زیستِ ذهنی
شما در درون زندگی میکنید یا بیرون؟
معیارش را خودتان بسازید و با خطکش اندازهگیریش کنید، اصلن میتوانید کیفی در نظرش بگیرید.
در لمکدهی ذهن میبافم؛ جامعه آرمانی را در شخصیت آرمانی طرحریزی میکنم، اما همین که بیدار میشوم آنها را در جیب ذهن میگذارم برای روزهای بعد.
راستش بهگونهای است که گاهی مینشینی و فکر میکنی دیگران خوشبختی دیگری دارند و بهتری؛ مثل کسانی که حس میکنند در خارج از شهرشان زندگی بهتر است و مردمش به جهان فاضله نزدیکتر.
حس میکنم زیست ذهنی بیش از آرزو و رویاهای پشتسر هم است. چیزی مثل یک شهر از اخلاق، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... یا مثل یک جهان. حال، معیار فضیلتش چیست و معیار عدالتش؟
#مهمل_بافی
شما در درون زندگی میکنید یا بیرون؟
معیارش را خودتان بسازید و با خطکش اندازهگیریش کنید، اصلن میتوانید کیفی در نظرش بگیرید.
در لمکدهی ذهن میبافم؛ جامعه آرمانی را در شخصیت آرمانی طرحریزی میکنم، اما همین که بیدار میشوم آنها را در جیب ذهن میگذارم برای روزهای بعد.
راستش بهگونهای است که گاهی مینشینی و فکر میکنی دیگران خوشبختی دیگری دارند و بهتری؛ مثل کسانی که حس میکنند در خارج از شهرشان زندگی بهتر است و مردمش به جهان فاضله نزدیکتر.
حس میکنم زیست ذهنی بیش از آرزو و رویاهای پشتسر هم است. چیزی مثل یک شهر از اخلاق، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... یا مثل یک جهان. حال، معیار فضیلتش چیست و معیار عدالتش؟
#مهمل_بافی
👏1
صفحهی اول کتاب؛ ستایش
صفحهی اول کتاب است. به بچهها گفتم، یک کلمهای که با آن ارتباط میگیرید را کنار شمارهی صفحهی کتاب یادداشت کنید. و جملهای در موردش به بچهها بگویید.
کلمههای جور و اجور و جملههای دلپسندی رد و بدل شد.
به مانی رسیدم، گفت: «خاک: شد شد، نشد میرم زیر خاک، بیخیال آرزوهام.»
جملهی کتاب: «خاک ضعیف* از تو توانا شده.»
بیشتر ماندم، بیشتر نگاهش کردم. تشویقش کردیم، رفتیم ادامهی ۳۴ نفر.
*خاک ضعیف: منظور انسان
#روزنگاه
صفحهی اول کتاب است. به بچهها گفتم، یک کلمهای که با آن ارتباط میگیرید را کنار شمارهی صفحهی کتاب یادداشت کنید. و جملهای در موردش به بچهها بگویید.
کلمههای جور و اجور و جملههای دلپسندی رد و بدل شد.
به مانی رسیدم، گفت: «خاک: شد شد، نشد میرم زیر خاک، بیخیال آرزوهام.»
جملهی کتاب: «خاک ضعیف* از تو توانا شده.»
بیشتر ماندم، بیشتر نگاهش کردم. تشویقش کردیم، رفتیم ادامهی ۳۴ نفر.
*خاک ضعیف: منظور انسان
#روزنگاه
👏2❤1
یک بهاضافهی یک، مساویِ دو تا یک
تنها به خدا نیاز دارم و یک نفر که مثل خدا باشد؛ مثل حرفی که بگوید، مثل کاری که بکند، مثل شب، مثل روز، مثل باد روی برگها، روی موجها، روی خاک، روی بند رخت؛ مثل قند حل شده در چای؛ مثل خورشید چسبیده به آسمان؛ مثل قطرهای که از آسمان بیاید و برود زیرِ زمین؛ مثل مدادِ سبزِ نوکسیاه بنویسد؛ مثل یک قلب بتپد، بخندد، بگرید. حالا من میمانم؛ مثل چه باشم؟
#روزنگاه
تنها به خدا نیاز دارم و یک نفر که مثل خدا باشد؛ مثل حرفی که بگوید، مثل کاری که بکند، مثل شب، مثل روز، مثل باد روی برگها، روی موجها، روی خاک، روی بند رخت؛ مثل قند حل شده در چای؛ مثل خورشید چسبیده به آسمان؛ مثل قطرهای که از آسمان بیاید و برود زیرِ زمین؛ مثل مدادِ سبزِ نوکسیاه بنویسد؛ مثل یک قلب بتپد، بخندد، بگرید. حالا من میمانم؛ مثل چه باشم؟
#روزنگاه
⚡2
زنگ آخر
زمانی با توپها بازی میکردم
زمانی آواز پرندگان را میشنیدم
زمانی به بیهودگی آسمان را نگاه میکردم
زمانی مسیر خانهی مورچهها را بلد بودم
زمانی تمام حرفهای سگ همسایه را میفهمیدم
زمانی جیبهایم پر از سنگ بودند برای دانههای سرخِ کُنار
زمانی به همهی درسها مسلط بودم
چه شد که دانشآموز شدم؟
چه شد که معلم شدم؟
چه شد که مدرسه رفتم؟
#روزنگاه
زمانی با توپها بازی میکردم
زمانی آواز پرندگان را میشنیدم
زمانی به بیهودگی آسمان را نگاه میکردم
زمانی مسیر خانهی مورچهها را بلد بودم
زمانی تمام حرفهای سگ همسایه را میفهمیدم
زمانی جیبهایم پر از سنگ بودند برای دانههای سرخِ کُنار
زمانی به همهی درسها مسلط بودم
چه شد که دانشآموز شدم؟
چه شد که معلم شدم؟
چه شد که مدرسه رفتم؟
#روزنگاه
👌1
برگهی سفید با خطهای آبیِ موازی بود، دیروز. اکنون همان برگه و خطش تکرار میشود، تکرار خط خستگی. شاید، زمین برای خسته کردن میچرخد.
#شاید_پراکنی
#شاید_پراکنی
💔1
هنوز هم شبها ترانه، رقص و قطرهای دل آسودگی دارند. اما گم میشوند زیر این همه ستاره. ما حوصلهی گشتنِ شادیهای گمشده را نداریم.
#مهمل_بافی
#مهمل_بافی
⚡1👏1🕊1
میطلبد در خود پیدا کرد: بدیهای رفته را، خوبیهای رفته را. لحظهی وصالِ دو تا غم، دو تا شادی؛ سرکوب احساس، سرکوفت خود و بارقههای لرزان سرخوشی را. آنها را گرفت و با یک خط به هم رساند: در نگاه نارنجیِ غروب، در نگاه زرد ماه، در نگاه آبی دریا، در نگاه سیاه و سفید امروز و در نگاه شفاف آینه. زنگ دردآموزی و رنجآموزیست.
#روزنگاه
#روزنگاه
❤1👏1
راه و خاک
دو سه دقیقه مانده به ۷:۳۰.
شبها ملایم و صبح، آفتاب پاییزیست. پاییزِ کتابی.
در شرقیترین قسمتِ جنوب، دو فصل وجود دارد: گرموغ (تابستان) و زمستون.
هوا که خنک میشود، درختان شاخه میتکانند و برگزاییِ کُنارها شروع میشود.
فصلِ زرد، بعدِ بهار است همان فصل رطب.
سیمِ برق از راست به چپ جاده کشیده شده است و هر صبح، دو سه یا کریم و گنجشک قرق کردهاند.
اولِ جادهی خاکی، پدر و پسرِ پیشدبستانی ایستادهاند؛ منتظرند که به آنها برسم.
پسری که تنها دوست ندارد به مدرسه برود. دستِ راست را برای مصافحه سمتش میگیرم با دستِ چپش دستم را میگیرد.
در باریکهی پیادهرویِ خاکیِ ساختهی دانشآموزان قدم میزنیم. من در وسط و او در بیرون.
چند سؤال که جوابش را میدانم، از او میپرسم:
– کجا میری؟
– مدرسه.
– مدرسه چه کار میکنی؟
– درس میخونم.
دو سه روز پیش، از دختربچهای همقدِ کیفش پرسیدم، گفت: چیزا بُورِن (تغذیه بخوریم).
میگویم: بیا در راهِ اصلی خاکی میشوی.
سرش را زیر میکند؛ همراه با مکثی فکربار، میگوید:
– کفش پامه.
#روزنگاه
دو سه دقیقه مانده به ۷:۳۰.
شبها ملایم و صبح، آفتاب پاییزیست. پاییزِ کتابی.
در شرقیترین قسمتِ جنوب، دو فصل وجود دارد: گرموغ (تابستان) و زمستون.
هوا که خنک میشود، درختان شاخه میتکانند و برگزاییِ کُنارها شروع میشود.
فصلِ زرد، بعدِ بهار است همان فصل رطب.
سیمِ برق از راست به چپ جاده کشیده شده است و هر صبح، دو سه یا کریم و گنجشک قرق کردهاند.
اولِ جادهی خاکی، پدر و پسرِ پیشدبستانی ایستادهاند؛ منتظرند که به آنها برسم.
پسری که تنها دوست ندارد به مدرسه برود. دستِ راست را برای مصافحه سمتش میگیرم با دستِ چپش دستم را میگیرد.
در باریکهی پیادهرویِ خاکیِ ساختهی دانشآموزان قدم میزنیم. من در وسط و او در بیرون.
چند سؤال که جوابش را میدانم، از او میپرسم:
– کجا میری؟
– مدرسه.
– مدرسه چه کار میکنی؟
– درس میخونم.
دو سه روز پیش، از دختربچهای همقدِ کیفش پرسیدم، گفت: چیزا بُورِن (تغذیه بخوریم).
میگویم: بیا در راهِ اصلی خاکی میشوی.
سرش را زیر میکند؛ همراه با مکثی فکربار، میگوید:
– کفش پامه.
#روزنگاه
❤3
شاید مردها برای این که بفهمند به کمال رسیدهاند، نیاز دارند زنی را برای همیشه دوست داشته باشند.
#شاید_پراکنی
#شاید_پراکنی
❤3🕊1