برگ|فاروق
26 subscribers
24 photos
8 videos
2 files
«برگِ خشکم در کفِ باد صبا افتاده‌ام»



@Farough_76
Download Telegram
زیستِ ذهنی

شما در درون زندگی می‌کنید یا بیرون؟
معیارش را خودتان بسازید و با خط‌کش اندازه‌گیریش کنید، اصلن می‌توانید کیفی در نظرش بگیرید.

در لمکده‌ی ذهن می‌بافم؛ جامعه آرمانی را در شخصیت آرمانی طرح‌ریزی می‌کنم، اما همین که بیدار می‌شوم آنها را در جیب ذهن می‌گذارم برای روزهای بعد.

راستش به‌گونه‌ای است که گاهی می‌نشینی و فکر می‌کنی دیگران خوشبختی دیگری دارند و بهتری؛ مثل کسانی که حس می‌کنند در خارج از شهرشان زندگی بهتر است و مردمش به جهان فاضله نزدیک‌تر.

حس می‌کنم زیست ذهنی بیش از آرزو و رویا‌های پشت‌سر هم است. چیزی مثل یک شهر از اخلاق، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... یا مثل یک جهان. حال، معیار فضیلتش چیست و معیار عدالتش؟


#مهمل_بافی
👏1
نه پاییزی و نه زرد
شاخه‌ی عریان روی تبر
به همه باید گفت به جبر:
افتاده است برگ؟

#خط_خطی
1😢1
صفحه‌ی اول کتاب؛ ستایش

صفحه‌ی اول کتاب است. به بچه‌ها گفتم، یک کلمه‌ای که با آن ارتباط می‌گیرید را کنار شماره‌ی صفحه‌ی کتاب یادداشت کنید. و جمله‌ای در موردش به بچه‌ها بگویید.

کلمه‌های جور و اجور و جمله‌های دلپسندی رد و بدل شد.
به مانی رسیدم، گفت: «خاک: شد‌‌ شد، نشد می‌رم زیر خاک، بی‌خیال آرزوهام.»
جمله‌ی کتاب: «خاک ضعیف* از تو توانا شده.»

بیش‌تر ماندم، بیش‌تر نگاهش کردم. تشویقش کردیم، رفتیم ادامه‌ی ۳۴ نفر.


*خاک ضعیف: منظور انسان




#روزنگاه
👏21
تو آغاز کن
می‌رود طلوع
می‌گذرد غروب
می‌‌سراید نور
آغاز تو کن
آزاد شو اشک
آزاد شو لبخند
آغاز کن تو
فریادِ این ترس
فریادِ این غم
پایانِ این من

#خط_خطی
1👏1
یک به‌‌اضافه‌ی یک، مساویِ دو تا یک

تنها به خدا نیاز دارم و یک نفر که مثل خدا باشد؛ مثل حرفی که بگوید، مثل کاری که بکند، مثل شب، مثل روز، مثل باد روی برگ‌ها، روی موج‌ها، روی خاک، روی بند رخت؛ مثل قند حل شده در چای؛ مثل خورشید چسبیده به آسمان؛ مثل قطره‌ای که از آسمان بیاید و برود زیرِ زمین؛ مثل مدادِ سبزِ نوک‌سیاه بنویسد؛ مثل یک قلب بتپد، بخندد، بگرید. حالا من می‌مانم؛ مثل چه باشم؟


#روزنگاه
2
زنگ آخر

زمانی با توپ‌ها بازی می‌کردم
زمانی آواز پرندگان را می‌شنیدم
زمانی به بیهودگی آسمان را نگاه می‌کردم
زمانی مسیر خانه‌ی مورچه‌ها را بلد بودم
زمانی تمام حرف‌های سگ همسایه را می‌فهمیدم
زمانی جیب‌هایم پر از سنگ بودند برای دانه‌های سرخِ کُنار
زمانی به همه‌ی درس‌ها مسلط بودم
چه شد که دانش‌آموز شدم؟
چه شد که معلم شدم؟
چه شد که مدرسه رفتم؟

#روزنگاه
👌1
بیداری

آیا تا حالا شهری که مردمش شب نمی‌خوابند، رفته‌ای؟
جایی که همه بیدارند
جایی که چشم‌ها خوابشان نمی‌برد
هیچ‌کس رویا و خیالی نمی‌بیند
کسی هم خوابش را تعریف نمی‌کند
جایی که ستارگان را هم نمی‌شمارند
تنها بیدارند
من ‌رفته‌ام
خیلی سردرد دارد.


#روزنگاه
💔1
برگه‌ی سفید با خط‌های آبیِ موازی بود، دیروز. اکنون همان برگه و خطش تکرار می‌شود، تکرار خط خستگی. شاید، زمین برای خسته ‌کردن می‌چرخد.


#شاید_پراکنی
💔1
هنوز هم شب‌ها ترانه، رقص و قطره‌ای دل آسودگی دارند. اما گم می‌شوند زیر این همه ستاره. ما حوصله‌ی گشتنِ شادی‌های گم‌شده را نداریم.

#مهمل_بافی
1👏1🕊1
می‌طلبد در خود پیدا کرد: بدی‌های رفته را، خوبی‌های رفته را. لحظه‌ی وصالِ دو تا غم، دو تا شادی؛ سرکوب احساس، سرکوفت خود و بارقه‌های لرزان سرخوشی را. آنها را گرفت و با یک خط به هم رساند: در نگاه نارنجیِ غروب، در نگاه زرد ماه، در نگاه آبی دریا، در نگاه سیاه و سفید امروز و در نگاه شفاف آینه. زنگ دردآموزی و رنج‌آموزی‌ست.


#روزنگاه
1👏1
صبح، آغاز یک راه
صبح، پایان یک آه
صبح، مه یک دَم
صبح، زمزمه‌ی باز دَم
صبح، لمس یک تن
صبح، صدای یک زن
صبح، پیغامِ بیدار
صبح، زوال بیداد
صبح، گلبرگ خدا
صبح، شعر یک شب


#روزنگاه
❤‍🔥1👏1
چقدر

به من بگو: دنیا زیباست.
به او بگو: عه، دنیای بزرگ و یک آدم.
به آنها بگو: چقدر آدم، چقدر پا، چقدر دست، چقدر سر، چقدر چقدر.
به کسی نگو این‌ها بهانه‌ست.


#روزنگاه
شاید به اندازه‌ی بیشتر، دین دیدن است؛ دیدن یعنی قدم زدن و قدم زدن یعنی سفر.


#شاید_پراکنی
راه و خاک

دو سه دقیقه مانده به ۷:۳۰.
شب‌ها ملایم و صبح، آفتاب پاییزی‌ست. پاییزِ کتابی.

در شرقی‌ترین قسمتِ جنوب، دو فصل وجود دارد: گرموغ (تابستان) و زمستون.
هوا که خنک می‌شود، درختان شاخه می‌تکانند و برگ‌زاییِ کُنارها شروع می‌شود.
فصلِ زرد، بعدِ بهار است همان فصل رطب.

سیمِ برق از راست به چپ جاده کشیده شده است و هر صبح، دو سه یا کریم و گنجشک قرق کرده‌اند.

اولِ جاده‌ی خاکی، پدر و پسرِ پیش‌دبستانی ایستاده‌اند؛ منتظرند که به آن‌ها برسم.
پسری که تنها دوست ندارد به مدرسه برود. دستِ راست را برای مصافحه سمتش می‌گیرم با دستِ چپش دستم را می‌گیرد.

در باریکه‌ی پیاده‌رویِ خاکیِ ساخته‌ی دانش‌آموزان قدم می‌زنیم. من در وسط و او در بیرون.
چند سؤال که جوابش را می‌دانم، از او می‌پرسم:
– کجا می‌ری؟
– مدرسه.
– مدرسه چه کار می‌کنی؟
– درس می‌خونم.

دو سه روز پیش، از دختر‌بچه‌ای هم‌قدِ کیفش پرسیدم، گفت: چیزا بُورِن (تغذیه بخوریم).

می‌گویم: بیا در راهِ اصلی خاکی می‌شوی.
سرش را زیر می‌کند؛ همراه با مکثی فکربار، می‌گوید:
– کفش پامه.


#روزنگاه
3
ما آدم‌های جدایی هستیم که احساسات ما را پیوند می‌زنند.


#شاید_پراکنی
2👍2
وظیفه‌ی فکر کردن رو داریم از دست میدیم.


#شاید_پراکنی
2👍1
دگرگویی

سقراط: انسان خودت را بشناس.
نیچه: انسان خودت باش.
رفیقم: بی‌شعور، خر نشو.


#روزنگاه
😁1🤣1
شاید مرد‌ها برای این که بفهمند به کمال رسیده‌اند، نیاز دارند زنی را برای همیشه دوست داشته باشند.


#شاید_پراکنی
3🕊1