#فریاد_بی_همتا
#پارت1175
- بله، حواسم بهش هست.
- خب همراه من بیاین تا یه ملافه تمیز بهتون بدم، پوشکای زیرشونم عوض کنین.
فقط... همسرشون هستید؟!
- بله.
- هرچقدرم که بهش نزدیک باشید بهتر بود یه خانوم همراهیشون کنه، شاید اینجوری معذب باشن.
- معذب نمیشه، شوهرشم.
پرستار پوزخند زد و ملافه را به دستش داد:
- متوجه نیستید که فضا عمومیه و وجهی خوبی نداره؟!
این بار فریاد بود که پوزخند میزد:
- خانوم مثلا محترم، دین و قانون سبد میوه نیست که موزاشو برداری و خیارشو نگاهم نکنی.
همون شرع و عرفی که داری ازش برام میگی یادم نمیاد گفته باشه که توی یه مکان عمومی به خصوص محل کار میتونی با همچین سر و شکلی حاضر بشی!
ملافه را چنگ زد و به اتاق برگشت.
آن را روی تخت گذاشت و دوباره بیرون رفت.
حالش از آدمهایی که فقط یک طبل تو خالی بودند و جز شعار دادن چیزی بلد نبودند بهم میخورد.
واقعا برایش جالب بود!
زنی که اسلام را قبول دارد و حتی نمازش قضی نمیشود، هرگز حاضر به رضایت ازدواج مجدد همسرش نمیشد.
از طرفی زنی که اسلام را قبول ندارد و حتی حجاب را رعایت نمیکند، مهریه را قبول دارد!
الحق که سبد میوه بهترین و البته سادهترین مثال برای این موضوع بود.
از بوفهی بیمارستان یک بسته پوشک و مقداری وسیله و خوراکی خرید و پیش همتا برگشت.
- میتونی بلندشی؟
هفت ساله صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و عاطفه نمیدونه...اون یه آدم معمولی نیست.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1175
- بله، حواسم بهش هست.
- خب همراه من بیاین تا یه ملافه تمیز بهتون بدم، پوشکای زیرشونم عوض کنین.
فقط... همسرشون هستید؟!
- بله.
- هرچقدرم که بهش نزدیک باشید بهتر بود یه خانوم همراهیشون کنه، شاید اینجوری معذب باشن.
- معذب نمیشه، شوهرشم.
پرستار پوزخند زد و ملافه را به دستش داد:
- متوجه نیستید که فضا عمومیه و وجهی خوبی نداره؟!
این بار فریاد بود که پوزخند میزد:
- خانوم مثلا محترم، دین و قانون سبد میوه نیست که موزاشو برداری و خیارشو نگاهم نکنی.
همون شرع و عرفی که داری ازش برام میگی یادم نمیاد گفته باشه که توی یه مکان عمومی به خصوص محل کار میتونی با همچین سر و شکلی حاضر بشی!
ملافه را چنگ زد و به اتاق برگشت.
آن را روی تخت گذاشت و دوباره بیرون رفت.
حالش از آدمهایی که فقط یک طبل تو خالی بودند و جز شعار دادن چیزی بلد نبودند بهم میخورد.
واقعا برایش جالب بود!
زنی که اسلام را قبول دارد و حتی نمازش قضی نمیشود، هرگز حاضر به رضایت ازدواج مجدد همسرش نمیشد.
از طرفی زنی که اسلام را قبول ندارد و حتی حجاب را رعایت نمیکند، مهریه را قبول دارد!
الحق که سبد میوه بهترین و البته سادهترین مثال برای این موضوع بود.
از بوفهی بیمارستان یک بسته پوشک و مقداری وسیله و خوراکی خرید و پیش همتا برگشت.
- میتونی بلندشی؟
هفت ساله صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و عاطفه نمیدونه...اون یه آدم معمولی نیست.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1176
معذب سعی کرد بنشیند:
- خودم عوض میکنم.
- هیش...
بچرخ و رو کمر دراز بکش.
- فریاد خودم...
حرفش را قطع کرد:
- لجبازی نکن!
شوهرت نیستم مگه؟
- آخه...
- آخه چی؟
لباسی که موقع عمل تنش کرده بودند فقط رویش را پوشانده بود و اگر میچرخید امکان دیده شدن بدنش وجود داشت.
کاش روپوش صورتی رنگی که تا همین چند لحظه پیش تنش بود را در نیاورده بود.
با دیدن نگاه دلخور فریاد به ناچار دل به دریا زد و به پهلو خوابید. سرمایی که برای لحظهای تنشرا لرزاند نشان میداد که گره گان جراحی باز شده و تمام تنش از پشت عریان است.
- کل تنت خونیه.
حتما صحنهی چندش آوری مقابل چشمان فریاد بود. بغض کرده سکوت کرد که لحظهای بعد دست گرم فریاد روی کمرش نشست که دست پاچه شد:
- دستت... دستت کثیف میشه.
- خونش خشک شده.
الان با دستمال نم دار تمیزش میکنم.
خواست به پشت دراز بکشد:
- نم... نمیخواد.
همون وقتی که رفتیم خونه دوش میگیرم.
- چیزی نیست، زود تموم میشه.
فقط چند لحظه همینطور بمون.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1176
معذب سعی کرد بنشیند:
- خودم عوض میکنم.
- هیش...
بچرخ و رو کمر دراز بکش.
- فریاد خودم...
حرفش را قطع کرد:
- لجبازی نکن!
شوهرت نیستم مگه؟
- آخه...
- آخه چی؟
لباسی که موقع عمل تنش کرده بودند فقط رویش را پوشانده بود و اگر میچرخید امکان دیده شدن بدنش وجود داشت.
کاش روپوش صورتی رنگی که تا همین چند لحظه پیش تنش بود را در نیاورده بود.
با دیدن نگاه دلخور فریاد به ناچار دل به دریا زد و به پهلو خوابید. سرمایی که برای لحظهای تنشرا لرزاند نشان میداد که گره گان جراحی باز شده و تمام تنش از پشت عریان است.
- کل تنت خونیه.
حتما صحنهی چندش آوری مقابل چشمان فریاد بود. بغض کرده سکوت کرد که لحظهای بعد دست گرم فریاد روی کمرش نشست که دست پاچه شد:
- دستت... دستت کثیف میشه.
- خونش خشک شده.
الان با دستمال نم دار تمیزش میکنم.
خواست به پشت دراز بکشد:
- نم... نمیخواد.
همون وقتی که رفتیم خونه دوش میگیرم.
- چیزی نیست، زود تموم میشه.
فقط چند لحظه همینطور بمون.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1177
بغضش را قورت داد اما فایدهای نداشت.
صدای باز و بسته شدن شیر روشویی گوشهی اتاق را شنید و چند لحظه بعد خیسی دستمال نمدار روی پوستش لرز به جانش انداخت.
فریاد متوجه شد:
- آروم باش... چیزی نیست.
صدای فین فینش خبر از گریه کردنش میداد.
- درد داری؟
زمزمه کرد:
- خیلی...
لبش را با زبان تر کرد:
- میخوای بگم مسکن بزنن برات؟
همتا با صورت خیس از اشک لبخند تلخی زد:
- جای خالیشون اذیتم میکنه...
دستمال را کنار گذاشت و سر دخترک را در آغوش کشید:
- فکر میکنی واسه من خیلی راحته؟
بوسهای روی موهای چرب شدهاش زد و ادامه داد:
- نیست... باور کن راحت نیست.
ولی خب کاری از دستمون برنمیاد، میاد؟
هق زد:
- دلم... داره میترکه.
دیگه تو شکمم تکون نمیخورن!
چشمهایش را در حدقه چرخاند تا اشک نریزد:
- این دفعه که مامان شدی خودم دورت میگردم و مواظبتم... این اتفاقات که سهله، نمیذارم دیگه آب تو دلت تکون بخوره.
- یعنی تو...
مکثش باعث شد فریاد او را با نفس عمیقی از خودش جدا کند:
- چیشده؟
من چی؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1177
بغضش را قورت داد اما فایدهای نداشت.
صدای باز و بسته شدن شیر روشویی گوشهی اتاق را شنید و چند لحظه بعد خیسی دستمال نمدار روی پوستش لرز به جانش انداخت.
فریاد متوجه شد:
- آروم باش... چیزی نیست.
صدای فین فینش خبر از گریه کردنش میداد.
- درد داری؟
زمزمه کرد:
- خیلی...
لبش را با زبان تر کرد:
- میخوای بگم مسکن بزنن برات؟
همتا با صورت خیس از اشک لبخند تلخی زد:
- جای خالیشون اذیتم میکنه...
دستمال را کنار گذاشت و سر دخترک را در آغوش کشید:
- فکر میکنی واسه من خیلی راحته؟
بوسهای روی موهای چرب شدهاش زد و ادامه داد:
- نیست... باور کن راحت نیست.
ولی خب کاری از دستمون برنمیاد، میاد؟
هق زد:
- دلم... داره میترکه.
دیگه تو شکمم تکون نمیخورن!
چشمهایش را در حدقه چرخاند تا اشک نریزد:
- این دفعه که مامان شدی خودم دورت میگردم و مواظبتم... این اتفاقات که سهله، نمیذارم دیگه آب تو دلت تکون بخوره.
- یعنی تو...
مکثش باعث شد فریاد او را با نفس عمیقی از خودش جدا کند:
- چیشده؟
من چی؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1178
چشمانش صورت خستهی همتا را میکاوید و دستهایش موهایش او را نوازش میکرد.
- بازم پیشم میمونی؟
ولم نمیکنی؟
- چرا ولت کنم؟
در همان حالت شانه بالا انداخت:
- بچههامون دیگه نیستن!
اخم کرد:
- خب؟!
بغض کرده با صدایی خفه نالید:
- دیگه مجبور نیستی تحملم کنی!
بهت زده نگاهش کرد:
- این چرت و پرتا چیه؟
کی گفته من تو رو تحملت میکنم؟
کی گفته چون بچهها دیگه نیستن قراره ولت کنم؟
- کاش بودی و میدیدی حال و روزشو وقتی دزدیده بودنت!
صدای آریا توجه هردوشان را جلب کرد و او ادامه داد:
- تو چقدر نمک نشناسی دختر!
این بچه بخاطر تو از تو کلانتری دزدی کرده، ماشین خوشگلش خوابیده تو پارکینگ!
کارآگاه بازی درآورده و از دیوار مردم رفاه بالا و منم همراه خودش گرفتار کرده بعد بازم این همه ادا میای؟
میدونی چند ساعت تو بازداشتگاه پیش دزدا و قاتلا جولون دادیم؟!
متعجب از شنیدههایش دماغش را بالا کشید و پرسید:
- یعنی چی؟
چیشده؟
فریاد موهایش را نوازش کرد و آنها را پشت گوشش فرستاد:
- چیزی نیست، همه چی تموم شد دیگه.
- نمخوای دو دیقه زنتو به ما قرض بدی؟
نگاه برزخی فریاد باعث شد ادامه دهد:
- خواهرمه ناسلامتی!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1178
چشمانش صورت خستهی همتا را میکاوید و دستهایش موهایش او را نوازش میکرد.
- بازم پیشم میمونی؟
ولم نمیکنی؟
- چرا ولت کنم؟
در همان حالت شانه بالا انداخت:
- بچههامون دیگه نیستن!
اخم کرد:
- خب؟!
بغض کرده با صدایی خفه نالید:
- دیگه مجبور نیستی تحملم کنی!
بهت زده نگاهش کرد:
- این چرت و پرتا چیه؟
کی گفته من تو رو تحملت میکنم؟
کی گفته چون بچهها دیگه نیستن قراره ولت کنم؟
- کاش بودی و میدیدی حال و روزشو وقتی دزدیده بودنت!
صدای آریا توجه هردوشان را جلب کرد و او ادامه داد:
- تو چقدر نمک نشناسی دختر!
این بچه بخاطر تو از تو کلانتری دزدی کرده، ماشین خوشگلش خوابیده تو پارکینگ!
کارآگاه بازی درآورده و از دیوار مردم رفاه بالا و منم همراه خودش گرفتار کرده بعد بازم این همه ادا میای؟
میدونی چند ساعت تو بازداشتگاه پیش دزدا و قاتلا جولون دادیم؟!
متعجب از شنیدههایش دماغش را بالا کشید و پرسید:
- یعنی چی؟
چیشده؟
فریاد موهایش را نوازش کرد و آنها را پشت گوشش فرستاد:
- چیزی نیست، همه چی تموم شد دیگه.
- نمخوای دو دیقه زنتو به ما قرض بدی؟
نگاه برزخی فریاد باعث شد ادامه دهد:
- خواهرمه ناسلامتی!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1179
- قضیه خانوادت رو حل کردی؟
- شوخیت گرفته؟
تو راهن بابا!
فریاد شاکی شد:
- یعنی چی که تو راهن؟
بیان ببیننش نمیگن چرا الان تو بیمارستانه؟
حتی الکی بگیم گلوله خورده بازم از دکتر و پرستار راستشو میشنون و قضیه لو میره.
دوستای سرهنگ باباتم صددرصد گفتن که تیر اندازی در کار نبوده.
- الان میگی چیکار کنم؟
- خب بگو ما خودمون میایم فردا!
لازم نیست این همه راه بکوبن بیان.
- اینارو گفتم، ولی قبول نکرد.
بیشترشم البته زیر سر مامانه!
آریا رو به همتا ادامه داد:
- تو خوبی؟
چیزی نگفت و فقط چشمهایش را روی هم فشرد.
کنترل اشکهایش دیگر دست خودش نبود.
پتو را روی سرش کشید و گریه کرد.
- هوی فیلم هندی دیدی مگه؟
با اشارهی فریاد سری تکان داد و سکوت کرد.
لب زد:
- من میرم بیرون.
فریاد هم آرام زمزمه کرد:
- باشه، منم میام الان.
بعد از رفتن آریا موهای همتا را که از پتو بیرون زده بود نوازش کرد:
- فکر میکردم ببینیش خوشحال میشی!
- همیشه... فقط دردسر بودم برای همه.
کاش... کاش منم با بچههام میمردم و...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1179
- قضیه خانوادت رو حل کردی؟
- شوخیت گرفته؟
تو راهن بابا!
فریاد شاکی شد:
- یعنی چی که تو راهن؟
بیان ببیننش نمیگن چرا الان تو بیمارستانه؟
حتی الکی بگیم گلوله خورده بازم از دکتر و پرستار راستشو میشنون و قضیه لو میره.
دوستای سرهنگ باباتم صددرصد گفتن که تیر اندازی در کار نبوده.
- الان میگی چیکار کنم؟
- خب بگو ما خودمون میایم فردا!
لازم نیست این همه راه بکوبن بیان.
- اینارو گفتم، ولی قبول نکرد.
بیشترشم البته زیر سر مامانه!
آریا رو به همتا ادامه داد:
- تو خوبی؟
چیزی نگفت و فقط چشمهایش را روی هم فشرد.
کنترل اشکهایش دیگر دست خودش نبود.
پتو را روی سرش کشید و گریه کرد.
- هوی فیلم هندی دیدی مگه؟
با اشارهی فریاد سری تکان داد و سکوت کرد.
لب زد:
- من میرم بیرون.
فریاد هم آرام زمزمه کرد:
- باشه، منم میام الان.
بعد از رفتن آریا موهای همتا را که از پتو بیرون زده بود نوازش کرد:
- فکر میکردم ببینیش خوشحال میشی!
- همیشه... فقط دردسر بودم برای همه.
کاش... کاش منم با بچههام میمردم و...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1180
فریاد با پرخاش پتو را کنار زد و صورتش را قاب گرفت:
- هیش!
- مگه دروغ میگم؟
تو... خانوادت!
آریا، مامان و بابام!
همش باعث ناراحتیشون میشم.
- یکم به حرفای الانت فکر کنی میفهمی چقدر ارزش داری!
تو اونقدری برای تک تک ما عزیزی که ما برات ناراحت بشیم!
نگرانت بشیم و به فکرت باشیم، خب؟!
با جدیت و دلخوری خیره در چشمان اشک آلودش ادامه داد:
- هیچوقت... دیگه هیچوقت به حس من نسبت به خودت شک نکن.
حتی یه لحظه هم اجازه نداری به عشق و علاقهی من شک کنی. تا الانم حق نداشتی فکر کنی که کنار هم بودنمون به خاطر حامله بودنته!
بغض مردانهای در کلویش نشست:
- بمیرم برای دلت که تا امروز فکر میکردی فقط بخاطر مسئولیت و عذاب وجدانه!
در حالی که صورتش غرق در اشک بود لبخند زد:
- ولی به جاش تو مطمئن بودی که من دوست دارم...
فریاد لبهایش را به پیشانیاش چسباند:
- متاسفم که کم گذاشتم برات...
ببخش که مطمئنت نکردم!
- از چی؟
لبخند زد و مطمئن گفت:
- دوست دارم...
- منم...
- توام چی؟!
- منم دوست دارم.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1180
فریاد با پرخاش پتو را کنار زد و صورتش را قاب گرفت:
- هیش!
- مگه دروغ میگم؟
تو... خانوادت!
آریا، مامان و بابام!
همش باعث ناراحتیشون میشم.
- یکم به حرفای الانت فکر کنی میفهمی چقدر ارزش داری!
تو اونقدری برای تک تک ما عزیزی که ما برات ناراحت بشیم!
نگرانت بشیم و به فکرت باشیم، خب؟!
با جدیت و دلخوری خیره در چشمان اشک آلودش ادامه داد:
- هیچوقت... دیگه هیچوقت به حس من نسبت به خودت شک نکن.
حتی یه لحظه هم اجازه نداری به عشق و علاقهی من شک کنی. تا الانم حق نداشتی فکر کنی که کنار هم بودنمون به خاطر حامله بودنته!
بغض مردانهای در کلویش نشست:
- بمیرم برای دلت که تا امروز فکر میکردی فقط بخاطر مسئولیت و عذاب وجدانه!
در حالی که صورتش غرق در اشک بود لبخند زد:
- ولی به جاش تو مطمئن بودی که من دوست دارم...
فریاد لبهایش را به پیشانیاش چسباند:
- متاسفم که کم گذاشتم برات...
ببخش که مطمئنت نکردم!
- از چی؟
لبخند زد و مطمئن گفت:
- دوست دارم...
- منم...
- توام چی؟!
- منم دوست دارم.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1181
- بگم بیاد تو؟
دلخور میشه!
- خجالت میکشم.
- از چی؟
- خیلی مهربونه...
من هیچوقت جز دردسر چیزی براش نداشتم.
من... تو زندگی همه فقط یه موجود اضافی به حساب میام.
- گفتم تموم کن چرت و پرت گفتن رو.
یادت رفته وضعیتش رو؟
با اون حالش بخاطر تو از تهران کوبیده اومده اینجا.
با لبخند ادامه داد:
- با اینکه تو رو ازش گرفتم...
وقتی ازش کمک خواستم نه نگفت و مثل یه برادر پشتم بود، حتی وقتی داشتم از دیوار مردم بالا میرفتم.
آریا همش بود و این رفتارت اصلا درست نیست.
زنگ تلفن همراهش باعث شد آن را از جیبش بیرون بکشد. با دیدن نام مادرش بر روی صفحه تلفن رد تماس کرد و آن را در جیبش برگرداند.
- کی بود؟
خیره در نگاه خیس و سرخ دخترک جواب داد:
- مهم نیست.
مردد و پر بغض لب زد:
- مامانت بود، مگه نه؟!
- گفتم که مهم نیست.
بی اختیار زمزمه کرد:
- چطور تونست فریاد؟
چرا با من اینکارو کرد؟
مگه من چیکار گرده بودم؟
هق زد و ادامه داد:
- من میخواستم زندگی بچهی اونو نجات بدم ولی اون... جون هردوتا بچهی منو گرفت!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1181
- بگم بیاد تو؟
دلخور میشه!
- خجالت میکشم.
- از چی؟
- خیلی مهربونه...
من هیچوقت جز دردسر چیزی براش نداشتم.
من... تو زندگی همه فقط یه موجود اضافی به حساب میام.
- گفتم تموم کن چرت و پرت گفتن رو.
یادت رفته وضعیتش رو؟
با اون حالش بخاطر تو از تهران کوبیده اومده اینجا.
با لبخند ادامه داد:
- با اینکه تو رو ازش گرفتم...
وقتی ازش کمک خواستم نه نگفت و مثل یه برادر پشتم بود، حتی وقتی داشتم از دیوار مردم بالا میرفتم.
آریا همش بود و این رفتارت اصلا درست نیست.
زنگ تلفن همراهش باعث شد آن را از جیبش بیرون بکشد. با دیدن نام مادرش بر روی صفحه تلفن رد تماس کرد و آن را در جیبش برگرداند.
- کی بود؟
خیره در نگاه خیس و سرخ دخترک جواب داد:
- مهم نیست.
مردد و پر بغض لب زد:
- مامانت بود، مگه نه؟!
- گفتم که مهم نیست.
بی اختیار زمزمه کرد:
- چطور تونست فریاد؟
چرا با من اینکارو کرد؟
مگه من چیکار گرده بودم؟
هق زد و ادامه داد:
- من میخواستم زندگی بچهی اونو نجات بدم ولی اون... جون هردوتا بچهی منو گرفت!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1182
فریاد به قدری از دیدن حال بد همتا منقلب شده بود که دقیق متوجه حرفهایش نشود.
با آمدن پرستار لیوان آبی را برای خوردن داروهایش پر کرد و خیره به سوزنی که در سرم خالی میشد دست او را فشرد:
- یکم بخواب.
- خیلی خستم.
- استراحت کنی خوب میشی.
- از اینجوری دراز کشیدن و خوابیدن خستم.
از درد کشیدن خستم.
از این فضا خستم... از این بویی که توی بینیم میپیچه و حالمو بهم میزنه!
- تموم میشه.
همه چیدرست میشه باز.
- میخوام برم خونه.
- میریم...
به موقعش.
- بچهها...
چیکارشون کردن؟
دم عمیقی گرفت:
- نمیدونم.
دل پرسیدنشم ندارم، ولی خب اینجور موقعها معمولا هزینه میگیرن و خودشون کفن و دفن میکنن.
لبخند تلخی زد:
- خدا خیلی دوسشون داشت که نذاشت پا به این دنیای کثیف بذارن.
انقدر دوسشون داشت که خیلی زود بردشون پیش خودش.
بوسهای روی دستش باند پیچی شدهاش زد:
- تو رو خدا دیگه بغض نکن.
- من هم مامانمو به کشتن دادم و هم بچههامو...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1182
فریاد به قدری از دیدن حال بد همتا منقلب شده بود که دقیق متوجه حرفهایش نشود.
با آمدن پرستار لیوان آبی را برای خوردن داروهایش پر کرد و خیره به سوزنی که در سرم خالی میشد دست او را فشرد:
- یکم بخواب.
- خیلی خستم.
- استراحت کنی خوب میشی.
- از اینجوری دراز کشیدن و خوابیدن خستم.
از درد کشیدن خستم.
از این فضا خستم... از این بویی که توی بینیم میپیچه و حالمو بهم میزنه!
- تموم میشه.
همه چیدرست میشه باز.
- میخوام برم خونه.
- میریم...
به موقعش.
- بچهها...
چیکارشون کردن؟
دم عمیقی گرفت:
- نمیدونم.
دل پرسیدنشم ندارم، ولی خب اینجور موقعها معمولا هزینه میگیرن و خودشون کفن و دفن میکنن.
لبخند تلخی زد:
- خدا خیلی دوسشون داشت که نذاشت پا به این دنیای کثیف بذارن.
انقدر دوسشون داشت که خیلی زود بردشون پیش خودش.
بوسهای روی دستش باند پیچی شدهاش زد:
- تو رو خدا دیگه بغض نکن.
- من هم مامانمو به کشتن دادم و هم بچههامو...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
Forwarded from §___B
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی آموزشی👆👆👆
سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183
کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!
با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!
آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب میکرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.
حق داشت از اینکه جان جفت بچههایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.
دوست داشت دلداریاش بدهد و بگوید که آن زن که میگویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟
ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس میکرد.
قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!
دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.
فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.
با هر حرکت کوچک از جانب آنها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر میکرد.
اما حالا دیگر از آنها فقط جای خالیشان باقی مانده بود و چند برگهی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آنها را به نمایش میگذاشت.
به علاوهی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.
غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آیندهی نه چندان دور را تصور کرده بودند!
تنشان را در آن لباسهای یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوشهای عروسکی...
شما تا حالا حاجی دو رگه دیدی؟😂🥺
اقاااا یه حاج سبحان چش رنگی و سکسی قشنگ داریم که نگم براتون🤭❤️🔥
یه آقای ناموس پرست و متعصب😎 میر سبحانی که یک محله بهش ناموس میسپرن و به سرش قسم میخورن! آدمی که همه دخترا آرزو دارن یه نیم نگاه از جانب چشای قشنگش ببینن🤤
امااااا
نیمه شبی زمستانی، یه خوشگل خانم در خونهی حاجی و میزنه و بمب💃 یه دختر سکسی و لوند که توی این شهر غریبه و بی پناهه!
ادامه 👇👇
https://t.me/+T1QzPaQFQ2Y1MTA8
#پارت1183
کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!
با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!
آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب میکرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.
حق داشت از اینکه جان جفت بچههایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.
دوست داشت دلداریاش بدهد و بگوید که آن زن که میگویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟
ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس میکرد.
قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!
دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.
فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.
با هر حرکت کوچک از جانب آنها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر میکرد.
اما حالا دیگر از آنها فقط جای خالیشان باقی مانده بود و چند برگهی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آنها را به نمایش میگذاشت.
به علاوهی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.
غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آیندهی نه چندان دور را تصور کرده بودند!
تنشان را در آن لباسهای یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوشهای عروسکی...
شما تا حالا حاجی دو رگه دیدی؟😂🥺
اقاااا یه حاج سبحان چش رنگی و سکسی قشنگ داریم که نگم براتون🤭❤️🔥
یه آقای ناموس پرست و متعصب😎 میر سبحانی که یک محله بهش ناموس میسپرن و به سرش قسم میخورن! آدمی که همه دخترا آرزو دارن یه نیم نگاه از جانب چشای قشنگش ببینن🤤
امااااا
نیمه شبی زمستانی، یه خوشگل خانم در خونهی حاجی و میزنه و بمب💃 یه دختر سکسی و لوند که توی این شهر غریبه و بی پناهه!
ادامه 👇👇
https://t.me/+T1QzPaQFQ2Y1MTA8
مبلغ عضویت کانال vip فقط و فقط 25هزار تومان است، اونجا1000پارت جلوییم، مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183
کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!
با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!
آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب میکرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.
حق داشت از اینکه جان جفت بچههایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.
دوست داشت دلداریاش بدهد و بگوید که آن زن که میگویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟
ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس میکرد.
قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!
دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.
فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.
با هر حرکت کوچک از جانب آنها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر میکرد.
اما حالا دیگر از آنها فقط جای خالیشان باقی مانده بود و چند برگهی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آنها را به نمایش میگذاشت.
به علاوهی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.
غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آیندهی نه چندان دور را تصور کرده بودند!
تنشان را در آن لباسهای یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوشهای عروسکی...
#پارت1183
کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!
با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!
آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب میکرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.
حق داشت از اینکه جان جفت بچههایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.
دوست داشت دلداریاش بدهد و بگوید که آن زن که میگویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟
ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس میکرد.
قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!
دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.
فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.
با هر حرکت کوچک از جانب آنها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر میکرد.
اما حالا دیگر از آنها فقط جای خالیشان باقی مانده بود و چند برگهی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آنها را به نمایش میگذاشت.
به علاوهی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.
غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آیندهی نه چندان دور را تصور کرده بودند!
تنشان را در آن لباسهای یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوشهای عروسکی...
#فریاد_بی_همتا
#پارت1184
فریاد پس از تجربههایی که در این مدت داشت، متاسفانه بازهم به این نتیجه رسید که پول حلال مشکلات است!
قبل از رسیدن رحیم و همسرش با آریا به این نتیجه رسیدند که دکتر را با پیشنهاد مقداری پول راضی کنند تا بگوید همتا چاقو خورده.
علیرضا هم که دیگر از خودشان بود و هرچند که از راهی اشتباه، اما میخواست به دوستانش کمک کند.
حال همتا مساعد بود و برای جابجایی مشکلی نداشت. حتی با وجود اصرار رحیم برای گرفتن آمبولانس و حمل راحتتر، با این تصمیم مخالفت کرد.
دخترک در این مدت فقط صدای دریا را شنیده بود، اما دوست داشت آن را از نزدیک ببیند.
دلش برای دیدن دریا و احساس آرامشی که هنگام تماشایش در قلبش سرازیر میشد، تنگ شده بود.
حال روحی به نسبت داغانش باعث شد که همه دست از اصرار و انکار بردارند و او را به حال خودش بگذارند، حتی رحیم و بهنازی که بیخبر از عمق فاجعهی از دست رفتن بچههایش بودند.
آریا همراه پدر و مادرش برگشته بود و حالا، او و فریاد در ویلایی کوچکی که برای چند روز اجاره کرده بودند مشغول نوشیدن چای بودند.
همتا طبق معمول این چند روز روی کاناپه دراز کشیده بود و فریاد به کارهایی مثل پخت و پز میرسید.
دردش به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، اما هنوز هم یاد بچههای بیگناهش باعث میشد بغض کند و کابوس ببیند.
دوست داشت برعلیه مینا شکایت کند و انتقام مرگ فرزندانش را بگیرد اما با این کار آبروی خودش و فریاد هم میرفت.
اگر پیگیر این ماجرا میشد همه میفهمیدند که چه اتفاقی افتاده و دیگر نمیتوانست در روی خانوادهاش نگاه کند.
#پارت1184
فریاد پس از تجربههایی که در این مدت داشت، متاسفانه بازهم به این نتیجه رسید که پول حلال مشکلات است!
قبل از رسیدن رحیم و همسرش با آریا به این نتیجه رسیدند که دکتر را با پیشنهاد مقداری پول راضی کنند تا بگوید همتا چاقو خورده.
علیرضا هم که دیگر از خودشان بود و هرچند که از راهی اشتباه، اما میخواست به دوستانش کمک کند.
حال همتا مساعد بود و برای جابجایی مشکلی نداشت. حتی با وجود اصرار رحیم برای گرفتن آمبولانس و حمل راحتتر، با این تصمیم مخالفت کرد.
دخترک در این مدت فقط صدای دریا را شنیده بود، اما دوست داشت آن را از نزدیک ببیند.
دلش برای دیدن دریا و احساس آرامشی که هنگام تماشایش در قلبش سرازیر میشد، تنگ شده بود.
حال روحی به نسبت داغانش باعث شد که همه دست از اصرار و انکار بردارند و او را به حال خودش بگذارند، حتی رحیم و بهنازی که بیخبر از عمق فاجعهی از دست رفتن بچههایش بودند.
آریا همراه پدر و مادرش برگشته بود و حالا، او و فریاد در ویلایی کوچکی که برای چند روز اجاره کرده بودند مشغول نوشیدن چای بودند.
همتا طبق معمول این چند روز روی کاناپه دراز کشیده بود و فریاد به کارهایی مثل پخت و پز میرسید.
دردش به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، اما هنوز هم یاد بچههای بیگناهش باعث میشد بغض کند و کابوس ببیند.
دوست داشت برعلیه مینا شکایت کند و انتقام مرگ فرزندانش را بگیرد اما با این کار آبروی خودش و فریاد هم میرفت.
اگر پیگیر این ماجرا میشد همه میفهمیدند که چه اتفاقی افتاده و دیگر نمیتوانست در روی خانوادهاش نگاه کند.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1185
چه میشد اگر او هم با استفاده دو فرزند مینا انتقامش را میگرفت؟
مثلا فریاد و آریا را همزمان بازی میداد و در نهایت هم پا روی دلش میگذاشت و ولشان میکرد!
ولی نه!
فریاد و آریا هر دو برایش عزیز بودند، عزیزتر از جانش.
نمیتوانست این گونه تقاص بگیرد.
به علاوه او مثل مینا نبود که بخاطر خودش و از روی خودخواهی قصد جان و زندکی کسی را بکند.
مثل هر روز داشت در ذهنش نقشه میچید که صدای فریاد نگاهش را سمت خود کشید:
- به چی داری فکر میکنی؟
این روزها مشغلهی فکریاش خیلی زیاد بود و مهمترین سوالش هم این بود که در نهایت پس از چند روز دوباره به زبان آوردش:
- اهورا کجاست؟
چه بلایی سرش اومد؟
فریاد پوزخند کمرنگی زد:
- چرا انقدر پیگیرشی؟!
- میخوام بدونم.
تو زندانه نه؟
- نه!
- پس...
چشم ریز کرد و ادامه داد:
- نکنه بازم فرار کرد.
- یه جورایی.
- یعنی چی؟!
قبل از فریاد خوش ناباور زمزمه کرد:
- نکنه... نکنه...
- نکنه...؟
صدای عشق بازی شوهرم با خواهرم از باند پخش می شود .همهمه ی جمع ناگهان آرام می شود و به صدای آشنا که از باند پخش می شود دقت می کنند .
- جون… داد بزن... می خوام همه وجودم رو توت خالی کنم ارکیده...
_بکن عشقم... بکن عزیزم...
دهانم بسته شده است صدای ناله های از سر لذت ارکیده در سرم می پیچد . صدای عاشقانه های ایمان در سرم نبض می زند .. بیبی چک مثبت میان مشتم فشار می آورد و روی زمین فرود می آیم .
https://t.me/+XHX3NzZIhOI0YmFk
#پارت1185
چه میشد اگر او هم با استفاده دو فرزند مینا انتقامش را میگرفت؟
مثلا فریاد و آریا را همزمان بازی میداد و در نهایت هم پا روی دلش میگذاشت و ولشان میکرد!
ولی نه!
فریاد و آریا هر دو برایش عزیز بودند، عزیزتر از جانش.
نمیتوانست این گونه تقاص بگیرد.
به علاوه او مثل مینا نبود که بخاطر خودش و از روی خودخواهی قصد جان و زندکی کسی را بکند.
مثل هر روز داشت در ذهنش نقشه میچید که صدای فریاد نگاهش را سمت خود کشید:
- به چی داری فکر میکنی؟
این روزها مشغلهی فکریاش خیلی زیاد بود و مهمترین سوالش هم این بود که در نهایت پس از چند روز دوباره به زبان آوردش:
- اهورا کجاست؟
چه بلایی سرش اومد؟
فریاد پوزخند کمرنگی زد:
- چرا انقدر پیگیرشی؟!
- میخوام بدونم.
تو زندانه نه؟
- نه!
- پس...
چشم ریز کرد و ادامه داد:
- نکنه بازم فرار کرد.
- یه جورایی.
- یعنی چی؟!
قبل از فریاد خوش ناباور زمزمه کرد:
- نکنه... نکنه...
- نکنه...؟
صدای عشق بازی شوهرم با خواهرم از باند پخش می شود .همهمه ی جمع ناگهان آرام می شود و به صدای آشنا که از باند پخش می شود دقت می کنند .
- جون… داد بزن... می خوام همه وجودم رو توت خالی کنم ارکیده...
_بکن عشقم... بکن عزیزم...
دهانم بسته شده است صدای ناله های از سر لذت ارکیده در سرم می پیچد . صدای عاشقانه های ایمان در سرم نبض می زند .. بیبی چک مثبت میان مشتم فشار می آورد و روی زمین فرود می آیم .
https://t.me/+XHX3NzZIhOI0YmFk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1186
- مرده؟!
فریاد کمیعصبی شده بود:
- گیریم آره، ولی مرده و زندهی اون الدنگ چه ربطی به تو داره؟!
نکنه بخاطر مرگش ناراحتی؟
- واقعا... مرده؟
با پوزخندی عصبی خیره در چشمهایش جواب داد:
-موقع فرار از مرز سربازای آذربایجان زدنش.
جنازش افتاده بود توی آب!
وقتی بعد یه روز پیداش کردن شده بود عین تپهی گندهی خمیر.
دست خودش نبود که ناباور زمزمه کرد:
- ولی اون... اون به من قول داده بود!
-قول؟
اونوقت چه قولی؟
او اما بی ربط پرسید:
- باباش چی؟
اونم کشتن؟
فریاد سعی کرد آرام باشد اما دست خودش نبود که صدایش بلند شد:
- همتا منو سگ نکن!
بگو ببینم چه مرگته که همش سراغ اون عوضی گور به گور شده رو میگیری؟!
با فکر به اینکه شاید دیگر هیچوقت نتواند در مورد گذشته چیزی بفهمد بغض کرد.
اینکه رحیم واقعا برادر مادرش و دایی اوست؟
اگر واقعا اینطور است چرا تا به حال این موضوع را از او پنهان کردهاند؟
همیشه حس میکرد چنین روزی میرسد که سر و کلهی کس و کار مادرش پیدا شود و مشکلاتی برایشان پیش بیاید.
اما هیچوقت فکرش را نمیکرد که آینده اینطور رقم بخورد. که با خانوادهی خودش به مشکل بخورد و درست همان لحظه یک خانواده پیدا بشود و از او حمایت کند و بعدها بفهمد آن حامی برادر مادرش است!
#پارت1186
- مرده؟!
فریاد کمیعصبی شده بود:
- گیریم آره، ولی مرده و زندهی اون الدنگ چه ربطی به تو داره؟!
نکنه بخاطر مرگش ناراحتی؟
- واقعا... مرده؟
با پوزخندی عصبی خیره در چشمهایش جواب داد:
-موقع فرار از مرز سربازای آذربایجان زدنش.
جنازش افتاده بود توی آب!
وقتی بعد یه روز پیداش کردن شده بود عین تپهی گندهی خمیر.
دست خودش نبود که ناباور زمزمه کرد:
- ولی اون... اون به من قول داده بود!
-قول؟
اونوقت چه قولی؟
او اما بی ربط پرسید:
- باباش چی؟
اونم کشتن؟
فریاد سعی کرد آرام باشد اما دست خودش نبود که صدایش بلند شد:
- همتا منو سگ نکن!
بگو ببینم چه مرگته که همش سراغ اون عوضی گور به گور شده رو میگیری؟!
با فکر به اینکه شاید دیگر هیچوقت نتواند در مورد گذشته چیزی بفهمد بغض کرد.
اینکه رحیم واقعا برادر مادرش و دایی اوست؟
اگر واقعا اینطور است چرا تا به حال این موضوع را از او پنهان کردهاند؟
همیشه حس میکرد چنین روزی میرسد که سر و کلهی کس و کار مادرش پیدا شود و مشکلاتی برایشان پیش بیاید.
اما هیچوقت فکرش را نمیکرد که آینده اینطور رقم بخورد. که با خانوادهی خودش به مشکل بخورد و درست همان لحظه یک خانواده پیدا بشود و از او حمایت کند و بعدها بفهمد آن حامی برادر مادرش است!
Forwarded from §___B
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی آموزشی👆👆👆
سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
#فریاد_بی_همتا
#پارت1187
به راستی که این قضیه از همان ابتدا عجیب و بودار بوده و او به طرز فوقالعادهای احمق و خوش باور!
- با توام!
برای پرت کردن حواس فریاد طبق معمول این چند روز زمزمه کرد:
- میشه بریم کنار دریا؟
- هر روز تو باید این سوال رو بپرسی و منم هر روز باید بهت بگم نمیشه؟!
- من حالم خوبه!
- یه هفته نیست عمل شدی!
زیر شکمتو هفت لایه جر دادن که جسد تخم سگای منو بیارن بیرون بعد...
وقتی فهمید که این گونه دوباره خاطرات تلخشان را برای همتا تجدید میکند بعد از مکثی کوتاهی ادامه داد:
- فعلا برات بهتره استراحت کنی تا زخمات ترمیم بشه، بعدش میریم لب دریا.
اصلا یه سفر شمال طلبت!
با بیچارگی صورتش را کج و کوله کرد:
- من خوبم!
بخدا دیگه درد ندارم.
حتی جای زخمم دیگه نمیسوزه.
خسته شدم از بس اینجا دراز کشیدم.
فریاد گوشهی لبش را گزید تا لبخند نزند:
- واقعا حالت خوبه؟!
دخترک با ذوق برایش سر تکان داد که او خودش را روی کاناپهای که همتا رویش نشسته بود کشید:
- خب پس ...
همتا وسط حرف او پرید:
- بریم؟
- آره میریم، ولی نه کنار دریا.
- پس کجا؟
#پارت1187
به راستی که این قضیه از همان ابتدا عجیب و بودار بوده و او به طرز فوقالعادهای احمق و خوش باور!
- با توام!
برای پرت کردن حواس فریاد طبق معمول این چند روز زمزمه کرد:
- میشه بریم کنار دریا؟
- هر روز تو باید این سوال رو بپرسی و منم هر روز باید بهت بگم نمیشه؟!
- من حالم خوبه!
- یه هفته نیست عمل شدی!
زیر شکمتو هفت لایه جر دادن که جسد تخم سگای منو بیارن بیرون بعد...
وقتی فهمید که این گونه دوباره خاطرات تلخشان را برای همتا تجدید میکند بعد از مکثی کوتاهی ادامه داد:
- فعلا برات بهتره استراحت کنی تا زخمات ترمیم بشه، بعدش میریم لب دریا.
اصلا یه سفر شمال طلبت!
با بیچارگی صورتش را کج و کوله کرد:
- من خوبم!
بخدا دیگه درد ندارم.
حتی جای زخمم دیگه نمیسوزه.
خسته شدم از بس اینجا دراز کشیدم.
فریاد گوشهی لبش را گزید تا لبخند نزند:
- واقعا حالت خوبه؟!
دخترک با ذوق برایش سر تکان داد که او خودش را روی کاناپهای که همتا رویش نشسته بود کشید:
- خب پس ...
همتا وسط حرف او پرید:
- بریم؟
- آره میریم، ولی نه کنار دریا.
- پس کجا؟
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
من ماهرو مادری 18 ساله که مانده ام بی کس و بی سر پناه؛زندگی ام فاصله ای تا تباهی نداشت که او را دیدم...
کیوان گرشاسب سرگرد 38 ساله ای که لحظه نابودی ام سر رسید و فرشته نجات من و فرزند بی نوایم شد...
او من را از چنگال گرگ ها رهانید و من باید برایش جبران می کردم!حتی اگر مجبور بودم از جانم برایش بگذرم...🌕
https://t.me/+roVmIZbrvPs2MjZk
کیوان گرشاسب سرگرد 38 ساله ای که لحظه نابودی ام سر رسید و فرشته نجات من و فرزند بی نوایم شد...
او من را از چنگال گرگ ها رهانید و من باید برایش جبران می کردم!حتی اگر مجبور بودم از جانم برایش بگذرم...🌕
https://t.me/+roVmIZbrvPs2MjZk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1188
موهایش را پشت گوشش فرستاد و با خم شدن رویش، مجبورش کرد دراز بکشد:
- میریم یه جای بهتر!
درست وسط بهشت...
همتا شوک زده نگاهش کرد که آرام ادامه داد:
- کار خاصی نمیکنم، خب؟
- فریاد من حالم خوب نیست!
- خودت نگفتی خوبم؟
یک دقیقه نگذشته که داری میزنی زیرش!
دم عمیقی گرفت و کف دستش را روی سینهی او گذاشت:
- خب گفتم خوبم ولی...
فریاد با فرو کردن سرش بین شانه و گردنش حرفش را قطع کرد:
- فقط بوس و بغل، قول میدم!
کافیه هر وقت دردت گرفت و اذیت شدی بهم بگی، خب؟
برای یک لحظه سرش را بلند کرد و با چشمان خمارش خیره در نگاهش ادامه داد:
- فقط اگه واقعا دردت گرفت بگو... لطفا!
بعد از گذشت این همه مدت، با وجود نزدیکیهای کوچکشان و همین طور خودداریهای فریاد دیگر در این مواقع مثل قبل اذیت نمیشد.
دستش را در موهای فریاد فرو کرد و ابرویی بالا انداخت:
- یه شرط داره!
- باشه قبول!
آرام خندید:
- تو که هنوز نمیدونی شرطم چیه؟
- میبرمت لب دریا!
هیجان زده و پرحرص جیغ زد:
- از کجا فهمیدی دیوونه؟!
#پارت1188
موهایش را پشت گوشش فرستاد و با خم شدن رویش، مجبورش کرد دراز بکشد:
- میریم یه جای بهتر!
درست وسط بهشت...
همتا شوک زده نگاهش کرد که آرام ادامه داد:
- کار خاصی نمیکنم، خب؟
- فریاد من حالم خوب نیست!
- خودت نگفتی خوبم؟
یک دقیقه نگذشته که داری میزنی زیرش!
دم عمیقی گرفت و کف دستش را روی سینهی او گذاشت:
- خب گفتم خوبم ولی...
فریاد با فرو کردن سرش بین شانه و گردنش حرفش را قطع کرد:
- فقط بوس و بغل، قول میدم!
کافیه هر وقت دردت گرفت و اذیت شدی بهم بگی، خب؟
برای یک لحظه سرش را بلند کرد و با چشمان خمارش خیره در نگاهش ادامه داد:
- فقط اگه واقعا دردت گرفت بگو... لطفا!
بعد از گذشت این همه مدت، با وجود نزدیکیهای کوچکشان و همین طور خودداریهای فریاد دیگر در این مواقع مثل قبل اذیت نمیشد.
دستش را در موهای فریاد فرو کرد و ابرویی بالا انداخت:
- یه شرط داره!
- باشه قبول!
آرام خندید:
- تو که هنوز نمیدونی شرطم چیه؟
- میبرمت لب دریا!
هیجان زده و پرحرص جیغ زد:
- از کجا فهمیدی دیوونه؟!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1189
مردانه و در گلو خندید:
- حالا میذاری به کار و زندگیمون برسیم یا نه؟!
خیلی حال و حوصله نداشت، ولی خب بدش هم نمیآمد!
لااقل فکر بچههایی که دیگر وجود ندارند برای دقایقی از ذهنش دور میشد.
