ده سال پیش، یک سال و نیم بعد از آنکه وضع اقتصاد خراب شده بود و بنده را فرستاده بودند آیووا وسط مزارع ذرت، فرصتی جور شد تا از آیووا بیاییم بیرون و حرکت کنیم به سمت پایتخت. اول قرار بود که ریلکس طوری بنشینیم توی کامیون و وسایل را بیاوریم واشنگتن. بعد ناگهان یک روزی چند تا پروژه بزرگ خورد به تور هر دو تا دفتر و هر دو همزمان گفتند که احتیاج به نیرو دارند و من باید برای هر دو کار کنم. یک کمی بحث و فحص و بالا و پایین کردیم و خلاصه قرار بر این شد که تا شش ماه، دو هفته آیووا باشم و دو هفته واشنگتن، دیسی. مشکل اینجا بود که آن قسمت آیووا که من بودم فرودگاه نداشت و صرفا دو تا هواپیمای ملخی داشت که یک بار در روز پرواز میکردند به سمت شیکاگو و کانزاس سیتی. برنامه آن پروازها هم به من نمیخورد. نتیجه این شد که دو هفته کار میکردم و به آخر هفته که میرسید، دو ساعت رانندگی میکردم به یک شهر دیگری و بعد از آنجا میرفتم شیکاگو و از شیکاگو به واشنگتن و بعد ماشین اجاره میکردم و میرفتم یک هتلی میآرمیدم تا هفت صبح و بعد میرفتم صبحانه پنکیک و بیگل میخوردم و سلانه سلانه میرفتم شرکت. ساعت دو توی آیووا میزدم به جاده و معمولا دوازده شب میرسیدم دیسی و قصه هر دوهفته یک بار همین بود.
بعد گاهی اوقات توی این دنیا یک اتفاقاتی میافتد انگار کن که به قول آقای نامجو گوشه سلمک شور را در گام بلوز پیدا کرده باشی. یک شب توی آیووا رفته بودم باشگاه و با خانم کهنسال کارمند باشگاه گپ میزدم و پرسید که چرا کم پیدا هستم و گفتم قصه این است. گفت کدام حومه دیسی و گفتم فلان حومه. گفت کدام هتل و گفتم فلان هتل. گفت آن نقاشی را دیدهای؟ سبز روشن از کنار میز کارمندهای هتل کشیده شده تا دیوار؟ دامن سبز فلک دارد و داس مه نو؟ شوهر من کشیده. مهندس برق بود. بازنشستگی افتاد به نقاشی. این را کشید و فروخت به آن هتل. این بار که رفتی نگاهش کن. به یاد مزارع آیووا کشیده، تو هم نگاه کن و یاد ما باش.
بعد گذشت تا دیروز که روزگار باز گوشه سلمک شور را برای ما در گام بلوز پیدا کرد. همکارم زنگ زد که فلانی، باید برویم یک شرکتی جلسه و تو از همه به این شرکت نزدیکتری. میشود تو بروی؟ گفتم کجاست؟ آدرس را برایم فرستاد. دو تایی نشسته بودیم پشت کامپیوتر و آدرس را توی گوگل مپس نگاه میکردیم. گفت سر خیابانش مثل اینکه یک هتل است. نگاه کردم و یک لحظه باورم نشد که روزگار باز من را فرستاده همانجا، این بار برای جلسه. گفتم آره. سر خیابان یک هتل است و داخل هتل یک تابلوی نقاشی دارد از مزارع ذرت که یک مهندس برق بازنشسته کشیده. جلسه را هم بگذارید برای من. حرفی نیست.
صبح زود رفتم دم هتل و صبحانه باز پنکیک و بیگل خوردم. گاهی به مسیر طی شده باید فکر کرد، کنار یک تابلو از مزارع ذرت.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
بعد گاهی اوقات توی این دنیا یک اتفاقاتی میافتد انگار کن که به قول آقای نامجو گوشه سلمک شور را در گام بلوز پیدا کرده باشی. یک شب توی آیووا رفته بودم باشگاه و با خانم کهنسال کارمند باشگاه گپ میزدم و پرسید که چرا کم پیدا هستم و گفتم قصه این است. گفت کدام حومه دیسی و گفتم فلان حومه. گفت کدام هتل و گفتم فلان هتل. گفت آن نقاشی را دیدهای؟ سبز روشن از کنار میز کارمندهای هتل کشیده شده تا دیوار؟ دامن سبز فلک دارد و داس مه نو؟ شوهر من کشیده. مهندس برق بود. بازنشستگی افتاد به نقاشی. این را کشید و فروخت به آن هتل. این بار که رفتی نگاهش کن. به یاد مزارع آیووا کشیده، تو هم نگاه کن و یاد ما باش.
بعد گذشت تا دیروز که روزگار باز گوشه سلمک شور را برای ما در گام بلوز پیدا کرد. همکارم زنگ زد که فلانی، باید برویم یک شرکتی جلسه و تو از همه به این شرکت نزدیکتری. میشود تو بروی؟ گفتم کجاست؟ آدرس را برایم فرستاد. دو تایی نشسته بودیم پشت کامپیوتر و آدرس را توی گوگل مپس نگاه میکردیم. گفت سر خیابانش مثل اینکه یک هتل است. نگاه کردم و یک لحظه باورم نشد که روزگار باز من را فرستاده همانجا، این بار برای جلسه. گفتم آره. سر خیابان یک هتل است و داخل هتل یک تابلوی نقاشی دارد از مزارع ذرت که یک مهندس برق بازنشسته کشیده. جلسه را هم بگذارید برای من. حرفی نیست.
صبح زود رفتم دم هتل و صبحانه باز پنکیک و بیگل خوردم. گاهی به مسیر طی شده باید فکر کرد، کنار یک تابلو از مزارع ذرت.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Forwarded from Farnoudian Contemplations
در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
مدتها قبل از «جاده شخصیت» آقای دیوید بروکس نوشته بودم. قصه را شروع میکند که هر انسانی یک سری ارزشها دارد که میروند توی رزومه کاری و یک سری ارزشها دارد که وقتی مرد، در مجلس ختمش ذکر میکنند. بعد میگوید که در جهان مدرن ما، این دو چندان همخوانی ندارند. یعنی فرضا بنده فردا سرم را بگذارم زمین، نمیگویند که مرحوم پروژههایش را خیلی خوب مدیریت میکرد و همیشه گزارشهایش را قبل از موعد مقرر و زیر بودجه مشخص تحویل میداد. میگویند که میخواند و مینوشت و علاقه داشت که تجربیاتش را حالا درست یا غلط، با دیگران قسمت کند. دنیا ما را هل میدهد به سمت ارزشهایی که به درد رزومه کاری بخورند و ما هم آن روزهای جوانی با دنیا همراهیم. بالاخره آدم میخواهد کار خوبی داشته باشد و مهارت کسب کند و در رشته خودش اسمی در کند. بعد که این جاده کمی هموارتر شد، صدای درون آدمیزاد در میآید که پس ارزشهای دیگر چی؟ آنها که شخصیت آدم را میسازند چه میشوند؟ و انسان راه میافتد به دنبال آن ارزشها. آقای بروکس اسم این دو را میگذارد آدم یک و آدم دو. آدم یک، از تواناییهایش استفاده میکند تا هر روز در کار و درآمد و امور مادی بهتر شود و آدم دو، به ضعفهایش فکر میکند و بهتر کردن آنها و توی این فکر کردن به ضعفها و ریشههایشان، شخصیت معنویش را میسازد.
امروز صبح بعد از مدتها که از نوشته آقای بروکس میگذشت، خوردم به نوشتهای در وبلاگ آقای بیل گیتس. نوشته بود بیست و پنج ساله که بودم، میخواستم روی هر میزی یک کامپیوتر شخصی باشد و آخر سال که میشد برای ارزیابی خودم مدام از خودم میپرسیدم که این آرزو محقق شده یا نه. امروز که شصت و سه سالهام، وضع شرکت و امور مالی و تجاری را حتما بررسی میکنم، ولی از خودم سوالهای دیگری میپرسم که خود بیست و پنج سالهام احتمالا خندهدار میدید. سوالهای امروزم اینها هستند که آیا سال گذشته برای خانوادهام وقت کافی گذاشتم؟ آیا به اندازه کافی مطالب جدید آموختم؟ آیا دوستیهای جدید تشکیل دادم و دوستیهای قدیم را عمیقتر کردم؟ و یکی هم از دوستم آقای وارن بافت قرض کردهام که آیا آنها که توی زندگی برایم مهم هستند، همانطور که دوستشان دارم دوستم دارند؟
آقای بروکس و آقای گیتس، هر دو یک چیز را میگویند: که ارزشهای آدمی در طول زندگیش تغییر میکنند و از یک زمانی به بعد، علاوه بر بالا رفتن از نردبان زندگی، به فکر گسترده کردن افق هم میافتد. روند طبیعی زندگی هم شاید جز این نیست، ولی خوب است که آدمیزاد از روز اول این سوالهای آقای گیتس را یادش باشد و ارزیابی آخر سالش از آدمی باشد که فقط به فکر بالا رفتن از نردبان نیست و موقع بالا رفتن، اطرافش را هم به دقت نگاه میکند.
نوشته وبلاگ آقای گیتس: https://www.gatesnotes.com/About-Bill-Gates/Year-in-Review-2018
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
امروز صبح بعد از مدتها که از نوشته آقای بروکس میگذشت، خوردم به نوشتهای در وبلاگ آقای بیل گیتس. نوشته بود بیست و پنج ساله که بودم، میخواستم روی هر میزی یک کامپیوتر شخصی باشد و آخر سال که میشد برای ارزیابی خودم مدام از خودم میپرسیدم که این آرزو محقق شده یا نه. امروز که شصت و سه سالهام، وضع شرکت و امور مالی و تجاری را حتما بررسی میکنم، ولی از خودم سوالهای دیگری میپرسم که خود بیست و پنج سالهام احتمالا خندهدار میدید. سوالهای امروزم اینها هستند که آیا سال گذشته برای خانوادهام وقت کافی گذاشتم؟ آیا به اندازه کافی مطالب جدید آموختم؟ آیا دوستیهای جدید تشکیل دادم و دوستیهای قدیم را عمیقتر کردم؟ و یکی هم از دوستم آقای وارن بافت قرض کردهام که آیا آنها که توی زندگی برایم مهم هستند، همانطور که دوستشان دارم دوستم دارند؟
آقای بروکس و آقای گیتس، هر دو یک چیز را میگویند: که ارزشهای آدمی در طول زندگیش تغییر میکنند و از یک زمانی به بعد، علاوه بر بالا رفتن از نردبان زندگی، به فکر گسترده کردن افق هم میافتد. روند طبیعی زندگی هم شاید جز این نیست، ولی خوب است که آدمیزاد از روز اول این سوالهای آقای گیتس را یادش باشد و ارزیابی آخر سالش از آدمی باشد که فقط به فکر بالا رفتن از نردبان نیست و موقع بالا رفتن، اطرافش را هم به دقت نگاه میکند.
