سرای فرزندان ایران.
5.01K subscribers
4.88K photos
1.49K videos
57 files
562 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۷۴)

داستان رزم #سیاوش:
بخش: (۱۱) برگ: (۲)


چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند

گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید

اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست

ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی

درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد

سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن

چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو

ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب

ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن

نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود

برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک

به خواری تو را روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه

بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بی‌گنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار

وز ایران بیاید یکی چاره‌گر
به فرمان دادار بسته کمر

از ایدر تو را با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش

ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین

پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد

به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز

برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن

سیاووش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت

رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت

بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز

چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن

ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی

دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی

خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه

سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاووش زده بر زره بر گره

به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت

سیاووش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبُدشان به دل پیش ازین

ز بیم سیاووش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش

چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه

سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی

چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد

گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی

پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیه‌ی شاه نیست

سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب

به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید

از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار

رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان

همه با سیاووش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ

کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند

بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد

سیاووش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست

مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه
به دست بدان کرد خواهد تباه.

به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست

سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهره‌ی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان

برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد

چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه

کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا

بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مَدارید باک

چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه

چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج

سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه

به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار.

بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۷۵)

داستان رزم #سیاووش:
بخش: (۱۱) برگ (۳)


همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان

که خون سیاووش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را فرخ همال

کجا پیلسم بود نام جوان
یوی پرهنر بود و روشن روان

چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان

که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدی کار آهرمن ست
پشیمانی جان و رنج تن ست

سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا

ببندش همی دار تا روزگار
برین بد تو را باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی‌گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار

چو گودرز و چون گیو و برزین و توس
ببندند بر کوهه‌ی پیل کوس

دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن

فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینه‌ور

نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن

همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه

مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین

بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند

از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی تو را این بس است

همین بد که کردی تو را خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس

سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین

بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش

گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار

به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان

برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

که چندین به خون سیاووش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ

به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی

سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست

سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه

اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست

کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه

و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر

گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین

رها کردنش بتر از کشتن است
همان کشتنش رنج و درد م انست

به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چاره‌ی آسمان

فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین به بست

پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک

بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب

سر تاجداران مبر بی‌گناه
که نپسندد این داور هور و ماه

سیاووش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین

بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را

بیامد تو را کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی

مکن بی‌گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم

یکی را به چاه افگند بی‌گناه
یکی با کله برشناند به گاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند

شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره آژیدهاک تازی چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ

کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی

چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران

همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ

درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین

به کین سیاووش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب

ستمگاره‌ای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من

نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی

همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه

مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد

بگفت این و روی سیاووش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید

دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای

به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود

مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند.


بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۷۶)

داستان رزم #سیاوش:
بخش: (۱۱) برگ (۴)

بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بی کین و خاموش را

که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس

سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن

بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین

همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان

سیاووش بنالید با کردگار
که‌ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش

همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

سیاووش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش

درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان

به پیران نه زین‌گونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید

مرا گفته بود او که با صد هزار
زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار

چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام

کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره‌روان

نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت

ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون

بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش

بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون

یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه

همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی.

🖌📖 بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۷۷)


داستان رزم #سیاووش:
بخش(۱۲) برگ (۱)


چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم

ز خان سیاووش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

ز سر ماهرویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوان را بخست

به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و می‌ریخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید

به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت

ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین

نخواهم ز بیخ سیاووش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری
ازین‌گونه نشیند کس داوری

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد

که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب

بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم

سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین

به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن

یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان

سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در به پیش گروی

تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک

یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی

برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن

همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک

بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود

فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچ‌گونه برین کار پشت

به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب

که این هول کاریست بادرد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم

زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه

ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید

فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان

به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز

همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد

چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامه‌ی پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر

بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی

چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی

چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو

به کشتی سیاووش را بی‌گناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه

به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی

بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین

جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست

بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی زمانی به گرم و گداز

ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست

چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی

کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش

نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان

که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود

اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من

گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است

بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد.


بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش(۱۷۸)

داستان رزم #سیاووش؛
بخش: (۱۲) برگ (۲)

بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بی نیاز

سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد

بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد

بی‌آزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت

تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار

برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز.


بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۷۹)


داستان رزم #سیاووش:
بخش (۱۳) برگ (۱)


شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب

سیاووش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست

کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن

که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست

سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فَش

بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه

بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت

بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت

یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین

تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال

ز بهر سیاووش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب

چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من

نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر

چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه

همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا

به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش

نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی

فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای

بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فره‌ی شهریار

از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل

چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین

روانش ز خون سیاووش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد

پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود

بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی

پرآشوب جنگ ست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار

که از تخمه‌ی تور وز کیغباد
یکی شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود

مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه

بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم

نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن

چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست

گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار

بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان

جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت

پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید

شبانان کوه غلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند

که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک

نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار

شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز

بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را

بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز

ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره

آبی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد

چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ

چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت

که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله

همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست

کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان

نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند

چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش

بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز

بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین

ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی

شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت.



