادی درهمآمیخته پدید میآید.
دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه بادهای و خوراکشان نان کشک است و پشمینه پووشند.
بسیار نگرانم که اینک که من پهلوان سپاه شدم زمان افت ساسانیان رسید.
تیغ ما بر تازیان کارگر نیست.
ایکاش دانش پیشگوویی نداشتم.
همه بزرگانی که با من هستند گمان میکنند که این بیشه از پیکر تازیان پر میشود.
ای برادر این قادسی دخمه من است بههررووی تو هوای شاه را داشته باش و خود را جانباز ایشان کن.
رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد.
سپس نامهای بر پرنیان سپید از سووی پور هرمزد به سعد وقاص نوشت:
در آغاز از جهاندار پاک که سپهر از نیرووی آن برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و پس از نام و نشان شاه اوو پرسید و سپس گفت:
این چهکاری است.؟
چرا به ایران تازش کردی.؟
شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکووه و بزرگی فراوانی دارد .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی
تفو باد بر چرخ گردان تفوی.
آیا شرم نمیکنید.؟
مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نگرش تو را بگووید.
هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد.
پند مرا بپذیر و هووشمندانه رفتار کن.
#دنبالهدار.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
پادشاهی یزدگرد:
پادشاهی یزدگرد بیست سال بوود.
وختی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و اندرز پرداخت و گفت:
اگر شاه هم باشی بههررووی خشت بالین توست.
ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و اینک من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بوودند تا وختی زنده هستم ریشهی بدیها را میکنم و با آنها نبرد میکنم.
در این جهان تنها نام جاوید است که میماند.
بزرگان به اوو آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان دنبالهدار بوود تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در میان تازیان بزرگ بوود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت.
وختی یزدگرد آگاه شد از هر سوو سپاه گِرد کرد و دستوور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به دست بگیرد.
رستم ستارهشناس و بیداردل و باهووش بوود.
نزد یزدگرد رفت و سرفروود آورد.
شاه اوو را ستوود و گفت:
تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید درجا از تازش تازیان پیشگیری کنید.
رستم پذیرفت و با سپاه به راه افتاد و پس از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد.
رستم که ستارهشناس بوود دریافت که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامهای به برادر نوشت و در آغاز به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت:
از گردش ستارگان دريافتم که پادشاهی روو به پایان است .
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان.
فرستادهای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را میخواهد و باید به آنها باژ بدهیم.
از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بستهاند.
تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو.
اگر مادر را دیدی دروود مرا به اوو بفرست و بگوو غمگین نباشد چون در سرای گذرا هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است.
به خدا پناه ببر و دل از این جهان گذرا بردار.
من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمییابم.
اگر رووزی بر شاه رووزگار تنگ شد هووشیار ایشان باش که یادگار ساسانیان است.
دریغا که به هررووی این پادشاهی از میان میرود.
جهان به کسی پایدار نیست.
سپس از ایران و ترکان و تازیان نژادی درهمآمیخته پدید میآید.
دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه بادهای و خوراکشان نان کشک است و پشمینه پووشند.
بسیار نگرانم که اینک که من پهلوان سپاه شدم زمان افت ساسانیان رسید.
تیغ ما بر تازیان کارگر نیست.
ایکاش دانش پیشگوویی نداشتم.
همه بزرگانی که با من هستند گمان میکنند که این بیشه از پیکر تازیان پر میشود.
ای برادر این قادسی دخمه من است بههررووی تو هوای شاه را داشته باش و خود را جانباز ایشان کن.
رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد.
سپس نامهای بر پرنیان سپید از سووی پور هرمزد به سعد وقاص نوشت:
در آغاز از جهاندار پاک که سپهر از نیرووی آن برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و پس از نام و نشان شاه اوو پرسید و سپس گفت:
این چهکاری است.؟
چرا به ایران تازش کردی.؟
شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکووه و بزرگی فراوانی دارد .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی
تفو باد بر چرخ گردان تفوی.
آیا شرم نمیکنید.؟
مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نگرش تو را بگووید.
هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد.
پند مرا بپذیر و هووشمندانه رفتار کن.
#دنبالهدار.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعد وقاص ببرد.
پیروزشاپور نزد سعد وقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و گلیمی زیرش انداخت و گفت:
ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمیبندیم و این را از مردانگی دوور میدانیم.
وختی سعد نامه رستم را خواند پاسخ اوو را به تازی نوشت:
سر نامه نام خداوند را برد و پس از محمد پیمبر اوو نام برد و از گفتار پیامبر هاشمی نوشت و از خدا و قرآن و آيينهای نو گفت.
از آتش دووزخ و بهشت و درختان بهشتی سخن راند و گفت:
اگر شاه این دین را بپذیرد دوجهان را به دست آورده است و پناهدهنده اوو محمد(پیمبر) است.
همه تاجوتخت و جشن و سوور را با یک موی خوور جابجا نمیکنم.
هرکسی که به جنگ من آید جز گوور تنگ و دووزخ پایانی ندارد.
و اگر به دین ما بگروید بهشت چشم براه شماست.
پس نامه را مهر زد و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت.
نامداری از سپاه به رستم گفت:
فرستادهای بی اسپ و تفنگ و جامه درست از سووی سعد وقاص آمده است.
رستم سراپردهای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را گِرد نموود و خود بالا نشست.
همه جامههای باشکووه پووشیده بو دند.
فرستاده سعد بر رووی دیبا ننشست و رووی زمین نشست.
شعبه به اوو گفت:
اگر دین پذیری دروود بر تو.
رستم نامه را از اوو گرفت و برایش خواندند.
رستم پاسخ داد:
بگوو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمیشوم.
بگوویش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آید ز گفتار خام
جنگ آغاز شد و سه رووز دنباله داشت و ایرانیان با کمبوود آب رووبروو بوودند.
لب رستم از تشنگی خاکآلوود و زبانش چاکچاک شده بوود و مردان و اسپان وادار به خوردن گل تر شدند.
رستم همه بزرگان را کشته یافت و به هررووی رستم و سعد به جنگ تنبهتن پرداختند و سعد بر اوو پیرووز شد و اوو را کشت و به هررووی ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و مانده سپاه بهسووی شاه ایران آمد با این که سپاه دشمن پشت سرشان بوود.
آن زمان یزدگرد در بغداد بوود که به وی پیام دادند که رستم مرده است.
فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندروود به بغداد آمد و تازیان را ازآنجا بیروون کرد و به هاموون کشاند.
سپس به نزد شاه رفت و گفت:
از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یکتنی و دشمنانت سدها هزارند.
بهتر است به بیشه نارون بروی.
شاه با بزرگان رایزنی کرد و آنها هم نگرش فرخ زاد را پسندیدند.
و شاه نپذیرفت و گفت:
این مردانگی نیست و من جنگ را برتری میدهم.
بزرگان بر اوو آفرین گفتند پس شاه گفت:
بهتر است بهسووی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما یاری میکنند.
من با اوو دووست میشوم و با دخترش زناشوویی میکنم.
پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامهای به ماهوی سوری نوشت و از رووزگار خود و کشته شدن رستم به دست سعد وقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت:
تو با لشگرت آماده جنگ شو.
من یک هفته در نشابور میمانم و به مرو میآیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای یاری میفرستم.
یزدگرد نامه دیگری به مرزبان تووس نوشت و از اوو هم یاری خواست.
ماهوی سوری به پیشوازش آمد و سر خم کرد.
فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به اوو سپرد تا خود برای جنگ به ری برود.
چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وختی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد بنشیند.
پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بوود.
ماهوی به اوو نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیشآمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر میخواهی تاوان نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاجوتخت اوو را واگیر کن.
بیژن با وزیرش رایزنی کرد و وزیر گفت: درست نیست که بهفرمان ماهوی آنجا بروی.
به برسام بگوو تا با سپاه به آنجا برود.
بیژن پذیرفت.
یزدگرد که از نیرنگ ماهوی آگاهی نداشت با آوای کورس جنگ از خواب پرید.
شاه جنگ سختی کرد و دریافت که ماهوی به اوو نیرنگ زده است به هررووی وادار به گریز شد و در آسیابی پنهان گشت .وختی آفتاب زد آسیابان که فروومایهای به نام خسرو بوود،
آمد و از یزدگرد پرسید:
که هستی و اینجا چه میکنی.؟
شاه گفت:
من از ایرانیان هستم و از توران شکستخوردهام.
آسیابان گفت:
جز نان کشک چیزی ندارم.
شاه گفت:
همین خوب است.
🖌📖دنباله دارد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعد وقاص ببرد.
پیروزشاپور نزد سعد وقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و گلیمی زیرش انداخت و گفت:
ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمیبندیم و این را از مردانگی دوور میدانیم.
وختی سعد نامه رستم را خواند پاسخ اوو را به تازی نوشت:
سر نامه نام خداوند را برد و پس از محمد پیمبر اوو نام برد و از گفتار پیامبر هاشمی نوشت و از خدا و قرآن و آيينهای نو گفت.
از آتش دووزخ و بهشت و درختان بهشتی سخن راند و گفت:
اگر شاه این دین را بپذیرد دوجهان را به دست آورده است و پناهدهنده اوو محمد(پیمبر) است.
همه تاجوتخت و جشن و سوور را با یک موی خوور جابجا نمیکنم.
هرکسی که به جنگ من آید جز گوور تنگ و دووزخ پایانی ندارد.
و اگر به دین ما بگروید بهشت چشم براه شماست.
پس نامه را مهر زد و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت.
نامداری از سپاه به رستم گفت:
فرستادهای بی اسپ و تفنگ و جامه درست از سووی سعد وقاص آمده است.
رستم سراپردهای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را گِرد نموود و خود بالا نشست.
همه جامههای باشکووه پووشیده بو دند.
فرستاده سعد بر رووی دیبا ننشست و رووی زمین نشست.
شعبه به اوو گفت:
اگر دین پذیری دروود بر تو.
رستم نامه را از اوو گرفت و برایش خواندند.
رستم پاسخ داد:
بگوو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمیشوم.
بگوویش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آید ز گفتار خام
جنگ آغاز شد و سه رووز دنباله داشت و ایرانیان با کمبوود آب رووبروو بوودند.
لب رستم از تشنگی خاکآلوود و زبانش چاکچاک شده بوود و مردان و اسپان وادار به خوردن گل تر شدند.
رستم همه بزرگان را کشته یافت و به هررووی رستم و سعد به جنگ تنبهتن پرداختند و سعد بر اوو پیرووز شد و اوو را کشت و به هررووی ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و مانده سپاه بهسووی شاه ایران آمد با این که سپاه دشمن پشت سرشان بوود.
آن زمان یزدگرد در بغداد بوود که به وی پیام دادند که رستم مرده است.
فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندروود به بغداد آمد و تازیان را ازآنجا بیروون کرد و به هاموون کشاند.
سپس به نزد شاه رفت و گفت:
از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یکتنی و دشمنانت سدها هزارند.
بهتر است به بیشه نارون بروی.
شاه با بزرگان رایزنی کرد و آنها هم نگرش فرخ زاد را پسندیدند.
و شاه نپذیرفت و گفت:
این مردانگی نیست و من جنگ را برتری میدهم.
بزرگان بر اوو آفرین گفتند پس شاه گفت:
بهتر است بهسووی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما یاری میکنند.
من با اوو دووست میشوم و با دخترش زناشوویی میکنم.
پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامهای به ماهوی سوری نوشت و از رووزگار خود و کشته شدن رستم به دست سعد وقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت:
تو با لشگرت آماده جنگ شو.
من یک هفته در نشابور میمانم و به مرو میآیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای یاری میفرستم.
یزدگرد نامه دیگری به مرزبان تووس نوشت و از اوو هم یاری خواست.
ماهوی سوری به پیشوازش آمد و سر خم کرد.
فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به اوو سپرد تا خود برای جنگ به ری برود.
چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وختی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد بنشیند.
پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بوود.
ماهوی به اوو نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیشآمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر میخواهی تاوان نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاجوتخت اوو را واگیر کن.
بیژن با وزیرش رایزنی کرد و وزیر گفت: درست نیست که بهفرمان ماهوی آنجا بروی.
به برسام بگوو تا با سپاه به آنجا برود.
بیژن پذیرفت.
یزدگرد که از نیرنگ ماهوی آگاهی نداشت با آوای کورس جنگ از خواب پرید.
شاه جنگ سختی کرد و دریافت که ماهوی به اوو نیرنگ زده است به هررووی وادار به گریز شد و در آسیابی پنهان گشت .وختی آفتاب زد آسیابان که فروومایهای به نام خسرو بوود،
آمد و از یزدگرد پرسید:
که هستی و اینجا چه میکنی.؟
شاه گفت:
من از ایرانیان هستم و از توران شکستخوردهام.
آسیابان گفت:
جز نان کشک چیزی ندارم.
شاه گفت:
همین خوب است.
🖌📖دنباله دارد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه:
ماهوی همهجا به دنبال شاه میگشت
تا اینکه فرستادهای از آسیابان پرسوجوو کرد.
آسیابان گفت:
مردی در آسیاب پنهان است بلند بالا پیکری بلند و رخساری چون خوورشید با دو ابرووی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد.
من به اوو نان کشکین دادم.
اوو را نزد ماهوی بردند و داستان را گفتند.
ماهوی به آسیابان گفت:
بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را میبرم.
موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت:
این کار را نکن بر تو گزند میآید و همه تو را نفرین میکنند.
کسی دیگر به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت:
ای مرد ستمکار دل و هووش تو را تیره میبینم.
تو دربند آز شدهای.
شهروی برخاست و گفت:
چرا این کار را میکنی.؟
شاه جنگی در پیش دارد.
خوون شاهان مریز که تا رستاخیز نفرین میشوی.
مهرنوش گریان و با درد و ناله گفت:
ای بد نژاد تو از جانوران هم بدتری.
در پایان آژیدهاک را ندیدی.؟
سرانجام تور را ندیدی.؟
ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد.؟
سرانجام ارجاسپ چه بوود.؟
درپایان بندوی و گستهم را به یاد داری.؟
به هررووی رووزگار تو هم به سر میآید.
برو از شاه پووزش بخواه.
این سخنان در آن شبان زاده کارسازی نکرد.
سپس ماهوی با موبدی از لشگرش رایزنی کرد و گفت:
اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان گِرد اوو را میگیرند و همه از کار من آگاه میشوند و مرا خواهند کشت.
مرد خردمند گفت:
اگر شاه دشمنت شود بیگمان به تو هم بد میرسد و اگر اوو را بکشی خداوند تاوان اوو را میگیرد و زندگیت رنج و اندووه میشود.
اگر از چین سپاه برای یاری به اوو بیاید و اوو را کشته ببینند تو را از ميان میبرند.
به هر رووی ماهوی به آسیابان گفت:
برو و اوو را بکش.
آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنهای به پهلوی شاه زد.
آه شاه بلند شد و به خاک افتاد.
سواران ماهوی پیراهن شاه را آوردند و توغ و پایافزارش را نزد ماهوی بردند.
ماهوی دستوور داد تا اوو را به آب اندازند.
بامداد مردم پیکر اوو را در آب دیدند و پیام به راهبان بردند.
تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمهای درست کردند و دیبای زرد بر اوو پوشاندند و بخاک سپردند.
به ماهوی پیام دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را خاک کردند را بکشند.
از آن پس وختی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با اوو بوود و همان شبان زاده پیشین بوود.
ماهوی به وزیرش گفت:
انگشتر یزدگرد در دست من است و ایران همه بنده اوو هستند و به من نگاهی نمیکنند.
وزیر گفت:
اکنوون که کار از کار گذشته است جهاندیدگان را گرد کن و به نیکوویی سخنرانی نما و بگوو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وختی دریافت که ترکان تازش کردهاند تاج و انگشترش را به من داد.
من بهفرمان اوو بر تخت مینشینم.
ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و برآن شد که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد.
نامدار سپاه اوو نامش گرسیون بوود.
وختی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و بهسووی اوو میآید آشفته شد پس به یاران گفت:
شتاب نکنید تا به اینسووی آب بیاید تا من کین شاه را از اوو بگیرم.
وختی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید، ترسید.
بیژن به برسام گفت:
هووشیار باش که ماهوی از جیحون رَم نکند. چشم از اوو برندار.
برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و به هررووی خنجری به اوو زد و اوو را از اسب به زیر آورد.
یاران گفتند باید سرش را برید.
برسام گفت:
اوو را نزد بیژن میبرم.
بیژن شاد شد و وختی اوو را دید، گفت:
ای بد نژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی.؟
ماهوی گفت: برای این کار گردنم را بزن.
بیژن گفت:
چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت:
این دست در بدی بیهمتاست.
سپس دوپایش را برید و سپس دو گووش و بینی را برید و گفت:
رهایش کنید تا بمیرد.
ناگفته نماند بیژن هم گناهکار بوود و به هررووی اوو هم سرنوشت بدی داشت و گوویند که دیوانه شد و سرانجام خود را کشت و از این پس زمان فرمانروایی به عمر رسید.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
ماهوی همهجا به دنبال شاه میگشت
تا اینکه فرستادهای از آسیابان پرسوجوو کرد.
آسیابان گفت:
مردی در آسیاب پنهان است بلند بالا پیکری بلند و رخساری چون خوورشید با دو ابرووی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد.
من به اوو نان کشکین دادم.
اوو را نزد ماهوی بردند و داستان را گفتند.
ماهوی به آسیابان گفت:
بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را میبرم.
موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت:
این کار را نکن بر تو گزند میآید و همه تو را نفرین میکنند.
کسی دیگر به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت:
ای مرد ستمکار دل و هووش تو را تیره میبینم.
تو دربند آز شدهای.
شهروی برخاست و گفت:
چرا این کار را میکنی.؟
شاه جنگی در پیش دارد.
خوون شاهان مریز که تا رستاخیز نفرین میشوی.
مهرنوش گریان و با درد و ناله گفت:
ای بد نژاد تو از جانوران هم بدتری.
در پایان آژیدهاک را ندیدی.؟
سرانجام تور را ندیدی.؟
ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد.؟
سرانجام ارجاسپ چه بوود.؟
درپایان بندوی و گستهم را به یاد داری.؟
به هررووی رووزگار تو هم به سر میآید.
برو از شاه پووزش بخواه.
این سخنان در آن شبان زاده کارسازی نکرد.
سپس ماهوی با موبدی از لشگرش رایزنی کرد و گفت:
اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان گِرد اوو را میگیرند و همه از کار من آگاه میشوند و مرا خواهند کشت.
مرد خردمند گفت:
اگر شاه دشمنت شود بیگمان به تو هم بد میرسد و اگر اوو را بکشی خداوند تاوان اوو را میگیرد و زندگیت رنج و اندووه میشود.
اگر از چین سپاه برای یاری به اوو بیاید و اوو را کشته ببینند تو را از ميان میبرند.
به هر رووی ماهوی به آسیابان گفت:
برو و اوو را بکش.
آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنهای به پهلوی شاه زد.
آه شاه بلند شد و به خاک افتاد.
سواران ماهوی پیراهن شاه را آوردند و توغ و پایافزارش را نزد ماهوی بردند.
ماهوی دستوور داد تا اوو را به آب اندازند.
بامداد مردم پیکر اوو را در آب دیدند و پیام به راهبان بردند.
تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمهای درست کردند و دیبای زرد بر اوو پوشاندند و بخاک سپردند.
به ماهوی پیام دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را خاک کردند را بکشند.
از آن پس وختی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با اوو بوود و همان شبان زاده پیشین بوود.
ماهوی به وزیرش گفت:
انگشتر یزدگرد در دست من است و ایران همه بنده اوو هستند و به من نگاهی نمیکنند.
وزیر گفت:
اکنوون که کار از کار گذشته است جهاندیدگان را گرد کن و به نیکوویی سخنرانی نما و بگوو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وختی دریافت که ترکان تازش کردهاند تاج و انگشترش را به من داد.
من بهفرمان اوو بر تخت مینشینم.
ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و برآن شد که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد.
نامدار سپاه اوو نامش گرسیون بوود.
وختی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و بهسووی اوو میآید آشفته شد پس به یاران گفت:
شتاب نکنید تا به اینسووی آب بیاید تا من کین شاه را از اوو بگیرم.
وختی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید، ترسید.
بیژن به برسام گفت:
هووشیار باش که ماهوی از جیحون رَم نکند. چشم از اوو برندار.
برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و به هررووی خنجری به اوو زد و اوو را از اسب به زیر آورد.
یاران گفتند باید سرش را برید.
برسام گفت:
اوو را نزد بیژن میبرم.
بیژن شاد شد و وختی اوو را دید، گفت:
ای بد نژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی.؟
ماهوی گفت: برای این کار گردنم را بزن.
بیژن گفت:
چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت:
این دست در بدی بیهمتاست.
سپس دوپایش را برید و سپس دو گووش و بینی را برید و گفت:
رهایش کنید تا بمیرد.
ناگفته نماند بیژن هم گناهکار بوود و به هررووی اوو هم سرنوشت بدی داشت و گوویند که دیوانه شد و سرانجام خود را کشت و از این پس زمان فرمانروایی به عمر رسید.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
داستان جمشید
بیور نامههایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان چیره هستم و زیردستت نیستم.
کسی شایسته پادشاهی است که بیهمتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.
تو تنها یک جان داری و من و مارهایم سه جان در یک تن هستیم.
من از مغزت برای مارهایم خوراک درست میکنم. من در جنگ همراهی میکنم اگر تو هم داوی داری در جنگ همراهی کن.
سپس آژیدهاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وختی قشقر به نزد جمشید رسید گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستوور بدهید به شما بدهم و پیشتر به من زنهار بدهید زیرا من تنها یک پیک هستم.
