Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۳
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش رووزگار
چنین گفت کان کوو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خوون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین به بیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خووب و پیرووزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از رووزگار
بدی کوو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنوون بهتر ست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزووی ست پیرووزی و دستگاه
هم اوو آفرینندهی هوور و ماه
ز یک سووی آن شارستان کووه بود
ز پیکار لشکر بی اندووه بود
برووی دگر بوودش آب روان
که روشن شدی مرد را زوو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سووی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر به خواست
بچپ بر فریبرز کاووس بود
دلافرووز با بوق و با کووس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم رووی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سوو خرووش
تو گفتی جهان را بدرید گووش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
چو خوورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسپ شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که اوو را ز هر سوو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
به ترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکووشیم تا پیش ازآن کوو سپاه
بخواند بروو بر بگیریم راه
همه بارهی دژ فروود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنوون رووز سختی گذشت
همان رووز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست اوو بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سووی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
به پووشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بوود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیرووزگر
دگر رووز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خرووشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از رووی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بوود با نامداران بپای
ازآن پس بیامد منووشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندروو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
بروو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بووم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۳
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش رووزگار
چنین گفت کان کوو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خوون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین به بیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خووب و پیرووزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از رووزگار
بدی کوو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنوون بهتر ست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزووی ست پیرووزی و دستگاه
هم اوو آفرینندهی هوور و ماه
ز یک سووی آن شارستان کووه بود
ز پیکار لشکر بی اندووه بود
برووی دگر بوودش آب روان
که روشن شدی مرد را زوو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سووی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر به خواست
بچپ بر فریبرز کاووس بود
دلافرووز با بوق و با کووس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم رووی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سوو خرووش
تو گفتی جهان را بدرید گووش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
چو خوورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسپ شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که اوو را ز هر سوو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
به ترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکووشیم تا پیش ازآن کوو سپاه
بخواند بروو بر بگیریم راه
همه بارهی دژ فروود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنوون رووز سختی گذشت
همان رووز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست اوو بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سووی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
به پووشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بوود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیرووزگر
دگر رووز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خرووشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از رووی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بوود با نامداران بپای
ازآن پس بیامد منووشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندروو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
بروو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بووم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۵)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۴
چو از جهن گفتار بشنید شاه
به فرموود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه که افراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین دروودی رسانم بشاه
ازآن داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدوویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سووی توور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام اوو تخت را افسرست
بابر اندروون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
برووی زمین مر تو را کهترند
شگفتیتر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سووی کاستی
که بردست من پوور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته به یک سو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم اوو را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندروون بد فسانه مرا
تو اکنوون خردمندی و پادشا
پذیرندهی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزوور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبوود
سری تیز نزدیک تنشان نبوود
یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش رووزگار
جز اوو را مکن بر دل آمووزگار
که ما در حصاریم و هاموون تراست
سری پر ز کین دل پر از خوون تر است
همی گنگ خوانم بهشت من ست
برآوردهی بووم و کشت من ست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان رووز نبرد
تو را گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بووم ما سنگ گردد زمین
ز هر سوو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هوور و ماه
ور ایدوون گمانی که هر کارزار
تو را بردهد اختر رووزگار
از اندیشه گردوون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدوونک گوویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابوود نیست
نساید کسی کوو نفرسوود نیست
نبیرهی سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد رووزگار
نخواهد دلم پند آمووزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو را لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا رووز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیروون کنی
بمهر اندرین کشور افسوون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۵)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۴
چو از جهن گفتار بشنید شاه
به فرموود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه که افراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین دروودی رسانم بشاه
ازآن داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدوویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سووی توور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام اوو تخت را افسرست
بابر اندروون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
برووی زمین مر تو را کهترند
شگفتیتر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سووی کاستی
که بردست من پوور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته به یک سو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم اوو را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندروون بد فسانه مرا
تو اکنوون خردمندی و پادشا
پذیرندهی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزوور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبوود
سری تیز نزدیک تنشان نبوود
یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش رووزگار
جز اوو را مکن بر دل آمووزگار
که ما در حصاریم و هاموون تراست
سری پر ز کین دل پر از خوون تر است
همی گنگ خوانم بهشت من ست
برآوردهی بووم و کشت من ست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان رووز نبرد
تو را گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بووم ما سنگ گردد زمین
ز هر سوو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هوور و ماه
ور ایدوون گمانی که هر کارزار
تو را بردهد اختر رووزگار
از اندیشه گردوون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدوونک گوویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابوود نیست
