سرای فرزندان ایران.
5.04K subscribers
5.02K photos
1.55K videos
57 files
575 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۰۶)



گفتار اندر داستان#فرود_سیاووش:
برگ (۱)



جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود

چو بی‌کام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر

ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دل گُسل

و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد

چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایه‌ی بدخوی

چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش

بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره

تبیره برآمد ز درگاه تووس
همان ناله‌ی بوق و آوای کووس

ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه

ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش

بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان

سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پرده‌سرای

بشد تووس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش

یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان که با تُوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند

برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه

بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند

بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که توس سپهبد به پیش سپاه

بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان

بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اوی ست و جوینده راه

بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه

بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگه‌دار آیین و فرمان من

نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پیشه‌ور
کسی کو به لشکر نبندد کمر

نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی هم نبرد

نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سیاووش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد

پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی.

برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود

کنون در کلات ست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگ ست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس تووس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی

سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه

یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن

فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا

مرا زی شبانان بی‌مایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم این بار تووس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه

جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم

ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار

وزان روی منزل به منزل سپاه
همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه

ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پیلان و کووس
بدان تا بیاید سپهدار تووس

کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان توس نرم
سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم

بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک

چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز

همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم

چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان

مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر

ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز

بدو گفت گودرز پرمایه شاه
تو را پیش‌رو کرد پیش سپاه

بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان

نباید که گردد دل‌آزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه

بدو گفت توس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار

کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدین سو بری
بیابان و فرسنگها نشمریم

بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان

براندند ازان راه پیلان و کووس
بفرمان و رای سپهدار تووس

پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود.


بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۰۷)



گفتار اندر داستان: #فرود_سیاووش
برگ (۲)




ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل

چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان

بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله

فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد

جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاووش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن‌روان

از ایران سپاه آمد و پیل و کووس
بپیش سپه در سرافراز تووس

چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن

جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز

بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست

ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهره‌ی یک پدر

برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاووش بشوید همی

گر او کینه جوید همی از نیا
تو را کینه زیباتر و کیمیا

برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پیش سپاه برادر برو
تو کین خواه نو باش و او شاه نو

که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ

و گر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب

که اندر جهان چون سیاووش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور

تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی‌منظری

کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر

چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود

که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد

کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام

بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار

کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران

همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاووش فروزنده باد

ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز

سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس

سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه‌خواه جهاندار نو

تو را پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن

چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم

یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی باره‌ی تیز رو بر نشست

برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود

از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر

گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه

جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت

کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش

چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی

سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نیزه‌ور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار

سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزه‌ور

ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش

تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه

چنین گفت که اکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان

بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش

کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه

چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار

پس پشت توس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود

درفشی پس پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست

برادر پدر تو ست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاووس نام

پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان

پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز

بزیر اندرش زنگه‌ی شاوران
دلیران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه

ورا بیژن گیو راند همی
که خون بسمان برفشاند همی

درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر

ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای

درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز.

بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۰۸)



گفتار اندر داستان #فرود_سیاووش:
برگ (۳)



درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ

درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر

درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز

درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار

چو یک‌یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان

مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید

چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازیشان سپهدار تووس
فروداشت بر جای پیلان و کووس

چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک‌یار

که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه

ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند

گر ایدونک از لشکر ما یکی ست
زند بر سرش تازیانه دویست

وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی

وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک

ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه

چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار

همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی

ییک باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند

چنین گفت پس رای‌زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود

بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید

گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بی‌شمار

همی نشنوی ناله‌ی بوغ و کووس
نترسی ز سالار بیدار تووس

فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین

فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست

بدو گفت بهرام سالار طووس
که با اختر کاویانست و کووس

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

چو گستهم و چون زنگه‌ی شاوران
گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد

بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگه‌ی شاوران

همانند هم‌شیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر

بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشن‌روان

بدو گفت کری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاووش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد غباد
ز تخم سیاووش دارد نژاد

برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشن‌روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد

دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان
هنرمند و بینادل و پهلوان

بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه
که از نامداران ایران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست

یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر

وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه

سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم

سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشن‌روان

بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم

به هشتم چو برخیزد آوای کوووس.
بزین اندر آید سپهدار تووس.


بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش(۲۰۸)



گفتار اندر داستان: #فرود سیاووش:
برگ (۴)



میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد

که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگویم من این هرچ گفتی به تووس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس

ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست

هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد

بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه

همی گوید از تخمه‌ی نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من

جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت

که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود

و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوه‌کس

بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام

وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی

نیاید بر تو بجز یک سوار
چنین ست آیین این نامدار

چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای

یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر

بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار

چو تووس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشن‌دل و شادکام

جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین

چو بهرام برگشت با تووس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت

بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه

نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاووس دارند و ز کیقباد

تو را شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاووش مگرد

چنین داد پاسخ ستمکاره تووس
که من دارم این لشکر و بوغ و کووس

تو را گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار

گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم

یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه

نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان

بترسیدی از بی‌هنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار

سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب

وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان

یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن

میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز

بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان

بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه

که پیوند اوی ست و همزاد اوی
سواری ست نام‌آور و جنگ‌جوی

که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند

بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد

بدان کوه سر خویش کیخسرو ست
که یک موی او به ز سد پهلو ست

هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید

چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان

بیامد دگرباره داماد تووس
همی کرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد

چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید

چنین گفت با رزم دیده تخوار
که تووس آن سخنها گرفت ست خوار

که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست

ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست

چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار

فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد تووس

چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود

چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار

به تیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر تووس را زو بسوزد جگر

بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی

چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز

ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز

ببالا چو تووس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید

چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد

چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ.




بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به:
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۰۹)


گفتار اندر داستان #فرود سیاووش:
برگ (۵)


سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش

تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای

چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار

ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکری‌ست

چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار

که این پور تووس ست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ

که جفت ست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز

چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت

بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش

بداند سپهدار دیوانه تووس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ

که با کوه‌ی زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت

بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای

خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه

دل تووس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت

نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ

عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دو

تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان

سپهدار تووس ست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ

برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم

فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار

چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند

چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی

از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار

نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک

وگر تووس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد

بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست

بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر

سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت

ز بی‌مایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان

فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیره‌روان

چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار

نگر نامور تووس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی

و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان

چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه

ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی

فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد

نگون شد سر تازی و جان بداد
دل تووس پرکین و سر پر ز باد

بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر

گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود

که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در سف کارزار

پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند

که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر

سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر

که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست

بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو

چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست

اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار

نباید که باشیم همداستان
به هر گونه‌ی کو زند داستان

اگر تووس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود

همه جان فدای سیاووش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم

زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد

بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز

گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد

همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم

نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم

فرود سیاووش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید

همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند

ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بی‌خرد چون تن بی‌روان

نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین

بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم

بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست

نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار

بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم.


بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش: (۲۱۰)


گفتار اندر داستان: #فرود__سیاووش
برگ: (۶)



که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد

پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر
بپی بسپرد گردن شیر نر

بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید

وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس

چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره

سلیح سیاووش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ

بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران

پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود

بزد تیر بر سینه‌ی اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو

ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست

برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای
توان شد دگر بار بسته نه‌ای

برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد

که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ

چرا دید پشت تو را یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار

ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت

برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای

نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد

دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد

که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ

وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم

کز اسپان تو باره‌ای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد

یکی ترک رفت ست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه

چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی

زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز

پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای

بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم

یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه

کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست

جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت

مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد

نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی

بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار

ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ

برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین

بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست

یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان

دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند

فرستاد درع سیاووش برش
همان خسروانی یکی مغفرش

بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی

چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار

نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست

بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت

که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر

ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامی‌ترست ز گنج و ز چیز

تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست

و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره

برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار

تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی

یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر

ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ

ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای

چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود

یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر

سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت

ازآن تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید

فرود گرانمایه زو بازگشت
همه باره‌ی دژ پرآواز گشت.



بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۱)



گفتار اندر داستان‌ #فرود_سیاووش:
برگ (۷)


دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی

به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک

به دربند حسن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ

خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار

چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود

بیامد بر تووس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر

اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی

سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد

بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه

تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم

چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید

دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ

جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت

بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود

بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمن ست
در دژ پر از نیزه و جوشن ست

بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان

بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار
نخواهم ز ایرانیان زینهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد

میان را بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست

چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر

ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران

غو کوس با ناله‌ی کرنای
دم نای سرغین و هندی درای

برون آمد از باره‌ی دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود

ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر

نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد

ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد

بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان

ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار

عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت

چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند

چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب

فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید

چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی باره‌ی او برید

پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در به بستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش

بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج

همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حسن رود

چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان

پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن

کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد

ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ

زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست

سرانجام خاک ست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی

پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند

یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان به بست.




بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۲)


گفتار اندر داستان #فرود_سیاووش:
برگ (۸)


شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی

بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد

در دژ بکندند پارسیان
بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد

بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سیاووش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته

بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر

زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با تووس نرم

بکین سیاووش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود

ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز

هماننگه بیامد سپهدار تووس
براه کلات اندر آورد کووس

چو گودرز و چون گیو کندآوران
ز گردان ایران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد

چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار

بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم

بدست دگر زنگه‌ی شاوران
برو انجمن گشته کنداوران

گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج

سیاووش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر

برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

رخ تووس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار

چنین گفت گودرز با تووس و گیو
همان نامداران و گردان نیو

که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود

جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان

بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز

هنر بی‌خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند

چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم

چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد

بفرمود تا دخمه‌ی شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار

نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر

تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند

سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک

نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردن‌فراز

زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز

سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون

چنین ست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ

سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم

سپه برگرفت و بزد نای و کووس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی‌تار و پود
همی رفت پیروز تا کاسه‌رود

بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید

خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه

ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان

بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد

بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود

نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه

چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید

چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر

شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن

بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار

بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر

به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر

نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ

پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار

بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن

سلیح سیاووش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره

یکی باره ی تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست

پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید

پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیده‌ی کارزار

یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند

بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست

دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویین‌تنم

نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد

بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بَری.



بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.




📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۴)



گفتار اندر داستان #فرود_سیاووش:
برگ (۱۰)



کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه

تلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود

برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش

کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران

یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست

که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار

تژاوست شاها فرستنده‌ام
بنزدیک او من پرستنده‌ام

مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو

سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست

بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام‌آوری بد نه گردی سوار

چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش

غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی

برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو

سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیده‌گاه

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو

برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی

بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی

بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار

بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا

نژادم بگوهر از ایران بدست
زگردان وز پشت شیران بدست

کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی

از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست

اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه

بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی

که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر

گر ایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه

کنون پیش تووس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی

ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر

مرا ایدر اکنون نگین ست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب

پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله

تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین

من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم

چنین گفت بیژن به فرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان

تو را با تژاو این همه پند چیست؟
بترکی چنین مهر و پیوند چیست؟

همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید

برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش

یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید

جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد

بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ

وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو

یلانش همه نیک‌مردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر

بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد

همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر

خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست

یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو

گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره

بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو

که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد

چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ

چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی

که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی

سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان

همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی

زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت

فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار

اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم

تو را نیست دشمن به یکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی.



🖍📜 بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.




📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی
بخش: (۲۱۷)


گفتار اندر داستان #فرود_سیاووش:
برگ (۱۳)



بیاورد تووس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش

بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگ اور و لشکری

بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
برهبر نکرد ایچ گونه درنگ

زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه

بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن تووس را کرد خوار

ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان

نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک

نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم

نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاووش را کاستی

برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود

بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزگار

وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت بجز رامش و بزمگاه

تو را جایگاه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان

تو را پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست

سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل

نژاد منوچهر و ریش سپید
تو را داد بر زندگانی امید

وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت

برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست

ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند

فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه

از آن پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را

بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام

بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر

یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند

کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود

شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران

تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگ ست جنگ آوریم

ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد

بیامد تلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه

بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم

پیام فریبرز کاووس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه

ز پیش تلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد

که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه

بفرمود تا پیش اوی آورند
گشاده‌دل و تازه‌روی آورند

سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی

چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت

چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد

شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با تووس رای و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ

چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد

مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند

کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه

گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ

وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار

چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز توران‌زمین بگذرید

برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش

وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ

یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را

بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد

فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ

سر بدره‌ها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت

کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند

چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه

ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای

هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود

سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ

یلان با فریبرز کاووس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه

فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت

یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم

کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه

یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت

تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشیدن تیغ الماس‌گون
بکردار آتش بگرد اندرون

تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز

ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف.



🖍📜بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۲۱۸)





گفتار اندر داستان #فرود_سیاووش:
برگ (۱۴)



ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان

بتیغ و بنیزه برآویختن
همی ز آهن آتش فرو ریختن

چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت

چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد

یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو

ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشن وران

چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید

یکی پشت بر دیگری برنشست
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت

چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد

فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاووس شاه

ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش

یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان پارسی نبد کس بپای

بماندند بر جای کووس و درفش
ز پیکارشان دیده ها شد بنفش

دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد به مشت

نگون گشته کووس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست

همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاووس شاه

ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید

عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت

نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و تو را چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست

چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت

بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفته‌ی باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند به مشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم

چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو

پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش

گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم

بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران

کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی

وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد

به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر

بسوی فریبرز برکش عنان
به پیش من آر اختر کاویان

مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ

بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت

عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای

اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش

چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت

یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست

یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش

بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان

بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه

یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی

کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش

چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است

درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم

کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد

سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم

که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه

ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزه‌وران

بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگر باره از جای برخاستند
برآن دشت رزمی نو آراستند

به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاووس را بد چو جان عزیز

یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک

ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو

چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبیره جهاندار کاووس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر.



بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
         🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