جمشید زنهار داد و نامه را گرفت و خواند و وختی به نگارش نامه پی برد هراسان شد و به رووی خود نیاورد و به قشقر گفت:
این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. میدانستم او به تنگ میآید.
اوو را به بند میکشم و سرنگوون در چاه آویزان میکنم.
نزدش برو و بگوو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو دووست داری بجنگید من هم میجنگم و اگر پشیمان شوی گناهت را میبخشم و به تو گنج شاهی میدهم و گناهکاران را پیش تو میفرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی. اینک خود دانی جنگ یا آشتی را گزینش کنی.
قشقر نزد آژیدهاک رفت و پیام جمشید را داد.
آژیدهاک خندید و به سپاهش گفت:
باید ترس را کنار گذاشت و از فراوانی لشگر اوو نترسید.
من بهتنهایی از پس آنها برمیآیم.
همه او را پذیرفتند و بیور و سپاهش بهسووی جمشید به راه افتادند.
وختی پیام لشگرکشی آژیدهاک به جمشید رسید اوو نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم ایستادند.
آژیدهاک خود پیش آمد و جنگ چهل رووز به درازا کشید و هرکس برای نبرد میآمد با یک گرز از میان میرفت و مغزشان خوراک مارهای بیور میشد وختی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان و برآن شد تا خود به جنگ برود پس هفت پاره پرنیان پووشید و روویش کلاهخوود و زره و تاج تهمورس را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسپ شد و نزد آژیدهاک رفت و گفت: ای نابکار تو را با پادشاهی چهکار؟ اکنوون زندگانیت را به سر میآورم.
چرا سرکشی میکنی؟ اگر پووزش بخواهی تو را میبخشم و تاجوتخت میدهم.
آژیدهاک گفت: یاوه نگوو. من تو را از رووی زمین برمیدارم و مغزت را به مارانم میدهم و سرمایه تورا به یارانم میبخشم این را گفت و به تاختن پرداخت. نود تازش با نیزه به یکدیگر بردند و هیچکدام پیرووز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز به دست گرفتند نخست جمشید بر سر بیور کوبید و بیور سپر گرفت و گرز چنان به سپر خورد که چاکچاک شد و پاهای اسپش در خاک فرورفت و اسپ مرد. این بار آژیدهاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید. ازآنپس یکدیگر را با گرز میکوبیدند و سد تازش به هم بردند و سد اسپ از میان رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند.
در یکی از تازشها جمشید با شمشیر به سپر آژیدهاک زد و سپر به دونیم شد و آژیدهاک سرش را دزدید. این جنگ تنبهتن دنبال داشت تا خورشید برآمد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت: بهتر است کشتی بگیریم.
آژیدهاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند.
هر دو سپاه آتش روشن کرده بودند و آنها تا بامداد کشتی گرفتند و باز بامداد را هم به شب آوردند و شب را هم بامداد رساندند و تا سه روز و سه شب رزمشان دنبال داشت و روز چهارم مارهای آژیدهاک از گرسنگی به رنج افتادند و سرشان را در گوش او میکردند. آژیدهاک نگران شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه بهسوی سپاهش دوان شد و با سپاه تازش کرد.
سپاه تازیان هم تاخت آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب دنبال داشت شبانگاه هر دو سپاه برای آسایش دست از جنگ کشیدند و جمشید به گفتگو با پسرش زادشم پرداخت و گفت: پهلوانی مانند آژیدهاک ندیدم ایکاش مادرم مرا نزاده بود. شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت میترسم به دست آژیدهاک کشته شوم پس بهتر است اینک بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو بهتر است که کسی از نژاد شاهان بماند پس چهبسا فرزند تو روی زمین را از آژیدهاک پاک کند و تاوان مرا بگیرد پسرش را بوسید و پسر از یکسو و پدر هم از سوی دیگر گریختند.
همین ست آیین چرخ بلند
ازو گه امیدست و گاهی گزند
بدینسان آژیدهاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواگ یافت و آژیدهاک همهجا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند میشود و از او باژ نمیگیریم.
#دنبالهدارد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
داستان جمشید
بیور نامههایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان چیره هستم و زیردستت نیستم.
کسی شایسته پادشاهی است که بیهمتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.
تو تنها یک جان داری و من و مارهایم سه جان در یک تن هستیم.
من از مغزت برای مارهایم خوراک درست میکنم. من در جنگ همراهی میکنم اگر تو هم داوی داری در جنگ همراهی کن.
سپس آژیدهاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وختی قشقر به نزد جمشید رسید گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستوور بدهید به شما بدهم و پیشتر به من زنهار بدهید زیرا من تنها یک پیک هستم.
جمشید زنهار داد و نامه را گرفت و خواند و وختی به نگارش نامه پی برد هراسان شد و به رووی خود نیاورد و به قشقر گفت:
این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. میدانستم او به تنگ میآید.
اوو را به بند میکشم و سرنگوون در چاه آویزان میکنم.
نزدش برو و بگوو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو دووست داری بجنگید من هم میجنگم و اگر پشیمان شوی گناهت را میبخشم و به تو گنج شاهی میدهم و گناهکاران را پیش تو میفرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی. اینک خود دانی جنگ یا آشتی را گزینش کنی.
قشقر نزد آژیدهاک رفت و پیام جمشید را داد.
آژیدهاک خندید و به سپاهش گفت:
باید ترس را کنار گذاشت و از فراوانی لشگر اوو نترسید.
من بهتنهایی از پس آنها برمیآیم.
همه او را پذیرفتند و بیور و سپاهش بهسووی جمشید به راه افتادند.
وختی پیام لشگرکشی آژیدهاک به جمشید رسید اوو نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم ایستادند.
آژیدهاک خود پیش آمد و جنگ چهل رووز به درازا کشید و هرکس برای نبرد میآمد با یک گرز از میان میرفت و مغزشان خوراک مارهای بیور میشد وختی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان و برآن شد تا خود به جنگ برود پس هفت پاره پرنیان پووشید و روویش کلاهخوود و زره و تاج تهمورس را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسپ شد و نزد آژیدهاک رفت و گفت: ای نابکار تو را با پادشاهی چهکار؟ اکنوون زندگانیت را به سر میآورم.
چرا سرکشی میکنی؟ اگر پووزش بخواهی تو را میبخشم و تاجوتخت میدهم.
آژیدهاک گفت: یاوه نگوو. من تو را از رووی زمین برمیدارم و مغزت را به مارانم میدهم و سرمایه تورا به یارانم میبخشم این را گفت و به تاختن پرداخت. نود تازش با نیزه به یکدیگر بردند و هیچکدام پیرووز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز به دست گرفتند نخست جمشید بر سر بیور کوبید و بیور سپر گرفت و گرز چنان به سپر خورد که چاکچاک شد و پاهای اسپش در خاک فرورفت و اسپ مرد. این بار آژیدهاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید. ازآنپس یکدیگر را با گرز میکوبیدند و سد تازش به هم بردند و سد اسپ از میان رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند.
در یکی از تازشها جمشید با شمشیر به سپر آژیدهاک زد و سپر به دونیم شد و آژیدهاک سرش را دزدید. این جنگ تنبهتن دنبال داشت تا خورشید برآمد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت: بهتر است کشتی بگیریم.
آژیدهاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند.
هر دو سپاه آتش روشن کرده بودند و آنها تا بامداد کشتی گرفتند و باز بامداد را هم به شب آوردند و شب را هم بامداد رساندند و تا سه روز و سه شب رزمشان دنبال داشت و روز چهارم مارهای آژیدهاک از گرسنگی به رنج افتادند و سرشان را در گوش او میکردند. آژیدهاک نگران شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه بهسوی سپاهش دوان شد و با سپاه تازش کرد.
سپاه تازیان هم تاخت آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب دنبال داشت شبانگاه هر دو سپاه برای آسایش دست از جنگ کشیدند و جمشید به گفتگو با پسرش زادشم پرداخت و گفت: پهلوانی مانند آژیدهاک ندیدم ایکاش مادرم مرا نزاده بود. شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت میترسم به دست آژیدهاک کشته شوم پس بهتر است اینک بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو بهتر است که کسی از نژاد شاهان بماند پس چهبسا فرزند تو روی زمین را از آژیدهاک پاک کند و تاوان مرا بگیرد پسرش را بوسید و پسر از یکسو و پدر هم از سوی دیگر گریختند.
همین ست آیین چرخ بلند
ازو گه امیدست و گاهی گزند
بدینسان آژیدهاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواگ یافت و آژیدهاک همهجا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند میشود و از او باژ نمیگیریم.
#دنبالهدارد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
جمشید از شهری به شهرش میرفت تا به زابلستان رسید.
آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و اوو دختری زیبا و ماهروو بیهمتا و آشنا به شیوههای جنگی داشت که نامش سمن ناز بوود.
از همهجا خواستگاران زیادی میآمدند و شاه دو اگر داشت:
نخست اینکه دختر باید آن کس را به پسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را میخواهد باید با ایشان کشتی بگیرد و اوو را زمین بزند.
دختر دایهای کابلی داشت که اوو میگفت:
تو در آینده با پادشاهی زناشوویی میکنی و از او دارای پسری زیبا میشوی.
وختی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت. باغ خرمی دید که در آن دختر شاه نشسته و باده و میوه و رامشگران بوودند و اوو با کنیزان می، مینوشید.
یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت:
نمیترسی به باغ نگاه میکنی.؟
دختر کورنگ شاه در باغ است.
جمشید گفت:
من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گمکردهام و بخت من برگشته است.
از آن می سه جام به من بدهید.
کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت:
جوانی زیبا رووی دم در است و سه جام می، میخواهد و خوردنی و میوه نمیخواهد.
شاهزاده همراه کنیز به دم درآمد و جوانی زیباروو دید و مهرش به دل ایشان نشست و گفت:
دنبال که میگردی که به اینجا آمدی.؟
اگر می، میخواهی دروون باغ بیا.
جمشید گفت:
ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه¬وران یا بزرگان یا لشگریان.؟
شاهزاده گفت:
من فرزند شهریار زابلستان هستم.
جمشید با خود گفت:
این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهند نیست پس دروون باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشهای نشستند.
دختر دستوور داد می، بیاورند.
جم نگرانیها را از یاد برد و سه جام می پیاپی نووشید.
سپس یاد خدا نموود و آرام آرام آغاز به خوردن کرد.
شاهزاده از نماد و رنگ و روو و شکووه اوو وارفته بوود.
در دل گفت:
اوو باید پادشاهی باشد.
دختر گفت:
گوویا می بسیار دووست داری.؟
جمشید گفت: بدم نمیآید و اگر نباشد هم میتوانم شکیبایی کنم.
شراب باید بهاندازه خورده شود وگرنه هووش را از ميان برمیدارد.
دختر گمان کرد اوو باید جمشید باشد.!
آن زمان به فرمان آژیدهاک فرتوره(عکس) جم را بر رووی پول و دیبا میزدند تا هر که اوو را دید بازشناسی کند.
دختر دیبایی داشت که فرتورهی جمشید بر آن بوود.
به رووی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند.
در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمهکنان کشتی گرفتند و نوکهایشان را به هم میساییدند.
شاهزاده آزرم داشت و سربهزیر انداخت.
اوو به نوکر روو کرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت:
از میان این دو کبوتر که جفتگیری میکنند کدام را با تیر بزنم.؟
جمشید گفت:
این سخن درست نیست و من مرد هستم.
زن اگرچه دلیر باشد بهزوور نیم مرد است. درست بوود که تو در آغاز مرا آزمایش میکردی.
شاهزاده شرمگین شد و با پووزش کمان را به جمشید داد.
جمشید از خوشزبانی و خوشروویی اوو خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت:
اگر من بالهای این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
شاهزاده دریافت که نگاهش به اووست.
جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست.
شاهزاده باورمند شد که او پوور تهمورس است.
بر اوو آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید.
سپس نوبه شاهزاده رسيد و اوو هم گفت:
اگر من بالهای این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
جمشید نیز دریافت که با اووست و اوو را میگووید.
شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمینگیر شد.
دوباره نودشیدن آغاز شد و رامشگران میخواندند و مینواختند.
بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما.
دایه دختر وختی جمشید را دید،
گفت:
شاید شاه اووست و تو از اوو پسردار میشوی. دختر گفت:
برو آن پرنیان که فرتوره ایشان بر آن است بیاور.
دایه پرنیان را آورد و وختی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد رووزگار شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.
شاهزاده گفت:
چرا نگران شدی.؟
اشک برای چه.؟
جمشید گفت:
دل بر دو کس بسوزان.
یکی آدم دانا و خردمندی که به دست نادانان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاجوتخت افتاده است و درویش شده باشد.!
از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکووه و فر و فرهنگ اوو افتادم و اینکه چرا اوو به این رووز افتاد و زشتروویی چوون ماردووش جای اوو را گرفت.؟
و چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
شاهزاده گفت:
من باورمند هستم که تو شاه جمشید هستی و من دلداده تو هستم.!
تو را کنون گر پذیری مرا
بهآیین خود جفت گیری مرا.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
جمشید از شهری به شهرش میرفت تا به زابلستان رسید.
آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و اوو دختری زیبا و ماهروو بیهمتا و آشنا به شیوههای جنگی داشت که نامش سمن ناز بوود.
از همهجا خواستگاران زیادی میآمدند و شاه دو اگر داشت:
نخست اینکه دختر باید آن کس را به پسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را میخواهد باید با ایشان کشتی بگیرد و اوو را زمین بزند.
دختر دایهای کابلی داشت که اوو میگفت:
تو در آینده با پادشاهی زناشوویی میکنی و از او دارای پسری زیبا میشوی.
وختی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت. باغ خرمی دید که در آن دختر شاه نشسته و باده و میوه و رامشگران بوودند و اوو با کنیزان می، مینوشید.
یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت:
نمیترسی به باغ نگاه میکنی.؟
دختر کورنگ شاه در باغ است.
جمشید گفت:
من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گمکردهام و بخت من برگشته است.
از آن می سه جام به من بدهید.
کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت:
جوانی زیبا رووی دم در است و سه جام می، میخواهد و خوردنی و میوه نمیخواهد.
شاهزاده همراه کنیز به دم درآمد و جوانی زیباروو دید و مهرش به دل ایشان نشست و گفت:
دنبال که میگردی که به اینجا آمدی.؟
اگر می، میخواهی دروون باغ بیا.
جمشید گفت:
ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه¬وران یا بزرگان یا لشگریان.؟
شاهزاده گفت:
من فرزند شهریار زابلستان هستم.
جمشید با خود گفت:
این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهند نیست پس دروون باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشهای نشستند.
دختر دستوور داد می، بیاورند.
جم نگرانیها را از یاد برد و سه جام می پیاپی نووشید.
سپس یاد خدا نموود و آرام آرام آغاز به خوردن کرد.
شاهزاده از نماد و رنگ و روو و شکووه اوو وارفته بوود.
در دل گفت:
اوو باید پادشاهی باشد.
دختر گفت:
گوویا می بسیار دووست داری.؟
جمشید گفت: بدم نمیآید و اگر نباشد هم میتوانم شکیبایی کنم.
شراب باید بهاندازه خورده شود وگرنه هووش را از ميان برمیدارد.
دختر گمان کرد اوو باید جمشید باشد.!
آن زمان به فرمان آژیدهاک فرتوره(عکس) جم را بر رووی پول و دیبا میزدند تا هر که اوو را دید بازشناسی کند.
دختر دیبایی داشت که فرتورهی جمشید بر آن بوود.
به رووی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند.
در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمهکنان کشتی گرفتند و نوکهایشان را به هم میساییدند.
شاهزاده آزرم داشت و سربهزیر انداخت.
اوو به نوکر روو کرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت:
از میان این دو کبوتر که جفتگیری میکنند کدام را با تیر بزنم.؟
جمشید گفت:
این سخن درست نیست و من مرد هستم.
زن اگرچه دلیر باشد بهزوور نیم مرد است. درست بوود که تو در آغاز مرا آزمایش میکردی.
شاهزاده شرمگین شد و با پووزش کمان را به جمشید داد.
جمشید از خوشزبانی و خوشروویی اوو خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت:
اگر من بالهای این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
شاهزاده دریافت که نگاهش به اووست.
جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست.
شاهزاده باورمند شد که او پوور تهمورس است.
بر اوو آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید.
سپس نوبه شاهزاده رسيد و اوو هم گفت:
اگر من بالهای این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزوو دارم.
جمشید نیز دریافت که با اووست و اوو را میگووید.
شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمینگیر شد.
دوباره نودشیدن آغاز شد و رامشگران میخواندند و مینواختند.
بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما.
دایه دختر وختی جمشید را دید،
گفت:
شاید شاه اووست و تو از اوو پسردار میشوی. دختر گفت:
برو آن پرنیان که فرتوره ایشان بر آن است بیاور.
دایه پرنیان را آورد و وختی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد رووزگار شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.
شاهزاده گفت:
چرا نگران شدی.؟
اشک برای چه.؟
جمشید گفت:
دل بر دو کس بسوزان.
یکی آدم دانا و خردمندی که به دست نادانان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاجوتخت افتاده است و درویش شده باشد.!
از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکووه و فر و فرهنگ اوو افتادم و اینکه چرا اوو به این رووز افتاد و زشتروویی چوون ماردووش جای اوو را گرفت.؟
و چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
شاهزاده گفت:
من باورمند هستم که تو شاه جمشید هستی و من دلداده تو هستم.!
تو را کنون گر پذیری مرا
بهآیین خود جفت گیری مرا.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
جمشید شاه گفت:
اگر تو جمشید را میخواهی من نیستم.
نام من ماهان کووهی است.
شاهزاده گفت: چرا چنین میگویی.؟
تو جمشید خورشید شاهان هستی.
این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همهچیز را به من گفته است.
ایشان میگووید که من از تو دارای پسری خواهم شد.
این را گفت و به گریه افتاد.
دل جمشید نرم گشت و گفت:
ای گنجینهی شرم و فرهنگ،
من نباید این راز را به کسی بگوویم چون به جانم آسیب میرسد.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دم از راز هرگز مزن.
اگر پدرت از راز من آگاه شود به چشمداشت بزرگی مرا به آژیدهاک میسپارد.
دلارام گفت:
همه زن به یک خووی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به یک راست نیست
باورمند باش که من تا زنده هستم تو را نمیآزارم.
راز تو را نگاه میدارم.
جمشید پذیرفت و با ایشان پیمان زناشوویی بست و رووزهای خوشی را با شادی و مهربانی در کنار هم گذراندند.
پس از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش آشکار نشود کمتر نزد پدر میرفت.
پدر به اوو بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا دریابد دخترش سرگرم چهکاری است.؟
چندی گذشت و به هررووی دخترک شکمش بزرگ شد و پیکرش چون کمان خمیده گشت و کنیزک دریافت که اوو باردار است و به شاه پیام داد.
شاه وختی دخترش را دید اخم کرد و گفت:
این چیست.؟
تو همان کسی هستی که از مردان دووری میکردی.؟
این چهکار ننگینی بوود که انجام دادی.؟
دختر برآشفت و گریان گفت:
من هیچگاه مایه ننگ دوودمانم نمیشوم.
تو به من پروانه دادی با کسی که میخواهم پیمان زناشوویی ببندم و من با پادشاهی بیهمتا ینی جمشید شاه زناشوویی کردهام.
شاه شادمان شد و گفت:
فردا ایشان را به شتر میبندم و به نزد آژیدهاک میفرستم.
دخترک به زاری افتاد و گفت:
دست به خوون جمشید شاه آلوده مکن که مایه بدنامی تو میشود و همه تو را نفرین میکنند.
از خدا بترس.
بدی کردن ار چه توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی.
اگر میخواهی ايشان را از من جدا کنی نخست باید سر از تن من جدا نمایی.
ایشان به ما پناه آورده است.
نباید ایشان را برنجانی.
دل پدر برای دختر سوخت و گفت:
هرچه بخواهی همان انجام میدهم.
و تو باید ما را باهم آشنا کنی.!
یک رووز گذشت سپس شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر ایشان آفرین کرد و سرفروود آورد جم از جای برخاست و ایشان را نواخت و سپاسگزاری کرد که با اینکه مهمان ناخوانده بووده است اوو را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد و گفت:
من میترسم که روزی آز کنی و مرا به آژیدهاک بدهی.!
شاه گفت:
چنین گمان مبر.
به یزدان سوگند که به تو پیمان دارم و رازت را آشکار نمیکنم.
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازست پیش از پس هر نشیب.
پس از نه ماه شاهزاده پسری چشم به جهان گشوود و نامش را تور نهادند.
وختی پنجساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد میشدند
و هرچند سخنی را پنهان کنند به هررووی رووزی آشکار میشود.
هرکس تور را میدید به یاد جمشید میافتاد
و راز کهن آشکار شد و شاه زابل به جمشید گفت:
چه چاره کنیم؟
بهتر است که بگریزیم.
جمشید هم آهنگ به گریختن گرفت و تا شاهزاده اوو را دید و پرسید:
چرا نگرانی؟
اوو گفت:
رازمان آشکار شد و پدرت به من گفت بهتر است ازاینجا بروم.
شاهزاده غمگین و نالان شد.
جمشید گفت:
غم مخور و نگاهدار فرزندمان باش.
جمشید به راه افتاد و بهسووی هندوستان رفت و ازآنجا شنیده شد که آژیدهاک ایشان را دربند کرد و با اره به دونیم نموود.
وختی همسرش از مرگش آگاهی یافت سوگوار شد و جامه چاکچاک نموود و بر سرش خاک ریخت و در درازی یک ماه رنگش پرید و در پایان زهر خورد و مُرد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
جمشید شاه گفت:
اگر تو جمشید را میخواهی من نیستم.