نساید کسی کوو نفرسوود نیست
نبیرهی سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد رووزگار
نخواهد دلم پند آمووزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو را لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا رووز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیروون کنی
بمهر اندرین کشور افسوون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۶)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۵
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تو ست
مرا شاد کامی کم و بیش تو ست
براهی که بگذشت کاووس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
تو را تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
به پاسخ چنین گفت کای رزمجووی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گووی
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
دروودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که اوو کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیرووز بخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پوور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افرووزتر
پسندیدهتر شاه و پیرووزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
تو را چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کوو بدانش توانگر بوود
ز گفتار کردار بهتر بوود
فریدون فرخ ستاره نه گشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گوویی که من بر شوم بر سپهر
به شستی برین گوونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر درووغ
بر مرد دانا نگیرد فرووغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنوون کز سیاووش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افرووختی برسرم
هر آنکس که اوو بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بوود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بوود بچهی بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام رووز و نه خواب شبان
چنین بود تا رووز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گووسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبوودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهی شهریار
برادرت اغریرث نیک خووی
کجا نیکنامی بدش آرزووی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزوون آید از گردش رووزگار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۶)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۵
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تو ست
مرا شاد کامی کم و بیش تو ست
براهی که بگذشت کاووس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
تو را تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
به پاسخ چنین گفت کای رزمجووی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گووی
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
دروودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که اوو کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیرووز بخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پوور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افرووزتر
پسندیدهتر شاه و پیرووزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
تو را چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کوو بدانش توانگر بوود
ز گفتار کردار بهتر بوود
فریدون فرخ ستاره نه گشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گوویی که من بر شوم بر سپهر
به شستی برین گوونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر درووغ
بر مرد دانا نگیرد فرووغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنوون کز سیاووش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افرووختی برسرم
هر آنکس که اوو بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بوود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بوود بچهی بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام رووز و نه خواب شبان
چنین بود تا رووز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گووسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبوودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهی شهریار
برادرت اغریرث نیک خووی
کجا نیکنامی بدش آرزووی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزوون آید از گردش رووزگار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۶
نهالی بدووزخ فرستادهای
نگوویی که از مردمان زادهای
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سووی زشتی کشید
همین گفت آژیدهاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکوویی نا امید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوویی دست کووتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد رووزگار
ز بد گوهر و گفت آمووزگار
کسی کوو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجوویی جز از رنج و راه زیان
کنوون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بمووی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
ازآن پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگوونسار گشت
مرا گوویی اکنون که از تخت تو
دلافرووز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم به نیرووی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هوور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگووی
که درجنگ چندین بهانه مجووی
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی توق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کووه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرموود تا همچو کووه
بیارد بیک سوود دریا گرووه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرموود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزمووده ز هر سوو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گوونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو سد ساخت اراده بر هر دری
دو سد منجنیق از پس لشکری
دو سد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کووفتی بر سرش
پس منجنیق اندروون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صسد پیل فرموود پس شهریار
کشیدن ز هر سوو بگرد حصار
یکی کندهای زیر باره دروون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلوود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرموود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
بهزیر اندروون آتش و نفط و چووب
ز بر گرزهای گران کووب کووب
بهر چارسوو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۷)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۶
نهالی بدووزخ فرستادهای
نگوویی که از مردمان زادهای
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سووی زشتی کشید
همین گفت آژیدهاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکوویی نا امید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوویی دست کووتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد رووزگار
ز بد گوهر و گفت آمووزگار
کسی کوو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجوویی جز از رنج و راه زیان
کنوون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بمووی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
ازآن پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگوونسار گشت
مرا گوویی اکنون که از تخت تو
دلافرووز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم به نیرووی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هوور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگووی
که درجنگ چندین بهانه مجووی
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی توق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کووه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرموود تا همچو کووه
بیارد بیک سوود دریا گرووه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرموود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزمووده ز هر سوو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گوونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو سد ساخت اراده بر هر دری
دو سد منجنیق از پس لشکری
دو سد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کووفتی بر سرش
پس منجنیق اندروون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صسد پیل فرموود پس شهریار
کشیدن ز هر سوو بگرد حصار
یکی کندهای زیر باره دروون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلوود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرموود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
بهزیر اندروون آتش و نفط و چووب
ز بر گرزهای گران کووب کووب
بهر چارسوو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۸)
اندر ستایش سلطان محمود:
برگ. ۲۷.
وز آن جایگه شهریار زمین
بیامد به پیش جهان آفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تو ست
بهر سختیای یارمندی ز تو ست
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
نگوون کن سر جاودان را ز تخت
مرا دار شادان دل و نیک بخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
به جووشن بپووشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زوود
بجنگ اندر آمد به کردار دوود
به فرموود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفت آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دوود
شده رووی خوورشید تابان کبوود
ز اراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگوون شد هوا لاژورد
خرووشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفت سیه چوبها برفرووخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسووخت
نگوون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کووه اندر آمد ز جایه
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگوون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندروون ناگهان
سر آرد بران شووربختی جهان
به پیرووزی از لشکر شهریار
برآمد خرووشیدن کارزار
سووی رخنهی دژ نهادند رووی
بیامد دمان رستم کینهجووی
خبر شد به نزدیک افراسیاب
کجا بارهی شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با بارهی دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بووم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بووم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گرووه
بدان رخنه رفتند بر سان کووه
به کردار شیران برآویختند
خروش از دو روویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید
برستم به فرومود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدوون بی نیزهور کینهخواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزهور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گرووه
بجنگ اندر آمد بکردار کووه
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگوونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خرووشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغدل لشکری کینهخواه
به تاراج و کشتن نهادند رووی
برآمد خرووشیدن های هووی
زن و کوودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کوودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بووم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگوون
بزاری همه دیدگان پر ز خوون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اووی
بیامد سووی شارستان کرد رووی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۸)
اندر ستایش سلطان محمود:
برگ. ۲۷.
وز آن جایگه شهریار زمین
بیامد به پیش جهان آفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تو ست
بهر سختیای یارمندی ز تو ست
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
نگوون کن سر جاودان را ز تخت
مرا دار شادان دل و نیک بخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
به جووشن بپووشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زوود
بجنگ اندر آمد به کردار دوود
به فرموود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفت آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دوود
شده رووی خوورشید تابان کبوود
ز اراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگوون شد هوا لاژورد
خرووشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفت سیه چوبها برفرووخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسووخت
نگوون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کووه اندر آمد ز جایه
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگوون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندروون ناگهان
سر آرد بران شووربختی جهان
به پیرووزی از لشکر شهریار
برآمد خرووشیدن کارزار
سووی رخنهی دژ نهادند رووی
بیامد دمان رستم کینهجووی
خبر شد به نزدیک افراسیاب
کجا بارهی شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با بارهی دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بووم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بووم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گرووه
بدان رخنه رفتند بر سان کووه
به کردار شیران برآویختند
خروش از دو روویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید
برستم به فرومود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدوون بی نیزهور کینهخواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزهور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گرووه
بجنگ اندر آمد بکردار کووه
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگوونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خرووشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغدل لشکری کینهخواه
به تاراج و کشتن نهادند رووی
برآمد خرووشیدن های هووی
زن و کوودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کوودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بووم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگوون
بزاری همه دیدگان پر ز خوون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اووی
بیامد سووی شارستان کرد رووی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۹)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۸
خرووش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دوود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پوور و برادر نه بووم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان رووزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فروود
همی داد تخت مهی را دروود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بوود
یکی راه زیر زمین کرده بوود
ازآن نامداران دو صد برگزید
بر آن راه بیراه شد ناپدید
وز آنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گوونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اووی
بپای اندر آورد کیوان اووی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
به جستنش بر کرد هر سوو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست؟
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست.؟
ز هر گوونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
به ایرانیان گفت پیرووز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بروو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکی ست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
در گنج این ترک شووریده بخت
شما را سپردم بکووشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پووشیدهروویان اووی
نخواهم که آید ز ایوان بکووی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بوودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان اوو کس نیازرد شاه
چنان چون بوود در خور پیشگاه
چو زان گوونه دیدند کردار اووی
سپه شد سراسر پر از گفت و گووی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوویی سووی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خوون پدر
بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یک سوو براه
شبان پروریدست وز گو سفند
مزیدست شیر این شه هووشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان اوو رستخیز
فروود آورد کاخ و ایوان اووی
برانگیزد آتش ز کیوان اووی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نموود
سر بیخرد را نشاید ستوود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندروون نام یاد آوریم
که نیکی ست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان رووزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
ازآن پس بفرموود شاه جهان
که آرند پووشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سووی کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان
بخوری همی نزدشان خواستند
به تاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان بزاری برآمد خرووش
که ای دادگر شاه بسیار هووش
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
نه بر جای خواری و پیغارهایم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر
بیک دست مجمر بیک دست جام
برافرووخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۷۹)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۲۸
خرووش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دوود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پوور و برادر نه بووم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان رووزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فروود
همی داد تخت مهی را دروود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بوود
یکی راه زیر زمین کرده بوود
ازآن نامداران دو صد برگزید
بر آن راه بیراه شد ناپدید
وز آنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گوونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اووی
بپای اندر آورد کیوان اووی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
به جستنش بر کرد هر سوو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست؟
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست.؟
ز هر گوونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
به ایرانیان گفت پیرووز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بروو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکی ست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
در گنج این ترک شووریده بخت
شما را سپردم بکووشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پووشیدهروویان اووی
نخواهم که آید ز ایوان بکووی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بوودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان اوو کس نیازرد شاه
چنان چون بوود در خور پیشگاه
چو زان گوونه دیدند کردار اووی
سپه شد سراسر پر از گفت و گووی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوویی سووی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خوون پدر
بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یک سوو براه
شبان پروریدست وز گو سفند
مزیدست شیر این شه هووشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان اوو رستخیز
فروود آورد کاخ و ایوان اووی
برانگیزد آتش ز کیوان اووی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نموود
سر بیخرد را نشاید ستوود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندروون نام یاد آوریم
که نیکی ست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان رووزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
ازآن پس بفرموود شاه جهان
که آرند پووشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سووی کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان
بخوری همی نزدشان خواستند
به تاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان بزاری برآمد خرووش
که ای دادگر شاه بسیار هووش
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
نه بر جای خواری و پیغارهایم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر
بیک دست مجمر بیک دست جام
برافرووخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۰
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۹
مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان تراز
برین گوونه بردند پیشاش نماز
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند
کسی کوو ندیدست جز کام و ناز
بروو بر به بخشای رووز نیاز
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیکدل خسرو رادمرد
چه نیکوو بدی گر ز توران زمین
نبوودی بدلت اندروون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان دروود و پیام آمدی
برین بووم بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای
سیاووش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خوورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پووزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سوودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای من ست آفرینندهام
که بارید خوون از دو بینندهام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنوون بند تو
ز بهر سیاووش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سوودش نکرد
بدان تا چنین رووزش آید بسر
شود پادشاهیاش زیر و زبر
به تاراج داده کلاه و کمر
شده رووز اوو تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اووست
شگفت آنک بر تن ندردش پووست
کنوون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیووستهی خسرویم
جز از نام اوو در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخوون ریختن
چه بر بیگنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست
تو را شهریارا جز این ست جای
نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پیچی از آن شرم رووز شمار
چو بشنید خسرو به بخشوود سخت
بر آن خوبروویان برگشت بخت
که پووشیدهروویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
به پیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد برووی
و گر چند باشد جگر کینهجووی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم
بفرموودشان بازگشتن بجای
چنان پاکزاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گووینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی وفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی
به باشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیرووز بخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیروون کنید
به مهر اندرین کشور افسوون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست
ز خوون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم
بکووشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خوون ریختن دل بباید کشید
سر بی گناهان نباید برید
نه مردی بوود خیره آشووفتن
به زیر اندر آورده را کووفتن
ز پووشیدهروویان بپیچید رووی
هرآن کس که پووشیده دارد بکووی
ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دووست از بهر چیز
نیاید جهانآفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۰
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۹
مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان تراز
برین گوونه بردند پیشاش نماز
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند
کسی کوو ندیدست جز کام و ناز
بروو بر به بخشای رووز نیاز
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیکدل خسرو رادمرد
چه نیکوو بدی گر ز توران زمین
نبوودی بدلت اندروون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان دروود و پیام آمدی
برین بووم بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای
سیاووش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خوورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پووزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سوودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای من ست آفرینندهام
که بارید خوون از دو بینندهام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنوون بند تو
ز بهر سیاووش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سوودش نکرد
بدان تا چنین رووزش آید بسر
شود پادشاهیاش زیر و زبر
به تاراج داده کلاه و کمر
شده رووز اوو تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اووست
شگفت آنک بر تن ندردش پووست
کنوون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیووستهی خسرویم
جز از نام اوو در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخوون ریختن
چه بر بیگنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست
تو را شهریارا جز این ست جای
نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پیچی از آن شرم رووز شمار
چو بشنید خسرو به بخشوود سخت
بر آن خوبروویان برگشت بخت
که پووشیدهروویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
به پیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد برووی
و گر چند باشد جگر کینهجووی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم
بفرموودشان بازگشتن بجای
چنان پاکزاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گووینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی وفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی
به باشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیرووز بخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیروون کنید
به مهر اندرین کشور افسوون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست
ز خوون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم
بکووشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خوون ریختن دل بباید کشید
سر بی گناهان نباید برید
نه مردی بوود خیره آشووفتن
به زیر اندر آورده را کووفتن
ز پووشیدهروویان بپیچید رووی
هرآن کس که پووشیده دارد بکووی
ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دووست از بهر چیز
نیاید جهانآفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۱
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۰
هرآنکس که جووید همی رای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم
از آن پس به لشکر به فرموود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبوود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سوو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد به نزدیک شاه
همی داد زنهار و به نواختشان
بزوودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران اوو جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهی مهتران
ز هر سوو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه
ابا هدیه و نامهی مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با اوو براند
سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کوو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگوونسار کرد
توانایی و دانش و داد ازووست
بگیتی ستم یافته شاد ازووست
دگر گفت کز بخت کامووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت اوو اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد سد هزار
بگلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه
بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو سد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ
بجنگ حصار اندروون سیهزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه رووی کشور سپه گسترید
شدست اوو کنوون از جهان ناپدید
ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز رووزی که باشد مرا فرهی
از آن پس بیامد به شادی نشست
پری رووی پیش اندروون می بدست
ببد تا بهار اندرآورد رووی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بووی
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازیدن گوور و آهوو بدشت
بدین گوونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بوویان بتان تراز
همه چارپایان بکردار گوور
پراگنده و آگنده کردن بزوور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگووش و بسر
ز هر سوو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن
که فغفور چین باووی انباز گشت
همه رووی کشور پرآواز گشت
ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
که اوو را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد بدست
شتر وار دینار سدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
به نزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خوون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سووی کیخسرو آورد رووی
پر از درد با لشکری کینهجووی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای
تلایه شب و رووز کرده بپای.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۱
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۰
هرآنکس که جووید همی رای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم
از آن پس به لشکر به فرموود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبوود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سوو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد به نزدیک شاه
همی داد زنهار و به نواختشان
بزوودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران اوو جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهی مهتران
ز هر سوو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه
ابا هدیه و نامهی مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با اوو براند
سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کوو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگوونسار کرد
توانایی و دانش و داد ازووست
بگیتی ستم یافته شاد ازووست
دگر گفت کز بخت کامووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت اوو اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد سد هزار
بگلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه
بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو سد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ
بجنگ حصار اندروون سیهزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه رووی کشور سپه گسترید
شدست اوو کنوون از جهان ناپدید
ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز رووزی که باشد مرا فرهی
