Forwarded from سرای فرزندان ایران.
دربارهی #شاهنامه؛
سرگذشت رستم با کک کووهزاد
گوویند
: نزدیک بابل کووهی بسیار بلند بوود و یکسویش دشت و سوی دیگرش هندوستان بوود و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند.
دژی به نام مرباد بالای کووه بوود و کسی بدنهاد به نام کک کووهزاد در آن دژ بوود.
اوو از نژاد اوغان بوود و هجدهساله که بوود بلندبالا و نیروومند و دو رانش مانند ران فیل بوود و همه از رزم اوو گریزان بوودند.
کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از اوو بیمناک بوود.
وی بارها به زال و سام و گرشاسپ تازش برده بوود و همیشه پیرووز شده بوود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به اوو میداد و هرماه پیشکشی به اوو میداد تا راه زابل به هند را نبندد.
وختی رستم از کووه سپند آمد دوازدهساله بوود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کووهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد.
رستم دو دووست داشت که همهجا همراهش بوودند.
یکی کشواد که پسر قارن بوود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بوود.
زال به همه سپرده بوود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگوویند مبادا که رستم آهنگ جنگ اوو کند و جانش را از دست بدهد.
رووزی رستم با همراهانش به بازار رفتند.
کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کووه بیستون ایستاده بوود
و هرکه اوو را میدید مات میشد.
دو مرد جوان باهم سخن میگفتند و یکی به دیگری گفت:
هرگز پسری بدینسان ندیدهام،
اوو بیهمتاست.
انگار اوو کک کوهزاد است.
تهمتن خروشید و گفت:
چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟
چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید؟
کک چیست؟
در آب است یا در هوا؟
زمین است؟ کوهست؟ دشت است؟ چیست؟ غول است یا آدمی یا پری؟
آنها وختی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید.
رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت:
داستان چیست؟
آنها گفتند:
ای پهلوان بدنهاد است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی رووزگار میگذرانند.
رستم پرسید:
آیا زال یا سام با اوو نبرد نکردهاند؟
گفتند:
بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است.
اکنوون هرسال ده چرم گاو زر از زال میستاند. ما وختی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم.
وختی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و بهتندی به میلاد و کشواد گفت:
چرا این کار را از من پنهان کردید؟
من زنده باشم و زال باج بدهد؟
همه زرها را از اوو پس میگیرم.
میلاد سربهزیر انداخت و پاسخ نمیداد. کشواد گفت:
ای پهلوان زال سپرده بوود که هیچکس هووده ندارد نام کک کوهزاد را پیش تو به زبان آورد اگر آهنگ جنگ داری نخست نزد زال برو و از او پروانه رزم بگیر.
رستم نزد زال آمد با این که نگران و آشفته بوود.
زال گفت:
از که آشفتهای؟
چهره رستم کبوود بوود و چیزی نگفت و سپس گفت:
من از کار تو شگفتزدهام که خود را پورسام مینامی.
همینگوونه از سام و نریمان و کوورنگ در شگفتم که چرا این کووهزاد دزد را نکشتهاند و از اوو میترسند.
این مایه ننگ است.
زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست رووی دست زد و به رستم گفت:
چه کسی این را به تو گفته است؟
کووهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ نيروومند است و هیچ همتایی ندارد.
دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها سدهزار لشگر دارند که همه رزمدیده هستند.
تو هنووز کوودکی و اگرچه نیرووی فیل داری بردباري کن در بهار آذرخش میشود و اوو از مرباد بهسووی هیرمند میآید.
اوو یک برادر به نام بهزاد دارد که دستکمی از اوو ندارد.
با اینکه اوو هشت پسر جنگی دارد.
تو میتوانی شبانه تازش ببری و بااندیشه روزگارش را سیاه کنی.
ناگفته نماند دوسالی بردباري کن تا پهلوانتر شوی.
وختی رستم سخنان زال را شنید آشفتهتر شد و گفت:
ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان سوگند و به خورشید و ماه و به بهرام سوگند زمانی درنگ نخواهم کرد.
زال به رستم خندید و دلش اندووهگین بوود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو میسپارم.
دوباره زال به رستم گفت:
یک سال شکیبایی کن و رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد بهسووی کاخ رفت و به نووشیدن می پرداخت.
