سرای فرزندان ایران.
5.04K subscribers
5.02K photos
1.55K videos
57 files
575 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۳)



گفتار اندر داستان #فروود_سیاووش:
برگ (۹)



پلاشان به پاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد

سواران به نیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند

سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست

بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی

عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز

چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره‌ی پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی

دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه

همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای

بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه

همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش

از آن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب

سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاووش سیاه

سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم

وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه

برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز

وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد

یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد

سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ

بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید

خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد

کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد

تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب

سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد

که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه

مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت

تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاووش کنی

مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست

هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش

سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ

بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز

نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود

کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد

چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر

بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست

غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان

مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست

برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم

مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم

کنون ای پسر گاه آرایش ست
نه هنگام پیری و بخشایش ست

ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم

بسختی گذشت از در کاسه‌رود
جهان را همه رنج برف آب بود

چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز

ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت

سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد

چنانچه ببایست برساختند
ز هر سو تلایه برون تاختند

گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو

فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی

خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب

کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود

بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر

نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه

ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم.



بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.




📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۵)


گفتار اندر داستان #فروود_سیاووش:
برگ (۱۱)



فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی

سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت

چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد

بشادی بیامد بدرگاه تووس
ز درگاه برخاست آوای کووس

که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی

ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله

گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی

نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو

تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب

چنین گفت کامد سپهدار تووس
ابا لشکری گشن و پیلان کووس

پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند

چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن

به پیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد

بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت

کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ

جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب

ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان

سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو

چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره

جهان پر شد از ناله‌ی کرنای
ز غریدن کووس و هندی درای

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

سپاهی ز جنگ‌آوران سدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار

ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه

همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه

بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید

نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی

مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه

برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان

بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی

میان سرخس است نزدیک تووس
ز باورد برخاست آوای کووس

به پیوست گفتار کارآگهان
به پیران بگفتند یک یک نهان

که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست

سواری تلایه ندیدم براه
نه اندیشه‌ی رزم توران سپاه

چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند

که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه

گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی‌هزار

برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند

نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله

گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز

گله‌دار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد

وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه

همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان

بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود

خرووش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر

ستاده ابر پیش پرده‌سرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ

بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده‌سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید

بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه‌ی گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود

یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار

بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر

بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم

سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر

همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید

دریده درفش و نگونسار کووس
رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید

همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر

به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کووس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه.


🖍📜بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه‌:
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۶)


گفتار اندر داستان #فروود_سیاووش:
برگ (۱۲)


ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود
برفتند بی‌مایه و تار و پود

چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت تووس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس

همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد

فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگان را کسی خواستار

پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده

چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی‌نیازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک

جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راه‌جوی آمدند

یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد

تلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی

یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان

دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان

رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید

ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین تووس
شب تیره تا گاه بانگ خرووس

دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند

یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوی فریبرز کاووس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین

بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه

جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید

ازوی ست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب

خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند

رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی

یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک

بشد تووس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش

به توران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه

بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد

دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان

ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم

کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست

مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم

بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است

نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند

ازآن کوه جنگ آورد بی‌گمان
فراوان سران را سرآرد زمان

دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد

اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاووس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی می‌نشیند شتاب آیدش

هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی

چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب

سبک تووس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای

سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن

مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب

بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست

ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ

فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه

ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ

بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان

بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامه‌ی شهریار

فریبرز تووس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند

همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار

بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.



🖍📜بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۲۱)



گفتار اندر داستان #فروود سیاووش:
برگ (۱۷)



دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز

همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود

دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند

بخاک و بخون اندر افکند خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار

همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی

چو باز آمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی به تابوت روی

تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو

مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست

همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین

تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست

چو بهرام گر این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد

بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپهبد و شب لاژورد

که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم

پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست

بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاد از تلایه برآمد براه

چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید

چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت

سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند

بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود

بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند

نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان

چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو

چه کردم کزین بی‌شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن

بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست

ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت

که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود

شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ

چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان

که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین

بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست

کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر

بدو گفت کاینک سر بی‌وفا
مکافات سازم جفا را جفا

سپاس از جهان‌آفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار

که تیره‌روان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو

همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو

همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود

یکی بنده باشم روان تو را
پرستش کنم گوربان تو را

چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر

گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید

سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من

برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید

خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو

دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت

خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان

که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من

بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد

عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست

اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش به بست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست

بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد

بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر

برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج

سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار

چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید

سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند

که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد

چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ

بر شاه باید شدن بی‌گمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
بشد کشته و زنده خسته جگر

اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار

بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ

برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد

برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود

تلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه

به پیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی

چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان.



بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۲۲)


گفتار اندر داستان #فروود سیاووش:
برگ (۱۸)



چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز اندر بشست

بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه

همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ

بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شکفت

که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب

همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز

بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب

سپهبد بدان آگهی شاد
ز تیمار و درددل آزاد شد

همه لشکرش گشته روشن روان
ببستند آیین ره پهلوان

همه جامه‌ی زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند

چو آمد به نزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه

برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت

دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب

سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای

یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب

ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار

از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام

یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج

پرستار چینی و رومی کنیز
پر از مشک و عنبر دو پیروزه نیز

به نزدیک پیران فرستاد چیز
ازآن پس بسی پندها داد نیز

که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان

که کیخسرو امروز با خواست ست
بداد و دهش گیتی آراست ست

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه

ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو

بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان

پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی

سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن

بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود.


بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