نام من ماهان کووهی است.
شاهزاده گفت: چرا چنین میگویی.؟
تو جمشید خورشید شاهان هستی.
این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همهچیز را به من گفته است.
ایشان میگووید که من از تو دارای پسری خواهم شد.
این را گفت و به گریه افتاد.
دل جمشید نرم گشت و گفت:
ای گنجینهی شرم و فرهنگ،
من نباید این راز را به کسی بگوویم چون به جانم آسیب میرسد.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دم از راز هرگز مزن.
اگر پدرت از راز من آگاه شود به چشمداشت بزرگی مرا به آژیدهاک میسپارد.
دلارام گفت:
همه زن به یک خووی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به یک راست نیست
باورمند باش که من تا زنده هستم تو را نمیآزارم.
راز تو را نگاه میدارم.
جمشید پذیرفت و با ایشان پیمان زناشوویی بست و رووزهای خوشی را با شادی و مهربانی در کنار هم گذراندند.
پس از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش آشکار نشود کمتر نزد پدر میرفت.
پدر به اوو بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا دریابد دخترش سرگرم چهکاری است.؟
چندی گذشت و به هررووی دخترک شکمش بزرگ شد و پیکرش چون کمان خمیده گشت و کنیزک دریافت که اوو باردار است و به شاه پیام داد.
شاه وختی دخترش را دید اخم کرد و گفت:
این چیست.؟
تو همان کسی هستی که از مردان دووری میکردی.؟
این چهکار ننگینی بوود که انجام دادی.؟
دختر برآشفت و گریان گفت:
من هیچگاه مایه ننگ دوودمانم نمیشوم.
تو به من پروانه دادی با کسی که میخواهم پیمان زناشوویی ببندم و من با پادشاهی بیهمتا ینی جمشید شاه زناشوویی کردهام.
شاه شادمان شد و گفت:
فردا ایشان را به شتر میبندم و به نزد آژیدهاک میفرستم.
دخترک به زاری افتاد و گفت:
دست به خوون جمشید شاه آلوده مکن که مایه بدنامی تو میشود و همه تو را نفرین میکنند.
از خدا بترس.
بدی کردن ار چه توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی.
اگر میخواهی ايشان را از من جدا کنی نخست باید سر از تن من جدا نمایی.
ایشان به ما پناه آورده است.
نباید ایشان را برنجانی.
دل پدر برای دختر سوخت و گفت:
هرچه بخواهی همان انجام میدهم.
و تو باید ما را باهم آشنا کنی.!
یک رووز گذشت سپس شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر ایشان آفرین کرد و سرفروود آورد جم از جای برخاست و ایشان را نواخت و سپاسگزاری کرد که با اینکه مهمان ناخوانده بووده است اوو را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد و گفت:
من میترسم که روزی آز کنی و مرا به آژیدهاک بدهی.!
شاه گفت:
چنین گمان مبر.
به یزدان سوگند که به تو پیمان دارم و رازت را آشکار نمیکنم.
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازست پیش از پس هر نشیب.
پس از نه ماه شاهزاده پسری چشم به جهان گشوود و نامش را تور نهادند.
وختی پنجساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد میشدند
و هرچند سخنی را پنهان کنند به هررووی رووزی آشکار میشود.
هرکس تور را میدید به یاد جمشید میافتاد
و راز کهن آشکار شد و شاه زابل به جمشید گفت:
چه چاره کنیم؟
بهتر است که بگریزیم.
جمشید هم آهنگ به گریختن گرفت و تا شاهزاده اوو را دید و پرسید:
چرا نگرانی؟
اوو گفت:
رازمان آشکار شد و پدرت به من گفت بهتر است ازاینجا بروم.
شاهزاده غمگین و نالان شد.
جمشید گفت:
غم مخور و نگاهدار فرزندمان باش.
جمشید به راه افتاد و بهسووی هندوستان رفت و ازآنجا شنیده شد که آژیدهاک ایشان را دربند کرد و با اره به دونیم نموود.
وختی همسرش از مرگش آگاهی یافت سوگوار شد و جامه چاکچاک نموود و بر سرش خاک ریخت و در درازی یک ماه رنگش پرید و در پایان زهر خورد و مُرد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
توور هررووز نمو میکرد و بالا بلند میشد و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسپ سواری بیهمتا شد.
شاه زابل بسیار اوو را دووست داشت و به اوو آييننامه شاهی داد و دختری از نژاد خود به اوو داد.
بدینسان از تور فرزندی به نام شیدسپ زاده شد.
چند سال پس از آن تور مُرد و شیدسپ جانشین اوو شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست.
چندی پس از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری به جهان چشم گشوود که نامش را تورگ گذاشتند.
تورگ در دهسالگی از دیدگاه توانایی و نیروو از پدر و پدربزرگش هم برتر شد.
رووزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را واگیر کند.
تورگ گفت:
من هم میآیم.
پدر گفت:
تو کوودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گووی بازی کنی.
تورگ گفت:
تو به بووی مشک نگاه کن نه به رنگش.
اگرچه کوودک هستم و کار مردان را میدانم.
پدر شاد گشت و اوو را در آغووش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به اوو پووشاند و تیغ و گرز گران به اوو داد.
از آنسوو شاه کابل زوورآزمایان را در سپاهش گرد کرد.
اوو پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به اوو داد.
و به هررووی هر دو در برابر هم ایستادند.
تورگ نزد پدر رفت و گفت:
سرند کدام است.؟
پدر گفت:
پسرم تو هنوز کوودک هستی.
سووی اوو نرو.
تورگ برآشفت و گفت:
پدر اوو را نشانم بده.
پدرش گفت:
اوو در دل سپاه است و درفش سپید دارد با کلاهخوود و کمر و خفتان زرد.
تورگ اسپ را تازاند و بهسووی سرند تاختن برد و شمار بسیاری را تارومار کرد.
سرند که دید اوو به سوویش میآید با گرز به کلاهخوودش زد و تورگ خم نشد و کمربند اوو را گرفت و بهسووی پدر تاخت و اوو را رووی زمین انداخت و گفت:
این پیشکشی کابلی را از این کوودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کوودک مخوان و مرا شیر نر بخوان.
سپاه که فرمانروایش را ازدستداده بوود پراکنده گشت.
سپاه زابل پیرووزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه ناچار شد همهساله باج و خراج به زابل بدهد.
چندی پس از آن زمان شیدسپ سررسید و اوو رخت از جهان بربست و تورگ بر تخت پادشاهی نشست.
چندگاهی پس از اوو پسری پدید آمد که نامش را شم گذاشتند.
شم بزرگ شد و یال و کووپال یافت و از اوو پسری به نام اترط چشم به جهان گشوود.
چندی پس از تورگ و شم هر دو مُردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به اوو داد که نامش را گرشاسپ نهادند.
اوو پسری زیبا بوود و از رووز نخست مانند کوودک یکساله بوود و در یکسالگی مانند کوودک دهساله شد و بسیار تنوومند بوود.
در شیوه و شگردهای جنگی بیهمتا شد و وختی دهساله شد بالایی بلند پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت.
در نووزدهسالگی شمشیرباز توانایی بوود و با سپاهیان فراوانی نبرد کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی دل تاختن به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ میترسید.
از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال میگذشت.
از گرشاسپ،
نریمان پدید آمد و از نریمان سام یل به جهان آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان پدید آمد.
بزرگان این تخمه کز جم بدند
سراسر نیاکان رستم بدند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
توور هررووز نمو میکرد و بالا بلند میشد و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسپ سواری بیهمتا شد.
شاه زابل بسیار اوو را دووست داشت و به اوو آييننامه شاهی داد و دختری از نژاد خود به اوو داد.
بدینسان از تور فرزندی به نام شیدسپ زاده شد.
چند سال پس از آن تور مُرد و شیدسپ جانشین اوو شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست.
چندی پس از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری به جهان چشم گشوود که نامش را تورگ گذاشتند.
تورگ در دهسالگی از دیدگاه توانایی و نیروو از پدر و پدربزرگش هم برتر شد.
رووزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را واگیر کند.
تورگ گفت:
من هم میآیم.
پدر گفت:
تو کوودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گووی بازی کنی.
تورگ گفت:
تو به بووی مشک نگاه کن نه به رنگش.
اگرچه کوودک هستم و کار مردان را میدانم.
پدر شاد گشت و اوو را در آغووش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به اوو پووشاند و تیغ و گرز گران به اوو داد.
از آنسوو شاه کابل زوورآزمایان را در سپاهش گرد کرد.
اوو پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به اوو داد.
و به هررووی هر دو در برابر هم ایستادند.
تورگ نزد پدر رفت و گفت:
سرند کدام است.؟
پدر گفت:
پسرم تو هنوز کوودک هستی.
سووی اوو نرو.
تورگ برآشفت و گفت:
پدر اوو را نشانم بده.
پدرش گفت:
اوو در دل سپاه است و درفش سپید دارد با کلاهخوود و کمر و خفتان زرد.
تورگ اسپ را تازاند و بهسووی سرند تاختن برد و شمار بسیاری را تارومار کرد.
سرند که دید اوو به سوویش میآید با گرز به کلاهخوودش زد و تورگ خم نشد و کمربند اوو را گرفت و بهسووی پدر تاخت و اوو را رووی زمین انداخت و گفت:
این پیشکشی کابلی را از این کوودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کوودک مخوان و مرا شیر نر بخوان.
سپاه که فرمانروایش را ازدستداده بوود پراکنده گشت.
سپاه زابل پیرووزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه ناچار شد همهساله باج و خراج به زابل بدهد.
چندی پس از آن زمان شیدسپ سررسید و اوو رخت از جهان بربست و تورگ بر تخت پادشاهی نشست.
چندگاهی پس از اوو پسری پدید آمد که نامش را شم گذاشتند.
شم بزرگ شد و یال و کووپال یافت و از اوو پسری به نام اترط چشم به جهان گشوود.
چندی پس از تورگ و شم هر دو مُردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به اوو داد که نامش را گرشاسپ نهادند.
اوو پسری زیبا بوود و از رووز نخست مانند کوودک یکساله بوود و در یکسالگی مانند کوودک دهساله شد و بسیار تنوومند بوود.
در شیوه و شگردهای جنگی بیهمتا شد و وختی دهساله شد بالایی بلند پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت.
در نووزدهسالگی شمشیرباز توانایی بوود و با سپاهیان فراوانی نبرد کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی دل تاختن به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ میترسید.
از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال میگذشت.
از گرشاسپ،
نریمان پدید آمد و از نریمان سام یل به جهان آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان پدید آمد.
بزرگان این تخمه کز جم بدند
سراسر نیاکان رستم بدند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
بههررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاهخوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چهبسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمیترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان میآید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیدهام و از زال هم نمیترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیدهدم به بادهخواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمدهاند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دستکم گرفتهای.
وقتی بهزاد نزد آنها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمدهای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ میگرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بیهووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیدهبان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بستهای و راه مردم را میبندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را میخواهد و میگووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِیبوود،
گفت:
جنگافزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا اینهمه میخروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمیدانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بیشرم که مرزوبووم را ویران کردهای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه میخواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا میکنم.
کوهزاد نیزهای بهسووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یکمشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیدهام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفتهام پس میدهم و تمام سپاهم گوشبهفرمانت هستند و هرسال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شدهام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشارهای جملگی از کوه به دشت میریزند و دمارت را درمیآورند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
بههررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاهخوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چهبسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمیترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان میآید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیدهام و از زال هم نمیترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیدهدم به بادهخواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمدهاند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دستکم گرفتهای.
وقتی بهزاد نزد آنها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمدهای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ میگرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بیهووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیدهبان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بستهای و راه مردم را میبندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را میخواهد و میگووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِیبوود،
گفت:
جنگافزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا اینهمه میخروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمیدانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بیشرم که مرزوبووم را ویران کردهای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه میخواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا میکنم.
کوهزاد نیزهای بهسووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یکمشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیدهام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفتهام پس میدهم و تمام سپاهم گوشبهفرمانت هستند و هرسال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شدهام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشارهای جملگی از کوه به دشت میریزند و دمارت را درمیآورند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
بههررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاهخوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چهبسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمیترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان میآید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیدهام و از زال هم نمیترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیدهدم به بادهخواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمدهاند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دستکم گرفتهای.
وقتی بهزاد نزد آنها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمدهای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ میگرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بیهووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیدهبان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بستهای و راه مردم را میبندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را میخواهد و میگووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِیبوود،
گفت:
جنگافزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا اینهمه میخروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمیدانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بیشرم که مرزوبووم را ویران کردهای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه میخواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا میکنم.
کوهزاد نیزهای بهسووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یکمشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیدهام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفتهام پس میدهم و تمام سپاهم گوشبهفرمانت هستند و هرسال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شدهام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشارهای جملگی از کوه به دشت میریزند و دمارت را درمیآورند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
بههررووی رستم ساز و برگ جنگ پووشید و کلاهخوود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد.
ناگهان آن شب کک خواب دید که شیری ژیان به آن تازش کرده است و ایشان را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نموود.
کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را بانگ زد و واکاوی خوابش را پرسید.
موبدان گفتند:
مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چهبسا سرها که به زیر آورد.
بهزاد گفت:
چرا غم خوریم.؟
ما از کسی نمیترسیم.
موبد پُرخِرد گفت:
او از نژاد سام است و از سیستان میآید
و اژدها هم از اوو رهایی ندارد.
کک خندید و گفت:
جنگ کردن سام را دیدهام و از زال هم نمیترسم.
موبد گفت:
نگرش من پوورزال است.
کک گفت:
از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر ترسناکی شاید زاده شود.؟
باده آورید و نوازنده بنوازد.
این را گفت و تا سپیدهدم به بادهخواری نشست.
رستم به دشت آمد و فریاد زد:
من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم.
وختی کوهزاد آوای اوو را شنید هراسان شد و پرسید:
این بانگ و فریاد چیست.؟
گفتند: سه تن آمدهاند و آهنگ جنگ دارند
و چند تن از سپاهیان را زخمی و گریزان کردند و کسی همتای رزمشان نیست.
کک گفت:
کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد.
در کوودکی کشته شوند بهتر است.
بهزاد جست و پروانه جنگ خواست و ساز و برگ جنگ پووشید و به راه افتاد.
کک به اوو گفت:
هشیار باش و از خودت نگهدار باش.
بهزاد خندید و گفت:
تو مرا دستکم گرفتهای.
وقتی بهزاد نزد آنها رفت فریاد زد:
ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمدهای.؟
همانا زمانت به سررسیده است.
رستم فریاد زد:
اگر مرد جنگی پیش بیا.
بهزاد پیش آمد و وختی رستم را دید رنگ از روویش پرید.
پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه ستبر و مانند گرشاسپ دوشاخ بر کلاهش بوود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بوود.
پس پرسید:
نامت چیست.؟
چه کسی باید بر مرگت بگرید.؟
بهزاد با گرز تازش برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد.
رستم خندید و گفت:
پیکار اوغانیان این است.؟
با چنین زوور بازوویی از زال باژ میگرفتید.؟
بهزاد گفت:
تو کیستی.؟
رستم پاسخ داد:
نام من مرگ توست.
بهزاد بر اسپ پرید و به تهمتن تازش برد و رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کووبید و داد بهزاد درآمد و بیهووش شد و چندی گذشت تا به هووش آمد.
رستم اوو را بست و به میلاد سپرد.
دیدهبان به کک خبر داد که بهزاد را کوودکی دربند کرده است
رستم خروشید:
ای بدنژاد کمر به دزدی بستهای و راه مردم را میبندی؟
این کار جوانمردانه نیست آماده شو که مرگت فرا رسیده است.
کک گفت:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو تو را میخواهد و میگووید که من رستم دستانم.
کک که مست از مِیبوود،
گفت:
جنگافزار مرا بیاورید.
او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است.
زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد.
وختی رستم را دید گفت:
چرا اینهمه میخروشی؟
چرا آهنگ جنگ با من را داری؟
نمیدانی که سام از دست من به ستووه آمد؟ رستم گفت:
ای دزد بیشرم که مرزوبووم را ویران کردهای، خودت را نشان بده و لاف نزن.
کوهزاد از کووه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مات گشت و گفت:
تو چرا اسب نداری؟
نامت چیست؟
چه میخواهی؟
رستم گفت:
تهمتن هستم پسر دستان سام.
زال مرا برای مرگت فرستاده است.
من همه باژهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا میکنم.
کوهزاد نیزهای بهسووی اوو انداخت و تهمتن سرنیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از دیدها نهان گشت.
کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد.
رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلتید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یکمشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیدهام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفتهام پس میدهم و تمام سپاهم گوشبهفرمانت هستند و هرسال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شدهام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشارهای جملگی از کوه به دشت میریزند و دمارت را درمیآورند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
سرگذشت برزو پسر سهراب:
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد
زمانی که افراسیاب پس از داستان بیژن که از پیکار رستم برگشته بوود در گریز به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمهای آسایش کرد ناگاه کشاورز تنوومندی دید با چهرهای سرخ و تنی چون کووه و سینهای فراخ و گرزی به بزرگی درخت در دستش بوود.
افراسیاب به پیران نگاه کرد و گفت:
چهارسد سال از زندگیام میگذرد و چنین مردی ندیدهام.
سام نریمان و گرشاسپ هم اینگوونه نبوودند،
اوو از ما هراسی ندارد.
پس به رویین گفت:
به نزدش برو و اوو را پیش من بیاور تا دریابیم فرزند کیست و اینجا چه میکند؟ رویین نزد مرد رفت و گفت:
ای کشاورز اینجا چه میکنی؟
پور پشنگ،
شاه چین با تو کار دارد.
برزو به رویین گفت:
جهان دار تنها یزدان است که رووزیده بندگان میباشد.
پور پشنگ کیست؟
من نمیآیم.
رویین خرووشید که بس کن و اینگوونه سخن نگوو.
افراسیاب نبیره فریدون و شاه توران است.
چرا اینگوونه سخن میگوویی؟
برزو گفت:
سیاووش از ایران نزدش پناه گرفت و فرجام بدی چشمبراهش بوود.
شاه من خدای من است.
رویین نگران شد و دست به شمشیر برد و برزو بازوویش را گرفت و اوو را به زمین زد.
رویین ترسید و سوار بر اسب شد و گریخت
و برزو دماسبش را گرفت و رویین به زمین افتاد.
افراسیاب که از دوور اوو را میدید به پیران گفت:
شايد او بخت من است و میتوانیم اوو را برابر رستم بگذاریم.
سپس افراسیاب به گرسیوز گفت:
نزدش برو و به نرمی با اوو سخن بگوو و با چربزبانی اوو را نزد من بیاور.
گرسیوز نزد برزو رفت و گفت:
کسی با تو جنگ ندارد ما که از تو چیزی نخوردیم و تنها از آب چشمه نووشیدیم.
بیا تا تو را نزد شاه ببرم.
ما تنها میخواهیم راه را از تو بپرسیم.
برزو نرم شد و نزد شاه رفت.
شاه با اوو به نرمی رفتار کرد و از نژادش پرسید.
برزو گفت:
پدرم را ندیدهام.
من و مادرم و چند زن در خانهای کهنه زندگی میکنیم.
نام پدربزرگم شیروی گرد است که اکنوون پیر است.
مادرم میگوید که رووزی در هنگام بهار که پدرش شیروی گرد سرگرم کار بوود،
مادرم در بیشهزار سواری را میبیند که از اوو آب میخواهد و وختی مادرم را میبیند دلباختهاش میشود.
فروماند بر جای وز مهر دل
فرو شد دو پای دلاور بگل.
و از اسپ پیاده شد و با مادرم درآمیخت و پس ازآن دیگر مادرم اوو را نمیبیند.
مادرم باردار میشود و من چشم به جهان میگشایم.
افراسیاب اوو را به کاخ خود فراخوان کرد و گفت:
اگر بیایی دخترم را به تو میدهم.
من آرزوویی دارم.
مردی از ایران پدید آمده است که کسی توان رزم با اوو را ندارد و اسپی به نام رخش دارد اگرچه تنوومند است و تو از اوو تواناتری.
پیکر اوو از تو کووتاهتر است اگر بتوانی اوو را شکست بدهی این لشگر و بووم و بر را از دریای چین تا دریای خزر به تو میدهم.
برزو شادمان شد و پرسید نام آن مرد چیست؟
افراسیاب گفت:
او را تهمتن میخوانند و نامش رستم است
و نام پدرش زال پسر سام میباشد
و در سیستان زندگی میکند.
برزو گفت:
پادشاها تو از دست یک تن چنین رنجوور شدهای؟
سوگند به پروردگار و سوگند به ماه فروردین که خشت را بالینش میکنم.
افراسیاب به خزانهدار گفت:
ده کیسه زر با تاج و دیبای زربفت رومی و گوهر و فیرووزه و دویست خوبرووی تاتاری و چینی و اسپ و زرین لگام و دویست جوشن و تیغ و برگستوان و نیزه و تیر و گرز و گووسفند و بز و زر و دینار و گوهر به برزو بده.
برزو شاد شد و سرفروود آورد و تندی نزد مادرش رفت و همه دارايیها را به اوو داد
و گفت:
شاه چین اینها را به من داده است و میخواهد که در برابر آن من با رستم بجنگم و سر از تنش جدا کنم.
مادرش فریاد زد و گریان شد و گفت:
گوول این درم و زرها نخور و جانت را به باد نده.