رستم به کشواد گفت:
باید دشمن را به زیر آورد.
من نمیتوانم امشب بردباري کنم.
امشب پیاده به آنجا میروم.
میلاد گفت:
کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی؟
من نمیآیم و توان این کار را ندارم.
رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید.
پس از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت:
برخیز برویم و روزگار آنها سیاه کنیم.
تهمتن دریافت که اوو از رووی مستی چنین میگووید و نه از دلاوری.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
سرگذشت رستم با کک کووهزاد
گوویند
: نزدیک بابل کووهی بسیار بلند بوود و یکسویش دشت و سوی دیگرش هندوستان بوود و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند.
دژی به نام مرباد بالای کووه بوود و کسی بدنهاد به نام کک کووهزاد در آن دژ بوود.
اوو از نژاد اوغان بوود و هجدهساله که بوود بلندبالا و نیروومند و دو رانش مانند ران فیل بوود و همه از رزم اوو گریزان بوودند.
کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از اوو بیمناک بوود.
وی بارها به زال و سام و گرشاسپ تازش برده بوود و همیشه پیرووز شده بوود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به اوو میداد و هرماه پیشکشی به اوو میداد تا راه زابل به هند را نبندد.
وختی رستم از کووه سپند آمد دوازدهساله بوود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کووهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد.
رستم دو دووست داشت که همهجا همراهش بوودند.
یکی کشواد که پسر قارن بوود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بوود.
زال به همه سپرده بوود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگوویند مبادا که رستم آهنگ جنگ اوو کند و جانش را از دست بدهد.
رووزی رستم با همراهانش به بازار رفتند.
کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کووه بیستون ایستاده بوود
و هرکه اوو را میدید مات میشد.
دو مرد جوان باهم سخن میگفتند و یکی به دیگری گفت:
هرگز پسری بدینسان ندیدهام،
اوو بیهمتاست.
انگار اوو کک کوهزاد است.
تهمتن خروشید و گفت:
چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟
چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید؟
کک چیست؟
در آب است یا در هوا؟
زمین است؟ کوهست؟ دشت است؟ چیست؟ غول است یا آدمی یا پری؟
آنها وختی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید.
رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت:
داستان چیست؟
آنها گفتند:
ای پهلوان بدنهاد است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی رووزگار میگذرانند.
رستم پرسید:
آیا زال یا سام با اوو نبرد نکردهاند؟
گفتند:
بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است.
اکنوون هرسال ده چرم گاو زر از زال میستاند. ما وختی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم.
وختی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و بهتندی به میلاد و کشواد گفت:
چرا این کار را از من پنهان کردید؟
من زنده باشم و زال باج بدهد؟
همه زرها را از اوو پس میگیرم.
میلاد سربهزیر انداخت و پاسخ نمیداد. کشواد گفت:
ای پهلوان زال سپرده بوود که هیچکس هووده ندارد نام کک کوهزاد را پیش تو به زبان آورد اگر آهنگ جنگ داری نخست نزد زال برو و از او پروانه رزم بگیر.
رستم نزد زال آمد با این که نگران و آشفته بوود.
زال گفت:
از که آشفتهای؟
چهره رستم کبوود بوود و چیزی نگفت و سپس گفت:
من از کار تو شگفتزدهام که خود را پورسام مینامی.
همینگوونه از سام و نریمان و کوورنگ در شگفتم که چرا این کووهزاد دزد را نکشتهاند و از اوو میترسند.
این مایه ننگ است.
زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست رووی دست زد و به رستم گفت:
چه کسی این را به تو گفته است؟
کووهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ نيروومند است و هیچ همتایی ندارد.
دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها سدهزار لشگر دارند که همه رزمدیده هستند.
تو هنووز کوودکی و اگرچه نیرووی فیل داری بردباري کن در بهار آذرخش میشود و اوو از مرباد بهسووی هیرمند میآید.
اوو یک برادر به نام بهزاد دارد که دستکمی از اوو ندارد.
با اینکه اوو هشت پسر جنگی دارد.
تو میتوانی شبانه تازش ببری و بااندیشه روزگارش را سیاه کنی.