نوشته وبلاگ آقای گیتس: https://www.gatesnotes.com/About-Bill-Gates/Year-in-Review-2018
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
GatesNotes
What I learned at work this year
A few thoughts about what went well and what didn’t in Alzheimer’s, climate change, polio, and more.
Forwarded from Farnoudian Contemplations
این خستگی،
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین
۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیمالجثهای دارد که سی و چهل سالهها هم از آن وحشت دارند و دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. میرفت به سمت پلهها، یک میلهای بین پله و دیوار بود که کمکی از آن تاب میخورد، بعد از پلهها بالا میرفت و خارج از نوبت از سرسره پایین میآمد. مفهوم صف و نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را میزد کنار و میآمد پایین. یک روزی وسط آن چند ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردنکلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم بزرگ، با پسر پنج شش سالهاش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس میکرد که از پلهها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک میترسید و زار میزد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پلهها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمیترسه، بعد تو پسری ولی میترسی و گریه میکنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه میکند چون میترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار مغزش قفل کرده. دلیلش هر چه هست، شما بیجا میکنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور میخواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمیترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو پسری و قرار است نترسی.
۲. برای روز زن، اول میخواستم داستان خانم هریت تابمن (https://t.me/farnoudian/7) را اینجا بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ غول شکستهاند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار میشوند و فکر میکنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغهها و ساختارشکنان و باارادهها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا میروند و گوشهچشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچهها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را زیر و زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، میخواهند واقعا انتخاب کنند ونمیخواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمیخواد زنم کار کنه." نمیخواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".
۳. روز زن مال شکستن کلیشههاست. پیشزمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمیروند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمیزند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین
۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیمالجثهای دارد که سی و چهل سالهها هم از آن وحشت دارند و دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. میرفت به سمت پلهها، یک میلهای بین پله و دیوار بود که کمکی از آن تاب میخورد، بعد از پلهها بالا میرفت و خارج از نوبت از سرسره پایین میآمد. مفهوم صف و نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را میزد کنار و میآمد پایین. یک روزی وسط آن چند ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردنکلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم بزرگ، با پسر پنج شش سالهاش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس میکرد که از پلهها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک میترسید و زار میزد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پلهها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمیترسه، بعد تو پسری ولی میترسی و گریه میکنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه میکند چون میترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار مغزش قفل کرده. دلیلش هر چه هست، شما بیجا میکنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور میخواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمیترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو پسری و قرار است نترسی.
۲. برای روز زن، اول میخواستم داستان خانم هریت تابمن (https://t.me/farnoudian/7) را اینجا بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ غول شکستهاند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار میشوند و فکر میکنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغهها و ساختارشکنان و باارادهها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا میروند و گوشهچشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچهها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را زیر و زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، میخواهند واقعا انتخاب کنند ونمیخواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمیخواد زنم کار کنه." نمیخواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".
۳. روز زن مال شکستن کلیشههاست. پیشزمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمیروند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمیزند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Telegram
Farnoudian Contemplations
۱. خانم هریت تابمن نوجوون بود که یه وزنه یک کیلویی خورد توی سرش. یه برده دیگه در حال فرار بود و آقای برده دار گرفتش و به خانم تابمن گفت کمک کن ببندیمش که خانم تابمن گفت نه. آقای برده دار هم وزنه رو صاف پرت کرد تو سر خانم تابمن. به خاطر این مساله خانم تابمن…
دوستان سلام،
قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید تا ازشون بپرسم. اگر هم دوستی دارید که به این پادکست علاقه دارند، لطفاً زمان صحبت و لینک سوال رو دست به دست بچرخونید تا برسه به دستشون.
ممنون و متشکر،
علی
https://docs.google.com/forms/d/1u9PRyxbbv68iOhKEAPuz8i3_bqDFZEUeB4VKQJEjlB4/edit?chromeless=1
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید تا ازشون بپرسم. اگر هم دوستی دارید که به این پادکست علاقه دارند، لطفاً زمان صحبت و لینک سوال رو دست به دست بچرخونید تا برسه به دستشون.
ممنون و متشکر،
علی
https://docs.google.com/forms/d/1u9PRyxbbv68iOhKEAPuz8i3_bqDFZEUeB4VKQJEjlB4/edit?chromeless=1
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Google Docs
فردوسیخوانی
آیا سوالی برای تهیهکننده پادکست فردوسیخوانی دارید؟ لطفا سوال رو بنویسید که توی یک مصاحبه از ایشون بپرسم.
آقای جف وینر مدیرعامل شرکت لینکدین چند سال پیش مقالهای نوشت که دیروز داشتم دوبارهخوانی میکردم. میفرماید که توی جلسه بودم و یک تیمی داشت از اهدافش میگفت و من هی فکر میکردم و میدیدم این اهداف این جماعت خیلی کوچک است و یک آرزوی بزرگ درست و درمانی ندارند. بعد از یک مدت بحث و فحص، گفتم که انتظار من این است که هدفتان حدود بیست برابر این چیزی باشد که برای خودتان تعریف کردید. اگر هم به هدف نمیرسیدند حداقل به چطور رسیدن به یک هدف بزرگ فکر میکردند. آقای وینر بعد ادامه میدهد که همیشه بهترین بحثها و صحبتهای کاریش با کسانی بوده که رویاهای بزرگ داشتند. این آدمها باعث شدند که تیمها جلو بروند و شرکتها را متحول کردهاند.
بعد آقای وینر میگوید که بعد فکر کردم که صرف رویای بزرگ داشتن آدمها را تبدیل میکند به یک سری خیالباف. یک چیزی میشود مثل همون قانون جهانشمول جذب که «بهش فکر کنی میشه». خیلی آدمها هستند که رویاهای بزرگ دارند و آب هم از آب تکان نمیخورد و دنیایشان همینی هست که هست. آقای وینر میگوید که اینجا فهمیدم که فاکتور دوم برای انسانی که آرزو دارم باهاش کار کنم اینه که بلد باشد کار و وظیفه محول شده را به نحو احسن انجام بدهد و فقط کلهای پر از آرزو نداشته باشد. آدم اهل عمل و انجام دادن کار باشد با سابقهای که قابلیتهایش را نشان بدهند.
آقای وینر میگوید که به اینجا رسیدم و فکر کردم که قصه تمام است. با این آدمهاست که میخواهم کار کنم، ولی بعد فکر کردم که اگر کسی واقعا خوب کار کرد و آینده بزرگی رو برای تیمش درنظر گرفت، من کشته مرده کار کردن با این آدم خواهم شد؟ اینجا بود که فهمیدم اگرچه خیلی آدمها با این دو مورد به جاهای بزرگی رسیدند، ولی برای من این دو تا شرط لازم هستند و کافی نیستند. کسی که این دو خصلت را داشت باید یک خصلت سومی داشته باشد که هر بار وسط کارش به یک سربالایی خورد، زندگی بقیه افراد تیم را به آنها زهرمار نکند. باید احساسات همکارانش را درک کند و بلد باشد از کارش لذت ببرد و این حس لذت را به بقیه اعضای تیم هم بدهد و با همدلی کار را مدیریت کند. اینجا آقای وینر یک حبابی از توی سرش درمیآید و یک چراغی تویش روشن میشود و آقای جف وینر یک لبخندی میزند. آدم ایدهآلش را پیدا کرده و حالا سه تا دایره تو در تویش به درد ما هم میخورد.
https://www.linkedin.com/pulse/20140824235337-22330283-the-three-qualities-of-people-i-most-enjoy-working-with/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
بعد آقای وینر میگوید که بعد فکر کردم که صرف رویای بزرگ داشتن آدمها را تبدیل میکند به یک سری خیالباف. یک چیزی میشود مثل همون قانون جهانشمول جذب که «بهش فکر کنی میشه». خیلی آدمها هستند که رویاهای بزرگ دارند و آب هم از آب تکان نمیخورد و دنیایشان همینی هست که هست. آقای وینر میگوید که اینجا فهمیدم که فاکتور دوم برای انسانی که آرزو دارم باهاش کار کنم اینه که بلد باشد کار و وظیفه محول شده را به نحو احسن انجام بدهد و فقط کلهای پر از آرزو نداشته باشد. آدم اهل عمل و انجام دادن کار باشد با سابقهای که قابلیتهایش را نشان بدهند.
آقای وینر میگوید که به اینجا رسیدم و فکر کردم که قصه تمام است. با این آدمهاست که میخواهم کار کنم، ولی بعد فکر کردم که اگر کسی واقعا خوب کار کرد و آینده بزرگی رو برای تیمش درنظر گرفت، من کشته مرده کار کردن با این آدم خواهم شد؟ اینجا بود که فهمیدم اگرچه خیلی آدمها با این دو مورد به جاهای بزرگی رسیدند، ولی برای من این دو تا شرط لازم هستند و کافی نیستند. کسی که این دو خصلت را داشت باید یک خصلت سومی داشته باشد که هر بار وسط کارش به یک سربالایی خورد، زندگی بقیه افراد تیم را به آنها زهرمار نکند. باید احساسات همکارانش را درک کند و بلد باشد از کارش لذت ببرد و این حس لذت را به بقیه اعضای تیم هم بدهد و با همدلی کار را مدیریت کند. اینجا آقای وینر یک حبابی از توی سرش درمیآید و یک چراغی تویش روشن میشود و آقای جف وینر یک لبخندی میزند. آدم ایدهآلش را پیدا کرده و حالا سه تا دایره تو در تویش به درد ما هم میخورد.
https://www.linkedin.com/pulse/20140824235337-22330283-the-three-qualities-of-people-i-most-enjoy-working-with/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Linkedin
The Three Qualities of People I Most Enjoy Working With
Several weeks ago, I shared the above Venn diagram in a status update. With 20k+ likes and comments on LinkedIn and over 2.
