سرای فرزندان ایران.
5.06K subscribers
4.95K photos
1.52K videos
57 files
569 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۰


اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۲۹

مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت

همان پروریده بتان تراز
برین گوونه بردند پیش‌اش نماز

همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند

کسی کوو ندیدست جز کام و ناز
بروو بر به بخشای رووز نیاز

همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک‌دل خسرو رادمرد

چه نیکوو بدی گر ز توران زمین
نبوودی بدلت اندروون ایچ کین

تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان دروود و پیام آمدی

برین بووم بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای

سیاووش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خوورشید و ماه

چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پووزش نبیند بخواب

بسی دادمش پند و سوودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت

گوای من ست آفریننده‌ام
که بارید خوون از دو بیننده‌ام

چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنوون بند تو

ز بهر سیاووش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من

که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سوودش نکرد

بدان تا چنین رووزش آید بسر
شود پادشاهی‌اش زیر و زبر

به تاراج داده کلاه و کمر
شده رووز اوو تار و برگشته سر

چنین زندگانی همی مرگ اووست
شگفت آنک بر تن ندردش پووست

کنوون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما

همه پاک پیووسته‌ی خسرویم
جز از نام اوو در جهان نشنویم

ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بی‌گناهان شتاب

بخواری و زخم و بخوون ریختن
چه بر بی‌گنه خیره آویختن

که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست

تو را شهریارا جز این ست جای
نماند کسی در سپنجی سرای

هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پیچی از آن شرم رووز شمار

چو بشنید خسرو به بخشوود سخت
بر آن خوبروویان برگشت بخت

که پووشیده‌روویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ

به پیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد

همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ

کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین

چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد برووی
و گر چند باشد جگر کینه‌جووی

چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند

که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم

بفرموودشان بازگشتن بجای
چنان پاک‌زاده جهان کدخدای

بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گووینده گفتار بد مشنوید

کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی‌ وفایی و دژخیم نیست

تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی

به باشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش

بایرانیان گفت پیرووز بخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست

ز دلها همه کینه بیروون کنید
به مهر اندرین کشور افسوون کنید

که از ما چنین دردشان دردلست
ز خوون ریختن گرد کشور گلست

همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم

بکووشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید

من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر

ز خوون ریختن دل بباید کشید
سر بی گناهان نباید برید

نه مردی بوود خیره آشووفتن
به زیر اندر آورده را کووفتن

ز پووشیده‌روویان بپیچید رووی
هرآن کس که پووشیده دارد بکووی

ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دووست از بهر چیز

نیاید جهان‌آفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش ۳۸۱

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۰

هرآن‌کس که جووید همی رای من
نباید که ویران کند جای من

و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم

از آن پس به لشکر به فرموود شاه
گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبوود اندران دست یاب

ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه

ز هر سوو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد به نزدیک شاه

همی داد زنهار و به نواخت‌شان
بزوودی همی کار بر ساخت‌شان

سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد

به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران اوو جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران

ز هر سوو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه

ابا هدیه و نامه‌ی مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران

دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با اوو براند

سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کوو زمین از بدی‌ها بشست

چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگوونسار کرد

توانایی و دانش و داد ازووست
بگیتی ستم یافته شاد ازووست

دگر گفت کز بخت کامووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی

گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت اوو اندر آمد بخواب

بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران

همانا که افگنده شد سد هزار
بگلزریون در یکی کارزار

وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت

بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو سد شد شکار

وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ

بجنگ حصار اندروون سی‌هزار
همانا که شد کشته در کارزار

همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد

همه رووی کشور سپه گسترید
شدست اوو کنوون از جهان ناپدید

ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز رووزی که باشد مرا فرهی

از آن پس بیامد به شادی نشست
پری رووی پیش اندروون می بدست

ببد تا بهار اندرآورد رووی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بووی

همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازیدن گوور و آهوو بدشت
بدین گوونه بر چند خوشی گذشت

به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بوویان بتان تراز

همه چارپایان بکردار گوور
پراگنده و آگنده کردن بزوور

بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگووش و بسر

ز هر سوو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان

پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن

که فغفور چین باووی انباز گشت
همه رووی کشور پرآواز گشت

ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست

نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسپ آراسته

که اوو را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین

همان گنج پیرانش آمد بدست
شتر وار دینار سدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن

چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
به نزدیک زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خوون ریختن را میان

چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن

که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی

ز چین سووی کیخسرو آورد رووی
پر از درد با لشکری کینه‌جووی

چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه

بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را

که ایدر بباشید با داد و رای
تلایه شب و رووز کرده بپای.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار؛
#شاهنامه با باشندگی،
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی

🔹 بخش بیست و سوم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار؛
#شاهنامه با باشندگی،
دکتر:
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و چهارم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتارهای دنباله‌دار.
#شاهنامه با باشندگی:
دکتر؛
#میرجلال_الدین_کزازی.

🔹 بخش بیست و پنجم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ ۳۸۲

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۲


بدوو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار

که ننگ ست بر شاه رفتن بجنگ
وگر هم نبرد تو باشد پشنگ

دگر آنک گووید که با لشکرم
مکن چنگ با دووده و کشورم

ز دریا بدریا تو را لشکر ست
کجا رای‌شان زین سخن دیگر ست

چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا

بانبووه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلووده‌ی نابکار

ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن

بگووینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد

فزوون کرد ازین با سیاووش وفا
زبان پر فسوون بود دل پر جفا

سپهبد بکژی نگیرد فرووغ
زبان خیره پرتاب و دل پر درووغ

گر ایدوونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس

تهمتن بجای ست و گیو دلیر
که پیکار جوویند با پیل و شیر

اگر شاه با شاه جووید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد؟

نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنوون رووز تاریک و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد

پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه

یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب

ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر

ز شب‌گیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خوون بود در زیر نعل

سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت

سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز

چنین گفت با تووس کامرووز جنگ
نه بر آرزوو کرد پوور پشنگ

گمانم که امشب شبیخوون کند
ز دل درد دیرینه بیروون کند

یکی کنده فرموود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه

چنین گفت کآتش نسووزید کس
نباید که آید خرووش جرس

ز لشکر سواران که بوودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان

به تووس سپهدار داد آن گرووه
بفرموود تا رفت بر سووی کووه

تهمتن سپه را بهاموون کشید
سپهبد سووی کووه بیروون کشید

بفرموود تا دوور بیروون شوند
چپ و راست هر دو بهاموون شوند

طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سووی دشت و یکی سووی راغ

بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخوون بهنگام خواب

گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس

بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه

سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند

چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا

کنوون جمله ایرانیان خفته‌اند
همه لشکر ما برآشفته‌اند

کنوون ما ز دل بیم بیروون کنیم
سحرگه بریشان شبیخوون کینم

گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست

وگر بختمان بر نگیرد فرووغ
همه چاره بادست و مردی درووغ

برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخوون بیاراستند

ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار

به رفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه

ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای

بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید

طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه

چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن‌روان

همه خفتگان سر بسر مرده‌اند
وگر نه همه رووز می خورده‌اند

بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥سلسله گفتارهای #شاهنامه با باشندگی #میرجلال_الدین_کزازی

🔹 بخش بیست و ششم

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
درباره‌ی #شاهنامه؛
سرگذشت رستم با کک کووهزاد
گوویند
: نزدیک بابل کووهی بسیار بلند بوود و یک‌سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان بوود و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی می‌کردند.
دژی به نام مرباد بالای کووه بوود و کسی بدنهاد به نام کک کووهزاد در آن دژ بوود.
اوو از نژاد اوغان بوود و هجده‌ساله که بوود بلندبالا و نیروومند و دو رانش مانند ران فیل بوود و همه از رزم اوو گریزان بوودند.
کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از اوو بیمناک بوود.
وی بارها به زال و سام و گرشاسپ تازش برده بوود و همیشه پیرووز شده بوود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به اوو می‌داد و هرماه پیشکشی به اوو می‌داد تا راه زابل به هند را نبندد.
وختی رستم از کووه سپند آمد دوازده‌ساله بوود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کووهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد.
رستم دو دووست داشت که همه‌جا همراهش بوودند.
یکی کشواد که پسر قارن بوود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بوود.
زال به همه سپرده بوود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگوویند مبادا که رستم آهنگ جنگ اوو کند و جانش را از دست بدهد.
رووزی رستم با همراهانش به بازار رفتند.
کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کووه بیستون ایستاده بوود
و هرکه اوو را می‌دید مات می‌شد.
دو مرد جوان باهم سخن می‌گفتند و یکی به دیگری گفت:
هرگز پسری بدین‌سان ندیده‌ام،
اوو بی‌همتاست.
انگار اوو کک کوهزاد است.
تهمتن خروشید و گفت:
چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟
چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید؟
کک چیست؟
در آب است یا در هوا؟
زمین است؟ کوهست؟ دشت است؟ چیست؟ غول است یا آدمی یا پری؟
آن‌ها وختی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید.
رستم برای اینکه نترسند به آن‌ها زر داد و گفت:
داستان چیست؟
آن‌ها گفتند:
ای پهلوان بدنهاد است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی رووزگار می‌گذرانند.
رستم پرسید:
آیا زال یا سام با اوو نبرد نکرده‌اند؟
گفتند:
بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آن‌ها را شکست داده است.
اکنوون هرسال ده چرم گاو زر از زال می‌ستاند. ما وختی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم.
وختی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به‌تندی به میلاد و کشواد گفت:
چرا این کار را از من پنهان کردید؟
من زنده باشم و زال باج بدهد؟
همه زرها را از اوو پس می‌گیرم.
میلاد سربه‌زیر انداخت و پاسخ نمی‌داد. کشواد گفت:
ای پهلوان زال سپرده بوود که هیچ‌کس هووده ندارد نام کک کوهزاد را پیش تو به زبان آورد اگر آهنگ جنگ داری نخست نزد زال برو و از او پروانه رزم بگیر.
رستم نزد زال آمد با این که نگران و آشفته بوود.
زال گفت:
از که آشفته‌ای؟
چهره رستم کبوود بوود و چیزی نگفت و سپس گفت:
من از کار تو شگفت‌زده‌ام که خود را پورسام می‌نامی.
همین‌گوونه از سام و نریمان و کوورنگ در شگفتم که چرا این کووهزاد دزد را نکشته‌اند و از اوو می‌ترسند.
این مایه ننگ است.
زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست رووی دست زد و به رستم گفت:
چه کسی این را به تو گفته است؟
کووهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ نيروومند است و هیچ همتایی ندارد.
دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آن‌ها سدهزار لشگر دارند که همه رزم‌دیده هستند.
تو هنووز کوودکی و اگرچه نیرووی فیل داری بردباري کن در بهار آذرخش می‌شود و اوو از مرباد به‌سووی هیرمند می‌آید.
اوو یک برادر به نام بهزاد دارد که دست‌کمی از اوو ندارد.
با اینکه اوو هشت پسر جنگی دارد.
تو می‌توانی شبانه تازش ببری و بااندیشه روزگارش را سیاه کنی.
ناگفته نماند دوسالی بردباري کن تا پهلوان‌تر شوی.
وختی رستم سخنان زال را شنید آشفته‌تر شد و گفت:
ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان سوگند و به خورشید و ماه و به بهرام سوگند زمانی درنگ نخواهم کرد.
زال به رستم خندید و دلش اندووهگین بوود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می‌سپارم.
دوباره زال به رستم گفت:
یک سال شکیبایی کن و رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به‌سووی کاخ رفت و به نووشیدن می‌ پرداخت.
رستم به کشواد گفت:
باید دشمن را به زیر آورد.
من نمی‌توانم امشب بردباري کنم.
امشب پیاده به آنجا می‌روم.
میلاد گفت:
کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه می‌خواهی انجام دهی؟
من نمی‌آیم و توان این کار را ندارم.
رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید.
پس از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت:
برخیز برویم و روزگار آن‌ها سیاه کنیم.
تهمتن دریافت که اوو از رووی مستی چنین می‌گووید و نه از دلاوری.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی:
بخش: ۳۸۳