🖍📜 بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۸۰)


داستان رزم #سیاووش:
بخش: (۱۳) برگ (۲)


بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان

که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی

شبان نیست از گوهر تو کسی
وزین داستان هست با من بسی

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامه‌ی خسروآرای خواست

به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاووش دژم

همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار

بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب

بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند

کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم

ازین کودکی کز سیاووش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید

نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد

ازو گر نوشته به من بر بدی ست
نشاید گذشتن که آن ایزدی ست

چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد

وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید

بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار

یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان

تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش

که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست

نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن

فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه

ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب

یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد

به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید

که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم

زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت

برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم

و ازآنجا بر خسرو آمد دمان
رُخی ارغوان و دلی شادمان

بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن

مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی

مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان

یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز

بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب

روارو برآمد که بشگای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه

همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد

بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید

تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید

زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان

بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی

چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست

بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب

چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر

بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پُرسَمَش پاسخ آرد ز پای

نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی

رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار

گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم

سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب

به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته

همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز

ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم

کسی کردشان سوی آن شارستان
کجا همگی گشته بد خارستان

فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید

بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین

همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر

کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازین‌گونه شاخی برآورد سخت

ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاووش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سیاووش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او

بدی مه نشان بهاران بدی
پرستش‌گه سوگواران بدی

چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان.

بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۸۱)

داستان #سیاووش:
بخش: (۱۳) برگ (۳)

تو از وی بجز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مَبُوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست

نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان آفرین

چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست

بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال

همان دیده‌بان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار

کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان

گراینده‌ی تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند

همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر

چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم بجز یاد تابوت و تشت

دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برنده‌ی پارسی

نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار

کزین نامور نامه‌ی باستان
بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد

بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست

منم بنده‌ی اهل بیت نبی
سراینده‌ی خاک پای وصی

برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم

ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست

به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مَرد.


بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش(۱۸۲)

داستان رزم #سیاووش:
بخش: (۱۴) برگ (۱)

چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاووش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار

چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مویه پارسیان
بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاووش پر از یادکرد

چو توس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه

پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز

که از شهر ایران برآمد خرووش
همی خاک تیره برآمد به جوش

پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامه‌ی خسروی کرد چاک

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم

سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی

چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامه‌ی پهلوی بردرید

به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد

نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگ ناک

کله ترگ و شمشیر جام من ست
به بازو خم خام دام من ست

چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی

بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخم‌اَت آمد ببار

تو را مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی

کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی

از اندیشه‌ی خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ

کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاووش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نَزاد

دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او

دریغ آن گَوِ نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار

چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی

همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم

نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید

به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه

بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد

همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پُر درد و خشم

به هشتم بزد نای رویین و کوس
بیامد به درگاه گودرز و توس

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو

فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر

فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سیاووش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یکسر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام
به کین سیاووش دل آگنده‌ام

بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی

بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر هم‌چنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز

نه بیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام ست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام

برآمد خروشیدن گاو دُم
دَم نای رویین و رویینه خُم

جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

نَبُد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین

ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان

گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی

ز پارسی و از بیشه‌ی نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن

سپه را فرامرز بد پیش‌رو
که فرزند گو بود و سالار نو.

بازنویسی و ویرایش به پارسی:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش: (۱۸۳)


داستان رزم #سیاووش:
بخش: (۱۴) برگ (۲)

همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را به ره بر ندید

درآن مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار

ورا زاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده‌ای سوی این مرز روی

سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش

همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی

چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

نباید که بی‌نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن

فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت

که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود

مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد

گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است

به کین سیاووش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان

برآرد ازین مرز بی‌ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود

ورا زاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیگار او

به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمان‌ها سراسر به زه بر نهید

رده بر کشید از دو رویه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش

چو آواز کوس آمد و کرنای
فرامرز را دل برآمد ز جای

به یک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار

دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست

که امروز بادافره‌ی ایزدی ست
مکافات بد را ز یزدان بدی ست

چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار

همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید

برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او

چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ

بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود

سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش

چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند

یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر

که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ

به کین سیاووش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش

وزان سو نوندی بیامد به راه
به نزدیک سالار توران سپاه

که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن

ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان به میدان گله

در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان

همان گنج دینار و در و گهر
همان افسر و توق زرین کمر

ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید

چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته

بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای

سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید

فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند

بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار

نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال

تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی

چو بیدار دل باشی و راه‌جوی
که یارد نهادن بروی تو روی

کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید

طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت

از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه

درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون

تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار

ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پیگار دید
درفش فرامرز سالار دید

عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه

یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

ز ترکان به یاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت

بدان ست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و برگاشت روی

پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز

سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ.


بازنویسی و ویرایش به پارسی پاک:
ب‌ه :
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