Farnoudian Contemplations pinned «دوستان سلام، قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید…»
سالها گذشته، ولی هر سال عید که میشود یاد عزیزی میافتم که گرفتار عذابی الیم بود. از آن عذابهای پرومتهوار که هر روز به کوه زنجیر باشد و عقابی جگرش را بخورد و باز فردا جگر نو دربیاید و باز از اول. غمخوارش بودم و نگران آنچه در زندگیش میگذشت و نور از هیچ جای این تاریکی پیدا نبود. بعد ناگهان یک روز قبل از عید ایمیل زد و سه صفحه دستنوشته فرستاد. فکر کردم همه درد را گذاشته روی کاغذ و برایم فرستاده، ولی برخلاف فکرم از امید نوشته بود. که بین این همه درد، برگ و شکوفه درختان ولیعصر یادم آورد که امید هنوز و همیشه زنده است. امروز که سالهاست دردش حل شده، نامهاش برای من یادآور حرف دکتر لوترکینگ است که «ناامیدیهای محدود را باید پذیرفت ولی امید بیپایان را از دست نداد»، یا یادآور حرف خانم امیلی دیکنسون، که شاید خیلی چیزهای دنیا ناممکن باشد، ولی «من در امکان زندگی میکنم.» سه صفحه نامه دوستم سالهاست که با عیدهای من گره خورده. هر منحنی خطش روی کاغذ آن چیزی را زنده میکند که برایش زندهایم: امید. هر بهار این امید را میگیرم و دو قسمت میکنم. یکی را با عطر مخلوط میکنم و یکی را با صدا. عطر به یاد آن بزرگان است که رفتهاند، با بوی عیدی و توپ و کاغذ رنگی و بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو. با بوی رختخوابهای روی هم چیده شده کار دیوار اتاق و مخدههای دور اتاق نشیمن. صدا به یاد آن عزیزان که هستند، صدای تبریک عید دوستان و فامیل، صدای نگرانی دخترکم از رشد سبزه هفتسینش، صدای خنده همسرم از اینکه «عید است و ایرانیها همه گلهای مغازه را بردهاند.» صدای «آقا عیدت مبارک» برادرم، و افتخار شنیدن صدای پدر و مادرم. ترکیبش یک معجونی میشود که آدم را هل میدهد جلو. توی هر سربالایی و هر دستانداز و هر درد و گرفتاری. ترکیبش تضمین میدهد که هرچقدر هم هوا خراب باشد، درختان خیابان ولیعصر باز برگ و شکوفه دارند. عید شما مبارک.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Forwarded from یک لیوان چای داغ، نوشتههای حامد قدوسی hamed_ghoddusi
ده عادت کوچکی که در بلندمدت مدت اثر مثبت دارد.
این مطلب را در متنی که لینکش را پایین دیدم و به نظرم هر ده توصیهاش - طبعا با تغییر اعداد و ارقامش برای هر فرد - درست است. خلاصهاش را مینویسم.
۱) هفتهای سه بار ورزش سنگین (مثل وزنهزدن) بکنید.
۲) هر روز برای فردا ۳-۴ اولویت کاری/فکری مشخص کنید.
۳) روزانه ۶۰ دقیقه مطالعه کنید.
۴) روزانه ۳۰ دقیقه بنویسید.
۵) هر روز ۷-۸ ساعت بخوابید.
۶) هر روز ۳۰ دقیقه پیادهروی کنید.
۷) برنامه روزه گاه-به-گاه (Intermittent) داشته باشید و برای زمان طولانی (مثلا ۱۵-۱۶ ساعت) هیچ چیزی نخورید.
۸) در حال زندگی کنید و تمرین حضور ذهن یا Mindfulness داشته باشید.
۹) عشق و محبت به دیگران را تمرین و تجربه کنید.
۱۰) سیدرصد درآمدتان را پسانداز کنید.
منبع
https://getpocket.com/explore/item/10-small-habits-that-have-a-huge-return-on-life
تماس با نویسنده @hamed_ghoddusi
@hamedghoddusi
این مطلب را در متنی که لینکش را پایین دیدم و به نظرم هر ده توصیهاش - طبعا با تغییر اعداد و ارقامش برای هر فرد - درست است. خلاصهاش را مینویسم.
۱) هفتهای سه بار ورزش سنگین (مثل وزنهزدن) بکنید.
۲) هر روز برای فردا ۳-۴ اولویت کاری/فکری مشخص کنید.
۳) روزانه ۶۰ دقیقه مطالعه کنید.
۴) روزانه ۳۰ دقیقه بنویسید.
۵) هر روز ۷-۸ ساعت بخوابید.
۶) هر روز ۳۰ دقیقه پیادهروی کنید.
۷) برنامه روزه گاه-به-گاه (Intermittent) داشته باشید و برای زمان طولانی (مثلا ۱۵-۱۶ ساعت) هیچ چیزی نخورید.
۸) در حال زندگی کنید و تمرین حضور ذهن یا Mindfulness داشته باشید.
۹) عشق و محبت به دیگران را تمرین و تجربه کنید.
۱۰) سیدرصد درآمدتان را پسانداز کنید.
منبع
https://getpocket.com/explore/item/10-small-habits-that-have-a-huge-return-on-life
تماس با نویسنده @hamed_ghoddusi
@hamedghoddusi
Pocket
10 Small Habits That Have A Huge Return On Life
Don’t worry about how you will change. Focus on what habits you want to form and why.
یک نوشتهای دکتر حامد قدوسی عزیز ما گذاشته بود در کانال تلگرامش درباره ده عادت کوچکی که در زندگی آدم تاثیر مثبت دارند. من هم گذاشتمش توی کانال. یک چیزهای کوچکی هستند مثل روزی نیم ساعت پیادهروی و مشخص کردن اولویتهای فردا و کمی مطالعه و کمی نوشتن و از این صحبتها. بعد یادم افتاد که سالها قبل چقدر دنبال این بودم که ناگهان زندگی را کن فیکون کنم و از اول بسازمش و ناگهان هرچه که اشتباه است درست کنم. بعد نمیشد و وصلش میکردم به اراده. آن کسی که آن بالا نشسته است بااراده است، من که ناگهان قادر به تغییر همه زندگی نیستم لابد بیارادهام. بعد کمکم فهمیدم که درد، دردِ اراده نیست. هزار عادت خوب و بد طی سالیان سال، روز بعد از روز نشستهاند توی جان آدمی و انتظار اینکه از امروز آدم خوب غذا بخورد و هر روز ورزش کند و با تمرکز کار کند و با جدیت درس بخواند و آدمهای دور و برش همه از علما و فضلا باشند و این حرفها، با همه اینرسی و لَختی آن عادتها، عملا غیرممکن است. مهم این است که آدم یک عادت خوبی انتخاب کند، بگو روزی نیم ساعت مطالعه، بعد تمام موانع موجود سر راهش با آن نیم ساعت مطالعه را ریشهکن کند: یک ساعت خاص و صندلی خاص و کتاب خوب و یک نور مناسبی انتخاب کند و سر آن ساعت، هر روز عین سریش بچسبد به مطالعه. بعد از چند ماه، همین یک ذره عادت که توی خون آدمیزاد رفت و عوضش کرد و اهل مطالعه شد، میرود سراغ عادت دومی و سومی. خیلی وقتها ما آدمها با همهچیز دنیا صبوریم و با خودمان بیصبر. اراده از آن چیزهای خوب دنیاست، ولی آنچه بهترمان میکند عادت خوب است. آن هم صبر و حوصله میطلبد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یک روشی است که چند سالی است برای مهندسین جوانتر تمرین میکنم. روزهای اول که میآیند آموزش است و سفتی و سختی. یادشان میدهم که شگرد کار اینطور است و فوت و فن کوزهگری آنطور. اول از همه به کیفیت و محتوای محاسبات و گزارشاتت توجه کن، دوم به کارفرما و رابطهات با کارفرما، و سوم به اینکه تمام کار ما از اول تا آخرش ضربالاجل است و همه عالم مدارکشان را یک ساعت دیگر میخواهند. حواست به این سه تا خیلی باشد. هر کدامشان بلنگند ممکن است نانمان آجر شود. برو ببینم چه میکنی. دو سه سالی عرق جبین است و کد یمین. هر روز یک چیز جدید میآموزند و بازخورد میگیرند و یک تکهای از وجودشان را تراش و صیقل میدهند. هر چند ماه یک بار هم ارزیابی عملکرد است که فلان محاسبات را باید یاد بگیری و بهمان مدل را، و این اشکال را تصحیح کنی و آن یکی را. بعد از چند وقتی که محاسبات و گزارشها رسیدند به کیفیت مطلوب و چند ماهی بدون عیب و ایراد عمده گذشت، یک روزی سوال میکنم که فلانی، این گزارش هیچ ایرادی ندارد. شدی مهندس مشاور. حالا اگر کسی این گزارش را بخواند و مقدمه و متن و موخرهاش را ببیند، میفهمد که این را تو نوشتهای؟ محاسبات درست هستند و گزارش هم عالی، اما تو کجای این قصهای؟ آن چیزی که تو را تو میکند و از مثلا من متفاوت میکند کجاست؟ اگر رفیق رفقایت به عنوان آدم کنجکاو از تو یاد میکنند، این کنجکاوی توی گزارش خودش را نشان داده؟ اگر به عنوان آدم دقیق یاد میکنند چطور؟ کسی نداند که تو نوشتهای، از خواندنش میتواند حدس بزند؟ ازاین گزارش سرد و خشک را که به زبان عدد و قانون نوشته شده چطور میشود چرخاند تا تو از وسطش سر در آوری؟ جواب هم مال امروز نیست. هر لحظه راهنمایی خواستی من هستم، مرضم هم مطالعه آدمهاست. ولی برو چند ماهی فکر کن. ایمیل مینویسی، گزارش مینویسی، محاسبه میکنی، فکر کن که این کار من است و امضای من دقیقا کجاست. بعد با هم گپ میزنیم.