شاه توران نیرنگباز است و فرزندان بسیاری را بیپدر کرده است و سرهای بسیاری را از تن جدا نمووده است و دیگر اینکه رستم در جنگ مانند شیر است و دیوان بسیاری را کشته است و بسیاری از بزرگان ترکان را از ميان برده است مانند کاموس جنگی و خاقان چین و شنگل و فرتوس و اشکبوس و گرد دلاور سهراب دلیر و اکوان دیو و دیو سپید.
مگر از جانت سیرشدهای.؟
تو زان نامداران نه ای بیشتر
از این در که رفتی مشو پیشتر.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
سرگذشت برزو پسر سهراب:
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد
زمانی که افراسیاب پس از داستان بیژن که از پیکار رستم برگشته بوود در گریز به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمهای آسایش کرد ناگاه کشاورز تنوومندی دید با چهرهای سرخ و تنی چون کووه و سینهای فراخ و گرزی به بزرگی درخت در دستش بوود.
افراسیاب به پیران نگاه کرد و گفت:
چهارسد سال از زندگیام میگذرد و چنین مردی ندیدهام.
سام نریمان و گرشاسپ هم اینگوونه نبوودند،
اوو از ما هراسی ندارد.
پس به رویین گفت:
به نزدش برو و اوو را پیش من بیاور تا دریابیم فرزند کیست و اینجا چه میکند؟ رویین نزد مرد رفت و گفت:
ای کشاورز اینجا چه میکنی؟
پور پشنگ،
شاه چین با تو کار دارد.
برزو به رویین گفت:
جهان دار تنها یزدان است که رووزیده بندگان میباشد.
پور پشنگ کیست؟
من نمیآیم.
رویین خرووشید که بس کن و اینگوونه سخن نگوو.
افراسیاب نبیره فریدون و شاه توران است.
چرا اینگوونه سخن میگوویی؟
برزو گفت:
سیاووش از ایران نزدش پناه گرفت و فرجام بدی چشمبراهش بوود.
شاه من خدای من است.
رویین نگران شد و دست به شمشیر برد و برزو بازوویش را گرفت و اوو را به زمین زد.
رویین ترسید و سوار بر اسب شد و گریخت
و برزو دماسبش را گرفت و رویین به زمین افتاد.
افراسیاب که از دوور اوو را میدید به پیران گفت:
شايد او بخت من است و میتوانیم اوو را برابر رستم بگذاریم.
سپس افراسیاب به گرسیوز گفت:
نزدش برو و به نرمی با اوو سخن بگوو و با چربزبانی اوو را نزد من بیاور.
گرسیوز نزد برزو رفت و گفت:
کسی با تو جنگ ندارد ما که از تو چیزی نخوردیم و تنها از آب چشمه نووشیدیم.
بیا تا تو را نزد شاه ببرم.
ما تنها میخواهیم راه را از تو بپرسیم.
برزو نرم شد و نزد شاه رفت.
شاه با اوو به نرمی رفتار کرد و از نژادش پرسید.
برزو گفت:
پدرم را ندیدهام.
من و مادرم و چند زن در خانهای کهنه زندگی میکنیم.
نام پدربزرگم شیروی گرد است که اکنوون پیر است.
مادرم میگوید که رووزی در هنگام بهار که پدرش شیروی گرد سرگرم کار بوود،
مادرم در بیشهزار سواری را میبیند که از اوو آب میخواهد و وختی مادرم را میبیند دلباختهاش میشود.
فروماند بر جای وز مهر دل
فرو شد دو پای دلاور بگل.
و از اسپ پیاده شد و با مادرم درآمیخت و پس ازآن دیگر مادرم اوو را نمیبیند.
مادرم باردار میشود و من چشم به جهان میگشایم.
افراسیاب اوو را به کاخ خود فراخوان کرد و گفت:
اگر بیایی دخترم را به تو میدهم.
من آرزوویی دارم.
مردی از ایران پدید آمده است که کسی توان رزم با اوو را ندارد و اسپی به نام رخش دارد اگرچه تنوومند است و تو از اوو تواناتری.
پیکر اوو از تو کووتاهتر است اگر بتوانی اوو را شکست بدهی این لشگر و بووم و بر را از دریای چین تا دریای خزر به تو میدهم.
برزو شادمان شد و پرسید نام آن مرد چیست؟
افراسیاب گفت:
او را تهمتن میخوانند و نامش رستم است
و نام پدرش زال پسر سام میباشد
و در سیستان زندگی میکند.
برزو گفت:
پادشاها تو از دست یک تن چنین رنجوور شدهای؟
سوگند به پروردگار و سوگند به ماه فروردین که خشت را بالینش میکنم.
افراسیاب به خزانهدار گفت:
ده کیسه زر با تاج و دیبای زربفت رومی و گوهر و فیرووزه و دویست خوبرووی تاتاری و چینی و اسپ و زرین لگام و دویست جوشن و تیغ و برگستوان و نیزه و تیر و گرز و گووسفند و بز و زر و دینار و گوهر به برزو بده.
برزو شاد شد و سرفروود آورد و تندی نزد مادرش رفت و همه دارايیها را به اوو داد
و گفت:
شاه چین اینها را به من داده است و میخواهد که در برابر آن من با رستم بجنگم و سر از تنش جدا کنم.
مادرش فریاد زد و گریان شد و گفت:
گوول این درم و زرها نخور و جانت را به باد نده.
شاه توران نیرنگباز است و فرزندان بسیاری را بیپدر کرده است و سرهای بسیاری را از تن جدا نمووده است و دیگر اینکه رستم در جنگ مانند شیر است و دیوان بسیاری را کشته است و بسیاری از بزرگان ترکان را از ميان برده است مانند کاموس جنگی و خاقان چین و شنگل و فرتوس و اشکبوس و گرد دلاور سهراب دلیر و اکوان دیو و دیو سپید.
مگر از جانت سیرشدهای.؟
تو زان نامداران نه ای بیشتر
از این در که رفتی مشو پیشتر.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
رستم خندید و گفت:
من فریب تو را نمیخورم و دستبسته تو را بهسووی زال میبرم تا همه به مردانگی من پی ببرند.
آن زمان خواهش میکنم که از جانت بگذرند
کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همهجا را گرفته بود.
زال آگاه شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است،
لرزید و گفت:
اگر رستم از پس اوو برنیاید و کشته شود اوغانیان بد دردسری سر زابل میآورند.
شیپور جنگ را زدند و همه گِرد شدند.
زال گفت:
رستم با کوودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را بهجا میآورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم.
سپاهی باید فراهم کنیم.
مرا در این رزم باری دهید.
لشگریان گفتند:
ما آمدیم یک تن را هم زنده نمیگذاریم.
پس زال زره نریمان را پووشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسپ نشست و با پنجاههزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد.
تهمتن دو رووز و دو شب در کشتی با کک بوود.
کهزاد تشنه شد و به رستم گفت:
ای نوجوان من توان کشتی ندارم بگذار تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم.
من پیر شدهام و نیروویم را ازدستدادهام.
رستم خندید و اوو را رها کرد.
کوهزاد بهسووی چشمه رفت و آب خورد و رووی سر و تنش را شست و گووشهای افتاد.
رستم خرووشید چرا نشستهای؟
بیا بجنگ.
پس گاه سوم کشتی آنها آغاز شد.
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
ز خون گل شده دشت آورد و کین
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.
ناگاه از دوور گرد سیاهی برخاست و کمکم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وختی رستم پدرش را دید با یزدان گفت:
مرا یاری کن و زووری بده تا خودم به رووزگار کک برسم.
نمیخواهم پدر یاریم کند.
پس اوو را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست.
زال شاد شد و رستم را آفرین کرد و گفت:
ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی.
کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند.
جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت:
ای دزد خیرهسر بد نژاد این بیدادی بوود که بر سیستان کردی؟
از خداوند نترسیدی که دارایی مردم را بهزوور گرفتی؟
کنوون ببین که چگوونه دربند این کوودک شدی.
کک گفت:
زندگی بسیاری کردم و همتایی نداشتم اینک که زمانهام سرآمد به دست پسرت گرفتار شدم.
زال به زابلیان گفت:
همه سپاه اوغان را بکشید.
سپاهیان تاخت بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند.
شبانگاه جشن گرفتند و مِی نووشیدند
و رامشگران مینواختند.
پگاه گرووهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پووزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و گهر و کلاه و غبا و کمر دید و کنیزان زیبا و نوکران چینی یافت.
دژ را تهی کردند و سپس آن را ویران نمودند.
کک از نگرانی خاک بر سرش ریخت.
وختی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه دستاوردهای جنگی بدست دادند و منوچهر شاد شد.
که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان.
در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان گرد شده بوودند.
تهمتن سووی منوچهر آمد و سرفروود آورد.
منوچهر روویش را بووسید و اوو را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستوور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه پیکرشان را پایین نیاوردند تا پندآمووز دیگران شود.
شاه به رستم قبایی از زر و گردنآویز زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به اوو سپرد و به رستم گفت:
جنگجویی چون تو در جهان نیست.
من از دست زال نگران بوودم که داماد مهراب شد و بوودن تو دلم را شاد کرد.
زال نامهای به سام نوشت و داستان پهلوانی رستم را بازگوو کرد.
سام شگفتزده شد و جشن به پا کرد و شادی کرد که به دیدن رستم برود پس بهسووی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند.
رستم بر دستش بووسه زد و سام بر اوو آفرین کرد و یک ماه با آنها بوود و سپس به سووی گرگساران رفت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
رستم خندید و گفت:
من فریب تو را نمیخورم و دستبسته تو را بهسووی زال میبرم تا همه به مردانگی من پی ببرند.
آن زمان خواهش میکنم که از جانت بگذرند
کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همهجا را گرفته بود.
زال آگاه شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است،
لرزید و گفت:
اگر رستم از پس اوو برنیاید و کشته شود اوغانیان بد دردسری سر زابل میآورند.
شیپور جنگ را زدند و همه گِرد شدند.
زال گفت:
رستم با کوودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را بهجا میآورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم.
سپاهی باید فراهم کنیم.
مرا در این رزم باری دهید.
لشگریان گفتند:
ما آمدیم یک تن را هم زنده نمیگذاریم.
پس زال زره نریمان را پووشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسپ نشست و با پنجاههزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد.
تهمتن دو رووز و دو شب در کشتی با کک بوود.
کهزاد تشنه شد و به رستم گفت:
ای نوجوان من توان کشتی ندارم بگذار تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم.
من پیر شدهام و نیروویم را ازدستدادهام.
رستم خندید و اوو را رها کرد.
کوهزاد بهسووی چشمه رفت و آب خورد و رووی سر و تنش را شست و گووشهای افتاد.
رستم خرووشید چرا نشستهای؟
بیا بجنگ.
پس گاه سوم کشتی آنها آغاز شد.
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
ز خون گل شده دشت آورد و کین
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.
ناگاه از دوور گرد سیاهی برخاست و کمکم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وختی رستم پدرش را دید با یزدان گفت:
مرا یاری کن و زووری بده تا خودم به رووزگار کک برسم.
نمیخواهم پدر یاریم کند.
پس اوو را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست.
زال شاد شد و رستم را آفرین کرد و گفت:
ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی.
کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند.
جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت:
ای دزد خیرهسر بد نژاد این بیدادی بوود که بر سیستان کردی؟
از خداوند نترسیدی که دارایی مردم را بهزوور گرفتی؟
کنوون ببین که چگوونه دربند این کوودک شدی.
کک گفت:
زندگی بسیاری کردم و همتایی نداشتم اینک که زمانهام سرآمد به دست پسرت گرفتار شدم.
زال به زابلیان گفت:
همه سپاه اوغان را بکشید.
سپاهیان تاخت بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند.
شبانگاه جشن گرفتند و مِی نووشیدند
و رامشگران مینواختند.
پگاه گرووهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پووزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و گهر و کلاه و غبا و کمر دید و کنیزان زیبا و نوکران چینی یافت.
دژ را تهی کردند و سپس آن را ویران نمودند.
کک از نگرانی خاک بر سرش ریخت.
وختی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه دستاوردهای جنگی بدست دادند و منوچهر شاد شد.
که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان.
در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان گرد شده بوودند.
تهمتن سووی منوچهر آمد و سرفروود آورد.
منوچهر روویش را بووسید و اوو را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستوور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه پیکرشان را پایین نیاوردند تا پندآمووز دیگران شود.
شاه به رستم قبایی از زر و گردنآویز زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به اوو سپرد و به رستم گفت:
جنگجویی چون تو در جهان نیست.
من از دست زال نگران بوودم که داماد مهراب شد و بوودن تو دلم را شاد کرد.
زال نامهای به سام نوشت و داستان پهلوانی رستم را بازگوو کرد.
سام شگفتزده شد و جشن به پا کرد و شادی کرد که به دیدن رستم برود پس بهسووی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند.
رستم بر دستش بووسه زد و سام بر اوو آفرین کرد و یک ماه با آنها بوود و سپس به سووی گرگساران رفت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
برزو به سخنان مادر گووش نکرد و گفت:
تا خدا نخواهد رخدادی پیش نمیآید.
پس به نزد افراسیاب رفت و گفت:
از لشگرت نامآورانی برگزین تا آیین جنگ را به من بیاموزند.
افراسیاب به پیران گفت:
جنگاورانی چون هومان ویسه و گلباد شیر و بارمان شرزه و گرسیوز و دمور و گروی را بیاور تا با او نبرد کنند.
برزو شب و رووز کارش جنگیدن بوود و تنها برای خوردن درنگ میکرد.
پس از شش ماه آماده و سرپنجه شد و سر ماه هفتم نزد شاه رفت و آمادگی خود را نشان داد.
وختی همه ابزار رزم از تیغ و سپر و کمند و گرز و تیر و کمان و اسپ و ... آوردند برزو به شاه گفت:
اینها به کار من نمیآید.
بازوی من نیروومند است و کمانی درخور زورم با نیزهای بزرگ میخواهم.
شاه به هومان گفت:
کمان و گرز و نیزهاش را بیاور و به اوو بده.
گرزی پولادین آوردند که با گوهر آراسته بوود
و چهارسد من بوود و مانده ابزار جنگ تور را هم به اوو دادند.
برزو گفت:
اینک به بزرگان سپاهت بگوو بیایند و با من درآویزند.
پس هومان و شیده و گرسیوز و طرخان و گردان و قراخان به اوو تاختن بردند
و او یکتنه همه را به ستووه آورد.
پس لشگریان آماده نبرد شدند و افراسیاب،
برزو را پیشرو لشگر کرد و گفت:
من هم با سپاهی به دنبالت میآیم.
خبر به کیخسرو رسید که سپاهی از توران به ایران تاختن کرد و پیشرو آن جوانی کووهپیکر و پهن سینه و گردنکلفت است و دلاوری چون اوو در ایران و توران دیده نشده است و پشت آن سپاه نیز سپاه دیگری به سپهداری افراسیاب درراه است.
کیخسرو نامهای به رستم نوشت که:
نامه را که خواندی در زابل نمان چون لشگری به ما تازش کرده است.
رستم شتابان به نزد شاه آمد و سپاهی آماده کرد که همهی سرشناسان دلیر از مهبود و شیدوش و منوشان و تووس و گودرز و گیو و رهام و فریبرز در آن سپاه بوودند و رستم سوار بر پیل سپید آنها را همراهی میکرد.
کیخسرو از دیدن سپاه شاد شد و فریبرز و تووس را فراخواند و گفت:
شما بامداد با ده هزار سپاهی به جنگ آنها بروید و من از پشت با سپاه میآیم.
رووز پس از آن شیپور جنگزده شد و فریبرز و تووس به دستوور خسرو به راه افتادند تا به دو فرسنگی لشگر توران رسیدند.
تووس به فریبرز گفت:
تو بردباری کن تا من ببینم چند تناند و چه کسانی هستند و چه باید بکنیم؟
فریبرز گفت:
من هم با تو میآیم.
تنهایی کجا میخواهی بروی؟
دراینميان ناگهان تورانیان تاختن کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان شکست خوردند.
فریبرز و تووس هر جا را نگاه میکردند کشتهها افتاده بوودند.
تووس گفت:
چنین شکستی تاکنوون نداشتهایم.
بزرگان ایران و گودرزیان ما را نکووهش میکنند.
بیا آنچنان بجنگیم و از ترکان بکشیم تا ننگ را از خود دوور کنیم و اگر بمیریم هم بهتر از پذيرفتن این شکست است.
من بهسووی برزو میروم و تو هم به سووی هومان برو اگر تو زنده نزد شاه رسیدی به اوو بگوو که ما سستی نکردیم.
فریبرز به هومان تازش برد و برزو که چنین دید هردو پهلوان را بلند کرد و دستبسته به هومان سپرد.
وختی پیام شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت:
کاری بکن.
رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت:
این پیشرو کیست؟
تور و افراسیاب هیچوخت خوابش را هم
نمیدیدند این جوان کیست؟
یکی از کسانی که در جنگ بوود گفت:
سواری پدید آمد که گوویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنوون کسی مانند اوو نبووده است از تورانیان چنین کارهایی برنمیآید.
رستم شگفت زده شد و به گستهم گفت:
آماده رهایی برادر شو و من هم برای رهایی فریبرز آماده میشوم مبادا که آن شاه ترک آنها را بکشد.
باهم تازش میبریم.
پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند. در خیمهگاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بوود و بزرگان در انجمن بوودند.
در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم بوودند.
فریبرز و تووس هم دستوپابسته کنار تخت بوودند.
افراسیاب مست بوود.
رستم وختی برزو را دید،
گفت:
در ایران و توران چنین نامداری نبووده است. افراسیاب به تووس و فریبرز گفت:
رووزگار شما به سررسید و سرتان را مانند سیاووش و نوذر خواهم برید.
بامداد به سپاهیان میگوویم دو دار در پیش لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم پس آنها را بردند.
رستم که از این داستان نگران بوود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و تووس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند
بامداد که افراسیاب از خواب برخاست دید که میان دووستان گفتگو است و پیران نیست.
پیام رسید که تووس و فریبرز را رهایی دادند.
افراسیاب نگران بوود.
برزو گفت: نگران مباش.
من در جنگ کار این زابلی را به پایان میرسانم.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
برزو به سخنان مادر گووش نکرد و گفت:
تا خدا نخواهد رخدادی پیش نمیآید.
پس به نزد افراسیاب رفت و گفت:
از لشگرت نامآورانی برگزین تا آیین جنگ را به من بیاموزند.
افراسیاب به پیران گفت:
جنگاورانی چون هومان ویسه و گلباد شیر و بارمان شرزه و گرسیوز و دمور و گروی را بیاور تا با او نبرد کنند.
برزو شب و رووز کارش جنگیدن بوود و تنها برای خوردن درنگ میکرد.
پس از شش ماه آماده و سرپنجه شد و سر ماه هفتم نزد شاه رفت و آمادگی خود را نشان داد.
وختی همه ابزار رزم از تیغ و سپر و کمند و گرز و تیر و کمان و اسپ و ... آوردند برزو به شاه گفت:
اینها به کار من نمیآید.
بازوی من نیروومند است و کمانی درخور زورم با نیزهای بزرگ میخواهم.
شاه به هومان گفت:
کمان و گرز و نیزهاش را بیاور و به اوو بده.
گرزی پولادین آوردند که با گوهر آراسته بوود
و چهارسد من بوود و مانده ابزار جنگ تور را هم به اوو دادند.
برزو گفت:
اینک به بزرگان سپاهت بگوو بیایند و با من درآویزند.
پس هومان و شیده و گرسیوز و طرخان و گردان و قراخان به اوو تاختن بردند
و او یکتنه همه را به ستووه آورد.
پس لشگریان آماده نبرد شدند و افراسیاب،
برزو را پیشرو لشگر کرد و گفت:
من هم با سپاهی به دنبالت میآیم.
خبر به کیخسرو رسید که سپاهی از توران به ایران تاختن کرد و پیشرو آن جوانی کووهپیکر و پهن سینه و گردنکلفت است و دلاوری چون اوو در ایران و توران دیده نشده است و پشت آن سپاه نیز سپاه دیگری به سپهداری افراسیاب درراه است.
کیخسرو نامهای به رستم نوشت که:
نامه را که خواندی در زابل نمان چون لشگری به ما تازش کرده است.
رستم شتابان به نزد شاه آمد و سپاهی آماده کرد که همهی سرشناسان دلیر از مهبود و شیدوش و منوشان و تووس و گودرز و گیو و رهام و فریبرز در آن سپاه بوودند و رستم سوار بر پیل سپید آنها را همراهی میکرد.
کیخسرو از دیدن سپاه شاد شد و فریبرز و تووس را فراخواند و گفت:
شما بامداد با ده هزار سپاهی به جنگ آنها بروید و من از پشت با سپاه میآیم.
رووز پس از آن شیپور جنگزده شد و فریبرز و تووس به دستوور خسرو به راه افتادند تا به دو فرسنگی لشگر توران رسیدند.
تووس به فریبرز گفت:
تو بردباری کن تا من ببینم چند تناند و چه کسانی هستند و چه باید بکنیم؟
فریبرز گفت:
من هم با تو میآیم.
تنهایی کجا میخواهی بروی؟
دراینميان ناگهان تورانیان تاختن کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان شکست خوردند.
فریبرز و تووس هر جا را نگاه میکردند کشتهها افتاده بوودند.
تووس گفت:
چنین شکستی تاکنوون نداشتهایم.
بزرگان ایران و گودرزیان ما را نکووهش میکنند.
بیا آنچنان بجنگیم و از ترکان بکشیم تا ننگ را از خود دوور کنیم و اگر بمیریم هم بهتر از پذيرفتن این شکست است.
من بهسووی برزو میروم و تو هم به سووی هومان برو اگر تو زنده نزد شاه رسیدی به اوو بگوو که ما سستی نکردیم.
فریبرز به هومان تازش برد و برزو که چنین دید هردو پهلوان را بلند کرد و دستبسته به هومان سپرد.
وختی پیام شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت:
کاری بکن.
رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت:
این پیشرو کیست؟
تور و افراسیاب هیچوخت خوابش را هم
نمیدیدند این جوان کیست؟
یکی از کسانی که در جنگ بوود گفت:
سواری پدید آمد که گوویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنوون کسی مانند اوو نبووده است از تورانیان چنین کارهایی برنمیآید.
رستم شگفت زده شد و به گستهم گفت:
آماده رهایی برادر شو و من هم برای رهایی فریبرز آماده میشوم مبادا که آن شاه ترک آنها را بکشد.
باهم تازش میبریم.
پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند. در خیمهگاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بوود و بزرگان در انجمن بوودند.
در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم بوودند.
فریبرز و تووس هم دستوپابسته کنار تخت بوودند.
افراسیاب مست بوود.
رستم وختی برزو را دید،
گفت:
در ایران و توران چنین نامداری نبووده است. افراسیاب به تووس و فریبرز گفت:
رووزگار شما به سررسید و سرتان را مانند سیاووش و نوذر خواهم برید.
بامداد به سپاهیان میگوویم دو دار در پیش لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم پس آنها را بردند.
رستم که از این داستان نگران بوود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و تووس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند
بامداد که افراسیاب از خواب برخاست دید که میان دووستان گفتگو است و پیران نیست.
پیام رسید که تووس و فریبرز را رهایی دادند.
افراسیاب نگران بوود.
برزو گفت: نگران مباش.
من در جنگ کار این زابلی را به پایان میرسانم.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
آهنگ جنگ زده شد و شاه در دل لشگر ایستاد و تووس در پیشاپیش بوود و در دست راست گودرز و گیو و در دست چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین بوودند.
افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در پیش برزو را نهاد.
پس برزو پروانه گرفت و پیش رفت و فرياد زد که من برزو هستم و کسی جز رستم را برای نبرد نمیخواهم.
وختی رستم آوایش را شنید پیش آمد و جنگ آن دو آغاز شد.
نیزهها به هم میخورد و گرزها به هم زدند و بهرهای نداشت پس کشتی گرفتند.
بسیار به درازا کشید و از تشنگی زبانشان چاکچاک شده بود.
دوباره بر اسپ نشستند و با گرز به نبرد پرداختند.
ناگهان برزو با گرز چنان به شانه رستم کووبید که یکدست رستم از کار افتاد.
رستم به برزو گفت:
دیگر شب شده است فردا دوباره میجنگیم.
برزو خندید و گفت:
آفتاب که زد من به میدان میآیم.
وختی برزو به نزد افراسیاب برگشت گفت: رستم هماوردی ندارد و من فردا ایشان را دستبسته نزدت میآورم.
وقتی رستم به لشگر رسید زواره به پیشوازش آمد و رستم از درد نالید و بهآرامی به زواره گفت:
عماری بیاور و مرا بر آن بنشان.
او با گرز یال مرا شکست.
پهلوانان ایران همه گریان و ترسان بوودند و شاه هم پریشان بود.
رستم گفت:
من امشب به سیستان میروم.
نیمی از شب نگذشته بوود که به رستم پیام دادند که فرامرز آمده است.
فرامرز به دست و پای پدر بووسه زد و رستم اوو را پیش خود نشاند و از برزو با اوو گفتگوو کرد و گفت:
اوو بازووی مرا شکسته است و اینک ایرانیان از تو میخواهند.
فرامرز پاسخ داد:
امرووز کاری میکنم که یادگاری در جهان بماند و دو دست برزو را میبندم و پالهنگ به گردنش میآویزم.
رستم خندید و ببر بیان را به همراه درفش و خفتان و کمند و کمان و تیغ به اوو داد و گفت:
بر رخش سوار شو.
دوباره آهنگ جنگزده شد و دو لشگر در برابر هم ایستادند و برزو درجا به میدان آمد.
گرگین به فرامرز گفت:
اینک به جنگ اوو برو.
فرامرز خندید و گفت:
تو نخست اندکی با اوو بجنگ تا من اوو را نگاه کنم و دریابم چگوونه میجنگد.
گرگین گفت:
مرا به کام اژدها بردی.
اگر من کاری که گفتی نکنم آبرویم پیش همه میرود.
من میروم و اگر دیدی اوو بر من چیره گشت زوود به یاری من بیا.
گرگین به نزد برزو رفت و گفت:
چه خبر است؟
اینهمه آشوب و سرخی چشم برای چیست؟
برزو گفت:
گویا از زندگی سیرشدهای!
آن دو باهم درگیر شدند.
کیخسرو به فرامرز گفت:
مبادا که گرگین به دستش کشته شود.
فرامرز به میدان رفت و گفت:
ای پهلوان من مرد جنگ با تو هستم و سپس به گرگین گفت:
تو به نزد خسرو برو.
برزو به فرامرز گفت:
آن مرد که دیرووز با من جنگید کجا رفت؟
چرا نیامد؟
تو چرا رَخت اوو را پوشیدهای؟
فرامرز گفت:
دیوانه شدهای؟
من همان مرد هستم.
برزو گفت:
نامت چیست؟
فرامرز گفت:
من رستم هستم.
تو کیستی و از چه نژادی؟
برزو گریست و گفت:
تو شرم نمیکنی که یلی چون سهراب را با آن خردسالی کُشتی؟
فرامرز گفت:
سخن گزافه نگوو.
من با تو میجنگم و تنت را به خاک میافکنم.
این را گفت و مانند باد گرز را کشید.
برزو سپر انداخت و گرز به سپر خورد و اگرچه گردنش کمی درد گرفت و آن گوونه نشد
و همینکه آمد بر سر فرامرز بکووبد فرامرز تاختن آورد و اوو را بر زمین زد و به بند کشید.
وختی افراسیاب چنین دید دستوور جنگ داد و همه تورانیان به گِرد فرامرز آمدند.
کیخسرو که چنین دید دستوور جنگ داد و گفت:
نگذارید برزو را آزاد کنند.
رستم به زواره گفت:
هزار سوار برگزین و به یاری زواره برو.
زواره به همراه سپاه تاختن برد.
فرامرز به زواره گفت:
برزو را دستبسته نزد رستم ببر و بگوو اوو را نیازارد.
افراسیاب که چنین دید دستوور داد:
بکووشید برزو را آزاد کنید.
ترکان تیرباران کردند و افراسیاب تاختن برد. از آنسو هومان به فرامرز تاختن برد و دو لشگر به هم آویختند و جنگ سختی درگرفته بوود.
بیژن که چنین دید با گرز به همراه سد سوار تاختن برد و به افراسیاب گفت:
ای ترک بدبخت آیا خرد نداری؟
آیا میدانی که به جنگ که آمدی؟
زواره که بیژن را دید گفت:
تو برزو را ببر و خود به جنگ پرداخت.
زواره و افراسیاب کشتی گرفتند. از آنسو شیده برای یاری به افراسیاب گرز کشید و اسپ با پاهایش بر دست شیده زد و دودستش شکست و دوباره افراسیاب و زواره به هم پیچیدند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
آهنگ جنگ زده شد و شاه در دل لشگر ایستاد و تووس در پیشاپیش بوود و در دست راست گودرز و گیو و در دست چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین بوودند.
افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در پیش برزو را نهاد.
پس برزو پروانه گرفت و پیش رفت و فرياد زد که من برزو هستم و کسی جز رستم را برای نبرد نمیخواهم.
وختی رستم آوایش را شنید پیش آمد و جنگ آن دو آغاز شد.
نیزهها به هم میخورد و گرزها به هم زدند و بهرهای نداشت پس کشتی گرفتند.
بسیار به درازا کشید و از تشنگی زبانشان چاکچاک شده بود.
دوباره بر اسپ نشستند و با گرز به نبرد پرداختند.
ناگهان برزو با گرز چنان به شانه رستم کووبید که یکدست رستم از کار افتاد.
رستم به برزو گفت:
دیگر شب شده است فردا دوباره میجنگیم.
برزو خندید و گفت:
آفتاب که زد من به میدان میآیم.
وختی برزو به نزد افراسیاب برگشت گفت: رستم هماوردی ندارد و من فردا ایشان را دستبسته نزدت میآورم.
وقتی رستم به لشگر رسید زواره به پیشوازش آمد و رستم از درد نالید و بهآرامی به زواره گفت:
عماری بیاور و مرا بر آن بنشان.
او با گرز یال مرا شکست.
پهلوانان ایران همه گریان و ترسان بوودند و شاه هم پریشان بود.
رستم گفت:
من امشب به سیستان میروم.
نیمی از شب نگذشته بوود که به رستم پیام دادند که فرامرز آمده است.
فرامرز به دست و پای پدر بووسه زد و رستم اوو را پیش خود نشاند و از برزو با اوو گفتگوو کرد و گفت:
اوو بازووی مرا شکسته است و اینک ایرانیان از تو میخواهند.
فرامرز پاسخ داد:
امرووز کاری میکنم که یادگاری در جهان بماند و دو دست برزو را میبندم و پالهنگ به گردنش میآویزم.
رستم خندید و ببر بیان را به همراه درفش و خفتان و کمند و کمان و تیغ به اوو داد و گفت:
بر رخش سوار شو.
دوباره آهنگ جنگزده شد و دو لشگر در برابر هم ایستادند و برزو درجا به میدان آمد.
گرگین به فرامرز گفت:
اینک به جنگ اوو برو.
فرامرز خندید و گفت:
تو نخست اندکی با اوو بجنگ تا من اوو را نگاه کنم و دریابم چگوونه میجنگد.
گرگین گفت:
مرا به کام اژدها بردی.
اگر من کاری که گفتی نکنم آبرویم پیش همه میرود.
من میروم و اگر دیدی اوو بر من چیره گشت زوود به یاری من بیا.
گرگین به نزد برزو رفت و گفت:
چه خبر است؟
اینهمه آشوب و سرخی چشم برای چیست؟
برزو گفت:
گویا از زندگی سیرشدهای!
آن دو باهم درگیر شدند.
کیخسرو به فرامرز گفت:
مبادا که گرگین به دستش کشته شود.
فرامرز به میدان رفت و گفت:
ای پهلوان من مرد جنگ با تو هستم و سپس به گرگین گفت:
تو به نزد خسرو برو.
برزو به فرامرز گفت:
آن مرد که دیرووز با من جنگید کجا رفت؟
چرا نیامد؟
تو چرا رَخت اوو را پوشیدهای؟
فرامرز گفت:
دیوانه شدهای؟
من همان مرد هستم.
برزو گفت:
نامت چیست؟
فرامرز گفت:
من رستم هستم.
تو کیستی و از چه نژادی؟
برزو گریست و گفت:
تو شرم نمیکنی که یلی چون سهراب را با آن خردسالی کُشتی؟
فرامرز گفت:
سخن گزافه نگوو.
من با تو میجنگم و تنت را به خاک میافکنم.
این را گفت و مانند باد گرز را کشید.
برزو سپر انداخت و گرز به سپر خورد و اگرچه گردنش کمی درد گرفت و آن گوونه نشد
و همینکه آمد بر سر فرامرز بکووبد فرامرز تاختن آورد و اوو را بر زمین زد و به بند کشید.
وختی افراسیاب چنین دید دستوور جنگ داد و همه تورانیان به گِرد فرامرز آمدند.
کیخسرو که چنین دید دستوور جنگ داد و گفت:
نگذارید برزو را آزاد کنند.
رستم به زواره گفت:
هزار سوار برگزین و به یاری زواره برو.
زواره به همراه سپاه تاختن برد.
فرامرز به زواره گفت:
برزو را دستبسته نزد رستم ببر و بگوو اوو را نیازارد.
افراسیاب که چنین دید دستوور داد:
بکووشید برزو را آزاد کنید.
ترکان تیرباران کردند و افراسیاب تاختن برد. از آنسو هومان به فرامرز تاختن برد و دو لشگر به هم آویختند و جنگ سختی درگرفته بوود.
بیژن که چنین دید با گرز به همراه سد سوار تاختن برد و به افراسیاب گفت:
ای ترک بدبخت آیا خرد نداری؟
آیا میدانی که به جنگ که آمدی؟
زواره که بیژن را دید گفت:
تو برزو را ببر و خود به جنگ پرداخت.
زواره و افراسیاب کشتی گرفتند. از آنسو شیده برای یاری به افراسیاب گرز کشید و اسپ با پاهایش بر دست شیده زد و دودستش شکست و دوباره افراسیاب و زواره به هم پیچیدند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
بیژن، برزو را دستبسته نزد رستم آورد.
رستم درباره پسر و برادرش پرسید و از بیژن خواست تا از آنها پیام بیاورد.
بیژن رفت و دید زواره دارد با افراسیاب کشتی میگیرد پس به او گفت:
رهایش کن دیر شد و خورشید نشته است.
افراسیاب گفت:
ای پهلوان جنگ ما برای برزو بود اینک دیگر شوندی برای جنگ نیست.
زواره گفت:
اگر فردا بیایی بکارت میرسم.
سپس زواره نزد رستم رفت و گفت:
فرامرز با هومان درگیر است.
رستم گفت:
بسیار دیرکرد.
زواره دوباره نزد فرامرز رفت و دید که دارد تورانیان را تارومار میکند.
به اوو گفت:
برگرد دیر شده است.
فرامرز به هومان گفت:
اگر فردا بیایی خوونت را میریزم.
این را گفت و به نزد رستم رفت و بر زمین بووسه داد.
رستم شاد گشت.
بدو گفت:
کز بچه اژدها شگفتی نباشد چنین کارها
فرامرز گفت:
امرووز با هومان کاری کردم که جانش سیر شد اگر زواره نیامده بوود اوو را میکشتم.
همان وخت پسر گیو نزد رستم آمد و گفت:
کیخسرو به تو و فرامرز دستوور داد تا برزو را نزدش برید.
پس چنین کردند.
زواره از نبردش با افراسیاب و فرامرز از نبردش با هومان گفت.
شاه به رستم گفت:
این پهلوان جوان کجایی ست؟
پس برزو را آوردند و شاه از نام و نشانش پرسید و اوو گفت:
من خانهام در کووه شنگان است و کشاورزی میکردم تا اینکه افراسیاب مرا برای جنگ به اینجا آورد.
رستم از شاه برای برزو بخشش خواست و گفت:
من اوو را نزد خود پرورش میدهم و به هندوستان میبرم و زنی از بزرگان به اوو میدهم.
شاه پذیرفت.
شبانه برزو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد و اوو را دربند کند و پاسدارش باشد از آنسوو افراسیاب و سپاهش گریختند تا به نزدیکی خانه برزو رسیدند.
آنجا آسایش کردند تا اینکه زنی خرووشان نزد اوو آمد و درباره برزو پرسید که چه دردی سر پسرم آوردید؟
افراسیاب گفت:
اوو کشته نشد و زخمی هم نیست و رستم اوو را دربند کرد.
مادر برزو بهسووی ایران راهی شد و چندی در آنجا جستجوو نموود و برزو را نیافت و همچنان در پیراموون درگاه شاه بوود تا اینکه رستم را دید و از دیدن بلند و بالای او مات ماند.
پرسید:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو رستم است.
گفت:
چرا دستش را بسته است؟
گفتند:
برزو در جنگ دستش را شکسته است گفت:
چرا به سیستان نمیرود؟
گفتند:
شاه از اوو خواسته بماند تا دستش خوب شود.
زن پرسید:
رستم چه دردی بر سر برزو آورد؟
گفتند:
اوو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد.
مادر برزو به اندیشه فروورفت که چه کند تا پسرش را رهایی دهد پس برآن شد به سیستان برود.
وختی به سیستان رسید،
به سرای بازرگانان رفت در آنجا بازرگانی به نام بهرام گوهرفرووش بوود.
زن نزدش رفت و سیم و زر خود را به اوو نشان داد و گفت:
یا خودت بخر یا به کسی بفرووش.
بهرام گفت:
اینها از آن کیست؟
زن گفت:
من شوهر بازرگانی داشتم که مرد و گوهرهایی برایم نهاد.
بهرام گفت:
اگر بازهم داری فردا بیاور.
بهرام جایی را به زن داد و بدینسان دو ماه آنجا بوود و چیزی به کسی نگفت و شبها از نگرانی خوابش نمیبرد.
گاهی به در کاخ رستم میرفت و از دوور نگاه میکرد.
دیروخت که به خانه میرسید،
مرد گوهرفروش میپرسید کجا بوودی؟ میگفت:
از نگرانی مرگ شوهرم به ارگ رفتم تا شاید دردم کم شود.
بهرام گفت:
به ایوان من بیا و نزد خویشان و فرزند من باش.
من رامشگری دارم که زن است و رووز و شب نزد برزو است تا اوو را شاد کند.
شاید بتواند تو را نیز شاد گرداند.
زن شاد شد و پذيرفت که به خانه اوو برود.
وختی زن به خانه گوهرفرووش رفت مرد و همسرش به پیشوازش آمدند و اوو را گرامی داشتند.
زن رامشگر هنرنمایی میکرد پس از زمانی زن به رامشگر انگشتری را که برزو برایش گرفته بوود را داد.
همان زمان به دنبال رامشگر آمدند و گفتن: برزو به دنبالت فرستاد.
رامشگر رفت و برزو پرسید: کجا بوودی؟ گفت:
در خانه بهرام گوهرفرووش بوودم که زنی زیبا مهمانش بوود و وختی من بربط میزدم اوو به گریه افتاد و سپس این انگشتر را به من داد.
وختی برزو انگشتر را دید خندید و دریافت که مادرش آمده است.
برزو پرسید:
اوو کیست و چه میکند؟
رامشگر گفت:
اوو بازرگان است و نامش شهروی گوهرفرووش است.
برزو پژمرده شد.
رامشگر پرسید:
چرا اینگونه در خود فروورفتی؟
برزو گفت:
آن زن مادر من است و برای من اینجا آمد.
این بار که نزد اوو رفتی بپرس که آیا مادر برزو هستی؟
زن رامشگر پذيرفت و یکباردیگر نزد مادر برزو رفت و از اوو پرسوجوو کرد.
مادر برزو گفت:
این را چه کسی به تو گفت؟
رامشگر گفت:
برزو همهچیز را برایم بازگوو کرد.
زن به گریه افتاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
بیژن، برزو را دستبسته نزد رستم آورد.
رستم درباره پسر و برادرش پرسید و از بیژن خواست تا از آنها پیام بیاورد.
بیژن رفت و دید زواره دارد با افراسیاب کشتی میگیرد پس به او گفت:
رهایش کن دیر شد و خورشید نشته است.
افراسیاب گفت:
ای پهلوان جنگ ما برای برزو بود اینک دیگر شوندی برای جنگ نیست.
زواره گفت:
اگر فردا بیایی بکارت میرسم.
سپس زواره نزد رستم رفت و گفت:
فرامرز با هومان درگیر است.
رستم گفت:
بسیار دیرکرد.
زواره دوباره نزد فرامرز رفت و دید که دارد تورانیان را تارومار میکند.
به اوو گفت:
برگرد دیر شده است.
فرامرز به هومان گفت:
اگر فردا بیایی خوونت را میریزم.
این را گفت و به نزد رستم رفت و بر زمین بووسه داد.
رستم شاد گشت.
بدو گفت:
کز بچه اژدها شگفتی نباشد چنین کارها
فرامرز گفت:
امرووز با هومان کاری کردم که جانش سیر شد اگر زواره نیامده بوود اوو را میکشتم.
همان وخت پسر گیو نزد رستم آمد و گفت:
کیخسرو به تو و فرامرز دستوور داد تا برزو را نزدش برید.
پس چنین کردند.
زواره از نبردش با افراسیاب و فرامرز از نبردش با هومان گفت.
شاه به رستم گفت:
این پهلوان جوان کجایی ست؟
پس برزو را آوردند و شاه از نام و نشانش پرسید و اوو گفت:
من خانهام در کووه شنگان است و کشاورزی میکردم تا اینکه افراسیاب مرا برای جنگ به اینجا آورد.
رستم از شاه برای برزو بخشش خواست و گفت:
من اوو را نزد خود پرورش میدهم و به هندوستان میبرم و زنی از بزرگان به اوو میدهم.
شاه پذیرفت.
شبانه برزو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد و اوو را دربند کند و پاسدارش باشد از آنسوو افراسیاب و سپاهش گریختند تا به نزدیکی خانه برزو رسیدند.
آنجا آسایش کردند تا اینکه زنی خرووشان نزد اوو آمد و درباره برزو پرسید که چه دردی سر پسرم آوردید؟
افراسیاب گفت:
اوو کشته نشد و زخمی هم نیست و رستم اوو را دربند کرد.
مادر برزو بهسووی ایران راهی شد و چندی در آنجا جستجوو نموود و برزو را نیافت و همچنان در پیراموون درگاه شاه بوود تا اینکه رستم را دید و از دیدن بلند و بالای او مات ماند.
پرسید:
اوو کیست؟
گفتند:
اوو رستم است.
گفت:
چرا دستش را بسته است؟
گفتند:
برزو در جنگ دستش را شکسته است گفت:
چرا به سیستان نمیرود؟
گفتند:
شاه از اوو خواسته بماند تا دستش خوب شود.
زن پرسید:
رستم چه دردی بر سر برزو آورد؟
گفتند:
اوو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد.
مادر برزو به اندیشه فروورفت که چه کند تا پسرش را رهایی دهد پس برآن شد به سیستان برود.
وختی به سیستان رسید،
به سرای بازرگانان رفت در آنجا بازرگانی به نام بهرام گوهرفرووش بوود.
زن نزدش رفت و سیم و زر خود را به اوو نشان داد و گفت:
یا خودت بخر یا به کسی بفرووش.
بهرام گفت:
اینها از آن کیست؟
زن گفت:
من شوهر بازرگانی داشتم که مرد و گوهرهایی برایم نهاد.
بهرام گفت:
اگر بازهم داری فردا بیاور.
بهرام جایی را به زن داد و بدینسان دو ماه آنجا بوود و چیزی به کسی نگفت و شبها از نگرانی خوابش نمیبرد.
گاهی به در کاخ رستم میرفت و از دوور نگاه میکرد.
دیروخت که به خانه میرسید،
مرد گوهرفروش میپرسید کجا بوودی؟ میگفت:
از نگرانی مرگ شوهرم به ارگ رفتم تا شاید دردم کم شود.
بهرام گفت:
به ایوان من بیا و نزد خویشان و فرزند من باش.
من رامشگری دارم که زن است و رووز و شب نزد برزو است تا اوو را شاد کند.
شاید بتواند تو را نیز شاد گرداند.
زن شاد شد و پذيرفت که به خانه اوو برود.
وختی زن به خانه گوهرفرووش رفت مرد و همسرش به پیشوازش آمدند و اوو را گرامی داشتند.
زن رامشگر هنرنمایی میکرد پس از زمانی زن به رامشگر انگشتری را که برزو برایش گرفته بوود را داد.
همان زمان به دنبال رامشگر آمدند و گفتن: برزو به دنبالت فرستاد.
رامشگر رفت و برزو پرسید: کجا بوودی؟ گفت:
در خانه بهرام گوهرفرووش بوودم که زنی زیبا مهمانش بوود و وختی من بربط میزدم اوو به گریه افتاد و سپس این انگشتر را به من داد.
وختی برزو انگشتر را دید خندید و دریافت که مادرش آمده است.
برزو پرسید:
اوو کیست و چه میکند؟
رامشگر گفت:
اوو بازرگان است و نامش شهروی گوهرفرووش است.
برزو پژمرده شد.
رامشگر پرسید:
چرا اینگونه در خود فروورفتی؟
برزو گفت:
آن زن مادر من است و برای من اینجا آمد.
این بار که نزد اوو رفتی بپرس که آیا مادر برزو هستی؟
زن رامشگر پذيرفت و یکباردیگر نزد مادر برزو رفت و از اوو پرسوجوو کرد.
مادر برزو گفت:
این را چه کسی به تو گفت؟
رامشگر گفت:
برزو همهچیز را برایم بازگوو کرد.
زن به گریه افتاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
رامشگر گفت: خمووش شو شاید بهرام گوهرفرووش دریابد.
زن رامشگر نزد برزو رفت و گفت:
آری درست است او مادرت میباشد.
برزو گفت:
چه کنم؟
چه کسی اوو را نزد من میآورد؟
رامشگر گفت:
بامداد نزدش میروم و باهم چارهای میکنیم
و اسپ و تفنگ فراهم مینمایم و سوهان برایت میآورم.
رامشگر و مادر برزو به همراه هم همهچیز را فراهم کردند و سوهان برای برزو آوردند. شبانگاه رامشگر نگهبان را مست کرد و از زندان گریختند.
مادر برزو بیرون شهر چشمبراه بود.
سهتن گریختند و سه رووز و سه شب درراه بوودند تا رووز چهارم از دوور سیاهی نموودار شد و دیدند که رستم و پهلوانانش مانند گرگین و توس و گستهم و فریبرز و کاووس و خراد و کارن شاه بهسووی سیستان میآیند.
آن سه تن پشت تلی پنهان شدند.
رستم از دور سه تن را دید که تا آنها را دیدند به بیراهه رفتند.
با خود گفت:
بیگمان جاسوس تورانیان بودند.
رستم به گرگین گفت:
اسپات را به آنسوو برسان و ببین آنها که بوودند و آنها را نزد من بیاور.
گرگین دو زن را به همراه یک مرد تنوومند دید و به برزو گفت:
تو تاکنوون نام گرگین را شنیدهای؟
بیا تا تو را نزد رستم ببرم.
برزو گفت:
ده مرد هم از پس من برنمیآیند.
اگر من زنده باشم تو چگوونه مرا میبری؟ سپس تیری به سینه گرگین زد و اوو را به بند کشید و خواست سرش را ببرد که اسپ ترسید و رمید.
وختی رستم اسپ را دید به زواره گفت:
برو ببین چه شد؟
زواره آمد و گوویی نریمان را دیده است.
گفت:
چرا این مرد را بستی؟
اوو را بازکن و زوود نزد رستم بیا.
برزو گفت:
نمیدانی من کیستم؟
مرا در جنگ ندیدی؟
زخم بازووی رستم گواه من است.
زواره اوو را شناخت و گفت:
چگوونه گریختی؟
زواره زوود نزد رستم آمد و داستان را بازگوو کرد.
رستم لرزید و گفت:
این دیو زاد چگوونه رها شد؟
به یاران گفت:
آماده نبرد باشید.
اوو نباید بتواند نزد افراسیاب برود.
رستم نزد برزو رفت و اوو را به همراه دو زن دید با این که گرگین را به بند کشیده بوود.
زن رامشگر را شناخت و گفت:
چه کردی؟
اوو چگوونه رها شد؟
این زن کیست؟
زن رامشگر گفت:
اوو مادر برزو است و برزو با یاری اوو رها شد.
برزو گفت:
با زنان چه¬کار داری؟
اگر بخواهی بجنگی من تو را به زیر میآورم و میکشم.
رستم نگران شد و باهم درگیر شدند.
رستم دید که از این درگیری شاید تندرست بیروون نیاید.
گفت:
من پهلوانان بسیار دیدهام و جنگیدهام و زندگیام از چهارسد سال گذشته است و کسی مانند تو ندیدم.
هوا گرم است و من گرسنهام و میدانم که تو هم گرسنهای.
اندکی نزد مادرت برو و چیزی بخور و بیاسای.
شاید مادرت هووش به سرت بیاورد و تو به دست من کشته نشوی.!
برزو گفت:
از تو در شگفتم.
دو بار به جنگ من آمدهای و هر بار با نیرنگ خواستی از دست من رها شوی.
مرا نادان پنداشتی؟
فرامرز هم نیست که به دادت برسد اینک برو و اگر دوباره آهنگ جنگ با من را داشتی برگرد.
رستم در اندیشه چاره بوود.
از آنسوو برزو نزد مادر رفت و گفت:
تا دید که بر اوو چیره میشوم بهانه آورد.
مرا میفریبد که تو را در ایران پهلوانی میدهم و نزد شاه جهان ارجمند میکنم.
رستم نزد یاران نشست و خوراک میخورد و میگفت:
من دیوان را از پا درآوردم و چنین کسی ندیدهام.
جوانی که بیست سال بیشتر ندارد از من برتر است.
از ریشسپیدم آزرم داردم.
میگویید چه کنم؟
در ميان این گفتگووها ناگهان از دور لشگری پیدا شد.
پیش که آمدند فرامرز را دیدند.
فرامرز نزد رستم ادب بهجا آورد.
رستم خرووشید:
تو ادب نداری؟
نگفتم اوو را بپا؟
شرم نکردی که هزار سوار را به دنبال یک تن آوردی؟
فرامرز گفت:
اوو با نیرنگ زنی از چنگ من رها شد.
زنی که از توران آمده است و نزد بهرام گوهرفرووش،
زر و گوهر برای فرووش آورده بوود.
اکنوون گوهرفرووش دربند است.
رستم نگران شد و تازیانهای به فرامرز زد.
گیو برخاست و راه را بر او را گرفت و گفت:
چشمت را بازکن اینک هنگام خشم نیست باید چارهای بیندیشیم.
یکی گفت:
یکباره همگی با اوو بجنگیم.
گرگین گفت:
چارهای نیست.
آنها چیزی برای خوردن ندارند.
مرغی بریان را زهر میزنیم و نزدش میفرستیم و دیگر نیازی به جنگ نیست.
رستم پذیرفت پس خوردنی زهرآلوود را برایش بردند.
همینکه برزو خواست خوراک بخورد از دوور گرد سیاهی دید و سپس گوورخر خوونینی نمایان شد که دو سگ دنبالش بوودند و روویین هم در پی آنها بوود.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
رامشگر گفت: خمووش شو شاید بهرام گوهرفرووش دریابد.
زن رامشگر نزد برزو رفت و گفت:
آری درست است او مادرت میباشد.
برزو گفت:
چه کنم؟
چه کسی اوو را نزد من میآورد؟
رامشگر گفت:
بامداد نزدش میروم و باهم چارهای میکنیم
و اسپ و تفنگ فراهم مینمایم و سوهان برایت میآورم.
رامشگر و مادر برزو به همراه هم همهچیز را فراهم کردند و سوهان برای برزو آوردند. شبانگاه رامشگر نگهبان را مست کرد و از زندان گریختند.
مادر برزو بیرون شهر چشمبراه بود.
سهتن گریختند و سه رووز و سه شب درراه بوودند تا رووز چهارم از دوور سیاهی نموودار شد و دیدند که رستم و پهلوانانش مانند گرگین و توس و گستهم و فریبرز و کاووس و خراد و کارن شاه بهسووی سیستان میآیند.
آن سه تن پشت تلی پنهان شدند.
رستم از دور سه تن را دید که تا آنها را دیدند به بیراهه رفتند.
با خود گفت:
بیگمان جاسوس تورانیان بودند.
رستم به گرگین گفت:
اسپات را به آنسوو برسان و ببین آنها که بوودند و آنها را نزد من بیاور.
گرگین دو زن را به همراه یک مرد تنوومند دید و به برزو گفت:
تو تاکنوون نام گرگین را شنیدهای؟
بیا تا تو را نزد رستم ببرم.
برزو گفت:
ده مرد هم از پس من برنمیآیند.
اگر من زنده باشم تو چگوونه مرا میبری؟ سپس تیری به سینه گرگین زد و اوو را به بند کشید و خواست سرش را ببرد که اسپ ترسید و رمید.
وختی رستم اسپ را دید به زواره گفت:
برو ببین چه شد؟
زواره آمد و گوویی نریمان را دیده است.
گفت:
چرا این مرد را بستی؟
اوو را بازکن و زوود نزد رستم بیا.
برزو گفت:
نمیدانی من کیستم؟
مرا در جنگ ندیدی؟
زخم بازووی رستم گواه من است.
زواره اوو را شناخت و گفت:
چگوونه گریختی؟
زواره زوود نزد رستم آمد و داستان را بازگوو کرد.
رستم لرزید و گفت:
این دیو زاد چگوونه رها شد؟
به یاران گفت:
آماده نبرد باشید.
اوو نباید بتواند نزد افراسیاب برود.
رستم نزد برزو رفت و اوو را به همراه دو زن دید با این که گرگین را به بند کشیده بوود.
زن رامشگر را شناخت و گفت:
چه کردی؟
اوو چگوونه رها شد؟
این زن کیست؟
زن رامشگر گفت:
اوو مادر برزو است و برزو با یاری اوو رها شد.
برزو گفت:
با زنان چه¬کار داری؟
اگر بخواهی بجنگی من تو را به زیر میآورم و میکشم.
رستم نگران شد و باهم درگیر شدند.
رستم دید که از این درگیری شاید تندرست بیروون نیاید.
گفت:
من پهلوانان بسیار دیدهام و جنگیدهام و زندگیام از چهارسد سال گذشته است و کسی مانند تو ندیدم.
هوا گرم است و من گرسنهام و میدانم که تو هم گرسنهای.
اندکی نزد مادرت برو و چیزی بخور و بیاسای.
شاید مادرت هووش به سرت بیاورد و تو به دست من کشته نشوی.!
برزو گفت:
از تو در شگفتم.
دو بار به جنگ من آمدهای و هر بار با نیرنگ خواستی از دست من رها شوی.
مرا نادان پنداشتی؟
فرامرز هم نیست که به دادت برسد اینک برو و اگر دوباره آهنگ جنگ با من را داشتی برگرد.
رستم در اندیشه چاره بوود.
از آنسوو برزو نزد مادر رفت و گفت:
تا دید که بر اوو چیره میشوم بهانه آورد.
مرا میفریبد که تو را در ایران پهلوانی میدهم و نزد شاه جهان ارجمند میکنم.
رستم نزد یاران نشست و خوراک میخورد و میگفت:
من دیوان را از پا درآوردم و چنین کسی ندیدهام.
جوانی که بیست سال بیشتر ندارد از من برتر است.
از ریشسپیدم آزرم داردم.
میگویید چه کنم؟
در ميان این گفتگووها ناگهان از دور لشگری پیدا شد.
پیش که آمدند فرامرز را دیدند.
فرامرز نزد رستم ادب بهجا آورد.
رستم خرووشید:
تو ادب نداری؟
نگفتم اوو را بپا؟
شرم نکردی که هزار سوار را به دنبال یک تن آوردی؟
فرامرز گفت:
اوو با نیرنگ زنی از چنگ من رها شد.
زنی که از توران آمده است و نزد بهرام گوهرفرووش،
زر و گوهر برای فرووش آورده بوود.
اکنوون گوهرفرووش دربند است.
رستم نگران شد و تازیانهای به فرامرز زد.
گیو برخاست و راه را بر او را گرفت و گفت:
چشمت را بازکن اینک هنگام خشم نیست باید چارهای بیندیشیم.
یکی گفت:
یکباره همگی با اوو بجنگیم.
گرگین گفت:
چارهای نیست.
آنها چیزی برای خوردن ندارند.
مرغی بریان را زهر میزنیم و نزدش میفرستیم و دیگر نیازی به جنگ نیست.
رستم پذیرفت پس خوردنی زهرآلوود را برایش بردند.
همینکه برزو خواست خوراک بخورد از دوور گرد سیاهی دید و سپس گوورخر خوونینی نمایان شد که دو سگ دنبالش بوودند و روویین هم در پی آنها بوود.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
برزو آهو را به چنگ آورد و نزد مادر برد.
رویین از دیدن برزو شاد شد و گفت:
در توران میگفتند:
رستم سر از تنت جدا کرده است.
برزو گفت:
کسی که یزدان نگهبانش باشد از رستم هم به اوو زیانی نمیرسد.
برزو به مادر گفت:
خورشتی را که آوردند بیاور و آهو را هم بریانکن.
رویین پرسید:
خورشت از کجا آمد؟
برزو گفت:
رستم فرستاد.
رویین گفت:
کسی به آن دست نزند.
تو خردسالی و از نیرنگ ایرانیان ناآگاه هستی بیگمان زهری در آن ریختهاند.
پس آن خوراکیها را پیش سگها انداختند و سگها خوردند و مردند.
مادر برزو گورخر را کباب کرد و نزدشان آورد.
ایرانیان چشم براه شیون و مرگ برزو بوودند که صدای رویین را شنیدند و گرگین دریافت که نیرنگشان کارگر نشد.
رستم خشمگین بوود.
روز دیگر رویین و برزو دوباره آماده نبرد شدند.
مادر برزو نگران بوود و برزو به اوو گفت:
هرکس چشم به جهان بگشاید میمیرد
و آدم زنده به بهشت نمیرود.
برزو به میدان جنگ رفت،
رستم اوو را دید و گفت که با سد نیرنگ از چنگش رها شدم و چارهای نیست سپس به فرامرز گفت:
دل به دنیا مبند.
دیوان بسیاری به دست من کشتهشدهاند و اکنوون که به جنگ اوو میروم اگر توانستم اوو را به خاک میزنم وگرنه تو اینجا نمان.
جنگ دو پهلوان آغاز شد و در کمنداندازی و تیراندازی و گرز و شمشیر هیچکس بر دیگری برتری نیافت پس برآن شدند و کشتی گرفتند و کمر خود را با بند به اسپها بستند.
در میان کشتی رخش بر اسپ برزو تازش برد و اسپ برزو گریخت و برزو به زمین افتاد و رستم بر اوو چیره گشت و بر پشت اوو نشست تا سرش را ببرد.
مادر برزو به ناله افتاد و گفت:
از خداوند شرم کن.
اوو از خوون نریمان و سهراب است.
از خدا نمیترسی که یکوخت پسرت را میکشی و حالا نبیرهات را؟
اینهمه وخت به اوو چیزی نگفتم تا مبادا اوو هم مانند پدرش کشته شود تا اینکه افراسیاب اوو را به این راه کشاند.
رستم گفت:
انگشترت را نشانم بده و زن چنین کرد.
رستم شاد شد و برزو هم شادمان گشت و سپس به رستم گفت:
رویین و لشگرش را ببخش و بگذار بروند.
رستم هم پذیرفت.
وختی رستم نزد ایرانیان رسید فریاد شادی کشید و به همه گفت:
اوو فرزند سهراب است.
همه ایرانیان شاد گشتند.
زواره پیامی برای زال برد و در سیستان آذین بستند و زال به پیشوازشان آمد و برزو به دستبووس زال رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
رویین برگشت تا به نزد پدر و افراسیاب رسید.
افراسیاب پرسید:
چرا نگرانی؟
رویین همهچیز را درباره رستم و برزو گفت و افراسیاب خشمگین شد.
نخواهیم از تخم دستان برست
نه از تخم ما کس ز ایران نجست
تاکنون تنها از رستم نگران بوودم و اینک باید نگران برزو هم باشم.
زن رامشگری که در دربار بوود به افراسیاب گفت:
یک تن کارآیی ندارد.
اینهمه ناله برای چیست؟
اگر تو مرا یاری کنی من همه بزرگان ایران را از گرگین و تووس و گستهم و زال و برزو و گودرز و گیو و بهرام تا رستم و بیژن و زواره و فریبرز را دستبسته نزد تو میآورم.
افراسیاب گفت:
خامووش باش.
چه کسی رامشگر جنگجوو دیده است؟
زن هر اندازه هم دانا باشد و اگر شیوهی مردان را درآورد زشت است:
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود.
زن رامشگر گفت:
دانایان گفتهاند: از نیرنگ زنان در زنهــار مباش.
من تنها به یک مرد جنگی نیاز دارم که مرا یاری دهد و از من فرمان ببرد.
افراسیاب گفت:
اگر آنچه گفتی انجام دهی تو را بانووی بانوان خود میکنم.
سپس افراسیاب یکی از مردان جنگی خود را که شهروند چین بوود به نام پیلسم به اوو بازشناسی کرد تا همراه اوو باشد.
افراسیاب به پیران گفت:
برایش شتر و خیمه فراهم کن و سپس به سوسن رامشگر گفت:
هرچه میخواهی بگو.
سوسن گفت:
به آشپزت بگو خوراکی مانند مرغ و مربا و نان و بره و دو خیک می و دارووی بیهووشی آماده سازد.
همهچیز آماده شد و کاروان به راه افتاد تا به دوراهی رسید که یک سر آن بهسووی شاه میرفت و سر دیگر بهسووی رستم.
چشمهای آنجا بوود و آنها آنجا خیمه زدند و در خیمه زیرانداز بافته شده از دیبا پهن کردند و بزمگاهی ساختند و می و خوراکی آماده کردند.
➖دنباله دارد؛
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
برزو آهو را به چنگ آورد و نزد مادر برد.
رویین از دیدن برزو شاد شد و گفت:
در توران میگفتند:
رستم سر از تنت جدا کرده است.
برزو گفت:
کسی که یزدان نگهبانش باشد از رستم هم به اوو زیانی نمیرسد.
برزو به مادر گفت:
خورشتی را که آوردند بیاور و آهو را هم بریانکن.
رویین پرسید:
خورشت از کجا آمد؟
برزو گفت:
رستم فرستاد.
رویین گفت:
کسی به آن دست نزند.
تو خردسالی و از نیرنگ ایرانیان ناآگاه هستی بیگمان زهری در آن ریختهاند.
پس آن خوراکیها را پیش سگها انداختند و سگها خوردند و مردند.
مادر برزو گورخر را کباب کرد و نزدشان آورد.
ایرانیان چشم براه شیون و مرگ برزو بوودند که صدای رویین را شنیدند و گرگین دریافت که نیرنگشان کارگر نشد.
رستم خشمگین بوود.
روز دیگر رویین و برزو دوباره آماده نبرد شدند.
مادر برزو نگران بوود و برزو به اوو گفت:
هرکس چشم به جهان بگشاید میمیرد
و آدم زنده به بهشت نمیرود.
برزو به میدان جنگ رفت،
رستم اوو را دید و گفت که با سد نیرنگ از چنگش رها شدم و چارهای نیست سپس به فرامرز گفت:
دل به دنیا مبند.
دیوان بسیاری به دست من کشتهشدهاند و اکنوون که به جنگ اوو میروم اگر توانستم اوو را به خاک میزنم وگرنه تو اینجا نمان.
جنگ دو پهلوان آغاز شد و در کمنداندازی و تیراندازی و گرز و شمشیر هیچکس بر دیگری برتری نیافت پس برآن شدند و کشتی گرفتند و کمر خود را با بند به اسپها بستند.
در میان کشتی رخش بر اسپ برزو تازش برد و اسپ برزو گریخت و برزو به زمین افتاد و رستم بر اوو چیره گشت و بر پشت اوو نشست تا سرش را ببرد.
مادر برزو به ناله افتاد و گفت:
از خداوند شرم کن.
اوو از خوون نریمان و سهراب است.
از خدا نمیترسی که یکوخت پسرت را میکشی و حالا نبیرهات را؟
اینهمه وخت به اوو چیزی نگفتم تا مبادا اوو هم مانند پدرش کشته شود تا اینکه افراسیاب اوو را به این راه کشاند.
رستم گفت:
انگشترت را نشانم بده و زن چنین کرد.
رستم شاد شد و برزو هم شادمان گشت و سپس به رستم گفت:
رویین و لشگرش را ببخش و بگذار بروند.
رستم هم پذیرفت.
وختی رستم نزد ایرانیان رسید فریاد شادی کشید و به همه گفت:
اوو فرزند سهراب است.
همه ایرانیان شاد گشتند.