ناگفته نماند دوسالی بردباري کن تا پهلوانتر شوی.
وختی رستم سخنان زال را شنید آشفتهتر شد و گفت:
ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان سوگند و به خورشید و ماه و به بهرام سوگند زمانی درنگ نخواهم کرد.
زال به رستم خندید و دلش اندووهگین بوود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو میسپارم.
دوباره زال به رستم گفت:
یک سال شکیبایی کن و رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد بهسووی کاخ رفت و به نووشیدن می پرداخت.
رستم به کشواد گفت:
باید دشمن را به زیر آورد.
من نمیتوانم امشب بردباري کنم.
امشب پیاده به آنجا میروم.
میلاد گفت:
کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی؟
من نمیآیم و توان این کار را ندارم.
رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید.
پس از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت:
برخیز برویم و روزگار آنها سیاه کنیم.
تهمتن دریافت که اوو از رووی مستی چنین میگووید و نه از دلاوری.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳
چو افراسیاب این سخنها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهی بوغ و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای
غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون نالهی بوق و کووس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خرووش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت
سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه
هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳
چو افراسیاب این سخنها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهی بوغ و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای
غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون نالهی بوق و کووس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خرووش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت
سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه
هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی.
بخش؛ ۳۸۴
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۴
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر اوو را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دلافرووز تاج
ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش رووزگار
فراوان بمالید بر خاک روودی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سووی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیک بخت
از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سووی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسوود
به پووزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان بر گرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بوود
طرایف بد و بدره و پرده بوود
فرستاده را گفت کو را بگووی
که خیره بر ما مبر آب رووی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دوور باش
ز بد کردن خویش رنجوور باش
هرآنکس که اوو گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید رووز
بیامد دمان تا بکوه اسپرووز
ز بدخواه رووز و شب اندیشه کرد
شب رووز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا بب زره
میان سووده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدوو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی برووبر گذشت
بدوو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کوو بمیرد در آب
مرا چون به شمشیر دشمن نهکشت
چنان چون نه کشتش نگیرد بهمشت
بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسوود از رووزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی.
بخش؛ ۳۸۴
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۴
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر اوو را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دلافرووز تاج
ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش رووزگار
فراوان بمالید بر خاک روودی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سووی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیک بخت
از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سووی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسوود
به پووزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان بر گرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بوود
طرایف بد و بدره و پرده بوود
فرستاده را گفت کو را بگووی
که خیره بر ما مبر آب رووی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دوور باش
ز بد کردن خویش رنجوور باش
هرآنکس که اوو گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید رووز
بیامد دمان تا بکوه اسپرووز
ز بدخواه رووز و شب اندیشه کرد
شب رووز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا بب زره
میان سووده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدوو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی برووبر گذشت
بدوو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کوو بمیرد در آب
مرا چون به شمشیر دشمن نهکشت
چنان چون نه کشتش نگیرد بهمشت
بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسوود از رووزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۵)
⚜ اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۵
به رستم چنین گفت کافراسیاب
سووی گنگ دژ شد ز دریای آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
به کشتی بب* زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نیا جز به خنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
به نیرووی یزدان پیرووزگر
ببندم بکین سیاووش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم
بدریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین
بب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خوونی بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بووم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز
به پیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیروون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم
همی گفت هر گوونهای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیرووزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بندهایم
ابا بندگی دووست دارندهایم
بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردوون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار
هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار
بفرموود زان پس بهنگام خواب
که پووشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندروون پای کرده ببند
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار
گرووگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدوو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاووس کی
بفرموود تا پیش اوو شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
به فرموود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اووست
زمین و زمان را نگارنده اوو ست
همو آفرینندهی پیل و موور
ز خاشاک تا آب دریای شوور
همه با توانایی اوو یکی ست
خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که اوو پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
ازوو باد بر شاه گیتی دروود
کزوو خیزد آرام را تار و پوود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندروون بوود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگووید کنوون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من رووز و شب
کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن رووی رانم بمکران زمین
و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم.
