فریاد بی همتا(خسوف)
9.45K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1152

شنیدن نام همتا برای تیز شدن گوش‌هایشان کافی بود:
- فانوس میخوای چیکار این وقته شب؟
الان بگیریم بخوابیم، صبح هم که هوا روشن میشه دیگه.
چراغ قوه و موبایلم که هست، عصر هجر که نیست عزیزم.

- آره راست میگی، پس‌ تو برو بالا، منم در و پنجره رو چفت بست کنم میام پیشتون.

- باشه، مواظب باش تو تاریکی بلایی سر خودت نیاری.

بعد رفتن آن‌ها آریا پچ زد:
- بریم بالا؟

اما فریاد بی ربط زمزمه کرد:
- مرده اهورا نیست.
هیچکدومشون رو نمی‌شناسم.

- خب چه فرقی میکنه؟
مهم اینه که همتا اون بالاست!

آریا با حرص ادامه داد:
- اصلا شاید اینا به پا باشن، خودش حتما رفته دنبال یه کاری.

حق با آریا بود، پس زمزمه‌ کرد:
- بریم.

از راه پله‌ی باریک کنار دیوار بالا رفتند.
صدای آرام زن از داخل اتاقی که درش هم باز بود به گوش می‌رسید:
- چقدر تو خوشگلی آخه...
خدا میدونه چندتا پسرو قراره دیوونه‌ی خودت کنی؟

فریاد قدمی جلوتر رفت و زن ادامه داد:
- البته بگما، حق نداری خودت تنهایی واسه ازدواجت تصمیم بگیری‌.
نظر ما در اولویته، هوم؟
باشه؟
عروس میشی، مامان میشی...

زن با ذوق بیشتری ادامه داد:
- وای گفتم مامان... فکرشو بکن بچه‌های تو چی قراره از آب دربیان؟!


مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1153




مکالمه‌ای که داشتند به آن گوش می‌دادند زیادی عجیب بود و مهم‌تر از همه اینکه هیچ صدایی از همتا در نمی‌آمد!

اصلا شاید هم طرف صحبتش همتا نبود.
ار طرفی مرد به او سپرده بود پیش همتا برود.

علاوه بر آن مشخصاتی مانند زیبایی و دلربایی هم که زن از آن صحبت می‌کرد مختص همتا بود و بس.

مرگ یک بار و شیون هم یک بار!
دم عمیقی گرفت و در یک تصمیم آنی وارد اتاق شد:
- انقدر بغل گوش زن من زر زر نکن...

زن با شنیدن صدای مرد غریبه‌ای که در اصل فریاد بود جیغی کشید و خودش را کنار کشید:
- ت... تو...

فریاد در همان تاریکی چشم در اتاق چرخاند:
- زنم کجاست؟

- ز... زنت؟

این بار آریا هم جلو آمد:
- بگو همتا کجاست؟
همونی که اون مرتیکه گفت بری پیشش؟!

زن با ترس هق زد:
- دخترم...

سر و صدای آن‌ها مرد را به طبقه‌ی بالا کشاند و صدای نوزادی را که از ترس به گریه افتاده بود را درآورد، اما او کوچک‌ترین توجه‌ای نکرد.

مرد نالید:
- بیتا...

چشمش که زیر نور ضعیف چراغ قوه به آریا و فریاد افتاد پرسید:
- شماها کی هستین؟
اینجا چه غلطی می‌کنین؟

فریاد با عصبانیت جلو آمد و مشتی در صورتش‌ کوبید:
- بگو ببینم همتا کجاست؟


مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1154

- همتا؟

یقه‌ی مرد را گرفت و غرید:
- یالا حرف بزن تا همین‌جا خونتو نریختم!

مرد که مشخص بود بخاطر جان زن و بچه‌اش ترسید پرسید:
- با دخترم چیکار داری؟

عصبی پوزخند زد:
- منو دست ننداز عوضی...
دختر تو به چه درد من می‌خوره؟
من زنمو میخوام، زنم!
همونی که به این زنیکه گفتی بیاد بالا پیشش که تنها نمونه، همتا...

مرد چراغی که هنوز در دست داشت را سمت تخت وسط اتاق گرفت و با ترس زمزمه کرد:
- همتا.

نگاهشان که به نوزاد گریان روی تخت افتاد، خیره‌اش ماندند و مرد نالید:
- با ... شماها با بچه‌ی من چیکار دارین؟
کی شما رو فرستاده؟

فریاد خیره به نوازد که هنوز هم بی قراری می‌کرد و مادر و پدرش از شدت جانشان جرات نزدیک شدن به او را نداشتند پرسید:
- همتا اینه؟
یا منو مسخره کردی؟

زن در یک حرکت کیفش را که روی دراور بود را چنگ زد و سه شناسنامه از آن بیرون کشید.