زواره پیامی برای زال برد و در سیستان آذین بستند و زال به پیشوازشان آمد و برزو به دستبووس زال رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
رویین برگشت تا به نزد پدر و افراسیاب رسید.
افراسیاب پرسید:
چرا نگرانی؟
رویین همهچیز را درباره رستم و برزو گفت و افراسیاب خشمگین شد.
نخواهیم از تخم دستان برست
نه از تخم ما کس ز ایران نجست
تاکنون تنها از رستم نگران بوودم و اینک باید نگران برزو هم باشم.
زن رامشگری که در دربار بوود به افراسیاب گفت:
یک تن کارآیی ندارد.
اینهمه ناله برای چیست؟
اگر تو مرا یاری کنی من همه بزرگان ایران را از گرگین و تووس و گستهم و زال و برزو و گودرز و گیو و بهرام تا رستم و بیژن و زواره و فریبرز را دستبسته نزد تو میآورم.
افراسیاب گفت:
خامووش باش.
چه کسی رامشگر جنگجوو دیده است؟
زن هر اندازه هم دانا باشد و اگر شیوهی مردان را درآورد زشت است:
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود.
زن رامشگر گفت:
دانایان گفتهاند: از نیرنگ زنان در زنهــار مباش.
من تنها به یک مرد جنگی نیاز دارم که مرا یاری دهد و از من فرمان ببرد.
افراسیاب گفت:
اگر آنچه گفتی انجام دهی تو را بانووی بانوان خود میکنم.
سپس افراسیاب یکی از مردان جنگی خود را که شهروند چین بوود به نام پیلسم به اوو بازشناسی کرد تا همراه اوو باشد.
افراسیاب به پیران گفت:
برایش شتر و خیمه فراهم کن و سپس به سوسن رامشگر گفت:
هرچه میخواهی بگو.
سوسن گفت:
به آشپزت بگو خوراکی مانند مرغ و مربا و نان و بره و دو خیک می و دارووی بیهووشی آماده سازد.
همهچیز آماده شد و کاروان به راه افتاد تا به دوراهی رسید که یک سر آن بهسووی شاه میرفت و سر دیگر بهسووی رستم.
چشمهای آنجا بوود و آنها آنجا خیمه زدند و در خیمه زیرانداز بافته شده از دیبا پهن کردند و بزمگاهی ساختند و می و خوراکی آماده کردند.
➖دنباله دارد؛
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
برزو آهو را به چنگ آورد و نزد مادر برد.
رویین از دیدن برزو شاد شد و گفت:
در توران میگفتند:
رستم سر از تنت جدا کرده است.
برزو گفت:
کسی که یزدان نگهبانش باشد از رستم هم به اوو زیانی نمیرسد.
برزو به مادر گفت:
خورشتی را که آوردند بیاور و آهو را هم بریانکن.
رویین پرسید:
خورشت از کجا آمد؟
برزو گفت:
رستم فرستاد.
رویین گفت:
کسی به آن دست نزند.
تو خردسالی و از نیرنگ ایرانیان ناآگاه هستی بیگمان زهری در آن ریختهاند.
پس آن خوراکیها را پیش سگها انداختند و سگها خوردند و مردند.
مادر برزو گورخر را کباب کرد و نزدشان آورد.
ایرانیان چشم براه شیون و مرگ برزو بوودند که صدای رویین را شنیدند و گرگین دریافت که نیرنگشان کارگر نشد.
رستم خشمگین بوود.
روز دیگر رویین و برزو دوباره آماده نبرد شدند.
مادر برزو نگران بوود و برزو به اوو گفت:
هرکس چشم به جهان بگشاید میمیرد
و آدم زنده به بهشت نمیرود.
برزو به میدان جنگ رفت،
رستم اوو را دید و گفت که با سد نیرنگ از چنگش رها شدم و چارهای نیست سپس به فرامرز گفت:
دل به دنیا مبند.
دیوان بسیاری به دست من کشتهشدهاند و اکنوون که به جنگ اوو میروم اگر توانستم اوو را به خاک میزنم وگرنه تو اینجا نمان.
جنگ دو پهلوان آغاز شد و در کمنداندازی و تیراندازی و گرز و شمشیر هیچکس بر دیگری برتری نیافت پس برآن شدند و کشتی گرفتند و کمر خود را با بند به اسپها بستند.
در میان کشتی رخش بر اسپ برزو تازش برد و اسپ برزو گریخت و برزو به زمین افتاد و رستم بر اوو چیره گشت و بر پشت اوو نشست تا سرش را ببرد.
مادر برزو به ناله افتاد و گفت:
از خداوند شرم کن.
اوو از خوون نریمان و سهراب است.
از خدا نمیترسی که یکوخت پسرت را میکشی و حالا نبیرهات را؟
اینهمه وخت به اوو چیزی نگفتم تا مبادا اوو هم مانند پدرش کشته شود تا اینکه افراسیاب اوو را به این راه کشاند.
رستم گفت:
انگشترت را نشانم بده و زن چنین کرد.
رستم شاد شد و برزو هم شادمان گشت و سپس به رستم گفت:
رویین و لشگرش را ببخش و بگذار بروند.
رستم هم پذیرفت.
وختی رستم نزد ایرانیان رسید فریاد شادی کشید و به همه گفت:
اوو فرزند سهراب است.
همه ایرانیان شاد گشتند.
زواره پیامی برای زال برد و در سیستان آذین بستند و زال به پیشوازشان آمد و برزو به دستبووس زال رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
رویین برگشت تا به نزد پدر و افراسیاب رسید.
افراسیاب پرسید:
چرا نگرانی؟
رویین همهچیز را درباره رستم و برزو گفت و افراسیاب خشمگین شد.
نخواهیم از تخم دستان برست
نه از تخم ما کس ز ایران نجست
تاکنون تنها از رستم نگران بوودم و اینک باید نگران برزو هم باشم.
زن رامشگری که در دربار بوود به افراسیاب گفت:
یک تن کارآیی ندارد.
اینهمه ناله برای چیست؟
اگر تو مرا یاری کنی من همه بزرگان ایران را از گرگین و تووس و گستهم و زال و برزو و گودرز و گیو و بهرام تا رستم و بیژن و زواره و فریبرز را دستبسته نزد تو میآورم.
افراسیاب گفت:
خامووش باش.
چه کسی رامشگر جنگجوو دیده است؟
زن هر اندازه هم دانا باشد و اگر شیوهی مردان را درآورد زشت است:
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود.
زن رامشگر گفت:
دانایان گفتهاند: از نیرنگ زنان در زنهــار مباش.
من تنها به یک مرد جنگی نیاز دارم که مرا یاری دهد و از من فرمان ببرد.
افراسیاب گفت:
اگر آنچه گفتی انجام دهی تو را بانووی بانوان خود میکنم.
سپس افراسیاب یکی از مردان جنگی خود را که شهروند چین بوود به نام پیلسم به اوو بازشناسی کرد تا همراه اوو باشد.
افراسیاب به پیران گفت:
برایش شتر و خیمه فراهم کن و سپس به سوسن رامشگر گفت:
هرچه میخواهی بگو.
سوسن گفت:
به آشپزت بگو خوراکی مانند مرغ و مربا و نان و بره و دو خیک می و دارووی بیهووشی آماده سازد.
همهچیز آماده شد و کاروان به راه افتاد تا به دوراهی رسید که یک سر آن بهسووی شاه میرفت و سر دیگر بهسووی رستم.
چشمهای آنجا بوود و آنها آنجا خیمه زدند و در خیمه زیرانداز بافته شده از دیبا پهن کردند و بزمگاهی ساختند و می و خوراکی آماده کردند.
➖دنباله دارد؛
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
برزو آهو را به چنگ آورد و نزد مادر برد.
رویین از دیدن برزو شاد شد و گفت:
در توران میگفتند:
رستم سر از تنت جدا کرده است.
برزو گفت:
کسی که یزدان نگهبانش باشد از رستم هم به اوو زیانی نمیرسد.
برزو به مادر گفت:
خورشتی را که آوردند بیاور و آهو را هم بریانکن.
رویین پرسید:
خورشت از کجا آمد؟
برزو گفت:
رستم فرستاد.
رویین گفت:
کسی به آن دست نزند.
تو خردسالی و از نیرنگ ایرانیان ناآگاه هستی بیگمان زهری در آن ریختهاند.
پس آن خوراکیها را پیش سگها انداختند و سگها خوردند و مردند.
مادر برزو گورخر را کباب کرد و نزدشان آورد.
ایرانیان چشم براه شیون و مرگ برزو بوودند که صدای رویین را شنیدند و گرگین دریافت که نیرنگشان کارگر نشد.
رستم خشمگین بوود.
روز دیگر رویین و برزو دوباره آماده نبرد شدند.
مادر برزو نگران بوود و برزو به اوو گفت:
هرکس چشم به جهان بگشاید میمیرد
و آدم زنده به بهشت نمیرود.
برزو به میدان جنگ رفت،
رستم اوو را دید و گفت که با سد نیرنگ از چنگش رها شدم و چارهای نیست سپس به فرامرز گفت:
دل به دنیا مبند.
دیوان بسیاری به دست من کشتهشدهاند و اکنوون که به جنگ اوو میروم اگر توانستم اوو را به خاک میزنم وگرنه تو اینجا نمان.
جنگ دو پهلوان آغاز شد و در کمنداندازی و تیراندازی و گرز و شمشیر هیچکس بر دیگری برتری نیافت پس برآن شدند و کشتی گرفتند و کمر خود را با بند به اسپها بستند.
در میان کشتی رخش بر اسپ برزو تازش برد و اسپ برزو گریخت و برزو به زمین افتاد و رستم بر اوو چیره گشت و بر پشت اوو نشست تا سرش را ببرد.
مادر برزو به ناله افتاد و گفت:
از خداوند شرم کن.
اوو از خوون نریمان و سهراب است.
از خدا نمیترسی که یکوخت پسرت را میکشی و حالا نبیرهات را؟
اینهمه وخت به اوو چیزی نگفتم تا مبادا اوو هم مانند پدرش کشته شود تا اینکه افراسیاب اوو را به این راه کشاند.
رستم گفت:
انگشترت را نشانم بده و زن چنین کرد.
رستم شاد شد و برزو هم شادمان گشت و سپس به رستم گفت:
رویین و لشگرش را ببخش و بگذار بروند.
رستم هم پذیرفت.
وختی رستم نزد ایرانیان رسید فریاد شادی کشید و به همه گفت:
اوو فرزند سهراب است.
همه ایرانیان شاد گشتند.
زواره پیامی برای زال برد و در سیستان آذین بستند و زال به پیشوازشان آمد و برزو به دستبووس زال رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
رویین برگشت تا به نزد پدر و افراسیاب رسید.
افراسیاب پرسید:
چرا نگرانی؟
رویین همهچیز را درباره رستم و برزو گفت و افراسیاب خشمگین شد.
نخواهیم از تخم دستان برست
نه از تخم ما کس ز ایران نجست
تاکنون تنها از رستم نگران بوودم و اینک باید نگران برزو هم باشم.
زن رامشگری که در دربار بوود به افراسیاب گفت:
یک تن کارآیی ندارد.
اینهمه ناله برای چیست؟
اگر تو مرا یاری کنی من همه بزرگان ایران را از گرگین و تووس و گستهم و زال و برزو و گودرز و گیو و بهرام تا رستم و بیژن و زواره و فریبرز را دستبسته نزد تو میآورم.
افراسیاب گفت:
خامووش باش.
چه کسی رامشگر جنگجوو دیده است؟
زن هر اندازه هم دانا باشد و اگر شیوهی مردان را درآورد زشت است:
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود.
زن رامشگر گفت:
دانایان گفتهاند: از نیرنگ زنان در زنهــار مباش.
من تنها به یک مرد جنگی نیاز دارم که مرا یاری دهد و از من فرمان ببرد.
افراسیاب گفت:
اگر آنچه گفتی انجام دهی تو را بانووی بانوان خود میکنم.
سپس افراسیاب یکی از مردان جنگی خود را که شهروند چین بوود به نام پیلسم به اوو بازشناسی کرد تا همراه اوو باشد.
افراسیاب به پیران گفت:
برایش شتر و خیمه فراهم کن و سپس به سوسن رامشگر گفت:
هرچه میخواهی بگو.
سوسن گفت:
به آشپزت بگو خوراکی مانند مرغ و مربا و نان و بره و دو خیک می و دارووی بیهووشی آماده سازد.
همهچیز آماده شد و کاروان به راه افتاد تا به دوراهی رسید که یک سر آن بهسووی شاه میرفت و سر دیگر بهسووی رستم.
چشمهای آنجا بوود و آنها آنجا خیمه زدند و در خیمه زیرانداز بافته شده از دیبا پهن کردند و بزمگاهی ساختند و می و خوراکی آماده کردند.
➖دنباله دارد؛
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
گودرز به دنبال توس میگشت تا اینکه از دور روشنایی دید.
گمان کرد شاید توس شکاری زده است.
به نزدیک خیمه رفت و ماهپیکری را در آن دید و پرسید:
این خیمه زرین از آن کیست؟
سوسن گفت:
بیا ای پهلوان و به سخنانم گوش کن شاید بتوانی مرا یاری کنی.
گودرز به خیمه رفت.
سوسن پرسید:
نامت چیست؟
گودرز خود را بازشناسی کرد و داستان مهمانی خانه رستم را گفت و سپس پرسید:
تو کیستی؟
سوسن همان سخنانی که به توس زده بود بازگفت.
گودرز گفت:
نگران نباش من تو را به دربار ایران میبرم و جایگاه خوبی برایت میسازم و هماینک خوردنی چه داری؟
سوسن خوان گشود و در برابر گودرز مرغ و نان گذاشت.
گودرز باده خواست و سوسن هم از آن می که در آن داروی بیهوشی ریخته بود آورد.
گودرز بیهوش شد و پیلسم دستوپایش را بست و در جایی پنهان کرد.
در این وخت سوسن دوباره آوایی شنید و از دور گیو را دید که بهسوی خیمه میآید.
گیو گفت:
من این خیمه را پیشتر در روز مهمانی پیران دیدم و سیاووش هم آنجا بود.
اینک خیمه اینجا چه میکند؟
سوسن پیش آمد و فراخوان کرد که درون خیمه شود.
گیو درون شد و از نام و نشان او پرسید. سوسن گفت:
نخست تو خودت را بازشناسی کن.
گیو خود را بازشناسی نمود و داستان خانه رستم را گفت و سوسن هم همان سخنانی را که به توس و گودرز گفته بود را بارگو کرد.
گیو گفت: این خیمه پیران چگونه به دستت افتاد؟
سوسن گفت:
با گذشت روزگاران درازی آن را به دست آوردم.
گیو گفت:
اگر خوردنی داری بیاور.
سوسن خوان گسترد و گیو خورد تا سیر شد و درخواست باده کرد پس سوسن هم زود می آمیخته با داروی بیهوشی را به او داد.
گیو گفت:
بربط را بردار و نوایی بزن.
پس سوسن مینواخت و گیو مینوشید تا از هوش رفت و پیلسم دستوپایش را بست و او را هم پنهان کرد.
پس از گیو سوار دیگری آمد و نشان پهلوانان را از سوسن گرفت.
سوسن گفت:
من کسی را ندیدم.
من از پیش افراسیاب گریختم و میخواهم نزد خسرو بروم وقختی آوایت را شنیدم گمان کردم کسی از توران به دنبال من آمده است و ترسیدم.
نامت چیست؟
گستهم خود را بازشناسی کرد و داستان خانه رستم را بازگفت و سپس درخواست می کرد. سوسن هم چون همیشه می و داروی بیهوشی را به او خوراند و گستهم هم بیهوش شد و پیلسم هم دستوپایش را بست و او را پنهان کرد.
نیمهشب بیژن به دنبال روشنایی به خیمه رسید و شگفتزده گفت:
اینجا که جای رامشگری نیست شاید افراسیاب دامی پهن کرده است و نشان پای اسپان را دید و بانگ زد که این خیمه از آن کیست؟
سوسن ترسید و ارج نهاد.
بیژن از پهلوانان پرسید و گفت راستش را بگو آنها کجا هستند؟
سوسن گفت: چرا اینهمه تند هستی؟
تو از جای دیگر نگرانی. چرا سر من میریزی؟ من چه میدانم که گودرز کجاست؟
از اسپ پیاده شو و کمی بیاسای.
بیژن به خیمه اندر شد.
سوسن مرغ بریان و نان آورد و با او به خورد.
سپس بیژن میخواست و سوسن هم می بیهوش کننده را آورد.
بیژن دید که او دارویی در میریخت پس گفت:
به یاد کاووس شاه از این می بنوش.
چون میزبان نخست باید خودش سه جام پیاپی بنوشد سپس به مهمان می بدهد. بنوش وگرنه سرت را میبرم.
بیژن پرید و خنجر بر گلوی سوسن گذاشت.
سوسن نالید و گريخت.
از بیرون آوای سواری شنید و ترک جنگجویی را دید که به بیژن گفت:
ای بی¬خرد چگونه با یک زن اینگونه رفتار میکنی؟
نامت چیست که مادرت باید به سوگ تو بنشیند؟
بیژن برآشفت و گفت:
ای ترک نیرنگساز چگونه وارد ایران شدهای؟
رویه افراسیاب همین است و شرم ندارد.
با نامداران ما چه کردی؟
پیلسم گفت: همه را بستهام و سپس همه را به توران میبرم.
تو و رستم و برزو را هم دستبسته خواهم برد.
بیژن گفت:
زشتنامی این کار برایت میماند.
شبیخون آیین مردان نیست و تو آنها را در بیهوشی بستی و اگر به هوش بودند از پس آنها برنمیآمدی.
این را گفت و آماده نبرد شد.
نخست گرزی بر خود او زد و سودی نداشت سپس تیغ کشید.
پیلسم درجا کمند انداخت و بیژن را به بند کشید و از اسپ بر زمین زد و در دیوار گذاشت ول از یاد برد مانند دیگران دهانش را ببندد. فرامرز جای پای اسپ دلاوران را گرفت تا به خیمه رسید.
مردی را در آنجا دید و در همین وخت اسپ بیژن خروشید و اسپ فرامرز هم شیهه زد.
بیژن دریافت که فرامرز آمده است پس فریاد زد:
هشیار باش که او پهلوانان ما را دربند کرده است.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
گودرز به دنبال توس میگشت تا اینکه از دور روشنایی دید.
گمان کرد شاید توس شکاری زده است.
به نزدیک خیمه رفت و ماهپیکری را در آن دید و پرسید:
این خیمه زرین از آن کیست؟
سوسن گفت:
بیا ای پهلوان و به سخنانم گوش کن شاید بتوانی مرا یاری کنی.
گودرز به خیمه رفت.
سوسن پرسید:
نامت چیست؟
گودرز خود را بازشناسی کرد و داستان مهمانی خانه رستم را گفت و سپس پرسید:
تو کیستی؟
سوسن همان سخنانی که به توس زده بود بازگفت.
گودرز گفت:
نگران نباش من تو را به دربار ایران میبرم و جایگاه خوبی برایت میسازم و هماینک خوردنی چه داری؟
سوسن خوان گشود و در برابر گودرز مرغ و نان گذاشت.
گودرز باده خواست و سوسن هم از آن می که در آن داروی بیهوشی ریخته بود آورد.
گودرز بیهوش شد و پیلسم دستوپایش را بست و در جایی پنهان کرد.
در این وخت سوسن دوباره آوایی شنید و از دور گیو را دید که بهسوی خیمه میآید.
گیو گفت:
من این خیمه را پیشتر در روز مهمانی پیران دیدم و سیاووش هم آنجا بود.
اینک خیمه اینجا چه میکند؟
سوسن پیش آمد و فراخوان کرد که درون خیمه شود.
گیو درون شد و از نام و نشان او پرسید. سوسن گفت:
نخست تو خودت را بازشناسی کن.
گیو خود را بازشناسی نمود و داستان خانه رستم را گفت و سوسن هم همان سخنانی را که به توس و گودرز گفته بود را بارگو کرد.
گیو گفت: این خیمه پیران چگونه به دستت افتاد؟
سوسن گفت:
با گذشت روزگاران درازی آن را به دست آوردم.
گیو گفت:
اگر خوردنی داری بیاور.
سوسن خوان گسترد و گیو خورد تا سیر شد و درخواست باده کرد پس سوسن هم زود می آمیخته با داروی بیهوشی را به او داد.
گیو گفت:
بربط را بردار و نوایی بزن.
پس سوسن مینواخت و گیو مینوشید تا از هوش رفت و پیلسم دستوپایش را بست و او را هم پنهان کرد.
پس از گیو سوار دیگری آمد و نشان پهلوانان را از سوسن گرفت.
سوسن گفت:
من کسی را ندیدم.
من از پیش افراسیاب گریختم و میخواهم نزد خسرو بروم وقختی آوایت را شنیدم گمان کردم کسی از توران به دنبال من آمده است و ترسیدم.
نامت چیست؟
گستهم خود را بازشناسی کرد و داستان خانه رستم را بازگفت و سپس درخواست می کرد. سوسن هم چون همیشه می و داروی بیهوشی را به او خوراند و گستهم هم بیهوش شد و پیلسم هم دستوپایش را بست و او را پنهان کرد.
نیمهشب بیژن به دنبال روشنایی به خیمه رسید و شگفتزده گفت:
اینجا که جای رامشگری نیست شاید افراسیاب دامی پهن کرده است و نشان پای اسپان را دید و بانگ زد که این خیمه از آن کیست؟
سوسن ترسید و ارج نهاد.
بیژن از پهلوانان پرسید و گفت راستش را بگو آنها کجا هستند؟
سوسن گفت: چرا اینهمه تند هستی؟
تو از جای دیگر نگرانی. چرا سر من میریزی؟ من چه میدانم که گودرز کجاست؟
از اسپ پیاده شو و کمی بیاسای.