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
چند سال پیش وسط جنگلهای وستویرجینیا، ایالتی که شعارش «وحشی و فوقالعاده» است، توی یک کابین دراز کشیده بودم روی کاناپه و نرم نرمک زندگینامه آقای استیو جابز را میخواندم. در صفحات آخر کتاب آقای آیزاکسون یک قر ریزی آمده بود که (نقل به مضمون) «کمتر کسی در رده مدیریتی مثل استیو جابز هست که هم در مقیاس بزرگ مسیر بازار را بفهمد و هم در مقیاس بسیار کوچک با طراحان آیفون سر شکل و قیافه و تعداد دکمهها چانه بزند. آدمها معمولا یا تصویر بزرگ را میبینند و یا گرفتار جزییاتند، ولی جابز هر دوی این خصوصیات را داشت و همین بود که در کارش موفقش کرده بود.» بعد کتاب را که بستم و تمام شد، رفتم قدمی زدم و کنار چند تا آهوی در حال چرا، نشستم به فکر کردن. موضوعی بود که برای دومین بار میآمد توی ذهن. بار اول راهنمایی بودم و مجله دانشمند مقالهای داشت از آقای ارنست رادرفورد. خبرنگاری مدام توی پر و پای آقای رادرفورد میپیچید و اصرار میکرد که تحقیقاتت را برای من توضیح بده که مقاله کنم و آقای رادرفورد هم مدام میگفت وقت ندارم و پشت گوش میانداخت تا اینکه یک روزی خسته شد و یک سری یادداشت را پرت کرد که «بدبخت تو از فیزیک چه میفهمی؟ بیا این هم تحقیقات من.» یک هفته گذشت و آقای رادرفورد هفته بعد مقاله آقای خبرنگار را دید که به انگلیسی سلیس و به زبان قابل فهم تحقیقش را خلاصه کرده بود و جمله معروفش را گفت که «اگر بلد نیستی نظریه فیزیک را برای پیشخدمت بار توضیح دهی، احتمالا نظریه خوبی نیست.»
از آن روز تمام شدن زندگینامه آقای جابز، این «دو طرف طیف» برای بنده شد یکی از اصول یادگیری. هر چیزی که میخواهم درست و درمان یاد بگیرم، به دو طرف طیفش فکر میکنم. آیا قادرم تمام جزییاتش را برای آدم متخصص توضیح بدهم و همزمان تمام کلیات را به زبان ساده برای آدم غیرمتخصص توضیح بدهم؟ مثلا آیا قبل از جلسه با مهندسین سازمان محیط زیست میتوانم استدلالم را برای همکارانم ارائه کنم و وقتی ارائه را تکهتکه میکنند و میکُشند و به صلابه میکشند و از هر کلمهاش توضیح میخواهند و هر جملهاش را لای چرخ گوشت میریزند، آیا میتوانم از هر گوشهاش دفاع کنم؟ و بعد فردا روزش، قادر هستم برای یک سری وکیل که در کار خودشان تبحر دارند ولی لزوما از جزییات مهندسی باخبر نیستند، اصول کلی مطلب را توضیح بدهم. اگر جواب هر دو سوال بله بود، یعنی مطلب را واقعا بلدم. اگر نه، یعنی هنوز کار زیاد دارد. از این «دو طرف طیف» حرف برای زدن زیاد است. تا بقیه قسمتهایش دم میکشند، این یادگیریش اینجا باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
از آن روز تمام شدن زندگینامه آقای جابز، این «دو طرف طیف» برای بنده شد یکی از اصول یادگیری. هر چیزی که میخواهم درست و درمان یاد بگیرم، به دو طرف طیفش فکر میکنم. آیا قادرم تمام جزییاتش را برای آدم متخصص توضیح بدهم و همزمان تمام کلیات را به زبان ساده برای آدم غیرمتخصص توضیح بدهم؟ مثلا آیا قبل از جلسه با مهندسین سازمان محیط زیست میتوانم استدلالم را برای همکارانم ارائه کنم و وقتی ارائه را تکهتکه میکنند و میکُشند و به صلابه میکشند و از هر کلمهاش توضیح میخواهند و هر جملهاش را لای چرخ گوشت میریزند، آیا میتوانم از هر گوشهاش دفاع کنم؟ و بعد فردا روزش، قادر هستم برای یک سری وکیل که در کار خودشان تبحر دارند ولی لزوما از جزییات مهندسی باخبر نیستند، اصول کلی مطلب را توضیح بدهم. اگر جواب هر دو سوال بله بود، یعنی مطلب را واقعا بلدم. اگر نه، یعنی هنوز کار زیاد دارد. از این «دو طرف طیف» حرف برای زدن زیاد است. تا بقیه قسمتهایش دم میکشند، این یادگیریش اینجا باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکم. خانم جولی ویلیامز میگوید که همسرم رفت پیش دکتر و گفت "صادق باش مومن، سرطانه؟" و دکتر کمی من و من کرد و گفت "راستش شکّم به سرطان میبره". بعد هم که بالا و پایین و تست و آزمایش، معلوم شد که سرطان روده پیشرفته دارم و معالجه نه امروز و دیروز، که باید سالها قبل شروع میشده. بعد میگوید که آقای همسر که وکیل متخصص مالیات است، آن شب توی بیمارستان نشسته بود و حساب و کتاب و تحقیق میکرد که سرطان روده بزرگ استیج چهار، هشت درصد شانس زنده ماندن دارد و اگر دکتر این را گفت، شاید شانس بیشتر باشد و اگر آن را گفت کمتر، و من گفتم که "بچه جان، این احتمالها را بگذار کنار که اگر دعوا سر احتمال بود، من امروز اصلا زنده نبودم ."
دوم. خانم جولی ویلیامز قصه زندگیش را از روز اول، و حتی قبل از روز اول، تعریف میکند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بیناییم را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادر هم من را بردند و آنکه با رفتنم مخالفت کرد، خانوادهام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته بود گل بچیند و بله را گفته بود، امروز اینجا نبودم. احتمال اینکه بگوید نه، از هشت درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند خانه و مادربزرگم که گفت "خب ببریدش عطاری دومی"، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همانطور هم زندگی میکند و نجاتم داد.
سوم. دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با سیصد نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه میکردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از هشت درصد کمتر بود، ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم بردندم دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از هشت درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کمبینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کمبینایان و آنقدر اصرار کردم که میخواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کمبینایان بیرونم آوردند و با آنها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی بچههای فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کمبینایی و نرو، عقدهاش توی دلم مانده. قبل از سی سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل میترسیدم و فکر میکردم که کمبینای تنها برای ناتوها و بیشرفهای این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشتهام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را میکنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو هشت درصد.
چهارم. خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاریهای دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از هشت درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت تویش بمیرد و دو فرزندشان هم آنجا بزرگ شوند. بعد هم برای بچهها از اول تا آخر آنچه توی خانه میگذشت نوشت. از آنجا که پیانو را چه کسی کوک میکند تا اینجا که من که رفتم چه کنید. گفت که همهچیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم، اما یک چیزی است که نمیتوانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسوولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه اینها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشمهایش را بست و رفت.
پنجم. آقای نورمن کازینز، روزنامهنگار آمریکایی که خودش سالها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، یک روزی گفت که "بزرگترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد." این جولی ویلیامزهای این دنیا آمدهاند که محافظان نور درون باشند.
کتاب خانم ویلیامز: https://www.amazon.com/Unwinding-Miracle-Memoir-Death-Everything/dp/0525511350
پادکست «باز کردن گرههای معجزه»: https://www.podcastrepublic.net/podcast/1449737055
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوم. خانم جولی ویلیامز قصه زندگیش را از روز اول، و حتی قبل از روز اول، تعریف میکند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بیناییم را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادر هم من را بردند و آنکه با رفتنم مخالفت کرد، خانوادهام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته بود گل بچیند و بله را گفته بود، امروز اینجا نبودم. احتمال اینکه بگوید نه، از هشت درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند خانه و مادربزرگم که گفت "خب ببریدش عطاری دومی"، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همانطور هم زندگی میکند و نجاتم داد.
سوم. دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با سیصد نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه میکردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از هشت درصد کمتر بود، ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم بردندم دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از هشت درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کمبینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کمبینایان و آنقدر اصرار کردم که میخواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کمبینایان بیرونم آوردند و با آنها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی بچههای فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کمبینایی و نرو، عقدهاش توی دلم مانده. قبل از سی سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل میترسیدم و فکر میکردم که کمبینای تنها برای ناتوها و بیشرفهای این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشتهام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را میکنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو هشت درصد.
چهارم. خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاریهای دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از هشت درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت تویش بمیرد و دو فرزندشان هم آنجا بزرگ شوند. بعد هم برای بچهها از اول تا آخر آنچه توی خانه میگذشت نوشت. از آنجا که پیانو را چه کسی کوک میکند تا اینجا که من که رفتم چه کنید. گفت که همهچیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم، اما یک چیزی است که نمیتوانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسوولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه اینها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشمهایش را بست و رفت.
پنجم. آقای نورمن کازینز، روزنامهنگار آمریکایی که خودش سالها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، یک روزی گفت که "بزرگترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد." این جولی ویلیامزهای این دنیا آمدهاند که محافظان نور درون باشند.
کتاب خانم ویلیامز: https://www.amazon.com/Unwinding-Miracle-Memoir-Death-Everything/dp/0525511350
پادکست «باز کردن گرههای معجزه»: https://www.podcastrepublic.net/podcast/1449737055
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهایی عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی بود. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی. یه عده دوستیم و دور همیم و این از همهچیز مهمتره.» مثال دومش اینکه شنبه صبح دیگری با رفقا مشغول گرم کردن خودمان بودیم و استاد ایستاد و نگاهم آن کرد و رفت توی فکر. بعد از کلاس همه را چند دقیقه نگهداشت و گفت «امروز فهمیدم که لازمه روی یک سری اصول کار کنیم. با یکی از بچهها صحبت کردم و از هفته دیگه هر کسی دوست داره یک ساعت زودتر بیاد و یک ساعت اول کلاس روی ضربات دست و پا کار کنیم.» همه رایگان. همه مرامی. پنج سالش را ما استفاده کردیم، هنوز هم ادامه دارد.