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۳۳

چو افراسیاب این سخن‌ها شنوود
به دلش اندروون روشنایی فزوود

سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را به بست

برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله‌ی بوغ و آواز نه

چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خرووشیدن کر نای

غو طبل بر کووهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست

ز لشکر هرآنکس که بد پیشروو
برانگیختند اسب و برخاست غو

بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار

ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت

ز دست دگر گیو گودرز و تووس
بپیش اندروون ناله‌ی بوق و کووس

شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش

برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسپ تاب و نه با مرد هش

ازیشان ز سد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند

چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه

که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند

چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بی‌گمان

چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکووشیم ناچار یک دست نیز

اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم

برآمد خرووش از دو پرده‌سرای
جهان پر شد از ناله‌ی کر نای

گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف

بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خوورشید تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج

در و دشت گفتی همه خوون شدست
خوور از چرخ گردنده بیروون شدست

کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندوود گفتی سپهر

همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد

همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت

همه دشت مغز سر و خوون گرفت
دل سنگ رنگ تبر خوون گرفت

سواران توران که رووز درنگ
زبوون داشتندی شکار پلنگ

ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد

چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید

ابا رستم و گیو گودرز و تووس
ز پشت سپاه اندر آورد کووس

دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران اوو تیر و تیغ

تلی کشته هر جای چون کووه کووه
زمین گشته از خوون ایشان ستووه

هوا گشت چون چادر نیلگوون
زمین شد بکردار دریای خوون

ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب

بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبه گه بر درفش

سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند

زخویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک اوو بوود در کارزار

به بی‌راه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوی پوویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت

سپه چون نگه کرد در قلبه گاه
ندیدند جایی درفش سیاه

ز شه خواستند آن زمان زینهار
فرووریختند آلت کارزار

چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان

بفرموود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند

می‌آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند

شبی کرد جشنی که تا رووز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک

چو خوورشید بر چرخ بنموود پشت
شب تیره شد از نموودن درشت.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌


#شاهنامه_شاهکار_گران‌سنگ_ادب_پارسی.
بخش؛ ۳۸۴

اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۳۴

شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست

کز ایرانیان کس مر اوو را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دل‌افرووز تاج

ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش رووزگار

فراوان بمالید بر خاک روودی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

و زآنجا بیامد سووی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیک بخت

از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود

از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه‌ها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند

ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه

وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ

چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین

بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد

وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سووی درمان شدند

همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب

ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بی‌گمان کاسته

پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما

ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند

فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند

یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه

طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسوود

به پووزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان بر گرفتند راه

بزرگان چین بی‌درنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند

جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان

بپذرفت چیزی که آورده بوود
طرایف بد و بدره و پرده بوود

فرستاده را گفت کو را بگووی
که خیره بر ما مبر آب رووی

نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد

چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب

که از من ز چین و ختن دوور باش
ز بد کردن خویش رنجوور باش

هرآنکس که اوو گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش

چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده‌های کهن

بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم دید رووز
بیامد دمان تا بکوه اسپرووز

ز بدخواه رووز و شب اندیشه کرد
شب رووز را دل یکی پیشه کرد

بیامد ز چین تا بب زره
میان سووده از رنج و بند گره

چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید

بدوو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار

مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی برووبر گذشت

بدوو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کوو بمیرد در آب

مرا چون به شمشیر دشمن نه‌کشت
چنان چون نه کشتش نگیرد به‌مشت

بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی

سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید

چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسوود از رووزگار نبرد

چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد

چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش

چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