بیژن به خیمه اندر شد.
سوسن مرغ بریان و نان آورد و با او به خورد.
سپس بیژن میخواست و سوسن هم می بیهوش کننده را آورد.
بیژن دید که او دارویی در میریخت پس گفت:
به یاد کاووس شاه از این می بنوش.
چون میزبان نخست باید خودش سه جام پیاپی بنوشد سپس به مهمان می بدهد. بنوش وگرنه سرت را میبرم.
بیژن پرید و خنجر بر گلوی سوسن گذاشت.
سوسن نالید و گريخت.
از بیرون آوای سواری شنید و ترک جنگجویی را دید که به بیژن گفت:
ای بی¬خرد چگونه با یک زن اینگونه رفتار میکنی؟
نامت چیست که مادرت باید به سوگ تو بنشیند؟
بیژن برآشفت و گفت:
ای ترک نیرنگساز چگونه وارد ایران شدهای؟
رویه افراسیاب همین است و شرم ندارد.
با نامداران ما چه کردی؟
پیلسم گفت: همه را بستهام و سپس همه را به توران میبرم.
تو و رستم و برزو را هم دستبسته خواهم برد.
بیژن گفت:
زشتنامی این کار برایت میماند.
شبیخون آیین مردان نیست و تو آنها را در بیهوشی بستی و اگر به هوش بودند از پس آنها برنمیآمدی.
این را گفت و آماده نبرد شد.
نخست گرزی بر خود او زد و سودی نداشت سپس تیغ کشید.
پیلسم درجا کمند انداخت و بیژن را به بند کشید و از اسپ بر زمین زد و در دیوار گذاشت ول از یاد برد مانند دیگران دهانش را ببندد. فرامرز جای پای اسپ دلاوران را گرفت تا به خیمه رسید.
مردی را در آنجا دید و در همین وخت اسپ بیژن خروشید و اسپ فرامرز هم شیهه زد.
بیژن دریافت که فرامرز آمده است پس فریاد زد:
هشیار باش که او پهلوانان ما را دربند کرده است.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
فرامرز تندی اسپ را از خیمه دور کرد و با خود گفت:
من تاکنون چنین ترکی ندیدهام.
باخشم فریاد زد:
نامت چیست؟
پیلسم با خود پنداشت بیگمان او رستم است و نامش را پرسید:
فرامرز گفت:
من پسر رستم هستم که زال مرا فرامرز نام نهاد و مادرم برای مرگ تو مرا زایید.
این را گفت و تیری بهسوی او نشانه رفت و در همین زمان زال رسید و پرسید:
چه شده است؟
فرامرز داستان را گفت:
زال ترسید که او گرفتاری بر سر فرامرز بیاورد پس به فرامرز گفت:
نزد رستم برو و بگو:
هنگام بزم نیست.
افراسیاب ترکی را به ایران فرستاده است که هماوردش جز رستم نیست.
فرامرز گفت:
اگر من بروم همه نامآوران مرا نکوهش میکنند که پیری را به چنگال شیر انداختم و رفتم.
زال گفت:
مهربان من گوش کن من روزگـار بسیار دیدم اگر سرنوشت مرگ من باشد کاری نمیتوان کرد.
کسی هم تو را سرزنش نمیکند چون بهفرمان من کار کردهای.
برو رستم را بیاور.
فرامرز باشتاب به راه افتاد.
پیلسم فریاد زد:
ای پیرمرد نمیترسی که به جنگ من آمدی؟
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نی رسم دانا بود
کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم.
زال گفت:
ای بیخرد گوش کن اینک پیری را نشانت میدهم.
دو شانهات را با تیر به هم میدوزم و جهان را پیش چشمت سیاه میکنم و از اسپ میاندازمت و با گرز گردنت را میشکنم.
زال وخت میگذراند تا رستم بیاید.
زمانی با شمشیر میجنگید و گاهی او را تیرباران میکر.
فرامرز نزد رستم رسید و دید که او و برزو مست هستند.
رستم به برزو گفت:
بیگمان چیزی شده است که فرامرز آمد.
فرامرز همه داستان را گفت.
سپس رستم از زال پرسید و فرامرز گفت:
او وخت میگذراند و مرا فرستاد تا تو را آگاه کنم.
رستم گفت:
ای بیخرد او را تنها گذاشتی؟
برو لشگری فراهم کن و من زودتر میروم،
بیگمان لشگری به یاری آن ترک خواهد آمد.
رستم و برزو به راه افتادند و وختی رسیدند زال از دیدنشان شاد شد و به پیلسم گفت: هماوردت آمد.
زال به رستم گفت:
تاکنون ترک پرخاشگری چون او ندیدهام.
رستم گفت:
نگران نباش.
سپس به برزو گفت:
تو نگهبان راه توران باش و اگر لشگر افراسیاب آمد مرا آگاه کن سپس رستم به نبرد با پیلسم پرداخت.
چندی گذشت و هیچکدام بر دیگری برتری نیافت.
رستم پرسید نامت چیست؟
چه کینهای از ایران داری؟
کسانی بسیار را چون تو دیدم که اینک زیرخاک هستند.
پیلسم گفت:
همه یکسان نیستند.
تو را با کمند از زین پایین میکشم و خونت را بر زمین میریزم.
سپس گرزی به دست گرفت و بر سر پهلوان کوفت.
رستم هم گرز را برداشت و بر سر او کوبید و کلاهخود او را در هم شکست.
یکنیمه از روز گذشته بود که فرامرز با ده هزار لشگر از سیستان به آنجا آمد.
زال گفت:
سپاه را همینجا نگهدار.
رستم دوباره از نام و نشان همآوردش پرسید و او گفت:
من در مرز سقلاب جای دارم و پدرم نامم را پیلسم نهاد.
گرز را کنار گذاشت و کمان به دست گرفت و به رخش تیری زد که خون از او روان شد.
تیر دیگری هم به رستم زد که ببر بیان نگذاشت که رستم زخمی شود.
مدتی گذشت و از بیابانگردی بلند شد.
زال به رستم پیام داد که گمان میکنم افراسیاب دوباره آهنگ ایران کرده باشد.
زال به فرامرز گفت:
برزو اگرچه دلیر است و خوی برزگران دارد و سپس زال به سوی برزو رفت و دید که او خوابیده است.
بر سرش بانگ زد که ای بیخرد این روش پهلوانان نیست.
برزو به پا خاست و سپاه توران را دید که همهجا گسترده بودند پس به زال گفت: باور داشته باش که دمار از تورانیان درمیآورم.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
فرامرز تندی اسپ را از خیمه دور کرد و با خود گفت:
من تاکنون چنین ترکی ندیدهام.
باخشم فریاد زد:
نامت چیست؟
پیلسم با خود پنداشت بیگمان او رستم است و نامش را پرسید:
فرامرز گفت:
من پسر رستم هستم که زال مرا فرامرز نام نهاد و مادرم برای مرگ تو مرا زایید.
این را گفت و تیری بهسوی او نشانه رفت و در همین زمان زال رسید و پرسید:
چه شده است؟
فرامرز داستان را گفت:
زال ترسید که او گرفتاری بر سر فرامرز بیاورد پس به فرامرز گفت:
نزد رستم برو و بگو:
هنگام بزم نیست.
افراسیاب ترکی را به ایران فرستاده است که هماوردش جز رستم نیست.
فرامرز گفت:
اگر من بروم همه نامآوران مرا نکوهش میکنند که پیری را به چنگال شیر انداختم و رفتم.
زال گفت:
مهربان من گوش کن من روزگـار بسیار دیدم اگر سرنوشت مرگ من باشد کاری نمیتوان کرد.
کسی هم تو را سرزنش نمیکند چون بهفرمان من کار کردهای.
برو رستم را بیاور.
فرامرز باشتاب به راه افتاد.
پیلسم فریاد زد:
ای پیرمرد نمیترسی که به جنگ من آمدی؟
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نی رسم دانا بود
کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم.
زال گفت:
ای بیخرد گوش کن اینک پیری را نشانت میدهم.
دو شانهات را با تیر به هم میدوزم و جهان را پیش چشمت سیاه میکنم و از اسپ میاندازمت و با گرز گردنت را میشکنم.
زال وخت میگذراند تا رستم بیاید.
زمانی با شمشیر میجنگید و گاهی او را تیرباران میکر.
فرامرز نزد رستم رسید و دید که او و برزو مست هستند.
رستم به برزو گفت:
بیگمان چیزی شده است که فرامرز آمد.
فرامرز همه داستان را گفت.
سپس رستم از زال پرسید و فرامرز گفت:
او وخت میگذراند و مرا فرستاد تا تو را آگاه کنم.
رستم گفت:
ای بیخرد او را تنها گذاشتی؟
برو لشگری فراهم کن و من زودتر میروم،
بیگمان لشگری به یاری آن ترک خواهد آمد.
رستم و برزو به راه افتادند و وختی رسیدند زال از دیدنشان شاد شد و به پیلسم گفت: هماوردت آمد.
زال به رستم گفت:
تاکنون ترک پرخاشگری چون او ندیدهام.
رستم گفت:
نگران نباش.
سپس به برزو گفت:
تو نگهبان راه توران باش و اگر لشگر افراسیاب آمد مرا آگاه کن سپس رستم به نبرد با پیلسم پرداخت.
چندی گذشت و هیچکدام بر دیگری برتری نیافت.
رستم پرسید نامت چیست؟
چه کینهای از ایران داری؟
کسانی بسیار را چون تو دیدم که اینک زیرخاک هستند.
پیلسم گفت:
همه یکسان نیستند.
تو را با کمند از زین پایین میکشم و خونت را بر زمین میریزم.
سپس گرزی به دست گرفت و بر سر پهلوان کوفت.
رستم هم گرز را برداشت و بر سر او کوبید و کلاهخود او را در هم شکست.
یکنیمه از روز گذشته بود که فرامرز با ده هزار لشگر از سیستان به آنجا آمد.
زال گفت:
سپاه را همینجا نگهدار.
رستم دوباره از نام و نشان همآوردش پرسید و او گفت:
من در مرز سقلاب جای دارم و پدرم نامم را پیلسم نهاد.
گرز را کنار گذاشت و کمان به دست گرفت و به رخش تیری زد که خون از او روان شد.
تیر دیگری هم به رستم زد که ببر بیان نگذاشت که رستم زخمی شود.
مدتی گذشت و از بیابانگردی بلند شد.
زال به رستم پیام داد که گمان میکنم افراسیاب دوباره آهنگ ایران کرده باشد.
زال به فرامرز گفت:
برزو اگرچه دلیر است و خوی برزگران دارد و سپس زال به سوی برزو رفت و دید که او خوابیده است.
بر سرش بانگ زد که ای بیخرد این روش پهلوانان نیست.
برزو به پا خاست و سپاه توران را دید که همهجا گسترده بودند پس به زال گفت: باور داشته باش که دمار از تورانیان درمیآورم.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
#داستانهای_شاهنامه؛
افراسیاب نگاه کرد و برزو را کنار زال دید.
هومان پیش آمد و گفت:
ای نامور چرا رو از توران برگرداندی و به نزد زال آمدی؟
نمیدانی او پسر سام نیست و سام برای بیفرزندی او را از آشیانه سیمرغ آورد؟
برزو نگران شد و به همراه زال به تورانیان تازش برد و شمار بسیاری را کشت.
هومان نزد افراسیاب رفت و گفت که برزو چه بر سرشان آورده است.
افراسیاب به لشگر گفت:
بجنگید و بکوشید این جوان را به چنگ آورید.
بتورانیان گفت افراسیاب
که این دشت رزم ست نی جای خواب
هر آنکس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره و را کشورم
جنگاوران گرداگیری را تنگ کردند و راه را بر برزو و زال بستند.
برزو گرز را برداشت و نزد افراسیاب رفت و درفش افراسیاب را به دونیم کرد و به همراه درفش، پیل سپید و تخت افراسیاب را سوی زال آورد و گفت:
تو اینها را نزد ایرانیان ببر.
فرامرز به یاری برزو آمد و در همین وخت هومان تازش آورد و برزو نیزهای بر اسب او زد و هومان بر زمین افتاد و کلاهخود او را برداشت.
برزو و فرامرز شادمان برگشتند.
و افراسیاب و پیران لشگری بزرگ گردآورده بودند که پهلوانانی چون هومان و لهاک و شیده و فغفور و گرسیوز و فرشیدورد و رویین در آن بودند و بهرام پیشرو آنها بود.
وختی رستم از دور سپاه را دید به پیلسم گفت:
سپاهتان روز خوبی ندارد و هوا هم تاریک شده است.
پیلسم لگام اسپ را گرفت و بهسوی تورانیان رفت و وختی نزد افراسیاب رسید او را دردمند دید.
پیلسم پرسید:
چه شده؟
من امروز با رستم جنگیدم و او نتوانست بر من چیره شود چون شب شد برگشتم و فردا کارش را میسازم.
افراسیاب گفت:
ای جهانجوی نمیبینی چه به سر لشگریانم آمد؟
درفش و فیل مرا بردند و مرا به زمین زدند و کلاهخود هومان را هم بردند.
پیلسم نگران شد و به سپاهیان گفت:
شما به جنگ آمدهاید پس ترس به دل راه ندهید که من فردا دشت را دریای خون میکنم. افراسیاب شاد شد و دستور داد که نان و خوراکی بیاورند و بزرگان را فراخواند.
از آنسو رستم به نزد برزو رفت و برزو به او ارج نهاد و درفش افراسیاب و فیل و تخت را پیشکش نمود و داستان را بازگفت.
رستم شاد شد و سپس زال از زورمندی و توانایی پیلسم گفت:
نمیدانم چه خواهد شد.
رستم شبانگاه به برزو گفت:
دویست سوار بردار و به جنگ تورانیان برو.
برزو آماده جنگ شد و خروشان و فریادکشان تازش برد.
شیده گفت:
در این تاریکی شب چه میخواهی؟
برزو گفت:
نمیدانی من کیستم و بهر چه آمدم؟
من برزوی شیر و نبیره رستم هستم و آمدم ایرانیان را از بند آزاد کنم.
شیده که این سخن را شنید سخت نگران شد و با چوبه تیر به اسپ برزو زد و برزو را سرنگون کرد و برزو با سپر و گرز به جنگ پرداخت.
یک کسی آمد و به زال پیغام داد که برزو از اسپ به زمین افتاد،
زال فریاد زد و آهنگ رفتن داشت که فرامرز راه او را گرفت.
وختی رستم آگاه شد،
گفت:
مگر برزو خرد ندارد؟
آیا به او نگفتم در راه خاموش باش.
سپس به زال گفت:
با لشگر به یاری برزو برو.
مبادا او را دربند کنند.
زال و فرامرز به یاری برزو رفتند نخست گمان میکردند که او کشتهشده است و دیدند او یکتنه بسیاری از ترکان را به خاک و خون کشید.
زال گفت:
اگر این دلاور همراه ما نبود نمیدانم فرجام ما چه میشد؟
زال او را بانگ زد و اسپی به او داد و گفت:
برو اندکی بیاسای.
به خدا سوگند که امید نداشتم زنده باشی.
برزو بر زین نشست و گفت:
بجنگید.
فرامرز و زال و برزو شمشیر کشیدند و آنچنان جنگیدند تا روز شد.
بامداد افراسیاب به میدان جنگ آمد و دید که برزو و فرامرز و زال در جنگ هستند.
با خود گفت:
کوتاهی خودم بود که برزو را از شنگان آوردم و گرنه کسی از او آگاهی نداشت پس به شیده گفت:
دست از جنگ بردارید و کسی را برای میانجیگری بفرستید.
برزو به فرامرز گفت:
تو اینجا بمان و هشیار باش.
من میروم اندکی بیاسایم افراسیاب خشمگین گفت:
پیلسم کجاست؟
آیا مست است؟
پیران آمد و پیلسم را از خشم افراسیاب آگاه کرد.
پیلسم به پیران گفت:
آیا به آبروی خود چاره نمیکنید؟
زمانی میجنگید و زمانی آشتی میکنید.
پیلسم بهسوی ایرانیان رفت و رستم را فراخواند.
زال نزد رستم رفت و گفت:
هماوردت دوباره برگشت و آهنگ جنگ دارد سپس نالید و بر افراسیاب نفرین کرد.
رستم گفت:
نگران چه هستی؟
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند بگیتی کسی راد و شاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
افراسیاب نگاه کرد و برزو را کنار زال دید.
هومان پیش آمد و گفت:
ای نامور چرا رو از توران برگرداندی و به نزد زال آمدی؟
نمیدانی او پسر سام نیست و سام برای بیفرزندی او را از آشیانه سیمرغ آورد؟
برزو نگران شد و به همراه زال به تورانیان تازش برد و شمار بسیاری را کشت.
هومان نزد افراسیاب رفت و گفت که برزو چه بر سرشان آورده است.
افراسیاب به لشگر گفت:
بجنگید و بکوشید این جوان را به چنگ آورید.
بتورانیان گفت افراسیاب
که این دشت رزم ست نی جای خواب
هر آنکس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره و را کشورم
جنگاوران گرداگیری را تنگ کردند و راه را بر برزو و زال بستند.
برزو گرز را برداشت و نزد افراسیاب رفت و درفش افراسیاب را به دونیم کرد و به همراه درفش، پیل سپید و تخت افراسیاب را سوی زال آورد و گفت:
تو اینها را نزد ایرانیان ببر.
فرامرز به یاری برزو آمد و در همین وخت هومان تازش آورد و برزو نیزهای بر اسب او زد و هومان بر زمین افتاد و کلاهخود او را برداشت.
برزو و فرامرز شادمان برگشتند.
و افراسیاب و پیران لشگری بزرگ گردآورده بودند که پهلوانانی چون هومان و لهاک و شیده و فغفور و گرسیوز و فرشیدورد و رویین در آن بودند و بهرام پیشرو آنها بود.
وختی رستم از دور سپاه را دید به پیلسم گفت:
سپاهتان روز خوبی ندارد و هوا هم تاریک شده است.
پیلسم لگام اسپ را گرفت و بهسوی تورانیان رفت و وختی نزد افراسیاب رسید او را دردمند دید.
پیلسم پرسید:
چه شده؟
من امروز با رستم جنگیدم و او نتوانست بر من چیره شود چون شب شد برگشتم و فردا کارش را میسازم.
افراسیاب گفت:
ای جهانجوی نمیبینی چه به سر لشگریانم آمد؟
درفش و فیل مرا بردند و مرا به زمین زدند و کلاهخود هومان را هم بردند.
پیلسم نگران شد و به سپاهیان گفت:
شما به جنگ آمدهاید پس ترس به دل راه ندهید که من فردا دشت را دریای خون میکنم. افراسیاب شاد شد و دستور داد که نان و خوراکی بیاورند و بزرگان را فراخواند.
از آنسو رستم به نزد برزو رفت و برزو به او ارج نهاد و درفش افراسیاب و فیل و تخت را پیشکش نمود و داستان را بازگفت.
رستم شاد شد و سپس زال از زورمندی و توانایی پیلسم گفت:
نمیدانم چه خواهد شد.
رستم شبانگاه به برزو گفت:
دویست سوار بردار و به جنگ تورانیان برو.
برزو آماده جنگ شد و خروشان و فریادکشان تازش برد.
شیده گفت:
در این تاریکی شب چه میخواهی؟
برزو گفت:
نمیدانی من کیستم و بهر چه آمدم؟
من برزوی شیر و نبیره رستم هستم و آمدم ایرانیان را از بند آزاد کنم.
شیده که این سخن را شنید سخت نگران شد و با چوبه تیر به اسپ برزو زد و برزو را سرنگون کرد و برزو با سپر و گرز به جنگ پرداخت.
یک کسی آمد و به زال پیغام داد که برزو از اسپ به زمین افتاد،
زال فریاد زد و آهنگ رفتن داشت که فرامرز راه او را گرفت.
وختی رستم آگاه شد،
گفت:
مگر برزو خرد ندارد؟
آیا به او نگفتم در راه خاموش باش.
سپس به زال گفت:
با لشگر به یاری برزو برو.
مبادا او را دربند کنند.
زال و فرامرز به یاری برزو رفتند نخست گمان میکردند که او کشتهشده است و دیدند او یکتنه بسیاری از ترکان را به خاک و خون کشید.
زال گفت:
اگر این دلاور همراه ما نبود نمیدانم فرجام ما چه میشد؟
زال او را بانگ زد و اسپی به او داد و گفت:
برو اندکی بیاسای.
به خدا سوگند که امید نداشتم زنده باشی.
برزو بر زین نشست و گفت:
بجنگید.
فرامرز و زال و برزو شمشیر کشیدند و آنچنان جنگیدند تا روز شد.
بامداد افراسیاب به میدان جنگ آمد و دید که برزو و فرامرز و زال در جنگ هستند.
با خود گفت:
کوتاهی خودم بود که برزو را از شنگان آوردم و گرنه کسی از او آگاهی نداشت پس به شیده گفت:
دست از جنگ بردارید و کسی را برای میانجیگری بفرستید.
برزو به فرامرز گفت:
تو اینجا بمان و هشیار باش.
من میروم اندکی بیاسایم افراسیاب خشمگین گفت:
پیلسم کجاست؟
آیا مست است؟
پیران آمد و پیلسم را از خشم افراسیاب آگاه کرد.
پیلسم به پیران گفت:
آیا به آبروی خود چاره نمیکنید؟
زمانی میجنگید و زمانی آشتی میکنید.
پیلسم بهسوی ایرانیان رفت و رستم را فراخواند.
زال نزد رستم رفت و گفت:
هماوردت دوباره برگشت و آهنگ جنگ دارد سپس نالید و بر افراسیاب نفرین کرد.
رستم گفت:
نگران چه هستی؟
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند بگیتی کسی راد و شاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