از آن پس بیامد به شادی نشست
پری رووی پیش اندروون می بدست
ببد تا بهار اندرآورد رووی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بووی
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازیدن گوور و آهوو بدشت
بدین گوونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بوویان بتان تراز
همه چارپایان بکردار گوور
پراگنده و آگنده کردن بزوور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگووش و بسر
ز هر سوو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن
که فغفور چین باووی انباز گشت
همه رووی کشور پرآواز گشت
ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
که اوو را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد بدست
شتر وار دینار سدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
به نزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خوون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سووی کیخسرو آورد رووی
پر از درد با لشکری کینهجووی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای
تلایه شب و رووز کرده بپای.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۲
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۲
بدوو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار
که ننگ ست بر شاه رفتن بجنگ
وگر هم نبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گووید که با لشکرم
مکن چنگ با دووده و کشورم
ز دریا بدریا تو را لشکر ست
کجا رایشان زین سخن دیگر ست
چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا
بانبووه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلوودهی نابکار
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
بگووینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد
فزوون کرد ازین با سیاووش وفا
زبان پر فسوون بود دل پر جفا
سپهبد بکژی نگیرد فرووغ
زبان خیره پرتاب و دل پر درووغ
گر ایدوونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجای ست و گیو دلیر
که پیکار جوویند با پیل و شیر
اگر شاه با شاه جووید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد؟
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنوون رووز تاریک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خوون بود در زیر نعل
سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز
چنین گفت با تووس کامرووز جنگ
نه بر آرزوو کرد پوور پشنگ
گمانم که امشب شبیخوون کند
ز دل درد دیرینه بیروون کند
یکی کنده فرموود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کآتش نسووزید کس
نباید که آید خرووش جرس
ز لشکر سواران که بوودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان
به تووس سپهدار داد آن گرووه
بفرموود تا رفت بر سووی کووه
تهمتن سپه را بهاموون کشید
سپهبد سووی کووه بیروون کشید
بفرموود تا دوور بیروون شوند
چپ و راست هر دو بهاموون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سووی دشت و یکی سووی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخوون بهنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنوون جمله ایرانیان خفتهاند
همه لشکر ما برآشفتهاند
کنوون ما ز دل بیم بیروون کنیم
سحرگه بریشان شبیخوون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فرووغ
همه چاره بادست و مردی درووغ
برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخوون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار
به رفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشنروان
همه خفتگان سر بسر مردهاند
وگر نه همه رووز می خوردهاند
بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۲
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۲
بدوو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار
که ننگ ست بر شاه رفتن بجنگ
وگر هم نبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گووید که با لشکرم
مکن چنگ با دووده و کشورم
ز دریا بدریا تو را لشکر ست
کجا رایشان زین سخن دیگر ست
چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا
بانبووه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلوودهی نابکار
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
بگووینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد
فزوون کرد ازین با سیاووش وفا
زبان پر فسوون بود دل پر جفا
سپهبد بکژی نگیرد فرووغ
زبان خیره پرتاب و دل پر درووغ
گر ایدوونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجای ست و گیو دلیر
که پیکار جوویند با پیل و شیر
اگر شاه با شاه جووید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد؟
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنوون رووز تاریک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خوون بود در زیر نعل
سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز
چنین گفت با تووس کامرووز جنگ
نه بر آرزوو کرد پوور پشنگ
گمانم که امشب شبیخوون کند
ز دل درد دیرینه بیروون کند
یکی کنده فرموود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کآتش نسووزید کس
نباید که آید خرووش جرس
ز لشکر سواران که بوودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان
به تووس سپهدار داد آن گرووه
بفرموود تا رفت بر سووی کووه
تهمتن سپه را بهاموون کشید
سپهبد سووی کووه بیروون کشید
بفرموود تا دوور بیروون شوند
چپ و راست هر دو بهاموون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سووی دشت و یکی سووی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخوون بهنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنوون جمله ایرانیان خفتهاند
همه لشکر ما برآشفتهاند
کنوون ما ز دل بیم بیروون کنیم
سحرگه بریشان شبیخوون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فرووغ
همه چاره بادست و مردی درووغ
برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخوون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار
به رفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشنروان
همه خفتگان سر بسر مردهاند
وگر نه همه رووز می خوردهاند
بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳
چو افراسیاب این سخنها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهی بوغ و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای
غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون نالهی بوق و کووس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خرووش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت
سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه
هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳
چو افراسیاب این سخنها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهی بوغ و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای
غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون نالهی بوق و کووس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خرووش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت
سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه
هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