سوم. داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «خاطرات خوبی از مینسوتا دارم. جوون بودم گاهی شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم. تو هم برو خوش باش و از سرما نترس.» از بچهها شنیده بودم که استاد دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو دارد و از دهه هفتاد میلادی از اولین مربیهای یوگا در آمریکا بوده، ولی از شیرجه بیخبر بودم. تشکری کردم و کارت دستنویس تشکری دادم و بار سفر بستم و رفتم. سال بعد یکی از رفقا ایمیل زد که ویدیوی سخنرانی استاد را در مراسم پذیرشش در «تالار افتخارات فدراسیون شیرجه تکزاس» ببینید. تازه فهمیدم که استاد پنج بار قهرمان شیرجه منطقه و سه بار قهرمان آمریکا بوده و در سالهای هفتاد و شش و هشتاد مربی تیم المپیک آمریکا* و در سال هفتاد و نه مربی تیم ملی در رقابتهای قهرمانی جهان بوده.
چهارم. دیروز، یک روز بعد از روز معلم در ایران و چهار روز قبل از روز معلم در امریکا، اسم استاد در «تالار افتخارات دانشگاه» هم ثبت شد. برایش تبریک که نوشتم، فکر کردم که به قول قیصر بعد از «سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون میره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» اما آن آدمی که به آدم میآموزد که آن کاردرستها و جنسهای اصل دنیا فروتن هستند و «جوونیها گاهی شیرجه میزدند» از یاد آدم نمیروند. برای استاد نوشتم یازده سال پیش، چند ماه بعد از اینکه تولد شصت سالگیت را جشن گرفتیم این را گفتی. حرف یومیهات بود و یادت نیست، ولی یاد من ماند و دانشجوی تازه از ایران رسیده باشم یا مدیر پروژه باسابقه یا مدیرعامل فلانجا، فرقی نمیکند و از یادم نخواهد رفت. افتخارات مبارک استاد باشد و آن روز تماشای ویترین مغازه در منیریه گرامی بماند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی بود. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی. یه عده دوستیم و دور همیم و این از همهچیز مهمتره.» مثال دومش اینکه شنبه صبح دیگری با رفقا مشغول گرم کردن خودمان بودیم و استاد ایستاد و نگاهم آن کرد و رفت توی فکر. بعد از کلاس همه را چند دقیقه نگهداشت و گفت «امروز فهمیدم که لازمه روی یک سری اصول کار کنیم. با یکی از بچهها صحبت کردم و از هفته دیگه هر کسی دوست داره یک ساعت زودتر بیاد و یک ساعت اول کلاس روی ضربات دست و پا کار کنیم.» همه رایگان. همه مرامی. پنج سالش را ما استفاده کردیم، هنوز هم ادامه دارد.
سوم. داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «خاطرات خوبی از مینسوتا دارم. جوون بودم گاهی شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم. تو هم برو خوش باش و از سرما نترس.» از بچهها شنیده بودم که استاد دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو دارد و از دهه هفتاد میلادی از اولین مربیهای یوگا در آمریکا بوده، ولی از شیرجه بیخبر بودم. تشکری کردم و کارت دستنویس تشکری دادم و بار سفر بستم و رفتم. سال بعد یکی از رفقا ایمیل زد که ویدیوی سخنرانی استاد را در مراسم پذیرشش در «تالار افتخارات فدراسیون شیرجه تکزاس» ببینید. تازه فهمیدم که استاد پنج بار قهرمان شیرجه منطقه و سه بار قهرمان آمریکا بوده و در سالهای هفتاد و شش و هشتاد مربی تیم المپیک آمریکا* و در سال هفتاد و نه مربی تیم ملی در رقابتهای قهرمانی جهان بوده.
چهارم. دیروز، یک روز بعد از روز معلم در ایران و چهار روز قبل از روز معلم در امریکا، اسم استاد در «تالار افتخارات دانشگاه» هم ثبت شد. برایش تبریک که نوشتم، فکر کردم که به قول قیصر بعد از «سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون میره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» اما آن آدمی که به آدم میآموزد که آن کاردرستها و جنسهای اصل دنیا فروتن هستند و «جوونیها گاهی شیرجه میزدند» از یاد آدم نمیروند. برای استاد نوشتم یازده سال پیش، چند ماه بعد از اینکه تولد شصت سالگیت را جشن گرفتیم این را گفتی. حرف یومیهات بود و یادت نیست، ولی یاد من ماند و دانشجوی تازه از ایران رسیده باشم یا مدیر پروژه باسابقه یا مدیرعامل فلانجا، فرقی نمیکند و از یادم نخواهد رفت. افتخارات مبارک استاد باشد و آن روز تماشای ویترین مغازه در منیریه گرامی بماند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
هم برادر بزرگتر و هم برادر کوچکتر آقای یلا سوبارو در نتیجه بیماریهای استوایی مرده بودند و در نتیجه تخصصش رو در بیماریهای استوایی گرفته بود. حدود صد سال پیش هم از دانشکده مطالعات استوایی هاروارد پذیرش گرفت و تا درباره بیماریهای مناطق استوایی تحقیق کنه، ولی به شهر بوستون و دانشگاه هاروارد که رسید، فهمید که توی این زمهریر چندان بازاری برای متخصص بیماریهای استوایی نیست و کار پیدا نمیشه. شبها توی یک بیمارستان به عنوان باربر کار میکرد و روزها درس میخوند و به سرنوشت و زندگیش فکر میکرد. بالاخره تونست توی دانشکده زیستشیمی کار بگیره. یه چیزی مثل کمک استاد امروز. در طول مطالعات دکتراش هم مولکول ایتیپی و راه تغذیه سلولی رو کشف کرد و هم مولکول کریتین. اگر امروز بود با هر کدوم این تحقیقات، اسم آقای سوبارو در جهان علم میدرخشید ولی امروز نبود و صد سال پیش بود و رنگ پوست و لهجه از شایستگی خیلی مهمتر بود و آقای سوبارو حتی استاد تماموقت هم نشد. یک چیزی شبیه داستان آن ستارهشناس ترک داستان شازده کوچولوی آقای اگزوپری که کسی حرفش را به خاطر لباس محلی باور نمیکرد.
از هاروارد که بیرونش کردند، آقای سوبارو رفت یک شرکت خصوصی در نیویورک. هدف این بود که اسید فولیک رو که در پیشگیری از کمخونی نقش اساسی داره تولید کنه و به قرص تبدیل کنه و به ملت بفروشه. تمام سعی و تلاشش رو میکرد و توی این سعی و تلاش مواد شیمیایی مختلفی رو هم سنتز کرد اما اسید فولیک سنتز نمیشد. از اون طرف داستان، آقای سیدنی فاربر در حال مطالعه بر روی سرطان خون کودکان بود و طی یک سری آزمایش خطرناک، فهمیده بود که اسید فولیک سرعت لوسمی رو به شدت زیاد میکنه. به فکرش رسید که اگر ماده شیمیایی پیدا کنه که خواص مخالف اسید فولیک داشته باشه، شاید سرعت بیماری کم بشه. یاد مرد هندی ساکت و سختکوش آزمایشگاه کناری افتاد. نامهای نوشت که «یلا جان، ازت بخوام یک ماده شیمیایی برام بفرستی که خواصی کاملا مخالف اسید فولیک داشته باشه، چی میفرستی؟» و آقای سوبارو دو ماده مختلف فرستاد، اولی جواب نداد، اما دومی، آمینوپترین، هنوز در کنترل لوسمی استفاده میشه. اولین شیمیدرمانی تاریخ، با همکاری این دو نفر انجام شد. نام آقای فاربر در عالم پزشکی جاودان موند، اما از آقای سوبارو که چند ماهی بعد از این داستان قلبش ناگهان تصمیم به ایستادن گرفت خیلی اسمی نمونده. این دو روزه به آقای سوبارو زیاد فکر کردم. به شبهای بار بردن دربیمارستان و به تبعیضهای آشکار و به استقامت و علاقهاش به علم. از یک سری آدمها باید یاد کرد، آقای سوبارو یکی از اونهاست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
پ.ن.۱. بیشتر متن از کتاب بینظیر «امپراطور بیماریها - تاریخ سرطان» نوشته آقای سیدارتا موکرجی گرفته شده، که گویا به فارسی هم ترجمه شده. از کیفیت ترجمه بیخبرم، ولی متن اصلی فوقالعاده روان و خوب نوشته شده.
پ.ن.۲. توضیح واضحات بدم که تردیدی در اینکه در دنیای امروز هم تبعیض وجود داره نیست. صرفا میزانش نسبت به صد سال پیش خیلی کمتره.