*بب= روش،
بازنویسی و ویرایش به پارسی:
🖍به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۵)
⚜ اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۵
به رستم چنین گفت کافراسیاب
سووی گنگ دژ شد ز دریای آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
به کشتی بب* زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نیا جز به خنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
به نیرووی یزدان پیرووزگر
ببندم بکین سیاووش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم
بدریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین
بب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خوونی بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بووم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز
به پیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیروون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم
همی گفت هر گوونهای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیرووزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بندهایم
ابا بندگی دووست دارندهایم
بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردوون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار
هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار
بفرموود زان پس بهنگام خواب
که پووشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندروون پای کرده ببند
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار
گرووگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدوو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاووس کی
بفرموود تا پیش اوو شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
به فرموود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اووست
زمین و زمان را نگارنده اوو ست
همو آفرینندهی پیل و موور
ز خاشاک تا آب دریای شوور
همه با توانایی اوو یکی ست
خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که اوو پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
ازوو باد بر شاه گیتی دروود
کزوو خیزد آرام را تار و پوود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندروون بوود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگووید کنوون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من رووز و شب
کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن رووی رانم بمکران زمین
و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم.
*بب= روش،
بازنویسی و ویرایش به پارسی:
🖍به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۶
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۶
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاووس شاه
پس آگاهی آمد به کاووس کی
از آن پهلوان زادهی نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
ورا دید کاووس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش بدست
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد زگفتار اوو مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را
به نفریده کردند بدکیش را
فروود آمد از تخت کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گوونهای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تخت شاهی نشاند
بفرموود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه رووی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که اوو برد پای سیاووش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاووس مژگان پر آب
پس پردهی شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بوود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند
ازآن پس همه خواسته هرچ بوود
ز دینار وز گوهر نابسوود
بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
بدژ بر یکی جای تاریک بوود
ز دل دوور با دخمه نزدیک بوود
به گرسیوز آمد چنان جای بهر
چنین ست کردار گردنده دهر
خنک آنکسی کوو بوود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
ازآن پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرتاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
ببشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
ز بس نالهی نای و بانگ سروود
همی داد گل جام می را دروود
بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۶
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۶
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاووس شاه
پس آگاهی آمد به کاووس کی
از آن پهلوان زادهی نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
ورا دید کاووس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش بدست
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد زگفتار اوو مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را
به نفریده کردند بدکیش را
فروود آمد از تخت کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گوونهای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تخت شاهی نشاند
بفرموود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه رووی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که اوو برد پای سیاووش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاووس مژگان پر آب
پس پردهی شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بوود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند
ازآن پس همه خواسته هرچ بوود
ز دینار وز گوهر نابسوود
بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
بدژ بر یکی جای تاریک بوود
ز دل دوور با دخمه نزدیک بوود
به گرسیوز آمد چنان جای بهر
چنین ست کردار گردنده دهر
خنک آنکسی کوو بوود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
ازآن پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرتاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
ببشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
ز بس نالهی نای و بانگ سروود
همی داد گل جام می را دروود
بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار،
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیست و هشتم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش بیست و هشتم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۷
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیرووزه اندر نشاخت
طبقهای زرین و پیرووزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامهی تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بوو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت به نزدیک اووی
بمالید گیو اندران تخت رووی
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنوود از روزگار
که فرزند ما گشت پیرووزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهان را پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بوود خوونریز بوود
به بدنامی و زشتی آویز بوود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی اوو ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بوود
سر بی بهایش بهایی بوود
اگر داور دادگر یک خدای
همی بوود خواهد تو را رهنمای
که گیتی بشوویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزووی ست امید و باک
بدان تا تو پیرووز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه
بره بر نبوودش بجایی درنگ
به نزدیک کیخسرو آمد بگنگ
بروو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش اوو کرد یاد
ز گفتار اوو شاد شد شهریار
میآورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیرووز و شادان سه رووز
چهارم چو به فرووخت گیتی فرووز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت
نبد رووز بیکار و تیره شبان
طلایه برووز و بشب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاووش بگشت
بجایی که بنهاد خوونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خوون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب
و ز آن جایگه شد سووی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین
که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را به راه
کسی کوو بتابد ز فرمان من
و گر دوور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۸۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۷
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیرووزه اندر نشاخت
طبقهای زرین و پیرووزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامهی تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بوو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت به نزدیک اووی
بمالید گیو اندران تخت رووی
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنوود از روزگار
که فرزند ما گشت پیرووزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهان را پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بوود خوونریز بوود
به بدنامی و زشتی آویز بوود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی اوو ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بوود
سر بی بهایش بهایی بوود
اگر داور دادگر یک خدای
همی بوود خواهد تو را رهنمای
که گیتی بشوویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزووی ست امید و باک
بدان تا تو پیرووز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه
بره بر نبوودش بجایی درنگ
به نزدیک کیخسرو آمد بگنگ
بروو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش اوو کرد یاد
ز گفتار اوو شاد شد شهریار
میآورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیرووز و شادان سه رووز
چهارم چو به فرووخت گیتی فرووز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت
نبد رووز بیکار و تیره شبان
طلایه برووز و بشب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاووش بگشت
بجایی که بنهاد خوونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خوون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب
و ز آن جایگه شد سووی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین
که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را به راه
کسی کوو بتابد ز فرمان من
و گر دوور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار_
#شاهنامه با باشندگی؛
دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی
🔹 بخش بیست و نهم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#شاهنامه با باشندگی؛
دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی
🔹 بخش بیست و نهم
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۸
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۸
همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان اوو بما بگذرد
بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بیکران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیرووز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگوونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدوو گفت با شاه ایران بگووی
که نادیده بر ما فزونی مجووی
زمانه همه زیر تخت من ست
جهان روشن از فر بخت من ست
چو خوورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بووم تابد به مهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیرووی دست
گراز من همی راه جووید رواست
که هر جانور بر زمین پادشا ست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیرووزگر
و گر یابی از اختر نیک بر
برین گوونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان بسووی ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پووزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست
همه بووم و بر پووشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه
به دیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سووی کاخ شد
بدوو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دووستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بوود بر پیش اوو بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای
بچین اندروون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد
چهارم ز چین شاه ایران براند
به مکران شد و رستم آنجا بماند
بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
خرووش ساز راه سپاه مرا
به خوبی بیارای گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
جهان روشن از تاج و بخت من ست
سر مهتران زیر تخت من ست
برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ور ایدوونک گفتار من نشنوی
به خوون فراوان کس اندر شوی
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زان سخن خیره شد
به جووشید و مغزش ازان تیره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو
به گوویش که از گردش تیره رووز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فرووز
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد
فرستادهی شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پُر آواز گشت
زمین کووه تا کووه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت
بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
از آواز اسپان و جووش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتی برآمد زمین بسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۸
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۸
همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان اوو بما بگذرد
بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بیکران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیرووز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگوونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدوو گفت با شاه ایران بگووی
که نادیده بر ما فزونی مجووی
زمانه همه زیر تخت من ست
جهان روشن از فر بخت من ست
چو خوورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بووم تابد به مهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیرووی دست
گراز من همی راه جووید رواست
که هر جانور بر زمین پادشا ست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیرووزگر
و گر یابی از اختر نیک بر
برین گوونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان بسووی ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پووزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست
همه بووم و بر پووشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه
به دیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سووی کاخ شد
بدوو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دووستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بوود بر پیش اوو بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای
بچین اندروون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد
چهارم ز چین شاه ایران براند
به مکران شد و رستم آنجا بماند
بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
خرووش ساز راه سپاه مرا
به خوبی بیارای گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
جهان روشن از تاج و بخت من ست
سر مهتران زیر تخت من ست
برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ور ایدوونک گفتار من نشنوی
به خوون فراوان کس اندر شوی
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زان سخن خیره شد
به جووشید و مغزش ازان تیره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو
به گوویش که از گردش تیره رووز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فرووز
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد
فرستادهی شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پُر آواز گشت
زمین کووه تا کووه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت
بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
از آواز اسپان و جووش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتی برآمد زمین بسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنبالهدار#شاهنامه،
با باشندگی دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش سی ام
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
با باشندگی دکتر: #میرجلال_الدین_کزازی.
🔹 بخش سی ام
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