نگاهش در نگاه منتظر فریاد گره خورد و واقعا او انتظار داشت که همتا بگوید قبوله، بیا تا...؟!
- چیشد پس؟
ناخواسته افکار چند لحظه قبلش را به زبان آورد:
- واقعا الان از من انتظار داری که بگم آره؟!
بیا و منو...
زشت نیست؟!
فریاد لبهایش را جمع کرد:
- خب چه اشکالی داره؟
شوهرت نیستم مگه؟!
زشت اینه که سر چهار تا ماچ و بغل از شوهرت باج بگیری و بساط معامله راه بندازی!
- خب میخواستی همین جوری قبول کنی ببریم لب دریا!
بوسهای روی رگ گردنش زد:
- کشتی ما رو با این لب دریا رفتنت!
همتا خندید و او چانهاش را بوسید.
فریاد بوسههای ریزش را تا کنار لبهایش ادامه داد و او نفس عمیقی کشید تا آرام باشد.
هرچند که حالش خوب بود و مثل قبل اذیت نمیشد، ولی خب هر لحظه میترسید که آن حس بد دوباره برگردد و آن صحنهها دوباره در ذهنش تکرار شوند.
لبهای فریاد که روی لبهایش نشست دل را به دریا زد و چشمانش را بست. دستهایش دور گردن او حلقه کرد و لبهایش را تکان داد.
فریاد با حس همراهیاش هیجان زده لبهایش را گاز گرفت و باعث شد آخی بگوید.
#پارت1189
مردانه و در گلو خندید:
- حالا میذاری به کار و زندگیمون برسیم یا نه؟!
خیلی حال و حوصله نداشت، ولی خب بدش هم نمیآمد!
لااقل فکر بچههایی که دیگر وجود ندارند برای دقایقی از ذهنش دور میشد.
نگاهش در نگاه منتظر فریاد گره خورد و واقعا او انتظار داشت که همتا بگوید قبوله، بیا تا...؟!
- چیشد پس؟
ناخواسته افکار چند لحظه قبلش را به زبان آورد:
- واقعا الان از من انتظار داری که بگم آره؟!
بیا و منو...
زشت نیست؟!
فریاد لبهایش را جمع کرد:
- خب چه اشکالی داره؟
شوهرت نیستم مگه؟!
زشت اینه که سر چهار تا ماچ و بغل از شوهرت باج بگیری و بساط معامله راه بندازی!
- خب میخواستی همین جوری قبول کنی ببریم لب دریا!
بوسهای روی رگ گردنش زد:
- کشتی ما رو با این لب دریا رفتنت!
همتا خندید و او چانهاش را بوسید.
فریاد بوسههای ریزش را تا کنار لبهایش ادامه داد و او نفس عمیقی کشید تا آرام باشد.
هرچند که حالش خوب بود و مثل قبل اذیت نمیشد، ولی خب هر لحظه میترسید که آن حس بد دوباره برگردد و آن صحنهها دوباره در ذهنش تکرار شوند.
لبهای فریاد که روی لبهایش نشست دل را به دریا زد و چشمانش را بست. دستهایش دور گردن او حلقه کرد و لبهایش را تکان داد.
فریاد با حس همراهیاش هیجان زده لبهایش را گاز گرفت و باعث شد آخی بگوید.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1190
پیراهنش را چنگ زد و فریاد به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که وزنش را روی تن زخمی دخترک نیندازد.
وگرنه دوست داشت دست دورش حلقه کند و به قدری او را در آغوشش فشار دهد که در خود حلش کند.
از او که جدا شد، به صدای نفسهای تند و پی در پیاش گوش سپرد:
- قربونت برم...
خوبی؟
در سکوت فقط سرش را به معنی مثبت تکان داد.
نگاهش به یقهی فریاد بود و گونههایش از شدت خجالت و شاید هم حرارت به سرخی میزد.
ترکیب رنگ پریدهتش با سرخی آتشین گونههایش ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود، طوری که فریاد دوباره هوس گاز گرفتن آن غنچههایی که هنوز از بوسهی قبلی خیس بودند را کرد...
حال عجیب و شیرینی که در تنش پیچیده بود او را به پیچ و تاب خوردن زیر تن مردش ترغیب میکرد اما ترس از درد و سوزش زخمش، آن شیرینی را زهرش میکرد.
انگار که تنش هنوز عزادار مهمانان چند ماههای بود که دیگر وجود نداشتند و او تا چه حد میتوانست بیرحم و بی احساس باشد؟
واقعا چطور توانسته بود با وجود همچین درد و غم بزرگی که داشت، به آتش هوسش اجازهی شعلهور شدن بدهد؟!
همراهی نکردن بوسهها و فشار کف دستش روی شانههای فریاد خود برای آتش بس کافی بود تا او به سرعت سر بلند کند:
- اذیت شدی؟
با دیدن چشمان پرشده و نگاه پر از بغضش دست پاچه بلند شد و کنارش روی زمین نشست:
- ببخشید...
میدونم هر بار اذیتت میکنم، ولی دست خودم نیست که میخوامت!
#پارت1190
پیراهنش را چنگ زد و فریاد به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که وزنش را روی تن زخمی دخترک نیندازد.
وگرنه دوست داشت دست دورش حلقه کند و به قدری او را در آغوشش فشار دهد که در خود حلش کند.
از او که جدا شد، به صدای نفسهای تند و پی در پیاش گوش سپرد:
- قربونت برم...
خوبی؟
در سکوت فقط سرش را به معنی مثبت تکان داد.
نگاهش به یقهی فریاد بود و گونههایش از شدت خجالت و شاید هم حرارت به سرخی میزد.
ترکیب رنگ پریدهتش با سرخی آتشین گونههایش ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود، طوری که فریاد دوباره هوس گاز گرفتن آن غنچههایی که هنوز از بوسهی قبلی خیس بودند را کرد...
حال عجیب و شیرینی که در تنش پیچیده بود او را به پیچ و تاب خوردن زیر تن مردش ترغیب میکرد اما ترس از درد و سوزش زخمش، آن شیرینی را زهرش میکرد.
انگار که تنش هنوز عزادار مهمانان چند ماههای بود که دیگر وجود نداشتند و او تا چه حد میتوانست بیرحم و بی احساس باشد؟
واقعا چطور توانسته بود با وجود همچین درد و غم بزرگی که داشت، به آتش هوسش اجازهی شعلهور شدن بدهد؟!
همراهی نکردن بوسهها و فشار کف دستش روی شانههای فریاد خود برای آتش بس کافی بود تا او به سرعت سر بلند کند:
- اذیت شدی؟
با دیدن چشمان پرشده و نگاه پر از بغضش دست پاچه بلند شد و کنارش روی زمین نشست:
- ببخشید...
میدونم هر بار اذیتت میکنم، ولی دست خودم نیست که میخوامت!