از هاروارد که بیرونش کردند، آقای سوبارو رفت یک شرکت خصوصی در نیویورک. هدف این بود که اسید فولیک رو که در پیشگیری از کمخونی نقش اساسی داره تولید کنه و به قرص تبدیل کنه و به ملت بفروشه. تمام سعی و تلاشش رو میکرد و توی این سعی و تلاش مواد شیمیایی مختلفی رو هم سنتز کرد اما اسید فولیک سنتز نمیشد. از اون طرف داستان، آقای سیدنی فاربر در حال مطالعه بر روی سرطان خون کودکان بود و طی یک سری آزمایش خطرناک، فهمیده بود که اسید فولیک سرعت لوسمی رو به شدت زیاد میکنه. به فکرش رسید که اگر ماده شیمیایی پیدا کنه که خواص مخالف اسید فولیک داشته باشه، شاید سرعت بیماری کم بشه. یاد مرد هندی ساکت و سختکوش آزمایشگاه کناری افتاد. نامهای نوشت که «یلا جان، ازت بخوام یک ماده شیمیایی برام بفرستی که خواصی کاملا مخالف اسید فولیک داشته باشه، چی میفرستی؟» و آقای سوبارو دو ماده مختلف فرستاد، اولی جواب نداد، اما دومی، آمینوپترین، هنوز در کنترل لوسمی استفاده میشه. اولین شیمیدرمانی تاریخ، با همکاری این دو نفر انجام شد. نام آقای فاربر در عالم پزشکی جاودان موند، اما از آقای سوبارو که چند ماهی بعد از این داستان قلبش ناگهان تصمیم به ایستادن گرفت خیلی اسمی نمونده. این دو روزه به آقای سوبارو زیاد فکر کردم. به شبهای بار بردن دربیمارستان و به تبعیضهای آشکار و به استقامت و علاقهاش به علم. از یک سری آدمها باید یاد کرد، آقای سوبارو یکی از اونهاست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
پ.ن.۱. بیشتر متن از کتاب بینظیر «امپراطور بیماریها - تاریخ سرطان» نوشته آقای سیدارتا موکرجی گرفته شده، که گویا به فارسی هم ترجمه شده. از کیفیت ترجمه بیخبرم، ولی متن اصلی فوقالعاده روان و خوب نوشته شده.
پ.ن.۲. توضیح واضحات بدم که تردیدی در اینکه در دنیای امروز هم تبعیض وجود داره نیست. صرفا میزانش نسبت به صد سال پیش خیلی کمتره.
۱. نه سال یا ده سالم بود. خانه بودیم و رادیو روشن بود و دکتری در مورد زخم معده حرف می زد. می گفت که پرهیز از لیمو ترش و پرتقال و نارنگی و غذاهای اسیدی، همین طور مسواک نکردن با معده خالی احتمال زخم معده را به شدت کم می کند. من راستش کسی که زخم معده داشته باشد نمی شناختم ولی حرف آقای دکتر به هر دلیلی تکانم داد. در این سی سال گذشته مراقب این مسایلی بوده ام که دکتر جان آن روز گفت. این به این معنی نیست که هرگز زخم معده نخواهم گرفت، ولی "احتمال"ش کمتر شده. از آن طرف پنیر و غذاهای چرب و گوشت قرمز و از این چیزها زیاد خورده ام. مراقب کلسترول و تری گلیسرید و این چیزها هم خیلی نبوده ام. به این معنی نیست که حتما سکته قلبی خواهم کرد، ولی مراقب نبوده ام و "احتمال"ش از زخم معده بیشتر است. خیلی ها هزار بار بیشتر از بنده از این چیزها می خورند و سکته نمی کنند. خیلیها هم هزار بار کمتر می خورند و سکته می کنند. هزار و یک عامل دیگر دخیل است از ژن و ورزش و استرس و غیره. پدربزرگ بنده نمونه اش که لب به الکل نزد و از بیماری کبدی مرد. قصه پیچیده تر از این حرفهاست. اگر با یقین می شد حساب کرد "احتمال"ش نمی خواندند.
۲. یک سری اصولی است در زندگانی که به آنها دلخوشیم. فکر می کنیم کارمان را راه می اندازند ولی همه در خدمت این احتمالند. یعنی مثلا از "تداوم" که می گوییم به این معنی نیست که هر کس تداوم داشته پیروز شده و هر کس نداشته نشده. به این معنی است که در این دویست هزار سال حضور بشر در جهان، احتمال پیروزی کسی که تداوم داشته بیشتر بوده. مثلا آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان میامده و می رفته خانه اش، بعد می دیدندش و می گفتند این بدبخت نلسون را می بینی؟ بیست و هفت سال زندان بود. قبلا اصل آدم شر بود. حالا توی سرش می زنی صدایش در نمی آید.
۳. تضمینی نیست راستش. احتمال چیز بی شعوری است. دوست صمیمی قدیمی ما امروز معتاد کارتن خواب است. خانواده بدی هم نداشته، وضع بدی هم نداشته. احتمال وضع امروزش را می خواستی سی سال پیش حساب کنی، آن موقع که من گوش جان به داستان زخم معده می سپردم، یک در میلیارد هم حساب نمی کردی. ولی شده. چند تا تصمیم اشتباه گرفته و حالا آنجاست که هست. "احتمال" برگشتش از این وضعیت هم همان یک در میلیارد است هر چند محال و غیرممکن نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه کپه می شوند روی هم و بعد هم یک روز می زنند از بیخ و بن تعطیلت می کنند. بعد تازه همه هم این نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه را گفتم و اتفاقات بد را نگفتم. ممکن بود آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان می آمد و دم در پایش پیچ می خورد و با مغز می خورد به سنگفرش و می مرد. احتمال اتفاقات بد را می شود کم کرد، ولی غیر ممکنشان نمی شود کرد. به همین سادگی. مثالش هم کم نیست.
۴. بعد همینها هم که نیست، آدمهای ناتو به تورت می خورند، زیرآب زنها، کرم دارها، خبیثها. جنگ می شود. چه می دانم شورش می شود. زلزله می آید. وضع اقتصادی خراب می شود. کلا بخواهی حساب کنی، کلیه موجودات زمینی و دریایی و هوایی علیه بنده و شما هستند که احتمال اینکه کسی شویم و به جایی برسیم کمتر شود. زندگی راستش یک چیزیست مثل ترافیک تهران. یعنی اگر بخواهی از بیرون بنشینی و فکر کنی، فقط فکر و تحلیل، احتمال رسیدن تا همین جایش هم کم بوده. فیلمهای ترافیک تهران را که می بینم، فکر می کنم چطور ملت اینجا رانندگی می کنند. نه نظمی، نه قانونی، همه می خواهند بپیچند جلویت و راه بگیرند. رانندگی اینجا غیرممکن نیست؟ ولی راستش نیست. یعنی خودم هشت سال توی آن ترافیک رانندگی کردم. علتش هم این بوده که هر روز تحلیل نکردم که حالا امروز می روم بیرون و می خورم به ترافیک و چطوری رانندگی کنم. ماشین را برداشته ام و رفته ام. تصادف هم کرده ام، به آدم عوضی هم خورده ام، ولی آخرش شده. بقیه کارهای دنیا هم راستش جز این نیست. آدمیزاد یک اصولی برای خودش تعریف می کند و می رود. تصادف هم می کند، از پشت هم به ماشینش می زنند، ولی آخرش بیشتر ما سالم از این داستان بیرون می آییم. یک عده تصادف مختصری می کنند، یک عده تصادف جدی، یک عده می میرند و یک عده هم خراش برنمی دارند. آخرش هم اینست که اگر زنده بمانی، دوباره فردا روزش باید بروی توی آن ماشین، روز از نو روزی از نو.
۵. آخرهای فیلم مردان سیاهپوش ۳، مامور جی یا همان آقای ویل اسمیت دارد خودش را می بندد به جت پک که پرواز کند فلوریدا. بعد می پرسد که "این لامذهب چطوری کار می کنه؟ بلدی؟" جواب می شنود که "باید خودت را محکم ببندی و به امید بهترین حالت باشی. مثل تمام امور دیگر زندگی." هر چه می کنیم روی محکم بستنش کار می کنیم. آنچه دست ما نیست، نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
۲. یک سری اصولی است در زندگانی که به آنها دلخوشیم. فکر می کنیم کارمان را راه می اندازند ولی همه در خدمت این احتمالند. یعنی مثلا از "تداوم" که می گوییم به این معنی نیست که هر کس تداوم داشته پیروز شده و هر کس نداشته نشده. به این معنی است که در این دویست هزار سال حضور بشر در جهان، احتمال پیروزی کسی که تداوم داشته بیشتر بوده. مثلا آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان میامده و می رفته خانه اش، بعد می دیدندش و می گفتند این بدبخت نلسون را می بینی؟ بیست و هفت سال زندان بود. قبلا اصل آدم شر بود. حالا توی سرش می زنی صدایش در نمی آید.
۳. تضمینی نیست راستش. احتمال چیز بی شعوری است. دوست صمیمی قدیمی ما امروز معتاد کارتن خواب است. خانواده بدی هم نداشته، وضع بدی هم نداشته. احتمال وضع امروزش را می خواستی سی سال پیش حساب کنی، آن موقع که من گوش جان به داستان زخم معده می سپردم، یک در میلیارد هم حساب نمی کردی. ولی شده. چند تا تصمیم اشتباه گرفته و حالا آنجاست که هست. "احتمال" برگشتش از این وضعیت هم همان یک در میلیارد است هر چند محال و غیرممکن نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه کپه می شوند روی هم و بعد هم یک روز می زنند از بیخ و بن تعطیلت می کنند. بعد تازه همه هم این نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه را گفتم و اتفاقات بد را نگفتم. ممکن بود آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان می آمد و دم در پایش پیچ می خورد و با مغز می خورد به سنگفرش و می مرد. احتمال اتفاقات بد را می شود کم کرد، ولی غیر ممکنشان نمی شود کرد. به همین سادگی. مثالش هم کم نیست.
۴. بعد همینها هم که نیست، آدمهای ناتو به تورت می خورند، زیرآب زنها، کرم دارها، خبیثها. جنگ می شود. چه می دانم شورش می شود. زلزله می آید. وضع اقتصادی خراب می شود. کلا بخواهی حساب کنی، کلیه موجودات زمینی و دریایی و هوایی علیه بنده و شما هستند که احتمال اینکه کسی شویم و به جایی برسیم کمتر شود. زندگی راستش یک چیزیست مثل ترافیک تهران. یعنی اگر بخواهی از بیرون بنشینی و فکر کنی، فقط فکر و تحلیل، احتمال رسیدن تا همین جایش هم کم بوده. فیلمهای ترافیک تهران را که می بینم، فکر می کنم چطور ملت اینجا رانندگی می کنند. نه نظمی، نه قانونی، همه می خواهند بپیچند جلویت و راه بگیرند. رانندگی اینجا غیرممکن نیست؟ ولی راستش نیست. یعنی خودم هشت سال توی آن ترافیک رانندگی کردم. علتش هم این بوده که هر روز تحلیل نکردم که حالا امروز می روم بیرون و می خورم به ترافیک و چطوری رانندگی کنم. ماشین را برداشته ام و رفته ام. تصادف هم کرده ام، به آدم عوضی هم خورده ام، ولی آخرش شده. بقیه کارهای دنیا هم راستش جز این نیست. آدمیزاد یک اصولی برای خودش تعریف می کند و می رود. تصادف هم می کند، از پشت هم به ماشینش می زنند، ولی آخرش بیشتر ما سالم از این داستان بیرون می آییم. یک عده تصادف مختصری می کنند، یک عده تصادف جدی، یک عده می میرند و یک عده هم خراش برنمی دارند. آخرش هم اینست که اگر زنده بمانی، دوباره فردا روزش باید بروی توی آن ماشین، روز از نو روزی از نو.