شناسنامه‌ها را با دستی لرزان سمت فریاد گرفت:
- خودت ب...بین...

آریا به جای او مدارک را چنگ زد و بررسی‌شان کرد:
- انگار حق با سرگرده بوده.
اونا واسه رد گم کنی از یه محل دیگه تماس گرفتن و مخفیگاهشون جای دیگست.
رسما زدیم به کاهدون!

فریاد اما غرید:
- من باور نمی‌کنم!
اینم یکی از نقشه‌های کثیف اون عوضیه.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1155

با پوزخند ادامه داد:
- فکر میکنی واسه کسی که آدم قاچاق میکنه، جعل اسناد کاری داره؟

- کی آدم قاچاق میکنه؟
اشتباه گرفتی آقا...

- خفه شو!

صدای عربده‌اش باعث شد گریه‌ی نوزاد دوباره از نو شروع شود و مادرش ترس و لرز را کنار گذاشته و برای در آغوش کشیدنش پیش قدم شود.

- جانم مامان... جان... جان...

زن با گریه نالید:
- چی از جونمون می‌خواین؟
پول؟
طلا؟
بخدا هرچی همراهمونه دو دستی...

فریاد عاصی حرفش را قطع کرد:
- پول و طلا بخوره تو سرتون!
زنم کجاست؟

- زنت کیه آخه؟

- همتا!

مرد صدایش را بالا برد:
- بابا به پیر... به پیغمبر همتا اسم این دختر بچست!
حالا چون اسم زنت همتاست، کسی حق نداره این اسم رو بذاره رو بچش؟

رو به آریا غرید:
- حواست به اینا باشه، من میرم دنبال همتا بگردم.

آریا جلو آمد:
- صبر کن.
همین جا باش، من میرم دنبالش.

قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید کاملا بی اختیار و اراده بود:
- هر کاری میکنی زود باش.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1156




آریا از اتاقی که فریاد در آن معرکه گرفته بود بیرون زد. خانه خیلی بزرگ نبود و مطمئنا تا چند لحظه‌ی دیگر دست در دست دخترک از آنجا بیرون می‌رفت.

- نیست!
َ
نگاهش سمت آریایی که در چارچوب در بود چرخید که او ادامه داد:
- انگار واقعا حق با ایناست و ما اشتباه اومدیم.

چند قدم عقب رفت و کنار دیوار نشست.
داشت دیوانه میشد.

- فریاد؟

چشمان پر شده‌اش که در تاریکی شب‌ و زیر نوز ضعیف چراغ قوه می‌درخشیدند را به آریا دوخت:
- دیگه نمیدونم باید چیکار کنم...
واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
بریدم دیگه... خسته شدم... از این همه بی عرضگی خودم خسته شدم.

سر روی زانوانش گذاشت و ادامه داد:
- از اینکه همش باعث اذیت شدنشم خسته شدم...
من حتی... حتی نمیتونم مراقبش باشم، چطور میخوام واسه یه عمر خوشبختش کنم؟

آریا دست روی شانه‌اش گذاشت:
- آروم باش... باهمدیگه می‌گردیم پیداش می‌کنیم.

پوزخند تلخی زد:
- لابد تا الان از مرز ردش کردن!

- خب انقدر می‌گردیم تا پیداش کنیم.

به دلداری‌های بی پایه‌ و اساس آریا پوزخند زد و از جایش بلند شد. حالش به قدری بد بود که به هر ریسمانی چنگ میزد.

حتی التماس کردن به زنی که فرزندش را در آغوشش تکان میداد:
- خودت میتونی از همتات دور بمونی که من بتونم؟
تو رو خدا اگه چیزی میدونی بهم بگو!

زن در سکوت هق زد و آریا بازویش را سمت دد کشید.


مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1157




- بریم تا دردسر نشده.

او اما بی توجه خودش را روی پله‌های حیاط انداخت و همان جا نشست.

به قدری غرق در فکر و خیال شده بود که فقط صدای آریا را می‌شنید، ولی متوجه هیچکدام از حرف‌های او نمیشد.

نگاهش که به حوض کوچک سنگی وسط حیاط افتاد ار جا بلند شد. شیر آب کنارش را باز کرد و سرش را زیر آب سرد گرفت.

لرز به جانش افتاد اما توجهی نکرد و چند لحظه‌ای در همان حالت ماند.