۵. آخرهای فیلم مردان سیاهپوش ۳، مامور جی یا همان آقای ویل اسمیت دارد خودش را می بندد به جت پک که پرواز کند فلوریدا. بعد می پرسد که "این لامذهب چطوری کار می کنه؟ بلدی؟" جواب می شنود که "باید خودت را محکم ببندی و به امید بهترین حالت باشی. مثل تمام امور دیگر زندگی." هر چه می کنیم روی محکم بستنش کار می کنیم. آنچه دست ما نیست، نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
چهارده سال پیش، استیو اینجا ایستاد و به فارغالتحصیلان قبل از شما گفت «زمان شما محدوده. اون رو صرف زیستن زندگی کس دیگه نکنید.» دنباله این حرف رو من اینجا میگم: مربیهای شما ممکنه شما رو مجهز به دانش لازم بکنن، ولی نمیتونن برای کار «آماده»تون کنن. وقتی استیو مریض شد، من به زور به خودم قبولونده بودم که بهتر میشه. نه تنها فکر میکردم زنده خواهد موند، بلکه باور داشتم که سالها بعد از مرگ من هم اپل رو خواهد چرخوند. بعد یه روز به من گفت برم خونهاش و بهم گفت از این خبرها نیست. حتی اون موقع هم فکر میکردم مدیرعامل نخواهد بود ولی رییس هیئت مدیره میشه. کارهای روزانه دیگه با اون نخواهد بود ولی حداقل هست که حرفها و تصمیمهای من رو بشنوه و نظر بده. ولی این باور من دلیلی نداشت. هرگز نباید حتی اینطور فکر میکردم. همه واقعیتها تمام این مدت جلوی روم بود. وقتی استیو رفت، واقعا رفت، من تفاوت بین «آماده شدن» و «آماده بودن» رو با تمام وجود درک کردم. قبلا هم احساس تنهایی کرده بودم ولی این یکی از اون قبلیها ده بار بدتر بود. یکی از اون موقعها بود که کلی آدم دورت هست، ولی نه میبینیشون، نه صداشون رو میشنوی، نه وجودشون رو احساس میکنی. تنها چیزی که احساس میکنی وزن توقعاتشون روی شونههاته. گرد و خاک که فرو نشست، تنها چیزی که میدونستم این بود که من باید بهترین نسخه وجود خودم باشم. میدونستم که اگر صبحها بیدار شی و ساعتت رو بر اساس توقعات و انتظارات دیگران تنظیم کنی، به جز دیوونه شدن چیز دیگهای تهش نیست. اونچه اون روز درست بود، امروز هم درسته. وقتتون رو برای زیستن زندگی کس دیگه تلف نکنید. ادای اونها که قبل از شما اومدن در نیارید تا جایی که تمام شرایط و قابلیتهای شخصی خودتون رو نادیده بگیرید. خودتون رو به زور کج و معوج نکنید تا توی یه قالب جا بگیرید که برای شما ساخته نشده بود. این کار تلاش ذهنی زیادی میطلبه. تلاشی که باید صرف ساخت و آفرینش بشه. وقتتون رو تلف میکنید که ذهنتون رو از اول سیمکشی کنید و همه هم میفهمند که دارید ادا در میارید. دوستان فارغالتحصیل، واقعیت اینه که نوبت شما که رسید، و بهتون قول میدم که خواهد رسید، شما هرگز «آماده» نخواهید بود. اما قرار هم نیست که باشید. در اتفاقات غیرمنتظره به دنبال امید بگردید، در چالشها به دنبال شجاعت، و در جاده تنهایی هدف بلندمدتتون رو پیدا کنید. تمرکزتون رو از دست ندید. خیلی آدمها توی این دنیا میخوان بدون قبول هیچ مسوولیتی اعتبار کار انجامشده رو کسب کنن. خیلیها هستند که برای قیچی کردن روبان افتتاح میان و هیچ چیزی که به پشیزی بیاره نساختند. شما متفاوت باشید. یک چیز باارزش از خودتون به جا بذارید. و همیشه هم یادتون باشه که اونچه ساختید با خودتون نمیتونید ببرید. باید بگذاریدش برای دیگرانی که بعد از شما خواهند اومد. -- سخنرانی آقای تیم کوک، مدیرعامل شرکت اپل، در جمع فارغالتحصیلان سال ۲۰۱۹ دانشگاه استنفورد. ترجمه از علی فرنود
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
«هر انسانی مجموع عکسالعملهاش به تجربیاته. تجربیات شما که تغییر میکنند و بیشتر میشن، انسان متفاوتی میشید و درنتیجه دیدتون به زندگی هم تغییر میکنه. حالا احمقانه به نظر نمیرسه که زندگیهامون رو برای ضرورتهای یک هدف تنظیم کنیم که هر روز [با تجربیات تازه] از زاویه جدیدی میبینیمش؟ اینطوری چه امیدی هست که بتونیم کار مفیدی انجام بدیم؟ جواب این سوال نباید ربطی به اهداف داشته باشه. ما سعی نمیکنیم آتشنشان و بانکدار و پلیس و دکتر بشیم، ما سعی میکنیم خودمون بشیم. حرف من رو اشتباه نفهمید، نمیگم آتشنشان و پلیس و دکتر نمیشه شد، میگن باید هدف رو به قامت شخص دوخت، به جای اینکه مدام شخص رو کش بدیم تا به قالب هدف در بیاد. دنبال اهداف که میری مواظب باش. دنبال روش زندگی بگرد. تصمیم بگیر چطور میخوای زندگی کنی و بعد ببین در چارچوب اون روش زندگی، چه میتونی بکنی تا اموراتت بگذره.» آقای هانتر تامپسون، ژورنالیست فقید امریکایی
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
پیرو نوشته قبلی و آقای هانتر تامپسون و اهداف منعطفش
یکم. دوستی داشتم میگفت که بچههایش که به دنیا آمدند، همسرش گزارش «یو.اس.ای تودی» را درباره کارهای مهم بیست سال آینده خواند و بعد هم رو کرد به دو تا بچه دو ساله و چهار ساله و گفت که تو مهندس مکانیک میشوی و به دومی گفت که تو حسابدار میشوی. بعد هم با افتخار میگفت که هر دو آنچه دیوید میخواست شدند. اپیزود «نجار و باغبان» پادکست «مغز مخفی» را چندبار شنیدهام و هربار یاد این دوستم افتادهام. پادکست میگوید که دو نوع تربیت فرزند داریم: یا میشود بچه را مثل چوب از اول مدام شکل داد و اره کرد و چکش زد و به یک قالب خاص درآورد، یا میشود مثل گیاه دو روز یک بار آب داد و تیمار کرد و گذاشت خودش بزرگ شود. این رفقای ما کار را از نجاری گذرانده بودند و به حکاکی روی چوب رسیده بودند. فکر کن به بچه دو ساله بگویی باید بیست سال بعد حتما مهندس مکانیک باشد. بعد هم آنقدر شکلش بدهی که به زور برود توی آن قالب.
دوم. یک چنین هدف سفت و سختی، نه رشد آدمیزاد را در نظر میگیرد، نه مهارتهایی که در طول مسیر به دست آورده. فرزند رفیق ما فوتبالیست شد و پیانیست شد و مردمداری را آموخت و هزار چیز دیگر، ولی کماکان یک چیز ثابت در طالعش نوشته شده بود که تو مهندس مکانیک میشوی. انگار که توی دنیای به این بزرگی، تنها جایی که برایش مانده یک تکه زمین دو در چهار، سر یک چاه نفت توی آلاسکا است.
سوم. یک روزی دکتر حسین پورزاهدی به ما جوانان در شرف فارغالتحصیلی گفتند که شاید این مدرک اول را به زور جامعه یا خانواده گرفتهاید یا شاید فکر کردهاید که در ریاضیات خوبم و رتبه کنکورم خوب شده و باید بروم مهندسی عمران. امروز مهندسید. قطعه بعدی این پازل چیست؟ فقط باید ساختمان طراحی کرد، یا به وضع حمل و نقل و به آلودگی محیطزیست هم توجه دارید؟ دکتر آن روز از پنجره خیابان آزادی را نشان داد و گفت «این وضع هوای ماست» و من از روی آن صندلی نه چندان راحت چوبی، بیرون را نگاه کردم و رفتم توی فکر. به آنچه تا آن لحظه انجام داده بودم فکر کردم و به مهارتهایی که به دست آورده بودم و به آنچه توی زندگی برایم مهم بود. بعد هم به جای اینکه به زور خودم را بچپانم توی قالب اهداف از پیش تعریفشده، هدف را شبیه خودم کردم و یک سال بعد با یک تغییر نه چندان کوچولو، رفتم گرایش مهندسی محیطزیست که نه چندان شناخته شده بود، و نه جزو انتخابهای اول دانشجویان بود. دو سال بعد هم برای دکترا به همان «این وضع هوای ماست» دکتر پورزاهدی برگشتم و شدیم متخصص آلودگی هوا و یازده سال است که مشغولیم به مشاوره، و چقدر ژیمناستیک ذهنی آن روز برای این تصمیم مفید بود.