صدای گریه‌ی بچه که از داخل خانه به گوشش رسید توجه‌اش را جلب کرد و باعث شد آب را ببندد و با چنو نفس عمیق کنار بکشد.

نگاهش را به خانه دوخته بود و صدای گریه‌ی نوزاد را همچون موزیک مورد علاقه‌اش گوش می‌داد.

مانند یک ربات که هیچ اختیاری از خودش ندارد و از راه دور کنترل می‌شود، سمت خانه قدم برداشت.

صدای نق زدن بچه هنوز هم به گوش می‌رسید.
همچنین صدای هق زدن‌ مادرش و زمزمه‌های مرد خانه که سعی در آرام کردن زن و بچه‌اش داشت.

پله‌ها را بالا رفت و دم در اتاق ایستاد و ناغافل گفت:
- میشه بغلش کنم؟

نگاه وحشت زده‌‌شان رویش نشست و زن بچه را در آغوشش فشرد:
- چی از جونمون میخوای آخه...

مظلومانه جواب داد:
- هیچی... فقط میخوام بغلش کنم، همین!

مرد شاکی از اتفاقات پیش آمده جلو آمد:
- آقای محترم... نصف شبی اومدی اولین شب مسافرتمونو کوفتمون کردی، ولی خب دیدی که زنت اینجا نیست.
ول کن برو تو رو به همون خدایی که می‌پرستی.
زن و بچم بس که از ترسشون گریه گردن دیگه جونی تو تنشون نمونده...

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1158





اما او بی ربط پرسید:
- چند سالشه؟

- لااله‌الله...

زن نالید:
- سه ماهش.

آرامش عجیب فریاد مرد را شیر کرده بود:
- گورتو گم میکنی یا زنگ بزنم پلیس بیاد؟
مشخصه حال و روز خوبی نداری که تا الان مراعات کردم، ولی اگه همین الان نری بیرون زنگ میزنم پلیس بیاد.

سمت زن قدم برداشت:
- فقط چند لحظه... قول میدم اذیتش نکنم!

مرد می‌خواست مخالفت کند که آریا جلو آمد و آرام زمزمه کرد:
- دوتا بچش از دست رفتن.

با اشاره به سرش ادامه داد:
- قاطی کرده!

- چه گیری افتادیم...

با بلند شدن صدای آژیر ماشین پلیس آریا چشم گرد کرد، فریاد اما در حال خودش نبود و تنها داشت در عطش بغل گرفتن آن کودک می‌سوخت.

- صدای آژیر پلیسه!

مرد پیروز لبخند زد و نفس راحتی کشید.
آریا با حرص زمزمه کرد:
- چند بار بگم قاطی کرده، دیوونست؟
زنشو دزدیدن!
دوتا بچش مردن، گفتم تو حال خودش نیست...
ای خدا...

بازوی فریاد را که مشغول تماشای نوزاد بود گرفت و کشید:
- بیا بریم تا نیومدن.

اما مرد مانعشان شد:
- کجا؟
فکر کردین شهر هرته؟!

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1159





طولی نکشید که ماموران پلیس‌ داخل شدند و هر دوشان را با دست‌های دستبند زده به کلانتری بردند.

فریاد با بی خیالی تمام سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود اما آریا تمام ماجرا را برای پلیس تعریف کرد.

سعی داشت با بیان حقیقت اشتباهشان را در مورد ورود به حریم خصوصی دران توجیح کند اما موفق نبود.

از نظر قانون کارشان اشتباه بزرگی تلقی میشد و تا زمانی که شاکی رضایت نمیداد باید همان جا می‌ماندند.

- شما اجازه بدید من چند لحظه با این آقا صحبت کنم، قول میدم رضایت بگیرم ازش.
باور کنین ما قصد بدی نداشتیم، فقط رفتیم به لوکیشنی که احتمال می‌دادیم خواهرم اونجا باشه.

- دخالت توی کار پلیس و قانون خودش جرم محسوب میشه، کارتون از ریشه و بن غلطه پسرجان.

این بار صدای فریاد قبل از آریا بلند شد:
- خودتو بذار جای من...
زنم که حاملست و از قضی جفت بچه‌هاموم تو شکمش مردن و جونش توی خطره رو دزدیدن!

چشم باز کرد و ادامه داد:
- چیکار باید می‌کردم غیر تلاش برای نجات دادنش؟

- بیخودی قضیه رو احساسی نکن.
اینجوری بدتر جونشو به خطر مینداختی تا نجاتش بدی.
بعدشم زنت الان توی بیمارستان تحت درمانه.

با شنیدن جمله‌ی آخر مامور از جا پرید:
- چی؟

- گفتم زنت الان توی بیمارستانه.
توی این ماجرا با پلیس تهران همکاری داشتیم، خوشبختانه نتیجه مطلوب بود و اون خانومم که از قضی همسر شماست الان توی بیمارستانه.

- همتا بیمارستانه؟
علیرضا پیداشون کرد؟ چطور ممکنه؟

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1160



- جای تعجب نداره!
انقدر فیلمای خارجی دیدین که پلیس کشور خودتونو  دست کم می‌گیرین، در حالی که خیلی از پرونده‌های پیچیده‌تر از اینم توی کور حل میشه و شماها از خیلیاشون بی‌خبرید.

فریاد هیجان زده پرسید:
- واقعا همتا رو پیدا کردن؟
حالش خوبه الان؟

- گفتم که، عملیات موفق بود.
بله حال همسرتونم خوبه...

مرد با نفس عمیقی ادامه داد:
- هر چند که فعلا مهمان ما هستید.

اصرارهایشان بی‌فایده بود و مجبور بودند تا روند قانونی پرونده‌ی تجاوز به ملک خصوصی که برایشان راه افتاده بود را تحمل کنند.

نمی‌توانست باور کند حالا که فاصله‌اش با همتا تقریبا به صفر رسیده، چنین مشکل مسخره‌ای بتواند یک دیوار هرچند نازک ولی محکم بینشان ایجاد کند.

نگاهش بین چند زندانی که روی زمین خوابیده بودند روی آریا افتاد که یک دستش روی پیشانی‌اش بود و دست دیگرش داشت معده‌اش را ماساژ میداد.

نتوانست بی تفاوت باشد:
- خوبی؟

صادقانه زمزمه کرد:
- نه خیلی، داروهامو جا گذاشتم.

- درد داری؟

- معدم داغونه!

- اثر قرص‌های شیمی درمانیه.

آریا با درد خندید:
- اونا رو بخورم یا نه فرقی به حالم نداره، معدم کلا داغون شده.

- میخوای بگم حالت خوب نیست یه فکری بکنن؟

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1161

- نمیخواد.
فکرشو بکن بعد اون همه مصیبت آخر سرم نتونستیم همتا رو ببینیم.

کلافه جواب داد:
- آره... ولی همین که میدونم حالش خوبه و جاش امنه برام کافیه.

- شعار نده واسه من!

- خب چیکار کنم؟
کاری از دستم برنمیاد... نمیتونم از تو سوراخ در بازداشتگاه برم بیرون که!

- کاش زنگ میزدیم بابا برامون سند بیاره.

پوزخند زد:
- واقعا فکر میکنی باباجونت تا الان خبردار نشده که گل پسرش کجاست؟
تو همین حالاشم خودتو آزاد و رها فرض کن!

آریا آرنجش را از روی صورتش برداشت:
- تا کی میخوای کنایه بزنی؟

از گوشه،چشم،نگاهش کرد:
- ناراحت شدی؟

- واسه ناراحتی تو آره.

- ناراحتی من؟

ابرو بالا انداخت:
- خب داداش من ناراحتی که کنایه میزنی دیگه!

- ناراحت که نیستم، ولی خب بابا جونت با کلی سرهنگ و تیمسار دمخور شده.
حتما تا الان فهمیده که تک پسرش کجاست.

- هیچوقت این تک بودنو دوست نداشتم.

- چرا؟

- خب... دوست داشتم منم مثل بقیه خواهر و برادر داشتم، ولی مامان و بابا زیر بار نرفتن.
من تنها بودم، واقعا تنها بودم!
تنها بودم و باید کنار می‌اومدم با تنهاییم.
با مسئولیتایی که رو دوشم بود...


مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1162

- چه مسئولیتی؟

آریا دستش را زیر سرش برد:
- کوچیکترین چیزی که بخاطرش سرزنش میشدم نمره‌ای بود که به جای بیست تو مدرسه می‌گرفتم.

لب‌هایش را جمع کرد و ادامه داد:
- چشم امید من و مادرت به توعه!
تو نور چشم مایی... در آینده باید باعث افتخار ما باشی...

فریاد از اداهایی که آریا درمی‌آورد به خنده افتاد:
- بابات می‌گفت اینارو؟

سری تکان داد:
- حالا مامانمو کاش میدیدی وقتی می‌خوردم زمین!

روی آرنجش افتاد و ادامه داد:
- شاید باورت نشه، ولی من آرزو به دلم موند با بچه‌ها توی کوچه فوتبال بازی کنم!
مامانم همش می‌ترسید اتفاقی واسم بیفته.

خنده‌ی فریاد عمیق‌تر شد:
- و همچنان منی که فکر می‌کردم زندگی پولدارا چقدر حسرت برانگیزه!
همش با خودم می‌گفتم خوش به حال بچه‌هاشون که حسرت هیچی به دلشون نمی‌مونه و هرچی بخوان دارن...

- تا وقتی با کفشای کسی راه نرفتی نمیتونی به این راحتی قضاوتش کنی...
با وجود اون همه دارایی و نفوذی که بابام داشت میدونی چند وقت درد دیالیز رو تحمل کردم؟
تو صف کلیه داشتم جون میدادم و آخر سرم اون کلیه‌ای که بابام با دو برابر قیمت خریده بود بهم وفا نکرد و بلافاصله این مرض افتاد به جونم.

- میفهمم!
منم چند سال اسیر قلب مریض مادرم بودم.
البته که مشکل من با پول حل میشد، ولی خب... نبود که نبود.

- مشکلاتی که توی زندگی وجود داره همه رو یه جوری به چالش میکشه.
حالا اونی که نداره با پول، برای اونی که داره با سلامتی یا عزیزانش.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1163

خیره به نقطه‌ای نامعلوم جواب داد:
- سرنوشت من هیچ توجهی به دارا بودن یا نبودن من نکرده، زندگی با تک تک چیزایی که داشتم و نداشتم منو به چالش کشیده و هنوزم که هنوزه دست بردار نیست.

باز شدن پنجره کوچک در بازداشتگاه توجه‌شان را جلب کرد و طولی نکشید که در هم باز شد.

آریا سر جا نشست و پوزخند زد:
- خب همون اولش یه بارکی درو باز می‌کردی دیگه!

علیرضا در دیدشان قرار گرفت:
- شما همیشه باید بلبل زبونی‌ کنین دیگه؟

خیره به فریاد ادامه داد:
- تو یکی هم که غیر گند بالا آوردن کار دیگه‌ای بلد نیستی!

- میتونی منو ببری بیرون؟

علیرضا پوزخند زد:
- نه بابا!
امر دیگه؟

- فعلا که هیچی، فقط همین!

- مرد حسابی نصف شبی رفتی از دیوار مردم بالا، به حریم خصوصیش تجاوز کردی.
زن و بچشو به رعب و وحشت انداختی بعد الان انتظار داری بی توجه به شکایتش من دستتو بگیرم ببرمت بیرون؟

- یه جوری حرف میزنی انگار خبر نداری که واسه چی...

علیرضا حرفش را قطع کرد:
- اینی که میخوای بگی دلیل نمیشه بری مزاحم بقیه بشی اونم فقط بخاطر یه احتمال!

- اگه میخوای مارو ببری بیرون که بسم‌الله، اگرم نه که به سلامت.

- خیلی پررویی!

- همینه که هست!

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1164

- این یعنی نمیخوای زنتو ببینی دیگه؟!

سعی کرد اشتیاقش را پنهان کند:
- همین که حالش خوبه و دیگه زیر دست اون عوضی نیست برام کافیه.

- باشه پس.

از در بیرون رفت و ادامه داد:
- هر طور که خودت راحتی!

فریاد زیر لب زمزمه کرد:
- عوضی رو ببین.

بلندتر ادامه داد:
- ببین من میدونم که رضایت گرفتی، اگرم نه که سه سوته میتونی بگیری.

- خب؟!

- علی ماجرای ما به اندازه کافی شاخ و دم داره، یارو از زبون تو بشنوه نه نمیاره.

علیرضا که کیفش از موفقیتش در این عملیات کوک بود لبخند زد:
- یکم التماس کن عمو ببینه...

- بازیت گرفته نصفه شبی، بی انصاف؟!

- اگه مودبانه خواهش کنی شاید یه کارایی کردم برات!

- تو که نامرد نبودی علی، بودی؟

کلافه دم عمیقی گرفت:
- خدا لعنتت کنه!
پاشو گمشو بیرون یارو رضایت داد.

با نیش باز از جا بلند شد:
- اون رضایت داده، تو منت میذاری سرمون؟

- رضایت نداد عقل کل، رضایت گرفتم!

دستش را سمت آریا دراز کرد و کمک کرد بلند شود:
- خب بالاخره اون داده که تو گرفتی دیگه!

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1165

- نمیخوامش!

- عزیزم بگیر منو توی دردسر ننداز لطفا.
الان با شوهرت قهر کردی، میخوای حلقتو بندازی دور ولی فردا میخوای تهمت دزدی بزنی.

حال بدی که داشت یک طرف و گیر دادن این زن هم یک طرف!

- میگم نمیخوامش خانوم، چرا نمیفهمی؟
نگران گله و شکایت بعدشم نباش، خبری نمیشه.

پرستار کشوی کنار تخت را باز کرد و انگشتر و گوشواره‌های طلا را در آن گذاشت:
- ببین دخترجون، من گذاشتمشون اینجا دیگه خودت میدونی.

صدایش در اثر داروهایی که در اتاق عمل به بدنش تزریق کرده بودند گرفته بود:
- میشه به جای این حرفا...
یه مسکنی... چیزی بزنین؟
خیلی درد دارم!

- طبیعیه، اثر داروی بی حسی داره از بین میره و کاریشم نمیشه کرد.
باید تحمل کنی، مسکن بیشتر از این نمیتونم تزریق کنم برات مسئولیت داره.

با فکر به اینکه بچه‌هایش دیگر نیستند چشمانش خیس شد و اشک‌هایش راه خودشان را پیدا کردند:
- لااقل یه چیزی که خوابم کنه.

- گفتم که نمیشه.
سعی کن تحمل کنی، فردا همین موقع سرپا میشی.

بغض جاخوش گرده در گلویش اجازه‌ی حرف زدن نمیداد.

- آناناس بخور، زخمت زودتر ترمیم بشه.

دوست داشت بپرسد برای زخمی‌که روحم خورده چه کار باید بکنم؟

برای جای خالی دو طفل معصومش باید چه کار کند؟


مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1166

در همین فکرها بود که پرستار با سوالش نمک روی زخمش پاشید:
- همراهت کجاست؟
بگو یه بسته پوشک دیگه بگیره، فکر نکنم این چندتا جواب بده واسه این خونریزی‌ای که تو داری‌.

مگر او چقدر توان داشت؟
چطور باید این همه درد روحی و جسمی که داشت را یک تنه تحمل می‌کرد؟

یعنی فریاد کجا بود؟
اصلا دنبالش می‌گشت؟

اگر اهورا کادر بیمارستان را نخریده بود، خودش با پلیس تماس می‌گرفت یا حداقل از کسی کمک می‌خواست.

بدبختی‌هایش یکی دوتا نبود!
از زمین و آسمان داشت برایش می‌بارید.

چشم روی هم گذاشت و سعی کرد به سوزش زخمش توجه نکند. از بین رفتن اثر داروهای بی حسی تنش را به لرزه انداخته بود.

دست‌های سست احوالش را بالا آورد و پتوی بیمارستان را تا روی شانه‌هایش بالا کشید.

خیسی زیر و بین پاهایش زیادی چندش آور بود.
بوی الکل بیمارستان حالش را بهم میزد و وای بر اویی که هنوز هم حس می‌کرد حالت تهوع دوران بارداری‌اش را دارد!

با وجود تمام دردهایی که در جسم و روحش متحمل شده بود دوست داشت کمی بخوابد.
اتفاقات اخیر زیادی خسته‌اش کرده بود.

اصلا چه میشد که از زیر تیغ جراحی زنده بیرون نمی‌آمد؟
مگر چه میشد همراه دو فرشته کوچکش جان میداد؟

به قدری پوستش کلفت بود که بیشتر از چهل و پنج دقیقه در ریکاوری مانده بود اما در نهایت دوباره چشم باز کرده بود.

با وجود اینکه اتاق خالی بود، بازهم پتو را تا بالای سرش کشید و به اشک‌هایش اجازه‌ی سقوط داد.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1167

از بدو تولدش...
از همان روزی که چشم به جهان گشوده بود، با مرگ مادرش بدبختی‌هایش آغاز شده و تا به همین ساعت ادامه داشت.

بیست و چهار سالش بود و هنوز به هیچ جایی نرسیده بود...
نه در زندگی موفق بود و نه در تحصیل!

با وجود چندین سال تلاش هنوز به هیچ جایی نرسیده بود. تمام این‌ها به کنار، او حتی دیگر بچه‌هایش را هم نداشت...

بچه‌دار شدن را حتی چهارپایان هم بلد بودند و او حتی از پس این یکی هم برنیامده بود.

او حتی خانواده‌ای که همه وقتی به دنیا می‌آیند، در دامن سبز و امنش قد می‌کشند را هم نداشت!

در این بین تنهاکسی کا فکرش دیوانه‌اش کرده بود، فریاد بود...

یعنی ممکن بود که در مورد از بین رفتن بچه‌ها شنیده و قید او را زده باشد؟

نکند فقط بخاطر عذاب وجدان تا به امروز او را تحمل کرده بود و ...

- خدایا... این یکی دیگه نه!
مگه منم بنده‌ات نیستم خدا...؟!
چرا منو نمیبینی خداجونم؟
مامانم...
بابام... داداشم...
دوقلوهام... همه رو ازم گرفتی ولی فریاد دیگه نه.
فریاد دیگه نه خدایا... من بدون اون میمیرم خداجونم. بین این همه سختی بذار لااقل دلم به وجود اون خوش باشه خدا...

برعکس همیشه این بار دوست داشت اهورا بیاید، حضور او خیلی بهتر از تنهایی در این شرایط بود.
البته که بیشتر دوست داشت بیاید و از گذشته‌ها برایش بگوید...

مقاومت در برابر درد و انتظار برای آمدن اهورا، برای اویی که در سردرگمی به سر میبرد کار چندان آسانی نبود.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1168

درد از دست دادن فرزندانش به قدری سنگین بود که سوزش زخمش را از یاد ببرد و در نهایت از شدت گریه و البته در اثر مسکن‌های تزریق شده چشمانش روی هم بیفتد.

نمی‌دانست چند دقیقه یا ساعت گذشته که با حس خیس شدن صورتش هوشیار شد.

خیسی صورتش طوری بود که انگار نم‌نم باران با پوستش برخورد کرده بود.

البته با کمی دقت برخورد پوست زبر و پرمویی را با صورتش حس کرد و به آرامی چشم باز کرد، اما با برخورد نور به سرعت پلک‌هایش را دوباره روی هم فشرد.

برای یک لحظه با فکر به حضور اهورایی که این همه به او نزدیک شده، دوباره سریع چشم باز کرد و خواست به یک باره سرجا بنشیند که سوزش زیر شکمش نفسش را برید.

- آروم... چیزی نیست.

باورش نمیشد چه شنیده!
شاید بهتر بود که بگوید باورش نمیشد که صدای چه کسی را شنیده.

وحشت زده خیره به نقطه‌ای نامعلوم مانده بود و جرات نداشت سرش را سمت صاحب صدا بچرخاند.

می‌ترسید توهم زده باشد...
اگر وهم و خیال بود چه؟
چه کاری از دستش برمی‌آمد جز اینکه قلبش باز هم مچاله میشد؟!

- خوبی؟
ترسوندمت؟

سرش را در آغوش کشید و با صدایی آمیخته از بغض زمزمه کرد:
- ببخشید... ببخش که دیر کردم...

فریاد همان طور که سرش را در آغوش گرفته بود روس دستش بوسه میزد و زمزمه وار می‌خواست که او را ببخشد.

اما همتا هنوز هم نمی‌توانست حضور او را باور کند. در این مدت کم در خواب و بیداری رویا ندیده بود و حالا هم می‌ترسید.

مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
عشق آتشین و ممنوعه دایی و خواهر زاده 😱😱👇👇
https://t.me/+dCHTql6qNF4xZmY8

یه حاجی جوون و خوشتیپ و هات و دختر کش با یه دختر کرد خوشگل و لوند 🤤🤤👇👇
https://t.me/+T1QzPaQFQ2Y1MTA8

یه عاشقانه جذاب و کلکلی و حسابی هات و پر از هیجان و ممنوعه دختروپسری 🫣🫣👇👇
https://t.me/+SE8x5dyY6UBkNWM8

قصه صبور 16ساله و اعلای تازه از فرنگ برگشته🤗🤗👇👇
https://t.me/+G-sM1pUSKHAxMGZk

ارغوان و عشق اتشینش با محمدامین🥰🥰👇👇
https://t.me/+XHX3NzZIhOI0YmFk

غزل خانمی که دل آقا عمادممون قاپ زده 😍😍👇👇
https://t.me/+EFZFZykzwQQ2ODFk

آرامیسی که توسط کاوه عاشق دزدیده شده 🥺🥺👇👇
https://t.me/+2HzAGMQNYfZjMTU0

اقافریادی که همتای قهر کرده اش رو به زور برش گردونده و... 🤪🤪👇👇

https://t.me/+ix7OFoAIjpcyMzU0
#فریاد_بی_همتا
#پارت1169

سرش را که از روی سینه‌ی او بلند کرد خیره در صورتش که خستگی در آن مشهود بود هق زد.

دستش را به ته ریشش که جذابیتش را چند برابر می‌کرد کشید:
- فریاد...

- جان فریاد...
جون دلم نفسم...

حرفی که روی دلش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد:
- بچه‌هام... دیگه...
دیگه نیستن!

فریاد حلقه‌ی دستش را دور تن او که نحیف‌تر از قبل شده بود، محکم‌تر کرد و شانه‌هایش در اثر گریه لرزید.

او هم هق زد و ادامه داد:
- اونا گفتن... گفتن هردوشون مردن!

خودش نمی‌خواست این موضوع را قبول کند اما، در این لحظه از مادرش متنفر بود.

گفت مادر؟!
آخر کدام‌مادری با زندگی پسرش همچین کاری می‌کرد؟

کم خودش را برای آن به آب و آتش زده بود؟
او حتی اگر همتا را دوست نداشت هم حق نداشت همچین کاری با او بکند.

می‌گفت از هیچ‌ چیز خبر نداشته!
نه از ماجرای تجاوز پسرش و نه از حاملگی دختر بیچاره ولی هیچکدام از این موارد توجیه خوبی برای کار او نبود.

مطمئن و از ته دل لب زد:
- همه چی رو برات جبران می‌کنم...
اصلا...

او را  از خود جدا کرد و خیره در چشمانش ادامه داد:
- میریم یه جای دور...
جایی که هیشکی دستش بهمون نرسه.
یه جایی که نه کسی ما رو بشناسه و نه ما کسی رو. فقط خودم و خودت... دوتایی!
نمیذارم هیچکس تو رو از من بگیره...
دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1170

هرچند که گفتن این حرف برایش زیادی سخت بود اما ادامه داد:
- حتی اگه بخوای... بخاطر این موضوع از مادرم شکایت کنی...

قطره اشکی از چشمش چکید:
- من حرفی ندارم!
تصمیم با خودته...

از نگاه دخترک که در یک لحظه سرد و پر از کینه شد جا خورد. هرچند که او حق داشت و فریاد هم این موضوع را به خوبی می‌دانست.

دستی به صورت رنگ پریده و عرق کرده‌اش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد:
- ببخش که دیر کردم...
اذیتت که نکرد؟
اون عوضی اگه کاری کرده بگو تا...

- اذیتم نکرد...
وقتی دید حالم بده رسوندم بیمارستان!

با لبخند تلخی ادامه داد:
- راستش اونقدر هم که فکر می‌کردیم آدم بدی نبود!

فریاد پوزخند زد:
- آره، راس میگی.
از روی خیرخواهی زن و دختر مردم رو می‌فرستاد زیر شیخای عرب!

از تصور حرف فریاد ترسید و پیراهنش را چنگ زد. فریاد با دیدن حالش زمزمه کرد:
- همه چی تموم شد دیگه...
نگران نباش.

- چه بلایی سرش اومد؟

- خیلی نگرانشی؟!

- دستگیرش کردن؟

حال روحی همتا به قدری بد بود که نتوانست با گفتن جریان کشته شدن اهورا بیشتر بهمش بریزد.

مرگ یک انسان در هر صورت تاثر برانگیز بود و می‌توانست در هر صورت باعث اثرات منفی در حال او شود.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1171

- الان فقط تو مهمی...
همین که میدونم حالت خوبه و جات امنه برام کافیه، غیر از این هیچی واسم اهمیتی نداره!

- مامان و بابام... حالشون خوبه؟

- همه نگرانت بودیم!
مامان و باباتم همینطور.

دوست داشت در مورد حرف‌های نصفه و نیمه‌ی اهورا برای فریاد بگوید، اما منصرف شد.

- راستی!

سرش را کمی بلند کرد و خیره به لبخند تلخ فریاد شد که او ادامه داد:
- یه نفر اینجاست که از دیدنش خیلی خوشحال میشی.

- کی؟

کمکش کرد تا سرجایش دراز بکشد:
- بمون همین جا الان میام.
قبل اینکه به هوش بیای همین‌جا بود ولی خب دیگه...

دوست نداشت با تعریف کردن از حال بد آریا، او را بیشتر از این ناراحت کند.

سرش را از اتاق بیرون برد اما او را ندید.
سمت همتا برگشت و سعی کرد لبخند بزند:
- الان برمی‌گردم.

سمت ایستگاه پرستاری رفت و سراغش را گرفت.
روی یکی از تخت‌های اورژانس دراز کشیده و آرنجش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود.

سرمی که به بازویش وصل شده بود را از بالا سرش آویزان کرده بودند و پتوی نازکی هم رویش کشیده شده بود.

بالای سرش ایستاد:
- بهتری؟

- خوبم.
داروهای لعنتی انقدر کمیابن که تا جواب آزمایشمو از روی ایمیلام بهشون نشون نداده بودم، مرده و زندم براشون فرقی نداشت.