چهارم. شاید نوشتن هدف باعث این تفکر شود که ما میخیم. مدام باید با چکش بزنیم توی سر خودمان که برویم سمت آن هدف. ولی ما راستش آبیم. میرویم به سمت یک هدف، ولی به فراخور محیط و شرایط میچرخیم و قیقاج میرویم و شاید آخرش یک جایی متفاوت از آن جای اولی خوردیم به زمین. ایرادی هم ندارد. هدف را مشخص میکنیم که جهت بگیریم. مسیر ما را عوض میکند، ما مسیر را، و یک جایی آن وسطها نگاه میکنیم ببینیم کجاییم و ارزشهایمان کجاست و هدف نو تعریف میکنیم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکم. دوستی داشتم میگفت که بچههایش که به دنیا آمدند، همسرش گزارش «یو.اس.ای تودی» را درباره کارهای مهم بیست سال آینده خواند و بعد هم رو کرد به دو تا بچه دو ساله و چهار ساله و گفت که تو مهندس مکانیک میشوی و به دومی گفت که تو حسابدار میشوی. بعد هم با افتخار میگفت که هر دو آنچه دیوید میخواست شدند. اپیزود «نجار و باغبان» پادکست «مغز مخفی» را چندبار شنیدهام و هربار یاد این دوستم افتادهام. پادکست میگوید که دو نوع تربیت فرزند داریم: یا میشود بچه را مثل چوب از اول مدام شکل داد و اره کرد و چکش زد و به یک قالب خاص درآورد، یا میشود مثل گیاه دو روز یک بار آب داد و تیمار کرد و گذاشت خودش بزرگ شود. این رفقای ما کار را از نجاری گذرانده بودند و به حکاکی روی چوب رسیده بودند. فکر کن به بچه دو ساله بگویی باید بیست سال بعد حتما مهندس مکانیک باشد. بعد هم آنقدر شکلش بدهی که به زور برود توی آن قالب.
دوم. یک چنین هدف سفت و سختی، نه رشد آدمیزاد را در نظر میگیرد، نه مهارتهایی که در طول مسیر به دست آورده. فرزند رفیق ما فوتبالیست شد و پیانیست شد و مردمداری را آموخت و هزار چیز دیگر، ولی کماکان یک چیز ثابت در طالعش نوشته شده بود که تو مهندس مکانیک میشوی. انگار که توی دنیای به این بزرگی، تنها جایی که برایش مانده یک تکه زمین دو در چهار، سر یک چاه نفت توی آلاسکا است.
سوم. یک روزی دکتر حسین پورزاهدی به ما جوانان در شرف فارغالتحصیلی گفتند که شاید این مدرک اول را به زور جامعه یا خانواده گرفتهاید یا شاید فکر کردهاید که در ریاضیات خوبم و رتبه کنکورم خوب شده و باید بروم مهندسی عمران. امروز مهندسید. قطعه بعدی این پازل چیست؟ فقط باید ساختمان طراحی کرد، یا به وضع حمل و نقل و به آلودگی محیطزیست هم توجه دارید؟ دکتر آن روز از پنجره خیابان آزادی را نشان داد و گفت «این وضع هوای ماست» و من از روی آن صندلی نه چندان راحت چوبی، بیرون را نگاه کردم و رفتم توی فکر. به آنچه تا آن لحظه انجام داده بودم فکر کردم و به مهارتهایی که به دست آورده بودم و به آنچه توی زندگی برایم مهم بود. بعد هم به جای اینکه به زور خودم را بچپانم توی قالب اهداف از پیش تعریفشده، هدف را شبیه خودم کردم و یک سال بعد با یک تغییر نه چندان کوچولو، رفتم گرایش مهندسی محیطزیست که نه چندان شناخته شده بود، و نه جزو انتخابهای اول دانشجویان بود. دو سال بعد هم برای دکترا به همان «این وضع هوای ماست» دکتر پورزاهدی برگشتم و شدیم متخصص آلودگی هوا و یازده سال است که مشغولیم به مشاوره، و چقدر ژیمناستیک ذهنی آن روز برای این تصمیم مفید بود.
چهارم. شاید نوشتن هدف باعث این تفکر شود که ما میخیم. مدام باید با چکش بزنیم توی سر خودمان که برویم سمت آن هدف. ولی ما راستش آبیم. میرویم به سمت یک هدف، ولی به فراخور محیط و شرایط میچرخیم و قیقاج میرویم و شاید آخرش یک جایی متفاوت از آن جای اولی خوردیم به زمین. ایرادی هم ندارد. هدف را مشخص میکنیم که جهت بگیریم. مسیر ما را عوض میکند، ما مسیر را، و یک جایی آن وسطها نگاه میکنیم ببینیم کجاییم و ارزشهایمان کجاست و هدف نو تعریف میکنیم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Forwarded from یک لیوان چای داغ، نوشتههای حامد قدوسی hamed_ghoddusi
نوبل اقتصاد ۲۰۱۹
اگر میپرسید بنرجی و دوفلو و کرمر به خاطر چه کاری نوبل اقتصاد امسال را گرفتند، پاسخ این است که «برای وارد کردن آزمایشهای میدانی در بحث اقتصاد توسعه».
آزمایش میدانی یعنی چه؟ یعنی روشی که زیستشناسها و پزشکان از طریق «گروه مداخله و گروه شاهد (پلاسیبو)» برای سنجش نتایج مداخلههای پزشکی استفاده میکنند را در اقتصاد هم پیاده کنیم: مداخلههای سیاستی را به صورت تصادفی بین گروههای مختلف تغییر بدهیم و پاسخ افراد را در محیط واقعی عمل بسنجیم. مثلا به جای اینکه به مدلهای تئوریک برای فهم رفتار کشاورزان در بیمه کشاورزی تکیه کنیم، به یک تعداد روستا برویم و چند مدل مختلف بیمه کشاورزی را به صورت تصادفی بین کشاورزان مختلف توزیع کنیم و سال بعد ببینیم که آیا شیوه کشت آنها در اثر دریافت بیمههای مختلف تغییر کرده است یا نه؟ یا مثلا برای اینکه بفهمیم که آیا مشکل پایین بودن کارآفرینی در مناطق فقیر کمبود سرمایه یا کمبود آزمایش یا کمبود شبکه اجتماعی و الخ است، به مناطق مختلفی برویم و به صورت تصادفی به یک عده مربی کارآفرینی و به عده دیگری وام اشتغال و به عده دیگری هر دو و به عده نهایی کلاس آموزش ادبیات بدهیم و ببینیم آیا بعد از ۵ سال زندگی این افراد با هم و با بقیه جامعه محلی تفاوت دارد یا نه.
خب البته این کارها چه چیزی لازم دارد؟ اول از همه همت و ارادت رفتن و برقراری این روابط در این مناطق، ثانیا پول و امکانات نسبتا زیاد، ثالثا ارتباطات و اعتباری که امکان اجرای چنین آزمایشهایی را فراهم کند و رابعا شناسایی موضوعات مهم و کلیدی.
خوشبختانه کتاب معروف و پرفروش بنرجی و دوفلو، «اقتصاد فقیر»، توسط دوستان گرامیام مهدی فیضی و جعفر خیرخواهان ترجمه و منتشر شده است و در نتیجه حداقل یک منبع فارسی خوب برای خواندن در مورد کارهای این افراد وجود دارد.
البته کارهای این سه نفر در این نوع خاص از اقتصاد خلاصه نمیشود. بنرجی در جوانیاش چند مقاله خیلی مهم نظری (مثلا تاثیر ساختار اجتماعی در انتخاب شغل) دارد. دوفلو هم در ابتدا برای کارهای مهمی که در «شناسایی علی» (Causal Identification) با دادههای خرد ولی غیرآزمایشگاهی داشت معروف شد.
@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi
اگر میپرسید بنرجی و دوفلو و کرمر به خاطر چه کاری نوبل اقتصاد امسال را گرفتند، پاسخ این است که «برای وارد کردن آزمایشهای میدانی در بحث اقتصاد توسعه».
آزمایش میدانی یعنی چه؟ یعنی روشی که زیستشناسها و پزشکان از طریق «گروه مداخله و گروه شاهد (پلاسیبو)» برای سنجش نتایج مداخلههای پزشکی استفاده میکنند را در اقتصاد هم پیاده کنیم: مداخلههای سیاستی را به صورت تصادفی بین گروههای مختلف تغییر بدهیم و پاسخ افراد را در محیط واقعی عمل بسنجیم. مثلا به جای اینکه به مدلهای تئوریک برای فهم رفتار کشاورزان در بیمه کشاورزی تکیه کنیم، به یک تعداد روستا برویم و چند مدل مختلف بیمه کشاورزی را به صورت تصادفی بین کشاورزان مختلف توزیع کنیم و سال بعد ببینیم که آیا شیوه کشت آنها در اثر دریافت بیمههای مختلف تغییر کرده است یا نه؟ یا مثلا برای اینکه بفهمیم که آیا مشکل پایین بودن کارآفرینی در مناطق فقیر کمبود سرمایه یا کمبود آزمایش یا کمبود شبکه اجتماعی و الخ است، به مناطق مختلفی برویم و به صورت تصادفی به یک عده مربی کارآفرینی و به عده دیگری وام اشتغال و به عده دیگری هر دو و به عده نهایی کلاس آموزش ادبیات بدهیم و ببینیم آیا بعد از ۵ سال زندگی این افراد با هم و با بقیه جامعه محلی تفاوت دارد یا نه.
خب البته این کارها چه چیزی لازم دارد؟ اول از همه همت و ارادت رفتن و برقراری این روابط در این مناطق، ثانیا پول و امکانات نسبتا زیاد، ثالثا ارتباطات و اعتباری که امکان اجرای چنین آزمایشهایی را فراهم کند و رابعا شناسایی موضوعات مهم و کلیدی.
خوشبختانه کتاب معروف و پرفروش بنرجی و دوفلو، «اقتصاد فقیر»، توسط دوستان گرامیام مهدی فیضی و جعفر خیرخواهان ترجمه و منتشر شده است و در نتیجه حداقل یک منبع فارسی خوب برای خواندن در مورد کارهای این افراد وجود دارد.
البته کارهای این سه نفر در این نوع خاص از اقتصاد خلاصه نمیشود. بنرجی در جوانیاش چند مقاله خیلی مهم نظری (مثلا تاثیر ساختار اجتماعی در انتخاب شغل) دارد. دوفلو هم در ابتدا برای کارهای مهمی که در «شناسایی علی» (Causal Identification) با دادههای خرد ولی غیرآزمایشگاهی داشت معروف شد.
@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi